15.6 صیّاد و مرغ قسمت اول

تفسیر      :

بحث اول این قسمت همانطور که تیتر این قسمت میگوید بحث صیّاد و مرغ است. در مثنوی که بحق گفته شده که از ژرف ترین و شیرین ترین مباحثیست که مولانا در مثنوی خودش پیسش کشیده است. داستانیست خیلی مفصل و بهمین علت ما در سه قسمت در باره آن صحبت میکنیم و تفسیر میکنیم. در این قسمت بخش اول آن را مورد بحث و تفسیر قرار میدهیم. محور اصلی مطلب در این داستان کلِ مطلب عُزلت و صحبت است و عُزلت بمعنی تنهائی گزیدن و گوشه نشینی کردن است. بر عکسش صحبت بمعنای هم نشینی کردن است. این دو رفتار متضاد هم همیشه در طول تاریخ بین مردم مورد بحث بوده و برای همین هست که مولانا در مثنوی این را مطرح کرده است. وقتیکه گوشه نشینی و یا عزلت میگزینی شرائط و آدابی دارد. بطور خیلی خلاصه یعنی کم خوردن و کم خوابیدن, تنهائی, سکوت و در باره حقیقت اندیشیدن و از این قبیل رفتار هاست برای پاکیزه ساختن نفس و تکامل بخشیدن نفس. ولی وقتیکه صحبت میگوئیم برعکس در دل اجتماع رفتن و با هر گونه مردمی نشست و بر خاست کردن و آلوده نشدن است. این صحبت هم مثل عُزلت شرائطی دارد. ممکن است با آ شخصی را که بهم نشینی انتخاب میکند, شخص یا اشخاصی باشند که بالا تر از مرتبه خودش باشند، یا برابر مرتبه خودش باشند و یا پائین تر از مرتبه خودش باشند. شرائط اینست که اگر هم نشینش را و یا کسانیکه بالا تر از مرتبه خودش هستند باید حرمت و اعتبار آنها را نگه بدارد. اگر هم نشینش کسانی از نظر مرتبه برابرخودشان هستند, باید مروت را در نظر داشته باشد. اگر هم نشینش با کس و یا کسانیکه پائین تر از خودش هستند بایستی که شفقت را رعایت بکند. بنا بر این اینها از اصولیست که در صحبت حتماً باید بکار گرفته بشود. اما در این بحث این مسئله پیش میآید که آیا براستی کدام یکی از این رفتار ها بر دیگری برتری دارد؟ آیا برای پاکیزه ساختن نفس و تعالی بخشیدن به روان باید عُزلت گزیتی کرد و یا صحبت. اگر این عُزلت و گوشه نشینی تمام عمر باشد, آنوقت مثل تارک دنیا ها و راهبان میشود که بآن رهبانیّت میگویند. و این رَهبانیّت برای کسانیکه تمام عمر دور از مردم هستند و در کوه ها و صومعه ها ساخته اند و آنجا ها زندگی میکنند و ازش بیرون نمی آیند و اینها دنیا را ترک کرده اند و اینها را تارک دنیا میگویند. این رَهبانیت در بیشتر ادیان و مذاهب پسندیده نیست و مردم بازداشته شده اند از این موضوع.

اما این سئوال پیش میآید که مولانا کدام یک را ترجیح میدهد؟ عُزلت را بر صحبت و یا صحبت را بر عُزلت.  وقتی مثنوی را  بر رسی میکنیم می بینیم که مولانا هیچ وقت بطور قاطع نظری در این باره ندارد که یعنی قطعاً گوشه نشینی را بر هم نشینی ترجیح میدهد و یا برعکس هم نشینی بر گوشه نشینی را. ولی وقتی نظر خودش را بر رسی میکنیم می بینیم که طرفدار هم نشینی و صحبت است یعنی رفتن با مردم و در دل اجتماع زندگی کردن و آلوده نشدن است. با هر گونه شخصی مراوده و رفت و آمد داشتن و خود را خفظ کردن. وگرنه اگر قرار باشد که یکی از مردم ببّرد و دور از مردم زندگی بکند چه برای همه عمر و چه موقت, خُب این هنری نیست که خودش را با فاصله نگه دارد و در این جامعه آلوده نشست و بر خواست بکند ولی آلوده نشود. این نظر کلی مولاناست.

