18.6 سحوری زن

تفسیر   :

در باره انسانهای کامل بار ها صحبت شده و شما خوانندگان محترم میدانید که کسانیکه در جستجوی حقیقت هستند و در راه حقیقت گام بر میدارند، وقتیکه به مبدأ حقیقت برسند، بکمال آن مبدأ کامل میشوند و به آنها گفته میشود انسانهای کامل. این انسانهای کامل در خودشان برای رهائی هم نوعانشان از ظلمتِ جهل و نادانی احساس وظیفه و رسالت میکنند. اینست که معلمانِ اجتماعِ خودشان هستند. برای دستگیری و نجات بشر کمر همت می بندند و بار سنگین هدایت جامعه را بعهده میگیرند و میکشند و اینها هدفشان درمان روحی انسانهاست و در ضمن اینکه به وظیفه خودشان عمل میکنند, کوچکترین توقع و چشم داشتی از کسی ندارند. در عوض این خدمتی که به بشریت میکنند هیچ انتظار برگشت و پاداشی هم ندارند و در مقابل این اصلاحی که به جمعیّت و جامعه میکنند, احساس رضایت میکنند از انجام وظیفه و همان احساس رضایت پاداش آنهاست. گاهی حتی رنجی که از ابلهان میرسد به آنها تحمل میکنند و عذاب دشمنان را بجان می خرند و حتی تمسخر نا اهلان و دل کوران را بجان می خرند و بر خود هموار میکنند و همه ناسزاهای منکران را, آنهائی که حرف آنها را انکار میکنند و نمی پذیرند, طعن و سرزنش این تیره دلان را با مهربانی پاسخ میدهند. و هرچه که بیشتر رنج بگیرند مهربانیشان در باره جامعه بیشتر میشود. انسانهای کامل کسانی هستند که بکلی با مردم عادی فرق میکنند. مولانا معتقد هست که آدمی برای تشکر از نعمتهائی که باو داده شده باید که بافراد بشر خدمت کند و بهترین تشکر همان خدمت کردن به بشر است و بقبول و رد مردم کاری نداشته باشد و خدمت خودش را بکند. میخواهند مردم بپذیرند و یا نپذیرند و او را سر زنش کنند. میگوید:

            خدمتی   می کن   برای  کردگار        با  قبول و رد  تلـقـانـت  چکار

اصلا در پی این نباش که تو را قبول کنند و یا تو را ردّ کنند. تو وظیفه خودت را انجام بده.

انسانهای کامل در این جامعه هستند و باید آنها را یافت و پیدا کرد ولی آنطور نیست که آنها خودشان را معرفی کنند و بقدری شاخصند یعنی خوب تشخیص داده میشوند که کسیکه جویای آنها باشد نا امید نمیشود و حتما آنها را پیدا میکند. مولانا این مقوله را تحت عنوان یک داستانی باسم سحوری زن میآورد. سحوری زن یعنی کسیکه سحوری میزند.

سحوری اسم غذائی هست که برای روزه گرفتن در سحر میخورند و بیشتر مردم به آن سحری میگویند. سابق بر این  وسائل و دستگاههائی نبود که مردم را در ساعت معینی از خواب بیدار کند که آنها بیدار بشوند و وظیفه شان را انجام بدهند. این ساعتهای امروزی نبود که مردم قبل از خوابشان تنظیم کنند که آنها را سر ساعت معین بیدار کند. در نتیجه کسانی بودند باسم سحوری زن. این سحوری زنها در کوی و برزنها ها راه میافتادند و وقتی که موقع خوردن سحری میشد آنها با طبل و شیپور و ترنائی که با خودشان داشتند در خانه ها را میزدند و مردم را بیدار میکردند که وقت خوردن سحری هست و از خواب بیدار شوید. اینها را میگفتند سحوری زن. این سحوری زنها کار مشکلی داشتند ولی هیچ پاداشی از کسی نمیخواستند. حالا اگر که در خانه ای ساز و طبل میزدند و مردم را بیدار میکردند و یکی صاحبخانه ای بود که دلش میخواست که در را باز کند و چیزی به آنها بدهد، خُب میگرفتند ولی هدفشان آن چیز گرفتن نبود, مثل این انسانهای کامل که توقع پاداش گرفتن نداشتند عمل میکردند. این سحوری زنها تا پیش از دوره قاجاریه در بعضی از شهرستانهای ایران باقی مانده بودند و نه همه شهرستانها. بعد کم کم مردم به ساعت زنگدار دسترسی پیدا کردند و دیگر لزومی نداشت که سحوری زنها بکار خودشان ادامه دهند. با این مقدمه ای که گذشت حالا به تفسیر اشعار مولانا می پردازیم.           

