تفسیر :
باز هم در این قسمت از مثنوی معنوی سخن از عشق است و در باره عشق هرچه نوشته شود و گفته شود باز هم گفتنی و شنیدنی و نا گفته ها بسیار است. بدین سبب است که یکی از ارکان اصلی اندیشه های مولانا عشق است. اصلاً در مثنوی معنوی و بویژه در دیوان کبیرش جوشش عشق است. بخاطر اینست که او همه ذرات سازنده این جهان هستی را زنده می بیند و همه این ذرات را عاشق و قبل از او کسی اینگونه فکر نکرده که تمام ذرات سازنده جهان هستی عاشق باشند.
میگوید عاشق راستین آن کسی هست که وجود خودش را در برابر معشوق محو بکند و یا محو بداند. و در گذشته این محو را مفصلاً بحث کرده ایم. یعنی عاشق خودش را در برابر معشوق حس نکند. حالا به گفتگوی یک عاشق و معشوق را که در مثنوی آمده می پردازیم. عاشق به معشوقش میگوید
گفتم آخر غرق تو ست این عقل جان گفت رو رو بر من این افسون مکن
بمعشوقش دارد میگوید که جان من و عقل من که این دو عزیز ترین چیز من هستند همه غرق در تُست و معشوق میگوید برو پی کارت, تو میخواهی مثل جادو گران بر من افسون بکنی؟ جادو گران افسون میکنند و وِرد میخوانند و فریب میدهند. بعد میگوید
من نــدانــم آنـــچ انـــدیشـــیــــدۀ ای دو دیده دوست را چون دیده ای
گفت من نمیدانم که تو چه جوری فکر میکنی. دو دیده یعنی در دیدت دو گانگی داری برای اینکه جان من و عقل من پس داری منِ خودت را حس میکنی پس تو هم من را داری حس میکنی و هم خودت را داری حس میکنی. این دوگانگیست و برو پی کارت این عشق نیست.
ای گرانجان خوار دیدستی مــرا زانک بس ارزان خریــد ســتــی مــرا
گرانجان بکسی میگویند که زور درک معرفت را نداشته باشد. خوار دیدستی مرا یعنی من را خیلی حقیر و سطح پائین فکر کردی برای اینکه من را خیلی راحت بدست آوردی. چون مرا خیلی ارزان بدست آوردی متوجه نیستی که خودت دیگر نباید در وسط باشی. من را میبینی و خودت را هم در میانه می بینی. معلوم میشود که من را خیلی ارزان خریدی و ارزش من را درک نکردی.
هرکه او ارزان خرد ارزان دهد گـــوهـری طــفــلی به قــرص نـان دهد
کسیکه یک چیزی را ارزان میخرد ارزان هم از دست میدهد و تو من را خیلی زود از دست خواهی داد. در مصراع دوم میگوید یک کودکی یک قرص نان را میخواهد لذا آن گوهر و جواهریکه دارد میدهد برای قرص نانیکه میخواهد. برای اینکه ارزش آن گوهر را نمیداند که چیست و برای بدست آوردن این گوهر رنجی نبرده. خیال میکند که ارزش یک گردِ نان مثل ارزش گوهرش هست. تو هم ارزش من را نمیدانی و من را ارزان بدست آوردی و ارزان هم از دست خواهی داد. مولانا باین گونه افراد گرانجان میگوید و این یک اصطلاحیست که خود مولانا بکار میبرد. مولانا میگوید که عشق راستین همیشه باعث میشود که با پر و بال بسوی حقیقت برود. یک کسیکه واقعاً عاشق است با پر و بال عشق میرود بسوی حقیقت. بطرف حقیقت رفتن با پا کسی بمقصد نمی رسد. میگوید که این زاهدان دروغین و ریائی میخواهند با پا بطرف حقیقت برسند و هرگز بمقصدشان نمیرسند. باید با پر و بال عشق پرواز کرد بسوی حقیقت.
