28.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت پنجم

تفسیر :

داستان فقیر روزی طلب بی واسطه کار را که در چهار قسمت گذشته مرور کردیم اینک قسمت پنجم و آخرین قسمت را بررسی میکنیم. داستانی بود کاملا نمادین و سمبولیک و از ابتدا لازم بود که پیامهایش را بشناسیم تا بتوانیم از مطالبش بر داشت درست داشته باشیم.

در این قسمت آخر بحثی را مولانا پیش میآورد و اشاراتی میکند تحت عنوان فلسفه و طوری بیان میکند که آنهائیکه سطحی نگر هستند یا به مثنوی مولانا و کلام او وارد نیستند ممکن است که برداشت درستی نکنند. لذا بایستی سعی شود که برداشتهای نا درست را از اذهان خوانندگان عزیز بیرون رود و بعد وارد اصل مطلب بشویم.

در این مثنوی ابیاتی هست که ظاهراً گُمان میرود که مولانا با هرگونه بحث منطقی و فلسفی و استدلال مخالف است. مثلاً در دفتر اول گفته شد که

                پـای اســتدلالـیــان چــوبی بـود        پای چوبی سخت بی تمکین یود

میگوید آنهائیکه میخواهند با استدلال جلو بروند اینها مثل کسانی هستند که پای چوبین داشته باشند. سابق بر این وقتیکه پای کسی را بهر علتی قطع میکردند چوبهائی میتراشیدند به شکل مخروت و قاعده مخروت را می چسبانیدند به محل بریده شده و نوک و رأس آن را روی زمین میگذاشتند و با این می بایستی که راه بروند و مسلم بود که درست نمیتوانست راه بروند و پای چوبین بی تمکین بود, تمکین یعنی فرمانبرداری. آنهائی هم که استدلال میخواهند بکنند از نظر مولانا مثل کسانی هستند که پای چوبین دارند بمقصد نمیرسند در طی راه هم اتفاق بزمین خوردن و ناتوان شدن دارند. اصل مطلب اینست که مولانا بهیچوجه با منطق و استدلال و فلسفه و اینها مخالف نیست. وقتیکه کلمه فلسفی را میآورد منظورش فیلسوف نما ها هستند. فیلسوف نما با فیلسوف فرق دارد. فیلسوف که فیلسوف است و دانشمند بسیار هم ارزشمند است. ولی یک عده هم فیلسوف نما هستند یعنی بدون اینکه چیزی بفهمند خودشان را وانمود میکنند و نمایش میدهند که فیلسوف هستند و مولانا با اینها مخالف است. با اصل فلسفه مخالف نیست با حرفهائیکه این فیلسف نما ها میزنند سر مخالفت دارد. او فلسفه را بعنوان یک ظرف قبول دارد, مُنتها میگوید که باید دید که در این ظرف چه چیز ریخته میشود. آیا سخنانیکه در این ظرف فلسفه و استدلال ریخته میشود, خردمندانه هست یا اینکه این سخنان فقط برای فریب دادن مردم است و اساس و پایه ای ندارد. خیلی کسان هستند که در این ظرف استدلال سفسطه میکنند. سفسطه کردن که از یونان قدیم آمده در دیرینه پیشینه ای دارد یعنی طوری کلمات را دنبال هم قرار دادن و گفتن بطوری که طرف را که شنونده هست به غلط اندازی وادار میکند. و مجبورش میکنند به قبول, یعنی این سفسطه رَوشیست که میتواند بگونه ای کلمات را بکار ببرد دنبال هم که در بحثی که پیش میآید طرف مقابل محکومِ محکوم شود و قبول بکند. مولانا با چنین استدلالی مخالف است. مثلا از شخصی می پرسند که آیا چراغ روشنی میدهد یا نه؟ میگوید مسلمآً روشنی میدهد. بعد می پرسد خورشید چه میکند. جواب میدهد خورشید هم مسلما روشنی میدهد پس چراغ خورشید است. اینگونه نتیجه گیری کردن بغلط انداختن است. در هر صورت هرجا در مثنوی دیدید که کلمه فلسفی را بکار می برد و صحبت از فلسفی میکند, این فلسفه غلط اندازیست و نه واقعیت فلسفی و این فلسفی فیلسوف نما هست. میگوید آن فیلسوفهائی که واقعی هستند یک محدوده ای میتواند حرفشان کار بکند و آن محدوده این دنیای مادی و خاکیست. ماورای این دنیای خاکی آن فیلسوفهای واقعی هم نمیتوانند حرفی بزنند و یا اندیشه آنها کاری نمیتواند بکند. و وقتی هم که خودشان سؤالی دارند نمیتوانند جوابی پیدا کنند.

