30.6 مَلِکُ ترمز و دلقک قسمت اول

تفسیر     :

در چند قسمت قبل موضوع استدلال و منطق را از نظر مولانا  مطرح شد و  بخاطر اهمیت آن و همچنین بحثی که در این قسمت داریم که ارتباطی با استدلال پیدا میکند, اگر میشنوید که مولانا با استدلال و منطق توافقی ندارد, گفتیم که این بطور مطلق نیست. او با استدلال و منطقی موافقت ندارد که بوسیله آن کسی بخواهد که خدا را ثابت کند. یا بخواهد به وسیله منطق و استدلال حقیقت را دریابد. او میگوید کسانی هستند که مطالب اندکی را آن هم بطور نا رسا از کتابها گرفته اند و یا از دانشمندان قدیم مثلاً از افلاطون یونان گرفته اند و اینها را بدون اینکه مفهومش را درک بکنند بطور ناقص از دریچه چشم مادی بآن نگاه میکنند و میخواهند همه چیز دنیا و هستی را با این اطلاعات ناقص خودشان حل کنند. مولانا میگوید با این ارتباطات ذهنی که پیدا کرده ایم از شنیده ها و گفته های ناقص خودمان نمیتوانیم که حقیقت را درک کنیم و نمیتوانیم خدا را ثابت کنیم. ثابت کردن خداوند و دریافت حقیقت باید از طریق کشف الشهود انجام بگیرد در دل کاملاً پاک و در دل مننزّه از زشتیها و وقتیکه منعکس شد آن حقیقت در دل, چشم دل آن را ببیند و کشف کند. و این کشف الشهود است بگونه ایکه هیچ احتیاجی به استدلال ندارد.

این استدلالیون حتی حاظر نیستند حقایقی را که مولانا میگوید بیاندیشند و نه اینکه بپذیرند, حتی حاظر نیستند بیاندیشند.  بمحض اینکه میشنوند و یا در مثنوی میخوانند که مولانا با استدلال موافق نیست بعد یک حکم کلی صادر میکنند که استدلال چیز مسلم و خوبی است و بایستیکه با آن موافق بود. برای اینست که کراراً تکرار شده که استدلال برای امور مادی در این جهان خاکی بسیار خوب جواب میدهد و خیلی در طبیعت کارائی دارد ولی در باره امور ما وراء طبیعت اصلاً جواب نمیدهد. اگر می بینیم که مولانا منطق و یا استدلال را سرزنش میکند و میگوید که این استدلالیون که پاهای چوبین دارند و پای چوبین آنها را بمقصد نمیرساند و به حقیقت نمیرساند, فقط  استدلال برای امور  خاکی و فیزیکی هست و نه برای امور ماورای األطبیعه. مبحث فعلی ما هم در اصل مولانا برای اثباط گفته های خوش ابراز میکند که در چهار قسمت ادامه خواهد داشت که این قسمت اول آن است و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم.

2510    سیّـد  تـَرمَـذ  که   آنـجا   شاه   بود        مسـخـرهِ   او   دلـقـکِ    آگاه   بـود

