تفسیر :
در این قسمت می پردازیم به سومین بخش از داستان صیّاد و مرغ از مثنوی معنوی که بدنباله دومین قسمت از همین داستان است. گفته بودیم که مولانا این داستان صیّاد ومرغ را مثل همه داستانهای دو شخصیتی آفریده بود و آنها با هم مناظره میکردند و هرکدام از یک چیزی در حال تضاد دفاع میکردند و بگونه ای با مهارت این کار را مولانا انجام میداد چون سخنان همه سخن او بود که بزبان این دو شخصیت میگذاشت بطوریکه وقتی سختان یک طرف را انسان میخواند و یا می شنود، فکر میکند که کاملاً حق با این طرف است در حالیکه وقتی جواب طرف مخالف را میخواند فکر میکند که حق با شخصیّت دومیست.
در دو قسمت گذشته نقشی که صیّاد و مرغ داشتند این بود که صیّاد نقش یک فرد زاهدِ, عابدِ راهبِ تارک دنیا را بازی میکرد. آن پرنده هم بر عکس مخالفت میکرد با تارک دنیا بودن, گوشه نشینی و عزلت انتخاب کردن و دفاع میکرد از در بین جمعیت بودن. مولانا گاهی شخصیّتهای مثبت و منفیش جای خودشان را عوض میکنند, یعنی آنکه بار مثبت دارد ناگهان بار منفی پیدا میکند و بر عکس. چنان که خواهید دید. صحبت باینجا رسیده بود که وقتیکه مرغ صیّاد را دید گفت که داری چکار میکنی و صیّاد گفت که من دنیا را ترک کرده ام و آمدم اینجا برای عبادت و زهد و پرهیزکاری. مرغ گفت این کارت درست نیست و باید در دل اجتماع رفت و با اجتماع زندگی کردو بهترین عبادت اینست که با بدیها مبارزه کنی و به خلق خدمت کنی, نه اینکه گوشه نشینی انتخاب کنی. آن صیّاد گفت که نه اینطور نیست و من برای اینکه با بدیها مبارزه کنم احتیاج به یار دارم و کسی یار من نیست و کسی در اینکار همراه من نیست و آن مرغ جواب داد که تو نیّـتـت مقدس و پاک و صاف باشد یاران فراوانند و دور تو میآیند و همه بتو کمک میکنند. تو اینجا با سنگ و کلوخ داری زندگی میکنی و بیا در اجتماع. صیّاد جواب داد که مردمی که در اجتماع هستند عقل ندارند و کسیکه عقل ندارد مثل سنگ و کلوخ است. اگر که من این سنگ و کلوخهای بیابان را بگذارم و بیایم در آن جمعیتی که تو میگوئی باز هم در بین سنگ و کلوخ خواهم بود با این تفاوت که این سنگ و کلوخ بیابان کسی را گمراه نمیکند ولی آن مردمان سنگ و کلوخ مانند آدم را گمراه هم میکنند. مرغ گفت که این هنری نیست که تنها زندگی بکنی و پاک بمانی. هنر اینست که در این جلمعه ای که آلوده هست و تو میتوانستی بیائی و آلوده نشوی و عبادت هم این است. بعد باو گفت که گله را در نظر بگیر، اگر که یک شیر بره ای که تازه متولد شده از گله دور بیافتد, آنوقت گرگ باو حمله میکند و او را از بین می برد. تو هم وقتی از انسانها دور بیافتی و آن آدمهای گرگ مانندی که در اجتماع هستند می آیند و تو را از بین می برند. تو باید در جمعیّت باشی وگرنه در خطر هستی. بعد گفت که تو آفرینش را نگاه کن و ببین خداوند نر و ماده آفریده برای اینکه اینها با هم تبادل و تناسل کنند تا جمعیّت پیدا شود. بنا بر این باید در جمعیت بود و از جمعیّت فرار نکرد. حالا تو این دانه هائی که جلو خودت ریخته ای برای چیست؟. و آن صیادیکه خودش را زاهد نشان میداد گفت این دانه ها مال بچه های یتیم است و بمن داده اند که برایشان نگه بدارم. در اینجا شخصیّت