تفسیر :
در سه قسمت قبل داستانی از مثنوی معنوی را آغاز کردیم در باره فقیر روزی طلبی که دست بدعا بلند کرده بود برای روزی خودش. مولانا در سه قسمت گذشته چند بیتی از خود داستان گفت و بقیه اش تماماً پند و اندرز و نصیحت و درس دادن بما بود. نویسنده آغاز گفتار را در هر قسمت اختصاص میدهد که چند کلمه ای از قول مولانا در باره دعا و دعاکردن خدمت خوانندگان محترم عرض کنم. آن چیزیکه درج میشود چسزیست که مولانا گفته و نه نویسنده و یا گوینده. در این قسمت دو مورد را بر رسی میکنیم و مورد دقت قرار میدهیم. یکی اینکه اگر درونش پُر از زشتیها باشد, دعایش مستجاب نمیشود و چون در گذشته بارها گفته ایم این زشتیها مثل انتغام, کینه, حسادت, کینه, طمع, آز, تکبر و خود بینی و از این قبیل است. اگر این چیزها در وجود شخصی باشد دعایش مستجاب نمیشود. مولانا میگوید:
بوی کبر وبوی حرص و بوی آز در سخن گفتن بیاید چون پیاز
وقتیکه کسی پیاز و یا سیر خورده باشد بوی آن از دهان گوینده خارج میشود و اگر شنونده نزدیک باشد آن بوی را می شنود . می بوید و نا راحت میشود. حالا شامه آن مبدأ هم که شما باهاش در ارتباط هستید زده میشود ازاین حرفها. حتی اگر قسم بخورید که من کی سیر خورده ام، من کی پیاز خوردم دیگر بد تر است. برای اینکه با قسمی که میخورید و نفسی که از دهانتان بیرون میآید به بینی طرف میزند و او خودش را بیشتر بعقب میزند. بنابر این چیزیست که قابل پنهان کردن نیست. ازشتیهای سیر مانند و پیاز مانند را هم پنهان نمیشود کرد. مورد دیگری که مولانا مورد توجه قرار میدهد اینست که خیلی از دعا ها هست که مستجاب نمیشود بخاطر اینکه صلاح نیست که مستجاب بشود و آن دعا کننده این عدم صلاح رانمیداند. مثالی میزند در دفتر دوم: میگوید یک مار گیری یک ماری گرفته بود و بوسیله این مار زندگیش را اداره میکرد و بمردم نشان میداد و معرکه میگرفت و مردم باو پول میدادند و از این طریق زندگی میکرد. یک دزدی آمد و مارش را بسرقت برد و این مالک مار از کسب و کارش افتاد. مرتب دعا میکرد که خدایا این دزد را بمن نشان بده که من مارم را از او پس بگیرم. در جستجوی این دزد بود که دید این دزد مرده و بکناری افتاده. از ارافیان پرسید که چرا این شخص مرده؟ گفتند که مار او را زده و او زهر این مار مرده است. او خدا را شکر کرد که خدایا چه خوب که دعای من را مستجاب نکردی وگرنه همین مار من را میزد و من می مردم در حالیکه من نمیدانستم.
بس دعا ها کان زیان است و هلاک وز کرَم می نشنود یزدان پــاک
این از بزرگواریش هست که جواب نمیدهد و دعای تو را یزدان پاک نمیشنود.