در این داستان که نمادین و سمبولیک هست همیشه میدانید که مولانا یک شخصیّت می آفریند و دو رفتار متضاد باینها میدهد و اینها با همدیگر مناظره میکنند که دارای شخصیّت های مثبت و منفی هستند. اما باز همانگونه که آشنا هستید در بیشتر چنین داستانهائی, این شخصیّتهای مثبت و منفی جای خودشان را عوض میکنند. مثلا در یک جای داستان  می بینید که آن شخصیّتی که بار مثبت داشت منفی میشود و یا بر عکس آن شخصیّتی که بار منفی داشت مثبت می شود. من جمله در این داستان. صیّاد نقش پرستاران گوشه دنشینی با عزلت را بازی میکند ولی همین صیّاد در مسیر این داستان که خواهید دید، درست میشود مثل این زاهدان دروغین و ریائی که باعث گول زدن و فریب مردم میشوند و بار مثبتش تبدیل به بار منفی میشود. این یک روشی هست که در داستانهای کنونی هم که امروزه می نویسند, شخصیّتها خودشان را در طول مسیر داستان عوض میکنند. اما مرغ در اینجا بر عکس طرفدار هم نشینی و در بین مردم بودن و یا طرفدار صحبت هست. حالا با این مقدمه مختصر ابیات را میخوانیم و تفسیر میکنیم.

435    رفت مرغی در میان   مرغزار        بود   آنجا   دام   از بهرِ  شکار

مرغزار آن قسمتی از دشت و یا صحرائیست که علف و یا چمن خودرو بدون اینکه بکارند

در آنجا روئیده میشود و حتی ممکن است که درختچه هائی هم داشته باشد. پرنده ای سوی

مرغزاری که در آنجا صیّاد برای شکار دام گسترده بود روان میشود

436    دانه    چندی   نهاده  بر  زمین         و آن صیاد آنجا نشسته در کمین

آن صیّاد چند دانه در دام افکنده بود و بانتظار شکار نشسته بود که مرغ بیچاره ای بدام بیفتد و او بهره ببرد.

437    خویشتن پیچیده در برگ و گیاه         تا  در افتد  صید  بیچاره  ز راه

صیّاد خودش را در برگ و گیاه پیچیده بود برای مخفی کردن خودش و بامید اینکه یک مرغ بیچاره ای در افتد ز راه. این جمله در افتد ز راه یک اصطلاح است و یعنی گمراه شدن. در افتد ز راه یعنی گمراه شدن.

438    مرغک آمد سویِ اوازنا شناخت       پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت

مرغک یعنی یک مرغ حقیر بیچاره. ناشناخت یعنی نا دانسته. طواف کردن یعنی دور زدن. مرد در اینجا صیّاد است. میگوید آن پرنده حقیر بیچاره, نا دانسته جلو رفت و دور این دام و صیّاد طوافی کرد و به سرعت فرود آمد.

439    گفت او را: کیستی تو سبز پوش        در بیابان  در میان  این  وحوش

دارد از این صیّادی که خودش را با شاخ و برگ سبز خودش را مخفی کرده می پرسد که تو کی هستی که در این بیابان که پُر از حیوانات وحشی هست داری زندگی میکنی.؟ وحوش جمع کلمه وحشی هست.

