24.6 قصه فقیر روزی طلب بی واسطه کسب قسمت اول

تفسیر:

بحثی که در این قسمت در پیش داریم بگونه ای ارتباط با دعا کردن پیدا میکند. مولانا عارفان واصل را, یعنی آن عارفانی که در طریقت پیش رفته اند و به حقیقت وصل شده اند و یکی شده اند با حقیقت, عارفان واصل را بدو گروه تقسیم میکند. یک گروه اصلاً اهل دعا نیستند و دعا نمیکنند و بقول خودشان لب بر دعا رو بسته اند. گروه دوم گروهی هستند که دعا میکنند. در باره این گروه که دعا میکنند و عارف واصل هستند, مولانا میگوید هرچه که دعا بکنند پذیرفته است برای اینکه به حقیقت وصل هستند. در کتاب فیه مافیه جمله ای دارد که میگوید دعای این گرو واصل و درخواست او از خدا، همچنان درخواست خدا هست از خودش و این مفهوم یکی شدن با مبدأ حقیقت را میرساند.

               چون خدا از خود سؤالی میکند        پس دعای خویش را چون رد کند

خودش دارد دعا میکند و دعای خودش را که نمیتواند رد کند بنا بر این دعا, اهل این دعا وقتی اینقدر پیش رفته اند در طریقت مقبول و پذیرفته است و یا باصطلاح جواب داده است. و وقتیکه میگوئیم دعا مستجاب است یعنی دعا جواب داده شده است. گروه اول که دعا نمیکنند از این عارفان، میگویند هرچه که هست ما تسلیم هستیم و آنچه را که امر خداوند و حکم اوست آن را می پسندیم و بدان راضی و خوشنود هستیم و بنا بر این دعا کردن معنی و مفهومی ندارد. این ها گروهی هستند که کمتر کسانی میتوانند باین پایه و مرتبت و مقام آنها برسند. در دفتر سوم میگوید:

               هرچه پیش ایشان آید خوش بود        آب حیوان گردد گر آتش بود

به کلمه هرچه توجه کنید میگوید هرچه پیش آید خوش بود. حالا آن چیزیکه دیگران میگویند بد است یا میگویند خوب است. هرچه برای آنها پیش میآید اینها میگویند خوب است. آب حیوان یعنی آب حیات. میگوید آتش بسوی آنها بیاید میگویند این آب حیات است. این مفهوم تسلیم را میرساند.

                 زهر در حلقومشان شکّر بود        سنگ اندر راهشان گوهر بود

برای این گفته شد که کمتر کسانی هستند که باین پایه و مقام و این حد برسند.

                   کفر باشد نزدشان کردن دعا        ای خدا از ما بگردان این قضا؟

قضا را گفته بودیم بمعنی حکم است. میگوید دعا کردن در نزد این گروه بمنزله کفر است و در مصراع دوم میگوید: با دعا کردن از خدا میخواهیم که حکم خودت را در مورد ما عوض کن؟ بهیچ وجه چنین دعائی را اجابت نمیکند. چرا این کار را نمیکنند؟

                  هست ایمانش برای خاص او        نی برای جنّت و اشجار و جو       

او اشاره بخدا هست. باور مندی و اعتقادشان در هر کاری که میکنند برای خاطر آن خداست. ایمان او برای باغ بهشت و درختهای باغ بهشت و جوی های بهشت که وعده داده شده بآنها که چنین و چنان است و چه نهر هائی و نعمتهای فراوان نیست. ایمان او ورای این حرفهاست. اینها بکلی طرز اندیشه شان با دیگران فرق دارد

                 پس چــرا لابه کـنـد او یا دعــا       که بگردان ای خــداونــد این قضــا

وقتیکه این گونه فکر میکند چرا لابه و گریه و زاری کند و هی دعا بکند. خود مولانا جزو گروهیست که میگویند دعا باید کرد و علتش را هم میگوید. میگوید علتش اینست که دعا کردن موجب میشود که با خدا ارتباط گرفته شود. بآن مبدأ حقیقت و آن مبدأ ایکه با او طرف هستید و دارید با او صحبت میکنید! این دعا باعث میشود که با او ارتباط بگیرید. و میگوید این ارتباط گرفتن یک فیض بزرگیست و کسیکه دعایش باصفا و از روی خلوص نیّت باشد، نه تنها دعایش پذیرفته هست بلکه ارتباطی را که میگیرد فیض عظیمی هست و سفارش میکند بدیگران هم که دعا بکنید.

