20.6 جرمِ خودبین

تفسیر   :

اگر در نظر خوانندگان محترم باشد مولانا در چندین قسمت قبل بحثی را عنوان کرد که در مورد سلطان محمود و ایاز و مثل همه داستانهائی که مولانا میگیرد و توضیح میدهد داستان نمادین و سمبولیک بود و گویای بسیاری از نکات عرفانی و معنوی بود. در آنجا مولانا سلطان محمود را بجای مبدأ آفریدگار میگذارد و ایاز را بجای یک انسان کاملِ رهرو میگذارد که بحقیقت رسیده و این به عوج معانی رسیدن, او را مغرور نمیکند و همچنان فروتن باقی میماند. این ایاز یک روستا زاده بود که از بچگی سلطان محمود او را بدربار خودش برد و چون خیلی باهوش بود کم کم به مقام بالای خزینه داری سلطان درآمد. سلطان باو عشق میورزید بخاطر دانائیش و مقام کاریش. امیران دیگر در دربار سلطان باو حسادت میکردند. در اینجا مورد دیگری هست که مولانا بآن اشاره میکند. در این داستان هم سلطان محمود کنایه از آفریدگار هست و ایاز همان رهروی هست که بحقیقت رسیده و مرد کامل شده. و امیران کسانی هستند که طرفدار جبر هستند و این را هم میدانید که مولانا طرفدار اختیار هست. علاوه بر اینکه در این قسمت فقط یک اشاره میکند به موضوع جبر و اشاره ای هم دارد دربرابر عمل و عکسالعمل در زندگی. حالا با این مقدمه کوتاه که بدانیم در چه موضوعی بحث خواهیم داشت، می پردازیم به تفسیر اشعار. از امیرانی صحبت میکند که دست از حسادت بر نداشته اند.

385   چون امیران از حسد جوشان شدند        عاقبت بر شاه  خود  طعنه  زدند

جوشان شدند یعنی بر آشفته شدند و بهیجان آمدند, شاه خود منظور سلطان محمود است و طعنه زدند و او را سر زنش کردند. سر زنش را در بیت یعد بیان میکند.

386    کین  ایاز  تو  نـدارد   سی  خـرد        جامـگی سی امیر او چون خورد؟

حقوقیکه هر کدام از امیران میگرفتند معلوم بود که چقدر است ولی حقوق ایاز سی برابر امیران دگر بود. این حقوق و یا مستمری را در سابق میگفتند جامگی که از کلمه جامه و لباس است. لباس سر لشگر با لباس یک گروه بان با هم فرق میکند. این مقررات در ارتش و نظامیان همیشه هست که مطابق لباسشان بآنها مستمری میدهند. این مستمری که میگیرند بآن میگویند جامگی. حالا این جامگی و یا مقرری که هر نفر میگرفتّ شاه سی بربرش را به ایاز میداد. در بیت فوق امیران سلطان محمود را سر زنش کردند و گفتند این که سی تا عقل ندارد که سی برابر ما دارد مستمری میگیرد و چرا باید اینطور باشد. شاه جوابی نداد ولی خواست عملاً بآنها ثابت کند.                                                                                                                                                                                                                                  

387    شاه بیرون رفت  با آن  سی  امیر        سوی صحرا و کهستان صید  گ

صید گیر یعنی بقصد شکار. شاه بقصد شکار از شهر بسوی صحرا و کوهستان  بیرون رفت و این سی امیر را هم با خود برد.

388    کـاروانی دیــد  از دور آن  مَـلک        گفت امیری را : برو ای مُؤ تَفِک 

389    رُو، بپرس آن کاروان را بَررَصد        کز  کدامین  شهر  اندر   میرسد؟

مَلک منظورش آن سلطان محمود است و مِؤتَفِک یعنی دروغگو و تهمت زن. در مصراع دوم کلمه رصد یعنی آن پاسدارخانه ایکه کاروانها را و یا مسافران را بر رسی میکنند. سلطان یکی از این سی امیر را صدا کرد و گفت: میدانی که کاروانی از دور دارد میآید و تو برو واز این پاسدار خانه ایکه این کاروان بآنجا میرسد بپرس که این کاروان از کجا میآید.