846    آن یکی می زد سَحوری بر دری        درگـهــی  بـود   و   رواقِ  مِـهــتـــری

رواق بمعنی درگاه بلند و پیشگاه مرتفع که در خانه های بزرگان و اعیانی هست. مهتر یعنی بزرگتر. مهتری یعنی یک بزرگتری. در این بیت میگوید یک شخصی در خانه شخص ثروتمندِ بزرگواری شروع کرده بود به سحوری زدن تا صاحب خانه را و یا کسانیکه در آن خانه هستند از خواب بیدار کند.

847    نیمه شب میزد سَحوری را به جدّ        گـفـت   او را   قـائـلی کــای  مُسـتَـمـِدّ!

نیمه شب با سحر فرق میکند. این سحوری زن در نیم شب داشت کار خودش را با جدیّت انجام میداد. قائل از کلمه قول است یعنی گوینده. کسیکه سخن میگوید و حرف میزند. اینجا حدس زده میشود که این قائل همسایه خانه ای بود که درگاه بلند داشت. همسایه آن خانه سر  و صدا ها را شنیده بود و در را باز کرد و گفت ای کسیکه استمداد می طلبی! مُستمِد یعنی استمداد طلبنده. این شخص فکر کرد که او که بدر این خانه آمده حتما یک چیزی میخواهد و اینست که باو گفت ای مستمد.

848    اوّلا وقت  سَحَر  زن  این  سحور        نـیـم شب نـَبـود   گه این شــرّ و  شــور

اولاً هنوز سحر نشده. سحر وقتی بود که دو سوم شب گذشته باشد و یک سوم شب باقی مانده باشد. آن قائل میگوید نیمه شب این کار را مکن و این کار تو فقط سحر باید انجام بگیرد.

849    دیگرآن که فهم کن ای بوالـهـوس         که در این خانه درون، خود هست کس؟

دیگر آنکه در اینجا یعنی ثانیاً, فهم کن یعنی خوب دقت کن, بوالهوس یعنی ای آدم پُر هوس. این کلمه ابو یعنی پدر و بوالهوس یعنی پدر هوسها. میگوید: ثانیاً خوب دقت کن و ببین در این خانه آیا کسی هست که تو برایش این سر و صدا را راه انداختی یا نه و بعد این کار را بکن.  پیام مولانا اینست که این انسانهای کامل وقتیکه مردم را دعوت میکردند براه درست و اصلاح میخواستند بکنند رفتار نا درست آنها را، یا اینکه مردم خوشحال میشدند  و حرف او را پذیرا بودند و یا اینکه پذیرا نبودند, در این صورت این مردان کامل نارا حت نمیشدند برای اینکه چیزی از آنها کاسته نمیشد, گفتیم که حتی سرزنششان هم میکردند. اینجا مولانا این مرد قائل را برای یک نمونه ای از مرد کامل آورده در حالیکه او مرد کامل نیست. و باین انسان کامل نمیگوید اول ببین وقتی با آن مرد حرف میزنی آیا در او فهم و درکی هست یا نیست. آیا حرف تو را میفهمد و یا نمی فهمد.

