تفسیر :
مولانا در دو قسمت قبل مسئله هم نشینی و هم دمی را مطرح کرد و گفت که کسانیکه با هم تجانس روحی دارند یعنی روحشان هم سنخ هست, اینها بسوی هم جذب میشوند و الحق در این باره در دو قسمت گذشته بزیبا ترین بیانی حق مطلب را ادا کرد, برای اینکه جنسیت در دو شخص وقتی اتفاق میافتد چیز عجیبیست. میگوید
ناریان را مر ناریان جاذب است
نار بمعنی آتش است و ناریان یعنی دوزخیان. در مصراع اول میگوید دو تا آدم دوزخی نا خودآکاه بهم کشیده میشوند. هر وقت صحبت از دوزخ و یا بهشت شده متذکر شده ایم که دوزخ یا بهشت در درون ما و شماست و جائی دیگر سراغش را نگیرید. این ما هستیم که در درون خودمان دوزخ را می آفرینیم و تا آخر عمر در این آتش دوزخی که خودمان آفریده ایم می سوزیم و در اصل این ما هستیم که بهشت را در درون خودمان می آفرینیم و تا آخر عمر در این بهشتی که آفزیده ایم در آرامش زندگی میکنیم و این دوزخ و بهشت دست خودمان هست. هیچ وقت نمیشود کسیکه بهشت درون دارد به سوی کسیکه جهنم درون دارد کشیده شود. این ساده ترین مثالیست که مولانا میزند برای مفهوم جنسیّت.
در یک جائی میگوید که این کینه یک غده سرطانیست و این را با خودتان حمل نکنید. بلکه از خودتان بدور نگه بدارید. این کینه توزی یک بیماری درونیست و بهر بدی و دلیلی که شخص بشما کردهّ فقط در مقابلش یک راه هست و آنهم بخشش است و هیچ راه دیگری نیست. و اگر آن بخشش نباشد آنوقت جای آن بخشش را کینه پُر میکند و این کینه مولانا میگوید که جهنم درون است. حالا اگر که نمیتوانید این کینه را از خودتان بیرون کنید پس آماده باشید که تا آخر عمر بسوزید و اگر آرامش میخواهید پس سعی کنید که ببخشید و بمحض اینکه بخشیدید کینه از وجودتان بیرون میرود.
اصل کینه دوزخ است و کین تو جزو آن کل است و خصم دین تو
میدانید که جزو همیشه جذب کل میشود. کل جهنم آن کینه است و در درون توست. تو که کینه توز هستی جزوی از آن جهنم هستی, جزو هم کشیده میشود بسوی کل. بنابر این تو خواه ناخواه کشیده میشوی بسوی آن آتش کینه که باید بسوزی.
چونکه جزو دوزخی پس هوشدار جزو سوی کل خود گیرد قرار
چونکه تو کینه توز هستی و آتش درون داری پس حواست جمع باشد. تو جزو هستی و کشیده میشوی و میروی بسوی کل. کشیده میشوی بسوی جهنم. جهنمی که در درون آدمهاست. جهنمی ها با هم کشیده میشوند و با هم جمع میشوند:
تـــلـخ با تـلخـان یقین ملـحق شـــود کی دم باطن قرین حق شود
تلخ چه تلخیست؟ بعضی از آدمها اصولا تلخ هستند بدون اینکه منظور بدی داشته باشند بگونه ای با شما صحبت میکنند که شما را آزرده میکنند. میگویند اینها وجودشان تلخ است. تحمل این آدمها خیلی مُشکل است, آنها هیچ نظر خاصی ندارند ولی تربیتشان طوری هست که اینگونه صحبت میکنند و طرف را می آزارند. هیچ وقت باطن قرین و نزدیک حقیقت نمیشود و باطن و حقیقت ضد هم هستند. نمیشود که باطن برود نزدیک حقیقت. وقتیکه میگوئیم یک عده دور هم جمع شدند، اگر دقت کنید و یکی از آنها را بشناسید, بقیه هم همانگونه هستند. یا باطلان هستند که دور هم جمع شدند و یا حقیقت جویانند که دور هم جمع شده اند. وگرنه غیر ممکن بود که بتوانند و دور هم باشند. اصل جنسّت این است. اگر که جنسیّت نباشه دور هم جمع بشوند, این جمع شدن پایدار نیست.