وقتی فلسفه پیش میآید, موضوع منطق پیش میآید و این منطق زائیده مغز بشر است و این مغز بشرچون مثل این پنج حس اندامش اشتباه میکند و چون مغز بشر نا رساست و کامل نیست با همه عظمت و وسعتش هنوز نتوانسته به بسیاری از چیزها پاسخ بدهد, پس نا رساست, با این منطقی که آفریده این مغز نا رسا ست, نمیشود بر اساس آن استدلال کرد مخصوصا برای سخنهائی که ماورای این طبیعت میشود. مثلاً خدا را شناختن و یا حقیقت را بشناسید. اینها هیچکدام مادی نیستند و منطق برای این جهان مادی خوب کار میکند و خوب جواب میدهد اما مرزی و حدی دارد و وقتی از آن حد گذشت دیگر نمیتواند کاری بکند. مولانا میگوید برای شناخت حقیقت همین که اسمش را خدا میگذارد, میگوید یک چیزهائی فراسوی این لازم است و یک چیزهائی و اندیشه هائی بر تر از این و بر تر از منطق لازم است که بتواند آن را دریابد و آن معرفی میکند که چی هست و آن کشف الشهود است یعنی شخص بایستیکه حقیقت را و یا خدا را در دل خودش کشف بکند و نمیشود آموخت که چه بکنیم که بیاموزیم و باید که در دلش اتفاق بیافتد و کشف بکند و یا چشم دلش مشاهده کند. و این کشفوالشهود اتفاق نمی افتد مگراینکه در وجود و ضمیر و باطن یک شخص از هرگونه زشتیها پاک بشود. وقتی که از هر گونه زشتی پاک باشد و یقین بداند که کاملاً پاک شده و هیچ منیتی ندارد و صد ها زشتیی که زائیده این منیت هست ندارد, آنوقت دلش صیقل خورده, قلبش و ضمیر با طنش پاک شده و صیقل خورده ومثل آینه هست که خورشید حقیقت در آن منعکس شده. در این صورت او این را کشف میکند و برای دیگری هم قابل بیان نیست و این فقط برای خودش هست. برای این که چیزی نیست که بلفظ و کلمه بیرون بیاید و یک چیز احساسیست. میگوید با منطق و فلسفه واقعی حتی, اموریکه مربوط به یافتن حقیقت و خدا باشد اصلاً کار نمیکند. و اینها را بایستیکه با کشف الشهود یاد گرفت. بعد اضافه میکند که کشف الشهود این نیست که بهر کسی داده شود و راه های کشف الشهود هم در مثنوی بار ها بیان شده است. چون مختصری از فلسفه و منطق پیش آمد لازم بود که مختصری از این موضوع رامورد بحث قرار بدهیم.

اما چون آخرین قسمت این فقیر روزی طلب هست در چهار قسمت این فقیر روزی طلب که دنبال نون نبود و دنبال حقیقت بود و در حقیقت او یک حقیقت جو بود و دیدیم که در مسیر حقیقت جوئی قدم بر میداشت, با تمام وجودش دعا میکرد که خدایا این حقیقت را بمن نشان بده. این حقیقت چیست؟ مولانا این را گنج حقیقت نامید. پس از اینکه دوباره مشغول به کندن گنج شد باز هم گنجی بدست نیاورد و با خدای خود گفت ای خدا من میدانم که یک اشکالی در کار من هست و دعا میکنم که این اشکال را بمن نشان بدهی. منکه هر دستوری روی گنج نامه بود انجام دادم پس چرا من این گنج حقیقت را پیدا نمیکنم؟ رفته بود بحالت خلصه و کاملاً در ارتباطش بود که در این چهار قسمت مرتب از آن صحبت بمیان آمد. رفت دوباره به عالم رؤیا و در عالم رؤیا گوش دلش شنید که اشکال کارش چیست و حالا میخوانیم و تفسیر میکنیم:

2347    اندر این بود او  که  الهام   آمدش        کشف شد این مشکلات از ایزدش

اندر این حالت رؤیا  و التمس و درخواست از آفریدگار بود که الهام آمدش و پیامی بدلش وارد شد. آن پیامها که بدل وارد میشود اگر بدل پیامبر وارد شود اسمش وحی است و اگر به دل غیر از پیامبر وارد شود میگویند الهام است. خُب بدلش افتاد ومشکلش کشف شد, یعنی پرده بر داشته شد از روی چیزی. پرده برداشته شد از مشکلش از طریق ایزد و پروردگارش.