850    کس در اینجا نیست جز دیو و پَری       روزگار خـود   چـه  یـاوه   مـی بــری

عوام در روزگار قدیم تصور میکردند که در خانه هائی که بمدت زیادی خالی میافتد, جن و پری میآیند و در چنین خانه ها سکنا میگزینند. این تصور و پندار عوامالناس بود. همسایه میدانست که این خانه که مال شخص بزرگی هست کسی در آن نیست و خانه خالی از سکنه است. خُب وقتیکه مدتهاست کسی آنجا نیست لابُد جن و پری آمده اند و در آنجا زندگی میکنند. در مصراع دوم یاوه بردن یعنی بیهوده کردن و تلف کردن.یعنی وقت خودت را داری بیهوده صرف میکنی.

851    بهر گوشی می زنی دف, گوش کو؟         هوش  باید   تا   بداند،  هـوش   کو

به سحوری زن دارد میگوید این سر و صدائی را که راه انداختی, گوشی باید باشد که این سر و صدا را بشنود. در این خانه خالی گوشی در آن نیست که بشنود. اگر هم کسی در این خانه می بود باید کسی باشد که دارای عقل و ذکاوتی باشد که بفهمد تو داری چکار میکنی و برای چه میکنی و تو داری خدمتی به مردم میکنی. کجاست این عقل هوش، در این خانه کسی نیست و عقل و هوشی هم در آنجا وجود ندارد. مولانا میخواهد بگوید که این انسانهای کامل اصلا توجه ندارند باینکه مردم حرف اینها را می فهمند و یا نمی فهمند. گوش میکنند و یا گوش نمیکنند, آنها کار خودشان را میکنند. حالا این سحوری زن هم اصلا توجه نداشت که این خالی هست و یا نیست. باید میرفت و در خانه ها این کار را میکرد.

852    گفت: گفتی؟  بشنو از چاکر جواب         تـــا   نمانی   در  تحیّر  وِاضطراب

سحوری زن به قائل و یا همسایه آن خانه بلند بالا گفت. گفت تو که حرفهایت را گفتی پس حالا حرفهای من که چاکر تو هستم بشنو تا اینقدر حیرت زده نشوی و از اظطراب بیرون بیائی. اضطراب در اینجا بمعنی گیجی و نا راحتی و نگرانی هست.

853    گرچه هست این دَم بر تو نیم شب          نزد  من  نزدیـک شد  صبحِ  طرب

تا اینجا این سحوری زن دارد حرف میزند ولی در واقع یک انسان کامل است که از اینجا به بعد حرف میزند. حرفش را هم مولانا بر زبانش میگذارد. تو گفتی که باید موقع سحر اینکار را بکنی و نه نیم شب. این دَم یعنی این لحظه و از نظر تو اینطور است. ولی از نظر من سحر و صبح طرب نزدیک شده. صبح طرب یعنی بامداد شادی. کنایه از طلوع خورشید حقیقت است و دارد میگوید دارد بزودی روز میشود. منظورش اینست که از نظر معنویت دارد روز میشود و خورشید حقیقت دارد برای من طلوع میکند. پس آنچه که یک انسان کامل فکر میکند و برداشت میکند از آنچه که یک آدم عادی تصور میکند با همدیگر فرق میکند.