440    گفت: مردِ  زاهدم  من، مـنـقطع        با  گـیـاهی  گشتـم  اینجا  مُقـتـنـع  

صیّاد جواب داد که من یک مرد پرهیزکار و پارسا هستم. مُنقطع از قطع کردن است و من خودم را از دنیا قطع ارتباط کرده ام و خودم را در اینجا پنهان نموده ام و با گیاهی در اینجا زندگی کردن قانع شدم. مقتنع یعنی قناعت کردن و قانع شدن.  گفتیم که این نقشش اینست که طرفداری بکند از این روحانیّت.

441    زهد و تقوا را گزیدم دین و کیش        زان که میدیدم اجل را پیش خویش

زهد بمعنی پارسائی است, و تقوا بمعنی پرهیزکاریست و هردو یک معنی میدهد. کیش هم

بمعنی آئین و روش است. اجل را پیش خویش میدیدم یعنی اجل را نزدیک خویش میدیدم و تصمیم گرفتم که قطع دنیا بکنم و بیایم در اینجا زندگی بکنم و سعی بکنم که آلوده نشوم.

442    مرگِ همسایه مرا  واعظ  شده         کسب و دکان  مرا  بر هم  زده

واعظ کسی هست که وضع میکند و وضع بمعنی پند و اندرز دادن است. وقتیکه دیدم همسایه من مُرد، مرد همسایه بمن درس داد و من پند و اندرز گرفتم از این مرد همسایه مثل اینکه واعظی دارد وضع میکند, بمن پند داد لذا من زنگیم را بهم زدم و کسب و دکان خود را همه بهم زدم و آمدم در اینجا گوشه عُزلت را انتخاب کردم.

443    چون بآخِـر فرد  خواهم  ماندن        خُــو نباید کرد با هر مرد و زن

چون بآخر یعنی در پایان عمر, فرد خواهم ماندن یعنی تنها خواهم ماند. خو یعنی اُنس الفت گرفتن. لذا با هر مرد و زنی نباید خو و الفت گرفت.

444    رو بخواهم کرد آخر  در  لحد        آن  به  آید  که  کـنـم  خـو  با  اَحَـد

لَحَد یعنی گور. چونکه در آخر سر جایگاه من گور است پس باید خو و الفت من با اَحَد باشد. در اینجا اَحَد یعنی خداوند یکتا.

447    رو  بخاک  آریم کز وی  رسته  ایم        دل چـرا در بی وفایان بسته ایم؟

صیّاد ادامه سخن میدهد ولی در حقیقت این مولاناست که صحبت را به زبان صیّاد میگذارد. مولانا هم خودش از داستان خارج میشود و پس از گفتن چند بیت فوق وارد حرفهای متعال خودش میشود. در بیت فوق میگوید که ما از خاک بوجود آمده ایم, کز وی رسته ایم, وی اشاره است به خاک. از خاک بوجود آمده ایم و بخاک هم بر میگردیم، بنا بر این از اول بهتر اینست که رو بخاک بیاوریم. در مصراع دوم, این بی وفایان چیزهای نا پایدار این دنیا هستند. میگوید چرا باید دل ببندیم باین چیزهای موقتی نا پایدار زود گذر؟. من به آن مبدأ آفرینش خو و الفت میگیرم که هیچ وقت از بین نمیرود و زود گذر هم نیست و بی وفا هم نیست.

448    جَدّ و خویشان نمان قدیمی چار طبع        ما به خویشی عاریت بستیم طَمعَ

جَدّ و خویشان نمان یعنی جد و قوم و خویشان ما. جد و خویشان ما قدیمی و دیرینه، چار طبع بودند یعنی از آب و باد و خاک و آتش بودند و ما هم از این عناصر چهارگانه بوجود آمده ایم. پس اگر میپرسند جدّ تو کیست؟ خواهم گفت جدّ من این عناصر چهارگانه هستند ما به خویشی, یعنی یک خویشاوند, عاریت یعنی موقتی, طَع یعنی طَمَع. ما جدمان و یا نیاکانمان آن عناصر چهارگانه یعنی آب و باد و خاک و آتش آن المنتهائی هستند که همیشه هستند ولی ما آنها را فراموش کرده ایم و دل بسته ایم به چیزهای عاریه و موقتی و طمع هم به آنها میورزیم.

