تفسیر :
یکی از مسائلیکه مثنوی معنوی مولانا مورد بحث قرار میدهد مسئله هم نشینی ست و بنظر مولانا این هم kشینی بقدری تأثیر گذار و تعثیر پذیر است که میگوید این آدمیان از راه هم نشینی هم در دیگران اثر میگذارند و از دیگران هم اثر می پذیرند. بطوری شدت دارد این اثر گذاری و اثر پذیری که شخصیت هر کسی تا اندازه ای از طریق هم نشینی ساخته میشود چون این هم نشینی بگفته او از یکی بدیگری اثر میگذارد و هم اثر می پذیرد.اینها هردو ارتباط با هم پیدا میکنند و اثر گذارند. ممکن است وقتیکه هم نشین هم شدند و با هم صحبت میکنند متوجه نشوند که چه اثری دارند روی همدیگر میگذارند.
میرود از سینه ها به سینه ها از ره پنهان صلاح و کینه ها
حالا اگر که دارید با هم صحبت میکنید، صلاح باشد که بکنید و از دوستی و محبت صحبت بکنید، طرف مقابل هم همه اینها را میگیرد. ولی اگر از کینه و دشمنی صحبت بکنید، آن هم اثر پذیر است و هیچ فرق نمیکند و این اثر پذیری چه از نوع خوبش و چه از نوغ بدش. در بیت فوق میگوید میرود از سینه ها به سینه ها از ره پنهان یعنی این اثر پذیری بطوری انجام می پذیر که طرفین متوجه نمیشوند. میگوید آن هم نشینی که پیدا میکنید, هم نشینی باشد که بشما ثابت شده باشد که آدم مورد قبولی از نظر رفتارهای انسانی و موازین انسانی وقتیکه می سنجیم مورد قبول باشد و باین میگویند مقبل است یعنی مورد قبول است. میگوید:
هم نشینی مقبلان چون کیمیاست چون نطرشان کیمیائی خود کجاست
میگوید هم نشینی با مقبلان مثل کیمیاست که جنس آدم را تبدیل میکند. اصلا این مقبلان هم نشینی آنها و نظرشان مثل کیمیاست, مس وجود آدم را تبدیل بطلا میکند. در کتاب فیه مافی میگوید دوستان را در درون رنج ها باشد که آن با هیچ داروئی خوش نشود, نه به خفتن و نه به گشتن و نه بخوردن اللا به دیدار یار. حالا همین جور که دیدار یار میتواند داروی درد باشد ممکن است که وسیله بیماری هم باشد. مولانا میگوید باید این مقبلان را شناخت و با آنها هم نشین شد. مقبلان بدو معنی است یکی صاحب اقبالند و یکی مورد قبول مردم هستند. واین مقبلان و این گمراهان ممکن است هردو همنشین بشوند ولی تشخیص برای جوینده مهم است. ای دل آنجا رو که با تو روشن است .
از کجا بفهمیم که این هم نشین را درست انتخاب کرده ایم. اگر هم نشینی انتخاب کرده ایم که وقتی هم نشینی با او میکنیم احساس روشنی در دلمان میکنیم یعنی آن ظلمت و تیرگی و ملال و افسردگی از وجودمان برود و جایش را صفا و نور و روشنی بگیرد، این نشانه اینست که انتخاب درستی کرده ایم. اگر نه, هم نشین کسی باشیم که نه تنها تیرگیها و ملال های دل ما را از بین نبرد، بلکه گرفتاریها و کابوسهای خودش را هم بما منتقل کند, حتی نمیشود باو بگوئی که تو اینگونه هستی با من و من نمیتوانم با تو باشم.
ای دل آنجا رو که با تو روشن اند وزبلاها مر تو را چون جوشـنـنـد
میگوید جائی برو که دل تو را روشن میکنند و هنگام آمدن بلا برای تو سپر بلا میشوند
در میان جـان تو را جا میکـنـنـد تا تو را پُر باده چون جامی کـنـنـد
تو را اینگونه می پذیرند و تو را با جان قبول میکنند و تو را تبدیل میکنند مثل جامی پُر از حقیقت و از اینها فرار مکن.
