تفسیر :
در این قسمت مولانا بحثی در باره یکی از اصول بسیار مهم اندیشه های خودش دارد که قبلا هم از آن صحبت کرده بود و آن مسئله مرگ اختیاریست. مولانا مرگ را دو نوع میداند یکی مرگ اجباریست و یکی مرگ اختیاری. مرگ اجباری دیر یا زود برای همه افراد بشر پیش میآید. مرگ اختیاری یعنی اینکه قبل از اینکه آن مرگ اجباری پیش بیاید در درون انسان تحولاتی باید پیدا شود و تبدیلاتی باید صورت بگیرد که آن انسان را مبدل کند به یک انسان دیگری. اگر که در خودش بمیرد و از نو متولد بشود، این یک تولد دومیست به انسانی با شأن بالاتر. پس این یک نکامل است از نظر مولانا. اگر کسی بتواند این کار مشکل را قبل از اینکه بمیرد انجام بدهد, در خودش مرده باشد یعنی از کلیه صفاتی که نشانی از منیّت و زشتی دارد پاک میشود. اگر اینطور شد این یک نوع مردن اختیاری است, این مردنی نیست که زیر خاک دفن بشود این در خودش تبدیل و یک نوع تولد است و به وجود آمدن یک انسانی برتر. بخاطر همین است که این مرگ اختیاری را مولانا مرگ تبدیلی مینامد.
این کار کارِ آسانی نیست و کاری هم نیست که بسرعت انجام بگیرد. اگر شما بخواهید که منیّت خودتان را از بین ببرید, آن منیّتی که باعث تکبر و خودخواهی میشود, و باعث خود بینی و حسد و طمع و کینه میشود، همه اینها مادرش این منیّت است و همه این زشتی ها زاده این منیت است. اگر کسی یک عمر با این منیّت زندگی کرده باشد، حالا یک مرتبی در ظرف بیست و چار ساعت نمیتواند این منیّت را ترک بکند. بنابر این ترک منیّت و این مرگ اختیاری و از نو متولد شدن احتیاج به زمان دارد. باید تکرار بشود و مرور زمان با پی گیری صورت بگیرد و نه اینکه قطع و وصل بشود,, وقتی شروع شد باید تا انتها مدام صورت بگیرد. مولانا میگوید این زندگی که ما داریم میکنیم زندگی نیست. این مرگ است. برای اینکه ما در ظلمت جهالت هستیم, خود خواهی هستیم, زشتیها هستیم و این زندگی نیست که ما داریم میکنیم, ما در حال مرگ هستیم خیال میکنیم که داریم زندگی میکنیم. هروقتیکه این زندگی را ترک کردیم و کنار گذاشتیم بوسیله مرگ اختیاری، تازه اول زندگیست و آنوقت مفهوم زندگی برای ما روشن میشود. این را اصلا در باره خودش میگوید:
آزمودم مرز من در زندگی چون رهم زین زندگی پایندگی
میگوید این زندگی که من میکنم یک مرز هست و من امتحان کرده ام. و وقتیکه از این زندگی دروغین رهائی پیدا کردم تازه میرسم به پایندگی و زندگی واقعی که باید میداشتم.
