25.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت دوم

تفسیر  

در قسمت قبل داستانی را آغاز کردیم تحت عنوان اینکه یک فقیر صوفی منشی از خداوند طلب روزی میکرد و بخدا میگفت که من بآمدن خودم باین دنیا دخالتی نداشتم, تو من را آوردی و تو هم انتظار دارم که روزی من را برسانی.بحث مفصلی در این باره هم کردیم و پیامهائی که در آن قسمت بود برای خوانندگان محترم ذکر شد و گفته شد, چونکه داستان بر اساس اینست که این فقیر روزی طلب دعا میکند و این دعا در چندین قسمت طول میکشد و در سراسر این داستان این دعا مطرح هست ما مختصری در باره دعا بحث کردیم و اضافه میکنیم بآنچه که گفته شد که این دعا کردن برای کسانیکه باورمند هستند و مبدئی را باور دارند و رو بسوی آن مبدأ دارند دعا میکنند، روی سخن مولانا به آن افراد هست. وقتیکه چنین افرادی دعا میکنند و ارتباط پیدا میکنند بآن مبدأ ای که باورش دارند. و آن ارتباط پیدا کردن یکی از اصولِ استوار و محکم عرفان است و بسیار لازم است و اگر نتواند ارتباط پیدا بکند یعنی او حتی یک قدم هم در عرفان جلو نرفته است.

علاوه بر این ارتباط احساس فروتنی میکند وقتیکه دارد دعا میکند در برابر آفریدگار و در برابر آن دستگاه با عظمت آفرینش. بعلاوه تکبر و خود بینیش را از خود دور میکند و علاوه بر این احساس امیدواری میکند. کسیکه در حال دعا هست نا امید نیست و احساس تنها بودن نمیکند, احساس پشتیبان و یاری کننده در زندگی می کند و در آخر احساس طلب میکند وگرنه دعا نمیکرد. این طلب در عرفان از همه مهمتر است و این اولین قدم از شهرهای عشق است. بنا بر این این دعا کردن یک چیز ساده ای نیست، یک حال و حالتیست که به یک شخصی باورمند, دست میدهد که همه مزایای گفته شده یک جا با هم دارد, بدون اینکه توجه بکنیم که این دعای او جواب داده میشود و یا نمیشود. مولانا یک بیتی دارد که میگوید: آنچه که آفریدگار برای ما آفریده, اینها را برای مردم آفریده که بخواهند و طلب کنند تا اینکه بآنها داده شود.

                   هرچه روئی از پی محتاج رو       تا بیابد طالبی چیزی که جُست

باید در جستجوی چیزی باشی تا آن نعمتهائی که خدا آفریده, به آنها برسی. بنا بر این اگر خود نعمت باشد ولی طلب نباشد, نعمت بیهوده گذاشته شده. دنبال این مطلب میگوید:

                  آب کم جو تشنگی آور بدست        تا بجوشد آبت از بالا و سر

این تشنگی که میگوید طلب است. تو اول باید طلب داشته باشی. تو طلب آب داشته باش باعث میشود که آب از آسمان بر تو فرو ببارد و از زمین برای تو بجوشد. اگر طلب نباشد آن آب برای تو ارزشی ندارد. تشنه باید بود، اگر کسی تشنه نباشد گوارا ترین و ذلال ترین آبها را در لیوانی بدستش بدهید, آنرا بزمین میریزد برای اینکه تشنه نیست. پس آن چیزیکه مهم است آب نیست و آنچه که مهم است تشنگیست. اول تشنگی هست و بعد آب است. حالا این آبی را که میگوید آب معرفت و معنویت است, آب قبول و پذیرش و آب درک و فهم  است, آب تحمل و شکیبائی ست و آن چیزهائی که عرفان انتظار دارد از رهرو راه طریقت. اینها بدست نمیآید مگر اینکه تشنه اینها باشی. اگر تشنه نباشی انتظار بدست آوردنش نیست. اگر کسی دعائی میکند امکاناً طلبی هم دارد و یک چیزی را میخواهد و آن را طلب میکند. اگر طلبش راستین نباشد و فقط لفظی و زبانی باشد و از .درون دل نباشد مسلماً آن طلب کردن جوابی ندارد و جواب زمانی دارد که این طلب از قلبش و واقعی باشد.     

