تفسیر :
آنچه که در این قسمت مولانا مورد بحث قرار میدهد براستی دنباله قسمت گذشته است. در قسمت گذشته مولانا صحبت از تردید کرد و این تردید را از اختیاری دانست که به بشر داده شده و متذکر شد که درمیان موجودات تنها انسان است که خلقت خاص خودش شعور مند است, اندیشمند است و مختار است و همه اینها باعث میشود که تردید پیش بیاورد. بگونه ایکه مولانا گفت این تردید بسیار رنج آور است. ودر همان قسمت از خدای خودش خواست که خدایا یک راه جلوی من بگذار و ده راه جلو من مگذار. برای اینکه وقتی ده راه جلوِ انسان باشد، آنوقت موضوع تصمیم گیری و اختیار را پیش میآورد و بعد ممکن است که کدام یک از راه ها را انتخاب کنم او را رنج بدهد و با وجود اندیشیدن و راه انتخاب کردن و اشتباه بکند. چون که این قسمت دنباله قسمت قبلی ست پس بدون ذکر مقدمه بیشتر بخواندن و تفسیر کردن می پردازیم.
408 در تردّد مانده ایم اندر دو کار این تردّد کـــی بُوَد بــی اختـیـار
میگوید بدون داشتن اختیار هرگز تردیدی پیش نمی آید. تردید زمانی پیش میاید که گزینش پیش بیاید.
409 “این کنم یا آن کنم” او کـی گُــوَد کـه دو دست و پای او بسـته بـود
گوَد از فعل ماذی گفتن است. میگوید اگرکسی دست و پایش بسته باشد کی میگوید که من اینکار را بکنم و یا آن کار را بکنم. هیچوقت نمیگوید چون دست و پایش بسته است و هیچ کاری نمیتواند بکند. و وقتی نمی تواند هیچ کاری بکند بنا بر این تردید هم برایش پیش نمی آید.
410 هیچ باشد این تردد در ســرم ؟ که: ” روم در بحر یـا بـالا پرم؟”
411 این تـردد هست که مَوصل َروَم یـا بـرای سِحـر تـا بـابِـل روم؟”
این دوتا بیت را باهم میخوانیم چون دارد با همدیگر مقایسه میکند. در بیت اول اصلا تردید نیست و اصلا نمیتواند باشد. در مصراع دوم میگوید من هیچ وقت در سرم تردد پیدا میکنم که روی آب دریا راه بروم و یا بالا بپرم.؟ بین اینکه من روی آب دریا راه بروم و یا بپرم به بالا و پرواز کنم و چون هیچ کدامش را نمیتوانم بکنم پس تردیدی هم ندارد. در بیت دوم موصِل در قدیم یکی از شهر های شمالی عراق بود و اکنون هم هست و بسیار پر رونق و مرکزتجارت و داد و ستد بود و در کنارغربی رود دجله واقع شده. در مصراع بعدی بابِل هم یکی از مترقی ترین شهر های آن زمان بوده و در بین النحرین که آنهم در همان حوال قرار گرفته و این بینالنحرین مرکز تجمع جادو گران بود. حالا مولانا میگوید بین دو چیز باید انتخاب بکنم. آیا بروم به موصِل و به تجارت مشغول بشوم و یا اینکه نه بروم به بابل و سحر و جادو یاد بگیرم. هردو کارش را میتوانم بکنم و بهمین دلیل برایم تردید پیش میآید. اما در بیت اول اختیار هیچکدام از گزینه ها را نداشتم, نه پرواز و نه روی آب راه بروم. بنا بر این هیچ تردیدی نداشتم. با این مثالها مولانا میخواهد بگوید که این تردیدها در اثر داشتن اختیار پیش میآید.
412 پس تردد را بـبـایـد قـدرتــی ورنه آن خـنـده بوَد بـر سـَبـلَـتـی
پس کسی تردید برایش پیش میاید که قدرت دو یا چند کار را داشته باشد. اگر توانائی دو یا چند کارا نداشته باشد, و تردید برایش پیش بیاید آنوقت دارد بر سبیل خودش میخندد. بر سبیل خود خندیدن یا بر ریش خود خندیدن یعنی خود را مسخره کردن. سلبت بمعنی سبیل است. برای اینکه تردید بپیش بیاید اختیار لازم است, قدرت و توانائی لازم است. اگر این قدرت نباشد باز هم تردید پیش بیاید برای کسی، آنکس دارد بریش خودش میخندد.