در میان جان ایشان خــانه گــیــر در فلک خانه کن ای بـدر مــنـیــر
بدر منیر یعنی ماه تابان. میگوید تو ماه تابانی و در این خاک و خاشاک مباش, برو در پناه باش جائیکه در فلک هست. جای تو در فلک است. جان مقبولان در فلک هست. وقتیکه در جان مقبولان جایگزین میشوی آنوقت ماهی هستی که در فلک دوران میکنی.
مهر پاکان در میان جان نشان دل مده الا به مهر دل خوشان
اگر کسی بیاید که دل خوش نباشد و فقط کابوسهایش را به شما منتقل کند, این چه هم نشینیست؟ من هم نشینی را میخواهم که من از او چیزی یاد بگیرم
کوی نومیدی مرو امید هاست سوی تاریکی مرو خورشید هاست
دل تو را در کوی اهل دل برد تن تو را در حبس آب و گل برد
هرکه باشـد هم نشین دوستان هست در گلـخـن میان دوستــان
اگر که با دوستان هم نشین باشی, اگر در زباله دونی هم باشی مثل اینست که در بوستان هستی و بر عکسش
هرکه با دشمن نشیند در زمَن هست او در بوستان در گلخن
زَمَن یعنی در زمان خودش. هرکس که هم نشینش دشمن او باشد, اگرچه در بوستان است ولی واقعا او در زباله دونی گلخن است.مولانا با مثال آوردن های متنوع سعی دارد که تا از این طریق به اکثر خوانندگانش مطالب مهم خودش را به خوانندگانش منتقل نماید. در دفتر ششم میگوید که این نا اهلان که بدرد هم نشینی نمیخورند موجب افسردگی و انجمام تو میشوند. اصلا این کلمه افسرده یعنی منجمد. تو احتیاج داری به اینکه مثل آب ذلال سیار و روان باشی و نه مثل یخ منجمد. اینها تو را افسرده میکند.
چون جمادند و فسرده و تن شگرف میجهد انـفـاسشان از تـل برف
خودشان فسرده اند از نظر اندیشه و روحشان ولی خیلی بدنشان قویست ولی نَفسی که ازتنهای آنها بیرون میآید مثل اینکه از برف است و تو را یخ زده میکند و وقتی خدا حافظی میکنند و میروند تو احساس میکنی که چقدر دلتنگ شدی. آنها هستند که در تو تأثیر گذاشته اند.
هرکه با نا راستان هم سنگ شد در کــمـین افتـاد و عـقـلش دنــگ شد
هم سنگ شد, در لغت یعنی برابر و در اینجا یعنی هم نشین شد. دنگ یعنی گیج. در کمین افتاد و عقلش دنگ شد, طبق همیشه اگر خواسته باشیم در شش دفتر مولانا در باره هم نشینی بگوئیم، تمامی ندارد ولی بهمین مختصر اکتفا میکنیم و حالا به تفسیر ابیات می پردازیم با تیتر هم نشینی موش و چغز. چغز یعنی قورباقه. مولانا دو چیز را انتخاب کرده که اصلاً تجانسی با هم ندارند. حالا اینها میخواهند با هم دوستی کنند. این چغز یک کلمه فارسی از فارسی سوردی است. فارسی شعبه های مختلفی دارد که تا امروز شده فارسی دری. در زمان قدیم کشوری بود باسم سورد و پایتخت آن ناحیه سمر قند و بخارا بود.
2632 از قضا موشی و چَـغـزی با وفـا بر لب جو گشته بودند آشنا
مولانا میخواهد دو موجود نا متجانس و نا متناسب را پهلوی هم بگذارد و ببیند که آیا آنها میتوانند هم نشین بشوند یا نه. این قورباغه بسیار با وفا بود و با این موش دوستی میورزید. و موش هم همین طور. اینها با هم آشنا شده بودند و کم کم با هم وفا دار هم شده بودند.