عوض شد و تا بحال خودش را نشان میداد که او زاهد و نیکوکار و پرهیزکار است و حالا دارد دروغ میگوید فقط برای اینکه این مرغ را گول بزند و بدام بیاندازد و بمرغ گفت که تو نباید چشمت باین دانه ها باشد. مرغ گفت من بیچاره هستم و گفته شده که اگر کسی بسیار هم بیچاره بود میتواند از این چیزهائی که حرام است بخورد و برایش حلال میشود. صیّاد گفت که این را من نمیدانم که تو آیا میتوانی فتوا صادر بکنی من مسئولیّتش را قبول نمیکنم. باز هم دارد خودش را عابد و مسلمان نشان میدهد تا که بیشتر او را گول بزند. صیّاد ادامه میدهد و میگوید این را هم بدان ای مرغ اگر دانه ها را خوردی, در اولین فرصت دانه هائی را که خوردی باید بیاوری و سر جایش بگذاری زیرا این مال یتیمها هست. این مرغ با خودش جدال داشت که آیا بخورم یا نخورم و چه بکنم و چه نکنم, بلاخر آن حرص و نفس اماره ش بر او غالب شد و اینجاست که شخصیّت عوض میشود. این مرغی که تا کنون نقش یک آدم مثبت را بازی میکرد، حالا نقش یک آدم حریص را بازی میکند. مرغ بلاخره تصمیم گرفت که دانه ها را بخورد و بمحض اینکه رفت دانه را بخورد بدام افتاد و فهمید که چه فریبی خورده است و درست چیزی را که از صیّاد شنیده عکس آن بوده است.
557 گفت آن مرغ ” این سزای او بُوَد که فسون زاهدان را بشنود”
مرغ دارد با خودش حرف میزند: آن مرغ گفت: فسون بمعنی فریب دادن است. زاهدان منظور زاهدان دروغیست. یعنی این صیّاد زاهد در حقیقت زاهد نبود. میگفت که من زاهد هستم و دارم مال یتیم را امانت داری میکنم ولی دروغ میگفت و اصلا زاهد نبود. حالا بلا بر سر کسانی می آید که گول زاهدانی مثل تو را بخورد.
558 گفت زاهد: نه سزای آن نَشـاف کو خورد مالِ یتیمان از گزاف
حالا صیّاد دارد باز جوابش را میدهد. نَشاف یعنی ابله و احمق, از گزاف که در آخر مصراع دوم آمده یعنی بنا روا. صیّاد گفت: نه بدام افتادن تو باین دلیلی که تو میگوئی نیست که گول زاهدی را خوردی. تو بدام افتادی برای اینکه تو ابلهی و نا دانی و حرص تو را وادار کرد که مال یتیمی را بخوری، من گفتم که این مال یتیم است ولی تو حاضر شدی که بخوری, تقصیر از من نیست که تو بگردن من می اندازی. تقصیر از خودت هست که حرص ورزیدی و این کار را کردی. پیام مولانا اینست که همیشه آدمها وقتیکه بد میکنند، هیچوقت نمیپذیرند که این بد از خودشان است و وقتیکه نتیجه بد کردن را می بینند, مثل این مرغی که بدام افتاد بعلت حرصش، همیشه سعی بر این دارند که بگردن دیگران بیاندازند. حتی بگردن خدا می اندازند. وقتیکه میگوید سرنوشت و قسمت من این بود, کجا سر نوشت تو این بود, تو دزدی کردی و انداختنت به زندان. در اینجا قسمت و سر نوشت معنی ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اینجا پیدا میشود. مرغی که افتاده در دام حالا چکار کند؟ شروع کرد به گریه و زاری کردن.
559 بعد از آن نوحه گری آغاز کرد که فَخ و صیّاد لرزان شد ز درد
نوحه گری کردن یعنی زاری کردن و ناله کردن و ناله سر دادن. فخ یعنی دام. اینقدر شروع کرد به آه و گریه و زاری که نه تنها صیّاد بلرزه در آمد بلکه دام هم شروع کرد بلرزیدن. و این شدت یک کار را میرساند. هردو دلشان بحال این مرغ سوخت.
