تفسیر :
در گذشته ما در باره عشق از زبان مولانا مفضلاَ صحبت کرده ایم و در این قسمت هم مولانا از اول تا بآخر این قسمت باز از عشق حرف میزند. یکی از اندیشه های بنیادین مولانا عشق است برای اینکه او عشق را اساس زندگی میداند. میگوید که عشق ولو اینکه عشق جسمانی باشد اگر که واقعی باشد بلاخره به عشقِ به مبدأ حقیقت ختم میشود و برای این هست که این عشقهای این جهانی و جسمانی اگر که راستین باشند و اگر که شهوت نباشند, اینها پرتو و انعکاسی هستند از آن عشق واقعی و عشق روحانی. و بهمین خاطر است که میگوید: عشقهای جسمانی اگر ادامه پیدا کند کم کم تبدیل به عشقهای روحانی میشود. وقتی یک عاشقی معشوق خودش را دارد ستا یش میکند مولانا میگوید اگر که این عشق راستین باشد در حقیقت دارد آفریدگار را ستایش میکند.
عشقها گر زین سر و زان سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
اگر که این جهانی و یا آن جهانی باشد اگر که راستین باشد بلاخره منجر میشود به عشق واقعی و روحانی. میگوید اندک اندک آن حالات نفسانی که بد و زشت است در عشق واقعی کم کم تبدیل میشود به حالات روحانی. بنا بر این این عشق یک نوع اصلاح گر است و اصلاح میکند آدمی را و میگوید مثل خلال ماه است. در ماههای قمری آن ماهی که شب اول دیده میشود بصورت یک حلال کم رنک خیلی نازک است و کم کم تبدیل میشود به یک قرص کامل. میگوید عشق واقعی اول بصورت این هلال است و بعد بصورت قرص کامل بیرون میآید. اینها همه تمثیل است که مولانا بکار میبرد. میگوید عشق راستین ماورائ این جهان حس هست. آنچه که ما در این جهان حستی و مادی می بینیم این جهان حس هست. یعنی حواس پنجگانه ما چشم و گوش و بینی و پوست و دهان ما اینها را درک میکند و حس میکند و بطور معمول این آنتنهای گیرنده حسّی هستند که یک شخص را مرتبت میکند به این جهان. بنا بر این, این جهان را میگوید جهان حِسّی. اما ماورائ این دنیای حس چیزهای دیگری هست که این پنج حس ما درک نمیکند. این پنج حس بیرونیست و ما پنج حس درونی هم داریم. آن پنج حس درونی هست که اگر پرورش بیدا کند و کار بکند آنوقت هست که یک نفر ماوراء این پنج حس را میتواند درک بکند. عاشقی را در نظر بیاورید که یک معشوقعه ای دارد. اول باو دل بسته و عشقش هم عشق واقعیست ولی کم کم میبیند که پاسخگوی نیاز های او نیست. یعنی آن چیزیکه دلش میخواهد آن عشق آنگونه کار نمیکند. بنابر این او را متوجه این میکند که در ورای این عشقهائی که در این عالم حس میشود و درک میشود، چیز دیگری وجود دارد. نیروی دیگری وجود دارد و آن نیرو را میگوید عشقهای روحانی و آن عشق عشق واقعیست.