2633 هـر دو تـن مربـوطِ مـیـقاتی شدند هر صباحی گوشه ای می آمدند
میقات بمعنی محل ملاقات و وقت ملاقات هر دو هست. مثلا گفته میشود که حضرت موسی بکوه طور که رفت میقاتِ با خداوند داشت یعنی وعده ملاقات با خداوند داشت. پس مربوطِ میقاتی شدند یعنی وابسطه به دیدار یکدیگر شدند و در وقت معینی بطور متناوب. هر صبحی و بامدادی همدیگر را میدیدند.
2634 نَرد دل با هـمدگر می باخـتـنـد از وساوِس سینه می پرداختند
نرد درست است که همه میشناسند که در مورد تخته نرد اطلاق میشود, ولی در اینجا یک اصطلاح است و نرد باختن یعنی مهر ورزیدن. نرد بشما می باختم یعنی من به شما محبت میورزم. مصراع اول یعنی رفتار این دو موجود باهم کاملاً مهر آمیز بود. وساوِس یعنی جمع وسوسه ها و نگرانیهای آذار دهنده. مصراع دوم یعنی آنها از وسوسه های نگران کننده دل خودشان را پاک میکردند. می پرداختند یعنی منزه کردن و پاک کردن. پرداختن چندین معنی دارد. وقتی شما پول چیزی را می پردازید این پرداختن است و یک وقتی شما طلاهای خودتان را میدهید زرگر صیقل میزند, این هم یعنی پرداختن, یک وقتی هم میگوئید خانه ات را پرداخته کن یعنی خانه ان را تمیز کن. اینجا این دو وسوسه ها را از دلهایشان خالی میکردند و یا پاک میکردند.
2635 هر دو را دل از تلاقی مَتَسِع همدگر را قصه خوان و مُستمع
تلاقی از کلمه ملاقات است و تلاقی یعنی ملاقات کردن. مُتَسِع یعنی دلشان باز میشد و مستمع از شنیدن است. میگوید این دو دلشان از دیدار یکدیگر باز میشد و از دلتنگی بیرون می آمدند, بهمدیگر قصه می گفتند و از همدیگر می شنیدند.
2636 راز گویان با زبان و بی زبان الجماعَه رَحمَه را تأویل دان
با زبان یعنی با الفاظ و کلمات, بی زبان یعنی با حال حرف زدن. یک وقتی شما با کسی هستید و با او حرف میزنید، این با زبان است و یک وقتی یک نگاه بچشم دیگری میاندازید و به او خیره میشوید و با بی زبانی با او دارید حرف میزنید و این بی زبان است. الجماعَه رَحمَه یعنی جماعت رحمت است و از این گفته زیبا گرفته شده که جماعت مورد رحمت است و تفرقه موجب زحمت. رازگویان یعنی با هم با زبان قال و زبان حال راز و نیاز میکردند. در مصراع دوم میگوید جماعت رحمت است, اگر مشکلی داری و یا نا راحتیی داری بجماعت بپیوندید نه اینکه بروید و پهلوی همدیگر بایستید بلکه دلهایتان رابهم نزدیک کنید. اگر دلها با هم نزدیک بشود باعث رحمت میشود و اصلاً خودش تأویل داده میشود. تأویل کردن یعنی معنای کلمه ای را بدلخواه خودشان تفسیر کردن. مصراع دوم میگوید در حالیکه معنی تأویل باعث گشودگی دلها میشود، اینها اینطور برای خودشان معنی کرده بودند که ما دو نفر هر وقتی با هم جمع میشویم باعث رحمت است. بدو نفر نمیشود گفت جماعه ولی اینها تأویلش کرده بودند, بدلخواه و سلیقه خودشان معنی کرده بودند.
2637 آن اَشِر چون جفت آن شاد آمدی پنج سـاله قصه اش یاد آمدی
کلمه اَشر یعنی یک صفت بد یعنی سر مست از خودبینی و هوس بازی و خود پسندی. این موش وقتی وارد داستان میشود سر مست است از خود پسندی. ولی آن شاد یعنی قورباغه. این دوتا حالا میخواهند با هم دیگر هم نشینی کنند. از حالا می فهمیم که اینها مثل اینست که با همدیگر تجانسی ندارند. موش میرود در سوراخ تاریک ولی قورباغه همیشه در استخر های باغات با شادی مشغول شنا کردن و لذت بردن است. وقتی که این موش خیلی پُر حرف بود, وقتیکه باین قورباغه خوشحال میرسید در لب جوی آب, هرچه از چندین سال زندگیش بود برای این قورباغه تعریف میکرد. پنج ساله قصه اش یاد آمدی یعنی قصه چندین و چند سال زندگیش را میخواست باین قورباغه بگوید.