ای خُنُک آنرا که پیش از مرگ مُرد یعنی او از اصل رَز بوی برد
ای خنُک یعنی خوشا بحالت. خوش بحال کسیکه پیش از مرگ اجباری مرده. این جمله معروف ” بمیرید پیش از آنکه بمیرید ” یعنی از این مرگ اختیاری بمیرید پیش از آنکه مرگ واقعی برسد. اگر اینکار را بکنید مولانا میگوید انسانی هستید با شأن بالاتر. در مصراع دوم رَز درخت انگور است ولی یک معنی دیگرش بمعنی باغ است. میگوید اگر کسی اینکار را بکند آنوقت تازه بوئی از این باغ معنویت می شنود. میگوید وقتی با مرگ اختیاری یک کسی بمیرد, از اصل رَز بوی برد یعنی او از اصل باغ معنویت بوی بُرد. معنی مخالفش اینست که تا این کار نشده اصلا بوئی و یا نشانی و اثری از معنویت و یا معرفت شنیده نمیشود. افراد خیال میکنند. اگر که خواسته باشیم واقعاً معرفت و معنویت واقعی را درک بکنیم و از باغ معنویت بوئی به مشام ما برسد باید آن مرگ اختیاری را انجام داده باشیم. میگوید این مرگ اختیاری یک زندگی واقعیست در لباس مرگ. مرگ نیست بلکه زندگی واقعیست و اسمش مرگ است. بر عکس این زندگی که ما داریم میکنیم مرگ است و اسمش زندگی است, اینها همه اش ظاهریست. آن کسیکه موفق شده به مرگ اختیاری دست پیدا بکند مثل سایرین در بین این زمینیان دارد زندگی میکند ولی در واقع در بین این زمینیان نیست و در بین فرشتگان دارد زندگی میکند یعنی دارد در یک عالم بر تری و در یک فهم و درک بهتری بسر میبرد. اگر که ما انتظار این را داریم که در طول عمر,تکاملی پیدا کنیم از نظر معنویت و روحانی و روانی بدون مرگ اختیاری نمیشود. برای اینکه اگر این مرگ اختیاری نباشد تمام زشتی ها زنجیر وار پای ما ها را بسته و این روان ما اصلا اوج نمیتواند بگیرد. اول بایستیکه این زنجیر ها را پاره کرد تا روان آزاد باشد و بتواند مثل پرنده اوج بگیرد. پرنده ای را در نظر بگیرید که پر و بالش به گِل آغشته است, این فقط میتواند روی خاک حرکت کند. پرواز که نمیتواند بکند. اگر بتواند آن گِلها را از بال خودش بزداید آنوقت آزاد میشود و میتواند اوج بگیرد. روان ما هم آن پرنده ایست که آغشته بگل است, بگل زشتیها و خود پسندیها و تکبرها و منیّتهاست. این منیّتها کی از بین میرود؟ وقتیکه انسان اصلاً خودش را حس نکند. خود را حس نکردن یعنی اگر کسی بمن بد گفت من دیگر نمی رنجم. اگر کسی من را نپسندید خُب نپسندید و اصلاً بمن بر نمیخورد. اگر کسی بمن سلام نکرد, خُب نکند و یا اگر سلام من را دیر جواب داد خُب بدهد. اگر باین مرحله رسیدی که هیچکس بهیچ عنوان نتواند شما را برنجاند و آذار بده آنوقت شما منیت را از خودتان دور کردید و به مرگ اختیاری دست یافتید. آنوقت می بینید که بشما چه آرامشی دست میدهد و چه لذتی دارد و خودتان را در یک وضعی می بینید که در این دنیا دارید زندگی میکنید ولی هیچ کس توانائی آن را ندارد که بشما رنج بدهد. مولانا در یک جا میگوید:
چون دوم بار آدمی زاده بزاد پــای بر فـرق علـتـهــا نـهــاد
گفته بودیم که وقتی انسان با مرگ اختیاری میمیرد دو باره تولدی نو میکند. حالا میگوید وقتی تولد نوی پیدا کردی میتوانی پا بر فرق علتها بگذاری. علتها یعنی این اسبابها و وسائل و دلایل و خواسته ها و هر چیزی که وسیله زندگی باشد و ما با آن خوشی میکنیم، این انسان تازه متولد شده برای دومین با ر پا برفرق آنها میگذارد و میرود بالاتر از آنها و ورای همه آنها فکر میکند. بچه علت بمن سلام نکردی و بچه علت سلام من را دیر جواب دادی! این شخص دوباره متولد شده میرود ورای این علتها:
چون مزاج زشت او تبدیل یافت رفت زشتی و رخش چون شمع تافت