کلمه سیّد در لغت بمعنای آگاه, شیخ, رئیس, و بزرگتر است. تَرمَذ از نظر جغرافیائی در ماورألنحرو نزدیک رود جیحون است و در جغرافیای امروز جزو تاجیکستان است و این از نواحیی بود که سابق براین تحت حکمرانان خارزمشاهی بود. سلطان محمد خارزمشاه در این ناحیه و نواحی از این فبیل حکومت میکرد و در نواحی کوچک دست نشانده ای میگذاشتند که بر این گونه نواحی کوچک حکومت کند. این دست نشانده های سلطان محمد خوارزمشاه را سیّد صدا میکردند و هیچ ارتباطی با چیز دیگر ندارد. این یک لقبی بود که برای این حکام دست نشانده خوارزمشاهیان تعین کرده بودند. پس سیّدِ ترمَذ یعنی حکمران ترمذ که در آنجا شاه بود. مسخره بعنوان دلقک و بذله گوهست. معمولاً در قدیم درباریان مختلف پادشاهان حد اقل یک دلقک یا بذله گو داشتند. از همه مهمتر آن بذله گوئی بود که در دربار سلطان محمود بود. کلمه دلقک تغیر شکل یافته  تلخک است. برای اینکه وقتی آنها سخنان خود را میگفتند معمولاً در باره کسانی میگفتند و کسانی را مسخره میکردند که آن کسان در مزاقشان خوش نمی آمد و تلخ هم میآمد. شاه میخندید ولی آن کسیکه مورد مسخره قرار میگرفت خوشش نمی آمد. بعد این کلمه تبدیل شد به دلقک. کلمه آگاه که اینجا آمده، نه اینکه از نظر دانش آگاه معنی میدهد. بلکه بمعنای زیرک در کار خودش. بنا بر این آن سیدی که در ترمذ حکومت میکرد در دربارش دلقکی داشت و آن دلقک در کار خودش بسیار زیرک بود و خیلی هم معروف بود.

2511    داشت کاری  در سمـر قـنـد او مهم        جُست اُلاقـی  تـا شـود   او   مُسـتَـتِـم 

سمر قند هم جزو قلمروی تِرمذ بود. لذا حاکم ترمذ در سمرقند هم حاکم بود. برای این حاکم در سمرقند کاری برایش پیش آمده بود. الاق یعنی قاصد. مستتیم یعنی تمام شده. میگوید شاه تِرمذ یک کار مهمی برایش پیش آمده بود در سمر قند. یک قاصدی را جستجو کرد که برود

در آنجا و کار شاه را به سرانجام برساند.

2512    زد  مُنادی  هر که  اندر پـنج  روز        آردم  آنـجـا   خـبـر   بـدهـم   کُـنـوز

منادی یعنی ندا دهنده. شما شاید ندا دهنده را باسم جارچی شنیده باشید. سابق بر این کسانی بودند که خبری را میخواستند بدهند بصدای بلند راه میافتادند و خبر خود را میگفتند. به اینها جار چی میگفتند اینها سر کوچه و بازار با صدای بلند ندا در میدادند و خبرشان را بمردم میدادند و اینها را جارچی هم میگفتند. پادشاه هم از طریق یکی از همین جارچی ها بمردم اعلام کرد که هرکس به سمرقند برود و پنج روزه این کار من را انجام بدهد و خبر بیاورد که اینکار در ظرف پنج روز انجام شو.د من در خزینه ها را باز میکنم و کنجها باو میدهم. کلمه کنوز عربیست و جمع کَنز هست بمعنی گنج.

2513    دلقک  اندر ده بود و آن  را شنید        بَر نشست و  تـا بـه تِرمَذ    می دوید

آن دلقکی که اغلب به دربار میآمد و شاه را میخندانید در ده خودشان بود و این خبر را شنید که پادشاه برای انجام کارش جایزه میده. بر نشست یعنی سوار بر اسب شد و با سرعت خودش را به ترمذ رسانید.

2514    مرکبی  دو اندر آن  ره  شد  سقط        از  دوانیدن   فَرس   را  زان  نَـمـَط

دو تا اسب در راهی که به ترمذ میرسید از بین رفتند از بس که آن سوار با سرعت میرفت. این اسبها که اینهمه تند میرفتند از نژاد تازی بودند یعنی عربی بودند. فَرَس بعربی یعنی اسب. نَمَط یعنی طریقه و روش. دوتا از اسبهای عربی تیز تاز از روشی که برای سواری بکار میرفت در راه سقط شدند چون خیلی تند میامد. این دلقک رفت و اسب سومی گرفت  و بلاخره خودش را بسرعت به ترمذ رسانید.