             ای اخی دست از دعا کردن مدار        با اجابت یا رد اویت چکار

اخی بزبان ترکی یعنی ای برادر من. میگوید تو دعایت را بکن و بتو چه مربوط است که دعایت قبول بشود یا این دعایت رد بشود. تو باین کارها چکار داری. یعنی وقتیکه میخواهی دعا بکنی, تو انتظار قبول شدنش را نباید داشته باشی و مأیوس از رد شدنش را هم نباید بشوی برای اینکه تو برای اینها دعا نمیکنی. این ها را کسانیکه در سطح پائین تر اندیشه هستند میاندیشند که این دعای آنها اصلا قبول بشود و اجابت شود و یا رد شو, اینها اصلا برای آنها مطرح نیست. حافظ هم همین را میگوید. حافظ در دیوانش میگوید که: حافظ وظیفه تو دعا کردن است و بس. عین حرف مولانا را میزند

       حافط وظیفه تو دعا کردن است و بس        در بند این نباش که نشنید و یا شنید

در باره دعا مطلب بسیار است. داستانی که در این قسمت شروع میکنیم داستان طویلیست و در چهار قسمت آینده طول خواهد کشید. درمورد دعا در هر قسمت از چهار قسمت آینده قدری بیشتر در باره دعا صحبت خواهیم کرد. و حالا می پردازیم به تفسیراشعار این قسمت

1834    آن  یکی  بـیـچاره  مفلس  ز  درد        که ز بی چیزی هزاران زهر خَورد

1835    لابه کردی در نــمـاز و  در دعــا        کِـای  خـداونــد و  نگـهــبـانِ  رعا!

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. مفلس یعنی کسیکه بی چیز است و آه در بساط ندارد. خورد را خَرد میخوانیم که با درد در مصراع اول تناسب شعری داشته باشد. درد, درد نداشتن و بی چیزیست. هزاران زَهرخَورد کنایه از تلخی فراوان که در زندگی کشیده. در مصراع دوم, لابه کردی یعنی گریه و زاری فراوان میکرد ضمن دعا در نماز و در طاعات. رعا یعنی چوپان که فارسی آن شُبان میشود. این شُپان کارش نگهبانی از گوسفندان است. حالا در اینجا مولانا میگوید نگهبان رعا یعنی نگهبان نگهبانان. برای اینکه خود رعا یعنی نگهبان. منظورش این خدائی که نگهبان نگهبانان هست.

1836    بی  ز جـهـدی  آفـریدی  مـر مرا        بی  فنِ من  روزیـم  ده  زین  سرا

بدون کوشش و زحمت من, من را آفریدی چون من زحمتی نکشیدم که بدنیا آمدم. حالا بدون کوشش من هم روزی مرا برسان. بی فن من یعنی بدون تدبیر من روزی من را ده زین سرا یعنی در این دنیا. دارد نهوه ای حرف میزند که خدا را در وضعی قرار بدهد. میگوید تو که مرا بدون خواست من مرا آفریده ای, پس حالا روزی من را هم بدون کوشش من و تدبیر من بده.

 1837    پنج  گوهـر  دادیم  در دُرجِ  سر        پـنـج  حس  دیگـری  هـم  مـُسـتـتـر