خلاصه این سه قسمت داستان این بود که وقتی این فقیر روزی طلب خیلی دعا کرد و بحالت خلصه یا رؤیا رفت بگوش دلش شنید که به دکان صحافی برو و یک تیکه کاغذ هست پیدا کن و این گنجنامه است. آنچه که روی آن نوشته عمل کن و به گنج دست پیدا میکنی. او دستورات تیکه کاغذ را اجرا کرد و رفت وپس از آنچه آن قرعه گفته بود عمل کرد ولی گنجی پیدا نشد. فضولان خبر کار این فقیر را به شاه بردند. وقتی بگوش این فقیر رسید که شاه خبر دار شده خودش رفت نزد شاه و ماجرا را گفت. شاه هم بامید این گنج کار تیر اندازی و چاه کندن را ادامه داد. مدت شش ماه تیر اندازان شاه تیر انداختند و مأموران چاه ها کندند تا اینکه شاه هم نا امید شد و فقیر را احضار کرد و آن رقعه را با او پس داد و گفت من دیگر بدنبال گنج نیستم و تو برو و جستجو کن و اگر گنج پیدا کردی حلا لت باشد و مال تو خواهد بود. تمام قصه هائی که مولانا میآورد نمادین و سمبولیک است یعنی آن چیزیکه در قصه میگوید آن کلمات و الفاظ نیست بلکه در آنه پیامهای با ارزشی در آنهاست. باید گشت و پیامها راپیدا کرد و در زندگی روزمره استفاده کرد. درگذشته گفته شد که مولانا گفته:
ای برادر قصه تو پیمانه است معنی اندر ظرف مثال دانه است
تو آدمی مباش که دانه ها را بریزی و ظرف را ببری، آن ظرف ارزشی ندارد. تو دانه ها را ببر. این قصه مثل ظرف است و ارزشی ندارد. مادر بزرگها هم این قصه ها را بلدند و میگویند. شما هم هر قصه ای میخواهید، در کتابهای قصه هست بروید و بگیرید و بخوانید. آن معانی و معرفتها و پیامهائی که درش هست, آنها را باید بدست بیاورید. این فقیر روزی طلاب چرا باو فقیر گفته میشود؟ برای اینکه او حقیقت را نمیداند و کمتر کسی هست که حقیقت را بداند. بیشتر ما ها از نظر دانستن حقیقت فقیر هستیم. این حقیقت اسم دیگرش خداوند و آفریدگار است. این فقیر روزی طلب دعائی که میکرد برای این بود که بلکه به این حقیقت برسد. و این گنج و گنجنامه ای که پیش آمد آن گنج حقیقت بود. کسیکه طالب حقیقت باشد خود حقیقت را پیدا میکند. آن کمانیکه آورد برای تیر انداختن، این کوششی و تلاشی هست که باید در این راه بکند و کرد. ولی چیزی دریافت نکرد و بخاطر همین است که هرچه که کرد نتوانست که جای آن گنج را پیدا کند. یعنی حقیقت را نتوانست پیدا بکند. آن کسیکه طالب حقیقت است، رونده راه حقیقت باید خیلی مقاوم باشد و خیلی زحمتها را یخودش و جونش بخرد, گله نکند, این کار را رها نکند, احساس خستگی نکند. بحقیقت رسیدن کار آسانی نیست و بسیار دشوار است ولی غیر ممکن نیست و بیداری میخواهد. حالا شاه این رقعه را به این فقیر روزی طلب پس داده بود و حالا دنبالش را میخوانیم:
1975 چـونکه رقعه گنجِ پُر آشـوب را شه مسلم داشت آن مـکـروب را
این گنجنامه خیلی پُر آشوب بود و خیلی شور و غوغا بپا کرده بود. هم خود فقیر شور و حال در او پیدا شده بود و هم مردمیکه می دیدند او مشغول کندن است و هم در شاه شور و غوغائی بپا کرده بود و وقتیکه شاه آن تیکه کاغذ را باو تسلیم کرد. مسلم از کلمه تسلیم است. مسلم داشت یعنی تسلیم کرد. مکروب اندوهگین سختی کشیده است. منظور آن فقیر سختی کشیده است. شه مسلم داشت که همه چیز را به آن فقیر پس داد و تسلیم او کرد.