یک مثالی دارد که عاشقی از معشوقه اش دور بود و نامه نگاری میکرد با معشوقش و معشوق هم جوابش را میداد ولی از هم دور بودند. بلاخره معشوق پیغام داد که تو میتوانی فلان شبی بیائی و من در کنار تو خواهم بود. آن عاشق به میعادگاه رفت و وقتی در کنار معشوق قرار گرفت و نشست، دست در جیبش برد و یک مقدار از این نامه ها را بیرون آورد. معشوقش گفت این نامه ها چیست؟ گفت اینها همان نامه هائیست که وقتی از هم دور بودیم با هم رد و بدل میکردیم. معشوق گفت اینها مال وقتی بود که از هم دور بودیم و تو الان در کنار من هستی و بجائی که من را در آغوش بکشی نامه ها را در آوردی و برای من میخوانی؟ عاشق جواب داد که حقیقتش اینست که من آن دوران فراق را دوست تر دارم از دوران وصال. من آن دوران فراق که از هم جدا بودیم و نامه نگاری میکردیم و تو جواب میدادی من آن را دوست تر دارم. معشوقش گفت پس تو عاشق نامه نگاری هستی و اینکه میگوئی من دوران فراق و هجران را دوست دارم، همین دوست داشتن تو که بزبانت می آید معلوم میشود که تو خودت را دوست داری نه من را. تو راهی میروی که خودت دوست داری و تو دوست داری که برای من نامه بنویسی, لذا تو خودت را دوست داری نه من را وگرنه وقتتیکه بمن رسیدی دیگر نیازی به آن نامه ها نبود. مولانا این مثال را که در مثنوی می آورد, میخواهد بگوید عشقهائی که باین صورت باشد و ظاهراً تصور دارند که عشقهای خوب هستند! اینها عشقهای واقعی و راستین نیستند. قبلاً گفتیم که هر وقت مولانا صحبت از عشق میکند مفصلاً در مورد آن بحث میکند. و حالا با این مقدمه به تفسیر اشعارِ این قسمت می پردازیم.
910 عاشقان در سِیلِ تند افتاده اند بر قضایِ عشق، دل بنهاده اند
سیل اینجا سیلاب عشق است و سیلِ تند سیلاب خروشات عشق است. سیلاب میآید و یکی را با هرچه که دارد او را با خودش می برد. عشق را هم تشبیه میکند باین سیلابِ خروشانِ تند. عاشق واقعی در این سیلاب خروشان افتاده و هرجائیکه بخواهد او را می برد. در مصراع دوم میگوید بر قضای عشق دل بنهاده اند. قضا بمعنی حکم است. یعنی دل بحکم عشق سپرده اند عاشقان واقعی و هر جائی که عشق برود بآنجا میرود.
911 همچو سنگ آسیا اندر مَدار روز و شب گردان و نالان بی قرار
یک تمثیل بکار برده. سنگ آسیاب اندر مدار کلمه مدار یعنی بدوران آوردن و بدور گشتن وادار کردن. مثل سنگ آسیاب که دور محورش میگردد. سنگ آسیاب دائماً دارد میگردد ولی این خودش نیست که میگردد. آبی در زیرش جریان دارد و این جریان آب است که این سنگ را میگرداند. مولانا میگوید که این جریان آب همان جریان عشق است و آن عاشقان سنگهای عشق هستند و اینها را آن جریان عشق دارد میگرداند. همان گونه که آسیاب وقتی سنگش میگردد سر و صدا ایجاد میکند، همان گونه عاشقان هم روز و شب نالان و زاران و بی قرارند و همان گونه که سنگ آسیاب قراری ندارد و آرام نمیگیرد عاشقان هم آرامش و قراری ندارند.
912 گردشش بَر جوی جویان شاهد است تا نگوید کس که آن جو راکد است
گردشش، منظور گردش آن سنگ آسیاب که زیرش یک جوی آب است. جوی جویان کسانی هستند که دنبال جوی هستند. این مردم سطحی نگر سنگ آسیاب را می بینند که میگردد می پرسند چرا میگردد به آنها جواب داده میشود که جوئی در زیر این سنگ هست که این را میگرداند. میگویند ما آن جوب را نمی بینیم و پس جوب کو؟ جوی جویان کسانی هستند که جویای آن جوی زیر سنگ آسیاب هستند و میخواهند آن جوی را ببینند, در صورتیکه آن جوی زیر سنگ است و دیده نمیشود. مولانا میگوید از گردش این سنگ آسیاب پی ببر به جریان جوبی که در زیر آن هست. در مصراع دوم، تا نگوید کس که آن جو راکت است. آب در آن جوی روان است. عشق وقتی آمد همیشه در جریان است و عاشقان که مثل سنگ آسیا هستند دارد آنها را میگرداند.