تا نزاید طفلک نازک گلو        کی روان گردد زپستان شیر او  

یعنی شیر برای او. این طفلک نازک گلو کودکی هست که  اینقدر گلویش نازک است که بجز شیر چیز دیگری نمیتواند بیاشامد, فقط شیر باید بیاشامد. اول باید متولد بشود بعد باید با این گریه ای که میکند طلب کند آنوقت از پستان مادر سیر برایش مهیا میگردد. اشکال کار اینست که ما طفلانی هستیم که متولد نشده شیر میخواهیم. مولانا معتقد است وقتیکه از روی خلوص نیّت این طلب یا دعا هست آنوقت به چیزی که طلب میکند بآن میرسد. اگر که نمیرسد بخاطر اینست که طلبش راستین نیست. طلب در عرفان با خواستن فرق میکند, طلب با میل داشتن فرق میکند. طلب یک چیزی ماورای خواستن و میل داشتن است. طلب یعنی آن خواستنی که تمام سلولهای بدن صادقانه متوجه آن شده باشد. بنا بر این چنین طلبی هرگز نمیتواند که لفظی و زبانی باشد. طلب باید از وجود شخص بجوشد و بیاید بیرون. مولانا میگوید طلب بربسته نیست بر رُسته است و چیزی نیست که شخص بخودش ببندد و بگوید که من میخواهم, طلب میکنم. گفته اند که بخواه و دعا کن و من دعا میکنم و طلب میکنم. در اینصورت طلب را بخود بسته اید, آن طلب بر رُسته باید باشد یعنی از وجود شما بروید نه بر خودتان ببندید. در قسمت قبلی آن فقیر صوفی منش بود و چون صوفی منش بود میشود گفت که پاک و منظه بود. او طلب میکرد و میدید آنچه را که طلب میکند بآن نمیرسد و بعضی وقتها نا امید میشد. وقتیکه نا امید میشد بدنبال آن دوباره امیدوار میشد و با خود فکر میکرد که نا امیدی کفر است و من نباید نا امید شوم, دوباره امید وار میشد و همینجور ما بین نا امیدی و امیدواری نوسان میکرد. هر کسی در زندگی این حالات برایش بدست میآید. نا امید شدن فرود آمدن و امیدوار شدن فراز رفتن است. این فرود و فرازها مثل دو بال است که دارید با آنها پرواز میکنید. گاهی شما را می برد بالا و گاهی شما را میآورد پائین. و گفته بودیم که این قانون طبیعت است. همیشه پائین نمی مانید و انتظار داشتن به همیشه در اوج بودن هم نداشته باشید. این اصل فرود و فراز را باید بپذیرید. این بود که آن صوفی مَنشی که واقعاً مفلس بود و چیزی نداشت، این دعائی که میکرد و بهش نمی رسید و بعد دوباره امیدوار میشد، او در حالت فرود و فراز بود. اینها قصه و مثال است ولی ما باید مفهوم قصه و مثالها را درک بکنیم.  سراسر مثنوی پُر از قصه است منتها باید مفهوم این قصه ها را درک کنیم. پیام را باید بگیریم و نه قصه را. مولانا میگوید:

                  ای برادر قصه تو پیمانه است        معنی در وی مثال دانه است

ای خواننده مثنوی تو خواستار ظرف هستی و یا خواستار محتوی ظرف هستی. در این ظرف دانه های معرفت و معنویت است وگرنه قصه, قصه است. مولانا هیچ کدام از این قصه ها را خودش نگفته و همه آنها را ازجاهای دیگر گرفته. مولانا قصه گو و قصه سرا نیست. قصه را طرفی قرار بدهید که در درون آن دانه معنویت و معرفت و فهم و درک و حال و فضیلت است. نباید دانه ها را ریخت و ظرفش را برد. اگر باید ظرف را ببرید ، با دانه هایش ببرید. وقتی دانه ها را بردید، آنها را خوب درک کنید. آنچه را که در این کتاب میخوانید و میگوئید قبول دارم، آنرا ببرید و در زندگی روزمره تان پیاده کنید. اگر بردید و در زندگیتان پیاده کردید آنوقت مفهوم آن را فهمیده اید. حالا به تفسیر ابیات می پردازیم.           