1976 گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش رفت و می پیچید در سودای خویش
اِیمن گشت یعنی در امان شد آن فقیر از دشمنان همانها که رفتند و به شاه خبر دادند که این دارد گنج پیدا میکند. و نیش یعنی سر زنش، سر زنشی که این فقیر دیوانه شده و در اینجا گنجی نیست و دارد چاه ها را میکند ولی گنجی پیدا نمیکند. این فقیر از همه اینها راحت شد. در مصراع دوم، می پیچید یعنی مثل مار بخودش می پیچید و در سودای خود یعنی در آرزوی خودش می پیچید. پیچیدن معانی مختلفی دارد. یکی از ساده ترین معنی آن اینست که ” مشغول شدن بکاری ” یعنی دوباره بیل و کلنگ آورد و شروع کرد بکندن و تیر و کمان آوردن و تیر انداختن و همه اینها را از سر گرفت.
1984 قبله از دل ساخت آمـد در دعـا لَـیسَ لِلِانـسـانِ الّا ما سـعـی
قبله دل ساختن یعنی تمام توجه را بدل خودش بر گرداند. فبله یعنی محلی که بآن رو میکنید, مقابل شما از کلمه مقابل است. حالا دل خودش را قبله کرد یعنی تمام توجه اش را بدل خودش کرد که تو باید تصمیم بگیری و این کار را تا آخر ادامه بدهی. در مصراع دوم یک قسمتی یا بیتی از قران است که میگوید لیس للا نِسانِ الا ما سعی، لیس یعنی نیست. للانسانِ یعنی برای آدم. الا یعنی مگر و ما سعی سعی بکند. کلاً میشود هیچ چیزی برای انسان نیست مگر اینکه سعی بکند. یعنی فقط باید سعی کرد در هر کاری.
1985 پیش ازآن کو پا سخی بشنیده بود سـالـها انـدر دعـا پـیچـیـده بـود
این فقیر شروع کرد به سعی کردن بدون اینکه جوابی بشنود. مدتهای زیادی بود که مشغول دعا کردن بود. سالها و ماهها. دوباره هم بدعا کردت شروع کرد.
1986 بی اجابـت بر دعـا هـا می تـنـیـد از کــرم لـبـیّـکِ پنهان می شـنـیـد
اجابت از کلمه جواب است و بدون اینکه جوابی بشنود, بر دعا ها می تنید یعنی مشغول دعا ها شد ولی باز هم جوابی نمیشنید. مثل عنکبوتی که می تند او هم مشغول کار کردن و دعا کردن شد. از کرمِ پروردگار بطور مخفی و پنهان این لبیک را می شنید. لبیک یعنی شنیدم. این چیزی نیست که گوشش بشنود ولی گوش جانش می شنید و گوش دلش می شنید. ولی هیچ جوابی به گوش سرش نمی آمد. هی تیر میانداخت و هی می کند و هی دعا میکرد و با گوش دلش می شنید که کسی میگوید دعای تو را شنیدم.
1987 چونکه بی دف رقص میکرد آن علیل زِ اعـتمادِ جودِ خـلاقِ جـلـیـل
بی دف رقص کردن یعنی چی. در رقص سما که مولانا هم میکرد اول می بایستی که دف میزدند. دف یکی از آلات موسیقیست که انسان را به هیجان میآورد. مولانا پس از شنیدن دف به هیجان می آمد و بلند میشد و پا به رقص میشد. باید این گوش سرش بشنود. حالا این جوینده این گنج به حالی رسیده بود که بدون اینکه کسی دف بزند میرقصید یعنی حالت هیجان پیدا کرده بود در حالیکه اعتماد شدیدی هم در وجودش پیدا شده بود. اعتماد جود یعنی بخشش خلاق بزرگ و با شوکت. جلیل یعنی با شوکت.