560 کز تناقض های دل، پشتم شکست بر سرم جانا ! بیا می مال دست
از تناقضهای دل یعنی از ضدّ و نقیض ها ئی که بدلم آمد. چه ضد و نقیضهائی که بدلم آمد. ضد و نفیضهائی که بدلم آمد مال یتیم را بخورم و بعد آمد که نخورم و بعد با خود گفت نه حالا من گرسنه ام و حرام را میتوانم بخورم. حالا این مرغ میگوید از این ضد و نقیضهائی که بدلم آمد پشتم شکست یعنی درمانده شدم. حالا دارد بخدا میگوید. ای خدا بیا و یک دست نوازش بسر من بمال و بمن لطفی بکن و من را از این دام نجات بده. پیام مولانا معلوم است که چی هست. وقتی ما بیاد خدا می افتیم و از این مبدأ کمک میخواهیم که گرفتار بشویم. اگر گرفتاری برایمان پیدا نشود اصلا یادمان نیست که خدائی وجود دارد و مبدأئی هست و دستگیر کننده ای وجود دارد. حالا گرفتار شده ایم که خودمان کرده ایم و یا دیگران کرده اند فرق نمیکند. گرفتار که شدیم آنوقت با خدا ارتباط میگیریم که خدا بیا و بمن کمک بکن. باز پیام مولانا اینست که این خدائی که تو باو اعتقاد داری، آن خدائی نیست که در تصور توست و خدا چیزی نیست که وقتی تو بد بکنی بیاید و تو را نجات بدهد و یا تو خلاف بکنی و او بیاید دست نوازش بر سر تو بکشد. پس تو تصورت از خدا نا درست است و تو از اول اشتباه کردی. مولانا در لابلای ابیاتش پیامهای مختلفی بما میدهد و باید به ژرفای این پیامها پی ببریم و همیشه بخاطر داشته باشیم و در زندگی خودمان بکار ببریم. وگرنه عمرمان را تلف کرده ایم. خواندن این اشعار و تفسیر های آنها برای چیست. اگر این پیامها را نفهمیم و یا بکار نگیزیم، این خواندنها عمر تلف کردن است و بس. درست مثل اینست که شما مریض بشوید و به دکتر مراحعه بکنید و نسخه جهت دارو دردتان از دکتر بگیرید و به داروخانه مراجعه بکنید و دارو ها را بخرید و بخانه ببرید و وقتی بخانه رسیدید آنها را بداخل ظرف ذباله دانی بریزید. مولانا وقتی این گریه و زاری این مرغ را می بیند، یک مرتبه خودش تحت تأثیر ناله شخصیتی را که آفریده میشود و خودش شروع میکند به گریه و زاری کردن فرو میرود و در عالم خودش رفتن و با آن خدائی که خودش قبول دارد و راز و نیاز کردن و از خویشتن خودش بی خود میشود و یک حالت جذبه و شور و هیجان تمام وجودش را فرا میگیرد و در اینگونه مواقع بهترین آثار و ابیات خودش را می آفریند. از اینجا به بعد آن حالیست که به مولانا دست میدهد.
562 سایه خود از سـرِ من بر مدار بی قرارم بی قرارم بی قــرار
تفسیر این بیت نسبتاً روشن است. با خدای خودش مناجات میکند و میگوید ای آفریننده من تو سایه خودت را از سر من بر مدار چون من بی قرارم, بی قرارم, بی قرار.
