تفسیر :
در این قسمت سخن مولانا تحت عنوان “آدمی دید است” و باقی گوشت و پوست. در همین مفهوم هم در گذشته بیتی داشت که میگفت:
ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی تو استخوان و ریشه ای
و در اینجا در تأئید همان حرف بزبان دیگری میگوید که آدمی دید است. منظور از دید همان اندیشه است. آنچیزیست که چشم باطنش می بیند و اندیشه میکند. مولانا میگوید که حقیقت وجود آدمی همان دید و اندیشه و دانسته های او دانش او و بینش او هست. اگر گفته شده که انسان را فضیلتی بر ثایر آفریده هاست، این فضیلت فقط بعلت اندیشه و دید و بینش اوست. این بینشی که گفته میشود همان چیزی هست که با چشم باطن می بیند. فضیلت او به امور مادی نیست و بمال و ثروت و جاه و مقام او نیست, به قصر های عالی که در آنها سکونت دارد نیست. اگر برتری و فضیلتی باشد برای انسان فقط بعلت همان بینش است.
بعد بر اساس همین، بحثی دارد که هرچه هست که انسان تصور میکند در این دنیا بر اساس اندیشه است. خوشی ها و نا خوشی ها هرچه که باشد همه سایه اندیشه است. همه انعکاس و پرتو خود انسان است. مردم عادت دارند که این بدیها و خوبیها را به بیرون از خودشان ارتباط بدهند، به محیط خودشان و بکسان دیگر و توجه ندارند که آنچه که هست در درون آنهاست. ریشه همه خوشیها, نا خوشیها, خوش بینی ها و بد بینی ها، همه اینها از درون آدمیست. هرچه با آن سر و کار داریم و هرچه بر ما میگذرد در زندگی از خوب و بد و آنچه که از متضاد بر ما میگذرد از غم و شادی از رنج و آسایش و از نشاط و دلمردگی و از نیکی و بدی از تلخی و شیرینی و زشتی و زیبائی آنچه که تصور بکنید جمیع این قبیل امور سرچشمه اش از درون انسان است و بهیچ عنوان ارتباطی به بیرون ندارد و این ما هستیم که بدون توجه به موضوع همه را بحساب بیرون میگذاریم.
گر بود اندیشه ات گل گلشنی ور بود خاری سیمه گلخنی
تو اگر اندیشات مثل گل باشد تو اصلا خودت را در گلستان می بینی. گلستان بیرون از توست ولی خواستگاهش از درون توست. و اگر اندیشه ات خار باشد تو هیزم گلخنی. سیمه یعنی هیزم و گلخن یعنی تون حمام عمومی و ذباله دونی. اگر اندیشه تو مثل خار باشد و رنج آور باشد برای مردم جهان، تو فضیلت برتری بر موجدات نداری که هیچ, تو بدرد این میخوری که تو را در تون حمامها بسوزانند نا بتوانند کف حمام عمومی را گرم گنند. در چشم آن مردمیکه میدان دید آنها, وسعت اندیشه و باطنشان تنگ است، دنیا هم برایشان تنگ است. وقتی دید اندیشه شان وسعت ندارد دنیا را هم تنگ می بینند و همیشه خودشان را در شکنجه و محنت می بینند. کسیکه مغزش آشیانه تخیلات بد و جایگاه افکار غمزائی در درونش باشد آنوقت همه بیرون را رنج آور و مهنت زده می بیند. اگر که او از درون افسرده باشد آنوقت همه دنیا را یخ زده و افسرده می بیند. چنین کسان محبتی در این دنیا نمی بینند. خیلی مشگل است که وقتی یکی خلاف این فکر کرده، این را از ذهنش بیرون آورد اگر که تو از این دنیا بد میگوئی، این بدی از توست و از درون توست. دنیا و هرچه در آن هست آئینه تمام نمای تست. تو خودت را در آیینه می بینی. او این را قبول نمیکند وقتیکه یک عمر اینگونه فکر کرده. پس این گرفتاریهائیکه پیدا میشود من که نکردم.