گر به هامان مایلی هامانی همان گر به موسی مایـلی سبحانیی
هامان وزیر بسیار حیله گر فرعون بود و در یک روز دستور داد هزاران نوزاد بنی اسرائیل را کشتند. برای اینکه گفته شده بود که بین این بنی اسرائیل کسی متولد میشود که فرعون را سر نگون میکند. برای اینکه نسل جدید بنی اسرائیل نباشد, هامان دستور داد که هزاران نوزاد را که در منطقه اختیارش بود کشت. سبحانی یعنی آسمانی و پاک و منزه ای. هر کسی هم باید خودش را بر رسی کند و ببیند هامانی است و یا موسی است, و بدون تعصب خودش را ارزیابی کند.
گــر بــهـر دو مــایـلی انـدیخـتــه نفس و عـقـلی هردو آمیخته
اگر هردوی هامون و موسی در وجود تو مخلوت هستند که خیلی کم اتفاق می افتد که نفس اماره که شما را به کارهای زشت امر میکند با عقل حقیقت جو در وجود یکی جمع بشوند. اکر اینطور بشود پایدار نیست. ولی تا زمانیکه این نفس بد طینت با این خِرد یا عقل حقیقت طلب با همدیگر جور بشوند، در درون شخص غوغائی بر پا میشود. این شخص خودش را نمیشناسد و راه خودش را نمیتواند پیدا کند و گیج است و بدستور آن نفس بد طینت است یا به روش خرد و یا عقل حقیقت طلب. او تا آخر عمر گیج است برای اینکه در درون او آندو سنخیّت ندارند و با همدیگر نمیسازند.
هردو در جنگند حال و هان بکوش تا شود غالب معانی برنقوش
هان یک کلمه هشدار دهنده است, هواست جمع باشد. معانی صورت باطن است و نقوش جمع نقش یعنی صورت ظاهر. کاری بکن که در وجود تو موسی بر هامون وجودت غالب بشود. یعنی کاری بکن که معنویت و معنی ظاهر بر نقشها غالب بشود. ظاهر پرست نباش و نقش پرست نباش, پی این زرق و برقها مباش, اینها ظاهر هست و نقوش هستند. به باطن و ژرف برو تا به معنویت برسی. اگر که میخواهی در تو موسی وجودت بر هامان وجودت غالب شود و آنوقت آرام بگیری.
در جهان هر چیز, چیزی میکشد کفر کافر را و مرشد را رشد
مولانا در یک جای دیگر میگوید یک ذره در کنار دریا ماسه های دیگر را بسوی خودش میکشد. برای اینکه او همه چیز را در جهان هستی زنده می بیند. این ماسه های کنار دریا را هم زنده می بیند. پس اگر زنده هستند پس بسوی هم کشیده میشوند و یا از هم دفع میشوند, یعنی روی همدیگر اثر دارند. رشد یعنی هدایت و ارشاد. کافر کسیست که مبدأ حقیقت را قبول نداشته باشد و هیچ ارتباطی با مذهب و دین ندارد. آن کسیکه کافر است سر و کارش با کفر و مرشد سر و کارش با هدایت کردن و ارشاد مردم است.
در این دنیا کاه هست و کهربا هم هست، آهن هست و آهنربا هم هست.
یا تو کاه هستی و یا آهن هستی. شست یعنی قلابی که برای گرفتن چیزی مثل ماهی بکار میرود و هیچ ارتباطی با عدد شصت و یا انگشت شست ندارد. اگر که تو کهربا هستی, کاه بی ارزش را بسوی خودت میکشی که هیچ ارزشی ندارد, و اگر آهن ربا هستی تو آهن را بطرف خودت میکشی که خیلی با ارزش است. حالا ببین که تو که ربا هستی و یا آهن ربا. خودت را ارزش یابی کن و در خودت بنگر که کدام هستی. این مطالب را مولانا نگفته که کسی مثل نویسنده بیاید و برای خوانندگان خودش بنویسد و خواننده بخواند و بگوید به به چه قشنگ گفته، برای این گفته و نوشته شده که خواننده بخود آمده و در گوشه ای بنشیند و بدون تعصب خودش را ارزیابی کند و در خودش سیری کند و خودش را بهتر بشناسد. وقتیکه دانست که چی هست آنوقت ببیند این چیزی که هست خوب است و یا بد است. آیا این خود وی هامون هست و یا موسی, وقتیکه درک کرد، اگر هامون است برود بطرف موسی و از هامون بودن دوری کند و تبدیل و تحول در خودش بوجود بیاورد از یک جای پائین تر به یک مقام بالاتر. نویسنده امیدوار است که خوانندگان محترم با این مقدمه حضور ذهن پیدا کرده باشند و حالا به تفسیر اشعار می پردازیم. عنوان این قسمت هست: نیست جنسیّت به صورت. صورت را قبلاً گفته بودیم یعنی ظاهر.