573 عاشقـم من بر فَـــن دیـوانگی سیرم از فرهنگی و فرزانه گــی
صیّاد باو گفت ای مرغ تو دیوانه بودی که آمدی و خواستی این مال یتیم را بخوری و بخاطر همین است که تو بدام افتاده ای. مولانا حالا این حرف در ذهنش نشست. در این بیت میگوید که من بر این هنر دیوانه بودن عاشق هستم. فَن یعنی هنر. مولانا در یکی از قسمت های گذشته گفته بود که من اول هرماه دیوانه میشوم. این دیوانگی که او میگوید، دیوانگی دوره ایست که میشود و خودش میگوید اول هرماه دیوانه میشوم. ولی این دیوانگی با آن دیوانگی که در ذهن مردم هست که معنیش از دست دادن عقل است، خیلی فرق دارد و بکلی چیز دیگریست. ولی مولانا در حالی میرود که عقلش مافوق عقلها می شود. در حال هستش که وجودش و احساسش مافوق وجود دیگران و مافوق عاقلان و مافوق و ماورای هوشیاران است. این دیوانگی, دیوانگی معمولی نیست. این فراتر رفتن از مرز معمولیست. میگوید من اصلاً سیر شده ام از فرهنگی, فرهنگی یعنی دانش وری. فرزانگی یعنی عاقلی. روی هم رفته این دانشوری عاقلی و دانش وری, مولانا منظورش از علمها و دانش های مدرسه ایست. میگوید یک عمر در مدرسه خواندم و یک عمر در مدرسه درس دادم و حالا میگوید از هرچه که آموختم بیزارم. برای اینکه این خواندنها کار را حل نمیکند. در شرح زندگی مولانا خودش میگوید : چی بود این عمری که من اینهمه خواندم و برای چی بود که اینهمه من درس دادم و حالا می بینم که هیچ کاری نکردم و هرچه که کردم بیهوده بوده است. اینها دست گیر من نیست. دستگیر من و مردمی که با من هستند چیز دیگریست و نه این درسهای مذهبی و نه این چیزهائیکه در کتابها دیده میشود و نه آن چیزهائیکه معلم برای من میگوید. اینها برای زندگی بسیار خوب است ولی برای نجات من و رسیدن به حقیقت اینها بدرد نمیخورد. تخصص میدهد ولی برای رسیدن به حقیقت کمک نمیکند. باید ما ورای این حرفها را جستجو کرد. حالا میگوید من از این دیوانگی خوشحال هستم و من عاشق این هنر دیوانگی هستم. از آنچه که درس و کتاب و مدرسه هست بیزار شدم. به کسی نمیتوانم بگویم برای اینکه لیاقت شنیدنش و شایستگی درکش را ندارند.
574 چون بدَرَّد شـرم گویـم راز فاش چند از این صبر و زَهیر و ارتعاش؟
میگوید من چیزهائی را که یاد گرفتم به اسرار ها و رازهائی پی برده ام ولی این اسرار و رازها را در خودم نگه داشته ام. من چقدر شرم و حیا بکنم و این چیزها را نگویم. چرا شرم و حیا؟ برای اینکه در عرفان گفته شده که وقتیکه تو باسرار و رازهای آفرینش پی بردی, فقط باید به اهلش بگوئی و دهانت را ببند و به نا اهلان مگو و در برابر ناهلان لال شو. میگوید اگر من شرم و حیا را بدرم و آنها را بکنار بگذارم، همه آن راز ها را فاش میکنم. چقدر من باید صبر کنم در این باره؟. زهیر یعنی رنج. چقدر من باید رنج این نگه داری را بکشم. ارتعاش یعنی اضطراب. چقدر مضطزب بشوم از اینکه با فشار خودم را مجبور میکنم که این چیز ها را نگویم. همه اینها شرم است که جلوی من را گرفته. شرم از دستورهائی که بمن داده شده. شرم از این دارم که این دستور هارا بدرم و پاره کنم.
576 ای رفـیـقان راهها را بست یار آهـوی لـنگیم و او شیـرِ شـکار
رفیقان یعنی همراهان. میگوید ای رفیقانیکه در راه جستن حقیقت همراه من هستید، همه راه ها را بروی ما بسته, فقط یک راه باز گذاشته, آن یک راه راه حقیقت و طریقت است. بجز این یک راه، راه دیگری برای نجات نیست. برای نجات از بد بختیها و گرفتاریها خداوند فقط یک راه برای ما گزاشته و راه های دیگر را بسته. اگر که ما براه های دیگر داریم میرویم، ما داریم اشتباه میرویم و سرمان بسنگ میخورد و گرفتارش میشویم. یک آهوی لنگی را در نظر بیاورید که گرفتار یک شیر شکار کننده شده. این آهو برای نجات خودش کاری نمیتواند بکند. این تسلیم را درعرفان میرساند. تسلیم بآن معنا نیست که هر زوری را بپذیریم، تسلیم بمعنای اینکه بپذیریم راه درست را و تسلیم حقیقت و راه درست بشویم. بسیاری از مردم در اشتباه هستند که فکر میکنند تسلیم شدن یعنی تو سری خوردن و هیچ نگفتن. تسلیم یعنی راه سلامت رفتن. تسلیم از کلمه سلامت است.