2348    کو بگفتت : در کمان  تیری  بِـنِـه         کِی بگفتندت که اندر کش تو زِه

در اولین قسمت بیتی در روی قرعه نوشته شده بود که برو در فلان جا و تیری در کمانت بگذار. کی بتو گفت که زه ات را بکش و تیری رها کن؟. دستورالعمل این بود که برو در قوس تیری یگذار یعنی تیری در کمان بگدار تا اینجا تلاشها بود. وقتی نوشته شده بود که تیری در کمان بگذار. کی بتو گفتند که تیر را بیانداز؟ او رفت و باز کمانی آورد و تیری در آن گذاشت و تا ولش کرد تیر در همان جا افتاد و انجا را کند و گنج را پیدا کرد.

2349    او نگفتـت که کمان را سخت کِش         در کمان نه،  گفت او نَه  پُر کُنش

نگفته بود که تو تیر اندازی بکن و گفته بود که تیر را در کمان بگذار. یعنی کوشش کن سعی کن تلاش کن. بقیه اش با تو نیست. ولی تو رفتی کمان خیلی قوی آوردی و بعد تیری با برد زیاد آوردی و بعد هنر تیر اندازی خودت را خواستی نشان بدهی و به جلوه های بازوی قوی خودت نازیدی و کمان را هرچه بیشتر کشیدی و تیرت را انداختی. هرچه بیشتر این کار را کردی از حقیقت بیشتر دور شدی. هرچه این تیرا دورتر انداختی از گنج هم دور تر شدی. پیام مولانا اینست که این گنج حقیقت و یا خدا در درون شماست و یا زیر پای شماست, کجا عقب آن میگردید. آن حقیقت در خودتان است. بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخودآئی یعنی منیتت را بدور اندازی و خودت را بشناسی. بخود آئی یعنی خودت را بشناسی که چقدر ارزشمند هستی. جایگاه ظهور خدا هستی و خیلی ارزشمندی اگر خودت را بشناسی. این حرص و آز و طمع و شهوت و دروغ و انتقام و کینه مگر میگذارد که تو بخود بیائی. در بیت 2348 کی بگفتت در کمان تیری بنه    کی بگفتندت که اندر کش تو زه. در بیت بعدی میگوید او نگفتت که کمان را سخت کش    درکمان نه، گفت او نَه پُر کنش. فقط گفت بکمان بگذار و نگفت کمان را پُر کن. کمان را پُر کردن یعنی زه کمان را گرفتن و کشیدن.             

2350    از فضولی  تـو کـمـان  افـراشـتـی        صَـنـعـتِ  قـــواسیی   بـر داشـتی

از فضولی یعنی بطور خودسرانه. کمان افراشتی یعنی کمان را سر دستت کردی و افراشتی. صنعت اینجا یعنی هنر. قواسی هم از قوس است. صنعت قواسی در اینجا یعنی

هنر تیر اندازی و برداشتی یعنی هنر تیر اندازی را بخودت دادی.

2351    تَرکِ این سخته  کـمـانی رَو بگـو        در کـمـان نـه تـیـر و پرِّیدن  مجو

سخته کمانی یعنی ادعای مهارت در تیر اندازی و محکم کشیدن زه کمان. این را ترک کن. در کمان تیر را بگذار و دنبال پرتاب کردن مباش. پرّیدن تیر را نخواسته باش.