913 گر نمی بینی تو جو را در کمین گــردشِ دولابِ گردونی بـبـیـن
کمین یعنی پنهان. صیّاد وقتی که میخواهد شکار بکند در کمین می نشیند و خودش را پنهان میکند. گردون یعنی فلک, دولاب گردونی یعنی این آسیاب گردونی. مولانا میگوید حتی این افلاک و این اجرام سماوی مثل ماه و خورشید و ستارگان و تمام ستارگانی که این کهکشان را درست میکنند هم در حرکت هستند و لحظه ای آرام ندارند و نیروی محرکه ئی که آنها را بحرکت در میآورد عشق است.
گر نبودی بهرِ عشق پاک را کی وجودی آدمی افلاک را
از زبان پروردگار میگوید: اگر بخاطر عشق نبود من اصلا این افلاک و کهکشانها را نمی آفریدم, جای دیگر میگوید:
دور گردون ها ز موج عشق دان کز نبودی عشق بفسردی جهان
اگر این عشق نبودُ نه تنها این اجرام سماوی نمیگشتند بلکه اصلاْ جهان یخ بسته میشد. بفسردی یعنی یخ بستن. تمام آن چیزهاپیکه علم امروزی مثل جاذبه ها و کششها که باعث میشود همه گردونها به حرکت خودشان ادامه بدهند و همه این نیروها را مولانا نیروی عشق میگوید. او اصلا دنیا را عشق می بیند. اگر امروز نیرو میدهیم به محرکه که بحرکت درآورده است و وقتیکه اساس زندگی را عشق دید میگوید آن عشق است که دارد همه اینها را بحرکت در میآورد.
914 چون قراری نیست گردون را از او ای دل! اختر وار آرامی مجو
چون قراری نیست یعنی آرامشی بدست نمی آورند. هیچوقت این اجرام سماوی آرامش ندارند. گردون یعنی فلک. از او یعنی از عشق. اینها از شدت عشق اصلاْ آرامش ندارند. بعد بدل خودش میگویدای دل تو هم اختر وار مثل ستارگان و اختر ها بدنبال آرامش مباش. یک پیام دیگر هم در اینجا دارد و آن اینست که وقتی که این اشعار را میگفته و حتی حالا هم عده زیادی هستند که اینها معتقد به احکام نجومی هستند. منجمین احکام نجومی معتقد هستند که این ستاره ها و سیّارات که بهم نزدیک میشوند و یا دور میشوند و یا کجا قرار میگیرند اینها سعودت و یا نحوست ایجاد میکنند و مولانا بکلی اینها را رد میکند و میگوید خود این فلکی که تو از آن آرامش میخواهی خودش آرامش ندارد. تو چطور از کسیکه آرامش ندارد آرامش میخواهی؟ تو دل به بیهوده گی می بندی.
915 گر زنی در شاخ دستی کِی هِـلَـد هر کجا پیوند سازی بِسکُـلَـد
در شاخ دستی زدن یعنی متوسل به چیزی شدن و خود را بجائی آویزان کردن, مثل کسیکه جریان آبی دارد او را می برد و دست به شاخه ای میگیرد که او را نگه بدارد که آب او را نبرد. اینجا منظورش متوسل شدن به عوامل این جهان خاکیست. میگوید تو باین چیزهائی که در این جهان خاکیست زیاد به آنها تکیه مکن. تکیه کردن باین چیزها مثل اینست که دست بزنی بشاخه ایکه تو را آب نبرد. بلاخره جریان آب آن شاخه و درخت و ریشه آن را از جا میکند و می برد. از اول گفته بود که این عشق مثل سیل آب است و آن سیلاب تو را میبرد. تو وقتیکه میخواهی بوسائل مادی دل خوش کنی و متکی بشوی و ادعا کنی من این را دارم و این وسیله ها را دارم, فردا بلند میشوم به حجره ام میروم و کالای بیشتری میفروشم و سود زیادی بدست میآورم و اتومبیل گران تری را میخرم. پس من همه کاری میکنم و هرچه بخواهم بآن هم میرسم. مولانا میگوید که اینطور که تو تصور میکنی نیست و سیل میآید و همه این چرخ و بساط زندگی تو را می برد. کی هلد یعنی کی میگذارد, میگوید کی آن سیلاب عشق تو را رها میکند؟ هرگز. هرکجا دست بزنی و آویزان بشوی بِسکُلَد. بسکُلد یعنی دست تو را قطع میکند و نمیگذارد که بآن بچسبی. برای چه چیز این کار را میکند؟ برای اینکه تو بخودت مغرور نشوی که من همه چیز میدانم و همه وسائل را دارم بنا بر این هرکاری بخواهم میکنم. این تکیه بر چیزهای این دنیای خاکی کردن است و میگوید که تو باید تکیه بر عشق بکنی و نه بر چیزهای مادی. اینها تکیه گاه خوبی نیستند و اصلاً تکیه گاهی که تو را بمقصد برساند وجود ندارد مگر عشق.