1908    دید در خواب او شبی و خواب کو؟        واقعۀ بی خواب ، صوفی راست خو

این فقیر صوفی منش که در حال فراز و نشیب بود، همیشه در حال اندیشه بود. یک شب خوابی دید. تا مولانا میگوید خوابی دید میگوید خواب کو؟ خواب کجا؟ این آدم صوفی منش که اصلاً خواب نمیرود. بعد در مصراع دوم میگوید واقعه بی خواب، صوفی راست یعنی صوفی را هست. خو یعنی ,عادت. صوفی عادت کرده که واقعه بی خواب داشته باشد. واقعه بی خواب چیست؟ برای اشخاصیکه زشتیها خودشان را منزه و پاک کرده اند و براستی این کار را کرده اند, وقتیکه در حالت خلصه و رویا میروند, بدون اینکه خواب باشند حالی به آنها دست میدهد مثل اینکه دارند خواب می بینند. یعنی در آن خواب چیزهائی بآنها میرسد, ندا هائی بآنها میرسد, چیزهائی می بینند که دیگران آنها را نمی بینند و نمی شنوند. این هم خواب نیست در حال خلصه است و حالت رؤیا ودر آن حالت رؤیا و در عرفان مولانا میگوید واقعه بی خواب. یعنی چیزی اتفاق میافتد بدون اینکه او خواب باشد. در آن حالت یک وضعی برایش پیش آمد, ندائی بگوش دلش رسید.

1909    هاتـفی گفتش که:  ای  دیـده  تعـب        رقـعـۀ یـی در مشـقِ  وَرّاقان  طلـب

هاتف و یا سروش هردو یکیست و یعنی آن ندائی که میرسد به کسی که آن کس بگوشش میرسد ولی خود ندا دهنده دیده نمیشود. آن سروش یا هاتف است. هرکسی ممکن است لا اقل یک بار برایتان اتفاق افتاده باشد که یک چیزی در درونتان بگوید یا شما را هشدار بدهد که فلان کار را مکن و یا فلانجا را برو و یا نرو برای یک لحظه و تمام بشود و این بدل شما برسد، البته بدلی که یک حد اقل باوری داشته باشد. ولی اگر بخصوص بکلی پاک باشد از باور و صد در صد نا باور باشد هیچوقت چنین حالتی باو دست نمیدهد. در هر حال تعب بمعنی رنج و سختیست. بگوش دلش گفت ای کسیکه بسیار رنج کشیدی و سختی کشیدی! رقعه یعنی یک تیکه کاغذ که روی آن یک چیزی نوشته شده باشد, مشق یعنی آن چرک نویسهائی که هر کسی دارد که روی یک تیکه کاغذ یاداشت میکند و بعدا آن را در جای معینی پاکنویس میکند. وَرّاقان یعنی صحّافان. آن ندا دهنده گفت ای کسیکه خیلی رنج و سختی کشیده ای برو در دکان این صحّافی توی این کاغذ باطله ها آن چیزیکه من میگویم پیدا کن.

1910    خُفیه زان ورّاق کِت همسایه  است        سـویِ کاغذ پاره هاش  آور تو دست

خوفیه یعنی پنهانی و مخفی و کسی نفهمه. برو به این صحّافی همسایه ات و در آن کاغذ باطله ها را بگرد. آور تو دست یعنی داخل آن کاغذ پاره ها را جستجوکن.

1911    رقعه یی شکلش چنین، رنگش چنین        پس بخوان آن را بخلوت ، ای حزین

در بین این کاغذ پاره ها یک تیکه کاغذی پیدا میکنی که شکل این کاغذ این جوری و رنگ این کاغذ هم اینجوریست. آن را پیدا کن و بر دار و در خلوت آن را بخوان.