449    سالها  هـم  صحبتیّ  و  هـمـدمی        با  عناصِر  داشت   جسمِ   آدمی

چیزیکه داروین 150 سال پیش میگوید، مولانا 800 سال پیش میگوید. وقتیکه داروین میخواهد بگوید این تکامل را از کجا شروع میکنیم، مولانا از خاک  و از جماد شروع میکند و بعد میگوید: از جمادی مردم و نامی شدم, یعنی گیاه شدم, جماد که نمو نمیکند ولی گیاه نمو میکند، حالا همین را مولانا میگوید, سالها، مدتهای زیادی قبل از اینکه آدم بوجود بیاید این عناصر چهارگانه بودند. این ها همدم و هم صحبت ما و هم نشین ما بودند. آن هم نشینهای آدمی همان عناصر چهارگانه است.

450    روح او خود از نفوس و از عقول        روح اصول خویش را کرده نکول

روح یعنی روانش, نفوس جمع نفس است و نفس بمعنی ذات و اصل و ماهیّت پاک است. برای اینکه این عناصر چهارگانه هیچ آلودگی ندارند و از هر زشتی و نا درستی پاک هستند. بنا بر این این نفوس پاک در این چهار عنصر وجود دارد. عقول جمع عقل است. از خرد های نورانی بدن ما دو قسمت دارد. یک قسمت جسم است و این جسم از عناصر چهارگانه ساخته شده, و یک قسمت روان و روح است که از خِردهای نورانی است و هیچ کدام از اینها آلودگی ندارند. حالا این دوتا شدیم ما و ما شروع کرده ایم به آلوده شدن و آن اصل خودمان را فراموش کرده ایم. حتی روح خودمان اصولش را که یک خردِ نورانی هست و نورانیّت داشته, این را نکول کرده. نکول کردن یعنی فراموش کردن و وازدن و خود داری کردن. اینجا فراموش کردن است.  

451    از نفوس و  از عقولِ  پُر صـفـا        نامه  میآید  بجان  کای  بی وفا

452    یارَکـــانِ  پـنـج  روزه   یـافـتـی        روُ  ز  یارانِ  کُهـن  بــر تافتی؟

از نفسها و از عقلها و از زادها و سرشتهای پاک که آن عناصر بودند و از عقلهای نورانی و شکوهمندِ با صفا، حالا سوی ما نامه میآید. منظور نامه ای که ما میدانیم نیست، بلکه این یک پیامیست. اینها دارند برای ما پیام میفرستند. کای بی وفا یعنی ای آدم بی وفا. تو ما را گذاشتی و به چیزهای زودگذر آلوده کننده دل بستی؟ ای بیوفا.  یارکان پنج روزه یافتی؟ کاف یارک  بمعنای تقصیر است یعنی یارک و دوست حقیر. حالا جمعش میشود یارکان. پس سه قسمت را در نظر میگیریم. یار ک آن. یار بمعنای دوست و کاف علامت محقر و کوچک است و آن هم علامت جمع است. تو رفتی و این یارکان و دوستان حقیر پنج روزه را گرفتی؟ این یاران پست کی ها هستند؟ آن مالها و آن مقامها و آن چیزهای آلوده شده و آلوده کننده و تنها، اینها هستند آن یارکان بی وفای تو. بعد رو به یاران کهن که ما بودیم آن یارانِ کهن، ما آن اصلهای نورانی بودیم! تو از ما رو بر تافتی، یعنی رو بر گرداندی و رفتی بسوی نا پاکان.در اینجا مولانا دارد حرفهای متعال خودش را میزند و هرگز این سخن صیّاد نیست و مولانا این سخنان را بزبان صیّاد بما میگوید. از اینجا به بعد هم سخنانی که صیّاد میگوید سخن خودش نیست، بلکه آنچه که صیّاد میگوید سخنان مولاناست که بزبان صیّاد میگذارد.