2352    چون بیافتد بر کـن  آنجا می طلب        زور بـگذار و  بزاری  جو  ذهب

وقتی کمان آنجا افتاد می طلب یعنی همان جائی که کمان بزمین افتا همان جا را بکن. در مصراع دوم ذهب یعنی طلا. او گنج را میخواهد. گنج حقیقت از طلا هم ارزشش بیشتر است. اگر همه طلاهای دنیا را جمع کنند باز ارزش گنج حقیقت بیشتر است. تو خواستی بزور این کار را بکنی. زورت را بگذار و از درگاه خداوند با زاری طلا را طلب کن. زاری در اینجا منظور فروتنی و توازع داشته باشی و نه گریه و زاری. جای دیگر میگوید:

              گر بپرّانی تیر آن نی  زماست          ما کمان و تیر اندازش خداست

تو بمهارت تیر اندازیت مینازی, منم که میتوانم این کار را بکنم و منم که تیر انداز ماهری هستم. ما کمان هستیم ولی تیر اندازش خداست, فقط خداست که میتواند تیر را بهدف بزند. در جای دیگر میگوید :

             آن تو افکندی چو بر دست تو بود        تـو نـه افکـنـدی که قوّت حــق نمود

تو خیال کردی که تو افکندی چون تیر و کمان در دست تو بود. تو نه افکندی و آن قدرت افکندن را خدا بتو داد. تو رفتی و کسب و کار خوبت را راه انداختی و در هرمعامله های که کردی موفق شدی ولی آن فکر و اندیشه کسب و کارت را خدا بتو داد. تو خودت تنها نبودی و اینها را همه بخودت منصوب مکن. ما باید این پیامها را قرار شد که بگیریم و این منیّت ها را از دلمان بیرون بریزیم. بسیاری از اشکالات زندگی ما اینست که نمیتوانیم آن منیّت را آنطور که باید و شاید از خودمان دور کنیم و هرچه هم در اینکار زحمت بکشیم، لحظه حساسش که میرسد می بینیم که ما پُر از منیت هستیم. این فقیر هم جوینده راه حقیقت هم گنج حقیقت زیر پایش بود. خداوند میگوید که من از رگ گردن شما به شما نزدیکتر هستم. یعنی چی؟ یعنی من در وجود شما و جزو شما هستم. کجا دنبال من میگردید؟. وقتیکه اینگونه فکر نمیکنیم، آنوقت همه اش منیت و منیت داریم و حقیقت را آن دور دستها بدنبالش میگردیم. در صورتیکه در وجود خودمان است.   

2353    آنچه حق است، اَقرَب از حَبل الورید        تـو فـکـنده تـیرِ فکرت  را بعید

آنچه حق است یعنی آنچه که  بخدا مربوط است. اَقرَب یعنی نزدیکتر. حَبل یعنی گردن و ورید یعنی رگ. سیاه رگ را ورید میگوئیم و سرخ رگ را شریان میگوئیم. این ورید سیاه رگ است. خداوند از رگ کردن تو بتو نزدیکتر بود ولی تو اندیشه ات را و فکرت را این همه بدور انداختی؟

2354    تو  کمان و تـیر هـا بـر سـاخـتـه        صـید  نزدیک  و تو  دور  انـداخته

تو رفته ای بهترین کمان ها و تیر ها را تهیه کردی و اینها را آوردی. اینها اصلاً لازم نبود, اگر یک کمان معمولی و تیر معمولی هم میآوردی کافی بود. شکار نزدیک تو بود, چی را میخواستی شکار کنی؟ حقیقت را؟ خدا را میخواستم بدست بیاورم. او نزدیک تو بود ولی تو مرتب تیرهایت را بدور میانداختی.

2355    هر کـه دور انـداز تـر، او دور تر        وز چنین گنج است او مـهـجور تـر

مهجور تر یعنی دور افتاده تر. هر تیریکه دورتر میانداختی تو از گنجت دور تر میشدی. کدام تیرت را؟ تیر طلبت را و تیر اندیشه ات را که میخواهی طلب کنی. تو بجای اینها باید این فکر را بکنی که آن حقیقت نزد من است, زیر پای من است و نه آن دورها.

2356    فـلسفی خود را از اندیشه بکُشت        گو: بِدُو کو راست سویِ گنج پشت

این فلسفی آن فیلسوف نیست یلکه فیلسوف نماست و کسیکه خودش را فیلسوف نشان میدهد. مولانا میگوید، برای یافتن حقیقت خودش را کُشت ولی حقیقت را پیدا نکرد. اگر بروید و از او بپرسید ای فیلسوف یک عمر است که داری اندیشه میکنی، گفت بله. میگوئید حقیقت چیست؟ میگوید نمیدانم. تعریفش کن میگوید نمیدانم. ای فیلسوف تو خودت را از اندیشه کشتی و اینقدر زحمت کشیدی, دویدی از اینور به آنور, برو و باو بگو بدو, هرچه که بیشتر بدوی بیشتر از گنجت دور میشوی.  کوراست یعنی که او را هست میگوید هرچه که بیشتر بدوی پشتت به گنج است , پس دورتر میشوی. ای فیلسوف نما تو بجائی نمیتوانی برسی.