چرا تو کردی و اینها زائیده و نتیجه بد کاریهای تست در گذشته که حالا باین صورت خودش را نشان میدهد. این یک اصلی هست در مکتب مولانا بسیار مهم که اگر کسی به این باور ارزش قائل بشود و بپذیرد آنوقت سعی میکند که درون خودش را پاکیزه کند, درون خودش را روشن و پاکیزه کند. اگر روشن و پاکیزه کرد, آنوقت عینکی بچشمش میزند که دنیا را بگونه دیگری می بیند. نه مولانا بلکه اندیشه های عرفانی هم این را میگویند که فهمش ساده نیست ولی غیر ممکن هم نیست. عیب ها را باید شست و بگونه ای دیگر باید به دنیا نگریست. این سهراب سپهری عارف امروز است و او هم همین را میگوید که: اگر میخواهی دنیا را بگونه دیگر ببینی چشمهایت را باید شست نه به آبیکه میخوری بلکه با آبیکه زشتیها را از تو میشورد. مولانا میگوید کسی را در نظر بیاورید که در اطاقی ایستاده و دور خودش میگردد. پس از کمی وقت دچار سر گیجه و دَوران سر میشود حالا وقتیکه میایستد، اطاق و هرچیزیکه در اطاق هست از نظر او دارد دُور سرش میگردد. آیا این اطاق است که دارد دُور سرش میگردد؟ نه اطاق ثابت است. چرا او این اطاق را دُور خودش در حال دوران می بیند؟ برای اینکه اول او خودش شروع کرده بود به دُورگشتن. تو دُور خودت گشتی و سر گیجه آوردی. این اطاق و هرچه در آن هست ساکن است و این تو هستی که دُور خودب چرخ زده ای. در یکجای دیگر میگوید: وقتی کشتی سوار میشوی و به ساحل نگاه میکنی, کشتی در حال جلو رفتن است ولی خیال میکنی که این ساحل است که دارد بعقب میرود. ساحل عقب نمیرود و سر جایش ساکن است, تو اینگونه می بینی و این توئی که داری بطرف جلو حرکت میکنی, پس این دید تو نمیتواند که مورد داوری باشد و داوری بر اساس دید تو درست نیست. اول باید دید را درست کرد و بعد داوری کرد.
هرکسیکه روح آرامی داشته باشد و اندیشه سالمی داشته باشد و قلب شکفته ای داشته باشد, دل شادابی بهمراه اندیشه پُر نشاطی داشته باشد، آنوقت همه محیط زیست خودش را پُر از شکوفائی و نشاط و خرمی و زندگی شاداب می بیند. البته قبول کردنش برای آدمهائی که یک عمر خلافش را طی کرده اند خیلی مشکل است. میگوید آخر چطور اندیشه ام نیک باشد وقتیکه بهر چیز نگاه میکنم زشت است. درست بر عکسش هست هرچیز که می بینی زشت نیست و این اندیشه توست که زشت است و بهمین دلیل نیکی ها را نمی بینی. تو اگر روحت و درونت خرم و خندان و شادی افزا باشد آنوقت دنیا را بگونه دیگری می بینی.
گر تو باشی تنگ دل از ملحمه تنگ بینی چو دنیا را همه
ملحمه یعنی ستیزه با مردم و پریدن به مردم. تو داری با مردم ستیزه میکنی و حالا تنگ دل شدی و فکر میکنی که دنیا تنگ است.
ور تو خوش باشی بکام دوستان این جهان بنمایدت چون بوستان
یکی از هدفهای عرفان اینست که به مردم بفهماند که اصل کار اینست که مردم درونشان را عوض کنند و این درون عوض نمیشود مگر اینکه شخص سیری در درون بکند و خودش را بشناسد. وقتی که کسی درون خودش را شناخت آنوقت دید او نسبت به دنیا فرق میکند. سر چشمه رنج زا و یا منبع شادی افزا اینها هردو باطن و درون هستند. هردو خیال است و هردو در مغز ماست. سبب و علت و سرمایه این چیزها چه خوبش و چه بدش را اگر در نظر بگیرید، این را در بیرون از خودتان جستجو نکنید بلکه در درون خودتان پیدا کنید. بد بینی, بد گوئی, و بد گمانی و این بد اندیشی نسبت بهمه چیز و همه کس این نشانه زشتی درون است. مثالی را سعدی میزند که آن طاوسی را که در نظر بیاورید زیبا ترن مرغهاست ولی طوری آفریده شده که پاهایش زیبا نیست. اگر قرار باشد که فقط به پای این طاوس نگاه کنی زشتی می بینی و در اینصورت زیبائی هایش را متوجه نمیشوی. میگوید:
که را زشت خوئی بود در سرشت نبیند ز طاوس جز پای زشت
کرا یعنی هرکه را, زشت خوئی بود در نهاد و سرشتش این همه زیبائی هارا میگزارد و میگوید بین چقدر زشت است. چه کنیم که اینگونه عادت کرده ایم, مشکل است که از این طرز عادت بیرون بیائیم. ولی غیر ممکن نیست. اصولاً این آرامش بخشی که در عرفان پیدا میشود, باید بخواهی و طلب کنی.
