16.6 صیّاد و مرغ قسمت دوم

تفسیر      :

در قسمت قبل از مثنوی معنوی قسمت اول داستان مرغ و صیّاد را بحث کردیم که مثل بیشتر داستانهای مثنوی نمادین و سمبولیک بود و دو شخصیتی که مولانا آفریده بود در این داستان یعنی صیاد و مرغ, اینها با هم مناظره و مباحثه میکردند و گفت و شنید داشتند و صحبتهائی که میکردند این مولانا بود که مطالب آن را به دهان آنها میگذاشت و انصافا با مهارت و ظرافت این کار را انجام داد بطوریکه خواننده یا شنونده  مثنوی وقتیکه حرف یکی از این دو طرف مناظره کننده را می شنود, فکر میکند که کار تمام شد و به پایان رسید. ولی وقتیکه طرف مقابل شروع میکند و مخالف حرفهای طرف اول را میگوید, باز خواننده می بیند که این دومی دارد درست میگوید و همین جور تا آخر داستان از این یکی به اون یکی این سخنها که رد و بدل میشود, بقدری مولانا در این کار مهارت دارد که در هر لحظه خواننده فکر میکند که داستان به آخر رسید در حالیکه اینطور نیست.  صیّاد نماینده راهبان بود و مرغ نماینده در جمعیت رفتن و با جمعیت زندگی کردن بود. البته فراموش نمیکنید که مولانا بعضی اوقات شیوه ای دارد که در ضمن داستانها شخصیتها را مثبت و منفی آنها را عوض میکند. مثلا کسیکه بار مثبت دارد تا اینجای داستان دفعطاً منفی میشود و برعکس  کسیکه بار منفی دارد مثبت میشود. و اگرکسی این شیوه مولانا را نداند ممکن است برای او قدری گیج کننده باشد.

صیّاد رفته بود در آن دشت صید بکند و دام گسترده بود و دانه پاشیده بود برای اینکه مرغان را شکار کند ولی میگفت که من یک راهب و تارک دنیا هستم و آمده ام اینجا برای اینکه از مردم دور باشم و آلوده مردم نشوم. می بینیم واقعیتی که این شخص داشت با حرفی که میزد مغایر هم بود.  و مرغ بر خلاف او میگفت این درست نیست اگر کسی خودش را از مردم دور نگه دارد که آلوده نشود. درست اینست که در دل اجتماع بیاید و در جامعه با مردمان خوب و بد زندگی کند ولی آلوده نشود و خودش را از آلوده شدن حفظ کند. این بطور خلاصه مطلبی بود که تمام قسمت اول داستان را فرا گرفت و حالا ادامه میدهیم:

478    مرغ گفنش خواجه در خلوت مَه ایست        دین احمد را تَرهُب نیک نیست

مرغ به صیّاد گفت در خلوت توقف مکن و در دل جمعیت برو. احمد اسم دیگر پیامبر دین اسلام است. دین احمد یعنی دین اسلام. تَرهُب یعنی تارک دنیا بودن و یا راهب بودن. نه تنها در دین اسلام بلکه هیچکدام از ادیان با تارک دنیا بودن  موافقتی ندارند و همه ادیان این کار راهب ها را صحیح نمیدانند. مرغ به صیّاد گفت که اینکه میگوئی من از مردم دوری کردم که آلوده نشوم، این در دین اسلام و هیچ دین دیگر درست نیست و میان مردم رفتن و از لغزش و خطا خود را دور نگه داشتن، آن مهم هست نه اینکه از اجتماع دوری گزیدن. وقتی کسی خودش را از مردم دور نگه بدارد کلی از دستورات اخلاقی را از بین برده. باید با اجتماع بود و با مردم زندگی کرد. اصلاً جمعیّت خودش نیرو میآورد و برعکس انزوا به فنا رفتن میآورد

481    رنـج  بـد  خویان  کشـیـدن  زیر  صبر        منفعت دادن به خلقان همچو ابر

ای صیّاد تو داری میگوئی که مردم بتو زجر میدهند و اینها از آدمهای بد خو و بد سرشت و بد رفتار هستند.  بایستیکه رفتار بد آنها را با  رنج و صبر و شکیبائی تحمل کرد. یعنی باید بار و سنگینی و رنج بد رفتاران را بدوش بکشی و شکیبا باشی نه اینکه گریزان باشی و فرار کنی. بر عکس باید جزء مردم باشی و منفعت و سود بآنها بدهی, همانگونه که ابر باران میفرستد  و بمردم تراوت و شادابی و زندگی میبخشد. انسان باید مثل ابر عمل کند.