2955 جان چو مور و تن چو دانه گندمی می کشاند سو بسویش هر دمی
همیشه مولانا روح را جان میگوید. ما همه از دو قسمت تشکیل شده ایم، روحمان و تنمان. در بیت فوق میگوید جان تو مثل این مورچه هست و یک دانه گندمی را به نیشش گرفته و دارد میرود. همین گونه که مورچه دانه گندم را هر لحظه بسوئی میکشد، روح شما هم تن شما را هر لحظه بسوئی میکشد. مهم این روح است و این روح جسم را هر لحظه باین سو و آنسو میکشد. پیام مولانا اینست که جسم انسان تحت فرمان روح آن انسان است. وقتی شخصی بطرف دوستش حرکت میکند, این روح آن شخص است که به بدن فرمان میدهد که برو بطرف دوستت. روح ها باید که هم سنخ باشند تا بطرف هم کشیده بشوند.
2956 مور داند کان حُبوبِ مُر تَهَن مستهیل و جنس من خـواهد شدن
حبوب جمع حب است و یعنی دانه و حبوب یعنی دانه ها. مُرتهن یعنی در تصرف و یا رهن. یک چیزی را که رهن میکنید یعنی در تصرف شماست. مستهیل از کلمه حَل شدن است و یعنی حل میشود. میگوید: مورچه میداند که این دانه گندمی که دارد میکَشد و در اختیارش هست و به نیش گرفته, یک روزی در بدنش حل میشود و جزو بدنش میشود. تعجب میکنید, گندم که زنده نیست, بدن مورچه زنده است. این ماده غیر زنده در بدن مورچه تبدیل میشود به ماده زنده و جزو بدن مورچه میشود. و این در تمام موجودات زنده هم همین طور است. غذاهائی که انسان میخورد هیچ کدام زنده نیستند ولی وقتیکه انسان غذا میخورد، تبدیل میشود به سلول زنده. این مورچه چیزهائی را میگیرد و میکشد که هم جنس خودش باشند که پس از خوردن آنها در بدنش تبدیل حاصل کنند. یعنی آن چیزهای غیر زنده وقتی وارد بدنش میشوند تبدیل بشوند به موجود زنده.
2957 آن یکی موری گرفت از راه جو مـور دیگر گندمی بگرفـت و دَر
2958 جـو سوی گندم نمیتازد ، ولـــی مـور سـوی مور مـی آیـد بـلی
2959 رفتنِ جـو سوی گندم، تابع است مور را بین که بجـنسش راجـع است
این سه بیت را با هم تفسیر میکنیم. در نظر بیاورید که دو تا مورچه دارند میروند براه خودشان و یکی از آنها دانه گندم پیدا میکند و دارند میروند بخانه هشان. حالا جو بگندم نمیرسد ولی مورچه بطرف مورچه میرود. وقتیکه نگاه میکنید میبینید که این جو چه جوری حرکت میکند و این گندم چه جوری حرکت میکند. جو و گندم که حرکت نمیکند این مورچه هست که این جو و یا گندم را حرکت میدهند. این مورچه قرار شد که نماد روح باشد. آن روح است که دارد می بردش. در مصراع اول بیت سوم، رفتن جو سـوی گندم تابع است. تابع آن مورچه هست که دارد میکشدش. تابع روح است. این روح است که دارد می بردش. مور را ببین که بجنسش راجع است. راجع است یعنی مراجعت میکند. بعبارت دیگر: می بینیم هردو مورچه دارند میروند به یک خانه. با خودتان میگوئید این جو با گندم که یکی نیست! چرا هردو دارند میروند داخل یک خانه. اینگونه فکر نکنید بگوئید دو تا مورچه دارند میروند بخانه. این دو مورچه هم جنس و هم سنخند منتهی حالا یکی کندم را میبرد و یکی جو را میبرد. میگوید نگاه کن و ببین که مورچه به هم جنس خودش راجع است یعنی بر میگردد.