هرکرا بینی شکایت میکند که فلان کس را خوی بد
این شکایتگر بدان که بد خو است که فلان کس را طبع و خوی بد
وقتی تو داری فقط زشتیها را می بینی, مولانا میگوید داری قیاص به نفس میکنی یعنی داری با خودت مقایسه میکنی, خود اینطور هستی. ما وقتی کسانی را زشت کار می بینیم بدون اینکه داوری کنیم باید دقت کنیم که چرا زشت کار هستند و این چه شده که زشتکار شده. این چرا ها را که بدست بیاوریم می بینیم که نه او هم آدمیست مثل خود ما, امکانات ما را ندارد و دست به زشتکاری زده. او هم میخواهد زندگی بکند. بعد می بینیم که اصلاً داوری ما عوض میشود. عرفان میگوید اصلا مغز تان باید به علامت سؤال تبدیل شود که چرا یک دروغگو دروغ میگوید و چرا یک دزد دزدی میکند. یک نفر که دروغ میگوید او حتما باین دروغ گفتن نیاز دارد. چرا نیاز دارد؟ برای اینکه خودش را پست تر از دیگران می بیند و حالا خودش را دارد بدروغ بر تر نشان میدهد, برای اینکه خودش را نا آرام می بیند و بدروغ میرود باین و آن خبر چینی میکند که آنها را هم بهم بریزد. چرا ها را باید دقت کرد. اگر ما بدنبال اینگونه چرا ها باشیم, زشتی ها را واقعا زشت نمی بینیم. اگر درون ما تیره باشد و گرفته باشیم, خشمناک میشویم و همه دنیا را خشمگین می بینیم, باید عینکمان را عوض کنیم. اگر میخواهیم هرچه را که می بینیم بروی ما بخندد, قبل از اینکه آنها بخندند ما باید بروی دیگران بخندیم. معلوم است که اگر با مشت گره کرده بسراغ آنها برویم آنها هم با مشت گره کرده بطرف ما میآیند. اگر میخواهید مردم شما را براستی دوست داشته باشند قبل از آن شما باید براستی مردم را دوست داشته باشید.
راه لذت از درون دان نه از برون ابلهی دان جستن قصر و حصون
حصون جمع حصر بمعنی قلعه. قلعه هائی که سابق برای این پادشاهان و امیران میساختند و چه خبر ها بود در این قلعه ها. اگر خیال میکنی که خوشبختی و آرامش توی این قصر ها و حصون هست, این ابلهیست. برای اینکه این قصر ها از تو بیرون است تو باید درونش را نگاه بکنی. تو باید درون خودت را تبدیل کنی به یک قصر نورانی و آنوقت ببین به آن چیزهائی که در بیرون خودت از جمله آن قصرهای باشکوه اصلا توجه نخواهی کرد و اصلا برای آنها ارزش قائل نیستی. هم اکنون به تفسیر ابیات مولانا در این قسمت می پردازیم.
806 مور بر دانه بدان لرزان شود که ز خِرمنهایِ خوش اعمی بود
خِرمن همام خرمن است, اعمی یعنی کور. مورچه ای را تصور کنید که گزارش از کنار یک کشتزاری افتاده که در آنجا گندمها را خرمن کرده اند و مقداری از دانها روی زمین افتاده است و این مورچه ما دانه ای را بر میدارد و ترسان و لرزان آن دانه را میبرد, نکند که دیگر چنین دانه قشنگی گیرم نیاید. چقدر لرزان لرزان و نا راحت میرود، برای اینکه این نعمتی که باو رسیده نمیتواند ببیند این نعمت در کنار نعمتهای خیلی بزرگ مثل آن خرمن است, چون کور است و چشمش آن کوه خرمن را نمیتواند ببیند و یا تصور کند. خیال میکند هرچه نعمت هست همین دانه گندم اوست و بس. پیامش اینست که تا برزگر هست و روئیدن هست و بذر و آب هم هست دانه پاشیدن بفراوانی هم هست. ای مورچه تو ناراحت مشو و نلرزکه این آخرین دانه توست خیر تو تا زمانی که زنده هستی دانه را گیر می آوری ولی تا وقتیکه بترسی و بلرزی و دست و پایت میلرزد و همین دانه را هم از دست میدهی.