1988 سوی او نه هاتف و نه پـیک بـود گوشِ امّـیـدش پُر از لـبـیـک بــود
گفته بودیم که هاتف و یا سروش آن کسی هست که صداسیش شنیده میشود ولی خودش دیده
نمیشود. میگوید هیچ هاتفی در میان نبود و گوش سرش هم هیچ صدائی نمیشنید. پیک هم نبود, پیک پیغام آور و قاصد است. هیچ پیغام آوری هم نبود که بگوید حالا چه کاری بکند ولی امیدوار بود و گوش دلش پُر از امید بود و بخاطر امیدی که داشت گوش جانش آن لبیک را می شنید. بگوش جانش یک علامتی میآمد که ای دعا کننده من شنیدم. ولی نه قاصدی بود که صدایش شنیه شود و نه پیغام آوری بود. فقط گوش دلش احساس میکرد که بگوش دلش یک چیزی میگوید که شنیدم پس ادامه میداد.
1989 بـی زبـان میگفت امـیدش تـعـال از دلش میروفت آن دعـوت مَلال
بی زبان میگفت یعنی آن چیزیکه در دلش شنیده می شد که کسی نبود که با او حرف بزند. پس بی زبان, با زبان حال, مثل این باشد که کسی داشته باشد با او صحبت بکند. بدل وقتیکه یک چیزی الهام میشود، زبانی در کار نیست. امید قوی داشت, امید یقین بدون شک داشت و در گوش جانش لبیک میگفت بیا. تعال یعنی بیا. این امیدش در دلش مرتب میگفت بیا. این بیا هائی که می شنوید, آن ملالت و خستگی و اندوهی که باو وارد شده بود از دلش میرفت و می برد. آن بیائی که می شنید او را امید وار میکرد و همه اندوه و غم و خستگی او را میرفت. اشکال ما ها اینست که وقتیکه دعا میکنیم خودمان را نمی سنجیم و ببینیم که مولانا گفت تو باید تهی و عاری از زشتی باشی. قبول نداریم که پُر از زشتی هستیم. با این زشتیها میخواهیم دعا کنیم این نمیشود. حالا فرض بگیریم که زشتی هایمان را بدور انداختیم. میگوئیم من دیگر منیتم را بدور انداختم و دیگر ندارم. حالا اگر کسی بتو بد گفت ازش میرنجی؟ بله او بمن بد گفته. پس منیتت را بدور نیاداختی. منِ توست که دارد میرنجد. این منیت را باید بدور بیاندازی. دلت میخواهد که بتو احترام بگذارند گفت بله. این که زشت است و این تصور است و این خود خواهی است. این احترام خواهی است. اینه همه زشت است. معلوم میشود که اینها را دور نیاداختی. حالا فرض بگیریم که همه اینها بدور انداخته شد و حالا میخواهیم دعا کنیم. حالا که دعا میکنیم انتظار داریم که فوراً جواب بشنویم. فراً بقول مولانا لبیک بشنویم. یعنی بما گفته بشود که چنین است. فوراً بقو ل مولانا میخواهیم آن تعال را بشنویم. یعنی بیا و من شنیدم. هیچ صبر و شکیبائی و حوصله نداریم. در دعا کردن نا شکیبا نباشیم. گله نکنیم که چرا دعا کردم و جواب نشنیدم و باز هم پی گیر باشیم.
2288 گفت آن درویش ای دانای راز از پی ایــن گنج کردم یــاوه تــاز
درویش آن کسیست که جوینده حقیقت است و نه آن کسیکه کنار کوچه نشسته و دستش را دراز کرده و منتظر است کسی پولی و یا چیزی بدستش بگذارد. نه آن کسیکه جوینده حقیقت است. او فقیر حقیقت است. اینجا مولانا روشن میکند که فقیر روزی طلب ما گِدا نیست و او بدنبال حقیقت است. دانای راز, چه کسی رازها را میداند؟ فقط خدا. شروع کرد با خدای خودش مناجات کردن و میگفت ای خدای دانای راز، از پی این گنج کردم یاوه تاز. یاوه یعنی بیهوده. تاز از تاختن است و یعنی بشتاب رفتن. یاوه تاز یعنی من تاخت و تاز بیهوده کرده ام , بیهوده شتاب کردم ای خدا. یاوه معنی دیگری هم دارد و آن بی فایده است. میگوید بیهوده و بی فایده من شتاب کردم. من می بایستی که صبر میکردم.