2638 جوشِ نطق از دل، نشانِ دوستی است بستگیِّ نطق ، از بی اُلفتی است
نطق سخن است. یک وقتی هست که شما یک سخنی را میدانید و پهلوی دوستتان نشسته اید و دلتان غنج میزند که این سخن را برای دوستتان بگوئید. این اتفاق شاید برای همه خوانندگان افتاده باشد. در یک مجلسی میروید, همه را دوست خودتان میدانید و آنها را می شناسید و همه هم سنخ شما هستند و هم سن شما هستند و هی این نطق جوش میزند و میخواهد از دلتان بیرون بیاید. بر عکس هم اتفاق می افتد که در یک مجلس نشسته اید و هیچ کدام از افراد حاظر در آنجا نه حرف شما را می فهمند و نه آنها حرفشان شما را می فهمند. پس بهتر اینست که ساکت بنشینم و این میشود بستگی نطق در برابر جوشش نطق. اگر جائی رفتید که جوشش نطق داشنید, این نشان دوستیست و میدانید که در میان دوستان هستید. اما اگر جائی هستید که نطقتان بسته شد بخاطر اینست که با اینها مأنوس نیستید. الفت یعنی مأنوس نیستید. در اینجا هم شما ناراحت هستید و هم باعث ناراحتی آن جمع میشوید. همه میگویند این کی هست که مثل مجسمه آمده و اینجا نشسته و حرف نمی زند. چیزی که آنها دارند و میگویند بدرد شما نمیخورد و آن چیزهائی هم که شما دارید میگوئید بدرد آنها نمیخورد و بدرد هم نوع شما میخورد.
2639 دل که دلبر دید ، کی مانـد تُرُوش؟ بلبلی گل دید کی ماند خَمُش
ماند یعنی باقی میماند. دل که معشوق خودش را می بیند, کی اخم رو میشود و ترش میکند و آنجا می نشیند؟ نه کی همچون چیزی میشود؟ هیچوقت. بلبلی گل سرخ دید کی ماند خموش؟ هیچوقت. بلبل بمحض اینکه گل سرخ را می بیند شروع به خواندن میکند.
2641 یار را با یار چون بنشسته شد صد هزار ان لوح سِر دانسته شد
وقتیکه یک رفیقی با یک رفیق دیگر نزد هم نشستند, لوح یعنی صفحه, گفتیم عدد اینجا مطرح نیست پس صد هزاران لوح یعنی تعداد زیادی صفحه ایکه راز در روی آن نوشته شده. اصلا تا یارش را می بیند شروع میکند سفره دلش را باز کردن و شروع میکند آنچه در دلش هست و نمیخواهد بکسی بگوید، بآن رفیقش میگوید و آنچه را که نباید بکسی بگوید هم میگوید.
رازی که نگفنیم و نگوئیم بکس بیار بگوئیم که او محرم راز است
2642 لوح محفوظ اسـت پیشانیِ یار راز کَونَـیـنَـش نـمـاید آشکار
صفحه ای را در نظر بگیرید که روی این صفحه حقایقی نوشته شده برای همیشه و این صفحه محفوظ میماند. این صفحه پاره نمیشود خراب نمیشود و جائی گذاشته میشود که از هر گزندی در امان میباشد. این صفحه محفوظ است یعنی حفظ شده است. میگوید پیشانی یار مثل آن لوح محفوظ است. اصلا لازم نیست که تو باو راز بگوئی و او بتو راز بگوید. وقتیکه به پیشانی همدیگر نگاه میکنید رازهای همدیگر را می خوانید. راز کونین, کونین یعنی دو جهان, عالم فرودین و عالم برین. ممکن است فکر کنید که چگونه چنین چیری میشود؟ بدانید که میشود. چنان ارتباطی بین دو طرف بر قرار است که وقتی پیش همدیگر می نشینند و وقتی نگاه بهمدیگر میکنند به پیشانیشان و یا چهره شان و یا چشمشان دارد با هم حرف میزند. باز بجائی میرسد که مولانا می بیند خواننده اش و یا شنونده اش و یا شاگردش دیگه خسته شده، این حرفها را ولش کن, داشتی قصه میگفتی, بیا و دنباله قصه را ادامه بده. نا راحت مشو زیرا من قصه را ادامه میدهم, پس گوش کن. مولانا داشت سخنان متعالی خودش را میگفت که دو یار باید چگونه باشند و چنین باشند و چنان. ناگهان گفت که این سخن پایانی ندارد و مدتها میتوان روی این مطلب صحبت کرد.