1912    چون بدزدی آن زِ ورّاق، ای پسر        پس برون رُو زانبُهیّ و شور و شر

اینجا بدزدی جنبه منفی ندارد, یعنی بدست آوری. برون رو یعنی بیرون برو. زانبُهیّ یعنی از جمعیت و شرّ و شور. میگوید : وقتی این تیکه کاغذ را پیدا کردی از شلوغی مغازه بیرو برو و خودت را از شلوغی و شر و شور دور کن.

1913    تو بخوان آن را بخود در خـلوتی        هین ! مجوُ در خواندنِ  آن  شرکتی

تو بخوان آن را بخود یعنی بتنهائی بخوان در محلی که خلوت باشد. هوشیار باش, نبادا کسی را شریک کنی در خواندن آن. حالا همه این صدا ها دارد به دلش میآید. این آدم هم کسیست که اصلاً قدم در این راه ها ی طریقت نگذاشته است. با خودش میگوید مگر چنین چیزی مگر میشود؟ بله, میشود. او نا باور است که تعجب میکند ولی یک آدم باورمند هیچ تعجبی نمیکند. من بدون اینکه صوفی باشم و بدون اینکه وجودم پاک و منزه باشد, با وجود اینکه میدانم سرا پایم پُر از زشتی هست, بارها برایم اتفاق افتاده که چیزی بدلم رسیده و بدنبالش رفته ام و همان بوده. حالا ببینید که اگر کسی منزه و پاک باشد چی میشود.

1914    ور شود آن فاش، هم غمگین مشو       که  نـیـابد غـیـرِ تو   زآن  نـیـم  جو

اگر این کاغذ برداشتنت آشکار و فاش بشود و بگویند فلانی آمد در این دکان و این کاغذ را برداشت و رفت غمگین مشو. در مصراع دوم میگوید خیالت راحت باشد چون هیچ کس دیگری بهره ای از آن کاغذ باندازه نیم جو نمیآورد. برای اینکه مقرر شده این برای تو باشد و نه هیچ کس دیگر.

1915    ورکشد آن دیر، هان! زنهار! تـو         وِردِ خود کـن دم  بدم   لا  تَـقـنَطوُا

ور کشد آن دیر یعنی اگر پیدا کردن آن تیکه کاغذ در انبوه تیکه کاغذها طول بکشد, هان و زنهار دو کلمه هشدار دهنده است که هردو یک معنی میدهد و یعنی بهوش باش و آگاه و مواظب باش تو نا امید مشو و مرتب و لحظه بلحظه بخودت بگو لا تقنطو یعنی امیدوار باش و امیدت را قطع نکن و بخودت بگو که این کلام خداوند است که بمن گفته که امید خودتان را قطع نکنید. روی یک تیکه کاغذ نوشته شده, این تیکه کاغذ ارزشی ندارد ولی مفهوم کلمه است که خیلی با ارزش است که امیدت را قطع نکن. کلمه وِرد یعنی یک کلمه ای را تکرار کنی مثل امیدوار باش و امیدوار باش.

1916    این بگفت و دستِ خود آن مژده وَر        بر دلِ او زَد که: رو زحمت بـبـر

آن کسیکه داشت ندا میداد, آن سروش که صدایش بگوشِ دلِ این فقیر میگفت. مژده ور یعنی

مژده دهنده و بشارت دهنده. وقتیکه این حرفها را باو زد, دست بسینه او زد و گفت حالا برو و زحمتت را کم کن, زیرا من هرچه باید بتو بگویم گفتم و حالا برو زحمتت را کم کن.

1917    چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان        می نگـنـجد از فرح اندر جهان

چون بخویش آمد یعنی از آن حالت رؤیا بیرون آمد. فرح یعنی شادی و خوشحالی. وقتی او بخود آمد اینقدر خوشحال و شاداب شد که در این دنیا نمی کنجید. یک اصطلاحیست که میگوید این آدم آنقدر خوشحال است که در پوستش نمیگنجد. حالا این ببینید چقدر خوشحال شده بود که در جهان نمی گنجید. چه خوشحالی از این بالاتر. این نوع خوشحالی قابل توصیف نیست. این خوشحالیها درک کردنیست و شنیدنی نیست.