413 بر قضا کم نه بـهـانه ای جوان جُرم خود را چون نهی بر دیگران
مولانا کم کم از مسئله تردید و اختیار بیرون میآید و بدنبال آن وارد مطالب دیگر میشود که از همین بیت شروع میشود. وقتی کسی میخواهد یک کاری را شروع بکند! این کار یا خوب است و یا بد است. این بد بودنش را بگردن دیگران نیانداز. بر قضا کم نه بهانه، بسیار از کسان هستند همی الان در جامعه ما که کاری را انجام میدهند و میگویند این کار قضا و قدر بود و من جز این نمیتوانستم بکنم و این قضای الهی بود و من کار دیگری نمیتوانستم. هیچ همچون چیزی نیست و اینها بهانه است که کسی یک کاری را میکند و بدیهای آن را گردن قضا میاندازد. افکنی خود را درچه و گوئی قضا و قدر است. تو خودت را انئاختی در چاه و میگوئی که قضا و قدر است.
مولانا میگوید اشتباهات خودت را بگردن هیچ کس نیانداز و حتی بگردن قضا و قدر هم نیندازو اینست که هروقت مولانا گفته اختیار دارید با مسئولیت هم گفته. وقتیکه کار ها با مسئولیت قرار گرفت, کارها مورد بازرسی قرار میگیرد و وقتیکه مورد بازرسی قرار گرفت, داوری پیش میآید که حالا چرا این کار را کرد و چرا این کار را نکرد. جرم خود را چون نهی بر دیگران. یعنی چگونه جرم خودت را بر گردن دیگران میگذاری؟. تقصیر از خودت هست که رفتی و اینکار را کردی.
راه است و چاه و دیده بینا و آفتاب تا هر کسی نگاه کند پیش پای خویش
414 خون کند زَید و قصاصِ او به عَمر؟ مِی خورد عَمر بر احمد حَدِّ خمر؟
خون کند یعنی یک کسی را بکشد. کلمه زید و عَمر یعنی دو شخص نا مشخص.قصاص یعنی پاداش به مثل. مولانا یک سؤال میکند که یکی آدمی را کشته و قصاصش به عَمر میرسد که عَمر را بگیرند و بکشند؟ در مصراع دوم میگوید که می را یکی خورده و باید دیگری را تنبیه کرد؟. نه. در دین اسلام که می خوردن حرام بود تنبیه داشت و این تنبیه های مذهبی را حَدّ میگفتند. حَدّ یعنی ضربه شلاق زدن و یا چند روز توی زندان انداختن. میگوید می خورد عَمر ولی احمد را میگیرند و شلاقش میزنند. میخواهد پاداش کار هر کسی بخودش بر میگردد.
415 گِرد خود بَر گَرد، و جُرمِ خود ببین جنبش از خود بین وَ از سایه مبین
گرد خود بر گرد یعنی به پیرامون خودت نگاه کن, منظور اینکه بدور وضع زندگیت نگاه کن و تمام زندگیت را خوب بر گرد و نگاه کن و ببین چهکارهائی کرده ای. اگر بر گردی و نگاه کنی و تعصب هم نداشته باشی و آدم با انصافی باشی جرمت را پیدا میکنی و آنوقت با خودت میگوئی اینجا من اشتباه کردم چون وجدان را نمیشود گول زد و همگی هم این وجدان را دارند. وقتیکه دور و بر زندگیت را نگاه میکنی می بینی که تقصر از خودت هست وگرنه مثل کسی هستی که دارد راه میرود و سایه اش هم دارد حرکت میکند و میگوید این تقصر سایه من است و تقصیر از من نیست.