2515    پس به دیوان دَر دوید از گـرد راه        وقتِ نـا هنگام رَه  جُست  او به  شاه

دیوان یعنی کاخ و دربار, بمحضی که رسید به ترمذ رفت به دربار شاه, با عجله هم رفت. در دوید یعنی با عجله. از گرد راه یعنی بدون اینکه خودش را تمیز و مرتب کند, سر و صورتش را بشوید و گرد و خاک را از خودش بزداید, همین جور از گرد راه که رسید رفت بدربار. از طرف دیگر وقت مناسبی هم نبود که نزد شاه بروَد. وقتی بدربار رسید اجازه حضور یافت. اجازه حضور هم وقتی میدادند که مطابق مقررات دربار بود و هروقتی کسی میخواست بحضور برسد باو اجازه نمیدادند. ره جُست او به شاه یعنی درخواست ملاقات با شاه را کرد.

2516    فَجـفُـجـی  در جـمله   دـیوان  فتاد        شورشی  در وهـمِ  آن  سـلطان   فتاد

فُجفج یعنی پِچ پِچ. آهسته در گوشی گفتن. جمله یعنی همه. در جمله دیوان فتاد یعنی در سراسر کاخ. یعنی در بین همه درباریان. همه درباریان شروع کردند به پِچ پِچ کردن که چه خبر شده که با این سرعت دلقک آمده و اجازه حضور میخواهد. شورشی یعنی دلشوره ای در وهم آن سلطان فتاد. وهم یعنی خیال و آن سلطان یعنی پادشاه. وقتیکه سلطان ترمذ در دربارش آشوبی بپا شده و همه پِچ پِچ میکنند و در گوشی صحبت میکنند او هم در خیالش یک آشوبی بر پا شد که چه خبر است و چه اتفاقی افتاده است؟

2517    خاص وعام شهررا دل شد زدست        تا چه تشویش  و بلا حادث شده ست؟       

2518    یا عَدُوّی  قاهری  در قصد ماست        یا بـلائی  مهـلکی  از  غیب   خاست

شاه در خیالش این چنین اندیشه هائی میگذشت. خاص و عام یعنی همه مردم. دل شد زدست یعنی به بیم و حراص افتادند و ترسیدند. تشویش یعنی چه اتفاق نا جوری حادث شده است. و چه آشفتگیی, وقتی هم شما میگوید من تشویش دارم یعنی در دل من یک آشفتگی وجود دارد و من آرام نیستم. در مصراع دوم بیت اول میگوید تا چه تشویش و بلا حادث شده است؟ حادث شده یعنی اتفاق افتاده است.در بیت دوم یا عدوّی یعنی یک دشمنی, قاهری یعنی یک مقتدری, قهاری, در قصد ماست یعنی تصمیم دارد که ما را از بین ببرد؟ چه خبر شده که ما نمیدانیم؟ که این دلقک خبرش را آورده. آیا آهنگ از بین بردن ما کرده؟قصد ما کرده یعنی نیتی در باره ما کرده. یا بلاائی, مهلکی یعنی بلای هلاکت آوری از غیب خاست یعنی از آسمان دارد نازل میشود؟

2519    که زده  دلقک به  سَیرانِ  دُرشت        چند   اسبی  تازی  اندر  راه   کشت

سیران یعنی مسیری را سیر کردن, سیران درشت یعنی سیر کردن بدشواری, وقتیکه سه تا اسب عربی دارد و دوتا اسب عربی هم از بین رفته اند خیلی کار مشکل میشود. این چی شده که در این سیر و آمدن باین دشواری و طلف کردن دوتا اسب, حتماً یک خبر مهمی آورده.

2520    جـمع گشته  بـر سـرای شاه  خـلق        تا  چـــرا  آمد چنـیـن   اشتاب   دلـق

سرای شاه یعنی دربار شاه. اشتاب یعنی با شتاب آمدن, دلق کوچک شده دلقک است. نگرانی ها در شهر بالا گرفت و همه مردم شهر دور کاخ شاه جمع شدند و میخواهند ببینند که چه خبر است. چی شده که دلقک با این شتاب خودش را رسانده به دربار.