عشق را پانـصد پَر اسـت و هَر پری از فراز عــرش تــا تـــحـــت الــثــری
ثری یعنی زمین و تحت الثری یعنی زیر زمین. از فراز عرش تا تحت الثری یعنی از بالاترین تا زیر زمین. میگوید عشق پانصد بال دارد که هر بالش آنقدر بزرگ است که از عرش بالاتر و از زیر زمین پائین تر پرواز میکند. با این پروبال با این عظمت پرواز میکند بسوی حقیقت.
زاهـــد بــا تـــرس مــی تـازد بـــپـــا عــا شــقـــان پــرّان تر از برق و هوا
این زاهدان دروغین میخواهند با پا بسوی حقیقت بروند، ولی عاشق مثل برقی که در آسمان جستن میکند با پر و بال عشق بسوی حقیقت میرود. ولی همه عشقها حقیقی نیستند و بعضی از عاشقان می پندارند که عاشق هستند ولی در واقع عاشق نیستند. عشق آنها مجازیست. در این باره در دفتر پنجم دوتا مثال میزند و میگوید سابق بر این وقتیکه میخواستند کاروانها بطرف مکه بروند اگر تاریک بود و ابر بود و آسمان دیده نمیشد که بکمک ستارگان بدانند که قبله کدام طرف است اینها حدس میزدند که کعبه اینطرف است و بهمان طرف راه میافتادند. وقتیکه صبح میشد و هوا روشن میشد معلوم میشد که کی درست بطرف قبله نماز خوانده و کی غلط. وقتیکه صبح حقیقت طلوع میکرد و روشنی ایجاد میشد آنوقت معلوم میشد که کی راست میگوید و کی درست نمیگوید. این غواصانیکه در عمق دریا میروند که مروارید را صید کنند یک کیسه ای با خودشان می برند و چنگ میزنند و هر چیز که بدستشان بیاید را در کیسه میریزند و فکر میکنند که همه اینها مروارید است. وقتیکه از آب بیرون میآمدند و کیسه را خالی میکنند یک نفر از آنها آن مروارید ناب غلطان را صید کرده در کیسه اش و بقیه مرواریدهای ریز بی ارزش را صید کرده اند و یک عده هم فقط ریگ کف دریا را به بالا آورده اند. وقتی از آب بیرون آمدند و کیسه ها را خالی کردند معلوم میشود که آنها چکار کرده اند. این درّ غلطان و آن مروارید درخشان آن حقیقت است و این دریا دریائیست که جوینده راه حقیقت میخواهد که از این دریا حقیقت را درک بکند. این غواصان همینکه میروند به عمق دریا و همین جور چنگ زده اند و از کف دریا یک مشت چیزهای مختلف آورده اند خیال میکنند که به حقیقت رسیده اند. ولی وقتی کیسه ها خالی شد معلوم میشود که کی مروارید غلطان درشت براق را آورده و کی فقط پنداشته که درّ را صید کرده. برای خاطر همین است که خیلی ها هستند که تصور میکنند که عشق دارند و عشقشان واقعیست. آنچه که گذشت یک زیر بنا بود و حالا به تفسیر اشعار می پردازیم.
902 عشق قـهار است و من مقهورِ عشق چون شکر شیرین شدم از شورِ عشق
مولانا خودش را دارد می بیند که عاشق است و عشق راستین دارد. قهار است یعنی بسیار زورمند است, غلبه کننده هست و بر عاشق مغلوب میشود. آن غلبه میکند و من مقهور و مغلوب عشق هستم, من در تسلط عشق هستم و در برابر عشق کاری نمیتوانم بکنم زیرا از خودم چیزی ندارم. این معنای مغلوب بودن و مقهور بودن. ولی میگوید این مقهور بودن آن قدر شیرین است که تمام وجودم مثل شکر شیرین شده. این شکر, شکر معنویست و نه آن شکری را که میخریم و غذا را با آن شیرین میکنیم
903 برگ کاهـم پیش تو ای تند باد! من چه دانـم که کجا خواهم فتاد
این تند باد طوفان عشق است. میگوید ای عشق من در برابر تو که مثل تند باد هستی فقط یک برگ کاه هستم. من چه میدانم که تو من را کجا خواهی انداخت. کاه فقط میداند که این طوفان بلندش میکند و نا خودآگاه می بردش. من بکجا خواهم افتاد نمیدانم برای اینکه خودم را نمیشناسم و خودم را حس نمیکنم و برگ کاهی در برابر یک طوفانی طوفنده و تند باد هستم. خُب اگر که عشق راستین هست بایستیکه عاشق خودش را مثل برگ کاه حس بکند و اگر نه او عاشق نیست و عشقش هم عشق نیست.