453    کودکان گر چه که در بازی خوشند        شب  کشانشان  سوی خانه  میکشند

کشانشان یعنی آنها را کشان کشان بسوی خانه میکشند. مثال میزند. بعنوان مثال کودکان را در نظر بگیرید که مشغول بازی کردن هستند. اگر چه که در بازی سرگرم و خوش هستند ولی شب که میشود پدر و مادرشان میآیند و این کودکان گرم بازی را از بازی باز میدارند و کشان کشان آنها را به زور بطرف خانه میبرند.

454    شد برهنه وقت بازی طفلِ خُرد        دزد  از  نا گـه  قبا  و کفش  بُرد

طفل خورد یعنی طفل خرد سال.  از ناگه یعنی از کمینگاه ناگه. برای اینکه دزد همیشه خودش را کمین میکند و پشت چیزی خودش را مخفی میکند. کودکان که سر گرم بازی شدند، لباسهایشان را کندند که بیشتر و بهتر بتوانند بازی کنند. دزد که کمین کرده بود آنها را, ناگهان آمد و لباس و کفش آنها را دزدید و بُرد.

455    آنچنان گرم او به بازی در فتاد        کآن کلاه  و پیروهن  رفتش ز یاد

گرم اینجا یعنی سر گرم. او ضمیریست که اشاره به کودک خرد سال است. آنچنان سر گرم بازی بود آن کودک خُرد سال که اصلا فراموش کرده بود که کفش و کلاهی هم دارد. برای اینکه همه حواسش به آن بازی بود و این بهترین موقع هست که دزد از موقعیّت سوء استفاده بکند از این بی خبری کودک و حمله کند و چیزهایش را رببرد.

456    شد شب و بازیّ او شد بی مدد        رو ندارد کـــو سوی  خانه  رود

بازی او شد بی مدد یعنی بچه ها همه رفتند برای اینکه هر بچه ای را پدر و مادرش بردند بخانه هایشان ولی این بچه تنها ماند. بی مدد شد یعنی بی کمک شد. حالا خجالت میکشد که بخانه بر گردد. چرا خجالت میکشد که بخانه بر گردد! علتش اینست که لباسهایش را دزد برده است. از اول قرار شد که این داستان سمبولیک باشد. ما همه کودکانی هستیم که در این صحنه این روزگار ببازی مشغول هستیم. هرکاری که مشغول آن هستیم، اصلش اینست که داریم بازی میکنیم. چنان باین بازی مشغول شده ایم که کفش و کلاه خودمان را فراموش کرده ایم. چنان به بازی مشغول شده ایم که اصلیت خودمان را از یاد برده ایم. جسم ما اصلش از کجا بود، روح ما اصلش از کجا بود. اینها را فراموش کردیم و فقط سرگرم بازی هستیم. وقتیکه این بازی به پایان میرسد بجز ندامت و پشیمانی و خجالت چیز دیگری نسیب ما نمیشود. وقتیکه میگوید شب شد یعنی عمرم تمام شد, و در پایان عمر فقط پشیمانی و ندامت نسیب ما میشود. در بین ما کسانی هستند که دارند بازی میکنند و واقعا زورشان هم بدیگران میرسد. ولی بیشتر ما ها در ضمن اینکه داریم بازی میکنیم نه سودمان بلکه زیانمان دارد بدیگران میرسد. برای اینکه می پنداریم سود ما در زیان دیگران است و متاسفانه این طبع کلی بشر است. اگر که میخواهد سود ببرد بایستیکه این کالائی را که دارد میفروشد، قیمتش را از حد خود بالاتر ببرد و یا تقلب بکند و جنس نا مرغوب بکار ببرد یا اینکه کم بفروشد و با این زیانهائی که بمردم وارد میکند خودش سود ببرد. در ضمن این بازی این چیزها برای بیشتر ما هست ولی استثنا هم دارد. کسانی هستند که باجتماع خودشان خدمت هم میکنند. در این بازی درست است که سر گرم شده اند و اصل خودشان را فراموش کرده اند ولی همه این کار ها که میشود و نتیجه اش را نگاه می کنید، یک سودی هم بدیگران رسانیده اند و کمکی هم بدیگران کرده اند و نجات و رهائی هم بدیگران داده اند. متاسفانه این گونه افراد زیاد نیستند نسبت به افرادی که در جامعه هستند. مولانا از این مثل کوتاه نتیجه میگیرد که ما یکی یکی عمرمان تمام میشود و شب برای ما فرا میرسد و باید بخانه مان بر گردیم. خانه مان همان آرامگاهمان هست که همیشه باید در آن پناه بگیریم. وقتیکه تنها شدیم کسی نمی آید در آن آرامگاه و فقط ما هستیم. با ندامت و پشیمانی در آن روزهای آخر عمر، آن کارهائی که کردم! چرا کردم؟ کارهائی که باید میکردم نکردم ولی حالا دیگر شب شده, یعنی عمر بپایان رسیده و ندامت و پشیمانی دیگر سودی ندارد. آن دزدی که میآید و کفش و کلاه کودکان را می دزدد از نظر سمبولیک این کی هست. گفتیم تمام این داستان سمبولیک است. او جزو کسانی هست که دزد اخلاق هستند. کسانی هستند که دزد باور مندی و معرفت هستند. کسانی هستند که دزد نیک اندیشی هستند و آن رفتار و اخلاق نیک و معنویت را از ما میدزدند و ما آنچنان سر گرم بازی هستیم که متوجه نیستیم