لعشقت رسد بفریاد گر خود چو خواجه حافظ قران زبر بخوانی با چهارده روایت
خواجه میگوید آن قران هم بدادت نمیرسد, عشق بدادت میرسد.
916 گر نمی بینی تـــو تـدویـرِ قـَد ر در عناصِر جوشش و گردش نگر
تدویر یعنی بدور درآوردن. قدر اینجا قدرت عشق است. میگوید اگر نمی بینی که قدرت عشق همه چیز را در جهان هستی بگردش و دوران بیرون میآورد، تو نگاه کن باین عناصر چهارگانه ایکه سازنده توست، آن آب و باد و خاک و آتش, هیچ کدام قرار و آرامی ندارند و همه آنها در حال گردش و حرکت هستند. مولانا در هشتصد و اندی پیش گفت هیچ ذره ای در جهان هستی ساکن نیست. وقتی گفت که قرنها بعدش گفتند که بله آن ذرات سازنده اتم و الکترونها و پروتنها هم ثابت نیست و همه در حال گردش هستند. نه تنها ثابت نیستند بلکه همه آنها در حال تغیر و حرکت و دگرگونی هستند. این تغیر و دگرگونی محرکی و نیروئی میخواهد که آن نیروی محرکه و تبدیل و تغیر کننده اش عشق است. او دنیا را بگونه دیگری می بیند.
917 زآن که گردشهای آن خاشاک و کف باشد از غَـلیانِ بحرِ با شرف
خاشاک و کف اشاره است به عناصر چهارگانه که در بیت قبلی گفت که آرامش ندارند. پانصد سال قبل از تولد مسیح هراکلی فیلسوف مشهور یونانی گفت که هیچ چیز ثابت نیست. گفت حتی در یک آب نمیشود که شما دومرتبه شنا بکنید برای اینکه دفعه دومیکه میخواهید شنا بکنید شما تغیر کرده اید و آب هم تغیر کرده. همین چیزیست که مولانا بثمر رسانیده و میگویئد. غلیان یعنی جوشش و بحر با شرف یعنی دریای با عظمتِ عشق. گفتیم که همه چیز را آن جریان عشق بگردش در میآورد مثل جوی آبی که دارد سنگ آسیاب را بگردش در میآورد. بلاخره این جوب هائی که در گردش هستند میروند تا آخر بدریا بریزند. هدف اصلی آنها این دریاست و دیر یا زود بآن می پیوندند. این دریا دریای عشق است و آن جوی هم جریان عشق است. میگوید تو وقتی کنار دریا ایستاده ای آن خاک و خاشاک و کفهای دریا را می بینی که در اثر امواج بالا و پائین میروند وباین طرف و آن طرف میخورند این از خود خاشاک و کفها نیست. این ها را دریا دارد بحرکت میاورد. تو هم هر حرکتی در این جهان میکنی در هر لحظه از زندگی و هر فعالیّتی که میکنی مثل آن کفهای روی دریا هستی و این دریای عشق است که تو را دارد بحرکت در میآورد. ولی تو خیال میکنی که حرکاتت از خودت هست. این حرکت از خودت نیست و از آن دریای عظیم عشق است.
918 بادِ سر گردان ببین اندر خروش پیش امرش موج دریا بین بجوش
باد سرگردان را ببین چگونه خروشان و مثل طوفان دارد میرود. میگوید نیروئی که دارد این باد را می برد که بعضی اوقات مخرب هم هست، این نیروی عشق است. عشق همیشه سازنده نیست و اصلاً باید تخریب هم بکند. زیرا بعد از تخریبT نو و جدید پیدا میشود. بعد از خرابیها آبادیهاست. پیش امرش و یا پیش حکم و دستورعشق ببین دریا ها چگونه بجوش و خروش هستند. این هوا چگونه طوفنده میشود و طوفان میشود.