416 که نخواهد شد غلط پاداشِ میر خصم را میداند آن مـیـر بصـیر
میر کوچک شده امیر است و امیر یعنی فرمان روا. پاداش یعنی آن عوض و سزا. در مصراع دوم خصم بمعنی دشمن است ولی در اینجا بکلی معنایش عوض میشود در اینجا یعنی خطا کار. میداند یعنی میشناسد و بصیر یعنی بینا و دانا. میگوید نتایج کار خودت را بعلت کار خودت بدان و این پاداش و سزا و جزائی هستش که آن فرمانروای کل هستی بتو داده. این میر بینا و دانا همان فرمانروای کل هستی هست. برای اینکه آن کل هستی قانون دارد، و آن قانون هست که این جزا را بتو میدهد. گفته بودیم که این جهان هستی همه اش روی قانون ریاضیّات نوشته شده. بد میکنی بد می بینی این رفتار فرد به فرد است و نه چیز دیگر. این قانونگذار کل و این نیروی کل که کل جهان هستی در اختیار و سلطه او هست میداند و کارها را می بیند و بیناست و مطابق آنچه که می بیند پاداش میدهد. تعجب نکنید هر عملی عکس العملی دارد.
417 چون عسل خوردی نیامد تب بغیر مزد روز تو نیامد شب به غیر
سابق بر این و بعضی از پزشکان میگفتند که مردم بعضیها سرد مزاجند و بعضی گرم مزاجند. این باور پیشینیان بود. بعضی از مواد هم گرم هستند و بعضی هم سرد هستند. مثلا وقتی شما هندوانه میخورید برای شما سرد مزاجی ایجاد میکند و وقتی عسل میخورید گرم مزاجی ایجاد میکند. حالا این گرم مزاجی را مولانا تحت عنوان تب میگوید. این هم اصطلاحی بود که سابق میگفتند. وقتیکه یکی خیلی گرم مزاج بود و گرمی مزاجش زیاد میشد، میگفتند تبش زیاد شده و این بمعنی اینکه تب کرده باشد نبود. در مصراع اول میگوید وقتی عسل میخوری آن گرمی زیاد ی که پیدا میکنی به دیگری سرایت نمیکند. در مصراع دوم میگوید تو که داری از صبح تا شب کار میکنی و مزدور هستی وقتی میخواهی مزدت را بگیری, آخر شب که میشود مزد کار تو را بدیگری نمیدهند. مزد کار تو را بتو میدهند. باز میخواهد هرکس مسئول عمل خویش است.
418 در چـه کردی جهد کان واتو نگشت؟ تو چه کاریدی که نامد رَیعِ کَشت؟
واتو نگشت یعنی بتو بر نگشت. رَیع یعنی محصول. کَشت همان کِشت است که ما میگوئیم. در چه کاری کوشیدی که نتیجه آن بتو باز نگشت؟ هیچی. چه چیزی را کاشتی که محصولش را بدست نیاوردی؟ هیچی، هرچه کاشتم محصولش را هم بدست آوردم. هر کسی آن بدست آورد عاقبت کار که کَشت. هرچه بکاری همان را درو میکنی. برو در زندگیت بکوه آواز خوش ده تا خوش آید. در کوهستان جلو کوه بایستید با صدای بلند دشنام بدید, فحش و نا سزا بدید. این ارتعاشات صوتی میرود و میخورد بکوه و بر میگردد عینا بخود شما. شما دشنام داده اید، دشنام به شما بر میگرداند. شما حرفهای خوب و قشنگ زده اید کوه هم حرفهای قشنگ و خوب بشما بر میگرداند. بکوه آواز خوش ده تا خوش آید. این کوه قانون زندگیست. این کوه آن قانونیکه آن قانونگذار طبیعت که سلطه دارد بر همه جهان هستی تعیین کرده و این را از روی قوانین فیزیکی معمولی هم داریم می بینیم.
این جهان کوه است و فعل ما ندا باز گردد و ندا ها را صدا
ارتعاشات صوتی که ما میفرستیم بکوه نداست و آن چیزیکه بر میگردد صداست.
