تفسیر :
مولانا در قسمت گذشته بحث هم نشینی را آغاز کرد و در این مورد داد سخن داد و گفت تجانس بین افراد سبب هم نشینی آنها میشود و عدم تجانس زیان بار است و حالا در این قسمت دنباله گفتار مولانا را بر رسی میکنیم. اگر در لغت نامه معنی کلمه تجانس را پیدا کنیم, آنجا می نویسد که یعنی اتحاد در جنس. اتحاد در جنس یعنی دو چیز هم جنس در هم یکی شدن و متحد شدن. این اتحاد جنس شاید برای عده ای گویا نباشد. این یک اسطلاحی هست در علم منطق و مولانا در کلام خودش برای این تجانس و جنسیّت یک تعریفی منحصر بخودش دارد و میگوید جنسیّت بر اساس امور ذاتی و صفات اصلیست. یعنی اگر دو و یا چند نفر از نظر سرشت و نهاد و ذات با همدیگر یکی باشند و یا شبیه بهمدیگر باشند اینها صفات اصلی را دارا هستند. یک صفاتی هست که شخص بعد از تولد از محیطش کسب میکند. این صفات اکتسابیست, صفات بد یا خوب. ولی صفاتی هست که با آن صفات یک شخص متولد میشود و این صفات, اصلی و سرشتی و نهادی است. حالا این صفات اصلی اگر با هم شبیه باشند موجب تجانس و هم نشینی میشود یعنی همدیگر را جذب میکنند و باعث کشش میشود و سر انجام به هم نشینی منجر میشود. مولانا میگوید اصلاً شکل ظاهر هیچ دخالتی در این هم نشینی و کشش ندارد.
صفات آن هم صفات سرشتی و اصلی و ذاتی و تجانس تنها در امور مادی و خاکی نمیشود. بلکه از نظر روانی, روحی و معنویت هم انسانها با همدیگر فرق دارند و ممکن است که با همدیگر صفات اصلی روحی و معنوی داشته باشند یا نداشته باشند. اگر از نظر روحی صفات اصلی آنها یکی باشد, یعنی یک گونه فکر بکنند, و یک گونه بیاندیشند و یک گونه استدلال کنند و برداشت آنها در زندگی یک گونه باشد، میگوئیم که از نظر روحی و معنوی هم اینها با هم تجانس دارند و بسوی همدیگر کشیده میشوند. گفتیم که این تجانس انسانی اصطلاحیست در علم منطق و مولانا هم منطق و کلام منحصر بخودش را دارد, ممکن است باندازه ای بنظر پیچیده بیاید لذا دوباره آن را بزبان دیگری مرور میکنیم. اگر دو یا چند شخص از نظر مولانا ذاتشان و نهاد و سرشتشان در بدو تولد با هم یکی باشند، اینها بعداً خواه و ناخواه کششی نسبت بهم داردند, جذب هم میشوند و این باعث هم نشینی شان میشود. و این در علم منطق میگویند جنسیّت. بعد مولانا اضافه میکند که از نظر روحی و روانی هم باید تجانس وجود داشته باشد. یعنی روح و روانشان یک گونه بیاندیشد و یک گونه برداشت از محیط زندگیشان بکنند. اگر چنین باشد, تجانس است و باعث کشش و هم جنسی میشود. پس مولانا هم جنسی را بر اساس یکی بودن صفات اصلی تعریف میکند. و این را بین آنها صفات مشترک و یا قدر مشترک مینامد. و اینها دیر یا زود بدون اینکه خواسته باشند بهم دیگر جذب میشوند و وقتی جذب شدند مسئله هم نشینی پیدا میشود.
در این مورد در دفتر دوم یک مثالی آورده در مورد جالینوس. جالینوس یک پزشک معروف یونانی بود در قرن دوم و در علم تشریح پیشرفت بسیار زیادی کرده بود که اکتشافاتش در علو تشریح هنوز هم مورد استفاده قرار میگیرد و روش خاصی در علم طب داشت که بنام طب جالینوسی و اسم یونانیش گلونوس بود و عرب ها چون حرف گ را نداشتند بجایش جلونوس گفتند. در مدرسه های دنیای مقدار زیادی طب جالینوسی درس داده می شد. مولانا راجع باین سخنی دارد که میخوانیم:
گفت جالینوس با اصحاب خط مر مرا تا آن فلان دارو دهد
بیکی از یاران و یا شاگردانش گفت تو برو و آن دارو را برای من بیاور.