2665 این سخن پایان ندارد گفت موش چغز را روزی، که” ای مصباحِ هوش
مصباح یعنی چراغ . موش به قور باغه گفت ای مصباح هوش. عقل من را و این هوش مرا روشن میکنی ای قورباغه.
2666 وقتها خواهم که گویم با تو رازها تـو درونِ آب داری تُـرک تاز
خیلی وقت هست که احتیاج دارم رازم را بتو بگویم ولی آخِر تو داری در آب جست و خیز میکنی. تُرک تاز کردن یعنی جست و خیز کردن و تند حرکت کردن. این ترکان ترکستان وقتی بایران حمله کردند بقدری تاخت و تاز داشتند که اصلا مردم و کسبه و دکان و خانه هایشان زیر ثم اسبهای آنها لگد کوب میشد. این را میگویند تُرک تاز. ای قورباغه, من میخواهم راز خودم را بتو بگویم تو داری ترک تازی میکنی؟
2667 بر لبِ خود من تو را نعره زنان نـشنـوی در آب نـاله عـاشـقـان
هرچه که تو را نگاه میکنم و میخواهم با تو حرف بزنم تو صدای منِ عاشق را نمیشنوی.
2668 من بدین وقت معین، ای دلیر می نگردم از محاکاتِ تو سیر
این وقت معین یعنی این قراری که گذاشتیم هر صبح همدیگر را ببینیم. این وقت معین برای من کافی نیست که صبح تا صبح تو را ببینم ای دلیر یعنی تو که باشجاعت اینگونه جست و خیز میکنی. محاکات یعنی حکایت گفتن, قصه گفتن. می نگردم از محاکات تو سیر یعنی ای قورباغه من از قصه گفتن تو سیر نمیشوم, از آب بیابیرون بمن قصه بگو, من نمیتوانم توی آب بیایم.
2674 یک دم هجران برِ عاشق چو سال وصلِ سالی متصل، پیشش خیال
یک دم یعنی یک لحظه. یک لحظه فراق برای عاشق باندازه یک سال بنظر میرسد ولی بر عکسش وقتی که وصل باشد, وصل سالی متصل یعنی اگر یک سال پشت سر هم پیوسته وصل باشد, همه اش برای عاشق فقط یک خیا ل است یعنی هیچ است و تصور در هجران یک لحظه اش سال میشود و وقتی وصال میشود یک سال متصل میشود به یک خیال.
2675 عشق مُستسقی است، مستسقی طلب در پی هم این و آن چون روز و شب
مستسقی از کلمه استسقا هست یعنی بیماری تشنگی شدید سیرابی نا پذیر. هرچه قدر آب بنوشد سیراب نمیشود. آنقدر آب میخورد تا بلاخره میمیرد. مستسقی کسی هست که مبتلا باین مرض استسقا هست. حالا این موش تشنه عشق است نه تشنه آب. عشق تشته عشق است, تشنه عشق طلب است. من تشنه عشقم پی کسی میگردم که تشنه عشق باشد. ای قورباغه منِ موش تشنه عشق تو هستم. عقب تو میگردم و از تو میخواهم که تو هم تشنه عشق من باشی. این دوتا تشنه عشق دور میزنند و هم دیگر را میخواهند مثل روز و شب. در مصراع دوم, در پی هم این و هم آن. این عشق است و آن عاشق است. عشق و آتش دنبال هم دارند میگردند، همچنان که روز و شب دارند دنبال هم میگردند. در جائی دیگر:
تشنگان در آب جویند در جهان آب هم جوید هم بعالم تشنگان
آب هم دنبال تشنگان میگردد. تشنه دنبال آب است و آب هم بدنبال تشنه میگردد.