905 ماه را با زَفتی و زاری چـکار در پی خورشید پوید سایه وار
زفتی یعنی درشتی, زاری اینجا یعنی لاغری. وقتیکه در این ماههای قمری عربها میخواستند ببینند که ماه شروع شده و یا نه، اینها چاره ای نداشتند که بروند و در افق نگاه کنند و ببینند که ماه طلوع کرده یا نه. وقتیکه ماه طلوع میکند میگویند این اول ماه مثلاً رمضان است. با این طلوع ماه در سه شب اول ماه یک هلال بسیار بسیار نازک بچشم میخورد و بزحمت دیده میشود. مولانا میگوید حالت زاری و لاغری دارد. در شب آخر ماه هم اصلاً دیده نمیشود و بکلی محو میشود. ولی در شب چهاردهم ماه بصورت بدر دیده میشود یعنی بصورت قرص تمام دیده میشود و کمال روشنی را دارد. میگوید ماه اصلاً کار ندارد که در حالت هِلال بودن است و یا در حالت بدر بودن و قرص تمام بودن است. ماه میداند که از خودش روشنی ندارد و باید از خورشید روشنی بگیرد. او دنبال خورشید دارد میرود. خودش را درک نمیکند که چی هست. حالا این خورشید، خورشید حقیقت است. عاشق هم بایستیکه در برابر خورشید حقیقت باشد. در مصراع دوم میگوید باید در پی خورشید برود مثل سایه. مثل اینکه سایه بدنبال صاحب سایه میرود و از خودش اراده ای ندارد، ماه هم از خودش نوری ندارد و باید بدنبال خورشید باشد تا ازش نور بگیرد.
906 با قضا هـر کـو قـــراری مـیدهد ریش خندِ سـبـلَتِ خود میکُـنـد
سَبلت یعنی سبیل, ریشخند سبلت خود کردن یعنی خویشتن را مسخره کردن. و بهمین گونه است ریش خود را مسخره کردن. هیچ فرقی نمیکند. قضا بمعنی حکم است. عشق حُکم صادر میکند که چگونه باش و چگونه نباش. عاشق واقعی کسی هست که اجرا کننده و مجری فرمانبر حُکم عشق باشد. اما هر که یعنی هرکسیکه او در برابر حکم عشق برای خودش قراری قائل میشود یعنی میگوید من اینطور فکر میکنم، عشق هم آنطور حکم میکند، او دیگر عاشق نیست. عاشق کسی هست که اصلاً قرار و آرام نداشته باشد در برابر حکم عشق. اگر برای خودش قراری قائل بشود و بگوید من این کار میکنم چون عاشق هستم و برای خودش قرار میگذارد، این قرار ها را اصلاً نباید در برابر حکم عشق گذاشت. باید اصلاً از خود قراری نداشت، همچنان که یک عاشق هم اصلاً بی قرار و نا آرام و جوشان و خروشان است در برابر عشق. هر کسیکه در برابر حکم عشق میخواهد قراری داشته باشد بر ریش خودش و یا گیس خودش و یا سبیل خودش میخندد یعنی دارد خودش را مسخره میکند. او در واقع عاشق نیست
907 کـاه بـرگی پیش باد، آنگه قرار رستخـیـزی، وآنگـهانـی عـزم کار
در بیت های بالاتر گفت که من حس میکنم که یک برگ کاه هستم در برابر طوفانِ طوفنده خروشان عشق. حالا میگوید این برگ کاه چگونه میتواند قرار داشته باشد. قرار بدو معنی، یکی اینکه قرار بگیرم که این طوفان در کجا من را پائین بیاورد و یکی هم قرار بمعنی آرامش و سکون است و هر دو معنی درست است. یعنی این برگ کاه قرار نمیتواند داشته باشد در برابر آن طوفان عشق. عشق در درون عاشق قیامت بر پا میکند. رستخیز کوچک شده رستا خیز است و رستاخیز یعنی روز قیامت. حالا میگوید کسی در روز قیامت موقعیّتی ندارد که بتواند عزم کاری بکند. عشق در وجودم قیامتی بر پا کرده، حالا من بیایم قراری بگذارم کار بکنم و یا چکار بکنم یا نکنم. این خود مسخره کردن است. چنین چیزی اصلاً محال است که این برگ کاه بتواند آرام و سکون بدست بیاورد در حالیکه قیامتی در وجودش بر پا شده و حتی یک سلول هم از وجودش در حال آرامش نیست که او خواسته باشد حالا کاری انجام بدهد. اگر چنین احساسی داشته باشد، او عاشق نیست. حالا مثالی میزند