854    هر شکستـی  نزد  من  پیروز شـد         جمله شب ها پیشِ چشــمـم روز شــد

پیروز شد یعنی به پیروزی انجامید. میگوید هر شکستی برای من یک پیروزی است. اصولا اگر آدمها خوب دقت کنند هر شکستی یک پیروزیست. یعنی در دل هر شکست یک پیروزی نهفته است. یعنی از این شکست میتوانند درس بگیرند و دیگر این راه را نروند و براه درست بروند و به پیروزی برسند. میگوید همه شبها پیش چشم من مثل روز شد. گفتیم که این انسان کامل است که دارد سخن میگوید. مردم بحرف من گوش نمیکنند و تو خیال میکنی این برای من شکست است؟ نه برای من یک پیروزی است. بایستی که بکار خودم ادامه بدهم. در این دنیائی که ما داریم زندگی میکنیم تاریکی هست و روشنائی هم هست. مردمی که نمی پذیرند حرف حقیقت را هستند و آنها ئی که پذیرای حرف حقیقت هستند آنها هم وجود دارند. خُب کدام را نگاه کنیم؟ فقط خودمان را نا راحت کنیم که چرا یک عده ای پذیرای حقیقت نیستند؟ نه. مولانا میگوید بیائید باین فکر کنید که بسیاری از مردم هستند که حقیقت را قبول میکنند و پذیرای آن هستند. فکر نکنیم که شب ظلمت است. باید فکر کنیم که پایان شب سیاه سپید است. پایان شب سیه سپید است یعنی بالاخره این سیاهی به سپیدی می انجامد. هی این حرف را تکرار میکند و همین کسی که حرف تو را نمی پذیرد چه بسا وقتیکه تکرارش میکند بالاخره حرف را می پذیرد.

855    پیش تو خون  است آبِ  رود  نیل         نزدِ من خون نیست، آب است ای نبیل

این گوشه ای هست به داستان و سر گذشت حضرت موسی و فرعون که بسیار مفصل است. ظمناً باید متذکر گردید که تمام اینها سمبولیک است. مسئله اینست که آب رود نیل که اغلب گل آلود است تبدیل شد به آب صاف و گوارا برای امت موسی ولی برای فرعونیان تبدیل شد بخون. این نمادین است. میخواهد بگوید که برای موسویان امکان بود ولی برای فرعونیان امکان نبود. آنها امکان نوشیدن آب را نداشتند و موسویان امکان نوشیدن آب را داشتند. برای آنها امکان رسیدن حقیقت بود و برای اینها نبود. این آب و خون را در برابر هم آورده واقعا منظورش آب و خون نیست ومنظورش امکان استفاده از حقیقت و یا عدم امکان استفاده از حقیقت بود. میگوید در نظر تو طبق آن روایاتی که گفته  شده آب رود نیل خون شد، ولی در نظر من این گونه نشد, در نظر من آبش خیلی هم پاک و ذلال شد. مولانا میخواهد بگوید خوشبین باش, انسان کامل خوشبین است. تو به آب ذلال نگاه کن , بآن خون چکار داری؟. بدها هست و خوب ها هم هست, تو به خوبها نگاه کن و نه به آلودگیها در زندگی. نبیل یعنی ای نجیب و ای بزرگوار. میگوید ای آدم بزرگوار و نجیب من با تو دو جور فکر میکنم منتها تو مقصود من را نمیفهمی. برای فرعونیان حقیقت مطلوب نشد ولی برای موسویان حقیقت مطلوب شد. لازم میدانم در اینجا توضیح کوچکی داده شود. مولانا این چیزهائی که میآورد تمثیل است و تمثیل یعنی مثل آوردن. سرتا پای مثنوی معنوی تمثیل است. یعنی همه اش داستان است و در داستانها تمثیل در تمثیل است. برای اینکه بفهمیم مثل یعنی چی باید بفهمیم که مَثل با مِثل فرق دارد. همان گونه که تلفظش فرق میکند مفهومش هم فرق میکند. مَثل یعنی چیزی شبیه ولی مِثل یعنی مانند. آن چیزیکه مولانا میآورد تمثیل است, یک چیزی شبیه است. این آب را تشبیه میکند به آب ذلال و یا تشبیه میکند به خون. ولی آنطور نیست که بگوید مثل خون شد و یا مِثل آب ذلال شد.