2960 تو مگو گندم چرا شد سوی جو؟ چشم را بر خصم نِه نَی بر گِرو
خصم در اینجا بمعنی دشمن نیست. در اینجا بمعنی حریف و یا طرف مقابل است. گِرو یعنی چیزی که در تصرف است مثل این مورچه جو در تصرفش هست و یا مورچه دیگر که کندم در تصرفش هست. گندم بطرف جو نمیرود بلکه مورچه دارد بطرف مورچه میرود. باین مورچه ها نگاه کن و با جو و گندم نگاه مکن. در خیلی از اوقات می بینید که چند آدم هستند که دور هم هستند ولی اصلا با هم تناسب ندارند و فکر هایشان با هم فرق میکند. حالا میخواهند با هم یک شرکتی درست کنند . بعد از اینکه شرکت درست کردند، مطمئن باشید که اینها شرکتشان بهم میخورد برای اینکه اینها هیچکدامشان هم جنس هم نیستند و اندیشه هایشان با هم یکی نیست. خیال کردند که میتوانند باهم زندگی کنند. جمع اضداد با هم نمیشوند. ضد ها همدیگر را دفع میکنند. اگر که اینطور فکر نکنید میگوئید چرا جو و گندم دارند میروند به یک سوراخ. اگر مورچه ها را نگاه کنی می بینی که آنها هستند که دارند میروند به یک سوراخ چون آنها هم جنس هستند. پیام مولانا به همه ما اینست که اگر میخواهید با شخص دومی شریک شوید و یا ازدواج کنید باید مطالعه کنید ببینید که آیا هم سنخ شما هستند و یا نه. اگر هستند که بسیار خُب و اگر نیستند خیلی بیشتر و بیشتر بیاندیشید.
2961 مورِ اَسوَد بـر سرِ لـِبـدِ سـیاه مور، پنهان، دانه پیدا پیشِ راه
اَسوَد یعنی سیاه, اِبد هم یعنی نمد و نمد هم یک جور فرش است. یک نمد سیاه در نظر بگیرید که یک مورچه سیاه در روی آن در حال رفتن است و گندمی را هم به نیشش گرفته و دارد میکشد. چون مورچه سیاه است و نمد هم سیاه است شما مورچه را نمی بینید. ولی میبینید دانه گندم دارد روی نمد سیاه راه میرود. گندم راه نمیرود و مورچه دارد آن را میبرد و شما آن مورچه را نمی بینید, مور پنهان است چون همرنگ با آن فرش است. سعی کنید که در زندگی این دانه ها را نگاه نکنید و سعی کنید که در زندگی این گونه باشید که من در روی فرش سیاه دارم زندگی میکنم مثل مردم دیگرو رنگ ما هم همه سیاه است و ما همدیگر را درست نمیشناسیم , بنا بر این, این کارهائی که داریم میکنیم, نباید فقط ظاهر آنها را نگاه بکنیم. باید اگر جو شناسیم، جو را بشناسیم و اگر گندم شناسیم گندم را هم بشناسیم. ولی اگر ظاهر را نگاه بکنید, آنوقت گول میخورید.
2962 عقل گـوید چشم را نیکو نگر دانه هرگز کی برَد بـی دانه بر
عقل خطاب میکند بچشم که خوب نگاه کن, یک دانه بدون دانه بر کی راه میافتد؟ هرگز, هرگز بدون دانه بر راه نمی افتد. این کیست که دارد دانه را میبرد؟ وقتی که خوب چشمت را باز کردی آتوقت ممکن است که بتوانی مورچه را ببینی. در این دنیا مورچه دانه بر فراوان است و دانه ها را هم دارند می برند.