908 گُربه در انبانم اندر دستِ عشق یک دمی بالا و یک دم پستِ عشق
میگوید گربه ای را در نظر بگیرید که او را در کیسه انداختند و این کیسه را داده اند در دست عشق. حالا یک مرد قوی را در نظر بگیرید که این کیسه را گدفته و بجائی می برد. این گربه در این کیسه دیگر آرام و قرار ندارد و گاهی بالای کیسه هست و گاهی پائین کیسه هست و این دست خودش نیست.
909 او هـمی گردانـدم بر گردِ سَر نـه بـزیـر آرام دارم نـه زبـــر
او اشاره است به عشق, و یا یک مرد قوی که این کیسه ای که گربه در داخل آنست دارد دور سرش میگرداند. گربه در این کیسه چه حالی خواهد داشت؟ هیچ آرام و قراری ندارد و گاهی باین طرف و گاهی به آن طرف میافتد. گاهی هم به زیر و گاهی هم به رو میافتد تا این مرد قوی چگونه کیسه را دور سر خودش بچرخاند. آن مرد قوی همان عشق است در برابر برگ کاه.
910 عاشـقـان در سـیـلِ تـنـد افتاده اند بر قضای عشقِ ، دل بـنهـا ده انـد
باز مثال دیگری میزند. سیل خرو شانِ تند رونده سریع مخربی را در نظر بگیرید که کسی در آن افتاده. این سیل، سیل عشق است. سیل عشق میآید و عاشق را می برد. این عاشق نمیداند که این سیل او را بکجا می برد و او را بکجا بزند. در مصراع اول میگوید عاشقان در سیل تند افتاده اند. بر قضای عشق, گفتیم قضا بمعنی حکم است. عاشق واقعی کسیست که حکم عشق را درک بکند و تسلیم بشود. دل بنهاده اند یعنی تسلیم این حکم شده اند. اگر نه، این عاشق نیست.
915 گر زنی در شاخ دستی ، کی هِـلد هر کجا پـیـونـد سازی بِسکُـلـد
حالا افتادی در سیل عشق و سیل دارد تو را میبرد. یک درختی در جلوی تو در آب هست و دست بزن شاخه درخت را بگیر که سیل تو را نبرد. سیل نمیگذارد, اصلاً تو را از شاخه درخت می کند و آن شاخه درخت را هم میشکند. در مصراع دوم بسکُلَد از مصدر سِکلیدن است و یعنی قطع کردن و گسستن. هرکجا که خواسته باشی که دست بزنی و یا خودت را بجائی بند کنی، دستت را قطع میکند. اگر اراده بکنی که حالا شاخی هست و بدرختی هست و بدست میگیرم و از این سیل خروشان رها میشوم، چنان فکری بکنی دیگر عاشق نیستی. شاخه ها را می بینی نباید دست دراز کنی که شاخه ها را بگیری برای اینکه این سیل شاخه ها را قطع میکند. این شاخه ها چی هستند, این سیل, سیل عشق است و آن شاخه ها آن اسباب و وسائل و چیزهائی که در این دنیا در دست عاشق هست و بوسیله اینها میخواهد متوسل بشود. نمیشود، اگر فکر بکند که من برای رفتن بسوی حقیقت و این سیل حقیقت دارد مرا میبرد, حالا میخواهم که یک استراحتی بکنم و بگوشه ای پناه ببرم و بعد دوباره راه بیافتم در سیل، دیگه نمیشود. یکسره باید رفت. این سیل کجا میرود؟ این سیل عشق بسوی دریای عشق میرود و منتهی بدریای عشق میشود. باید خودت را رها کنی تا برسی بآن دریای عشق. باز مثال میزند!