390    رفت و پُرسید و  بیامد که: ز ری         گفت عزمش تا کجا،  دَرماند  وی

ری منظور شهر ری هست. آن امیر رفت و پرسید و گفت ای شاه این کاروان از شهر ری میآید. در مصراع دوم شاه پرسید بکجا میرود؟ امیر در جواب درماند.

391    دیگری را گفت رُو  ای  بو العلا!         باز پرس از کاروان  که  تا کجا

بو العلا یعنی ای صاحب فهم و دانش. اصلا منظورش این نیست. شاه دارد به طنز باین امیر  تهمت زن دوم میگوید: ای آدم والا مقام برو و بپرس مقصدش کجاست؟

392    رفت و آمد ،  گفت: تا  سوی  یمن         گفت: رَختش چیست؟ هان ای مؤتمن

این امیر هم رفت و برگشت و گفت دارد میرود بسوی یمن. کلمه رخت یعنی کلیه اثاثیه زندگی. شاه گفت ای مؤتمن، البته شاه با گفتن مؤتمن دارد باو هم طعنه میزند این کاروان اثاثیایه ایکه با خود میبرد چیست؟

393    ماند حیران،  گفت  با  میری  دگر        که: برو  واپرس رخت  آن  نفر

آن امیر جواب سلطان را نداشت که بدهد و همین طور حیران جلو شاه ایستاده بود.  بعد شاه امیر دیگری را صدا کرد و باو گفت برو و بپرس اثاثیه و رختی که بار کرده و دارد حمل میکند چیست.  اما کلمه نفر: آنچه که همه میدانند به یک آدم نفر میگویند. عربها به یک دانه شتر هم نفر میگویند, مثلا به ده تا شتر هم میگویند ده نفر شتر. علاوه بر این دو به یک کاروان هم نفر میگویند. بنا بر این وقتیکه میگوید رخت آن نفر  یعنی اثاث و و کلیه وسائلیکه این نفر دارد با خود میبرد چیست.

394    باز آمد  گفت  از هر جنس  هست         اغلب آن کاسه های رازی است

رازی در اینجا یعنی متعلق به شهر ری. این امیر هم برگشت و گفت ای شاه، بارش چیزهای مختلف است ولی بیشترش کاسه هائیست که ساخت ری هست.

395    گفت: کی بیرون شدند از شهرِری؟        ماند حیران آن  امیر سُسـت پـی

سُست پی یعنی کسیکه کارش را درست و محکم انجام نمیدهد. شاه از امیر پرسید این کاروان کی از شهر ری بیرون شده است؟ این امیر سُست پی هم جواب نداشت و حیران ماند.

396    هم  چنین  تا سی  امیر   و  بیشتر        سُست رای و ناقص از اندر کرّ و فر

سُست رای یعنی از لحاظ فکری سُست است. و ناقص در اینجا منظورش اینکه عقلش هم ناقص است. کَرّ و فَر یعنی رفت و برگشت. این کلمه ایست که در جنگها بکار میرود. یک وقتی هست که شنیده اید در جنگها، جنگ و گریز میگویند. یعنی حمله میکنند و این کرّ است. حمله که کردند بعد بر میگردند و فرار میکنند. این برگشت را میگویند فَر. در بیت فوق کرّش بمعنی دلیری و شجاعت است و این فر بمعنی فرار. شجاعانه حمله میکنند و بعد فرار میکنند. ولی در اینجا جنگی در کار نیست و منظور مولانا یعنی رفت و برگشت. هر امیری میرود و یک چیزی را می پرسد و بر میگردد. اینها عقلشان بقول مولانا ناقص بود و از لحاظ عقل نا رسائی داشتند برای اینکه وقتی می بینند که یک امیر میرود و می پرسد و بر میگردد و شاه چیز دیگری ازش می پرسد و او نمیداند و در جواب باز میماند و هی  تکرار میشود، باید این امیران بفهمند وقتی او را فرستاد فقط برای همین یک چیز نیست او باید برود و همه جزئیات را بپرسد و بیاید. برای اینکه شاه بسنده نمیکند به آن یک سوال که یک جواب خواسته باشد. هیچ کدام به عقلشان نمیرسید که این امیر قبلی وقتی رفت و برگشت می بایستی چیزهای دیگر را هم تحقیق میکرد ولی تحقیق نکرد.