482    خَیرُ  ناس  اَن یَـنـفـعَ  الـناس  ای  پـدر        گرنه سنگی, چه حریفی با مَدَر؟

خیر و ناس یعنی بهترین مردم, اَن یعنی کسیکه, ینفعَ یعنی منفعت برساند. در مصراع اول میگوید ای پدر بهترین مردم کسی هست که نفع و سودش بمردم برسد. اگر که ای صیّاد تو سنگ نیستی، چه حریفی با مَدَر. مَدَر یعنی سنگ و کلوخ. حریف معانی مختلف دارد و یکی از معانی حریف هم نشین بودن است. اگر تو سنگ و کلوخ نیستی چرا آمده ای و داری با سنگ و کلوخ زندگی میکنی؟ در اینجا می بینید که مرغ دارد درست میگوید و صیّاد دیگر حرفی ندارد که بزند. بعد که صیّاد جواب میدهد خواهید دید که او کاملا جواب منطقی میدهد..

484    گفت: عقلِ  هـرکـه  را نَـبـوَد  رسـوخ        پیش عاقل او چو سنگ است و کلوخ

صیّاد جواب میدهد و میگوید: عقل هر کس را که نَبوَد رسوخ, رسوخ یعنی نفوذ و راه یافتن. عقل هرکس که راهی پیدا نکند به حقیقت و عالم معنویت، پیش عاقل و یا در نظر یک عاقل مثل سنگ و کلوخ است. این مردم عاقل نیستند و عقلشان رسوخ و نفوذ پیدا نکرده بسوی حقیقت و معنویت. بهمین دلیل بد رفتار هستند و مثل سنگ و کلوخ هستند. اگر که من آمده بودم در جمعیّت و با آنها زندگی میکردم مثل این بود که با یک سنگ و کلوخ دارم زندگی میکنم.

489    خود کلوخ و سنگ  کس  را  ره نـزد        زین کلوخان صد هزار آفت رسد

از کلوخ و سنگ کسی گمراهی ندیده. ره زدن یعنی گمراهی. زین کلوخان یعنی از این مردمیکه عقلشان مثل سنگ و کلوخ است و تو ای مرغ میگوئی من بروم و میان آنها زندگی بکنم، صد آفت بمن میرسد ولی از این سنگ و کلوخی که در این بیابان هست هیچ آفتی به کسی نمیرسد و هیچ زیانی ندارد.

490    گفت مرغش: پس  جـهـاد  آنگه  بـود        کین  چنین  ره زن  میان ره بُـوَد

مرغ جوابش میدهد: جهاد یعنی پیکار و مبارزه میگوید مبارزه وقتی هست که در بین جمعیّت و آن راهزنها باشی و بتوانی با آنهای نا درست مبارزه کنی. وگرنه فرار کردن از آنها که هنری نیست. هنر آنست که با این راه زنان و این گمراه کنندگان زندگی بکنی ولی گمراه نشوی زیرا این چنین ره زنها و گمراه کنندگان در سر راه زندگیت باشد ولی تو اجازه ندهی که آنها تو را گمراه کنند. این هنر است. نه اینکه از این گمراه کنندگان دوری کنی.