2676 روزبر شب عاشق است و مُضطراست چون ببینی شب بر او عاشق تر است
مضطر یعنی درمانده و بی چاره. ای روز تو چی را میخواهی. من عاشقم من شب را میخواهم. به شب میگوئی تو چی را میخواهی میگوید من شب هستم و عاشق روز هستم و روز را میخواهم. اینها همیشه دنبال هم هستند و هیچوقت نمیشود که روز و شب با هم باشند. این طبیعت طوری تنظیم شده که روز و شب با هم نمیتوانند باشند. ظلمت و نور با هم نمیتوانند باشند.
2677نیستشأن از جست و جو یک لحظه ایست از پی هَمشان یکی دم ایست نیست
از جستجو برای همدیگر یک لحظه توقف ندارند. از پی هم یعنی بدنبال هم یک دم توقف و ایست ندارند.
2678 این گرفته پایِ آن، آن گوش این این بر آن مدهوش و آن بی هوش این
این و آن که میگوید منظور روز است و شب. میگوید روز گوش شب را گرفته که بیا پهلوی من و شب پای روز را گرفته که تو بیا پهلوی من.
2679 در دلِ معشوق، جمله عاشق است در دلّ عَـذرا هـمـیـشه وامق است
مصراع اول واضح است که در دل معشوق جمله یعنی همگی یا همه اش عشق است. مردم خیال میکنند که معشوق اصلاً عاشق را نمیخواهد. ولی اینطور نیست معشوق خیلی عاشق را میخواهد. تمام دلش متوجه عاشق است منتها آنقدر ناز میکند و نمیخواهد بروی عاشق بیاورد, وگرنه دلش پُر از عشق عاشق است برای اینکه تا عاشق نباشد, آن معشوق ارزش پیدا نمیکند. ارزش معشوق روی وجود عاشق است و وقتی عاشق او را میخواهد آنوقت معشوق خیلی قیمت پیدا میکند. عَذرا و وامق دارای یک داستانی هستند خیلی معروف و عشقی. وامق عاشق عَذرا شد, عذرا آن معشوقه است و طبق تحقیقاتی که بعمل آمده این از داستانهای یونانیست. اسم وامق و عذرا دو اسم یونانیست و جالب اینکه داستان آنها پیش از یونان پیش از اسلام وارد ایران شده و اصلش پیش از ظهور اسلام است. اصلاً بزبان پهلوی
ساسانی بود و بعداً عنصری شاعر معروف سلطان محمود غزنوی در قرن ششم ترجمه کرد یزبان فارسی.
2680 در دلِ عاشق بجز معشوق نیست در میانشان فارق و مـفـروق نیست
فارق یعنی جدا کننده و مفروق یعنی جدا شونده. اسم فاعل و اسم مفعول است. بعبارت دیگر فارق یعنی فرق گذارنده و مفروق یعنی فرق شونده. جای دیگر میگوید:
هرکه عاشق دیدیش معشوق دان کو همین است و همان است و همان
میگوید هرکس را عاشق دیدی بدان که معشوقی هم هست.