تبدیل یافت یعنی بمرگ اختیاری مرد و دوباره متولد شد. در این صورت وجودش شروع میکند مثل شمع نور دادن. نه تنها از ظلمت جهل بیرون میآید اصلاً خودش هم باعث تابش نور میشود. نوریکه مردم را از ظلمت جهل میراند و مردم را هوشیار میکند که راه زندگی چیست. نور تابش حقیقت را بمردم میآورد و مردم را شریک میکند بوضعی که پیدا کرده. در یکجا میگوید این دنیائی که ما در آن زندگی میکنیم، همه چیزش دائماً دارد تبدیل میشود. اصلا عالم و جهان هستی در حال تبدیل است باید در نظرگرفت که بیش از هشتصد سال پیش این طرز فکر و این حرف را زدن چقدر ارزش دارد:
هرنفس نو میشود دنیا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا
هر نفسیکه میکشیم دنیا نوتر میشود
عمر چون جوی نو نو میرسد مستمری می نماید در جسد
آبی که در جوی دارد میرود در حرکت است و هر لحظه آب نو جایگزین آب قبلی میشود در جسد یعنی در بدن. من دائم دارم میمیرم و زنده میشوم و چرا حالت استمرارو اتصال دارم. استمرار یعنی ادامه پیدا کردن. چرا من ادامه پیدا میکنم؟ برای اینکه این روش بسیار سریع انجام میگیر و بخاطر سرعت آنست که من نمیفهمم. این مرگ و بر گشت چون بسیار سریع انجام میگیرد برای ما قابل درک نیست. میگوید شما آتش گردانی را در نظر بگیرید که در آن آتش است و شخصی آنرا دور میگرداند. در این صورت شما آنرا بصورت دایره آتش می بینید. آیا واقعاً این آتش دایره است؟ نه، آتش گردون در هر لحظه یک نقطه ایست در این دایره آتش, لحظه بعد در یک نقطه دیگر و لحظه بعدی در یک نقطه دیگر و چون با سرعت دور گردانده میشود بنظر بیننده یک دایره آتش میرسد. قطره ایکه از قطره چکان میریزد بصورت خط به پائین میریزد. در هر لحظه هر قطره در جائی هست. آن تبدیلی هم که مولانا میگوید در وجود شما انجام میگیرد بخاطر سرعـتـش هست.
طبیعت اصولا در حال این تبدیلات سریع هست. مردم خیال میکنند از صبح تا غروب, آن نوری که از خورشید به آنها میرسد یک نور است. میگوید این ذرات نور خورشید که از صبح تا شب بشما میرسد یکی نیست ولی این ذرات دارند پشت سر هم دائم میآیند ولی شما خیال میکنید که یک نور است که می تابد. این ذرات نور بوسیله فتونها آنقدر سریع پشت سر هم می آیند که انسان متوجه نمیشود. بنا بر این به هیچ وجه شما نمیتوانید در جهان هستی باشید و دستخوش تحول و تبدیل نباشید. این تبدیل خواه و ناخواه دارد صورت میگیرد و باید بآن توجه کرد. این شرحی که تا بحال داده شد فقط یک زیرسازی بود که بتوانیم حرفهای این قسمت از مثنوی را بهتر درک کنیم.
723 جان بسی کندی و اندر پرده ای زان که مردن اصل بُود ناورده ای
حالا یکی میخواهد آن مرگ اختیاری و یا تبدیلی را انجام بدهد. خیلی رنج دارد و این جان کندن یعنی رنج بردن. میپرسد آخر من مدتهاست که دارم رنج می برم و زحمت میکشم چرا تبدیل نشدم و یا چرا آن مرگ اختیاری را که میگوئیم پیدا نکردم؟ و چرا هنوز در پرده هستم؟ چرا یک پرده و حجاب روی من افتاده است؟ این پرده و حجاب منیّت است و هنوز نتوانسته از زیر آن پرده بیرون بیاید. خیال میکنی که داری رنج میبری که داری منیّتت را از دست میدهی و کنار بگذاری. تو آن را کنار نگذاشتی و تصور میکنی. باید این پرده را بدری و پاره کنی و از زیرش بیرون بیائی. وقتی از زیرش بیرون آمدی آنوقت میتوانی آن نور حقیقت را ببینی و آنوقت آن معرفت و مغنویت را بتوانی درک کنی. تو دوران سختی را گدراندی که از پرده بیرون بیائی و نیامدی زیرا آن مرگ اختیاری اصل قضیه بود و تو نمردی. ناورده ای یعنی تو عالم مرگ اختیاری را بدست نیاورده ای.
724 چون نَمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز!