که چه چیزهای ارزشمندی را از دست داده ایم. پس باید مواظب بود و بهوش بود و به هر دستی نباید داد دست.

ای بسا ابلیس آدم رو که هست      پس بهر دستی نباید داد دست.

457    نَی  شنیدی  انّما  الدنیا  لَعب ؟         باد دادی رخت و گشتی مُرتعب

نَی شنیدی یعنی مگر نشنیدی, آیا نشنیدی. انّما یعنی بدرستیکه, الدنیا یعنی این محیطی که ما در آن زندگی میکنیم. لَعب است یعنی بازیچه است. انما الدنیا لعب سخنیست از خداوند در کتابهای آسمانی. مولانا میگوید آیا نشنیدی که دنیا یک بازیچه و یک سرگرمیی بیش نیست؟ رخت بمعنای مطاع و وسایل زندگیست و هرچه را که داری. مرتعب یعنی ترسناک و از کلمه رُبع است. کی این ربُع و وحشت میشود؟ وقتیکه روز میرود و شب میآید. روز عمر میرود و شب مرگ فرا میرسد, آنوقت ترسناک میشود و وحشت میکنی که چکارهائی بود که کردم و چکارهائی بود که می باید میکردم و نکردم. آنوقت دیگر پشیمانی سودی ندارد. میگوید آیا نشنیدی که کل دنیا یک سرگرمیی بیش نیست و آنچه دارائی داشتی از دست دادی و به ترس و وحشت افتادی.