919 آفتاب و ماه دو گاوِ خَرآس گِرد میگردند و میدارند پاس
کلمه خَراس از دو کلمه درست شده از خَر و آس. آس کوچک شده آسیاب است. بعضی از آسیابها بودند که سنگ آنها را آب نمی گرداند زیرا آب باندازه کافی نداشتند و بوسیله گاو یا خر میگرداندند. آن آسیابی که بوسیله خر میگردید بآن میگفتند خَراس. میگوید این خورشید و ماه دوتا از این خراس ها هستند. آینها میگردند و بقای زندگی را برای ما پایدار میکنند و پاس میدارند یعنی حفظ میکنند. اگر دقت کنیم می بینیم خورشید بما نور میدهد و ما میدانیم که اگر نور خورشید نباشد اصلاً در روی زمین زندگی نیست و ماه شبهای ظلمانی ما را روشن میکند. ولی علم امروزی ثابت میکند که بسیاری از گیاهها رشدشان بکمک نور ماه است و نه نور خورشید و اینها تغیر و تبدیلشان در شب بیشتر انجام میگیرد تا در روز. پس این ماه و خورشید که مثل خر و گاوی هستند که آسیای این دنیا را میگردانند بقای ما را دارند پاسداری میکنند.
920 اختران هم خانه خانه مـیـدوند مرکب هر سعد و نحسی میشوند
اختران ستاره ها هستند. مدار و مسیر یک سیّاره بدور خورشید را به دوازده قسمت تقسیم میکنند و هر قسمتش را میگویند یک خانه و یا یک برج. این سیاره که بدور خورشید میگردد از خانه بخانه و یا از یک برج به برج دیگر حرکت میکند. و پس از طی دوازده خانه و یا دوازده برج میشود یک سال. البته این فرضیست و نمیتوان آن را دید. میگوید ببین چگونه ستاره ها هم ازیک خانه بخانه دیگر میروند و بقول بعضی از منجمان وقتی در بعضی خانه ها هستند سعادت آورند و در بعضی از خانه های دیگر نحسی آور هستند. مولانا میگوید اصلاً اینطور نیست. میگوید ستاره ها دارند از یک خانه بخانه دیگر میروند و سر جایشان ثابت نیستند ولی نحوست و سعادت معنی ندارد. مولانا مثالی میآورد, تصور کنید که یک اسب سواری میآید و در خانه شما را میزند. در را باز میکنید. يا، یک خبر خوشی را بشما میدهد یا یک خبر نا خوشی بشما میدهد. این خبر خوش یا ناخوش را که اسب نمیدهد، آن سواری که آمده دارد بشما میدهد. اسب مرکب خبر آور است. ستاره ها هم مرکب هستند اینها خودشان خوشبختی و یا بد بختی نمی آورند. این سیاره هم مرکب است که از خانه بخانه میرود و مرکب سعد و نحس میشود.
921 اخترانِ چرخ گـر دوُراند، هی! وین حواست کاهل اند وسست پی
922 اخترانِ چشم و گوش و هوشِ مـا شب کجا اند؟ و به بیداری کجا
اختران چرخ ستارگان آسمان اگر خیلی از تو دور هستند، هشدار باش ای انسان. اگر حواس تو تنبل و کاهلند و سست پی یعنی ضعیف هستند. تو نمیتوانی این کهکشانیکه میلیونها ستار دارد و حرکت آنها را ببینی . حس تو ضعیف تر از حس بینائی توست و اینها دورتر از آنند که تو بتوانی آنها را ببینی، تو نگاه کن باختران چشم و گوش خودت. چشم و گوش را هم تشبیه میکند به ستاره ها, میگوید همه حواس ما دارد کار میکند ولی وقتیکه بخواب میرویم هیچ کدام از اینها کار نمیکند. مثل اینکه اینها ستاره ای بودند و این ستاره ها از نظر ما بیرون آمدند و حالا در عالم خیال دارند سیر میکنند تا وقتیکه ما میخواهیم بیدار بشویم. وقتی بیدار میشویم دوباره بر میگردند به بدنمان و چند لحظه هم طول میکشد که بکار بیافتند. میگوید چگونه هوش و حواس پنج گانه در بیداری کجا هستند در بدن تو هستند, در خواب کجا هستند, در عالم خیال هستند. چگونه اینها میروند در عالم خیال و بر میگردند؟ پس رفت و برگشتی, پس تغیری وجود دارد. پس هیچ چیز دنیا حتی هوش و حواس هم ثابت نیست. همه چیز در حال گردش و تغیر است.