397    گفت امیران را که: من روزی  جدا        امتحان  کردم  ایـاز  خویش  را

سلطان گفت به امیران که من این امیر عزیزم را جدا گانه از شما همین امتحان را کردم. او رفت و کلیه چیزها را پرسید و آمد. من یک چیز را پرسیدم و او رفت همه چیز را سؤال کردد و آمد.

398    که بپرس از کاروان تا از کجاست        او برفت، این جمله  وا پرسید راست

جمله یعنی همه منظور همه اطلاعات را. من باو گفته بودم که بپرسد از کاروان که از کجا میآئی؟ او رفت و همه اطلاعات مربوط به کاروان را پرسید و برگشت.

399    بی وصیّت بـی اشارت، یک  بیک        حالشان دریافت بی رَیبی  و  شک 

وصیّت اصولاً شفارش کردن در باره کاری به دیگری است. او بدون اینکه باو سفرشی و یا اشاره ای بکند رفت و خودش همه چیز را از کاروان پرسید و یک بیک حال آن کاروان را دریافت بدون تردید و شُبه ای و شکی برای من آورد. ریب یعنی تردید و شُبه. شاه اینکار را میکند که عملا به این سی امیری که حسادت میکنند و به شاه طعنه میزنند بفهماند که چرا ایاز سی برابر امیران دیگر مستمری بگیرد.

400    هرچه زین سی میر اندر سی مـقام        کشف شد زو آن به یک دم شد تمام

اندر سی مقام یعنی سی بار و یا سی مرتبه. کشف شد زو یعنی کشف شد از ایاز. به یک دم شد تمام یعنی ایاز در یک لحظه کل اطلاعات کاروان را پرسید و آمد. این دلیل یر رسائی عقل اوست و نا رسائی عقل ثایر امیران است.

401    پس بگفتند آن امیران کین فنی است        از عنایت هاش، کــارِ  جهد  نیست

میران دارند به سلطان جواب میدهند. فن یعنی هنر, از عنایت هاش یعنی این عنایتهای مبدأ آفرینش. به شاه گفتند که ای شاه اینکه عقل او بیشتر از ما ها هست, این یک هنری هست که عنایت آفریدگار است و این هنر را از روی تجربه و درس خواندن و کوشش یاد نگرفته, کار جهد نیست و از راه کوشش و تلاش یاد نگرفته و این عقل ذاتاً باو داده شده.

402    قسمت حـق است مه  را  روی  نغز       داده  بخت  است گل را  بویِ  نغز

حق اینجا آفرینش است, قسمت یعنی بهره و نسیبی هست که به کسی داده میشود.  امیران ادامه دادند که این عقل ایاز بهره و نسیب و بخشش و عنایتی هست که به ایاز داده شده، همانگونه که زیبائی ماه از خودش نیست و این باو داده شده.مه کوچک شده ماه است و نغز یعنی زیبا. این ماه که نگاه میکنید که در آسمان اینقدر زیباست خودش این کار را نکرده و آفریدگار این زیبائ را باو داده است. در مصراع دوم نغز یعنی بوی خوش. میگوید بخت این گل این بوده است که آفریدگار این بوی دل انگیز و خوش را باو بدهد.