2963 زین سبب آمد سوی اصحاب کلب هست صورتها حُبوب، و مور قلب
در مصراع اول اشاره هست به داستان مذهبی سگِ اصحاب کلب. این مهم نیست که آیا چنین داستانی بود و یانبود, و یا در چه زمانی بود. ما فقط بخود داستان کار داریم و فرض را باین میگذاریم که چنین داستانی بوده و اتفاق افتاده. از این قرار بود که چند نفر خدا پرست در یک شهری بودند و حاکم آن شهر خدا نا شناس بود و میخواست اینها را بکشد و اینها فرار کردند و رفتند و رسیدند بکوهی و برای اینکه پنهان بشوند رفتند داخل یک غار پنهان شدند. یک سگی هم وقتی میرفتند همراه آنها شد. هرچه که خواستند این سگ را از خود دور کنند، این سگ از آنها دور نشد و بهیچ عنوان این سگ آنها را ول نکرد. رفتند داخل غار سگ هم رفت داخل غار. آنها پنهان شدند و این سگ هم پنهان شد. مولانا میگوید این سگ با انسان خیلی فرق دارد ولی از نظر باطن با اینها یکی بود, وگرنه این سگ جذب این انسانها نمی شد. این سگ کاملاً با این انسانها خو گرفته بود و از آنها جدا نمی شد. چرا میخواست همراه آنها باشد؟ برای اینکه باطن این سگ با باطن آنها یکی بود. بنا بر این بر میگردیم به تیتر بحثمان که میگوید ” نیست جنسیّت به صورت ” ظاهر انسان که با ظاهر سگ که خیلی فرق دارد. نهاد و باطن این سگ با نهاد و باطن آن افراد با هم یکی بود. در مصراع دوم میگوید ” هست صورتها و یا ظاهر ها این حُبوب یعنی جو و گندمها هستند و این موری که دارد این دانه ها را میکشد قلب شماست, باطن و درون شماست. اگر آن را درست بکنید آنچه را که باید بکشد میکشد.
2964 ز آن شود عیسی سوی پاکان چرخ بُد قفص ها مختلف یک جنس فَرخ
زان یعنی برای اینکه. معروف است که عیسی به آسمان رفت. مولانا نمیخواهد این را بگوید، میخواهد بگوید مردم میگویند که غیسی بآسمان رفت. چطور شد که بآسمان رفت و یا چرا بآسمان رفت. نمیخواهد ثابت کند که رفته و یا نرفته زیرا بحث ما مذهبی نیست. میگوید برای این رفت بآسمان که هم سنخ فرشتگان بود. پاکان چرخ یعنی فرشتگان. فرشتگان چگونه هستند؟ فرشته آن موجودی هست که هیچ گونه زشتی و یا بد اندیشی در وجودش نیست. و هیچ گونه ظلمت و تاریکی در وجودش نیست. فرشته سمبل پاک بودن و ذلال بودن است. حالا اگر که گفته شده که عیسی رفته بآسمان, فرشتگان او را بآسمان کشیدند زیرا او هم جنس فرشته ها بود. گفته شده که عیسی روح اللاه بود و کشیده شد به روح خدا در آن بلند آسمان. کار نداریم باینکه خدا کجاست و روحش چیست. پاک رفت بسوی پاک. در مصراع دوم قفص یک کلمه عربیست و ما آورده ایم در فارسی و ص را تبدیل کرده ایم به س و می نویسیم قفس. فَرخ یعنی جوجه. این جوجه ایست که همین الان از تخم بیرون آمده. خُب دیده اید وقتیکه این جوجه ها از تخم بیرون میآیند چقدر دوست داشتنی و چقدر لطیف هستند و آدمها دوست دارند که به آنها نگاه بکنند. این جوجه ها هیچ فرقی با هم ندارند و همه یک جور هستند و هرچقدر بآنها نگاه کنید می بینید هیچ فرقی در آنها نمی بینید. اینها را میگذارند در داخل قفس ها. ممکن است که قفس ها با هم فرق بکنند ولی جوجه ها همه مثل هم هستند. مولانا میخواهد بگوید که بدن ما هم قفس است و روحی هم که در بدن ما ها هست مثل آن جوجه هاست. بدنهای ما شکلهایش با همدیگر فرق دارد ولی روح ها همه جزوی از روح خداست و همه یکی هستند. ما این روح را باید پاک نگهش بداریم. ولی بسیاری از ما ها روح خودمان را آلوده کرده ایم. اول اینطور نبوده. یک نوزادی که متولد میشود روحش پاک است و ناب و منزه است و این محیطی است که ما هم جزو آن هستیم, آلوده میکنیم. هم چنین وقتیکه این جوجه ها بزرگ شدند حالا میتوانیم با هم فرقشان بگذاریم. باز مولانا میخواهد بگوید سنخیّت یکیست
2965 این قفس پیدا و آن فرخش نهان بی قفس کَش، کی قفس باشد روان
این قفس یعنی این تن ما و این جسم ما. آن فرخش یعنس جوجه هایش که پنهان هستند یعنی آن روح پنهان. آیا قفسی که در جائی گذاشته شده خود بخود راه میافتد و برود جائی؟ البته که نه. اگر می بینید قفسی دارد حرکت میکند حتماً قفس کش دارد. پس بدن قفس مانند ما اگر دارد حرکت میکند، یک عاملی دارد که دارد این قفس را حرکت میدهد و این عاملی که دارد این قفس را میکشد روح است. حالا اگر قفسها دارد بطرف هم میرود یعنی اگر جسم یک نفر بسوی جسم نفر دیگر میرود دلیل است بر اینکه روح این دو نفر با هم سنخیت دارند. اگر قفسها از هم فرار میکنند یعنی روح این دو نفر با هم سنخیّت ندارد. اگر هم خواسته باشند بنا به مصلحت دور هم جمع شوند فایده ندارد و بزودی از هم پاشیده میشوند.