860    جمله اجزایِ جهان   پیشِ   عوام          مُرده  و  پـیـشِ خـــدا  دانـا   و   رام

اینجا دیگر خود مولاناست که حرف میزند. تا بحال حرفهایشرا بدهان انسان کامل میگذاشت ولی حالا حرفهای خودش است. جمله اجزای جهان یعنی همه ذرات عالم هستی پیش سطحی نگران و مردم عوام مرده هستند. ولی پیش خدا یا مبدأ حقیقت غیر از این است. ما اول باید در مورد این حقیقت و خدا مقداری بیشتر تعمق بکنیم. در اینجا حقیقت آن حقیقتیست که انسان کامل مردم را بسوی آن دعوت میکند، هرکجا که حقیقت گفته میشود بدانید منظور خداست و هرجا خدا گفته شد بدانید که منظور حقیقت است و تصوری که در ذهن شما هست در مورد خدا غیر از این تصوری هست که در عرفان و یا کلام مولانا میآید. در این جهان هستی هیچ دو نفری نیست که خدای آنها یکی باشد. حقیقت حالا کدام است؟ یکی از هدفهای عرفان اینست که بآن حقیقت مردم را رهنمون بکند. این چیزیکه ما بآن خدا میگوئیم کیست و چیست؟. وقتیکه مردم اسم خدا را می شنوند فوری میروند و بآن خدائیکه در ذهنشان هست مراجعه میکنند. شخصی از اینشتن پرسید تو که یک ریاضیدان مشهور و یک دانشمن عالی قدر هستی بمن بگو، من خدا پرستم آیا توی دانشمند هم خدا پرست هستی؟ انیشتن در جواب باو گفت که بگو ببینم خدای تو چگونه است تا من بدانم که خدای تو را می پرستم یا نه. منظورش این بود که خدای من با خدای تو فرق میکند. خدای شما هم همین طور، در طول عمرتان از وقت نوجوانی تا حالا که جوان شدید، تا میان سال میشوید، تا مسن میشوید، تا کهن سال میشوید اصلا خدایتان در هر نفری فرق میکند. نسبت به تجربیاتتان و نسبت به دانش اندوزیتان، نسبت به فضل و کمالتان و طرز اندیشسه تان خدایتان فرق میکند. آن در ذهن شما هست و آن خدا واقعاً حقیقت است. حقیقت که رنگ عوض نمیکند, منتها این ما هستیم که از اول رنگ آن حقیقت را نمیدانیم که چیست, ولی در جستجوی آن هستیم. وقتیکه میائیم در این مسیر علم اندوزی و مسیر تجربه پیدا کردن و مسیر طریقت و عرفان آنوقت باین حقیقت نزدیک و نزدیکتر میشویم. تونل درازی  را در نظر بگیرید تاریک و کسیکه در این تونل میرود کاملاً در تاریکی میرود. این شخص مدتها در این تاریکی میرود. یک وقتی میشود که در ته و انتهای این تونل یک سر سوزنی نور می بیند. اگر که این تونل را به ظلمتِ جهل خودمان تشبیه کنیم و آن سر سوزن نوری که در دل تاریکی نمایان شده حقیقت تصور کنیم هی داریم بطرف حقیقت نزدیک میشویم و هرچه جلوتر میرویم می بینیم که وسعت آن روشنائی بیشتر و بیشتر میشود. حالا آیا عمرمان کفاف میکند که در طول زندگی بآنجا برسیم که همه این روشنائی را ببینیم یا نه، آن بحثیست علائده ولی خیلی از کسان هستند که بآن روشنائی میرسند و حقیقت سرا پای وجودشان را فرا میگیرد و درونشان را هم روشن میکند. در بیت فوق میگوید تمام ذراتی که سازنده این جهان هستی هستند این ذرات غیر زنده هستند ولی از نظر مولانا و در کلام عرفان مولانا این ذرات همه زنده هستند و رام هستند. در یکجا میگوید:

           باد و خاک و آب و آتش بنده اند        با من و تو مرده با حق زنده اند

تو خیال نکن که تنها خودت بنده هستی، اصلا این جهانِ هستی از همین چهار عنصر بیشتر ساخته نشده و اینها همه بنده هستند و اگر بنده هستند  با آفریننده خودشان در ارطبات هستند. در مصراع دوم میگوید ما خیال میکنیم که مرده اند ولی با حق زنده هستند