403    گفت سلطان: بل، که آنچ از نفس زاد        رَیعِ تقصیر است و دخلِ  اجتهاد

این کلمه بل که وقتی جدا از هم بکار میرود معنی آن با وقتیکه سرهم مثل بلکه فرق میکند. این بلکه یعنی اما. ولی این بل و که، بل آن عربیست و که آن فارسیست. این ازدواج کلمه عربی و فارسی با هم هست. این دارد توجه را جلب میکند و یعنی متوجه باشید.  معنی اما را ندارد. آنچه که از نفس زاد یعنی آنچه که از وجود مادی آدمی سر میزند و زاده میشود و آنچه که از عمل ما زاده میشود و بظهور میرسد رَیعِ یعنی محصولِ, تقصیر است یعنی کوتاهی و دَخلِ یعنی درآمد و محصول اجتهاد یعنی جهد و کوشش است. برای توضیح بیشتر، مولانا در مصراع دوم میگوید هر چیزیکه و عملی که از ما سر میزند صرفاً از دو چیز خارج نیست. یا اینکه محصول کوتاهی کسی در زندگیست که دارد زیانش را می بیند یا اینکه دخل و درآمد یعنی حاصل و محصولِ کوشش و جهدیست که کرده، سودش را دارد می بیند. یعنی اگر که شما در زندگی زیان میکنید و یا سود میکنید بستگی بخودتان است. زیانتان بخودتان بستگی دارد و سودتان هم بخودتان بستگی دارد. این هیچ ارتباطی به بخشش خدائی و قسمت و اقبال و این چیزها ندارد. پس اگر شما ها خودتان را کوچکتر از ایاز می بینید و در برابر امیر ایاز زیان دیده می بینید بخاطر اینست که شما کوشش خودتان را کم کردید.

باید که توجه خوانندگان را باین نکته جلب کنم که مولانا در مثنوی بحثی را میکند و معتقد هست که عقل ها در اصل همه با هم برابرند. یعنی هر نوزادی که پیدا میشود عقلش با همه نوزادها با هم برابرند. و اگر که اینطور نباشد آن عدل نیست. حالا این عقلی که با همه عقلها برابر است بعداً در اثر تجربه پرورش و رشد میکند و زیاد میشود, ولی اصلش همه یکی هست. ولی در برابرش یک گروهی هستند بنام اشعریان. این عشعریان پیرو شخصی بنام عشعری هستند. عشعری بر خلاف مولانا فکر میکرد و میگفت عقل ها از اول با همدیگر فرق دارند. این امیران بطرزیکه دارند فکر میکنند دارند مثل عشعریان فکر میکنند ولی مولانا آنطوریکه دارد بآنها جواب میدهد دارد روی عقیده خودش جواب میدهد و میگوید عقلها همه باهم مساوی هستند و اگر می بینید عقل شما از ایاز کمتر هست بخاطر این نیست که از اول غقل شما کمتر بود. او رفته و تجربه آموخته و لی شما نرفتید تجربه او را پیدا کنید و لذا عقلتان رشد پیدا نکرده. در اینجا مولانا دارد یک اشاره ای میکند به جبرو وقتی که امیران دارند میگویند خدا به یکی عقل داده و بما نداده، پس او با عقل رفتار میکند و ما بی عقل هستیم و رفتارمان زیان بخش است, این جبر است و جبریان آنهائی هستند که شانه از زیر بار مسؤلیّت خالی میکنند و همه چیز را بگردن دیگران میاندازند و حتی بگردن خدا میاندازند. مثلاً اگر که کسی آدم کشت تقصیر از او نیست و این جبر عامه است یعنی این امر خداوند یا خواسته و مشیّت اوست. جبر عامه یعنی آنهائیکه هیچ چیز نمیدانند در برابر جبر. خواص یعنی آنهائی هستند که بمقاماتی رسیده اند و چیزهائی یاد گرفته اند و آموزشهائی دیده اند.