923 گاه در سعـد و وصال و دلخوشی گاه در نَحس و فراق و بیهشی
باز اشاره میکند به احکام نجومی که منجمان نجومی میگویند. میگوید وقتیکه این ستاره ها میگردند گفته شده ( مولانا قبول ندارد) گاهی در حال سعد و خوشبختی آورند. گاهی هم در حال نحوست و فراق و بی هوشی آور هستند. میگوید اینها اصلاً دخالتی ندارند. آن خرافات را هم مولانا و هم حافظ بدور میریزند. حافظ میگوید ای کسیکه از این اختران و سیارات و ستارگان بخت و اقبال طلب میکنی! تو داری قصه میگوئی. بجای اینکار برو و ذلف یارت را بگیر و با او خوش باش و قصه مگو. میگوید: بگیر طرّه دلدار و قصه مگوی. اینها همه قصه است.
924 ماه گردون چون دراین گردیدن است گاه تاریک و زمانی روشن است
قرار شد که همه چیز را نیروی عشق بگردش بیاورد. میگوید این ماه گردون هم زمانی تاریک و زمانی روشن است. شما وقتی در اول ماه قمری به ماه نگاه میکنید بصورت حلال باریک دیده میشود. پس از یک هفته رنگش روشن تر میشود و وقتی نکاه میکنید نصف نیمه روشن ماه دیده میشود. بعد دو هفته صبر کنید کل دایره ماه روشن میشود و دیده میشود. باز هم صبر کنید میروید به هفته سوم, می بینید ماه کوچک شده و حالا نیمه آن را روشن می بینید. یک هفته دیگر اگر صبر کنید در اواخر آن دیگر ماه پیدا نیست و بکل تاریک است. همه این تبدیل را ببین که دلیل گردش ماه است. اگر این ماه در حال گردش هست تو هم باید تغیر بکنی. البته نور ماه تغیر نمیکند, آنچه که ما در زمین می بینیم دارد تغیر میکند. پس تغیر و تبدیل یک اصل زندگیست. دانشمندان امروزی هم میگویند در این دنیا همه چیز در حال تغیر است بجز اصل تغیر. حالا که اینجور است ای متکبر و ای خود پسند چرا نمیخواهی که تغیر بکنی؟ چرا میخواهی توی این تکبر و نخوت خودت باقی بمانی و چرا نمیخواهی از بودن خودت دست برداری و یک آدم بهتری بشوی وقتیکه همه چیز در حال تغیر است. این پیامهای مولاناست که به ما میدهد.
925 گَه بـهـاروصیفِ همچون شهد و شیر گه سیاست گاه برف و زَمهریر
صیف یعنی تابستان, شهد و شیر یعنی خیلی خوش آیند بخش, سیاست گاه یعنی تنبیه گاه, در اینجا سیاست آن چیزی نیست که امروزه ما میدانیم. شخصی بد کرده بود و او را سیاست کردند یعنی او را تنبیه کردند. زمهریر یعنی جای بسیار سرد. میگوید ببین چقدر محیط تو عوض میشود..گاههی بهار، اینقدر خوشت میاید، بعد تابستان میشود و همه چیز مثل شهد و شیر میشود. وگاهی هم سرما میشود، برف میبارد مثل اینکه دارند تو را تنبیه میکنند و تو منجمد میشوی و یخ میزنی. ببین چقدر اینها تغیر پیدا میکند. وقتی که طبیعت دارد تغیر پیدا میکند و تو هم جزوی از این طبیعت هستی, چرا تغیر پیدا نمی کنی؟ چرا امروز وقتی بامن حرفی میزنی میروی و پس از ده سال که دوباره بمن میرسی همان حرف را میزنی؟. تو ده سال از عمرت گذشته و ذره ای از اندیشه ات عوض نشده؟. مگر تو این تغیرات را در این عالم طبیعت نمی بینی؟ اگر میبینی تغیر کن در جهت بهبودی.