491    از  برای  حـفـظ  و  یاری   و  نـبـرد        بـر  ره نـا  آمـِن  آیـد  شیر  مرد 

حفظ در اینجا یعنی پاسداری از شرف و از شأن انسانیّت. یاری یعنی کمک رسانیدن به دیگران. نبرد یعنی پیکارِ با بد رفتاران.  در مصراع دوم، بر ره نا آمِن یعنی غیر امن, شیر مرد کسی هست که برای پاسداری و شرف انسانیت خودش و برای کمک رسانیدن به هم نوع خودش و برای مبارزه کردن با بدیها بیاید در راهی که نا امن است. یعنی به وسط این گمراه کنندگان که زیاد هستند بیاید و آنجا زندگی کند و آنها را از بین ببرد.

492    عـرقِ  مـردی  آنـگـهـی   پـیـدا  شود        کـه  مسـافـر  هـمـره   اَعدا  شود

اعدا یعنی دشمنان, عرق مردی یعنی رگ مردانگی. در نظر بیاورید که سابق بر این وقتیکه این کاروانها راه میافتادند، در راهشان رهزنها بودند و مالشان و ناموسشان و هرچیز قیمتی که داشتند میدزدیدند و بسیاری از وقتها خودشان را هم از بین میبردند. و بعضی اوقات هم مسافری بین این کاروانیان بود که روبرو میشد با این راهزنان. هم ره اعدا شدن یعنی روبرو با دشمنان شدن و در روی دشمن ایستادن. ولی تو فرار کردی و بنابر این تو از این لحاظ رگ مردانگی و یا عِرق مردی نداری. باز ملاحظه کنید این صحبتی که دارد میکند بسیار قاطع و استوار و محکم بنظر میآید. ولی خواهید دید که این صحبت استوار و محکم که مولانا بدهن مخالفش میگذارد می شکند. یعنی این ذهن پویا و آفریننده مولاناست که میتواند این کار ظریف را انجام دهد و اینقدر این سناریوئی که نوشته دو نقش مخالف مناظره کننده را بکوبند همدیگر را و هردو هم بنظر برسند که دارند درست میگویند.

495    گفت  آری  گـر بـود  یـاری  و  زور        تا  بقوّت  بر زند   بر شرّ و شور

صیّاد گفت آری، بله ای مرغ راست میگوئی, باید رفت در راه زندگی با دشمن روبرو شد و او را از بین برد ولی شرطی دارد! گر بوَد یاری و زور، بشرط اینکه دیگران هم همراه او باشند و با او همراهی کنند و زور و قدرت این کار را هم داشته باشد و یک نفری بتنهائی نمیتواند این کار را بکند و همراه میخواهد و زور و قوت هم داشته باشد. تا بقوت بر زند یعنی بتواند با قدرت تمام حمله آوردبر شرّ و شور و آشفتگی و فساد. من در جامعه چنین چیزی را نمی بینم که کسی همراه من باشد، همه فاسد شده اند. هیچ کس همراه من نیست. هیچ کدام عقلشان بحقیقت و معنویّت راه ندارد

496    چون  نـبـاشد  قـوتی   پر  هـیـز  به         در   فرار   لا یُطاق  آســان  بجه

وقتیکه قدرت و قوت نباشد پرهیز و دوری بهتر است. وقتیکه تو قدرتی نداری که آنها را از بین ببری, بنا بر این لازم است که از آنها پرهیز کنی و دور بشوی. در مصراع دوم لایُطاق یعنی آنچه را که طاقتش را نداری. آسان بجه یعنی بآسانی فرار کن. من زوری ندارم که در جامعه این مردم را درستشون بکنم. این صیّاد از این اصطلاح استفاده کرده و میگوید در کاریکه طاقتش را نداری بزودی آن را ترک کن و دور شو.

497    گفت:  صدق  دل   بـبـایـد   کار  را         ورنـه  یـاران  کم  نـیـاید  یار  را

پرنده دارد جواب میدهد به صیّاد. صیّاد گفته بود که من یاری ندارم و کمسی بمن کمکی نمیکند. حالا مرغ دارد باو میگوید که تو صدق دل داشته باش یعنی صادق باش و دلت با زبانت یکی باشد و یک رنگ باش در زندگی و ببین چقدر آدمهای خوب پیدا میشوند. در مصراع دوم میگوید ورنه یاران کم نیاید یار را, یاری که صدیق باشد وصداقت و یک رنگی داشته باشد و ظاهر و باطنش یکی باشد, یار کم نیست و یاری مثل خودش را هم پیدا میکند. تو فرار کردی و از اینها دور شدی.