577 جز که تسلیم و رضا کو چاره ای در کف شـیـر نـرِ خـون خـواره ای
خونخواره ای حالت وحدت را دارد, یعنی یک شیر نرِ خونخواره. تسلیم که اینجا بمعنی پذیرش آمده. میگوید غیر از پذیرش, تنها راهی که در پیش ما هست و غیر از رضامندی یعنی رضایت و خرسندی از این راهی که جلو ما هست هیچ چاره دیگری نیست و هر راهی دیگر که برویم داستان ما همان داستان مرغیست که بدام افتاد. بعبارت دیگر بجز تسلیم راه درست شدن هیچ راه دیگری وجود ندارد.
578 او ندارد خواب و خور چون آفتاب روح ها را میکند بی خورد و خواب
میگوید این آفریدگار و آن مبدأئی که من پذیرفتم، خورد و خوابی ندارد. نیاز به خوردن و خوابیدن ندارد و مثل خورشید هم دارد تابش نور معرفت میکند. و این مبدأئی که نیاز به خورد و خواب ندارد, این روح های آماده و پذیرا هم را بی خورد و خواب میکند یعنی این روح ها را از حالت تسلیم شدن به راه مادیات بیرون میبرد. روح که مادی نیست ولی روح باید غذای معنوی باو برسد. وقتیکه ما سعی میکنیم که آنچه را فراهم میکنیم برای وجودمان که مادی باشد آنوقت غذای روحمان چه میشود. غذای روحمان غذای معنویست مثل چی؟ مثل حرفهائیکه مولانا دارد میزند, عرفان است, حقیقت و درک و فهم است. میگوید آن مبدئی که من قبول دارم نه خودش خورد و خواب دارد، بلکه روح راهم از غذاهائیکه من خیال میکنم دارم باو میدهم باز میدارد، یعنی اینکه غدای معنوی و معرفت برایش فراهم میکند. گفته شده که بعضیها فکر میکنند که من هرچه بهتر بخورم و هرچه که بهتر بخوابم روحم هم قوی تر میشود. ولی این خوردن و خوابیدن هیچ ارتباطی به روح ندارد. برای روح باید غذای معنوی برایش مهیا کنی. وقتیکه دائماً نا آرام هستی روحت هم نا آرام است و تو باید آرامش معنوی برایش پیدا کنی. حالا آن مبدأ که روح را هم غذا میدهد و آرامش برایش میدهد میگوید:
579 که بیا، من باش یا هم خوی من تــا بـبـیـنی در تجـلی روی من
کی دارد میگوید؟ آن مبدأ آفرینش دارد میگوید به کی دارد میگوید ؟ دارد به همه ما میگوید. بیا من باش یعنی بیا و به من بپیوند و غرق بشو مثل قطره ایکه در دریا میافتد. دریا دارد میگوید ای قطره تو هم بیا و دریا شو و بمن بپیوند. این دریای معنویت و دریای وحدت است میگوید بیا و من باش. اگرنمیخواهی من باشی اقلاً هم خوی من باش یعنی اینکه صفات من را بپذیر و ببین من چه صفاتی دارم. آیا من راستگو هستم یا نه؟ آیا من عیب پوش هستم یا نه, آیا من حریف هستم یا نه. اگر ببینی آنوقت در تجلی روی من را می بینی. آنوقت روی من در وجود تو تجلی میکند، جلوه گری میکند. مبدأ آفرینش رو و چهره ای ندارد, اینها اصطلاح است. یعنی وجود من را در دل خودت حس میکنی وروی من را در دل خودت احساس میکنی, روی من یعنی وجود من. اگر بیائی و من بشوی یا خوی و رفتار من را بپذیری.