926 چون که کلیات پیشِ او چو گُو ست سُخره و سجده کنِ چوگان اوست
927 تو که یک جزوی دلا زاین صد هزار چون نباشی پیش حکمش بی قرار
این دو بیت را باید با هم تفسیر کنیم. کلیات یعنی آنچه که در عالم هستی وجود دارد. پیش او یعنی پیش عشق. چو گو یعنی گوی چوگان بازی. سُخره یعنی مسخره شده, سَجده کن یعنی تسلیم شو, چوگان او! این او کیست؟ او عشق است. تمام جهان هستی در برابر چوگان عشق مثل یک توپ هستند. یا مثل گوئی هستند که این چوگان بهر طرف که بخواهد آنرا پرتاب میکند. این گوی و یا توپ ها از خودشان اراده ای ندارند و تسلیم چوگان عشق هستند. مسخره و تسلیم چوگان عشق هستند. چوگان که از خودش اراده ای ندارد و در حقیقت منظور چوگان باز است که این گوی را بهر طرف بخواهد پرتاب میکند. وقتیکه اینطور مغلوب و مقهورِ چوگان عشق هستند, ای انسان که تو جزوی از این کلیّات و جهان هستی چرا نباشی در پیش حکم عشق بی قرار؟ حکمش یعنی حکم عشق, چرا این عشق اثری در تو ندارد و چرا تو را بی قرار نمیکند. یعنی تو همانی که بودی هستی مثل کوه سنگ. حتی کوه هم آرام و بی قرار نیست و این کوه هم فرسایش پیدا میکند. ای انسان تو نمیخواهی تغیر پیدا کنی؟ همین جور میخواهی ثابت بمانی؟ این خواستنت خود پسندیست و تکبر توست.
939 زین گذر کن ای پدر! نو روز شد خلق از خلاق خوش پَدفوز شد
مولانا این را که گفت, میرود بحالت وجد و سرور و حالت جذبه. مثل همان موقع که بلند میشود و شروع میکند برقص سما و از خود بیخود میشود. زین حذر کن یعنی دوری و حذر کن از این خود پسندی خودت زین یعنی از این, این بر میگردد به خود پسندی, دست بر دار, نوروز شد. نوروز برای عرفا وقتیست که نور حقیقت در دلشان تجلی میکند و برای آنها این نوروز است و با نوروزیکه ما بآن عادت داریم و اول بهار است فرق میکند. مولانا میگوید نو روز منهم آمد, دلم روشن شد و نور حقیقت در دلم تجلی پیدا کرد. در مصراع دوم میگوید مردم از آفریدگار خوش پدفوز شد. پدفوز یعنی لب و دهان. خوش پَدفوز شد یعنی شیرین کام شد. در اثر آمدن این نو روز دهنم شیرین شد و من شیرین کام گردیدم. این عید و نو روز معنویست. این شیرینی معنویت است, این لب و دهان معنویت است که شیرین شده، مثال میزند. من از این حالت جذبه بیرون آمده ام.
940 باز آمد آبِ جان در جـوی ما باز آمد شاهِ ما در کــوی مــا
فکر کنید که اینها را دارد میگوید و میرقصد و میرقصد و اصلاً هم خودش متوجه نیست که چی میگوید. در اینجا حُسام الدین چلپی را میگوید که همیشه در کنارش هست. آب جان یعنی آب حیات. در جوی ما منظورش در بدن خودش هست. میگوید آب زندگی دوباره بجوی وجود من آمده و باز شاه من که آن نور عشق من است در کوی محله من آمده. یعنی در کوی وجود من آمده. میگوید آمده در جوی وجودم و آن شاه عشق آفرین الاآن در کوی وجود من است.