پس بدو گفن آن یکی ای ذوفنون این دوا خواهند از بهر جنون
ذوالفنون یعنی دانشمند. این داروئیکه گفتی برایت بیاورم, برای رفع دیوانگیست. تو که خودت پزشک هستی چرا این حرف را میزنی؟ تو که دیوانه نیستی.
دور از عقل تو این دیگر مگو گفت بر من کرد یک دیوانه رو
گفت وقتیکه بکلاس می آمدم یک دیوانه ایکه می شناختم بطرف من آمد
ساعتی در روی من خوش بنگرید چشمکم زد آستین من درید
مدتی در من خیره شد و سپس بنزدیک من آمد, چشمکی بمن زد و بعد آستینم را درید
گرنه جنسیت بُدی از من در او کی رخ آوردی بمن آن زشت رو
اگر که آن دیوانه یک اشتراک جنسیّت بین من و خودش نمیدید, کی رو بطرف من میآورد؟ پس حتما من دیوانه ام که آن دیوانه من را حس کرده و بر اساس اینکه ” دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید” بمن چشمک زد, بمن نزدیک شد و آستین من را گرفت و پاره کرد. بعد مولانا میگوید:
چون دو کس بر هم زند بی هیچ شک در مـیـانشان هست قــدر مشترک
بر هم زدن یعنی بهم نزدیک شوند. قدر مشترک یعنی یکی بودن صفات اصلی. میگوید اگر دو نفربهم نزدیک شوند, بدون شک اینها با هم قدر مشترک دارند.
کی پرد مرغی با جنس خَود صحبت نا جنس گورست و لحد
خود را خَد میخوانیم که قافیه جور بیاید. لحد هم همان قبر است. میگوید ببینید هیچ مرغی با مرغی که هم جنسش نباشد پرواز نمیکند همان طور که صحبت کردن با نا جنس مثل مردن است.داستانی میآورد که دیدم یک کرکس با یک کلاغ دارند با هم راه میروند. تعجب کردم چون کرکس و کلاغ وجه مشترکی با هم ندارند, پس چرا دارند با هم راه میروند. کنجکاو شدم به نزدیک آنها رفتم و دیدم هر دوی آنها لنگ هستند. وجه مشترک آنها لنگی بودن آنها بود. این لنگ بودنشان اینها را بهمدیگر نزدیک کرده بود. در دفتر چهارم مثال دیگری میزند:
یک زنی آمد به پیش مرتضی گفت شد در ناودان طفلی مرا
مرتضی اسم دیگر علی پیشوای مسلمانان شیعه بود. در اینجا باید بگویم, مولانا سُنی بود و وی هیچ گونه تعصبی به شیعه بودن و یا سُنی بودن ندارد. در همین مثنویش کراراً چنان از علی تعریف کرده که خود شیعیان آن تعریف را نکرده اند. حتی در دیوان کبیرش هم این کار را کرده. عطار نیشاپوری در منطق الطیرش اینکار را کرد. همه اینها ورای اینها فکر میکردند. سابق بر این پشت بامها کاهگلی بود و ناودانی داشت کمی افقی که آب باران را واریز میکرد به وسط کوچه. حالا میریخت تو سر و کله مردم مطرح نبود و در نظر بیاورید که این ناودان یک دو متری میرفت وسط کوچه در ارتفاع همان پشت بام. یک زنی آمد نزد علی و گفت این بچه من رفته روی ناودان پشت بام.
گرش میخوانم نمی آید بدست گر هِلم ترسم که افتد به پست
هرچه صدایش میکنم توجهی به صدا کردن من نمیکند و اگر ولش کنم میترسم که به پائین
پرت شود و باین گودی بیفتد و از بین برود.
نیست عاقل تا که در یابد چو ما گر بگویم کز خطر سوی من آ
این بچه نمیفهمد و هرکاری بوده کرده ام و فایده ای نداشته.
هم اشارت را نمی داند بدست ور بداند نشنود این هم بدست
اصلا نمی فهمد وقتیکه با دست باو اشاره میکنم که بر گرد. نمیدانم چه بکنم ترسم که او بیافتد و از بین برود.
بس نمودم شیر و پستان را بدو او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمائید ای مـهـان دستگیر این جـهـان و آن جـهـان
شما را بخدا بگوئید چه بکنم.