2521    از  شـتاب  او  و  فَحشِ  اِجـتـهـاد        غُـلـغُـل  و تشویش   در ترمذ  فـتـاد    

کلمه فَحش یعنی از حد در گذشتن. کلمه فاحش هم از همین است. اجتهاد یعنی پوشش, فَحش اجتهاد یعنی پوشش زیاد از حد. غُلغل یعنی شور و غوغا, تشویش گفتیم یعنی نگرانی و اضطراب در تَرمز افتاد. میشود تصور کرد که همه شهر بهم خورد.

2522    آن  یکی دو دست بَر  زانو  زنان        وان دِگر  از  وهـم   واویـلی  کـنـان

بعضی را رسم بر اینست که وقتی یک گرفتاری و یا تشویش و اضطرابی برایشان پیش میآید, دست بر زانو میزنند. این دست بر زانو میزنند که علامت شدت آن اضظراب است. برای این اینکار را میکند بلکه خودش را آرام کند, یعنی با این کار نا آرامیش را کنترل کند. وان دگر از وهم, وهم یعنی خیال و پندار و تصور, واویلی ( خوانده میشود واویلا) از دو کلمه درست میشود. یکی وا و دیگری ویلی. کلمه وا یعنی فریاد از اندوه و غم. کلمه ویلی کوچک شده وای این دو کلمه بهم می چسبد و میشود واویلی. وا فریادی هست که از شدت اندوه بکسی دست میدهد و ویلی فریادی هست که از شدت اضطراب بکسی دست میدهد. واویلی یعنی با فریاد خیلی زیاد. یک عده ای دست بر زانو زنان بودند و یک عده ای واویلی کنان و نا راحت بودند. نمیدانستند که چه اتفاقی افتاده و یا چه اتفاقی در حال افتادن است.

2523    از نـفـیـرو فـتـنـه و خوف و نَکال        هر  دلی  رفته  به  صد  کوی خیال

نفیر یعنی فریاد و همهمه, فتنه بمعنی آشوب است, خوف یعنی ترس و بیم, نکال یعنی روی آوردن بد بختی و روی آوردن عذاب و بلا. مصراع دوم میگوید هر دلی نزد خودش خیالاتی میکرد. میگوید از بسیاری هم همه و فریاد و آشوبی که بر پا شده بود و از بسیاری ترسی که بد بختی دارد رو میآورد، هر دلی پهلوی خودش خیلاتی میکرد.

2524    هـر کسی فالی همی  زد از قیاس        تـا  چـه  آتش  اوفـتـاد  انـدر  پلاس؟

فال گرفتن با فال زدن بکلی فرق دارد. فال گرفتن که اصلاً معنی ندارد. فال زدن یعنی اینکه یک چیزی را در دلشان تصور کردن. یعنی یک پیشآمدی را حدث زدن. از قیاس مقایسه با آن بد بختیهائی که  دیده بودند حالا قیاس میکردند که چه بد بختی دارد اتفاق میافتد. هر کسی بد بختی هائی دیده بود. برای همه ما در زندگی گرفتاریهای نا خوش آیندی پیش آمده و حالا گذشته, ولی اثراتی در ذهن ما باقی گذاشته و این اثرات رسوخ کرده در مغز ما. حالا وقتی که یک گرفتاری و بد بختی پیش میآید, بدون اینکه ما خواسته باشیم مغزمان برگشت میدهد بآن پرونده ای که در ذهن ما هست و برگشت میدهیم بآن بد بختیی که پیش آمده بود چی بود و چه حال داشت و با آن مقایسه میکنیم و یک نتیجه هائی میگیریم. آتش اوفتد اندر پلاس یعنی بد بختی روی آوردن. پلاس یعنی فرش. نا مرغوبترین فرشها گلیم و پلاس است. حالا یک بد بختی را تصور کنید که پلاسش آتش گرفته باشد و دیگر هیچی ندارد. یک گلیم داشت و آنهم آتش گرفت. حالا باو میگوئید که چه اتفاق بدی برایت افتاده. آیا پلاست آتش گرفته؟. این یک اصطلاح است.  