2357    گو: بِدُو چندان که  افـزون  میدود       از مـرادِ  دِل   جـدا   تـر   میشـود

باو بگو که بدو وقتی بیشتر میدود از مرادِ دل جداتر و دورتر میشود. بنا بر این تکیه بر این دانشهای جزوی نمیشود کرد. چند کتاب ورق زدن و خودشان را برای گول زدن مردم معرفی کردن از نظر مولانا فیلسوف نما شدن است. اینها کاری را انجام نمیدهد بجز زجر  بخودش و گمراهی بمردم چیزی نیست.

2361    همچو این درویش بهرِگنج و کان        هر صباحی، سخـت تر جُستی کمان

درویش همان فقیر روزی طلب بود که تیر میانداخت و میخواست گنج را پیدا بکند. کان در اینجا بمعنی معدن طلاست. هر صباحی یعنی هر صبحی رفت و کمان بهتری آورد, تیر با بردِ بیشتری آورد و زه کمان را هی بیشتر کشید و تیرش دورتر می افتاد و میرفت آنجا را میکند ولی خبری از گنج نبود. برای اینکه گنج زیر پای خودش بود. در آن رقعه نوشته بود که تو فقط تیری در کمان بنه. خُب تیر را در کمان گذاشت و کاری نکرد لذت تیر افتاد جلو پایش. بسیاری از ما ها اشکال مان اینست که پیامها را درست نمی فهمیم. یعنی برداشت درست نمیکنیم. حتی از کتابهای آسمانی خودمان. همان طور که این درویش نتوانسته بود برداشت درست از نوشته روی گنج نامه بکند.

2362    هر کمانی کو گـرفتی  سـخت  تر        بود از گنج  و  نشان  بد  بخت  تـر

هی کمانش را سخت تر میکشید و هی بد بخت تر میشد. آنقدر با بیل و کلنگ کند و کاو کرد که خودش هم خسته شد. چون هر بار که اینکار را میکرد همه اش اشتباه بود و هی تکرار اشتباه میکرد. 

2363    این مثل اندر زمانه  جـانـی است         جانِ نـادانـان به رنج  ارزانی است

این مثلی که من زدم و این قصه ای که من بعنوان مثل برای شما آوردم در این کتاب مثنوی خیلی اهمیّت دارد. این مثل جانی است یعنی باندازه جان اثر دارد و یا اهمیّت حیاتی دارد. ولی تو نادانی و نمیدانی. در مصراع دومیگوید: جان نادانها به رنج کشیدن ارزانی تر است از فهمیدن و درک کردن. یعنی لایق آنها و شایسته آنهست. ارزانی آنها باشد. این تیر انداز هم نادان بود و آن گنج نامه را درست نخوانده بود. و نرفته بود از کسی بپرسد که ببین این چی میگوید و اشتباه من از کجاست و این راه درستش چیست؟ ببینید همینطوریکه امور مادی استاد و معلم لازم دارد, امور معنوی هم استاد و معلم لازم دارد. جستن حقیقت و یافتن خدا یک امر معنویست و این هم معلم لازم دارد. خودسرانه نمیتوانی این کار را بکنی, باید بروی و از آنکس که میداند بپرسی وگرنه نادانی، مولانا گفت که رنج ارزانی نادانان. بعضی ها عار و ننگ دارند که بروند و چیزی را که نمیدانند بپرسند.

2364    زان که جاهل ننگ دارد زاوستاد        لا جرم  رفـت  و دکانی  نو  گشـاد

این نادان شرم و ننگ دارد و بد میداند که یک استادی پیدا کند و از او بپرسد, لاجرم یعنی ناچار, رفت و دکانی نو گشاد. چقدر از کسانی را در تاریخ میخوانیم و در روزگار خودمان می بینیم که دکانی نو گشاده اند.