زود درمان کن که مـیـلرزد دلم که بدرد از مـیـوه تن بُکســلــم
گفت طفلی را بـرآور هـم به بام تا بـبـیـنـد جنس خود را آن غلام
این بچه من و میوه تنم است و برای من خیلی دردناک است که از این میوه تنم قطع امید کنم. حضرت علی گفت برو و طفلی را که هم سن خودش باشد ببر به پشت بام. این کلمه غلام بمعنی نوکر و غلام و برده و اینها نیست. غلام در لغت از بدو تولد تا آغاز نوجوانی را میگفتند غلام و هیچ ارتباطی با غلام من و یا نوکر من ندارد.
سوی جنس آید سبک زان نـاودان جنس بر جنس است عــاشق جاودان
این جنس عاشق جنس خودش هست. شما هم چنین تجربه ای را با یک فرم دیگری کرده اید. مثلا اگر به فروشگاهی بروید و یک خانمی آمده که خرید کند و دست بچه خودش را هم گرفته و دارد میرود. حالا در ضمن یک خانم دیگری هم یک بچه دارد. این بچه اولی نمیخواهد با مادرش برود و هی متوجه بچه دومی میشود و میخواهد بدنبال آن بچه برود و مادرش هی او را میکشد و با خود می آورد. حالا این همه چیز در این سوپر مارکت این بچه فقط متوجه بچه مثل خودش هست و نمیخواهد هم ازش دور بشود. این تجانس است که دارد او را بطرف به بچه دوم میکشد.
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز مـتـن نـاودان جاذب هر جنس را هم جنس دان
غـژ غـژان آمد بسوی طفل طفل وارهـیـد او از فتادن سوی سفل
غژ غژان در زبان مولانا یعنی سینه خیز. بچه روی ناودان سینه خیز آمد بطرف بچه دومی و از افتادن به پائین نجات یافت. سفل یعنی پائین. داستانی که شروع کرده بود داستان چغز به معنی قورباغه و موش بود.
قورباغه با موش هیچ تجانسی نداشت. آندو در کنار جوی آبی همدیگر را دیده بودند.آن موش هوس کرده بود که با این قورباغه هم نشین شود و داشت باو التماس میکرد. قورباغه هم آنچنان رقبتی به هم نشینی موش نداشت ولی موش میگفت تو از آب بیرون بیا زیرا من نمیتوانم بداخل آب بیایم. این التماس کردن موش و توجه نکردن قورباغه ادامه داشت که مولانا لا بلای این داستان حرفهای خودش را میزد. موش نماد ظلمت و تاریکی است و در آن سوراخ تاریک زمین زندگی میکند. قورباغه در آن استخر های آب ذلال در وسط باغهای خرم و با صفا زندگی میکند. آن استخر آب ذلال و باغهای باصفا کجا و آن سوراخ تنگ و تاریک موش کجا. از هر لحاظ با همدیگر فرق دارند. از یک لحاظ دیگر موش نماد مردم دنیا پرست و حیله باز است. در گذشته خوانده اید که دنیا دوستی و دنیا پرستی با هم فرق دارند. ما در این دنیا زندگی میکنیم و باید این دنیا را دوست داشته باشیم. دنیا دوستی خوب است ولی دنیا پرستی خوب نیست. ولی قورباغه در تمام جاها که اسمش را میآورد نماد یک انسان با معرفت و با معنویت و با صفاست. حالا این دوتا نمیتوانند که با هم دیگر اصلاً زندگی بکنند. یک نماد دیگر اینکه موش فقط در خاک میتواند زندگی بکند ولیکن قورباغه دو زیست است. هم میتواند در آب زندگی بکند و هم در خشکی و نماد و سمبلِ انسانهای کامل است. یعنی یک انسان کامل که در این دنیا زندگی میکند, از لحاظ مادی گری, ماده ها را میخواهد و ماده را بدست میآورد ولی از لحاظ معنویت هم کسب معرفت میکند. مثل اینکه قورباغه دو زیست است. در جهان آب و در جهان ماده میتواند زندگی کند و این مرد کامل هم میتواند هم در جهان ماده و هم در جهانِ معنی زندگی بکند. لذا این انسان کامل هم بگونه ای دو زیست است ولی موش اینطور نیست. موش با التماس کردن خودش اصرار میکند که تو باید از آب بیرون بیائی. مثل اینکه یک آدم دنیا پرستی به یک انسان کاملی التماس کند که بیا و با من زندگی بکن. و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.