2525    راه جُست و راه  دادش شاه  زود        چون زمین بوسید گفتش هی! چه بود

راه جُست یعنی اجازه حضور خواست. شاه هم فوری باو اجازه داد. دلقک بحضور شاه رسید و بر سبیل ادب زمین بوسید و شاه باو فرصت نداد و گفت هی! تعریف کن ببینم چه خبر شده؟

2526    هرکه می پرسید حـالی زان تُرُش        دست بر لب می نهاد او که: خَـمُـش

هرکه می پرسید یعنی هرکدام از این درباریان که ازش می پرسید که اوضاع از چه قرار است. این تُرُش بر میگردد به دلقک, آدم ابوس و نا راحت و ترش روی. اینقدر اخمهایش در هم رفته ونا رحت بود که ترش

روی شده بود. وقتی از او سؤال میکردند که چه خبر شده, او دست بر لبش میگذاشت که ساکت باشید و هیچ نمیگفت. این در اطرافیان بیشتر تشویش و ترس ایجاد میکرد.

2527    وَهـم می افزود زین فرهـنـگ او         جمله  در تشویش  گشته دَنـگِ  او

وهم گفته بودیم یعنی پندار و خیال. وقتی کسی اطلاعی ندارد از خبر, پندار و خیال او افزوده میشد و بیشتر باعث نا راحتی او میشد. فرهنگ در اینجا بمعنی رفتار است. فرهنگ کلمه ایست بسیار پُر معنی و بسیار وسیع. فرهنگ یعنی طرز رفتار,طرز غذا پختن, نوع غذا و نوع لباس, طرز لباس پوشیدن, روابط مردم با هم, و خیلی چیزهای دیگر. مجموع همه اینها جمع شده و بصورت کلمه فرهنگ در آمده است. بسیاری از مردم تصور میکنند وقتیکه میگوئیم فرهنگ یعنی همه چیز خوب. مثلاً میگویند این شخص بسیار بی فرهنگ است در حالیکه هیچ کس بی فرهنگ نیست. هرکس یک فرهنگی برای خودش دارد یعنی رفتار هائی روشهائی وسلیقه هائی از هر لحاظ و از هر نوع از لباس , از غذا, از برخورد, هرکسی فرهنگی دارد برای خودش. فرهنگ مجموعه خوبیها و بدی هاست. خوانواده هم فرهنگ دارد. دوتا میخواهند با هم ازدواج کنند, میگویند ای دختر و ای پسر وقتیکه شما میخواهید با هم ازدواج کنید, آیا فرهنگ خانوادهتان با هم جور هست؟ یعنی سازگار هست؟ یا نه دو تا فرهنگ مختلف دارید. یعنی چیزهائیکه آن خانواده خوب میداند شما بد میدانید و یا بر عکس. حالا بر میگردیم به دنبال کردن تفسیر بحث خودمان. در مصراع بیت فوق گفت: جمله در تشویش گشته دَنگِ او. دنگ او یعنی مات و گیج و حیران. منظور از او دلقک است. این گونه رفتاریکه دلقک داشت, در مردم باعث حیرانی و گیجی گردید. هر کسی یک چیزی میگفت. کدام یک از حرفهائی که زده میشود درست است؟

2528    کرد اشارت دلق، کای  شاهِ  کَرم        یک  دمی  بـگذار تـا  مـن  دَم  زَنم

شاه باو گفته بود که زودتر بگو ببینم چه خبر است؟ حالا دارد به شاه جواب میدهد. ای شاه کرم و بزرگواری یک لحظه ای بمن مهلت بده تا من نفس تازه کنم و بتوانم با تو حرف بزنم. من نفسم بند آمده. یک لحظه صبر کن تا نفسم بجای بیاید.

2529    تـا که  باز آیـد بـمـن عـقـلم دمـی         که  فـتـادم   در عـجایـب   عالـمـی

تا که من بخود بیایم و هوش و فکر و عقلم سر جایش بیاید. این حرفهای دلقک بد تر شاه را دارد بتشویش میاندازد و نگران میکند. عالم در اینجا یعنی وضع و حالت است. من به وضع و حال عجیبی افتاده ام.