2365    این دکان بالایِ استاد  ای نـگار!        گَنده و پُر  کژدم  است و پُر ز مـار

این دکان بالای استاد یعنی بالا تر از استاد و برتر از استاد. تو رفتی دکانی گشودی بالا دست استاد. ای نکار و ای نازنین درست است که دکان باز کردی خیال میکنی تو چه متاعی داری و چه گرفته؟ پُر از چیزهای گندیده است و پر از کژدم و عقرب است و پُر از مار. اینها را میخواهی بخورد مردم بدهی؟ و همه را گمراه کنی؟. دکانی که تو باز کردی متاعش اینست. تو فروشنده و عرضه کننده این چیزها هستی. تو نخواستی بروی و استادی پیدا بکنی و ازش چیزی بپرسی. بجای اینکه استادی پیدا کنی و چیزی ازش بپرسی رفته ای و بالا دست استاد دکان باز کرده ای.

2366    زود ویران کن دکان و بـاز گَرد        سوی سبزه  و  گـلبـنـان  و  آبخَورد

باز گرد . بچه طرفی باز گرد؟ بطرف سیزه زار معرفت و گلزار معنویّت, گلبنان و استادانی که میدانند و گلبنانند. آبخورد و یا آبخَرد آنجائیست که آب معرفت جاریست. آنهائیکه چوپان هستند و گله داری میکنند. میروند و یک آبشخور پیدا میکنند. یک جائیکه گودالی هست و آب باران در آن جمع شده و گوسفندان از آنجا آب میخورند. تو باید برگردی بطرف آبخورد معنویت و از آب معنویت بنوشی. تو دکانت را که خراب کردی بر گرد بطرف سبزه زار معرفت. بطرف استادان دانای ارشاد کننده و بطرف جریانهای آب دانائی.

2368    علمِ  تیر اندازیش  آمـد  حِجـاب         وان مُراد او را بُده  حاضـر بجیب

حُجاب را حجیب میخوانیم که با بجیب جور در بیاید. مولانا برگشت به داستان و به آن تیر انداز اشاره میکند. میگوید اینقدر بخودش بالید و نازید که من تیر انداز خوبی هستم که این تیر اندازی یک حجاب شد که چشم دلش را بگیرد که از دیدن حقیقت محروم شود و مطلوبش را و مرادش را که یافتن گنج حقیقت بود حاظر بود در جیب خودش ولی او در دوردستها بدمبالش میگشت. حاظر بجیب بود یک اصطلاح است و یعنی نزدیک بخودش بود.

2369    ای بسا عـلــم و ذَکـاوات و فِـطَن        گشته رهرو را چو غـول و راه زن

ذکاوت یعنی تیزهوشی, آدم خیلی هوش دار را میگویند ذکی. فِطَن هم جمع فطانتها و خردمندیها, گشته رهرو راه حقیقت را مثل غول و راه زن. غول طبق افسانه های قدیم این بود که موجودیست که در بیابانها کاروانیان را و یا مسافران را راه غلط بآنها نشان میدهد و آنها را گمراه میکند. میگوید این غول را نباید توجه کرد و ازش راهنمائی قبول کرد. ممکن است بغل دست من نشسته باشد و این اجتماع هم پُر است از غول. هر عاملی که گمراه کننده باشد آن غول است. حتما نباید موجود زنده باشد. مثلاً شهوت غول است. آن مقامی که من دارم می بینم و از هرطریقی تلاش میکنم بدستش بیاورم, آن غول است. میگوید چه بسا دانشها, علمها, هوشیاریها, خرد ورزی ها, فِطن اینها گمراه کننده و غول راه حقیقت هستند. برای اینکه مغرورش کرده اند. من خردمند هستم و خردمند ورزی میکنم, هوشیارم و هوشیاری میکنم. همه اینها بخوش مغرور شده و یا  او را مغرور کرده و اشتباه میکند. غرور اولین قدم خطا و اشتباه رفتن است برعکس فروتنی و قدم براه درست قدم نهادن. متأسفانه برای ما مشکل است که از غرور دست برداریم و برای همین است که گمراه میشویم.