2686 گفت کـای یار عزیز مهر کار من ندارم بی رُخت یک دم قرار
موش گفت به قورباغه: ای یار عزیز مهر کار. مهر کار کسی هست که تخم و برز محبت را در دل دیگران میکارد, یعنی باعث مهر و محبت در دیگران میشود. گفت من بدون تو یک لحظه هم نمیتوانم زندگی کنم.
2687 روز، نور و مَکسب و تابم توئی شب قرار و سَلوت و خوابـم توئی
مَکسب یعنی کسب و پیشه و کار. تاب یعنی تاب و توان و قدرت. قرار یعنی آسایش, سَلوَت یعنی تسلا و آرامش. موش به قورباغه میگوید هنگام روز، فکر کردن در باره تو اصلا کار من است و من بتو فکر میکنم. تو هستی که بمن تاب و توان میدهی. شب هم که میشود تو باعث قرار و آسایش من هستی تا بتوانم راحت بخوابم. بهمین دلیل است که بتو میگویم از آب بیرون بیا.
2688 از مـروّت باشـد ار شـادم کـنـی وقت و بی وقـت از کرم یـادم کـنی
مروت یعنی جوانمردی و در مصراع دوم کرم یعنی بزرگواری. ای قورباغه این جوانمردیست که تو دلم را شاد بکنی، گاه و بیگاه وقت و بیوقت از بزرگواری یادی از من بکنی.
2689 در شبانروزی وظیفه چاشتگاه رابـتـه کردی وصال ای نـیکخواه
در شبانروزی یعنی یک شبانه روز, یا هر شبانه روز. وظیفه یعنی مستمری و مقرریست که بزرگتری برای کوچکتر معین میکند که هفتگی و یا ماهیانه باو برسد. حالا یا پول است و یا جنس است, این معنی مقرریست. چاشگاه یعنی بامداد. موش ادامه میدهد و میگوید تو برای من وظیفه معین کردی که صبح تا صبح تو را ببینم. رابته کردی یعنی تو برای من مرتب کردی که وصال تو را صبح به صبح داشته باشم. ای خیر اندیش, من این صبح تا صبح برایم کم است و میخواهم هروقت دلم خواست تو را ببینم.
من بر این یک بار قانع نیستم در هـوایـت طُـرقـه انسـانی هسـتـم
در هوایت یعنی در آرزویت, طُرفه یعنی عجیب, طُرفه انسانی هستم یعنی یک آدم عجیبی هستم.
2690 پانصد اِسِتسقـاستم انـدر جـگــر بـا هــر اِسِـتـسقـا قــرین جوعُاالبقر
استسقا یک بیماری هست که انسان بآن مبتلا میشود که هرچه آب بخورد احساس سیرابی نمیکند. پانصد استسقاستم یعنی پانصد استسقا هست مرا. یعنی اتَش خیلی شدید دارم. این پانصد مفهوم عددی ندارد و یعنی خیلی زیاد. من این استسقا را در جگرم نسبت بتو دارم و میخواهم تو را ببینم. حالا با هر اتش شدیدی که دارم، همراه با, جوع یعنی گرسنگی و البقر یعنی گاو. قرین یعنی با. این اتشی که بتو دارم همراه است با گرسنگی گاوی است. گرسنگی گاوی یک گرسنگی مربوط به دستگاه گوارش است که در بعضی از انسانها پیدا میشود که اینها هرچه بخورند سیر نمیشوند. این از گاو واگیر دارد به انسان. مبتلایان باین مرض اصلاً سیری پذیر نیستند. این موش بیچاره تشنگی سیراب نشدنی دارد و گرسنگی سیری نا پذیر هم دارد. میگوید ای قور باغه من نسبت بتو یک همچین حالتی دارم. اگر از آب بیرون بیائی همه این بیماریهایم رفع خواهد شد.