498    یار  شـو  تا  یار بینی    بــی   عدد         زان که بی  یاران  بمانی بـی مـدد 

تو یار دیگران شو تا دیگران یارت بشوند. تو یار دیگران نمیشوی و میخواهی دیگران یارت بشوند؟ این نمیشود. تو بهانه را بگردن دیگران میاندازی و میگوئی دیگران تقصیر دارند. تو یار نبودی که از دیگران فرار کردی و رفتی. تو یار شو با دیگران, آنوقت بی عدد یعنی بی عدد یار پیدا میکنی. اگر اینکار را نکنی بی یار میمانی و بی یار هم که ماندی بی کمک میمانی. یعنی کسی بدادت نمیرسد.

499    دیو گرگ است و تو همچون یوسفی        دامن   یـعـقـوب  مـگـذار  ای  صَــفی

اشاره باین هست که برادران یوسف از پدرشان یعقوب خواهش کردند که این یوسف را بگذار ما به گردش ببریم, چون حسادت میکردند. بزور اجازه گرفتند و بردندش و انداختنش توی چاه و بعد پیراهنش را خون آلود کردند و به یعقوب گفتند که گرگ او را دریده. یعقوب گفت عجب گرگی بوده که او را دریده و پیراهنش را ندریده, چطور ممکن است که پیراهنش را ندریده باشد. خُب, حالا مولانا مثال میزند و میگوید آن شیطان صفتان و بد سیرتان و بقول خودش بد خویان در جامعه مثل گرگ هستند و تو هم مثل یوسف هستی، ولی یوسف پدری هم داشت بنام یعقوب و ول کرد دامن یعقوب را و رفت و آنها انداختنش به چاه. تو دامن پدرت را رها مکن. پدرش کی هست؟ پدر تو انسانهای کامل هستند. تو دامن انسانهای کامل را رها مکن و از آنها دوری مکن ای صفی یعنی ای پاک دل. به صیّاد دارد میگوید. البته صیّاد پاک دل نیست ولی یا دیده اید و یا شنیده اید مولانا وقتی با یکی میخواهد حرف بزند؛ خیلی سطحش را به بالا می برد. مرغ باو میگوید ای صفی و ای جوانمرد در صورتیکه او هیچ کدام از اینها نیست. این تعارف کردن در ذهن کلام مولانا هست.

500    گرگ  اغلب آن  گهــی  گیرا  بُــود         کـز رَمه   شیشک   بخود  تـنـها  رود

گیرا بود یعنی گیرنده بود. یعنی شکار میکند. رَمه یعنی گله. شیشک، بره ششماه را میگویند شیشک. بخود تنها رود یعنی با خودش تنها راه برود. در نظر بیاورید که یک گله دارد میرود و یک بچه شش ماه هم در داخل گله دارد میرود. این بچه عقب میافتد. این گله دارد میرود و این بچه هم تنها عقب عقب دارد بدنبال گله میرود. معلوم است وقتیکه این بره شش ماهه عقب عقب دارد میرود گرگ هم وقت پیدا میکند میآید و این بچه بره شش ماهه را میگیرد. وقتیکه در داخل گله باشد خطر کمتر است. تو هم بیا و در جامعه زندگی کن. تو آن شیشکی هستی که از رَمه دور افتاده ای و آن گرگهائی که در کمین هستند در انتظار هستند که تو را از بین ببرند و گمراهت کنند. تو در جامعه گمراه نمیشوی ولی در اینجا گمراه میشوی.