941 مـی خِرامد بخت و دامن میکشد نوبتِ توبه شکستن مـیـزنـد
می خرامد. کیست که می خرامد؟ آن عشق و آن شاه عشق است. میگوید آن عشق که در وجود من میآید دارد به ناز میآید. دامن کشان دارد میآید. دامن کشان آمدن هم بناز راه رفتن و با وقار راه رفتن است. با ناز و وقار دارد می آید در وجود من، نوبت این میشود که من توبه ام را بشکنم. نوبت میزند, سابق بر این برِ در و درگاه قصر شاهان چند بار نقاره میزدند که بمردم بگویند هنوز پادشاه هست و زنده است و با قدرت است. این را بمردم اعلام میکردند. این را میگویند نوبت زدن. حالا میگوید این عشق دارد بمن نوبت میزند و یا نقاره میزند که باید توبه بشکنی. مولانا چه توبه ای کرده که باید بشکند؟ توبه کرده بود بارها که پیش نا اهلش رازها را فاش نکند. حالا میگوید من توبه ام را میشکنم و همه چیز را میگویم و دیگر دست من نیست.
942 تـوبـه را بـار دگـــر سیـلاب بـرد فرصت آمد پاصبان را خواب برد
سیلاب اینجا سیلاب عشق است. فرصت آمد یعنی موقعیّتی دست یافت. پاصبان را خواب برد. پاصبان اینجا عقل است. من عقلم را وا داشته بودم که پاصبانی کند که این سیلاب نیاید و بطوری نیاید که من را منقلب بکند. این سیلاب آمد و عقلم را خواب برد. پاصبانیکه من محافظ و پاسدار خودم کرده بودم که جلو راز گوئی من را بگیرد و جلو گیری بکند از اینکه من اسرار را فاش بکنم، خوابش برد. و وجود من را سیلاب برد.
943 هـرخُماری مست گشت وباده خَورد رخت را امشب گرو خواهیم کرد
هر کسیکه شراب زده بود و خماری شراب داشت, شراب خورد و مست شد. منهم امشب شراب عشق خوردم و مست عشق گردیدم، حالا رختم را امشب بگرو خواهم گذاشت. رخت یعنی وجود هستی و آنچه که در زندگی دارم و هرچه که دارم اینها را بگرو خواهم گذاشت. یعنی من رختم را نزد عشق خواهم باخت و بجای آن عشق را خواهم پذیزفت. کسی را در نظر بیاورید که شراب میخواهد و پولی هم ندارد و شراب میخواهد. به شرابخانه میرود و لباسش را گرو میگذارد و شراب میگیرد. منهم در برابر عشق به حقیقت تمام هستی خودم را گرو گذاشته ام.
944 زان شراب لعـلِ جانِ جـان فزا لعل ، اندر لعل ، اندر لعل، مــا
شراب لعل یعنی شراب سُرخ. میگوید از آن شراب سرخی که جان افزا است یعنی جان ما را افزایش میدهد و روح ما را پرورش میدهد. میگوید من شراب عشق خوردم و خودم شراب لعل عشق شدم. من لعل اندر لعل اندر لعل شدم ما. منظور از ما در اینجا یعنی من. نه تنها خودم مست هستم اطرافیان خودم را مست میکنم از گفتار خودم و از وجود خودم.
945 باز خرّم گشت مجلس دل فروز خیز دفع چشم بَد اسپند سوز
میگوید مجلس بزم و دلفروز ما خرم و شادی آفرین شد ای ساقی بلند شو و مقداری اسپند بسوزان و دود کن که همه ما را از چشم زخ بدور نگه دارد.
946 نـعـرۀ مستان ، خوش مــی آیـدم تـا ابـد جـانـا چنین می بایدم
این فریادی که این مستان از عشق میکشند بگوش من خیلی خوش میآید. ای مبدأ هستی, جانا و ای جهان آفرین دلم میخواهد تا ابد من این نعره خوش را بشنوم.
950 بویِ جانی سوی جانم مـیـرسد بـویِ یـارِ مـهـربـانـم می رسد
بوی جانی همان بوی عشق است. همان یار مهربان همان عشق است. بوی یارِ مهربانم میرسد. هنوز در حال وجد و جدبه هست که این احساس را پیدا میکند.