2289 دیو حرص و آز و مُستعجل تَـگی نَی تأنی جُســت و نَی آهستگی
دیو در اینجا هر عاملی هست که گمراه کننده باشد. در افسانه های قدیمی آمده که دیوی هست و این دیو مسافران را گول میزند و راه غلط بآنها نشان میدهد و آنها را گمراه میکند. البته این افسانه است. حقیقت دیو اینست که هر عاملی که بتواند شما را از راه درست منحرف کند، آن دیو است. هر اندیشه ای که بتواند شما را از راه درست منحرف بکند آن دیو است. چه بسا که درون ما پُر از دیوهاست و خودمان خبر نداریم. میگوید ای خدا من دیو حرص و آز داشتم که زود تر باین حقیقت دست پیدا بکنم. بحقیقت رسیدن هم شکیبائی لازم دارد. مُستعجل یعنی عجله کننده. من مستعجل شدم و عجله کردم. مُستعجل تَگی یعنی با عجله دویدن. حالا چندین ماه این کار را کرده و ششماه هم شاه این کار را کرده که این جوینده راه حق منتظر مانده با وجود این حالا میگوید که من عجله کردم. نَـی تأنـی یعنی بدون توقف کردن و از شتاب دست برداشتن. من در این جستجو نه درنگی کردم و نه آهستگی کردم. دارد کم کم پیدا میکند که چرا گنج پیدا نمیشود.
2290 مـن ز دیگی، لـقـمه یی نندوختـم کف سیه کردم دهـان را سـوخـتـم
این هم نقل و داستان بیشتر ما هاست. مثالی میزند. میگوید من از یک دیگ غذا حتی لقمه ای هم بهره ای نبردم و نتوانستم بردارم. فقط دست و بالم را سیه کردم و دهانم را سوزانیدم. اگر هم دستم به دیگ رسید, آن چیزیکه در دیگ بود با شتابزدگی دست بردم و بدهنم گذاشتم و دهنم هم سوخت. همین یک پیام است که در هیچ کاریکه جستجوگرش هستیم و یا پی گیرش هستیم اگر این کار سالم و درست باشد, آهستگی و تأنی میخواهد. بیهوده گری نباید کرد, مستعجل نباید بود, وگرنه دست و بال خودت را سیاه میکنی و دهان خودت را میسوزانی.
2291 خود نگفتم چون دراین نا موقِـنَم زان گِرِه زن ایـن گـره را حـل کـنـم
با خودم نگفتم که در این پیدا کردن گنج حقیقت نا موقنم. نا موقنم یعنی یقین ندارم, موقن کسی هست که یقین دارد. نا موقنم یعنی یقین ندارم که گنج کجاست. با خودم نگفتم که ای جوینده گنج, توای که یقین نداری که گنج کجاست و اینهمه زحمت کشیدی و جای گنج را پیدا نکردی چرا از خدای خودت نخواستی که این مشکل تو را حل کند. آن چیزیکه بدل تو الهام شده بود که برو در دکان صحّاف تیکه کاغذ را پیدا کن و بخوان و بدستوراتش عمل کن، تو باید معنی اینها را بدانی که چیست. درست است که الهام بود و در رؤیا بود بگوش دلم بود ولی معنای آن را نمیدانستم و خدایا مشکل من را حل کن. وقتیکه نمیگوئی خدایا مشکل من را حل کن یعنی تمام تکیه هایت را بخودت داری. وقتیکه تکیه به توانائی های خودت کردی, اول اشتباهایت است و این اول خرابکاریهایت هست. کوششت را باید بکنی و نتیجه را باید واگذار کنی بآن مبدأ نه تکیه بر خودت بکنی. پیامهائی که از مولانا میگیریم آن قدر قیمتی هست