پنج گوهر اشاره به پنج حسی هست که بما داده شده مثل شنوائی، بینائی، لامسه، چشائی و گویائی. این پنج حس مثل آنتنهای گیرنده و فرستنده محیط ماست. یعنی ما را با محیط خودمان در ارتباط قرار میدهند. کلمه دُرج یعنی صندوقچه کوچکی که مروارید و جواهرات در آن جای میدهند. حالا در اینجا میگوید که این سر من مثل آن صندوقچه ای که جواهر و مروارید در آن است. این پنج حس را آفریدی در این صندوقچه سَرِ من قرار دادی و  برای اینکه این مغز من هست که همه چیز را حس میکند و همه ارتباطهای من را مدیریت میکند.  پس داخل مغز من یک چیز گرانبهائی قرار دادی, ای خدا من خیلی از تو متشکرم و تو که این مغز را بمن دادی روزی من را هم برسان. حالا پنج حس دیگری هم داده ای مُستتر. مُستتر یعنی پوشیده, از استتار و مستور است. این پنج حس را میتوانیم ببینیم مثل گوش و زبان و چشم و لامسه. ولی پنج حس دیگری هم داده ای که پوشیده است که ما نمیتوانیم ببینیم. این پنج حس عبارتند از حس واهمه یعنی ترس. اصولاً حتی وقتیکه به یک کودک هم نگاه میکنیم بدون اینکه سابقه ای داشته باشد از کسیکه ممکن است او را از بین ببرد می ترسد و فرار میکند. برّه هیچوقت گرگ را ندیده وقتی گرگ را ببیند فرار میکند این واهمه است. دیگری حس حافظه است. یکی حس فکر کننده هست. اینکه میگوئیم فلانی دارد فکر میکند, او دارد در درونش فکر میکند. یکی حس مخیله هست, این حس خیال کنـنده است. حس دیگری هم هست بنام حس مشترک. این حس مشترک به حسی گفته میشود که چند حس ظاهری را میتواند با هم درک کند. حسهای ظاهری مثل بویائی شنوائی لامسه چشائی بینائی. اینها حسهای ظاهری هستند. این حس مشترک که باطنیست میتواند چند حس ظاهری را با هم درک کند. مثلا به شخصی میگوئید چشمت را ببند و او هم می بندد. بعد چیزی را میزنید به جائی و او از صدای آن چیز و یا از بوی آن چیز و یا از گرمی و سردی آن چیز میتواند بگوید که آن چیز چیست. او با حس مشترکش چند حس را با هم میتواند درک کند. این چیزیکه مولانا در بیش از هشت قرن پیش گفته امروز در روان شناسی مطرح است. مولانا میگوید این حسهای مستتر ارزشش از حسهای ظاهری خیلی بیشتر است. این پنج حس درونی مثل طلای سُرخ است که ارزشش از طلای زرد بیشتر است. ولی آن پنج حس ظاهری مثل مس هست در مقام مقایسه. مولانا میگوید این پنج حس ظاهری را دادی و این پنج حس مستتر را هم دادی و همه اینها خیلی خیلی ارزش دارند. تو اینها را خودت بمن دادی پس روزی من را هم بمن بده. حالا اینجا طلب روزی میکند بدون کسب روزی. خواننده نزد خود فکر میکند که مگر میشود یک نفر کسبی نکند و بعد طلب روزی بکند؟ چرا مولانا گفته طلب روزی کند بدون کسب؟ برای اینکه این اصلا چیزی ندارد که با آن کسبی بکند و کاری بلد نیست که کسی او را بکاری بگیرد. بنا براین این مفسدی که چیزی ندارد و کاری بلد نیست پس کسبی هم نمیتواند داشته باشد.  

1839    چون که در خـلاقـیـم تـنها توئی        کـار  رزّاقـیـم  تو   کـن   مُســتــوی

چونکه تو در آفرینش من, خلاقیم یعنی آفرینش من تنها توئی و کسی شریک نبود در این آفرینش من پس حالا در کار رزق رسانیدن من  و روزی رسانیدن من, تو مستوی باش. مستوی یعنی سر و سامان دهنده. وقتیکه در حال این دعا بود حالات مختلفی باو دست میداد.

1844    گـاه بَـد ظن  میشدی  انـدر دعا        از  پـی  تـأخـیـرِ  پـاداش  و  جــزا

طول میکشید و روزیش نمیرسید. با خودش فکر میکرد که من دارم اینهمه دعا میکنم و مثل اینکه دعا فایده ای ندارد و بد گمان و بد ظن میشد, دو دل و بد گمان میشد. از پی تأخیر پاداش و جزا یعنی از دیر کردن پاداش و جزا یعنی جواب دعا. چون جوابش دیر داده میشد و روزی نمیرسید با خود میگفت آیا دعا بکنم و یا نکنم, دو دل و بد گمان میشد.

1845    بـاز   اِرجاءِ   خـداونـدِ   کــریم        در دلــش  بَشّـار  گشـتّــی  و زَعیم