928 چون ستوری باش در حـکـمِ امـیـر گه در آخُر حبس گاهی در مسیر
ستور یعنی اسب و قاطر و چهار پا که سوارش میشوند. حالا امیری را در نظر بگیرید که اسبی دارد. این اسب امیر در برابر امیرچگونه هستش؟ او در حکم امیر است. هر حکمی امیر صادر کند مثلاً امیر تصمیم میگیرد که حالا این اسب باید در اسطبل حبس باشد و به میخ طویله بکوبدش. خُب با میخ طویله در اسطبل حبس میشود. فردای آن روز امیر تصمیم میگیرد اسب را از طویله بیرون میآوریم و می بریمش بدشت و بیابان برای گردش. در مسیر یعنی در سیر و گردش. این اسب گاهی در جبس طویله است و گاهی در گردش است. اسب که از خودش اراده ندارد, او تسلیم حکم امیر است. تو هم مثل ستور باش. ستور یعنی مرکب و مرکب آن چیزی هست که سوارش میشوند. اتومبیل شما هم که مرکب شما باشد, امروز شما فکر بکنید خودش که راه نمی افتد، تحت حکم راننده است
929 چون که بر میخت بـبـنـد بسته باش چون که بگشایـد بُرو بر جسته باش
وقتیکه این اسب ها را در اسطبل می بردند, یک میخ های بلندی بود که زنجیری هم بآن بسته بودند و در طویله نصب شده بود و وقتی اسب را به طویله می بردند افسار او را محکم به میخ طویله می بستند. چون که بر میخت ببندند, نخواسته باش که از طویله بیرون بیا چون بسته شده ای پس آرام باش تا حکم بعدی امیر. وقتی که آمدند و تو را از میخ بازت کردند و از اسطبل بیرون بردند و تو را به سیر و گردش بردند, آنوقت بر جسته باش و آنوقت لذت ببر. آنوقت ممتاز و عالی باش، چرا ممتاز و عالی؟ برای اینکه تو تسلیم هستی. عاشقی که تسلیم عشق باشد بدرجاتی رسیده, ممتاز است, برجسته است. چون تسلیم است. همه اینهائی که مثال زد، مثالهائی هست که در اطراف ما آدمها هست و بمصداق روی زمین است. حالا دارد میرود به افلاک!
930 آفتاب انـدر فلک کژ مـی جَـهـد در سیـهـه روئی کسوفش می دهد
این بیت و ابیات بعدی تماماً سمبولیک است. سمبولیک بودن از قول مولانا یعنی اگر که تو حیله گر و مکّارو فریب دهنده باشی، مثل روباه ظاهر میشوی. نه اینکه شکلت عوض بشود مردم تو را آنگونه می بینند که روباه را می بینند. مردم در باره تو آنطور قضاوت و داوری میکنند که در باره روباه میکنند. این حرف سمبلیک است. خانم اَن ماری شونِر یک پرفسور و پژوهشگرِ مولانا شناس و عرفان شناسِ آلمانی است. وی تمام آن حرفهای سمبولیکی که مولانا در مثنوی و در دیوان کبیر زده گفته در یک کتاب قطوری جمع کرده بنام شکوه شمش. این کتاب به زبان فارسی ترجمه شده و هست. یعنی اینقدر حرفهای سمبولیک مولانا زیاد است که این پرفسور آلمانی بصورت کتاب قطوری در آورده.