2691 بی نیازی از غم من ای امـیـر دِه ذکات جاه و بـنگــر در فـقـیــر
موش می بیند که قورباغه هیچ عکس العمل نشان نمیدهد. میگوید تو از غم و درد من بی خبر هستی و از این ناراحتی من هیچ غم نداری که این همه دارم برایت میگویم و تو اصلاً متوجه نمیشوی که من چی میگویم. ذکات آن پولی هست که در دین اسلام معین شده که ده یک درامد را هر کسی باید بدهد به بینوایان. اگر این کار را میکردند گرسنه در دنیا پیدا نمیشد. حالا این ذکات حتما اینطور نیست که تو پول داشته باشی که ده یکش را باید بدهی. اگر جاه و مقام هم داشته باشی باید ذکاتش را بدهی. این هم در دین اسلام آمده. معنی ده یک جاه و مقام اینست که اگر تو بر این مردم حاکم شدی, تو باید باین مردم برسی. تو باید ذکات و دهش و بخشش این مقام خودت را بکنی, که اینکار هم هیچ وقت در طول تاریخ نشده و الان هم نمیشود و نه تنها ذکات جاه و مقامشان را نمیدهند بلکه سعی میکنند که هردم آنها بگرسنگی هم برسند. موش به قورباغه میگوید ای امیر, تو فرمانروای من هستی ولی اصلاً حرفهای مرا نمیشنوی. تو امیری و من فقیر هستم. ای امیر به فقیر نگاه کن و ذکات مقامت را بده و قدری هم بمن نگاه کن.
2692 این فقیربی ادب نا دَر خوراست لیک لطفِ عامِ تـو زان بر تر است
منِ موشّ بی ادب نا دَر خورم یعنی لایق نیستم, در خور و شایسته این نیستم که تو بیائی و همراه من بشوی، اما لطف تو اینقدر فرا گیر و شامل همه هست که تو از این حرفها برتر هستی. از آب بیرون بیا. این گفته گرچه گفته موش هست و خطاب به یک قورباغه هست اما براستی میتواند خطاب یک انسان ناکامل باشد به یک انسان کامل. در واقع این پیام مولاناست که به خوانندگان خودش می دهی.
2726 ای اَخی! من خاکی ام تو آبی ای لـیک شاهِ رحمت و وهّـابــی ای
اخی یعنب برادر. ای برادر، من یک موجود خاکی هستم و تو یک موجود آب زی هستی, اما تو شاه بخشش هستی. وهاب یعنی بسیار بخشنده. و بسیار بخشنده هم هستی. تو ای کامل به منِ ناقص یک توجهی بمن بکن.
من خاکی هستم در کلام مولانا یعنی سخت مادی گرا بودن و سخت تهی و خالی از معنویت بودن و سخت حیله گر بودن و بر عکسش قور باغه آب زی که در آب ذلال دریا و یا رودخانه زیست میکند و بر عکس خاک زی هست, منظور مولانا از آب زلال بودن این که یک جهان روشنی و پاک و منزه از هیچ گونه آلودگیست , جهان ناب بودن و زلال بودن است. از نظر مولانا آب مایع حیات است. موش نمیتواند خودش را به آب بزند, چون آنقدر به این خاک و مادیات غیر زروری و فساد آفرین چسبیده است که اصلا قادر باین نیست که برود و معنویت و معرفت را کسب بکند. موش نماد یک چنین آدم هاست.
2727 آنچنان کن از عطا و از قِسم که گه و بی گه بخدمت مـیـرسم
عطا یعنی بخشش و قِسَم یعنی بهره و نسیب. ای قور باغه یک کاری بکن که بهره و نسیب من این باشد که سعادت این را داشته باشم که وقت و بی وقت بتوانم خدمت تو برسم. تو قرار گذاشی که صبح تا صبح من تو را ببینم, این نمیشود من دلم میخواهد هروقت که خواستم بتوانم تو را ببینم.
2728 بر لب جو من بجان میخوانمت می نبینم از اجـابـت مـر حـمـت
من دارم از دل و جانم در کنار این جویبار تو را دعوت میکنم. اجابت از کلمه جواب است. در مصراع دوم میگوید هرچه که من میگویم هیچ جوابی از تو نمی شنوم. مرحمت از رحم است. تو هیچ رحمی بمن نمیکنی.
2829 آمـدن در آب بـر من بـسـته شد زان که ترکـیـبـم ز خاکی رُسته شد
من نمیتوانم به آب بیایم چون در آمدن آب بروی من بسته است زیرا ترکیب و وجود من از خاک آفریده شده مثل ما انسانها که از خاک ساخته شده ایم.
2730 یـــا رسولی، یا نشانی، کن مدد تـا تـو را از بـانـگ من آگه کـنـد
رسول یعنی فرستاده و یا قاصد. موش در ادامه گفت یک علامتی، نشانی، و یا قصدی بفرست که وقتی من تو را صدا میکنم تو را خبر دار بکند که, بابا, موش داره تو را صدا میکنه. تو که نمیفهمی و جواب من را نمیدهی, بلکه قاصدت تو را خبر دار کند و یا یک وسیله ای علامتی که من بتوانم بوسیله آن تو را خبر دار کنم که من اینجا منتظر تو هستم. کمکم کن.