اِرجاء از رجاء و امید است, اِرجاء یعنی امیدواری و امید بخشیدن. کریم بمعنی بخشنده است. بشّار در مصراع دوم یعنی بسیار بشارت دهنده, بشارت مژده است, زعیم یعنی کفیل و ضامن. اول نا امید می خواست بشود ودو دلی باو دست میداد بعد دوباره حالش عوض میشد. بیاد میآورد که خداوند بخشنده هست و امید وار میشد به بخشش خدا و در دلش بشارت میداد و مژده میداد که باید بخداوند امیدوار بود و ضامن هست که روزی من را برساند. من را آفریده . ضامن روزی رساندن من هم هست. این حالت را در نظر بگیرید که گاهی میرفت بطرف نا امیدی و گاهی میرفت بطرف امیدواری و دو دلی باو دست میداد که آیا دعا بکند و یا نکندو آیا فایده ای دارد و یا ندارد. یک چیزی در درونش باو میگفت که نه مثل اینکه دیگر فایده ای ندارد. بعد از آن یک جیزی باو میگفت که چرا؟ مژده های خوب هست و باید امیدوار بود. این دو دل بودن است و شخص مبتلا بآن برایش آزار دهنده است. چون تکلیف شخص را روشن نمیکند.

1846    چون شدی نومید درجهـد ازکلال       از جـنــابِ حق شنیدی کــه تَـعــال

جهد بمعنی کوشش و کلال یعنی درماندگیست. جناب حق یعنی پیشگاه خداوند. کلمه جناب یعنی پیشگاه, آستان و درگاه. کلمه تعال یعنی بیا.  وقتیکه هرچه کوشش و جهد میکرد و فایده ای نداشت, نا امید و درمانده میشد و در این حالت ندائی از طرف خداوند بدلش رسید که بیا یعنی من دعایت را قبول کردم. مولانا حالا کار باین ندارد که آیا روزی باو رسید و یا نرسید. مولانا با این دو حالاتیست که ممکن است برای هرکس از نظر روان شناسی پیش بیاید و میخواهد در این باره بحث کند.

1847    خافِض است ورافع است این کردگار        بی از این دو بر نیاید هیچ کار

خافض یعنی فرود آورنده, رافع یعنی بالا برنده. میگوید این آفریدگار هم فرود آورنده هست و هم بالا برنده است. در مصراع دوم میگوید, بی از این دو  هیچ کاری بدون این فرود آمدن و بالا رفتن انجام نمیگیرد. بدانید که در زندگی اگر که در سراشیب هستید, همیشه در این حالت نمی مانید. پیام مولانا اینست که هیچ وقت نا امید نباید بود. آن کسیکه فرود آورنده هست, بالا برنده هم هست. اگر در حالت سر بالائی هم هستید باید بدانید که همیشه در حالت بالائی نمیمانید, پس مغرور نباید شد. باید این دو را قبول کنید. زندگی بالا رفتن و فرود آمدن است. پیدا کردن از دست دادن است. خوشحال شدن و غمگین شدن است. مقام پیدا کردن, مقام از دست دادن است. از اول باید دانست که شما در این دنیادارید زندگی میکنید و با این خصوصیّات آفریده شده اید و بدانید که این قانون خداوند است. این قانونی هست که کل نیروهای حاکم بر طبیعت دارد این قانون را اجرا میکند. مولانا میگوید خداوند در هر لحظه در حال فرود آوردن و بالا بردن است. اگر خوب دقت کنید در دلتان میتوانید این احساس را پیدا کنید. در بسیاری از موارد نا امید میشوید و دوباره امیدوار میشوید. پس این دو حال عاملیست که سامان دهنده و سازنده کل زندگی هست.  