در افسانه ها آمده که یک مرغی بنام مرغ حسرت که کنار دریا نشسته جوری صدا میکند که آوای او باین طریق است: چکنم که آب دریا تمام میشود و اگر آب دریا تمام بشود من از تشنگی میمیرم, حالا چه کنم و مرتب چکنم چکنم میکند. نخیر این آب دریا تمام نمیشود. نعمت فراوان است و همیشه هست, اگر تو فکر میکنی که بآن نمیرسی برو ببین چرا؟
807 می کشد آن دانه را با حرص و بیم که نمی بیند چنان چاشِ کریـم
چاش همان خرمن است. این مورچه آن دانه را با ترس و لرز میکشد برای اینکه حرص و آز دارد و میترسد برای اینکه او خرمن را نمیتواند ببیند
808 صاحب خرمن همی گـوید که هی ای ز کوری پیش تو معدوم شـی
809 تو ز خرمنهای ما آن دیده ای که در آن دانه به جان پیچیده ای
معدوم شی یعنی هرچیزی را تو نابود می بینی. خرمن خیلی بزرگ است و تو خیال میکنی که این یک دانه را که از خرمن دیده ای فقط همین است. چیزهای دیگر را معدوم دیده ای و یا ندیده ای و در نظر نگرفته ای و برای همین است که تو این یک دانه را چسبیده ای. به جان پیچیده ای یعنی چسپیده ای به این دانه, و جانت باین دانه وصل است. خیلی از ما ها آن مورانی هستیم که نعمتهای فراوانی در این دنیا هست و ما بعلل کوتاهی های خودمان, بعلت ستمهائی که دیگران بر ما آورده اند و بعلل مختلف باین نعمت ها نرسیده ایم. بعلت تقسیم غیر عادلانه ثروت که ننگ بشریّت است و خیلی ها هم نرسیده اند باین علت ها. ولی باید از چرا ها شروع کرد. چرا اینجور شد؟ اگر جواب چرا ها را پیدا بکنیم راه گم شده خودمان را پیدا میکنیم. لا اقل جواب خودمان را پیدا میکنیم. چرا تقسیم غیر عادلانه شده؟ برای اینکه ثروتمندان زور مند هستند و تو نیستی. چرا زور مند هستند؟ برای اینکه تو ضعیف هستی. اگر جامعه ای ضعیف باشد معلوم است که یک جامعه قوی تر میآید بر آن تسلط پیدا میکند و خرمن هایش را هم می برد. اگر فقط بگوئی که من مظلوم هستم و بمن ظلم شده بجائی نمی رسی.
810 ای بصورت زره کیوان را بـبـیـن مورِ لنگی رو سلیمان را بـبـیـن
صورت قرار شد که یعنی ظاهر باشد. ای کسیکه ظاهراً یک زره ای بنظر میرسی, این ذره را گذاشته در مقابل یکی از سیارات منظومه شمسی بنام زحل و یا ساترن, اما این زحل نسبت به زمین دور ترین بود آن روزی که منجمین وقت میشناختند. اصلا کلمه زحل در عربی یعنی دورترین. این زحل و یا ساترن نماد ارتفاع, بلندی و سربلندیست و نماد بالا مقامیست. حالا مولانا این ذره پست را در مقابل مقام بالا بلندی گذاشته. مور نماد حقارت در مصراع دوم در مقابل سلیمان مقام عظمت گزارده. مراد مولانا از مور لنگ انسان است. سلیمان در مثنوی همیشه بعنوان پیر و رهبر و راهنما بکار میرود. تو نبین خودت را که اینقدر حقیر هستی. تو نیاز به سلیمان و راهبر داری, تو نیاز به یک هدایت کننده داری. برو و بگرد و آن را پیدا کن. مثل یک ذره پست به پائین بودن و کم بودن خودت نگاه مکن به آن عالی مقامی زحل نگاه کن. میتوانی در بینش عالی مقام بشوی که در جامعه خودت مثل یک زحل باشی و برتر و فاضل تر و انیشمند تر بشوی. تا چگونه بخودت نگاه کنی ای انسانیکه مثل مور خودت را تصور میکنی تا دید تو چی باشد.
811 تو نـه ای این جسم تو آن دیـده ای وا رهی از جسم، گر جان دیده ای
تو این جسم خودت را نگاه نکن, جان هم داری. تو فقط جسم خودت را دیده ای. تو فقط این جسم نیستی بلکه جانی هم داری. خودت را از این جسم آزاد کن و وا رهان, خودت را نجات بده اگر میدانی که جانی هست, خودت را از این جسم آزاد کن آنوقت بجان میرسی. آن جان حقیقتی است که بدنبالش هستی. آن روشنی نور معرفت و معنویت است. ولی ما صبح که از خواب بیدار میشویم فقط فکرمان اینست که این جسممان را چکارش بکنیم تا عصر آن روز بیشتر و خوشتر بما بگذرد و فقط همین. هیچ وقت ما نگفتیم بخودمان وقتی داریم از خانه قدم بیرون میگذاریم بدان که تو فقط جسم نیستی, روح و جان هم را داری, برو عقب غذای جسمت، ولی بروحت هم غذائی برسان, و معرفت و معنویت هم پیدا بکن تا بتوانی این جانت را ببینی که چقدر ارزش دارد.