آفتاب وقتیکه مولانا میگوید یعنی خورشید. در فلک یعنی در آسمان, کژ می جهد یعنی از فرمان بیرون میرودَ مولانا کراراْ گفته که اجرام سماوی و کره های فلکی و ستاره ها که در حال حرکت هستند و گاهی بهم نزدیک و گاهی از هم دور میشوند و چگونه موقعیت آنها عوض میشوندُ همه اینها تحت حکم آفریننده است. مولانا میگوید همه اینها عاشق هستند. همانطور که قبلاْ گفته شده مولانا معتقد است که همه ذرات سازنده جهان زنده را عاشق می بیند. مثلاْ در یک جای دیگر میگوید:
دور گردون ها زموج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جهان
این سیاره ها که در آسمانها دارند دور میگردند از موج عشق بدان. مولانا بگفته سهراب سپهری چشمانش را شسته و جهان را بگونه دیگری می بیند که آن چشمهای شسته نشده نمی بیند. در بیت فوق میگوید خورشید هم گاه بگه از مسیر خودش اندکی خارج میشو و در مصراع دوم میگوید: در سیه روئی کسوفش میدهد. کسوف یعنی خورشید گرفتگی. وقتی ماه بین کره زمین و خورشید قرار میگیرد یک قسمتی از خورشید تاریکی و گرفته گری بوجود میآید. حالا مولانا میگوید آیا میدانید چرا خورشید گرفتگی پیدا کرده؟ مثل اینست که از حکم عشق سر باز زده و حالا دارد تنبیه میشود و سیه روزی برایش پیش آمده و تیره شده. . نه اینکه خیال بکند که واقعاً اینگونه است, در ذهن خودش اینگونه تجسم میکند. این تجسم مولانا سمبولیک است. مولانا بخوانندگانش میگوید که اینطور تجسم بکنید. وقتی خورشید به آن عظمت اینگونه تنبیه میشود پس وای بر ما انسانها و آدمیان اگر که از فرمان عشق سر وا کنیم.
931 کـز ذَ نب پر هیز کن، هین! هوش دار تا نگردی تو سیه رُو دیگ وار
این ذنب بمعنی دُم هست و اشاره است به یک صورت فلکی بنام دُمِ گرگ. وقتی ما شبها بآسمان نگاه میکنیم همه ستارگان را در یک سطح تصور کرده و می بینیم. بعضی اوقات چند و یا چندین ستاره طوری باهم قرار میگیرند که به شکلهای بخصوصی بنظر ما میآیند و روی اینها اسم گذاشته اند و هر کدام اسمی دارند. اینها ملیونها سال نوری با هم فاصله دارند ولی ما از زمین اینها را در یک سطح می بینیم و میگوئیم این به شکل مثلاً گرگ است و این هم دم اوست. بعضی وقتها ماه گرفتگی ایجاد میشود. ماه گرفتگی را خسوف مینامند. در ذهن مولانا اینگونه تصویر حاصل میشود که دُمِ گرگ این صورت فلکی آمده در برابر این ماه واقع شده و حالا قسمتی از ماه تیره و تاریک دیده میشود. میخواهد بگوید که ماه و خورشید و اجرام سماوی هم اگر که از این فرمانی که بآنها داده شده سر بپیچند برای آنها گرفتاری پیدا میشود. آنها تسلیم هستند و تو هم باید بطریق اولی تسلیم باش. این طرز فکر و تصور مولانا هم سمبولیک است. مولانا سمبولکی می اندیشد که این خورشید و ماه و یا سیارات دیگر اگر کسوف و خسوفی میکنند، این در اثر خطاهائیست که آنها میکنند. تو نیز ای انسان آگاه باش, تو از این خورشید و ماه عظمتت بیشتر نیست پس از خطا بترس وگرنه در زندگی سیه رو خواهی شد.
932 ابـر را هم تـازیـانـه آتـشـین می زنندش کانچنان رو، نـه چنـین
مشاهده کرده اید وقتیکه رعد و برق میشود, مولانا میگوید آنطور تصور بکن که دارند شلاق آتشین و تازیانه به ابر میزنند که ای ابر از آنطرف برو و از اینطرف نرو. منظور اینست که این ابر هم تسلیم این حکمی است که آفریدگار برایش قائل شده و چون گفته بود که همه اینها عاشقند و این حکمی که در باره آنها هست حکم عشق است و اینها همه دارند از عشق سر باز میزنند. حالا این ابر نخواسته که اینجا بباره, دارند تازیانه آتشین باو میزنند که برو بر فلان بادی ببار.