419 فـعـل تـو که زایـد از جان و تـنـت همچو فرزنـدت بگیرد دامـنـت
وجود ما از دوقسمت درست شده, یکی جان ما وروح و روان ماست و دیگری جسم ما. حالا وقتیکه میگوید از جان و تنت یعنی کل وجوت. فعل یعنی کاروعمل. عملی که دارد از تو سر میزند, دارد از وجود تو سر میزند. نتیجه اش میآید و دامن تو را میگیرد, همانگونه که یک طفل دامن مادرش را میگیرد. نتیجه آن عمل هم دامنگیر خودت میشود.
420 فعل را در غـیبت صورت مـیکنند فـِعـل دزدی را، نـه داری میزنند؟
421 دار کی مـانَـد بـدزدی؟ لیک آن هست تـصـویـر خدایِ غـیب دان
فعل یعنی کار یک شخص و یا کار مردم. در غیب یعنی پیشگاه مبدأ حقیقت و در عالم برین. صورت میکنند یعنی مجسم میکنند. فعل دزدی را اینطور نیست که برایش داری بر پا میکنند؟ چرا اینطور هست. سابق بر این اگر دزدی با اسلحه میرفت و دزدی میکرد مجازاتش دار زدن بود. این دزدی که اینجا میگوید دزدی مسلحانه است. در بیت دوم میگوید دار کی ماند همانند دزدی؟ اما این تجسم را تصویر یست که خدای غیبدان میکند. خدای غیب دان آن مبدأ حقیقت که مبدأ قانونگذاری کل طبیعت است. اوست که دارد اینطور تصویر و تجسم میکند که دزدی با اسلحه جوابش دار است.
422 در دلِ شـحـنه چـو حـق الهام داد که چنین صورت بسازاز بهرِ داد
داد یعنی عدل. شِحنه آن شبگرد و پاسداری بود که در شهر راه میافتاد و از کارهای خلاف قانون جلو گیری میکرد و بطور کلی شحنه مأمور نظم شهر بود. میگوید آن مبدأ حقیقت الهی بدلش انداخته یعنی به ضمیرش و باطنش اینگونه گفته که جواب دزدی با اسلحه دار است. در مصرع دوم میگوید: که چنین صورت, شکل این دار, ظاهر این دار بساز یعنی یک چنین داری را درست کن از بهر عدل و داد گستری. دزدی با اسلحه, عدل داد میگوید باید که بدارش بزنند. آیا خود شحنه دارد این تصمیم را میگیرد؟ نه. قانونی هست که دارد باو میگوید این کار را بکن.
423 تا تو عالـم باشی و عادل ، قضـا نا مـنـاسب چـون دهـد داد و سـزا
تا یعنی تا زمانیکه, مادامیکه تو دانا باشی یعنی بدانی که چکار باید بکنی، عادل باشی یعنی دادگر باشی، در اینجا قانون الحام گرفته از حقیقت است. این نا مناسب جزای تو را نمیدهد.
424 چون که حاکم این کند اندر گزین چون کند حکم احکَمِ این حاکـمـیـن
حاکم، حاکم شرع است. اندر گزین یعنی تصمیم گرفتن در صدور حکم. در نظر بیاورید که یک شخصی در شهر خطائی کرده است. او را نزد حاکم میبرند که در باره این خطاکار حکم صادر کند. این حاکم طبق سلیقه شخصی خودش تصمیم نمیگیرد. اوتصمیمش طبق قانونست که در طبیعت وضع شده است و حالا مطابق همان قانون رفتار میکند. چون یعنی چگونه حاکمی که از همه حاکمها حاکمتر است و آن فرمانفرمائیکه از همه فرمانروایان فرمان او روا تر است و احکم حاکمین است یعنی اینکه حکمی که صادر میکند بهترین حکمهاست. وقتیکه حاکم شرع اشتباه نمیکند، آن قانون گذار چگونه اشتباه میکند؟ او اشتباه نمیکند.
425 چون بکاری جـو نـرویـد غـیـر جـو قرض تو کردی، ز کهِ خواهد گرو
اگر تو جو کاشتی، جو درو خواهی کرد. در مصراع دوم میگوید تو میخواهی قرض بکنی باید در مقابل قرضی که میکنی تو باید گرو بگذاری. هرکسی گروئیش را خودش باید بدهد.