2681 بر یکی اشتر بُوَد این دو دَرا پس چه زُرغبّا بگنجد این دو را
بر یکی اشتر یعنی بر گردن یک شتر. درا یعنی زنگ شتر. مولانا میگوید این دوتا زنگوله که بگردن شتر آویزان میکنند دو صدا دارند میکنند و می بینی که نه هردو دارند یک صدا میکنند برای اینکه هر دو از یک جنس ساخته شده اند و هر دو هم دارند یک صدا میکنند. عاشق و معشوق هم هردو دنبال یک چیز هستند, دنبال یک عشق هستند و دنبال یک ساختارند. هردو یکی هستند. هر دو یک روحند اندر دو بدن. در مصراع دوم زُر غباً یعنی گاهی بله و گاهی نه. یعنی یک در میان و یا یک روز در میان. حالا که این دوتا مثل همدیگر هستند, این عاشق و معشوق و این موش و قورباغه کی درست است که گاه بگاه همدیگر را ببینیم؟ یا یک روز در میان همدیگر را ببینیم. موش میگوید نه خیر. من میخواهم هر روز و یا هروقت که بخواهم تو را ببینم
2682 هیچ کس با خویش زُرغـبّاً نمود؟ هیچ کس با خود به نوبت یار بو
هیچ کس با خودش قرار میگذارد که یک در میان خودش را ببیند؟ و یا هیچ کس با خودش قرار میگذارد که با نوبت معین من یارم را ببینم؟ جواب منفیست و یعنی خیر, هیچکس. چنین چیزی مسخره است. این عاشق و معشوق هم همینجور هستند و هردو یکی هستند. همین گونه که نمیشود بگوئیم که با خودمان قرار بگذاریم که یک در میان خودمان را ببینیم، عاشق و معشوق هم نمیتوانند با همدیگر قرار بگذارند که یک در میان همدیگر را ببینند. هر دو یکی هستند و در هم تداخل پیدا کرده اند.
2683 آن یکیّی نه، که عقلش فـهـم کرد فهم این موکول شد بر مرگ مرد
یکیی دارای ی مصدریست یعنی یکی بودن و یگانه بودن. گفتیم که این دوتا زنگوله یکی هست. یا این یکیی یعنی یکی بودن چیزی نیست که عقل جزوی من و شما درکش بکند. وقتی تو میفهمی که همه خاصیتهای بدت را مثل خود بزرگ بینی, کینه و حسد و امثالهم را از خودت بزدائی و رها کنی و بمرگ اختیاری بمیری و تولدی نو پیدا کنی. آنوقت این را میفهمی که من چه میگویم که این دوتا یکی هستند. اگر این مرگ اختیاری را نداشته باشیم، و یا اگر بمرگ اختیاری نمرده باشیم، ممکن است که حرفهای مرا خوب درکش نکنید. ولی آنهائیکه مرگ تدریجی داشتند چرا, آنها درک میکنند. مردی که در اینجا میگوید اصلا منظورش جنسیّت نیست و این مردی که در اینجا میگوید در ادبیات فارسی زن و مرد مطرح نیست. در اینجا خواننده مثنوی امکاناً بفهمد که چگونه یک عاشق و معشوق یکی میشوند. آنها دو موجود هستند و چگون میتوانند یکی بشوند چگونه شمس تبریزی و مولانا یکی شدند, و چه جوری دو روح در یک بدن شدند. باید آن عشق معنوی را درک کرد و فهمید که یعنی چی با عشق مادی فرق میکند و آن عشق مادی جسم و پیکری جدا دارد.
2684 ور به عقل، ادراک این ممکن بُدی قهر نفس از بهر چه واجب شدی
اگر که با عقل جزوی میتوانستی درک بکنی این حرفهای من را چگونه بتو گفته شده که نفس اماره ات را مغلوب کن و از بین ببر و آن را بشکن. این نفس اماره ات هست که باعث مشکلات تو میشود. تو بر آن غالب شو و آن را مغلوب کن، تو آن را مقهور کن و در اختیارت بیاور. چرا این را بتو گفته اند؟ برای اینکه تو بتوانی عقل جزوی خودت را تبدیل کنی و برسی به یک خِرَد و عقلی که بتوانی اینها را خوب درک کنی.
2685 با چنان رحمت که دارد شاه هُش بی ضرورت چون بگوید نفس کُش
آن مبدأ آفرینش معروف است که دارای رحمت است. با آن رحمتی که دارد چگونه بتو میگوید که این را بکُش. آخر کشتن با رحمت که جور در نمی آید. ولی ضرورت دارد که نفس اماره ات را بکُشی. آن آفریدگاری که این همه رحمت دارد, بتو میگوید ضرورت دارد که نفس اماره ات را بکُشی. نفس اماره چی است؟ خواهشهای نا روای دل توست, اندیشه های زشت تو که تو را بهر جای نا بسامانی میکشد و هر زیانی را متوجه تو میکند.