تفسیر :
در این قسمت از مثنوی معنوی, سخن از اختیاراتیکه به انسان داده شده. مسئله جبر و اختیار یکی از مسائل پیچیده ایست که از دیر باز اندیشه کنجکاو بشر را بخودش متوجه کرده و این مسئله پیشینه دیرینه ای دارد. در میان اندیشه وران عهد باستان نخستین کسی که بطور شایسته یعنی آن چنان که باید و شاید در باره مسئله جبر و اختیار پرداخته و صحبت کرده ارسطوی یونانیست. فیلسوفان و اندیشمندان و حتی پیشوایان مذاهب گوناگون هم بدنبال ارسطو، دنبال این بحث را گرفته اند و این مسئله جبر و اختیار را تا آنجا که ممکن بوده بیان کرده اند و در باره اش کتابهای مختلف نوشته شده و رساله ها و مقاله ها نوشته شده و با وجود گذشت زمان از زمان ارسطو تا بحال هنوز این پرونده بحث جبر و اختیار باز است و در باره آن صحبت میشود. این مسئله جبر و اختیار در انظار مردم یک پیکار اندیشه ایجاد میکند یعنی چون دو اصل متضاد هست در باره اش فکر میکنند و همین باعث رشد مغز و تکامل مغز میشود و در مسیر زندگی همه انسانها این مسئله جبر و اختیار وجود دارد و شاید اینطور باید بوده و هست که بشر در سر یک دو راهی واقع بشود که این راه درست است و یا آن راه درست است و با چه دلایلی و بر سر این دو راهی بتفکر بایستد. این اصل تفکر درزندگی بشر بسیلر مهم است. هرچه که بشر در باره اندیشه ای بیشتر اندیشه بکند، مغزش تکامل یافته تر میشود. و هرچه بیشتر بخواند و بشنود باز بیشتر او را باندیشه فرو می برد و این دو راهی جبر و اختیار که مولانا بآن دو شاخه اختیار میگوید نباید دست کم گرفت. مولانا اینقدر اهمیت میدهد باین مسئله که در سراسر شش دفتر مثنوی تقریبا هفتاد بار مسئله جبر و اختیار را مطرح کرده است. هر بار با تفصیل بیشتر یا کمتر با دلیل آوردنها, تمثیل آوردنهای بیشتر و یا کمتر صحبت کرده و آنجا بسط داده، بخصوص در این شش دفتر مثنوی در دفتر اول و دفتر سوم و الان که در دفتر ششم هستیم از همیشه مورد بحث قرار داده. ولی در تمام شش دفتر این بحث جبر و اختیار هست.
میدانید چون بارها صحبت پیش آمده که نظریه جبر، میگوید آنچه که هست و اتفاق میافتد اراده خداوند است و بشر درآن دخالتی ندارد و نمیتواند داشته باشد, بنابر این چون هر امری اتفاق میافتد خواست خداوند هست بنا براین این بشر هیچوقت مسئول نیست و مجازات هم نباید بشود. برای اینکه اگر کار بدی کرده خواست خدا بوده. پیروان مکتب جبر بدینوسیله شانه از زیر بار مسئولیت خالی میکنند و مسئولیت را نمی پذیرند و میگویند هرچه که هست خواست خداست. ولی برعکسش, پیروان مکتب اختیار که مولانا از پیشوایان آن مکتب هست معتقد ند که هر امری که اتفاق میافتد در اثر اختیاریست که خداوند به بشر داده. این دو راهی هم خدا باو داده, راه بد و راه خوب. آنچه را هم باید باو گفته و در تمام کتابهی آسمانی هم منعکس است. در همه کتابهای اخلاقی و رفتاری راهنمائی شده. حتی یک کودک وقتیکه به مکتب گذاشته میشود اولین چیزهائی که معلم ش باو میگوید درس اخلاق است. مسئله اخلاق که پیش میآید مسئله راه درست است و نرفتن براه غلط است. اینها همه برای اینست که بشر میتواند براه درست برود و میتواند براه غلط برود. ولی پشت این اختیار یک مسولیت هم نهفته است. اگر براه درست رفتی باز هم از تو سؤال میشود که چرا؟. اگر راه نادرست هم رفتی باز از تو سؤال میشود که چرا؟. این کلمه مسولیّت از کلمه سؤال است. درست است که اختیار دارید که هرکاری که میخواهید بکنید ولی سؤال هم دارد و بایستی که کاری راکه انجام داده پاسخگو هم باشد. مولانا در جاهای مختلف مثنوی مثالهائی میآورد و دلایلی میآورد که این اختیار هست و جبر نیست، مسئله درک وجدانی است. این درک وجدانی برای اینکه بفهمیم چی هست اول باید ببینیم وجدان چیست؟ وجدان یک نیروئی هست که در درون هَرکس وجود دارد و این نیرو بد را از خوب تشخیص میدهد و هیچ کس نیست که وجدان نداشته باشد. این اصطلاحی که میگویند فلان کس بی وجدان هست و بدیگری میگویند او وجدان دارد درست نیست لذا هیچکس بی وجدان نیست. اصلا این نیرو با بشر بدنیا آمده. پس این نیروی داخلی دارد به شخص میگوید که این کاریکه میکنی درست است یا درست نیست. یک فرد میتواند هر کسی را گول بزند ولی وجدان خودش را نمیتواند گول بزند. این وجدان بلاخره در مسیر زندگی باو خواهد گفت که این کاری که کردی درست هست یا درست نیست. از مثالهائیکه مولانا پیش میاورد اینست که کسی میخواهد یک کاری را شروع کند. اینکه این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای سنم. شما با خودتان میگوئید که فردا آیا این کنم یا آن کنم. اگر اختیار نداشتید که دیگر این کنم یا آن کنم پیش نمیآمد. اگر جبر بود، هرگونه که جبر بود همان پیش میآمد. یا وقتیکه یکی یک کار نادرستی را انجام میدهد بعداً پشیمان میشود. حالا دیر یا زود پشیمان میشود. بهمین علت پشیمان میشود که وجدانش راحتش نمیگذارد. این پشیمانی که بدنبال کار نا درست پیش میآید، این دلیل بر اختیاریست که شما دارید. اگر که اختیار نداشتید که پشیمان نمیشدید. وقتیکه کار نادرست اجباراً انجام میدهید, دیگر پشیمانی ندارد. شما بنا بدلائلی مجبور شدید که آن کار را انجام بدهید. یا شما که کتابهای آسمانی را در نظر میگیرید، همه کتابها از هر دین و کیش و آئینی که در نظر بگیرید این بکن و آن نکن و امر و نهی پر شده در این کتابها، اینکار بکنید درست است آن کار نکنید زیرا درست نیست. اگر که قبول بکنیم که این کتابهای آسمانی , کلام خداست، و خدا دارد به بندگانش میگوید شما اختیار دارید که هرکاری میخواهید بکنید ولی او در این کتابها دارد خوب و بد آنها را نشان میدهد. اگر که به بنده اش اختیار نداده بود که باو نمیگفت که این کار را نکن و اینکار را بکن. هیچوقت به یک سنگی که آنجا افتاده نمیگوید که اینکار را نکن و آن کار را بکن. هیچوقت به یک جسم بیجانی نمیگوید چرا این کاری که گفتم نکردی. چرا دیر کردی و چرا زود کردی. پس کسیکه مورد سؤال واقع میشود انسان اندیشمندی است که صاحب اختیار است. حالا با این مختصر شرحی که برای خوانندگان صورت گرفت، مولانا از دو شاخه اختیار سخن میگوید. دو شاخه اختیار یعنی اختیار داری که این راه درست بروی و یا نروی. منتها باید پاسخگو باشی. این باعث شک و تردید میشود که اینکار حالا درست است و یا درست نیست. انسان را گرفتار یک وسواس میکند. تردید در زندگی چیز زجر آوریست. یعنی نمیگذارد که شخص تصمیم بگیرد. مولانا میخواهد از این تردید رنج آور و از زیر این دو شاخه اختیار خودش را رها بکند و نجات بدهد. میخواهد که خداوند او را مدد بکند تا اینکه این راهی را که او تصمیم میگیرد درست باشد, برای اینکه انسان همیشه در معرض اشتباه است. اصولا اشتباه و خطا همیشه با انسان است. اینکه میگوئیم که انسان جائز الخطاست یعنی اجازه دارد که خطا بکند, از این بالاتر رفت. میگوید انسان حتمی الخطاست. دیر یا زود انسان خطایش را میکند. برای اینکه یکی مثل مولانا خواسته باشد که در مسیر این خطا ها واقع نشود و بحالتی برسد که بتواند تصمیم قاطع و درست بگیرد در تمام ابیات زیر دارد با خدای خودش براستی دارد مناجات میکند یعنی گفتگو میکند و ازش کمک میخواهد. و حالا میخوانیم.