چون بمرگ اختیاری نمردی زحمتت زیاد شد. جان کندن دراز شد یعنی زحمتت زیاد شد. میگوئی سالهاست که من دارم زحمت میکشم که بمرگ اختیاری بمیرم و هنوز آن منیت را دارم. چون هنوز منیت خودت را داری حالا رنجت زیاد شده. هروقت که منیّت خودت را از دست دادی آنوقت به مرگ اختیاری میرسی. در مصراع دوم، مات شدن یعنی تسلیم شدن. در بازی شطرنج وقتی میگویند مات شد یعنی مهره شاه دیگر حرکتی نمیتواند بکند. مات شو یعنی تسلیم شو. شمع طراز، طراز یک ناحیه ایست در ترکستان شرقی که معروف بود و حالا هم هست به زیبا رویان. شمع طراز یعنی ای کسیکه به زیبائی آن شمع شهرستان طراز هستی. شمع در صبح اگر روشن باشد نور آن دیده نمیشود زیرا در برابر نور قدرتمند خورشید قرار میگیرد. ای شمع طراز در صبح حقیقت محو شو. اگر اینطور بکنی, آنوقت محو که میگوئی یعنی تن دادی به مردن اختیاری. در جای دیگر عاشقی از معشوقه اش پرسید من را بیشتر دوست داری یا خودت را؟ جواب داد چی از من می پرسی , من اصلاً من خودم را حس نمیکنم که بگویم دوست دارم و یا دوست ندارم. تا بگویم من خودم را دوست دارم. گفته ام که من هستم اصلا نباید که این را درک بکنی. محو شو ای شمع در نور صبح حقیقت.
731 تـا نگشـتـنـد اخـتـران ما نـهـان دان که پنهان است خورشیدِ جهان
اختران ستاره ها هستند و شب که بستارگان نگاه میکنید میبینید ستاره های زیادی چشمک میزنند. صبح که میشود شما نگاه میکنید و ستاره ها را نمی بینید. چرا ستاره ها را نمی بینید؟ برای اینکه یک نور قوی تری آمده و همه آسمان را روشن کرده. میگوید این ناشایسته هائی که در وجود ماست مثل کینه و حسد و رشک و انتقام و این بد بینیها و این خودبینی ها ستاره هائی هست که در آسمان وجود ما دارد چشمک میزند, ولی من هستم. باید در وجود تو صبح حقیقتها بیاید که این ستاره ها دیده نشوند و دیگر چشمک نزنند و همانطور که صبح میشود دیگر در آسمان ستاره ها دیده نمیشوند و تو ستاره ها را نمی بینی. تا ستاره ها را ببینی در وجود خودت، ستاره حسد را ببینی, ستاره انتقام را ببینی تو هنوز به مرگ اختیاری نرسیده ای و هنوز به آن چیزیکه باید برسی نرسیدی. پس باید کاری بکنی که در این وجود تو این حقیقت طلوع کند و حجاب را باید از رویش برداشت و سد را هم باید از جلو پایت بر داری. کاری بکنی که در این وجود حقیقت طلوع کند و حجاب را باید از رویش بردای و سد را هم باید از جلو پایت برداری.
738 بی حجابت باید آن؟ ای ذُولُـباب مرگ را بگزین و بر درّ آن حجاب
اگر میخواهی بی حجاب آن حقیقت را ببینی؟ آن یعنی خورشید حقیقت. ذولَباب یعنی ای خردمند. مرگ اختیاری را انتخاب کن و آن حجاب را پاره کن. پس باید بآن مرگ اختیاری بری و تا حجاب منیّت تو را پوشانده نمی توانی بروی.
739 نه چنان مرگی که در گوری روی مرگِ تبدیلی، که در نوری روی
مولانا دارد توضیح میده به خواننده اش که نه آن طور مرگی که بروی زیر خاک بلکه مرک تبدیلی و منظورم این مرگ تبدیلی است. تا آنطور نشود آنوقت جوهر راستین زندگی را اصلاً درک نمیکنی. معنی زندگی واقعی یعنی جوهر واقعی زندگی را درک کردن. زندکی واقعی بعد از مرگ اختیاریست و قتی هست که این شهوات و عادات بد از بین رفته باشد. آنوقت باو میگوئیم انسان کامل. این انسان کامل شدن زود انجام نمیگیرد. یک عمر ما در این فضای منیت زندگی کرده ایم و حالا میخواهیم که نداشته باشیم . حالا میگوئیم امید دارم و توانائیش هم دارم و این کار را میکنم ولی میدانم که مشکل است. این مشکل را پذیرفته ام و قبول میکنم و باین زودی هم میدانم به آن نمیرسم ولی میدانم که در آینده به آن میرسم.