812 آدمی دید است ، باقی گوشت و پوست هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
این بیت از حرفهای بسیار والای مولاناست. ای آدم تو چی هستی, گوشت و پوست و استخوان و اینها؟ نه نه اینها نیست, اینها را که آن حیوانات هم دارند و تو ققط داری این گوشت و پوست و استخوانت را می بینمی و خیال میکنی فقط همین است, نه فقط همین نیست. خیلی چیز های دیگر هم هست. تو آنچه را که با چشم صورتت می بینی خیال میکنی فقط همین است, یک جائی مولانا میگوید:
گر در طلبِ لقمه نانی، نــانی گر در صدد گوهر جانی، جــانی
بنگر که نکو اردر طلب جانی اندر طلب هرچه که هستی, آنــی
گر در دل تو گل گزرد گل باشی در بلبل بی قرار, بلبل باشی
تو جزوی و حق کل اگر روزی چند اندیشه کل پیشه کنی کل باشی
آن حقیقت و آن مبدأ آفرینش کل است و تو جزوی. یک کمی اندیشه آن کل را در مغز خودت بپروران, اصلا بجائی میرسی که باو می پوندی و خودت هم کل میشوی.
اگر فقط بدنبال یک لقمه نان هستی ارزش تو باندازه همان لقمه نان است. نان قیمتی دارد و میتوانی بدی و بخری. ولی جان چی؟ جان را نمیتوانی بخری.
813 کوه را غـرقه کـنـد یک خُـم ز نـم چشم خُم گـر بـاز باشـد سوی یـم
چشم خُم گر باز باشد یعنی اگر این خم راهی بجائی داشته باشد و یا منفذی داشته باشد. یم هم دریاست. اگر که این خُم که در آن آب هست, راهی بدریا داشته باشد, درست است که این یک خُم است و آب داخل آن کم است, این آب میتواند یک کوه را هم غرق کند. چگونه میتواند آب داخل خم یک کوه را غرق کند؟ برای اینکه آب داخل خُم بدریا وصل شده و چشمش بروی دریا باز شده.
814 چون بدریا راه شد از جان خُم خـُمّ بـا جـیـحون بـر آرد اُشـتـلم
جان خُم یعنی درون خُم, مولانا هر رودخانه بزرگی و دریا را جیحون می نامد. کلمه اُشتُلم فارسیست و یعنی مصلت شدن و چیره شدن, لاف پهلوانی زدن. میگوید وقتیکه درون خُم بدریا وصل شد و راه و مجرائی بدریا پیدا کرد, حالا این خُم دارد به جیحون اُشتُلم میکند زیرا او ارتباطش نه به جیحون بلکه بدریا پیدا شده و دارد به جیحون فخر میفروشد که من از تو قوی ترم و پهلوان تر هستم. این خُم وجود ما انسانهاست و آن دریا, دریای معرفت مبدأ حقیقت است. اگر ما راهی پیدا بکنیم به آن دریای معرفت و مبدأ حقیقت, بر همه قدرت ها اُشتُلم میزنیم, پهلو میزنیم, لاف و خود ستائی پهلوانی میکنیم. آن عظمت دریاست که بتو قدرت میدهد.
818 چشم حس افسرد بر نقش ممرّ توش ممر می بینی و او مستقرّ
ما چشم دل داریم و چشم حس. چشم حس چشم سر است. افسرد یعنی خیره شد. بر نقش ممر, ممر یعنی مجرا. گفتیم که خُم باید مجرائی پیدا کند. تو چشم سرت فقط دارد باین مجرا نگاه میکند و بآن دریائی که مجرا بآن وصل شده نگاه نمیکند. توش یعنی تواش و یعنی تو آن را. تو آنرا یک مجرا می بینی و او که یک انسان بحقیقت رسیده است, انسان کامل است و باورمند. او مستقر می بیند. مستقر یعنی استقرار داشتن. تو فقط چشمت ممر را می بیند ولی انسان کامل آنرا استقرار می بیند. در اینجا مولانا میخواهد یک بحثی را پیش بیاورد که این ظاهر و باطن که میگوئیم در واقع یکیست که شاید بگوشتان نشنیده باشید و یا بآن فکر نکرده باشید. ظاهر و باطن از نظر مولانا هر دو یکیست, میگوید اگر ظاهر و باطن را دو تا ببینی آنوقت چشمت لوچ است. لوچ, چشمی هست که دو بینی دارد. بعد استدلال میکند و میگوید ظاهر از مبدأ آفرینش است و باطن هم از خداست, هر دوی آنها از خداوند است پس هردو یکیست. بعبارت دیگر شما دایره ای را در نظر بگیرید, دو تا نقطه روی محیط آن دایره بگذارید قرینه همدیگر. یک نقطه را بگذارید اول و نقطه دوم را بگذارید آخر. یک نقطه را بگذارید ظاهر و یک نقطه را بگذارید باطن. فرض کنید که دارید روی این دایره راه میروید. وقتی محیط دایره را قدم میزنید, از ظاهر میرسید به باطن و از باطن میرسید به ظاهر و این دو نقطه مثل اینکه بکدیگر وصل هستند. یا فرض کنید این دایره دارد دور میزند. می بینید هیچ فرقی بین این دو نقطه مشاهده نمیکنید. دایره همان دایره است و هیچ فرقی نمیکند. اگر نه تو دوبینی داری.