1853    این جهان با این دو پر اندر هواست        زین دو، جانها موطنِ خوف و رجاست

پَر بمعنی بال است, اندر هوا یعنی اندر فضاست. میگوید این عالم هستی با این دو بال در هوا معلق هست و یا دارد حرکت میکند. کدام دو بال؟ بال یأس و بال امید. بال امیدوار شدن و بال نا امید شدن, بال احساس فرود و بال احساس فراز. میگوید کل جهان هستی با این دو بال در حال حرکت هست. در مصراع دوم میگوید: زین دو جانها موطن خوف و رجاست یعنی روح ها و درونهای  ما هم, موطن یعنی محل قرار گرفتن و خوف و رجا یعنی دیو و امید. این دو بال دیو و امید هست که سامان دهنده هست و همه کسان این دیو و امید را دارند. این دیو او از چی و از کجاست؟ ما داریم راجع به شخصی صحبت میکنیم که باورمند است یعنی یک مبدآ ای را باور دارد. اگر کسی آن مبدأ را باور نداشته باشد این چیزها برایش مطرح نیست و مولانا اصلاً با او کاری ندارد. او اصلا نه دینی دارد و نه باوری, او اصلاً هیچ چیز ندارد. ولی یک چیز دارد. دائماً درونش در حال تشویش و نا آرامیست. او احساسی دارد که هیچ تکیه گاهی ندارد که بآن تکیه بکند و احساس میکند که یک پر کاه است و استقرار و قرار ندارد, او نا باور است. ولی این حرفهائیکه مولانا میزند برای یک شخص باورمند است. این باورمندان با این دو بال و پر خوف و رجا در حرکت و زندگی هستند. خوف از چی و رجا از چی؟ خوف از ترس اینکه خطا نکنم و امید بر اینکه اگر خطائی کردم بخشیده بشوم, خوف و ترس از اینکه عوامل گول زننده دنیوی من را گول نزنند و امید باینکه من کمک بشوم که از راه درست خودم خارج نشوم. یک باورمند با این دو بال دارد زندگی میکند. همیشه باید نسبت بآن مبدأ خوف و رجا را داشته باشد. من از نداری, مفلسی و ترس از اینکه بمیرم! نه, امیدوارم. امید وارم باینکه من یک فردی از آعله خداوند بشوم, از یک خانواده بزرگ و سر پرست این خانواده مسؤل روزی رسانیدن بافراد این خانواده است, این امید است. اگر که اینست در یک لحظه ممکن است که همه چیز از دستم برود و ممکن است که من بمیرم. این ترس است ولی آن چیزیکه نمیگذارد او بمیرد آن امید است که نگرش میدارد. دوباره او را بحرکت میآورد و با این دو بال دارد حرکت میکند. باید بدانید که با یک بال نمیشود حرکت کرد! با مجموع این بیم و امید میشود حرکت کرد. در مصراع دوم, زاین دو یعنی از این دو بال, جانها یعنی روح های ما موطنِ خوف و رجاست. خدا این کار را کرده.

1854    تا جهان لرزان بُوَد مانندِ برگ        در شمال و در سَمومِ بعث و مرگ

برای این کار را کرده که این جهان هستی مثل برگی که بخاطر یک نسیم دارد حرکت  میکند بلرزد. در مصراع دوم شمال منظور این شمال جغرافیائی نیست، منظور این بادی هست که از طرف شمال میآید. بادی که از طرف شمال میآید معمولاً اینطور تجربه نشان داده که باد جانبخشی هست یعنی باد نشاط آوری هست. کلمه سَمُوم برعکس آن هست و کشنده است و از کلمه سَم هست و بادیست که با خودش سَم میآورد و از مختزن پوست بدن رسوخ میکند و میرود و میکشد. این سَموم یک منشأ دیگرش هم از کلمه دیگر هم مسامات است. مسامات آن منافز پوست بدن است. شما میدانید که تمام پوست بدن دارای منافز کوچکیست که پوست توسط آنها نفس میکشد و اگر همه پوست بدن را با موم بپوشانند که نتواند شخص تنفس پوستی داشته باشد شخص خفه میشود یعنی تنفس شش کافی نیست. حالا وقتیکه پوست اینگونه ارتباط با محیط بیرون دارد، آن بادی که آغشته به سم هست از این منافز سم وارد بدن میکند و بدن را مسموم میکند بر عکس باد شمال که روح بخش و نشاط آور است.  میگوید دنیا این دو چیز بد و خوب را دارد, جانبخشی دارد و کشندگی هم دارد مثل بعث و مرگ. بعث یعنی برانگیختن و برخیزاندن. مرگ بر عکس آن است یعنی خواباندن و از بین بردن. آن برخیزیدنش امید میدهد و مرگش مردن میآورد. با این دو بال هست که کار دنیا سامان میگیرد.

1855    تا   خُـم   یکـــرنـگی  عـیـسِـیِ   ما        بشکند نرخِ  خُــمِ صــد  رنـگ  ما