746 نَقل باشد، نه چـو نقلِ جانِ عام همچو نَقلی از مقامی تـا مقام
نقل بمعنی انتقال است و جان بمعنی روح. روحت انتقال پیدا میکند وقتی که این تبدیل در تو انجام شد. نه مثل روح مردم عوام که انتقال پیدا میکند و عوام خیال میکنند. مثلاً میگویند که خُب وقتیکه میمیرم روحم از جسمم جدا میشود و انتقال پیدا میکند میگوید منظورم این نیست. منظورم اینست که روح تو میتواند وقتی هم که زنده هستی اوج بگیرد و برود بعالم معنی, در بلند آسمان معنی و معنویت برود نه مثل اینکه مردم عوام میگویند. باید انتقال پیدا بشود از یک مقامی به مقام بالاتر و از یک پایگاهی به پایگاه بر تر. این مستلزم زمانی هست. هرکسی الان در پایگاهی هست بستگی دارد باندازه درک و فضل و دانشش. این پایگاه ها با هم فرق میکنند ولی هیچ کدام از این پایکاه ها ئی که عرفان میگوید نیست. باید از این مقام و پایگاه بروی به یک مقام بالاتر. آن چیزیکه میتواند اینکار را برای تو بکند و تو را اوج بدهد همان مرگ اختیاری هست.
756 پس قیامت شو ، قیامت را ببین دیدن هر چیز را شرط است این
یعنی چی که قیامت شو؟ مولانا دارد میگوید که آیا شنیده اید که میگویند قیامتی هست, (البته نمیخواهد راجع به قیامت صحبت بکند) میگویند که در قیامت مرده ها زنده میشوند. تو هم در وجود خودت بمیر و زنده شو و قیامت را در خودت تجربه کن. اگر میخواهی این قیامت را ببینی اصلاً تمام وجودت باید قیامت بشود. یعنی اصلاً تبدیل بشوی و همه وجودت باید از نو زنده شود. الاآن خیال میکنی که زنده هستی نه و آن زنده واقعی نیستی. این زندگی واقعی شرطش اینست که آن قیامت بشود و در خودت بمیری و از نو زنده بشوی. در قیامت چه اتفاقی میافتد؟ مرده ها زنده میشوند. پس تو باید اول بمیری و بعد زنده بشوی. مولانا میگوید شنیده اید وقتیکه روز قیامت میشود و همه زنده میشوند همه در پیشگاه حقیقت باید پاسخکوی باشند چون به بدیها و خوبیهای آنها رسیدگی میشود. قیامت شو منظورش اینست که در برابر وجدان خودت که در درون تو هست, خودت را به محاکمه بکش. مثل اینکه در قیامت گفته اند که این کار را میکنند بدون تعصب. زشتیهای خودت را و نیکی های خودت را جلو خودت بیار و بدون تعصب در باره خودت حکم صادر کن که این امور باید صورت بکیرد. تا قیامت نشوی و این کارها را در درون خودت نکنی اصلاً نمیفهمی قیامت یعنی چی. مولانا دارد فکر میکند که مطالبش را خوانندگان درست نفهمند.
757 تا نگـــردی او ندانی اش تـمام خـواه آن انـوار بـاشد یـا ظلام
او به قیامت بر میگردد. تا قیامت نشود نمیفهمد که قیامت یعنی چی؟ حالا کل را میگوید و گسترشش میدهد. هرچیزی را که میخواهی بدانی که چیست باید همان چیز بشوی آنوقت ماهیت آن چیز را درک میکنی. چه در حالت نورانی باشی، چه در حالت ظلمانی باشی. ظلمات یعنی تاریکی. این باز زمان میخواهد. مثالی میزند:
758 عـقل گـردی، عقل را دانـی کـمـال عشق گردی عشق را دانـی ذُبـال
کمال یعنی کاملاً, ذبال یعنی شعله آتش. اگر میخواهی بدانی عقل چیست باید اصلاً خود عقل بشوی یعنی باید سرتاپا عقل بشوی. خرد و عقل چی هست؟ خرد عکس نادانیست و سراپای وجود تو را باید این خِرَد پُر کند. وقتیکه حسین ابن منصور حلّاج گفت من خدا هستم او چی شده؟ او خدا شده و نه آن خدائی که یکتاست. او سراپایش خدا فرا گرفته پس حالا میفهمد خدا یعنی چی و میگوید که من خدا هستم. بی خود نمیگوید, اطرافیانش نمیفهمند و او را میگیرند و میکشند. و یا اگر میخواهی ببینی عشق چیست، باید خود عشق بشوی یعنی سراپایت عشق باشد تا آن شعله عشق را درک بکنی که چیست.