501    آن که سنت با جماعت  ترک  کرد          در چنین مَسبع، نه خون خویش خَورد؟

سنت یعنی آئین و روش. آن کسیکه روش و آئین با جمعیّت را ترک کرد، خیلی پیغام در اینجا هست. ای مردم متحد شوید و متفرق نشوید. در تفرق آسیب است و در تجمع هست که موفقیت هست. آن کسیکه جماعت را ترک کرد در چنین مَسبع یعنی جایگاهی که پُر است از حیوانات وحشی. سَبُع یعنی وحشی و درنده. این دنیای خاکی که پُر است از حیوانات وحشی هست. وقتیکه جماعت را ترک بکند در این دنیائی که پُر است از انسانهای وحشی مانند، هست, مسبع یعنی محل زندگی وحوش, البته در جمعیت سگ و گرگ و شغال نیست، در جمعیت سگ سیرتان هستند گرگ و روباه سیرتان هستند, پس اینجا محل گرگها و روباه ها هست و اگر بروی و خودت را تنها بگذاری آیا اینجا مثل اینکه تو داری خون خودن را میریزی نیست؟ چرا هست. پس برگرد و دست از این تنهائی بردار و بیا در جمعیّت.

512    آنکه تنها در  رهـی او خوش  رود         با  رفــیــقان   سیِرِ  او  صــدتو   شود

صد تو یعنی صد برابر, خُب تو میگوئی که من تنها خوش هستم. ای صیّاد این را بدان, کسیکه در یک راهی تنها میرود و در آن راه تنها احساس خوشی میکند بدان وقتیکه با رفیقان میرود خوشی او صد برابر میشود. پس بنا بر این از این تنهائی دست بر دار.

519     گر نـبـاشـد  یـاری  دیــوار  هــا          کـی   بـر  آیـد   خـانه  و  انــبــار  هـا؟

یک بنا را در نظر بیاورید لا اقل چهارتا دیوار دارد که بهم وصل شده اند و این بنا را درست کرده اند و یا این انبار را درست کرده اند. اگر این دیوارها دست بدست هم ندهند آیا این انبار ساخته میشود؟  خیر چیزی ساخته نمیشود. بنای اجتماع هم وقتی ساخته میشود که آدمها دست بدست همدیگر بدهند مثل اینکه دیوار ها دست بدست هم میدهند و بنا ها ساخته میشود

520    هـر یـکی  دیوار  اگر باشـد  جـدا         سقـف   چون   باشد   مُـعــلق  در هــوا

سقف چون باشد یعنی سقف چگونه باشد. شما میخواهید یک انباری بسازید و سقف هم لازم دارد که بسازید. اول کاری که میکنید باید چهار دیوار را بسازید و به یکدیگر وصل کنید. اگر که چهار دیوار بهم وصل نکنید،  سقف نمیتواند در هوا معلق بماند, بنای اجتماع هم همین طوراست نباید از هم گسست و باید با مردم بود

523    حق ز هر جنسی چو ذوجین آفرید        پس   نـتــایــج شد  ز جـمعـیّـت   پــدیــد

حق اینجا آفریدگار است. ذوجین یعنی نر و ماده. میگوید چرا آفریدگار نر و ماده آفریده؟ برای اینکه اینها با همدیگر زاد و ولد کنند و جمعیت پیدا بشود. پس هدف این ذوج آفریدن این بود که جمعیّت پیدا شود. اگر هدفش جمعیّت نبود فقط نر ها بودند و یا فقط ماده ها بودند. آنوقت که جمعیت پیدا نمیشد. پس هدف آفرینش اینست که جمعیّت باشد.

524    او بگفت و او بگفت او از اهتزاز        بحـثــشان شــد  انـدر ایـن  معـنی  دراز

او بگفت و او بگفت یعنی صیّاد گفت و مرغ گفت و با همدیگر بحث کردند با اهتزاز یعنی با هیجان. خود کلمه اهتزاز یعنی تکان خوردن. مثلاً میگوئیم پرچم در اهتزاز است یعنی دارد تکان میخورد. پس اهتزاز یعنی جنب و جوش و هیجان. هردو اینها با هم با حیجان گفتگو میکردند و بحث آنها بدرازا کشید.