1919    یک فرح آن کز پسِ ششصد حجاب        گوش او بشنید از حضرت جواب

یکی از شادیها و فرح ناز بودن آن, این بود که بعد از حجابهای فراوان و صدها حجابهائی که جلوی چشم ما را میگیرد که ما نبینیم و ما بین حقیقت و چشم دل ما فاصله میاندازد. حالا ببینید که چقدر خوشحال شد که گوش او از آفریدگاریکه او باورش دارد، جواب آمد. حضرت یعنی بارگاه, آستان و آستانه و درگاه. از پیشگاه مبدأی که باورش داشت چنین چیزی بگوشش رسیده بود و جواب برایش رسیده بود.

1920    از حُجُـب چون حسِّ سمعش در گذشت        شد سر افراز و ز گردون بر گزشت

حُجُب جمع حجاب است, حس سمع یعنی حس شنیدنی. گفتم که این حجابها جلوی چشم دل را میگیرد, آیا این حجاب از پارچه ابریشم . یا یک پوشش فیزیکیست؟ خیر. این حجاب از نوع حجاب تکبر و خود خواهی, منیّت, تباهی و انتقام, از کینه و حسد است اینها و بقیه زشتیها هر کدام یک حجاب هستند. از ورای  این همه حجابها، شنوائی دلش شنید و سر فراز شد و عرشها را سیر کرد.

1921    که بُوَد کـان حسِ چشمش ز اعتبار        زان حجاب  غیب هم  یـابد  گذار

بُوَد یعنی شاید, ممکن است که این حس چشمش بود. زاعتبار یعنی از اعتبار. اعتبار معانی مختلفی دارد. یک منعنیش پیروی کردن است. آن فقیریکه امیدوار شد و خوشحال گردید که آن صدا را شنیده بود با خود گفت آیا ممکن است که یک روزی چشم دلم هم ببیند آنچه که گوشم شنید؟ زان حجاب غیب هم یابد گذار؟ آیا میشود که چشم دلم هم ببیند و به یک مقام بالاتری برسم؟ بدنبال و به پیروی از اعتبار آنچه گوش دلم شنید، چشم دلم هم ببیند؟ آیا ممکن است که چشم من به فراسوی آن همه حجابها گذر کند و یک روزی چشم من هم ببیند؟ ترجیح بند اصفهانی در آن ترجیح بندش میگوید که: انسان بجائی میرسد که ” آنچه نا دیدنیست آن بینی”  یعنی آنچه که دیگران نمی بینند، تو خواهی دید یعنی از ورای آن حجابها خواهی دید. این فقیر دارد پیش خودش میگوید که آیا ممکن است چشمم هم چنین پیغامی بگیرد؟ بله اگر که در همین راه ادامه بدهد, مثل اینکه داده اند و دیده اند, ادامه بدهد و ببیند.     