819 این دوئی اوصافِ دیدِ احول است ورنه اول آخـِر، آخر اول است
این دو دیدن وصف و توصیف دید احول است وگرنه اول آخر و آخر اول است. احول یعنی دوبینی. بحثی که در اینجا پیش میآورد، میگوید که اینها را وقتی میتوانی بفهمی که بمیری و زنده بشوی. یعنی به مرگ اختیاری بمیری و تولد دیگر پیدا کنی و از نو انسانی با شأن عالی تر بشوی.
820 هی ز چه معلوم گردد این زبعث کن بعث را جو، کم کن اندر بعث بحث
این یعنی این بحثی که من کردم که ظاهر و باطن یکیست. کلمه بعث یعنی روز رستاخیز. توجه اینکه این بعث ارتباطی به روز رستاخیز مذهبی ندارد. وقتی که میگویند در قیامت هست که میگویند همه مرده ها زنده میشوند. حالا تو به مرگ اختیاری بمیر و دوباره زنده شو و وقتی زنده شدی, آن رستا خیز توست. حالا که دوباره زنده شدی با شأن بالاتر حرفهای من مولانا را خوب میفهمی. بجای اینکه بفهمی مرگ اختیاری چی هست و بمیری به مرگ اختیاری و منیّت خودت را بدور بیاندازی, خود بینی و تکبرت را بدور بیاندازی آنوقت حرفهای برتر را خواهی فهمید ولی تو اینکار را نمیکنی فقط داری بحث میکنی که آیا بعث و روز قیامت هست یا نیست، بسیار خوب حالا یا هست یا نیست, تو داری عمرخودت را صرف این میکنی که قیامت هست یا نیست. تو بمیر به مرگ اختیاری, دوباره که زنده شدی این برای تو روز رستاخیز خواهد بود و تو انسان دیگری میشوی.
821 شرطِ روز بعث ، اول مردن است زان که بعث از مرده زنده کردن است
اگر میخواهی بروز رستاخیز معنوی برسی اول باید بمیری و بعد به بعث خواهی رسید. نمرده که نمیشود بروز رستاخیز رسید. اول بمیر و بعد تولد دومی پیدا کن و آنوقت انسان بر تری میشوی.
822 جـمـله عالـم زین غـلط کردنـد راه کز عـدم ترسند و ، آن آمـد پـنـاه
جمله مردم خیال میکنند وقتیکه مولانا میگوید بمیر یعنی برو و بمیر و برو زیر خاک و این مردم ازاین میترسند و میگویند نه من نمیخواهم اینکار را بکنم. میگوید آنها در اشتباه هستند و این مردن زیر خاک رفتن نیست این یک پناهگاه و در امن نگاه داشتن توست. ما باید علم این را داشته باشیم که بفهمیم مردن اختیاری یعنی چی؟ این خودش علم لازم دارد.