که قیمتی نمیشود روی آنها گذاشت. آنها بی بها هستند. وقتی میفهمیم که چی دارد میگوید که لا اقل برای اولین بار که میشنویم با تمام وجود بشنویم مطلقاً و سراپا گوش بشویم و خودمان در میانه نباشیم و ببینم چه میگوید. اگر اینطور شد, این کلام او دارد لانه گزینی میکند در وجود تو. حالا که لانه گزینی کرد باید رشد بکند و نبوّ بکند. اولش شنیدن است و ناب و خالص شنیدن است. زان گِرِه زن ایـن گـره را حـل کـنـم. با خودم نگفتم خدایا گره را تو زدی تو هم گره را بگشا. گره زن اینجا خداست. مگر خداوند گره هم میزند؟ بله هم گره زن است و هم گره گشا. هم مشکل افکن است و هم مشکل گشا. حالا چرا این مشکل ها در زندگی پیش میآید؟ برای تکامل و کامل شدن است. برای اینکه بکوشی و در این راه باشی که مشکلت را حل کنی, آنوقت داری تکامل پیدا میکنی. این تکامل گاهی به دانشگاه رفتن پیدا نمیشود و گاهی اصلاً پیدا نمیشود. در هیچ کتابی هم پیدا نمیشود و باید در درون خودت آنرا پیدا کنی. یک چیز دیگری هم بطور حاشیه باید بدانید که البته مربوط به این داستان نیست, این کتابهای آسمانی مثل قرآن, اوستا, انجیل, هر کدام که نام ببرید اینها گفته شده که کلام خداست. اشکال بزرگ ما اینست که ما نمیفهمیم یعنی آنچه را که نوشته شده، معنی لغاتش را می فهمیم ولی پیامشان را نمیفهمیم. من در این تفسیر مثنوی مولانا کراراً گفته ام که آن پیام مولانا را باید بگیریم. آنچه را که میخوانید پوست است باید پوست را کنار بزنید و مغزش را ببرید. وقتیکه مولانا میگوید من مغز را برداشتم, میگوید مثل همه قاریان که نشسته اند و میخوانند نیستم, همه دارند میخوانند بَله. ولی من مغز را برداشتم, پوست را بهر خران بگذاشتم. این مغزی که میگوید این پیامهاست. بداستانمان بر میگردیم. آن پیامیکه در آن گنج نامه بود, میگوید خدایا من آن را نفهمیدم.
2292 قـولِ حق را هم زحق تفسـیـرجـو هین مـگو ژاژ از گُمان ای سخت رو
قول یعنی سخن و حق خداوند است. میگوید معنی سخن خدا را هم از خود خدا بپرس. خدایا این حرفی که زده ای در این کتابهای آسمانیت خدایا برای من آشکار کن, هزاران مفسر قران هست من میخواهم خودت برای من تفسیر کنی. هین مگو ژاژ, ژاژ یک نوع خار است که در بیابانها میروید و بسیار سخت است و بآن خار شتر میگویند. شتر هرچه از این خار میجود, جویده نمیشود. میگویند این شتر دارد ژاژ میزند. بلاخره یا از گوشه دهنش ببیرون پرت میشود و یا جویده نشده قورتش میدهد. حالا کسی هم که دارد حرف بیهوده میزند میگویند دارد ژاژ گوئی میکند. یعنی کار بیخودی دارد میکند. از گُمان خود خیال مکن که این پیام را در نیافته, از رویش که نگاه میکنی ای سخت رو, ای بی شرم و ای بی حیا. ای گستاخ. خیال نکن که این چیزهائی که داری می بینی بگمان خودت درک کردی نه آن چیزهائی که تو داری می بینی ژاژ است و بدرد نمیخورد.