2731 بحث کردند اندر این کار آن دو یار آخِـر آن بحـث آن آمـد قـرار
2732 کـه بدست آرند یک رشته دراز تا ز جذب رشته گردد کشف راز
قورباغه گفت بسیار خُب. تو که در خاک هستی برو و یک تخ دراز بیاور, یک سر نخ را ببند به پای خودت و یک سر نخ را ببند بپای من و هرقت که میآئی با تکان دادن پایت بمن علامت بده که من بفهمم که تو آمده ای و سپس من بیایم لب جوی آب و با هم حرف بزنیم. جذب رشته یعنی با کشیدن نخ.
2733 یک سَری بر پای این بنده دوتُو بست بایـد دیگرش بر پای تو
دو تو یعنی خمیده. موش رفت و با نخ درازی بر گشت و گفت نخ لازم را پیدا کردم و نخ را نشان داد. گفت یک سر نخ را می بندیم به پای من خمیده. موش وقتی می نشیند پشتش خمیده است. و یک سر دیگرش را بپای تو می بندیم.
2734 تا بهم آئیم زین فن ما دو تن انـدر آمـیـزیـم چـون جـان بـا بـدن
بهم آئیم یعنی بهم برسیم. فن یعنی تدبیر. تا با این تدبیر بهمدیگر برسیم. اندر آمیزیم یعنی با هم جمع بشویم و با هم آمیزش کنیم. جان یعنی روح. در مصراع دوم موش میگوید با هم جمع شویم مثل روح و بدن. این کار غیر ممکن است چون روح درست است که در بدن هست ولی هیچ وقت با بدن مخلوط نمیشود, لذا سخن موش یک تخیل نا شدنی بیش نیست. حالا نخ هم می بندید ببندید و نخ را هم میکشید بکشید. قورباغه گفت ممکن است که نخ را بکشی من از آب بیرون بیایم و با تو هم باشم ولی من از دل وجان با تو آمیزشی نمیکنم, مثل اینکه روح در بدن آدم هست ولی مثل مرغی هست در قفس. هروقت قفس بشکند روح هم پدواز میکند و میرود. هیچوقت یک چیزیکه ماده نیست نمیتواند با ماده مخلوت شود, ولی اگر تو روشن هست برایت و میخواهی اینکار را بکنی, خیلی خُب من می آیم ولی من میدانم که فایده ندارد.
2741 تا توانم من دراین خشکی کشید مر تو را شد نَک سر رشته پـد یـد
نک یعنی اینک و حالا. سر رشته برای تو شد پدید یک اصطلاح است یعنی حالا برایت روشن شد؟ فهمیدی؟. ای موش آیا فهمیدی که چی گفتنم؟ من از آب بیرون می آیم ولی یکی شدن با تو عملی نیست.
2940 این سخن پایان ندارد مـوش ما هست بر لبهایِ جـو بـر گـوش مــا
مولانا میگوید این حرفهای ظریف و دقیقی که من میزنم هرچه بگویم تمام نمیشود. این موشی که ما در باره اش صحبت میگنیم در کنار جوب آب منتظر است که ببیند آخر سر چی میشود و چکار بکنیم. هست بر لبهای جو بر گوش ما یعنی این حرفهای تو را دارد گوش میکند.
2941 آن سرِرشتهِ عشق، رشته میکشد بَر امیدِ وصلِ چـغــزِ بـا رَشد
سرشته عشق که در آمیخته شده این موش با عشق باین قورباغه. این عشق سطحیِ ظاهریِ گسستنی نا پایدار از بیرون از آب رشته نخ را میکشد بامید اینکه قورباغه بیرون بیاید و موش به وصالش برسد. قرار شد که این قورباغه سمبل معرفت و معنویت باشد پس ارشاد شده و هدایت شده است. این قورباغه نماد یک موجود ارشاد شده است.
2942 می تَـنَـد بر رشـته دل دَم بدَم کــه سرِ رشـته بـدست آورده ام
تنیدن یعنی فکر کردن. موش دَم بدَم بدلش اینطور میرود, با دل خودش اینطور فکر میکند و با آن رشته اینطور حرف میزند که سر رشته را بدست آوردم یعنی مشکل را حل کردم و سر رشته بدستم آمد و حالا باین وصالم میرسم.