ولی بیشتر ما ها مردمانی هستیم که جو میکاریم و انتظار گندم داریم. ما موقع کاشتن توجه نکردیم که این جو هست که ما داریم میکاریم و موقع برداشت تعجب میکنیم که گندم خیالی ما چطور شد که تبدیل به جو شد؟
426 جـرم خود را بر کسی دیگر منه هوش و گوش خود بدین پاداش دِه
میگوید که جرم و خطای خودت را بر گردن دیگری میانداز. هوش و گوش جانت را باز کن و ببین من چه میگویم. شنیدن با گوش کردن فرق دارد.
427 جُرم بر خود نه که تو خود کاشتی با جــزا و عـــدلِ حق کُـن آشـتـی
خیلی از ما ها با حقیقت قهر هستسم و پشت به حقیقت کرده ایم و حقیقت را نمی پذیریم. مولانا میگوید با حقیقت آشتی کن. اگر میخواهی آرامش داشته باشی, و اگر میخواهی که زندگی خوبی داشته باشی، این راهی دارد. یکی از این راه ها باهم آشتی کردن است. ولی ما سعی میکنیم که حقیقت را وارونه جلوه بدهیم. اینکه میگوئیم جوینده راه حق! یعنی چی؟ یعنی جستجو گر حقیقت. کدام حقیقت؟ چه چیز را جستجو میکند و کدام حقیقتی را میخواهد پیدا بکند؟ جدا کردن بد ها را از خوب ها, که کدام خوب است و کدام بد است, کدام عقل است و کدام ظلم است. اینهاست و آشتی کنیم با هم. بخودمان دروغ نگوئیم و به حقیقت پشت نکنیم.
428 رنـج را بـاشـد سببِ بـد کردنـی بَـد زفعـل خود شناس از بخـت نَی
تو داری رنج می بری؟ هر چیزی سببی و علتی دارد, در زندگیت رنج می بری ؟ تو در زنگیت بد کردی. رنج را باشد سببِ بد کردنی. تو رنج خودت را می بینی اما بد کردن خودت را نمی بینی. چند بیت قبل گفت که دوری در زندگیت بزن و ببین کجا بد کردی. هیچ چیز بی علت و بی سبب نیست. رابطه علت و معلولیست. این جهان هستی بر اساس رابطه علت و معلولی بنا شده. عملی که من میکنم این معلول است. حالا علتش چیست. هیچ کاری و هیچ فعلی بی علت نیست. باید علتها را جستجو کنیم. همیشه میگوئیم که من آدم بد بختی هستم همیشه بد میآورم و.. اینها نه از لحاظ علمی قابل قبول است و نه از لحاظ مذهبی و نه از لحاظ عرفانی قابل قبول است. اصلا این نحوه تفکر پذیرفته نیست. وقتیکه ما بدنیا میآئیم نه خوشبخت هستیم و نه بد بخت و این ما هستیم که خودمان را خوشبخت میکنیم و یا بد بخت میکنیم. این بحث ما مربوت است فرد بفرد. عملی که یک فرد به فرد دیگری میکند.
429 آن نظر در بخت چشم اَحوَل کند کـلـب را کهدانی و کــاهـل کـنـد
نظر در بخت کردن یعنی توجه به بخت کردن. خیلی از افراد هستند که به فالگیر میگویند یک فال برای من بگیر ببینم بخت من چیست. مولانا میگوید اصلا نظر باینها نکن. اگر چشمت را باین چیزها بیافکنی, چشم دلت را لوچ میکند. احول یعنی لوچ, لوچ هم یعنی دو بینی. یعنی واقعیّت را نمی بینی. در مصراع دوم کلب یعنی سگ. کهدانی یعنی جائیکه در آن کاه در اسطبل میریزند. کاهل هم یعنی تنبل. نفس آدمی را مولانا تشبیه کرده به سگ گله. برای اینکه سگ گله بهمراه گله به کاهدانی میرود. میگوید چه جای خوبیست گرم و نرم است صاحب گله میآید بمن آب و غذا میدهد و اینجا جای راحتیست. آن سگ را تنبل و اهل کاه دانی میکند و وقتی تنبل شد دیگر از طویله بیرون نمی آید که برود با گله و پاسداری بکند. سگِ نفس خودت را تنبل مکن. وقتی که نظر در بخت بکنی حقیقت ها را نمی بینی و نفست تبدیل میشود به سگی که اقامتش در کاهدانیست.