2966 ای خُنُک چشمی که عقل استش امیر عاقبت بین باشد و خَبر و قـریـر
2967 فرق زشت و نغز، از عقل آورید نی زچشمی کز سیه گفت و سپید
ای خُنُک یعنی ای خوشا بحال کسی که عقل فرمانروای اوست و عاقبت بین و دور اندیش باشد, خَبر باشد, خبر بمعنی دانشمند است. اول در کتابهای مذهبی این خَبر برای دانشمندان یهود آمد و بعد به همه دانشمندان خَبر گفتند. در اینجا هیچ ارتباطی به دانشمندان یهود ندارد. و قریر, قریر کسیست که بسیار خوشحال است و چشمانش از خوشحالی میدرخشد و این خوشحالی و درخشش چشمانش نشانه پاکی وجود اوست. در بیت دوم میگوید فرق زشت و نغز از عقل آورید. نغز یعنی زیبا درست نقطه مقابل زشت است. تفاوت بین زشت را در وجود شما چه چیز میگذارد؟ عقل این کار را میکند. این چشم سر شما قادر نیست که زشت و زیبا را از هم تشخیص بدهد. این چشم سر فقط ظاهر را می بیند و سیاه و سپید را میتواند تشخیص بدهد. برای توضیح بیشتر: راستی چه چیز زشت و زیباست؟ و یا چه چیز بد است و یا خوب. آیا این کاری که من میکنم بد است؟ نه خودم میگویم خوب است, ممکن است شما بگوئید بد است ولی بنظر من خوب است, برای اینکه تعصب دارم. راستی بد هستم و یا خوب هستم؟ باید ببینیم عقل چه میگوید. نه عقل من بلکه عقل حقیقت جو، عقلی که دنیا طلب و دنیا جو نیست. باید ببینیم که این عقل حقیقت جو چه میگوید که بد چیست و خوب چیست. وگرنه با چشم سر نمیتواند تشخیص بد یا خوب را بدهد. چشم سر آدم را گول میزند.
2968 چشم غِره شد به خضرای دِ مَن عقل گوید: بر مِحَکِّ ماش زن
غرّه شد یعنی فریفته شد, گول خورد. خضرا یعنی سبزه و سبزه زار. دِ مَن یعنی زباله. میگوید وقتی که زباله ها را با هم جمع میکنند ممکن است در آنها چمن سبز بشود و روی ذباله ها را بگیرد. حالا و قتیکه چشم سر نگاه میکند, آیا زباله ها را می بیند و یا چمن را می بیند؟ چمن را می بیند. شخص ناظر گول چشمش را میخورد. میرود نزدیک آن چمن که لذت ببرد نا گهان تأفن و بوی بد زباله ها او را فراری میدهد. پس نباید به ظاهر نگاه کرد, باید به عمق بروی و ببینی چمن است و یا زباله. در مصراع دوم ماش یعنی من او را. عقل میگوید ای آدم، گول نخور تو من را داری بعنوان محک. بر محک من او را بزن و بوسیله من تشخیص باطن بده.