200 اَلغـیـاث! ای تـو غـیاثُ المستغیث زیـن دو شـاخـه اخـتـیـارات خبیث
غیاث یعنی پناه. الغیاث یعنی من را پناه بده. شما وقتی بخدا میگوئید من را پناه بده که یک گرفتاری و رنجی و مصیبتی برایتان پیش بیاید و آنوقت دست بدامن خداوند میشوید و از او میخواهید بشما پناه بدهد. غیاث المستغیث یعنی پناه بده پناه خواهان را. اشاره اش بخداوند است. و میگوید ای پناه ده پناهخواهان, من را پناه بده از این دو شاخه اختیارات خبیث و یا پلید. میگوید این اختیارات پلید است برای اینکه ممکن است من را باشتباه بیاندازد. من را نجات بده وگرنه من در معرض خطا هستم. انتخاب از نظر انیشه دمکراتیک چیز خوبی هست که فرد را آزاد میگذلرد و مقید نمیکند که تصمیم بگیرد ولی در برابر این هم یک چیزی هست که شانس بخطا رفتنش هم زیاد میشود. برای اینست که مولانا در بعضی جاها میگوید این اختیار نا مبارک است. یعنی همیشه فرخنده و خجسته نیست و بر عکس نا مبارک است. در نظر بیاورید مثل آدمی مثل مولانا که در آخرین مراحل طریقت هست از این خطا و از این نا درست انتخاب کردن و بر سر این دو راهی بخداوند پناه میبرد. پس تکلیف ما چیست. پس ما حتما بایستی که اینکار را بکنیم. در حالیکه بسیاری از ما غیر از این هستیم. این منم و اینطور فکر میکنم و از همه بهتر فکر میکنم، درست است و هیچ وقت خطا نکردم و خطا هم نخواهم کرد و هر راهی که رفته ام درست بوده. کسانیکه اینطور فکر میکنند, گمراه ترین هستند. یعنی خطا کار ترینها هستند.
201 من ز دستان و ز مکرِ دل چنان مات گشتـم، که بـمـانـدم از فـغـان
کلمه دستان یعنی حیله و مکر. حالا از این مکر و حیله دلم که میخواهد من را اینطرف بکشد و بعضی وقتها آنور بکشد مات گشته ام و ازش در عذاب هستم و درمانده و عاجز شده ام ای خداوند. اینقدر درمانده شده ام که حتی آه و فغان هم نمیتوانم بکنم. این نهایت درماندگی من است. دل آدم میخواهد این کار را بکند و بعض وقتها دلش میخواهد عکس آن را بکند.
202 من که باشم؟ چرخِ با صد کار و بار زین کـمین فریاد کـرد از اختیار
203 کای خـداونـدِ کـریـم و بـردبـار ده امـانم زین دو شـاخـه اخـتیـار
میگوید من در برابر این آسمان و فلک کی هستم، این چرخیکه صد کار و بار دارد یعنی خیلی خجستگی دارد. خیلی فرخندگی دارد و خیلی خجستگی دارد, خیلی بلندی و سعت دارد، میگوید که این دو شاخه اختیار در کمین من است. کمین وقتیست که شکارچی خواسته باشد خودش را یک جائی مخفی کند و کمین کند بمحض اینکه شکار از جلوی او رد شد به شکار حمله کند. حالا میگوید زین کمین، کدام کمین؟ از این کمین اختیارات که در کمین من است که من را باشتباه بیندازد و گمراه بکند و من زیان ببینم. من در عذابم. ای خداوند کریم. آسمان هم دارد گله میکند. اشاره باین است که در عرفان میگوید که عشق که بالاترین داده خداوند است فقط به انسانها داده شده. هیچ حیوانی عشق ندارد و آنچه که مربوط به عشق است مال انسان است. عرفان میگوید که خداوند، این ودیعه عشق را بهمه آفریده هایش عرضه کرد. به آسمانها, به زمین, بدریا ها, و کوه ها و همه سر باز زدند و امتناع کردند. آسمان هم گفت من نمیتوانم.