823 از کجا جوییم عـلم؟ از تَـرک علم از کجا جوییم سِلم؟ از تـرک سِلم
علم را از کجا پیدا کنیم؟ از ترک کردن علمهای تکبر آور. من رفته ام دانشگاه و چند تا هم مدرک گرفته ام و ببینید که من چی ام و چنانم. معلوم است کسی که علمش باو این تکبر را داده, این شخص علم معنوی را نمی تواند درک کند و بفهمد. تو این علم تکبر آور را از دست بده تا بآن علم معنوی برسی. در مصراع دوم سلم یعنی سلامت و آرامش. میگوید که من از کجا این سلامت نفس را پیدا کنم؟ از ترک آن آرامشهای دروغین. ما خیال میکنیم که آرام هستیم
824 از کجا جوییم هست؟ از ترک هست از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست
منظور آن حقیقتی است که در جهان هستی یک چیز بیشتر در جهان هستی وجود ندارد و آن حقیقت است. از کجا من این حقیقت را بجویم؟ تو هستی مجازی خودت را ترک کن, منیت خودت را بدور بیانداز و هستی مجازی خودت را اینهمه اهمیّت برایش قائل نشو و بدان که تو جزء هستی و اینقدر خودپسند مباش آنوقت به هستی واقعی و به حقیقت پی میبری. سیب در اینجا سیب معنویت است و دست یعنی دستاویز و وسیله. آن سیب معنویت را از کجا پیدا کنم؟ من باید دستاویزهای مادی را باید که ترک بکنم. دستاویز یعنی وسیله ها و با وسیله مادی به معنویت نمیشود رسید. این دستاویزها کار ساز نیست برای رسیدن به معرفت. مولانا رسید بجائی که شاگردانش کم کم دارند کمتر میفهمند. بعد شروع میکند با خدای خودش صحبت کردن. دارد با خدای خودش صحبت میکند
825 هم تو تانی کرد یـا نـعم المُـعـیـن دیدۀ معدوم بـیـن را هست بـیـن
تانی کرد یعنی توانی کرد. نعم المعین, نعم یعنی زیبا و معین یعنی یار و یاور. میگوید ای یاور زیبا، منظورش خداوند است. تو هستی که میتوانی چشمهای معدوم بین ما را تبدیل کنی به چشمهای هست بین, چشمهائی که هرچه نگاه میکنم نیست پس معدوم است. توئی ای خدا که میتوانی تبدیل کنی به آن چشمهائیکه هستی را ببیند.
826 دیده یی کو از عدم آمد پـدیـد ذات هستـی را هـمه مـعـدوم دیـد
چشمی که او از نیستی بوجود آمدهّ ذات هستی یعنی اصل هستی را نیست می بیند. چشم سر از نیست پیدا شده و همه چیز را نیست می بیند. باید چشم را داشت. در گذشته بحثی داشتیم در مورد هستِ نیست نما و نیست هست نما. مبدأ خداوند هست، نمیتوانیم بگوئیم نیست ولی ما او را نمی بینیم و بنظر میرسد که او هستِ نیست نماست. ولی این من آدم مجازی هستم، اصلاً نیستم و وجود ندارم وخیال میکنم که هستم، پس من نیست هست نما هستم. مولانا در مناجاتش میگوید خدایا چشمهای ما را تبدیل کن تا ما هستی واقعی را ببینیم و نیستی واقعی را بشناسیم. من نیستی واقعی هستم، زیرا از اول نبودم, بوجود آمدم و از بین میروم. پس من مجازی هستم و حقیقی نیستم. آن کس و یا چیزی که بوده و هست و خواهد بود و از بین نمیرود, او هستی واقعیست. باز هم باید گفت که دید این چشمها را باید عوض کرد.
828 زان نمایـد این حقایق نا تمام که بر این خامان بـود فَهـمش حرام
میگوید این حقیقتهائی که من دارم میگویم باین علت کامل بنظرنمیرسد و نا تمام است برای اینکه برای این آدمهای خام اندیش اصلاً فهمش حرام است. نعمتیکه مبدأ آفرینش داده نعمت عام, نعمت مثل خورشید است و نورش بهمه میرسد. حالا اگر خفاشی در اول آفریده شدنش رفت توی غار و از خورشید خودش را پنهان کرد, باو نمیرسد.
831 مـر شما را نـیـز در سـوداگری دست کِی جنبد چون نَبوَد مشتری
میگوید شما هم وقتی دارید کار و کسب میکنید اگر مشتری نیاید بدکانتان آیا دستتان بکار میرود؟ نه دستتان بکار نمی رود. دست نجنبد یعنی دستتان بکار نمیرود.
832 کِی نـظاره اهلِ بـخریـدن بُـوَد آن نـظاره گـولِ گردیـدن بُـوَد
این کسیکه میاید به بازار و بدکانها سرک میکشد و هی قیمت می پرسد اهل خریدن چیزی نیست. این آدم و یا آن نظاره شیفته گشت و گذار است. گول یعنی شیفته و مفتون گردیدن یعنی گشت و گزار را نخورید. خیلی از آدمها هستند که کاری ندارند و بیکار هستند و برای اینکه وقتی را بگذرانند میروند بتماشای مغازه هاو یا ویندو شاپینگ. وقتی این شخص به داخل مغازه نگاه میکند آیا میخواهد خریدی بکند؟ نه بعد میرود به مغازه دیگر و هی وقت تلف میکند. این مشتری نیست و اگر مشتری بود خریدار هم بود.