933 بر فلان وادی بـبار، این سو مبار گوشمالش میدهد که گوش دار
وادی یعنی بیابان. اینجا نمیخواهد بباری برو آنطرف ببار. این شلاقی که دارد باو میزند دارد گوشمالیش میدهد و او را تنبیه میکند و میگوید گوش دار یعنی گوش بفرمان باش. همه اینها را که گفت خارج از وجود انسان بود. حالا میآید در وجود انسان.
934 عقلِ تـو از آفـتـابی بیش نیست اندر آن فـکریکه نَهی آمـد مه ایست
حالا این عقل آمد در درون تو و این عقل هم حکم برایش صادر شده و آن حکم عشق است که چگونه فکر کنی ای عقل. این که عظمت خورشید و ماه و سیارات ندارد. گفته شده که چکار نکن و چکار بکن. نَهی یعنی نکن. آن حکم هائی که صادر شده و عشق واقعی, حقیقت عشق آفرین, حکم صادر میکند و به عقل هم حکم صادر میکند که این کار را نکن. اینگونه فکر نکن. اگر خواسته باشی مخالف و ضدّ و بر عکس این حکمی که صادر شده که نکن، اگر بکنی ای عقل، در زندگیت گرفتاری برای خودت و برای صاحبت گرفتاری بوجود میآوری.
935 کژ مَنه ای عقل! تو هم گامِ خویش تـا نیاید آن کُسـوفِ رُو به پیش
میگوید: ای عقل تو هم در ذهن و درون خودت پایت را کج مگذار یعنی از مسیری که باید بروی منحرف مشو. اگر منحرف بشوی تو هم مثل آن خورشید و ماه سیه روئی در پیش خواهی داشت. چه کسیست که عقلش خطا نکرده باشد! همه خطا کرده اند. یا چه کسی هست که عقلش خطا کرده باشد و زیانش را ندیده باشد. همه خطا کرده اند و زیانش را هم دیده اند. آن سیه رو دیگ وار در آخر چند بیت قبل یعنی مثل دیگی که روی آتش میگذارند و زیر آن هیزم میگذاشتند لذا زیر آن سیاه بود و دیگ وار یعنی سیاه. حالا چرا ما عقلمان خطا میکند و سیه رو هم میشود؟ برای اینکه ما درس نمی گیریم و برای همین خاطر است که تا لحظات آخر عمرمان, مولانا میگوید ای انسان در حال خطا و سیه روئی هستی و در حال خطا و سیه روئی هستی و اینقدر پشت سر هم میگوید تا لحظه مرگ فرا رسد. ولی همیشه میتواند اینگونه نباشد. میتوانی که یکبار بخودت بیائی و دیگر تا کی خطا و تا کی سیه روئی و تا کی قدم را کژ نهادن. بیایم از این به بعد از راه خارج نشوم. اگر که این اندیشه پیدا شود و انسان بخود بیاید, باز هم در هرکجای مسیر زندگی باشد باز هم برنده است. ولیکن چون ما غرور بی جا داریم و اصلاً قبول نمیکنیم که خطا کرده ایم, میفهمیم که سیاهی برای ما پیدا شده و زیان دیده ایم ولی نمیفهمیم که زیان یعنی چی. نمیگوید که من اینجا خطا کردم و این هم زیانش. اگر خطای خودتان را بشناسید و زیانش را بفهمید که چیست، دیگر نمیکنید. این عرفان چه میگوید؟ عرفان از شناخت است, شناخت چه چیز؟ شناخت خودش. خودشناسی است در قدم اول. باید خودمان را بشناسیم. راستی ما ها چقدر خودمان را می شناسیم؟. بی تعصب چقدر خودشناسی داریم. وقتیکه در خودمان فرو میرویم فکر میکنیم چقدر خودمان را می شناسیم. میرویم و مردم را گول میزنیم و آن چیزیکه نیستیم میگوئیم که هستیم و آنچه که هستیم میگوئیم که نیستیم. ولی چیزی در درون ما هست بنام وژدان. این وژدان را نمیتوانیم گول بزنیم. خودمان میدانیم که کی خطا کردیم.