759 گفتمی برهان این دعوی مُـبـیـن گر بُدی ادراک انـدر خـورد این
گفتمی یعنی میگفتم, برهان یعنی دلیل, دعوی یعنی ادعا کردن, مبین یعنی آشکارا, در مصراع دوم گر بُدی یعنی اگر میبود, ادراک یعنی فهم و درک, اندر خورد این یعنی در حدّ درک این مطلب. میگوید چیزهائی که من میگویم اگر که فهم پیدا شود که در خورد این باشد که حرفهای من را بفهمد, من خیلی چیزهای دیگر داشتم که بگویم و خیلی آشکارتر و واضح تر میگفتم. در جائی دیگر میگوید:
آنچه میگویم بقدر فهم توست مُردَم از حسرتِ فهم درست
خیال میکنیم که فهمیده ایم! نه. میگوید آنچیزی که من بتو میگویم فقط باندازه فهم و درک توست و از بس بدنبال فهم درست گشتم این چنین مردمی پیدا نکردم.
760 هست انجیر این طرف بسیارخوار گر رسد مرغی قُنُق انجیر خوار
انجیر یک میوه بسیار شیرینی هست ولی در بیت فوق اشاره است به معنویات و معرفتها. شیرینی معرفتها, این طرف یعنی نزد من, بسیار خوار یعنی خیلی خوب برای خوردن. میگوید انجیر شیرین معرفت پیش من هست ولی شرط هم دارد. گر رسد مرغی, قُنُق یعنی میهمان, انجیر خوار یعنی من مهمانی میخواهم که بتواند این معنویات من را درک بکند. این انجیر معنویت پیش من است ولی من منتظر یک مرغ انجیر خوار هستم. یعنی کسی که فهم و درک این را داشته باشد و این حرفهائی که من باو میگویم بفهمد و بعد حرفهای بالاتر هم باو بگویم. مرغ انجیر خوار مرغ کوچکیست باندازه یک گنجشک و منقارش کج است. او با منقار کجش میتواند روی درخت انجیر بشیند و از زیر منقارش را بزند به انجیر و آن دانه های کوچکی که در انجیر هست آنها را بگیرد و بخورد بدون اینکه انجیر از درخت جدا بشود و بیافتد بخاک. مولانا میگوید من انجیر معرفت دارم و مرغ انجیر خوار میخواهم که بتواند انجیر معرفت من را بخورد. در جای دیگر میگوید:
بر سماع راه هر کس چیر نیست لقمه هر مرغکی انجیر نیست
سماع از سمع است و یعنی شنیدن, بر سماع راه یعنی شنیدن حرف درست. میگوید هرکس و یا همه کس برای شنیدن حرف درست قادر نیست یعنی توانا نیست و نمیتواند بشنود. و یا هر مرغی نمیتواند انجیر بخورد. بعد هم میگوید این مردم نه تنها مرغ انجیر خوار نیستند:
خاصه مرغی مرده ای پوسیده ای پُر خیالی، اعـمـیـی بــی دیده ای
میگوید مخصوصا اینکه تو یک مرغ مرده و پوسیده ای هستی. بعلاوه تو پر از خیلات واحی و پوچ هستی. اعمیی یعنی کور دلی و از همه مهمتر بدون چشم جان هستی. من با اینها روبرو هستم. باید دید که چه خون دلی میخورد. این مردمی که پوسیده اند در این زشتیها و رياها، پلاسیده اند در این خودخواهیها و ذهنشان و مغزشان پُر از خیالات و تصورات باطل و واحی است و همه گرفتار کوردلی هستند و چشم دل ندارند. میگوید با این شاگردانم من چکار بکنم.
761 در همه عـالم گرهمه مرد و زن اند دم بدم در نَزع و اندر مردن ند
معنی مصراع اول اینکه همه اشخاصی که در این دنیا هستند اعم از زن و یا مرد. لحظه به لحظه در حالت نَزع هستند. نَـزع یعنی در حال جان کندن. دائما در حال مردن هستند و دوباره بوجود آمدنند. در جاوی دیگر خیلی جالب میگوید:
پس تو را هر لحظه مرگیست و رجعتی
هر لحظه داری میمیری و داری زنده میشوی و بر میگردی.