413    بر قـضـا  کم  نِـه  بـهانه  ای  جـوان        جُرمِ خود را چون نهی بر دیگران

این جوان که میآورد در برابر پیر نیست بلکه منظور مولانا یک آدم بی تجربه و نیازموده است. و اصلا ارتباطی به سن و سال ندارد. قضا هم بمعنی حکم است. بر قضا کم نه بهانه یعنی حکم خداوند را بهانه قرار منه ای بی تجربه و ای نا آزموده. نگو که این حکم خداست که من این کار زشت و نا روا را کرده ام. در مصراع دوم چون اینجا علامت سؤال است. میگوید چرا تقصیر و گنه خودت را بگردن دیگران میاندازی؟

414    گِردِ خود بر گرد و جرم خود ببین        جنبش از خود بین واز سایه مَبین

گرد خود بر گرد یعنی دورو بر خودت را نگاه کن. تو فقط داری خودت را می بینی, کمی هم فکر کن و کمی برگرد به عقب و باین زندگی ئی که کرده ای، جُرم خودت را ببین که کجا بوده ای و چکار ها که کرده ای و حالا این شدی. این مسیری که آمده ای خوب نگاه کن و ببین چقدرش جُرم است؟ وقتیکه داری حرکت میکنی سایه ات هم دارد حرکت میکند. سایه که خودش حرکت نمیکند و حرکت سایه ات بعلت حرکت توست. میگوید این جنبش از خود بین و از سایه نبین. نگو که سایه ام دارد حرکت میکند. میخواهد بگوید که این سایه بازده و نتیجه عمل تو است. کلمه جنبش در اینجا آن عملی هست که تو کردی و سایه عکسالعمل آن جنبشی ست که تو کردی و بازتاب و نتیجه آن عملیست که کردی. اگر می بینی که سایه تو دارد کج کج میرود بخاطر اینست که تو داری کج کج میروی و اگر سایه ات دارد راست راه میرود بدان که تو داری راست راه میروی.

419    فعل  تو که  زاید  از جان  و  تنت        همچو  فرزنـدت  بگیرد  دامـنـت

جان بمعنی روح و تنت بمعنی جسم توست. عملی  که تو انجام میدهی بدان که از روح و تن توست  و از روحت و جسمت سر میزند بدان که در آینده دامن تو را میگیرد همان گونه که یک تفل کوچک دامن مادرش را میگیرد و ولش نمیکند و دامن گیر تو میشود. فرزندت اینجا یعنی نتیجه عملت و هیچ ارتباطی با فرزند ندارد, دارد تشبیه میکند. نتیجه عملت آنگونه دامنگیر تو میشود! مثل یک طفل خورد سالی که دامن مادرش را میگیرد. نگو عملم را کردم و تمام شد رفت.

425    چون بکاری جو،  نروید  غیر جو        قرض تو کردی، ز کِه خواهد گرو؟

تو وقتی جو میکاری انتظار این را نداشته باش که گندم بر داشت کنی، این یک توقع بیهوده است. اگر که از یکی قرض میکنی باید گرو بگذاری. تو انتظار نداشته باش وقتی که از یکی قرض میکنی یکی دیگر برایت گرو بگذارد. تو خودت باید گرو بگذاری. در مصراع دوم میگوید قرض را تو کردی و آن کسیکه بتو قرض داده نمیرود و یقه کس دیگری را بگیرد و بگوید این آقا از من قرض کرده و شما حالا بمن گرو بدهید.