580 ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟ خــاک بــودی طالـب احـیـا شدی
میگوید تا حالا کم و بیش این حالات را پیدا کردی ولی خودت نمیدانی چون چنین شیدا شدی. شیدا یعنی عاشق و از خود بیخود شده. تو چرا عاشق حقیقت شده ای. اگر شمای خواننده این تفسیر عاشق حقیقت نبودید الان در حال خواندن این ابیات و معانی آنها نبودید. میخوانید که حقیقتی را درک کنید وگرنه میتوانستید جا های دیگر باشید و سر خودتان را بهتر گرم میکردید. شما دنبال یک چیزی هستید و دنبال معرفت و حقیقت هستید و این در وجود شما کم و بیش هست. به شاگردهایش دارد میگوید: وگرنه پای سخنهای من نمی نشستید. شما فکر بکنید که اول چه بوده اید، شما اول از خاک بوجود آمده اید ولی حالا احیا شده اید. احیا یعنی زنده ماندن. چه زنده بودنی؟ زنده بودن معنوی و حیات معنوی. هر چیزیکه طالبش هستید بآن برسید زود افول میکند. شما رو بسوی حقیقت بروید تا رو بسوی حقیقت نداشته باشید که نمیتوانید طالب حقیقت باشید.
581 گرز بی سویت نداده ست او علف چشم جانت چون بمانده است آن طرق
این علفی که میگوید بمعنی علفی که میکارند و سبز میشود نیست و در اینجا بمنظله فیض است. در مثنوی علف را بمعنی فیض مولانا میآورد. میگوید اگر که تو از این مبدأ آفرینش فیض ندیدی، بی سو یعنی لا مکان و لا زمان و بی جهت. شما بدون اینکه متوجه بشوید فیض برده اید و یا علف بشما رسیده و بهمین علت هست که بدان سو رو کرده اید و جهت دارد. توجه بکنید ممکن است که یک کسی فکر بکند که من یک کاسب و دکان دار هستم. خُب صبح بلند میشوم ومیروم کسب و کارم را میکنم و فیض هم دارم از کسب و کارم دارم می برم. مولانا میگوید که اشتباه تو از همین جا شروع میشود. آیا میتوانی تصور کنی که دکانی داشته باشی و آن را باز بکنی و یک دانه مشتری پیدا نشود؟ اگر مشتری پیدا نشود تو چه فیضی برده ای؟. و چطور میشود وقتیکه یک مشتری پیدا میشود و راه میافتد و میآید به دکان تو و زر بتو میدهد که با آن زندگی بکنی؟. تو از این آمدن مشتری خوشحال میشوی و فیض میبری. کسی بدنبال مشتری نرفته و او خودش آمده که جنس تو را بخرد و پول بتو بدهد. برای همین است که تو رو بسوی او داری. هر کسی از یک جائی فیض میبرد
582 گُربه برسوراخ زان شد مُعتکِف کـه از آن ســوراخ شد او مُـعـتـلِف
معتکف شدن یعنی بگوشه ای نشستن و از آنجا بر نخواستن. ولی در اینجا گربه بر در سوراخ موش کمین کرده که موش را بگیرد, چون موش از آنجا گرفته و خورده.این گربه علف را از آنجا دیده . معتلف یعنی از آنجا دیده و آن فیض را از آن سوراخ برده و از آن سوراخ نمیتوانی ردش کنی. حالا رو بدان سو دارد و ازهر طرف او را برانی رو بدان سو دارد.