861    آنچه گفتی کاندر این خانه و  سرا         نیست کس  چون  میزنی این طبل را؟

ای همسایه این خانه, در را باز کردی و بمن گفتی که در این خانه هیچ کس نیست چون یعنی چرا, چرا داری بی خودی طبل میزنی و چرا وقت خودت را تلف میکنی؟ این را بمن گفتی؟ حالا من بتو جواب میدهم:

862    بهر  حق این خَلق  زرها میدهند         صد اساسِ خیر و مسجد  می نهند

بهر حق یعنی بخاطر رعایت اصل حقیقت. در صورتیکه اگر بمردم عادی بگوئی بهر حق یعنی چی میگوید دراه رضای خدا. خدا اصلاً احتیاجی ندارد که تو اینکار را بکنی یا نکنی. محض رضای خدا اصلاً معنی ندارد. مردم برای رعایت اصل حق صدها بنیاد نیکوکاری درست میکنند. اساس خیر یعنی صدها بنیاد نیکو کاری بنا میکنند و مسجد ها میسازند.

877    صد هزاران خلقِ تشنه و مُستمنـد        بهرِ حق از  طمع   جهدی   میکنند 

مستمند یعنی نیازمند, این کلمه مستمند از آنجا میآید که در ابتدا مشتمند بود، مند پسوند دارندگیست. مثلاً میگوئیم خردمند یعنی خرد دارد، یا نیازمند یعنی نیاز دارد. مشتمند کسانی بودند که چیزی نداشتند و مشتشان خالی بود و مشتشان را باز میکردند یعنی یک سکه ای بگذار در دست من. اینها را بهشان میگفتند مُشتمند یعنی کاملاً نیازمند. حالا این شین و سین جایشان در طول سالها عوض شده و به مشتمند میگویند مستمند. میگوید اینها چیزی هم خودشون ندارند که مثل ثروتمندان بنیاد خیریه بگذارند. اینهائی هم که چیزی ندارند و مشتمند هستند  باز هم بهر حق و بخاطر اصل حقیقت، طمع در اصل یعنی طمع ولی در اینجا یعنی امید. این مستمند برای اصل حقیقت کوششی میکند یا جهدی میکند که حالا این اصل حقیقت را رعایت کرده باشد. هیچ چیزی ندارد ولی باز هم برای رعایت این اصل حقیقت کوشش میکند.

878    من   هم  از  بهرِ  خداوند  غفور         می  زنم  بَر  دَر  بامیدش   سَحور

غفور یعنی بخشنده و آموزنده. منظورش نعمت بخشنده نیست بلکه گناه بخشنده است. حالا رویهم رفته در مصراع اول بهر خداوند غفور یعنی در راه مبدأ حقیقت و در راه رسیدن به اصل واقعی منهم دارم این کار را میکنم. در مصراع دوم میگوید میزنم بَر در بامیدش، یعنی بامید  اینکه من آن اصل حقیقت را رعایت کرده باشم. حقیقت اینست که باید اینکار را کرد.  همیشه در ضمن کلمه حقیقت باید است, آن کاری را که باید کرد برای حقیقت. برای فهمیدن بیشتر بیائید واقعیت را با حقیقت با هم مقایسه کنید. واقعیّت آن چیزیست که واقع شده و هست. حقیقت آن چیزیست که باید باشد. تا میگوئیم حقیقت یعنی حقیقت باید باشد ولی واقعیت اینطور نیست و چیزیست که واقع شده. برای مثال، شخصی در جائی از استاد قبلی خودش سئوالی کرد و گفت یک وقتی من شاگرد تو بودم پس از اندی نتوانستم سر کلاس حاضر شوم ولی در این مدتیکه نبودم رفته ام دانشگاه و درس وکالت خوانده ام و حالا وکیل هستم. میخواهم ببینم که فرق بین حقیقت و واقعیت چیست؟. استادش گفت چونکه وکیل شده ای، من مثالی میزنم مربوط بخودت. فکر کن یک محکمه ای داری در دادگاه. طرف مقابلت هم یک وکیلی دارد و با هم دیگر مناظره کردید و حکمی صادر شده برضرر تو ولی تو میدانی که این حکم درست نیست ولی حکم نا درست صادر شده. از بسکه وکیل آن طرف زبان بازی کرده، هیئت داوری را باشتباه انداخته و اینحکم نا درست صادر شده واین واقعیت است. حقیقت آن حکمی درستیست که باید صادر می شد.