2943 همچو تاری شد دل و جان در شهود تـا سرِ رشته بمن روئی نمود
تار یعنی لاغر باریک. آنقدر لاغر شدم مثل تار عنکبوت شدم تا بلاخره سر رشته بمن روی آورد و مشکلم حل شد و مرا خیلی خوشحال کرد.
2944 خود غُرابُ الـبَـیـن آمد ناگهان بر شکار موش و بردش زان مکان
غراب یعنی کلاغ و بین بمعنای جدائیست. غرابالبین یعنی کلاغی که باعث جدائی میشود. در فرهنگ عرب یک کلاغی که دارند کلاغیست که کاملاً سیاه است. برای عرب این کلاغ خیلی شوم است یعنی بد بختی آور است. وقتی این کلاغ را ببینند میگویند که خانواده ما از هم پاشیده خواهد شد. عرب اسمش را گذاشته غُراب البین یعنی کلاغی که بین افراد جدائی میاندازد. کلاغ کارش شکار موش است. ناگهان یک غُراب البین پیدا شد و موش داستان ما را گرفت و رفت به آسمان و چون نخی به پای موش و غورباغه بسته شده بود, غورباغه هم در انتهای نخ از آب بیرون کشیده شد.
2945 چون بر آمد بر هوا موش از غراب مُنسَحِب شد چَغز نیز از قعرِ آب
مُنسحِب شدن یعنی از آب کشیدن شدن. مثلا یک کسی در آب افتاده و در حال غرق شدن است و یک کسی دستش را میگیرد و یکهو از آب او را میکشد بیرون. وقتی کلاغ موش را گرفت و بهوا برد و میرفت، قورباغه هم در انتهای نخ آویزان و به ناچار میرفت.
2946 موش در منقار زاغ و چغز هم در هوا آویخته پا در رتـم
رتم یعنی نخ. همینجوریکه پای غورباغه در نخ بود و بهوا کشیده میشد, قورباغه در دل خودش داشت صحبتی میکرد و میگفت سزای من همین بود. میگفت منی که دل آگاه هستم نباید تسلیم این موشِ ظلمت پرست میشدم.
2947 چَغز گفتا این سزای آن کسی کو چو بی آبان شود جفتِ خَسی
بی آبان یعنی بی آبرویان. جفت یعنی هم نشین. خَس یعنی فرومایه و پست. چغز گفت با خود که سزای آدم دل آگاهی مثل من که بلاخره تسلیم این آدم خَس بشود که مثل خَس و خاشاک هست، سزایش همین است که منهم از قعر آب بیرون بیایم و در هوا آویزان بشوم. مولانا میخواهد بگوید که از این نا هم جنس بودن ویکی شدن که زیان بار است باید پرهیز کرد.ای وای و فریاد و فغان از یار نا هم جنس هم نشین شدن. اینگونه هم نشینی جز زیان و بد بخنی و گرفتاری چیز دیگری بدنبال ندارد. هیچ وقت فکر کرده اید که یک آدمی را ببینید و دلتان بخواهد که خیلی با او دوست بشوید و خیلی با او هم نشین بشوید و جذب او شده اید. او دارای چهره زیبائیست . صدای قشنگی دارد, حرفهای قشنگ میزند, بسیار شیک پوش است و مثل کبک خرامان راه میرود و منزلش در یک محله خیلی خوبی هست حالا اگر بخواهید برای هریک از اینها با او دوست بشوید و جذبش بشوید بد بخت هستید, برای اینکه همه اینها ظواهر است. باید صفات اصلی و نهادی داشته باشد. این آدمی که اینقدر شیک پوشیده, اینقدر چهره زیبا دارد و در بهترین قصر ها زندگی میکند و در اتو مبیل آخرین سیستم سفر میکند! نهاد و سرشتش چیست؟. با چه تینتی آفریده شده؟ حالا با تینت ندانسته اش میخواهید بروید و با او هم نشین بشوید؟ این کار را نکنید و دوری کنید. باید ببینید که هم سرشتان شما کیستند. در اثر صحبت کردن و در اثر با مردم بودن, چشم و گوش را باز کردن و در جستجوگری, بشناسید, آیا واقعاً مثل شما فکر میکند؟ اگر نه نزدیکش نروید.