اشاره میکند به یک معجزه حضرت عیسی. وقتیکه حضرت عیسی از مکتب فارغ التحصیل شد, مادرش او را برد در دکان رنگرزی که حالا در آنجا کار بکند.رنگرز ها خم هائی داشتند که در هرکدام از آنها رنگهای مختلفی بود. مردم میآمدند و لباسهایشان را میخواستند رنگ بکنند. مثلا یکی میگفت  من میخواهم لباسم را زرد بکنم و دیگری میگفت میخواهم لباسم را آبی بکنم. رنگرز لباس اولی را در خُم زرد و آن که آبی خواسته بود در خُم آبی میانداخت و بدینگونه لباس مردم را رنگ میکردند. پس از مدتی صاحب رنگرزی به عیسی گفت  تو حالا تجربه پیدا کردی و من هم دارم میروم مسافرت. من همه لباسهای مشتریها را علامت زده ام و در نبودن من همه آنها را رنگ کن تا من بر گردم. وقتی برگشت صاحب رنگرزی دید همه لباسها را انداخته در یک خمره رنگرزی و همه آنه یک رنگ شده بود. به عیسی گفت تو همه پارچه ها را از بین بردی. عیسی گفت نترس همه یک رنگ نیست. میخواهی چه رنگی داشته باشند.؟ آبی میخواهی بیا این آبیست, قرمز میخواهی بیا این قرمز, سبز میخواهی بیا این هم سبز. با خُمِ یک رنگی عیسی بُوَد . در مصراع دوم میگوید: بشکند نرخِ خُم صد رنگ ما, حالا این خم صد رنگ ما این دنیاست, این دنیای ما مثل یک خُم صد رنگ است و ما ها آدمهائی هستیم رنگ برنگ و گوناگون در این دنیا. بشکند نرخ خُم یعنی ارزش خُم را از بین ببرد. یکی از کارهائیکه آفریدگار میکند, اگر که ما تسلیم بشویم و او را باور داشته باشیم و از زشتی رها بشویم از همه رنگهای آلوده آدم ها را پاک میکند و رنگ بی رنگی میدهد و بعد بصفات خوب رنگ میکند. یعنی این رنگ رنگی را از بین می برد. یکی راست گو هست و دیگری دروغگوست, یکی درست کار است و یکی دزد است این دو تا از رنگهاست پس این گوناگوئیست. اگر همه خودشان را در اختیار آن مبدأ بگذارند, همه رنگها مثل خُمِ عیسی بی رنگ میشود و همه رنگها بصورت راستی و صداقت بیرون میآیند و از کثرت به وحدت میرساند. کثرت گوناگوئیست و وحدت یک رنگی است. 

1856    کـان جَهان همچـون نمکسار آمدست        هرچه آنجا رفت بی تلوین شده ست

وقتی رفتی در یک رنگی آن جهانِ یک رنگیست. وقنی که رفتی در عالم یک رنگی مثل نمک زار است. وقتیکه یک برگ در نمک زار میافتد پس از حالت استهاله در آن پیدا میشود و پس از مدتی ذره ذره و ملکول مولکول این چیزهائی که در برگ است میروند بیرون و بجای آنها نمک جانشینش میشود. میگوید این جهان یکتائی مثل نمکدان است. هر کس واقعا به جهان معنی و جهان معرفت و یکتائی برود، مثل اینست که در نمک افتاده باشد. همه رنگها ازش گرفته میشود و بی رنگ رنگی میشود و رنگ حقیقت و رنگ بی رنگی بخودش میگیرد. میگوید خاک هم همین کار را میکند:

1857    خاک را بـیـن، خاقِ رنگا رنگ را         مـی کند یک رنگ ،  اندر  گـورها

یکی سیاه پوست میمیرد و یکی سفید پوست و دیگری زرد پوست و سومی سرخ پوست میمیرد. همه اینها خاک میشوند آیا اینها خاکهایشان رنگهای مختلف دارد؟ آیا سرخ پوست خاکش هم سرخ است و یا سیاهپوست خاکش سیاه است؟ نه, وقتیکه این میمیرد بعالم بی رنگی میرود. می بینید خاک هم همان کار را میکند که نمک هم میکند. عالم معنی مثل آن نمک زار و یا آن خاک است.

1858    این نمک سارِ جَسومِ  ظاهر اســت         خود  نمکسار معانی   دیگر  است

میگوید اینکه میگویم این نمک زار هست که کلیه جسم ها در آن میافتد و بی رنگ میشود اینها ظاهر است. ولی یک نمکزار دیگری هم هست که نمک زار معنویست و نه ظاهری. آن نمکزار دیگری است. شما فقط نمکزار ظاهری را می بینید.

1859    آن نمکسارِ  معانی  مـعـنـوی است        از ازل  آن  تـا  اَبد  اندر نوی است

اگر که به نمک زار معنویت برویم, دیگر تغیر رنگ ندارد و رنگ حقیقت میگیری و تغیر شکل نداری خوف و بیم نداری و از ابد تا ازل، از اول تا آخر همیشه در نو شدن هستی و در تازگی و صفا و صمیمیت بسر خواهی برد.

Loading