2371    خویشتن را عریان کن ازفضل و فضول        تا کند رحمت  بـتـو هر دَم  نزول

عریان کن یعنی تهی کن, عاری کن, فضل و فضول هردو یک معنی دارد, یعنی برتری. میگوید خودت را خالی کن از این برتریها. تا رحمت آفریدگار هر لحظه بر تو فرو ببارد. اگر که رحمتش بر تو فرو نمی بارد، برای اینست که تو پُر هستی از این فضل ها. تو فروتنی نداری و فضل ها داری مثلاً چه فضلی؟ تا آخر عمرت هم اگر بروی و دوتا کتاب بخوانی و یاد بگیری اینجوری بکمال نمی رسی. از راه دیگری باید بروی, از راه تواظع و فروتنی, از راه در مسیر گذاشتن در مسیر حقیقت. و این همان کشف و شهودیست که در گذشته از آن صحبت کردیم.

2372    زیرکی ضدِ شکست است و نیاز        زیرکی بگذار و بــا گـولـی بساز

این زیرکی که تو خیال میکنی زیرک و هوشیار هستی بر ضد شکست است و نیاز. این شکستیکه مولانا در اینجا میگوید یعنی خود شکنی. برای اینکه تو بتوانی حقیقت را دریابی توباید خودشکنی کنی و خودت را بشکنی. اگر میگوئی زیرک هستی این زیرکی ضدّ فروتنی و ضد شکست است, ضد نیازیست که تو به حقیقت داری. این زیرکی را بگذار که بتو بگویند تو نادان و احمق هستی, اشکالی ندارد. زیرکی ضد شکست یعنی ضد فروتنی و ضد تواضع است و ضد نیاز به حقیقت. تو میگوئی که بحقیقت نیاز داری ولی زیرکی تو بر عکس نیاز توست. بعد میگوید زیرکی بگدار و با گولی بساز. گولی یعنی نادانی و احمقی. مولانا میگید من با احمقی بسازم, چشم. این احمقیی که او میگوید احمقی عارفانه است. احمقی عارفانه یعنی چی؟ و بکی میگویند؟ کسانیکه اصلاً در را عرفان نیستند و بدنبال حقیقت نیستند و اصلاً نمیخواهند بدنبال حقیقت بیایند, اصلاً نمیدانند که حقیقت هم هست که اینها بدنبالش باشند, بآن کسانیکه دنبال حقیقت و معرفت و عرفان هستند بآنها میگویند گول و احمق. بگذار بگویند, تو بدنبال حقیقت برو, بگذار بگویند که تو احمق هستی و با این احمقی بساز. آنها نمیدانند که دارند این حرف را میزنند.

2373    زیرکی دان دامِ بُرد و طَمع و کاز        تا چه خواهد ، زیرکی را پاک باز

اینجا زیرکی کاملاً بار منفی دارد. بمحض اینکه بگوئی من زیرک هستم, داری گول میخوری. این را دامی در نظر بگیر که این دامیست برای منافع مادی و برای طمع و حرص و آز. این ذیرکی برای اینها خوب است که چه جوری مال بیشتر بدست بیاورم. برای جواب دادن به طمع تو خوب است. کازچیست؟ این صیادان یک شاخه درخت را میگیرند و در جائی که میخواهند شکار بکنند در زمین فرو میکنند. در سر راهی که دام نمی بیند دامی گسترده میکنند و خاکی هم روی آن می پاشند. بعد باین شاخه درخت هم چیزهای ترس آور آویزان میکنند. این شکار وقتیکه میآید و این شاخه درخت را می بیند که دارای چیزهای ترس آور هست فرار میکند. تا فرار میکند دام را نمی بیند و بدام میافتد. این شاخه گول زننده را کاز میگویند. میگوید اینها خوب است که تو داری. کاز خوب است برای دنیای مادی و مال و ثروت و جاه و مقام و اینها خوب است و بدست بیاور. نمیگوید که حتماً این کار ها را بکن، میگوید اینها برای این کار هاست. ولی این کار ها برای معنویت و حقیقت و خدا نیست. در مصراع دوم: تا چه خواهد زیرکی را پاک باز. کسی را پاک باز میگویند که تماما پاک باشد و آنچه را که از منیت و تکبر و حرص و آز و کینه و طمع و حسادت و انتقام, باخته باشد. این آدم پاک باز دیگر نه بدام احتیاج دارد و نه به کاز, چون نمیخواهد کسی را گمراه کند و گول بزند. برو و پاک باز باش و اگر پاک باز بشوی بمراد خودت میرسی, بیش از آنکه تو بخواهی.

Loading