833 پُرس پُرسان، کین بچند و آن بچند از پیِ تعـبـیـرِ وقت و ریشخـند
تعبیر یعنی عبور دادن و تعبیر وقت یعنی وقت گزرانی. این آدم داره وقتش را میگذراند و خریدار نیست. شما خوانندگان مثنوی مولانا هم آیا این به چند و آن بچند میکنید؟ و یا خریداریدِ. اگر خریدار هستید داخل شوید.
834 از ملولی کـاله می خـواهد ز تو نیست آن کس مشتری و کاله جو
ملولی یعنی از تنگ دلی, از بیکاری تنگ دل شده و بدنبال جنس و کالا هست و لی مشتری نیست. کاله یعنی کالا.
835 کـاله را صـد بار دیـد و باز داد جـامه کِی پـیـمود؟ او پـیـمـود بـاد
جامه پیمودن اصطلاح است و اصطلاح بزاز ها و پارچه فروشهاست. یعنی پارچه گز کردن. این آدم میرود به دکان بزازی و پارچه فروشی و میگوید فلان پارچه قیمتش چه قدر است و آنرا برای من بیاور. بعد میگوید سه متر از این پارچه را برای من ببر. تا بزاز میاید متر کند, میگوید نه آن یکی پارچه چقدر است و من از آن میخواهم. مولانا میگوید این خریدار نیست و او دارد باد پیمائی میکند یعنی دارد یک کار بی خودی انجام میدهد و هرزه گردی میکند.
836 کـو قـدوم و کرّ و فَـرِّ مشتری کـو مـِزاحِ گـنگلیِّ سَــر سَــری؟
کو در هردو مصراع یعنی کجاست. قدوم یعنی قدمها. میگوید کجاست آمدن کرّ و فر های مشتری یعنی جلوه و شکوه مشتری. مزاح یعنی شوخی کردن. اینها همه برای شوخی آمده اند. گنگلی هم یک کلمه فارسیست و معنی آن هم شوخیست. اینها وقتی به بازار میآیند بدنبال شوخی و سر سری و بی هدف هستند.
837 چـونکه در ملکش نباشد حبه ای جز پیِ گنگل چه جوید خُبّه ای
ملکش اینجا یعنی دارائیش و نه ملک و املاکش. میگوید چون که در دارائیش یک حبه, یا حتی یک سکه و یا پشیزی هم نباشد که معلوم است که بدنبال لباس خریدن نیست و یا دنبال
جَبّه خریدن است؟ نه فقط دنبال مزاح و شوخی و وقت تلف کردن است
838 در تجارت نـیـستش سرمایه ای پس چه شخصِ زشتِ او، چه سایه یی
اصلاً در کار و کسب هیچ سرمایه ای ندارد و آمده در حجره شما و میخواهد با شما معامله بکند. این شخص برای خرید هیچ ارزشی ندارد, مثل اینکه سایه او آمده و میخواهد از شما خرید بکند, چه خودش باشد و چه سایه اش. سایه که چیزی ندارد و این شخص هم هیچی ندارد. در بازار من که معنویت و حقیقت میفروشند خودتان بیائید و نه سایه تان.
839 مایه در بازار این دنیا زر است مایه آنجا عشق و دو چشم تر است
اگر بخواهی در بازار این دنیا چیزی بخری باید پول و طالا داشته باشی. مایه آنجاست, آنجا منظورش آن بازار معنویت است. عشق هست و دو چشم تر. خیلی ها اشتباه میکنند و خیال میکنند که دو چشم تر یعنی دو چشم گریان. اصلا این معنی را نمیدهد. این یک اصطلاح است و دوچشم تر یعنی طلب و نیاز. یک مثالی, یک وقتی شما دارید با خدای خودتان راز و نیاز میکنید و اصلاً خودتان هم متوجه نیستید. یک چیزی از خدا طلب میکنید, صبر میکنید, راز و نیاز میکنید و ضمنا نه اطرافیانتان را میتوانید بشناسید و حتی نمیدانید کجا هستید, یک وقتی می بینید اشکها دارد از چهره تان میریزد. چرا این اشکها میآید؟ این از سوز درون است. عشق و سوز درون اینجا گفته شده دو چشم تر. چون عشق و سوز در در بازار معنویت لازم است .
840 هرکه او بی مایه بازار رفت عمر رفت و، باز گشت او خام تفت
بدون پول وقتیکه در بازار برود, عمرش از دستش رفته است. وقتی که بر میگردد خام و ناکام, و بی هیچی و بزودی با شتاب بر میگردد. تفت یعنی بزودی و یا با شتاب. بعضی وقتها بمعنی پُر حرارت است و اینجا بمعنی شتابان است.