1922    چون گذاره شـد حواسش از حجاب         پس پیاپی گرددش دیـد و خطاب

گذاره شد یعنی وقتیکه گذشت, وقتیکه در نَوَردی، از آن موانع و حجابها بجائی میرسد که پیاپی و دنبال هم چیزهائی که تا بحال ندیده است می بیند و چیزهائی که نشنیده باو خطاب میشود و میشنود. دید و خطاب. جلوه حقیقت را می بیند و پیام حقیقت را می شنود و حقیقت باو خطاب میکند.  سخن از اینست که وقتی آدمی در این مسیر رفتن بسوی حقیقت قرار میگیرد, حواس ظاهر او مثل گوش و چشم و دماغ و اینها بتدریج تبدیل میشود به حواس باطن یعنی علاوه بر این هواس ظاهر، حواس باطن هم پیدا میکند. چشائی باطنی و شنوائی باطنی, بینائی باطنی مثل بصیرت و دیگر حواسها بآن میرسد بشرط اینکه همین جور بجلو برود. اگر به اینها برسد از این پس بدنبال هم به شنیدن ندای سروش مفتخر میشود و چشم دلش بدیدن حقیقت روشن میشود و گوش دلش به شنیدن صدای سروشِ پیغام آور تقویت میشود و بدیدن جلوه حقیقت چشمش روشن میشود و به چیزهائی میرسد و درک میکند که تا بحال نکرده بود و دیگران نمیتوانند مثل او بشنوند و ببینند چون در این مسیر نیستند. اینها را اسمش را می گذارد عرفان راز. حالا آن چیزها که درک کرده و گوش دلش شنیده و چشم دلش دیده را اگر بکسی بگوید، یا میگویند که این آدم دیوانه شده و یا اگر ازش قبول کنند آنوقت گمراه میشوند یعنی برداشت درست نمیتوانند بکنند چون در این راه نیستند و اشتباهاً غلط میروند. بهمین دلیل این رازها را باید به اهلش گفت. اهلش کیست؟ اهلش کسیست که در این راه هست و بهمین مسیر در حال جلو رفتن است. این فقیر پاک و منزه گوئی بجهان دیگری راه یافته بود, اصلاً رفته بود به دنیای دیگری گو اینکه در همین دنیای خاکی بود. گوئی راهی بدنیای دیگری پیدا کرده بود و در عالم خودش سیر میکرد. با خود گفت حالا بروم و ببینم روی این کاغذ پاره چی نوشته شده.

1923    جـانِـبِ دُکـّانِ    ورّاق    آمـد   او         دست می برد او به مشقس سو بسو  

او از این طرف بآطرف کاغذ پاره ها را زیر و رو میکرد و دنبال کاغذ پاره ای میگشت که آن سروش با و مشخصاتش را داده بود. او حالا باید بگردد و آن را پیدا کند.

1924    پیش چشمش آمـد آن مکـتوب زود         با علاماتی  که  هـاتـف گفـتـه بـود

مکتوب یعنی نوشته شده. خیلی زود آن مکتوب را با علاماتیکه هاتف گفته بود پیدا کرد. اینجاست که اگر یک نا باور این را بشنود بحالت تمسخر میگوید راست میگوئی؟؟ این فرق بین باور مند و نا باور است.

1925    در بغل زد،  گفت خواجه خیر بـاد        این زمان  وا   میرسـم ای  اوستـاد

این تکه کاغذ را گذاشت زیر بغلش و گفت ای آقا ای صاحب مغازه خداوند بتو خیر بدهد. من یک کاری دارم میروم و بر میگردم. این را گفت که صاحب دکان خیال نکند که او یک چیزی برداشته و دارد به خارج دکان میبرد و خیال کند که او هم جزو مشتری هاست. این زمان وا میرسم یعنی دوباره بر میگردم ای اوستاد.

1926    رفت کنج خلوتی  وان  را  بخـواند        وز تَـحَـیُّـر  والِه و  حـیـران بـمانـد

تحیّر یعنی حیرت کردن و شگفتی. والِه یعنی شیدا, دیوانه نه هر دیوانه ای, دیوانه از حقیقت دیوانه از عشق و حیران یعنی متحیّر.همه اینها را دنبال هم کنیم, میگوئیم مات و مبهوت. و این حالتی باو دست داده بودحالت مات و مبهوتی بود. او تحیر و شگفتی پیدا کرده بود, والِه و شیدا شده بود, حیران و متحیّر شده بود یعنی مات و متحیر شده بود زیرا این تکه کاغذیکه پیدا کرده بود در واقع یک گنجنامه بود

1927    که: بدین سان  گنج نـامه  بی بها        چـــون  فـتـاده  مـانـد  اندر مشـقــهـا

با خودش در حال تعجب گفت این گنجنامه آنقدر قیمت دارد که قیمتی روی آن نمیشود گذاشت. وقتیکه میگوید بی بها یعنی آنقدر قیمتش زیاد است که قیمت نمیشود روی آن گذاشت. چون در اول مصراع دوم یعنی چگونه. چگونه این گنج نامه در لابلای این کاغذ باطله ها افتاده بود و کسی آن را ندیده بود اندر مشقها؟ چگونه چنین چیزی امکان پذیر است؟

1928    باز اندر خاطرش این فکر جست        کز پیِ هر چیز، یزدان حافظ  است

یک مرتبه در فکرش جستن کرد که خداوند در پی هر چیزی حافظ است اگر بخواهد. یعنی اگر چیزی واگزار شود بآن مبدأ آفرینش و او بخواهد که در پوشش خودش قرار بدهد, آن را حفظ میکند.