2293 آن گِره کـو زد، هـم او بـگشایدش مُـهـره کـو انــداخـت او بِربا یـدش
او در اینجا خداوند است. آن گره ای را که خدا در کار ما انداخته خود خدا باید آن را باز کند. در اول مصراع دوم کلمه مهره منظور مهره تخت نرد است. وقتیکه این مهره ها را میریزند روی تخته نرد. میگوید آن کسیکه مهره را انداخته خودش باید آن مهره را بردارد. یعنی برنده بازی نرد زندگی خداست. زندگی هم مثل بازی نرد است و برنده اش خداست. درست است که تو دستت را دراز میکنی و مهر ها را جابجا میکنی که برنده بشوی. این هم گُمان توست و باز هم پیام در این است. نگو که من بهترین نرد باز هستم. بهترین نرد باز کسیست که بمغز تو نیروئی انداخته که تو حالا تخته نرد بازی میکنی.
2295 گفت: یا رب! توبه کردم زین شتاب چون تو در بستی، تو کن هم فتحِ باب
گفت ای خداوند دیگه توبه کردم که شتاب و عجله بکنم. چون که تو در را بستی خودت هم فتح باب کن یعنی خودت هم در را باز کن.
2296 بر سـرِ خرقـه شـدم بـارِ دگــر در دعا کردن بُدم هم بی هـنـر
بر سر خرقه شدن یعنی، بر سر چیزی شدن یعنی بطرف آن چیز رفتن. بر سر خرقه شدن یعنی بر گشتم بآن خرقه اول خودم. خرقه را صوفیان می پوشیدند و اولش هم چیزی نمی دانستند و چه مشکلاتی را بایستی که طی بکنند تا کم کم بآنها الهاماتی بشود که برداشتها از پیامها بکنند. من بر گشتم به همان خرقه اولیه خودم و حالا یک شاگرد مبتدی تازه در قدم گذاشته هستم, مثل اینکه یک کسی خواسته باشد برود به خانقاه و رفته باشد برای اولین بار. همه راههائی که تا بحال آمدم بیهوده بوده است و اشتباه بوده و بر گشتم که از اول شروع کنم. من شایستگی و لیاقت برای دعا کردن نداشتم و من گناهی نداشتم.
2297 کو هنر؟ کو من؟ کجا دل مُستوی این همه عکس تو است، و خود تو ای
من چه هنری و یا شایستگی دارم, هنر کجا و من کجا, دل مستوی یعنی آرامش دل. هرچه که هستش بازتاب توست ای خدا. آنچه که در زندگی من است بازتاب توست و من هیچکاره هستم.
2298 هرشبی تـدبیر و فرهنگم بخواب همچو کشتی غرقه میگردد زِ آب
2299 خود نه من می مانم و نه آن هنر تن چو مرداری فتاده بی خبر
مولانا از زبان این حقیقت جو میگوید. میگوید وقتیکه من میخوابم و شب بخوابم میبره, مغز من که دیگر کار نمیکند, چه تدبیری و چه هنری و چه شایستگی, من در خواب هستم. هیچ کدام از اینها دیگر نیست و کار آمدی ندارند. در خواب که هر دانشیکه آموختم بدرد نمیخورد, هیچ فرهنگی بدرد نمیخورد, و هیچ تدبیری بدرد نمیخورد. وجود من مثل کشتیی هست که در آب دریا غرق شده. وقتیکه خواب میروم این کشتی که دیگر نمیتواند کاری بکند چون غرق شده. خود نه من میمانم و نه آن هنر. اگر تدبیری یاد گرفته باشم, اگر شایستگیی آموخته باشم و یا تجربه ای اندوخته باشم، وقتی که خواب هستم نمیتوانم هیچکدامش را بکار ببرم. نه من مانده ام و نه آن چیزها. بدن من بی خبر از هر چیزی و آنجا افتاده وقتیکه خواب هستم. این ها را دارد با خدای خودش مناجات میکند. خدایا من اینطور هستم پس کمکم کن. گره من را بگشا, من میخواهم این گنج را پیدا کنم. قسمت بعد قسمت آخریست و قسمت نتیجه گیری است و خواهیم دید که بلاخده چی میشود و خداوند چه گفته که او گوش نکرده و بچه اشتباه و خطائی رفته.