2969 عافت مرغ است چشمِ گام بین مُخلَصِ مــرغ است عقل دام بین
دام بین یعنی مرغیکه فقط جلوی پایش را می بیند و بدام میافتد برای اینکه او فقط دانه را می بیند. آنقدر دانه توجهش را جلب کرده که دام را نمی بیند, او گام بین است و فقط جلوی پایش را می بیند. مخلص یعنی جای خلاصی. مرغیکه جلو پایش را می بیند بدام میافتد ولی آن مرغیکه دام را می بیند از دام خلاصی می یابد و بدام نمی افتد. خیلی از ماها فقط دانه را می بینیم و آنقدر جذب دانه میشویم که دام را نمی بینیم. در این دنیا دانه هست و دام هم هست, خوب نگاه کن وقتی که دانه را می بینی آیا دام را هم می بیتی؟
2970 دام دیگر بُد، که عقلش در نیافت وحیِ غایب بین بدین سو زان شتافت
وقتی می بینم یک کسی آمده و کسب و کاری باز کرده و موفق بوده و زندگی پُر رونقی پیدا کرده، منهم تقلید کنم و ندانسته بروم و همان کار را شروع کنم در حالیکه تجربه ای نداشته ام, زیان خواهم کرد و از بین میروم. باید بیاندیشم و ببینم کسیکه این کار را کرده، آیا من تجربه او را دارم یا ندارم. تا فکر کنم که تجربه او را دارم یا ندارم باین معنیست که ببینم که آیا دام را می بینم و یا نمی بینم. اگر تجربه او را ندارم و اگر خرد او را ندارم, اگر پشت کار و حوصله او را ندارم, اگر سرمایه او را ندارم و اگر زندگیم پشتوانه ندارد نباید همینجور کور کورانه خواسته باشم که کار او را بکنم. من تا آخرین ذره دارائیم را از بین می برم و می افتم در دام. پس سعی کنیم که گام بین نباشیم و فقط آنچه را که چشم سرمان به ما نشان میدهد بدنبالش نرویم و یا لا اقل همه جوانب را بیاندیشیم تا بدام گرفتار نشویم.
2971 جنس و نا جنس از خِرَد دانی شناخت سوی صورتها نشاید زود تاخـت
جنس و ناجنس یعنی کسیکه هم جنس تو هست یا هم جنس تو نیست با کمک عقلت و با محک خردت میتوانی بسنجی. بسوی ظاهر ها میل به گرایش مکن و یا ظاهر گرا نباش و بطرف آن مرو و سطحی نگر نباش. اگر سطحی نگر باشی میروی و خودت را منهدم میکنی.
2972 نیست جنسیّت به صورت، لی ولک عیسی آمد در بشر، جنس مـَلَک
نیست جنسیّت به صورت یعنی هم جنس بودن به ظاهر نیست. لی و لک یعنی برای من و برای تو. جنسیّت, هم سنخی, تجانس برای من و برای تو از طریق ظاهر نیست.در مصراع دوم اشاره میکند به مطلبی که قبلا گفت: عیسی شکل ظاهرش مثل بشر بود ولی باطنش مثل فرشتگان بود. مَلک یعنی فرشته. نه اینکه واقعا فرشتگان بزمین آمدند و عیسی را به آسمان بردند. این حرفها همه اش سمبولیک و نمادین است که مولانا میگوید. او پاک بود و سوی عالم پاک کشیده شد.
2973 بر کشید ش فوقِ این نیلی حِصار مُرغ گردونی چو چَغزَش زاغ وار
بر کشیدش یعنی بلندش کرد و بُردش به بالای این آسمان آبی رنگ. حصار یعنی دیوار دور قلعه و نیلی یعنی آبی رنگ. این آسمان را تشبیه کرده به یک قلعه بزرگ آبی رنگ که دورش حصاری هست. عیسی کشیده شد بطرف قلعه آبی رنگ. مرغ گردونی یعنی پاکان آسمان و فرشتگان آسمان، پاکی آسمان، حقیقت آسمان، اینها نمادین و سمبولیک است. منظور بیان کردن آن حقیقت ناب دست نخورده و آلوده نشده آسمان. چغز یعنی قورباغه و زاغ هم یعنی کلاغ. در قسمت قبلی داستان موش و قورباغه مفصلااً بحث شد که آخر سر کلاغی آمد و موش را شکار کرد و برد بالا و قورباغه که در انتهای نخی از یک طرف و موش هم به آن طرف نخ بسته شده بود به بالا برده شد و هردوی آنها از بین رفتند. این هردو از بین رفتن بخاطر عدم سنخیّت بین موش و قور باغه بود. موش کجا و قورباغه کجا. این موش و قورباغه هیچ هم جنسی با هم نداشتند و موش اصرار داشت که عاشق قورباغه شده در نهایت هردوی آنها نابود شدند.