458    پیش از آنکه شب شود جامه بجو       روز را ضایع مکـن درگفت و گو

پیش از اینکه شب شود، بر میگردد باین که اینها روز مشغول بازی بودند و لباسهایشان را کنده بودند و دزد آمد و جامه هایشان را بُرد. شب که شد دیدند که لباسهایشان را دزد برده. اینها آنقدر گرم بازی کردن بودند که در طول روز متوجه نشده بودند که دزد آمد و لباسهایشان را بُرده. پیش از آنکه شب شود یعنی پیش از آنکه عمرت بآخر برسد و روز عمرت تمام بشود جامه ات را جستجو کن یعنی آنچه را که از دست دادی برو بدنبالش و ببین چه چیز ها را از دست داده ای. ای کودک!, لباس و کفش و کلاهت را از دست داده ای برو ببین کجاست و کی برده.ای کودک سیرنان و ای بزرگ سالانِ کودک صفت, پیش از اینکه عمرتان به پایان برسد و پیش از اینکه روزگارتان شب شود و روز عمرتان به شب عمرتان برسد ببینید که این جامه هائیکه از دست داده اید کجا دوباره بدست بیاورید. اگر معنویت را از دست داده اید دوباره بدست بیاورید. اخلاقتان را از دست داده اید, رفتارتان را عوض کنید. و اگر روش نیکتان را از دست داده اید, آن را تبدیل کنید بصورت اولیه. پیش از اینکه مرگتان فرا برسد و تا مهلت دارید. ولی ما معمولاً این کار را نمیکنیم. روز را ضایع مکن، روز یعنی آن عمر را در بحث و جدال ضایع مکن.

459    من بصحرا خلوتی بگزیده  ام        خلق را من دزد  جامه  دیده  ام

تا اینجا مولانا مشغول حرفهای متعالی خودش بود و بدهن صیّاد میگذاشت. دوباره بر میگردد و حرفهای صیّاد را بدهن صیاد میگذارد. صیّاد داشت با آن مرغیکه فرود آمده بود حرف میزد. مرغ به صیّاد میگفت که تو بی خود آمده ای باینجا و عزلت گرفته ای و نباید این کار را میکردی و حالا صیاد دارد از خلوت گزیدن و گوشه نشین شدن خودش دفاع میکند. صیّاد سمبل گوشه نشینان بود و طرفداری میکرد از مردم بُریدن و تنهائی گزیدن. میگوید اگر بروم داخل مردم، مردم هرچه را دارم از من میدزدند و مردم بد هستند. بنا بر این از آنها بریده ام و باینجا پناه آورده ام.  ببینید در اینجا برای پرنده, مردم را دزد اخلاق و رفتار قرار میدهد و اینجاست که شخصیّت دارد جای خودش را عوض میکند. یعنی این مثبت دارد منفی میشود. شخصیت صیّاد مثبت بود و میخواست پارسا بشود و پرهیزکار بشود و از هر بدی گوشه گرفت. حالا اگر این حرفها را مثبت بگیریم, حالا دارد حرفهائی میزند که خودش را جوری نشان بدهد که پرنده را گول بزند و بدام اسیر کند. میگوید همه بد هستند و اگر وسط مردم بروم همه چیز من را از بین میبرند. خودش را خوب نشان میدهد و همه را بد نشان میدهد. این اولین قدم در فریب دادن است. او که شخصیّت مثبت دارد منفی میشود و خودش را عوض میکند.

460    نیم  عمر  از  آرزوی  دلستان        نیم عمر از غصّه  های دشمنان  

به پرنده میگوید ای پرنده ایکه بمن میگوئی چرا گوشه نشینی انتخاب کردم, من نمیخواهم بیایم در بین مردم. نصف عمرم در آرزوی رسیدن به دلبران و معشوقان گذشت. نصف عمرم هم از غصه هائیکه از دست دشمنان خورده ام گذشت. دیگر چیزی برای من باقی نمی ماند. وسط مردم بیایم عاشق میشوم به خیلی چیزها. منکه نصف عمرم در آرزوی رسیدن به معشوقه هایم گذشته و نصف دیگر هم در اثر اذیّت و آزار دشمنان گذشته, حالا آمده ام و در این صحرا و یا بیابان گوشه نشینی را انتخاب کرده ام. صیّاد دارد خودش را پاک و منزه نشان میدهد . همه کسان دیگر را مقصر نشان میدهد که این پرنده را گول بزند.