گفت پیغمبر که این دنیا ساعتیست پس تو را هر لحظه مرگیست و رجعتیست
این ساعت بمعنی شصت دقیقه نیست بمعنی لحظه است. این معنی در لغت نامه های معمولی هم آمده. پیغمبر گفت که کل دنیا یک لحظه است و تو هر لحظه میمیری و دوباره بر میگردی و اینها همه باید با تبدیل همراه باشد. این مرگ مرک تبدیلی باید باشد نه اینکه بمیری و زنده بشوی با همان آدم و با همان افکار و با همان سلیقه و همان اندیشه. میمیری و زنده میشوی ولی وقتی زنده میشوی چیزی بتو اضافه نشده. باید تبدیل شد.
762 آن سخن شان را وصیّت ها شُمَر که پـدر گوید در آن دم بـا پسـر
سخنشان یعنی سخن هایشان را, سخنهای آدمها به یکدیگر. این آدمها که با هم حرف میزنند, اینطور تصور کن که یک پدر دارد با پسرش صحبت میکند که بمیرد یعنی وصیّت میکند. پسرش هم بحال این پدری که در حال جان کندن و وصیّت کردن هست هیچ آذاری و رنجی نمیدهد. تو هم به هیچ کس آذارت نباید برسد. این حرفهائیکه ما مردم داریم بهم میزنیم و همه ما هم در حال وصیّت کردن هستیم چون داریم می میریم. هیچ کسی هم در حال وصیّت کردن کسی را اذیت نمیکند. پس با همه باید مهربان باشیم.
763 تا برویَـد عبرت و رحـمت بدیـن تا ببّرد بیخِ بُغض و رَشک و کین
برویَد یعنی پدید آید, عبرت یعنی پند گرفتن و درس گرفتن و رحمت یعنی مهربانی و بدین یعنی بدین طریق من گفتم که فکر هر حرفی که داریم بهم میزنیم داریم میمیریم، باید پس با هم مهربان باشیم و همدیگر را اذیّت نکنیم. تا ببرد یعنی ریشه کن بشود بیخ یعنی ریشه کن بشود. این بغض و کینه و حسادت و انتقام. اگر اینطور فکر کنید دیگر نسبت به هیچ کس بغض و کینه و انتغام ندارید. مسلم است اگر اینطور باشیم نه تنها همدیگر دیگر را آذار نمی دهیم بلکه خودمان هم در آرامش بسر می بریم.
766 ور غرضها زین نظر گردد حجاب این غرض ها را برون افکن ز جَیب
حجاب را حجیب میخوانیم که با جیب از نظر قافیه شعری جور در بیاید. اگر که از این نظر یعنی به طوریکه من گفتم، بدینگونه غرضها آمد و امیال نفسانی آمدو پرده ای شد و نگذاشت که مهربان باشیم با همدیگر, و کینه و حسد نداشته باشیم، این غرضها را باید از گریبان خودت یعنی از گریبان وجودت و ضمیر و درونت بیرون بریزی. یکی میگوید که من میخواهم که با همه مهربان باشم ولی نمیتوانم. باید باو گفت که یک غرضهائی در وجود تُست و یک امیال شیطانی در وجود توست که نمیگذارد و باید اینها را از گریبان وجودت بیرون بریزی نا آنوقت بتوانی با همه مهربان باشی و تا بتوانی که دیگر حسد نداشته باشی و سعی بکن که اینکار را بکنی.