1929    کی  گذارد حافظ  اندر  اِکـتـِنـاف        که کسی  چیزی  رُبـایـد  از گـزاف

حافظ همان خداوند حقظ کننده است. اکتناف از کلمه کنف است. کنف بمعنی حمایت است. مثلاً میگوئید من در کنف شما آسوده زندگی میکنم. یعنی در پوشش حمایت شما و یا در سایه حمایت شما. اکتناف یعنی در کنف خود قرار دادن. تحت حمایت خود قرار دادن. اگر خداوند چیزی را تحت حمایت خودش قرار بدهد, هیچوقت کسی نمیتواند بیهوده برباید. گزاف یعنی بی حد و بیهوده. اگر کسی این منطق را بخواند نزد خود میگوید: پس آن دزدی که بخانه من آمد و کلی از اسباب و اساسیه من را برد، کجا بود آن خداوند حافظ. جواب اینکه : آخه تو آنها را تحت حمایت خداوند قرار نداده بودی. تو آنقدر بخودت مغرور بودی که حالا بگذاری این را بهر قیمتی درست و یا نا درست از هر جا بدست آوردی از راه سالم و نا سالم و بعد هم با خود گفتی قفل محکم دارم و دیوار خانه ام هم بلند است و دستگاه دزد بگیر هم دارم و همه اینها. پس تو اینها را تحت حمایت خودت قرار دادی. اینجا مولانا میگوید تحت اکتناف خدا باید قرار بدهی. بیائیم که محروم نشویم اگر یک لنگه کفشی که داریم، آنجور مغرور نشویم که مالِ من است و کسی نمی برد و من قدرت دارم و حفظش میکنم. آنوقت زندگی بشما نشان میدهد که غرور چیز خوبی نیست. این غرور یک روزی می شکند و همان لنگه کفش هم گم میشود. دلایلی هم دارد که گم میشود و بیخودی هم گم نمیشود و شاید آن لنگه کفش را هم یک کسی احتیاج داشته باشد. شاید یک لنگه دیگرش نزد یک کس دیگر است و تو این را بیخود آوردی پهلوی خودت و خیلی شاید های دیگر. ما آنها را نگاه نمیکنیم فقط می بینیم که این گُم شد. مولانا میگوید میدانم که حرفهای من را قبول نمیکنید.

1937    این سخن  پیدا و پنهان است بس        کـه نـبـاشـد  مـحـرمِ  عـنـقـا  مـگس

چرا مولانا این کلمه پیدا و پنهان را پشت سر هم میگوید. میگوید این سخن من برای بعضی کس ها پیداست و برای بعضی دیگر پنهان است و بس. برای باورمندان آشکار است و برای نا باوران پنهان. آنها نمی فهمند چون حجاب جلوی آنها هست. بعد میگوید باید هم که نفهمند. آن چیزی را که سیمرغ آن مرغ افسانه ای که در بلند ترین کوههای افسانه ای قرار دارد با مگس که یکسان نیست. عنقا عربیست و یعنی سیمرغ. آن چیزی را که سیمرغ بآن پی میبرد, معلوم است که مگس بآن پی نمیبرد. این عنقا در ردیف آن باورمندان است و مگس در جمله آن نا باوران است. تعجبی ندارد و منطقیست که آن سیمرغها بآن پی میبرند و مگس ها پی نمیبرند چون محرم راز نیستند. و همان که قبلاً گفته شد, نباید با آنها راز را آشکار کنیم.

Loading