526    بعد از آن گفتش که گندم آن کیست        گفت : امانت از یـتـیـم بی  وصی است

بعد از این بحث و گفتگو مرغ از صیّاد پرسید ای صیّاد این گندمهائیکه در اینجا ریخته ای مال کیست؟ گفت این مال یتیمی هست که قـیّـم ندارد. وصی یعنی سر پرست. یتیم کسی هست که پدر و مادر ندارد و قـیّـم و سر پرستی هم ندارد. گفت این مال من نیست و مال یتیمان هست.

527    مال ایتام است  امانت  پیش  من          زان   کــه   پـنـدارنـد  ما را   مؤ تمـن

گفت این مال یتیمان است و این را امانت گذاشتند پیش من ای مرغ و چرا امانت پیش من گذاشته اند؟ برای اینکه من را آدم مئوتمنی و قابل اطمینانی تشخیص داده اند. این صیّادی که میگوید من از مردم دور شده ام که آلوده به بدیهای مردم نشوم حالا اینجا آشکاران دارد میگوید به مرغ که این دانه ای را که اینجا گذاشته ام مال یتیمی است که سر پرست ندارد و چون من را قابل اطمینان میدانستند این را گذاشته اند پهلوی من. چه کسانی هستند در سر راه زندگی که خودشان را صیّادی نشان میدهند، صیّادی که رهبانیّت اختیار کرده و دوری از مردم را گزینه کرده و تارک دنیا شده برای اینکه من میخواهم پاک بمانم ولی اصلاً ظاهر خودش را هم توجه ندارد. تو اگر راست میگوئی و برای امانت داری آمده ای پس چرا دام گسترده ای؟  چرا دانه ریخته ای, تو از اول کارت ریا و دو روئی بوده است. از اول کارت گول زدن مردم بوده است. تو میگوئی مردم بد هستند که از آنها فرار کرده ای، تو از همه آنها بد تر هستی. تو داری همه را گول میزنی و میگوئی این مال یتیم است پیش من.

528    گفت: من مضطرّم و مجروح حال        هست مردار این زمان  بر من  حلال

مرغ گفت به صیّاد که من درماده ام, مضطرّم یعنی درمانده هستم. من بیچاره و مجروح حال هستم. مردار حیوان مرده است. خُب در اسلام آمده است که خوردن مردار حرام است. ولی اگر که هیچ چیزی گیر نیامد و شما دارید از گرسنگی می میرید آنوقت این مُردار برای شما حلال میشود. بخورید باندازه ای که سیر بشوید و نه بیشتر. همین. این مرغ دارد اشاره به آن میکند و میگوید من درمانده و بیچاره ام و لذا مردار برای من حلال شده است. 

529    هین بدستوری از این گندم  خورم        ای  امـیـن  و   پـارسـا   و   مـحــتـرم

دستوری یعنی اجازه و بمعنی یک دستور نیست. مرغ دارد میگوید ای صیّاد من با اجازه تو  این گندمها را میخورم. ای امین یعنی ای کسیکه میگوئی تو مورد اعتماد هستی و پرهیزکار هستی و محترم هم هستی.

530    گفت:  مُفتیِّ  ضرورت  هم  توئی        بی ضرورت گر خوری، مُجرم  شوی

مفتی یعنی فتوا دهنده و کسیکه دستور دینی صادر میکند. گفت اگر ضرورت دارد که این دانه را بخوری یعنی ناگزیر هستی، مفتی  و فتوا صادر کننده خودت هستی. اگر ضرورت نداشته باشی و بخوری  من دیگر نمیدانم. این مال یتیم است که اینجا گذاشته و اگر بدون ضرورت بخوری خودت هم مجرم خواهی بود و این بخودت مربوط است من مسئولیت قبول نمیکنم. میخواهد بمرغ بگوید که ببین من چه مرد خوبی هستم . چقدر آدم موئتمنی هستم. چقدر آدم درستی هستم, من  مسئولیت قبول نمیکنم. اگر ضرورت دارد که تو اینکار را بکنی خُب بکن و مفتی باش و خودت حکم صادر بکن. اگر هم حکم بی خودی صادر بکنی, خُب مجرمی. با خودت هست.