430 مُتهَم کـن نـفـسِ خـود را ای فتی مُتّهم کـم کـن جـزای عــدل را
فتی دو معنی دارد که اینجا یکی از آنها صادق است. یکی بمعنی جوانمرد و دیگری جوان. اینجا بمعنی جوان است. چرا جوان؟ برای اینکه بی تجربه است و تقصیری هم ندارد. آن کسانیکه داوریهای نا درست میکنند جوان هستند و تقصیری هم ندارند. میگوید ای جوان عدل و داد را متهم مکن و بجای آن خودت را متهم کن.
432 در فسونِ نفـس کم شو غرّه ایی کـا آفـتـاب حق نـپـوشد ذرّه ای
فسون یعنی افسونگری, حیله و مکر. غرّه شدن یعنی فریفته شدن. کافتاب حق یعنی که آفتاب حقیقت، حقیقت آفتاب مانند. نپوشد یعنی مخفی نکند. مولانا توصیه میکند که بهوش باش و مواظب باش, اینقدر فریب و گولِ نفس حیله گر خودت را نخور. فریفته آن حرف ها و نفس اماره خودت نشو، نفسی که امر میکند به زشتیها, برای اینکه حقیقت مثل خورشید است و این خورشید همه ذرات را می پوشاند یعنی بهمه ذرات می تابد این خورشید آسمان است ولی خورشید معنی و حقیقت هم بر همه ذرات وجود بر همه موجودات می تابد و چیزی را پنهان نمیگذارد. ما ها هستیم که خودمان را قایم میکنیم. خورشید حقیقت دارد می تابد ولی ما میرویم و زیر آن سنگها خودمان را مخفی میکنیم که آن نور حقیقت بما نتابد. آن سنگها کدام سنگهاست؟ آن بهانه هائی که میآوریم و با آنها خودمان را گمراه میکنیم در حالیکه خورشید حقیقت کاملا ما را می بیند.
433 هست ایـن ذراتِ جسمی ای مفید پیش این خورشید جسمانی پـدیـد
434 هـست ذرات خـواطر و افـتـکار پـیِشِ خـورشیدِ حقایق آشــکار
ذرات جسمی یعنی ذرات مادی. ای مفید یعنی ای کسیکه فکر میکنی در زندگی مفید هستی و سودمند هستی ولی نیستی! پیش این خورشید جسمانی همه چیز آشکار است. خورشید جسمانی خورشید آسمان است. دربیت دوم, هست ذرات خواطر, خواطر یعنی خاطر ها باطن ها و ضمیر ها, وافتکار یعنی فکر ها, اندیشه ها و فکر کردنها و همه ذرات خاطر ها در برابر خورشید حقیقت نمایان است همانگونه که ذراتی که روی خاک افتاده در این طبیعت دانه بدانه دربرابر خورشید آفتاب است. ما خودمان را نمیتوانیم قایم کنیم از پیش خورشید حقیقت و از نور حقیقت. آن میفهمد و ما داریم خودمان را قایم می کنیم. ما داریم میرویم توی غار مثل خفّاش. ولی خورشید حقیقت می فهمد و از تابندگیش هم کم نمیشود. میخواهی از توی غار بیرون بیا و خودت را در برابر خورشید حقیقت قرار بده تا راه درست بتو نموده بشود و یا در همان غار بمان و در ظلمت زندگی بکن. ارزش خورشید حقیقت کم نمیشود اگر تو خودت را قایم بکنی. فراموش نکن که بر میگردیم به مطلب کلی که تو مسئول عمل خودت هستی, اختیاری که داری اختیار با مسئولیت است و وقتی که میخواهی بدرون خودت و به وجدان خودت مراجعه کن و بدان که پشت کارت مسئولیت است یعنی از تو سؤال میشود و باید پاسخگو باشی. پاسخت باید قابل قبول باشد و نه بهانه و ساختگی. اول بیاندیش و بعد کارت را انجام بده.