583 گُربه دیگر همی گردد به بام کــز شـکار مـرغ یـابـیـد او طـعــام
یک گربه دیگر رفته پشت بام و پرنده زیبائی که آنجا نشسته آن را شکار کرده. پس طعامش را از آنجا گرفته, این گربه دیگر نمیخواهد که از پشت بام پائین بیاید چون فیض رااز پشت بام گرفته. شما فیض را از کجا می برید؟ اگر مبدأئی را قبول دارید و اگر قبول دارید که فقط شما نیستید که متکی بخودتان نیستید و فقط شما نیستید که اینطور میکنید اگر که اینطور هست باید رو بآن سو داشته باشید. هیچ وقت شده که نقشه بکشید که من فلان کار را میکنم. فردا صبح اینجا میروم و با فلانی جلسه میکنم و بهمان میکنم. تمام این نقشه های شما را عقل میگوید درست است، ولی فردا می بینید که هیچ کدامشان عملی نشد. پس این نمیشود که تنها متکی بخود بود, باید کوشش کرد و زحمت کشید و نهایت تلاش را کرد ولی متکی فقط بخود نبود, متکی به جای دیگری بود که نتیجه زحمت شما را بثمر برساند
584 آن یکی را قبله شد جولاهـگی وآن یـکــی حـارِس بـرایِ جــامــگـی
میگوید یکی آمده بافندگی را انتخاب کرده. صبح که میشود میرود دنبال کار بافندگی. حارس
یعنی نگهبان و پاسدار, پاسداریکه در سپاه هست. پاسدارانیکه در سپاه هستند اینها مقرری و مستمری میگیرند. این مقرری و مستمری را میگویندجامگی از جامه و لباس است. برای اینکه بیشتر روشن شوید در نظر بیاورید یک سپاهی به افرادش ماهیانه مقرری میدهد. این سپاه مال همه را یک اندازه نمیدهد بسته باینکه در چه رتبه و مقامی باشند. آنوقت لباسشان با هم فرق میکند. این را اصطلاحاً میگویند که دارد به این جامگی میدهد. جامگی یکی کمتر است و جامگی دیگری بیشتر است. خُب یکی بافندگی را قبله خود کرد و دیگری پاسداری را قبله خودش کرد و رو کرد بآنطرف و از آنجا دارد فیض میبرد. میخواهد بگوید هر کسی به یک کاری مشغول است و باید باشد و این وظیفه است که باید باشد
585 وان یکی بیکار و روُ درلامکان که از آن سو دادی اش تو قوتِ جان
حالا همه تعجب میکنند وقتی این بیت را میخوانیم. یک نفر دیگر بیکار است و به لامکان رو میکند. توجه روی کلمه بیکار است. منظور از بیکار انسان کامل است. این انسانهای کامل که بکمال رسیده اند و به حقیقت مبدأ آفرینش رسیده اند اینها هم مثل بقیه دکان دارند حجره دارند و هر روز سر کار میروند، مثل همه دارند کارهایشان را میکنند ولی در واقع این کاری که دارد میکند بآن تکیه نمیکند بنابر این انسان کامل سعی و کوشش خودش را مثل هر فردی دیگر میکند ولی رویش به این کار نیست. این انسان کامل رویش به لا مکان و مبدأ آفرینش است. این آدم بیکار نیست ولی هیچ انتظاری هم از این کار ندارد و وقتی هم که صبح میرود بدر حجره اش اصلا دلش نمی لرزد. مشتری بیاید و یا نیاید او دارد زحمت کارش را میکشد. او فیضش را از جای دیگر می برد. از این لحاظ بیکار است مثل کار در حال معمولی نیست و با آن آدم معمولی که پرکار است و یا کم کار فرق دارد, او اصلا تکیه بکارش ندارد.
586 کار او دارد که حق را شد مرید بـهـرِ کــارِ او ز هر کـاری بُـریـد
میگوید کار واقعی این انسان کامل دارد که مرید مبدأحقیقت شده و بخاطر همان است که برای رسیدن به حقیقت توقعش را برای رسیدن بهرکاری برداشته. از هرکاری برید باین معنی نیست که هیچ کار نکرد بالکه توقع و انتظار خودش را از هر کاری دیگر برداشت و یا امید خودش را از هر کار دیگر برداشته.
587 دیگران این کودکان این روزِ و چند تـا شبّ تَـر حـال بازی میکنند
دیگران کی ها بودند؟ یکی بافنده بود و یکی پاسدار سپاهیان شده، آن گربه اولی دم سوراخ
موش منتظر موش و آن گربه بالای پشت بام پرنده اش را گرفت و این انسان کامل دارد کار خودش را میکند. غیر از اینها، دیگران مثل بچه هستند. این چند روز منظور این چند روز باقی مانده عمرشان. اینها تا شب درحال بازی خواهند بود. شب تر حال یعنی تا آخرین شبی که وقت رحلت و یا مردن است. میگوید این دیگران تا شبی که میمیرند دارند مثل بچه ها بازی میکنند, خیال میکند که دارد کار میکند ولی فقط خاک بازیست. این دیگران امید و تکیه شان باین خاک و خاکبازیست که اسمش را کار گذاشته اند. کار بکن, زحمت بکش, و اگر میخواهی مثل کودکان کارت بازی نباشد تکیه بر کار خودت مکن. وگرنه با این کودکان که دارند بازی میکند بُرد و باختش برایشان مهم هست. من می برم و تو می بازی.