767 ورنیاری، خشک برعجزی مَه ایست دان که با عاجز گُزیده معجزی است
اینجا ورنیاری ازآوردن نیست و یعنی اگر نتوانی از یارستن، مصدر یارستن یعنی توانستن. مثلاً من میگویم که یارائی آنرا ندارم که این کار را بکنم یعنی توانائی آن کار را ندارم. یارائی یعنی توانستن و یا رستن یعنی توانستن. پس ور نیاری یعنی اگر نتوانی که این کار را بکنی فکر میکنی که تو عجز داری و روی این عجزت صبر نکن. در مصراع دوم معجز یعنی عاجز کننده. میگوید من عاجزم و نمیتوانم و میخواهم با مردم خوب و مهربون باشم, و منیّت نداشته باشم, من نمیتوانم و عجز دارم. هروقت باینجا رسیدی که فهمیدی عجز داری یک عاجز کننده ای هست که آن عجز را بتو داده. ببین این عاجز کننده چیست
768 عجز، زنجیراست، زنجیرت نهاد چشم در زنجیر نهـهِ بـــایـد گشاد
این بیت را باید درست بخوانیم، در مصراع دوم زنجیر نه کسیست و یا چیزیست که زنجیر میگذارد به کسی و یا چیزی. میگوید که عاجز هستم و نمیتوانم زنجیری تو را بسته که نمیتوانی تو کاری بکنی، ببین آن کس و یا چیزیکه زنجیر بپای تو نهاننده کیست. و آن کسیکه زنجیر بپای تو بسته، او را بشناس. چشمت را روی این زنجیر بگذار وقرار بده. تو گرفتار این زنجیرها هستی. در وجود همه ما هزاران زنجیر نه است یعنی هزاران عامل زنجیر بند است که بما زنجیر مینهد و نمیگذارد که ما عوض بشویم. وقتیکه نمیتوانی یک کار ی را بکنی برو ببین این کیست که زنجیر بپایت بسته است. پیدا کردنش کار مشکلی نیست. این منیتها و خودخواهی هاست. اینهاست که مولانا از اول گفت اینها را بریز بیرون از وجودت تا حرفهای من را بفهمی. اگر نمیتوانی با مردم مهربان باشی تو منیّت داری. چرا نمیتوانی منیّتت را بیرون بریزی برای اینکه بتو زنجیر بسته اند و تو نمیتوانی حرکت کنی, این زنجیر را پاره کن و بگسل آن را.
772 یادِ صُنعت فرضتر یا یادِ مرگ؟ مرگ، مانندِ خزان، تو اصلِ برگ
این مرگ مرگ اجباریست که آخر سر برای همه پیش میآید. صُنعت یعنی چیزیکه ساخته میشود. صُنع تو یعنی مصنوع تویعنی ساخته تو, چیزی در وجود تو هست که مصنوع و ساخته توست و خودت آن را ساختیّ اینها را بریز بیرون. آیا بهتر اینست که همه اش بفکر این باشی که منم و من ساخته ام و منیت و منیت. بهتر است که یاد منیّتت باشی و یا یاد مرگ باشی. تو مثل برگ میمانی در خزان و در پائیز. باد پائیزی همه را پر پر میکند و همه میریزد و میبرد. این مرگ واقعی مثل باد پائیزی است.
773 سالها این مرگ طبلک میزند گوشِ تو بی گاه جنبش مـیکند
سالهاست بتو میگوید که من مرگ هستم و دارم بتو نزدیک میشوم و دارم میآیم بسوی تو. ولی گوش تو بوقت خودش نمیفهمد. میدانی کی میفهمد؟ وقتیکه دارد میمیرد.
775 این گلوی مرگ از نعره گرفت طبلِ او بشکافت از ضرب شگفت
این مرگ آنقدر فریاد کشید که دارم میآیم که گلویش گرفت و طبل هم دارم میزند که از خواب غفلت بیدار شو. اینقدر طبل را محکم میزنم بلکه از خواب غفلت بیدار شوی و طبلم پاره شد. ضرب یعنی زدن. شگفت یعنی عجیب. اینقدر ضربه عجیبی این مرگ باین طبلش زده که پاره شده ولی تو نفهمیدی. راستی این طبلک مرگ چیست؟ یکی که میمیرد ما خیلی مؤدب لباس می پوشیم و باید برویم به مجلس ختم او با کراوات سیاه و لباس سیاه می نشینیم ولی هیچ وقت فکر نمیکنیم که ما هم یک روزی میمیریم. اینکه میرویم به مجلس ختم این طبل است. این میزند که تو هم نوبت داری. یک روزی تو هم میمیری. بروم خودم را عوض کنم و لی نه همه اش بفکر این هستیم که او چقدر آدم خوبی بود. این طبل ها در زندگی زیاد هستند که زده میشوند و ما نمی فهمیم و این گوش جان وقت خودش نمیفهمد.
776 در دقایـق خویش را دریافتی رمزِ مردن ایـن زمـان دریافتی
دقایق یعنی چیزهای جزئی و ریز. دقایق جمع دقیقه است و دقیقه اینجا منظور زمان نیست و بمعنی چیزهای خرد و ریز و بی اهمیت و بی ارزش است. در زندگی خودت را مشغول کردی با این چیزهای خوردِ ریزِ بی ارزش و حالا که داری میمیری و این رمز مرگ را یافتی. خیلی دیر این کار را کردی و زود تر باید در میافتی.