879    مُشتری خواهی که از وی زر بری        بِه زِ حق کی باشد ای دل! مشتری؟

ای فروشنده تو میخواهی که جنست را بفروشی و زر بدست آوری، بهتر از مبدأ آفرینش, ای دل چه مشتریی و چه خریداری میتوانی پیدا بکنی؟ ای کسیکه میخواهی جنست را بفروش برسانی بهترین مشتری تو مبدأ آفرینش است.

880    می خَرَد از مالت   انبانی  نجس         می  دهد  نورِ  ضمیری   مُقـتبس

میخرد و می دهد در اول هردو مصراع یعنی دارد داد و ستد میکند. از مالت یعنی تمام وجودت و همه حستیّت. انبان یعنی کیسه چرمی بزرگ. این بدن را تشبیه کرده به یک کیسه چرمی بزرگ. انبانی نجس یعنی کیسه ای پر از زشت کاریها. میگوید تمام وجودت را میخرد که پُر است از زشتکاریها و پُر است از اندیشه های بد و افکار شیطانی و وسوسه های باشتباه انداز و پُر است از تاریکیها و ظلمتها که کلاً یک انبان نجس است، اینها را از تو میخرد. عوضش بتو چی میدهد؟ عوضش نور معرفت بتو میدهد. ضمیر یعنی در درون و مقتبس یعنی فرا گیرنده یعنی همه وجودت را فرا میگیرد. مقتبس از کلمه اقتباس کردن و گرفتن است. آلودگیها را از تو میگیرد و بتو نور معرفت میدهد. نوری که سراپای وجودت را فرا میگیرد. چه از این داد و ستدی بهتر میخواهی.

881    می  ستاند  این  یخِ  جسمِ   فـنـا         می دهد مُلکی  برون از وهــم  ما

آن مبدأ آفرینش و آفریدگار دارد با تو داد و ستد میکند. این بدن ما را تشبیه میکند به یخ. بدن ما مثل یخ دارد ذوب میشود. از اولی که متولد شدیم ببینید, هی عمر ما دارد کم میشود و کم میشود و آب میشود و آب میشود تا تمام بشود. پس این بدن ما مثل یخی هست که دارد آب میشود. این یخ جسم فنا یعنی جسم یخ مانندیکه دارد آب میشود, این را از تو میگیرد و یا از تو میخرد. در عوض بتو مُلکی میدهد. مُلک یعنی سلطنت. بتو ساطنتی میدهد آینقدر شکوهمند که از تصور تو خارج است. برون از وهم ما یعنی خارج از تصور و خیال ما. چه داد و ستدی از این بهتر که این جسمی را که مثل یخ دارد آب میشود و من نمیدانم و دائم دارم سعی میکنم که این جسم آب نشود و مرتب از راه درست و نا درست دارم باین جسم غذا میرسانم که این یخ آب نشود, حالا همه این تصوراتیکه داری این جسم یخ مانندت را نگه بداری  از تو میگیرد و سلطنت شکوهمندی را بتو میدهد که تو تصورش را هم نمیکنی و آن سلطنت معنویت است.

885    هین در این بازارِ گرمِ بی نظیر         کهنه ها  بفروش و مُلکِ  نقد  گیر

هین یعنی هوشیار باش, در این بازار پُر رونق و گرم، کهنه ها را بفروش, یعنی آنچه را که تا بحال فکر میکردی و آن وسوسه هائیکه در تمام عمر داشتی که در وجودت کهنه شده اینها را بفوش و مُلک یا سلطنت نقد جایگزین کن. نقد اینجا یعنی ارزشمند آماده و حاضر و ناب, اینها را بگیر. این داد و ستد را بکن زیرا این داد و ستدیست سرشار از سود.

Loading