426    جُرمِ خود را  بر کسی  دیگر  منه        هوش و گوش خود بدین پاداش ده

هوش و گوش بمعنی عقل و فهم و درک است. بدین پاداش ده یعنی متوجه جزای عمل بکن. یعنی هر عملی عکس العملی دارد و هر کاری محصولی دارد و هر فعلی نتیجه ای دارد. خوب دقت کن با عقل با فهم و اگر منصفانه قضاوت بکنی خواهی دید که باین نکته میرسی که جُرمی که تو کردی گرفتارش میشوی. نگوئی گرفتار من شدم بعلت اینکه جُرم را دیگری کرد, نه این را بر گردن دیگری نیانداز. هر کسی مسؤل کار خودش هست. مولانا که مخالف با جبر است و در برابرش موافق با اختیار است همیشه میگوید: اختیار با مسؤلیت. مسؤلیت یعنی پرسش و سؤال و در مقابل باید جواب بدهی. تو مسؤل هستی یعنی از تو بازپرسی خواهد شد و باید جوابگو باشی. یعنی هر عملی که میکنی باید پاسخ گوی عملت باشی. این اختیار دست ما را باز میگذارد و میتوانیم هر کاری را بکنیم درست یا نا درست, دستمان باز است ولی باید بدانیم که پشت عمل ما یک عکسالعمل است که آن کاری را که ما کردیم پاسخگویش هم باید باشیم نه اینکه بر گردن دیگری بیاندازیم.

427    جُرم بر خود نه که تو خود کاشتی        بــا جـــزا و عــــدلِ حق کن آشـی

جُرم بر خود کاشتی یعنی بر نفس وجود خودت. بار این جُرم را تو باید بکشی. بدوش نفس وجود خودت بگذار که تو خود کاشتی. چه چیز را کاشتی؟ تو گناه خودت را کاشتی، تخم خطا و جُرم را کاشتی، حالا محصول این کشتت را هم باید برداری. حالا که باید برداری بدان که پاداشی هست و جزائی هم هست, عدلی هست. جزا را بمعنی کیفر و کیفر بمعنی پاداش است و پاداش بمعنی عوض و نتیجه  کار است. با این پاداش آشتی کن. آشتی کن یعنی قبول کن, نمیپذیرفتی حالا پذیرا باش. اما عدل. عدل اینست که وقتیکه تو گناه کردی بار این گناه را تو بکشی و نتیجه این گناه کردنت را خودت ببینی. این عدل است. اما روی کلمه عدل وقتیکه که در عرفان میآید خیلی دقت لازم دارد تا بفهمی این عدل یعنی چی؟ و عدالت یعنی چی. خیلی از کسان هستند که داد و هوار میکشند که: ” این چه عدالتیست؟” اصلا نمیداند که چی دارد میگوید، عدالت را نمیداند یعنی چی. پس باید معنی و مفهوم عدالت را بفهمیم که یعنی چی. عدالت یعنی هر چیزی را بموقع خودش و بجای خودش بگذارند. آن عدل است. مخالفش میشود جُرم. اگر که یک چیز نا بوقتش که وقتش نباشد بجای نا مناسب بگذارند این ظلم و جُرم است. شما اگر که توانائی کمک کردن به یک ناتوان را داشتید، اگر بیائید کمک به این ناتوان و بدانید که کی بدهید, وقتیکه دیدید این ناتوان دیگر کار نمیتواند بکند و حالا  وقتش آنجاست و جایش هم آنجاست که کمک خودتان را بکنید. حالا بیائید و این کمک را به یک شخص توانگری بکنید! این ظلم است برای اینکه شما دارید نا بجا و نا بوقت این کمک را میکنید. این شخص توانگر ورشکست نشده که کسی باو کمکی بکند. این عدلی که اینجا میآید آن عدل است. ببین که وقتی تو داری پاداش گناه خودت را می بینی درست اینست که بتو بر گردد و وقتش آن وقتیست که مقرر بشود که بتو بر گردد. و آن را آفریدگار میداند که کی بتو بر گرداند دیر و یا زود. اینطور نیست که وقتی که تو داری گناه را میکنی همان موقع بتو بر گرداند. این دو تا خاصیّت دارد یکی اینکه تو جرم و گناه کمتر بکنی و یکی هم اینکه آرام تر میشوی و آرامش پیدا میکنی, یعنی بد کردی, بد می بینی با وجود اینکه بد کردی حالا آرامتر هستی آنوقت میگوئی حقّم بود و تا بگوئی حقم بود آرامش پیدا میکنی, این حقم بود چون من بد کردم. آنوقت خواهی دید که چقدر آرامتر میشوی. وقتیکه این عدل را بپذیری باز آرامش بیشتر خواهی یافت.

Loading