588 خوابناکی کو ز یقَظَت می جهد دایۀ وسواس عِشـوه ش مــی دهــد
خابناکی یعنی یک خواب آلوده, یقظت یعنی بیداری, وسواس یعنی وسوسه های شیطانی, و عشوه دادن یعنی گول زدن و فریب دادن. عشوهش می دهد یعنی گولش میزند. میگوید یک بچه خابناکی را در نظر بیاورید که دایه اش او را خواب کرده. حالا یک مرتبه از خواب می پرد که بیدار بشود. دایه او را میگیرد و تکانش میدهد و با فریب آرامش میکند و دوباره این بچه بخواب میرود. این دایه نمیگذارد که این بچه از خواب بیدار بشود و در خواب نگه اش میدارد. میگوید دایه وسواس, این وسواس نمیگذارد که از خواب غفلت بیرون بیائی. ما که کودک نیسنیم ولی خواب غفلت که میرویم, نمیدانیم که در زندگیمان چقدر کارمان نا درست است, بی خبر از همه جا هستیم خواب غفلت رفته ایم. دایه نمیگذارد که از خواب غفلت بیرون بیائیم. این وسواس دایه مانند هم نمیگذارد که ما از خواب غفلت بیرون بیائیم.
589 روُ بخسب ای جان! که نگزاریم ما که کسی از خواب بجهاند تو را
بجناهد یعنی تو را از خواب بپراند. آن دایه وسواس مانند بمحض اینکه بخواهیم از خواب غفلت بیرون بیایم, بما میگوید که برو و بخواب برو. من نمیگذارم که تو از خواب غفلت بیرون بیائی. برو بخواب و بخواب عمیق برو.
590 هم تو خود را بر کنی از بیخِ خواب همچو تشنه که شنود او بانگِ آب
بیخ یعنی ریشه. مولانا بمن و شما میگوید این فقط خود شما هستید که باید ریشه این خواب غفلت را از وجود خودتان بکنید و بدور بیاندازید. مثل یک علف هرز, اگر ریشه آنرا نکنید و بدور نیاندازید مرتب سبز میشود و هرچه فقط علفش را بکنید باز هم سبز میشود. خواب غفلت هم مرتب جوانه میزند و هی رشد میکند. درست است که این وسوسه ها نمیگذارد که ما بخوابیم, یک وقتی هست که ما بخود می آئیم و متوجه میشویم که خُب, تا کی خواب و چقدر ما باین خواب غفلت رفتیم و عمر ما گذشت. تو باید ریشه این خواب غفلت را بکنی و بدور بیاندازی و مثل تشنه ای باشی که صدای آب را میشنوی و به دنبالش میروی.
591 بانگ آبــم مـن بـگــــوش تشنــگان همچو باران می رسم از آسمان
آفریدگار میگوید که من صدای آب هستم بگوش تشنه گان. ای تشنگانیکه تشنه آب هستید, تشنه آرامش هستید و تشنه زندگی لایق شأن انسانی هستید, شما تشته هستید و من آب هستم. من می بارم که بشما فیض بدهم. صدای من را و صدای باران را بشنوید.
592 بَرجه ای عاشق! بر آور اضطراب بانگِ آب و تشنه و آنگاه خواب؟
ای کسیکه عاشق زندگی بهتر هستی و ای کسیکه عاشق آرامش هستی, بَرجه, بلند شو و بپر از این خواب غفلت! بر آور اضطراب,اضطراب در اینجا یعنی هیجان پیدا کن. اضطراب در اینجا بار مثبت دارد و خیلی خوب است. تو تشنه ای و من بانگ آبم. جوبی را در نظر بگیرید که آبی دارد از آن میگذرد. ای تشنه تو کنار این جوب می خوابی؟؟ و خوابت میبرد؟ این خودت هستی که باید از این خواب بیدار بشوی و تشنگی خودت را بر طرف کنی