531    ور ضرورت هست، هم پرهیز به         ور  خوری  باری   ضَـمانِ  آن بـده

ضَمانِ آن بده یعنی عوض آن را بده. این یک اصطلاهی هست که این چیزی را که میخوری هر وقت که توانستی باید بجایش بگذاری و عوضش را میدهی و یا ضمانت کنی

که عوضش را میدهی. گفت ای مرغ تو ببین گفتی که ضرورت هست که این را بخوری، حالا اگر ضرورت هم باشد, نخوری بهتر است. حالا اگر میخواهی بخوری بهر حال، هر وقت که بتوانی باید بجایش پس بدهی.

532    مرغ بس در خود فرو رفت  آن  زمان         توسنش  سر بِستَد  از جـذب  عنان

در خود فرو رفت یعنی با خودش در فکر فرو رفت و فکر میکرد آیا بخورم و یا نخورد، این مال یتیم است. من باید چکار بکنم و تکلیفم چی هست؟ توسن یعنی اسب وحشیست که نمیشود رامش کرد. عنان آن دهنه ای هست که باین اسب بسته شده. حالا اگر گفته شود که این اسب اختیارش را از این عنان بیرون آورده یعنی دیگر اختیار خودش را در دست خودش گرفته. مرغ پیش خودش فکر کرد که بخورم یا نخورم، آن نفس اماره اش که مثل اسب وحشی هست در این مرغ سرش را از عنان در آورد. یعنی دیگه اختیارش را از دست داد و با خود گفت میخورم

533    چون  بخورد  آن گندم  اندر فخ  بماند          چند  او  یاسین  و اَلاَ  نعام  خـواند

فخ یعنی دام. خوردن آن دانه همان و در دام افتادن همان. در دام افتاد. یاسین و الانعام اسم دو سوره در قران است. بعضی ها معتقدند اگر که کسی یاسین را خوانده باشد از بلا ها حفظ میشود. یک عده هم میگویند اگر کسی سوره الانعام را خوانده باشد او هم از بلا ها حفظ خواهد شد. مولانا پیامش اینست که ببینید مردم چه میگویند، آیا اگر کسی این دعا ها را بخواند واقعاً درست میگوید؟ تو وقتی بدام افتادی دیگر خواندن دعا و یا دعا ها فایده ندارد. تو از اول می بایستی اگر بدعا خواندن معتقد هستی لا اقل از اول باید میخواندی که تو را حفظ کند و حالا که در دام افتاده ای چه فایده دارد, حالا دیگر کار از کار گذشته. خیلی از ما ها کسانی هستیم که خودمان را راضی میکنیم که دست با اعمالی بزنیم که این نفس اماره خودمان بما حکم میکند و وقتی به عاقبت بد اعمال خودمان گرفتار میشویم دست بدعا کردن بر میداریم. دیگه فایده ندارد.

534    بعدِ درماندن چه افسوس و چه آه؟        پیش  از آن بایست  ایـن  دودِ  سیاه

این آهی که از دل سوخته ات دارد بیرون میآید و هرچه که بسوزد دود دارد و دلت سوخته و دود دلت را بیرون آورده، دیگر فائیده ای ندارد. باید پیش از اینکه این کار را کردی  فکرش را میکردی. نه آنوقتیکه آن اسب وحشی اماره ات سرش را از عنان باز گرفت  و دیگر نمیتوانی جلو او را بگیری نه حالا.

535    آن زمان که حرص جونبید وهوس        آن زمان میگو که ای  فریاد  رس

وقتیکه حرصت دارد می جنبد و یا وقتیکه حوست دارد تو را کور میکند, آنوقت بگو ای فریاد رس! کجا هستی؟ بیا و به فریاد من برس. صیاد دیگر گوشش نمی شنود و میگوید من قبلاً گفته بودم که حرص و هوس را بکناری بگذار و باو اجازه نده که تو را به بی راهه بکشد.

Loading