461   جُبّه را برد آن، کُله را این ببرد       غرق بازی گشته ما چون طفل خُرد  

جُبه یعنی قبا و لباس, آن و این کی ها هستند؟ آن یکی لباسهایم را برد و این یکی کلاهم و کفشم  را برد. میگوید ما مثل بچه ها مشغول بازی شدیم و مثل بچه های کوچک شدیم و دزد آمد هرچه را که داشتیم بُرد. ای پرنده من باین دلیل آمدم در اینجا زندگی میکنم.

462    نک شبانگاه  اجل نزدیک  شد        خَلِّ  هذا  اللّعب،  بَسَّک، لا تَعُد 

نک یعنی اینک, شبانگاه اجل یعنی مرگ شب مانند نزدیک شد و فرا رسید. خــلّ از مصدر خالی شدن و تخلیه است و یعنی رها شو و خالی کن, هذا یعنی این, لعب یعنی بازی را, بَسَک این کلمه جالبیست و یعنی بس است تو را, جالبیش اینکه کلمه بس فارسیست و کافش ضمیر عربی است و یعنی تو را, بَسَک یعنی بس است تو را, لا تعُد یعنی عودت نکن و بر نگرد. مصراع دوم یعنی ترک کن خودت را از اینها و بر نگرد بطرف آنها و برای همیشه خودت را رها کن از این نا درستیها. این صیّاد دارد از نظر تارکان دنیا نگاه میکند و این حرفها را به پرنده میزند، در واقع دارد از تارکان دنیا دفاع میکند یعنی تارکان دنیا خوب کاری میکنند که این کار را میکنند.

463    هین! سوارِ توبه شو، در دزد رس        جامه ها از دزد بتان باز پس

کلمه توبه یعنی پشیمان شدن. مولانا میگوید پشیمان شو از آن کارهائیکه در گزشته کرده ای و بسرعت برو بجای اینکه سوار اسب بشوی سوار توبه بشو و بسرعت برو بکسانیکه معنویت تو را برده اند, اخلاق و رفتار نیک تو را برده اندّ دوباره از آنها پش بگیر و باز ستان و برگرد بآن وضع اولی خودت.

464    مرکب توبه عجایب مرکب است        بر فلک تازد به یک لحطه ز پست

مرکب آن چیزی هست که سوارش میشوید. حالا اسب باشد, اتو موبیل باشد, یا قاطر و الاغ باشد. حالا اینجا مرکب توبه است و میگوید سوار توبه بشو و میگوید عجب مرکبیست این. این آینقدر عجیب است که از این زمین پست تو را به بلند آسمان می برد. میگوید در یک لحظه از زمین  بر فلک می تازد. یا اینکه از این زمین پست در یک لحظه این مرکب به آسمان برین میتواند سفر کند. یعنی چی؟ یعنی دارد تو را بلند میکند و به اوج میرساند اگر که توبه ات راست باشد. تو را به آسمان حقیقت و آسمان نورانیّت و آسمان اخلا قیّت میرساند. خیلی هم سریع تو را میرساند.

465    لیک مرکب را نگه  میدار از آن        کو  بدزدید  آن  قبایت  را  نهان

ای کسیکه سوار مرکب توبه میشوی مواظب باش آن دزده هنوز هست. آن دزده که قبایت را دزدید ممکن است مرکبت را هم بدزدد. یعنی توبه تو را هم میدزدد. درمصراع اول کلمه آن بر میگردد به نفس اماره. آن خواهشهای ناروای دلت ممکن است که مرکب توبه تو را از رفتن نگه بدارد. هر لحظه ممکن است تو را گول بزند و تو را بر گرداند. مواظب باش نبادا بآن توجه بکنی.

466    تـا ندزدد مـَرکبـت را نِـیـز  هم        پاس دار این مرکبت  را دم  بدم

پاس دار یعنی مواظبت کن لحظه به لحظه مواظب باش. همین که سوار مرکب توبه شدی کار تمام نشد. مواظب باش این مرکبت را هم ندزدد.

Loading