2530    بعدِ یک ساعت که شه ازوهـم وظَنّ        تـلخ   گشتش هم  گـلو هـم  دهـن

2531    که ندیده بـود دلقک را  اینچنین        که از او خوشتر  نبودش  هم  نشین

یک ساعت طول داد و هیچی نگفت و شاه هم گرفتار وهم و ظنّ بود. وهم و ظنّ هر دو یکیست یعنی گُمان و تصور و خیال است. وقتیکه کسی این حالت باو دست میدهد و این حالتش طول میکشد, گلو و دهانش تلخ میشود بکلی احساس تلخی میکند. برای اینکه، در بیت بعدی که دلقک را در چنین وضعی ندیده بود. دلقک همان آدمی بود که همیشه آدم را میخنداد و هم نشینی خوشتر و بهتر از این دلقک نداشتم. حالا چرا اینگونه شده؟.

2532    دایـما  دَستان و  لاغ  افراشـتـی        شاه  را  او  شاد  و   خندان  داشتی

دستان بمعنی قصه و داستان است. لاغ بمعنی شوخی و مزاح است. افراشتی یعنی تعریف میکرد. دائماً برای شاه قصه میگفت و داستان تعریف میکرد و شوخی میگفت و شاه را میخنداند.

2533    آنچنان خَندانش کردی در نشست        که  گرفتی شه  شکم را با  دو دست

2534    که ز زورِ خنده خوی کردی تنش        رو در افتادی  ز خـنـده کـر دنـش

این همان دلقکی بود که در هر نشستی که با شاه میکرد آنچنان شاه را می خنداند که شاه از روی خنده با دو دست شکمش را میگرفت و بدنش عرق میکرد, خوی یعنی عرق بدن, و رو در افتادی یعنی دَمَر میافتاد از روی خنده. این دلقک اینقدر هنر داشت در خنده انداختن. حالا چی شده؟.

2535    باز امروز این چنین زرد و تُرُش        دست بر لب میزند کای شه خَمُش

چی شده که امروز رنگ و رویش زرد و اخمهایش را در هم کرده و این چنین ترش روی شده و دست بر لبش میزند که ای شاه خاموش باش و هیچی نگو؟

2536    وَهم اندر وهم و خیال اندر خیال        شاه را، تا خود  چـه  آیـد  از نَکال

گُمان در گُمان و خیال اندر خیال و این را تصور میکرد و آن را تصور میکرد که آیا چی شده. و چه بد بختی دارد پیش میآید برای منِ شاه. نکال یعنی روی آوردن بد بختی و بلاست. شاه با خودش میگفت چه بلا و بد بختی قرار است بمن روی آورد؟

2537    که دلِ شه با غـم  و پر هیز بود        زانکه  خارمشاه  بس  خونریز بود

که یعنی زیرا که, با پرهیز بود یعنی با ترس و هراس همراه بود. پرهیز هم معانی مختلفی دارد و یکی از آنها ترس و هراس است. خارمشاه همان خوارزمشاه است که بنا به ضرورت شعری ز آن را بر داشته و اشاره به سلطان محمد خوارزمشاه است و بسیار خونریز بود. این سلطان محمد خوارزمشاه بر هر شهری یک حاکم میگداشت و با هیچ کدام از این حاکمان هم تاریخ می نویسد که خوشرفتاری نداشت و با همه آنها بد رفتاری میکرد و به نوبت بعضی از آنها را میکشت. اصلاً در تاریخ ثبت شده که علت حمله مغول ها همین خوارزمشاه بوده است. مثلاً اگر نماینده ای از یکی از کشورهای خارج میآمد که مذاکره ای بکند و صلحی بر قرار کند , او را میگرفت و میکشت. حالا این حاکم خیال میکند که نکند که نوبت بمن رسیده. و بقیه در قسمت دوم.

Loading