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به من دیوانه زدند
بار امانت یعنی بار این عشق. این را عرفان میگوید و اینها چیزهای سمبولیک است. شما پیش خودتان نگوئیئ آسمان چطور حرف میزند، نه این نیست میخواهد بگوید اینقدر عشق مسئولیت دارد و بارش اینقدر سنگین است که آسمان هم قبول نمیکند. پس این چرخ و آسمان با این عظمتش زیر بار مسئولیت عشق نرفت. ای انسان تو پذیرفتی. حالا که پذیرفتی بدان که چه مسئولیتی را قبول کرده ای و با این عشق درست رفتار کن.
204 جذبِ یک راهـه صِراطُ المستقیم به زِ دو راه تــردد ای کـریـم
این کریم همان کریم بخشاینده خداوند است. جذب یعنی گرایش. میگوید یک راه راست جلو من بگذار ای خداوند. من را گرایش بده بطرف راه درست. فقط یک راه. جذب یک راهه و نه راه دوشاخه. صراط یعنی راه و المستقیم هم یعنی درست. من را بگذار بر یک راه مستقیمی و من را از این تردید و دو دلی نجاتم بده. اگریک راه در جلو من باشد خدایا، بهتر از این است که چندین راه جلوی من باشد و من دائم در تردد بسر ببرم.
205 زین دو ره گر چه همه مقصد توئی لیک خود جان کندن آمد این دوئی
زین دو ره یعنی این راه را انتخاب کنم یا آن راه را، اگر چه که منظور و مقصد و هدف من تو هستی، ولی وقتی یکی را انتخاب میکنم میخواهم به یک حقیقتی برسم و نمیخواهم از حقیقت دور بشوم, میخواهم به تو و حقیقت برسم. با وجود این, این (دوئی) یعنی این دو راه بودن که این کنم یا آن کنم برای من جان کندن است و بسیار سخت است.
208 این تردُّد هست در دل چون وَغا کین بُـوَد به یا که آن، حالِ مرا
وغا یعنی جنگ و پیکار. این تردید داشتن و این تردد در دل من جنگی به پا میکند. در مصراع دوم، کین یعنی که این راه بهتر است و یا آن راه بهتر است. درست است که ما راهنمائی شده ایم با وجود این وسواس ما را میگیرد که این راه بهتر است یا آن راه بهتر است. من باو کمک بکنم یا نکنم. بمن گفته شده که او کمک بکنم ولی باز دلم میگوید که اگر که باو کمک بکنی آنوقت دیگر تنبل میشود و دیگر پی کار نمیرود. ما برای خودمان دلیلی پیدا میکنیم که حالا بکنم و یا نکنم. من را از این دو راهی نجات بده.
209 در تـردُّد مـیـزند در هم دِگـــَر خوف و امـیـّدِ بـهـی در کـرّ و فـر
گفتیم تردد یعنی تردید داشتن است. میزند در هم دِکـر یعنی این تردد و یا این کار را بکنم و یا نکنم با هم در دل من ستیزه میکنند. یکی از آنها ترس و خوف است و دیگری امید است. امید در برابر این ترس است. آیا این راه بروم بهتر است ؟نه می ترسم . نه آن را میروم بله امیدوارم که آن راه درست است. در دل من این خوف و امید با هم بجنگ می پردازند و این هم بسیار عذاب آور است. کرّ و فَر، این یک اصطلاح عربیست. کَر در جنگ یعنی حمله کردن. و فَر یعنی فرار کردن. حالا در نظر بیاورید که یک عده سر بازانی در جنگ حمله میکنند و فرار میکنند. حالا این ترس و امید دارند در دل من میجنگند. یک وقتی ترس فرار میکند و یک وقتی امید فرار میکند. یک وقتی ترس حمله میکند و یک وقتی امید حمله میکند.
210 اوّلَم این جـذر و مـدّ از تو رسید ورنه ساکن بود این بحر، ای مجید
جذر و مَد مال دریاست. پائین رفتن آب دریا را میگویند جذر و بالا رفتن آب دریا را میگویند مَد. دائما سطح دریا یا دارد بالا میرود و یا پائین میرود. میخواهد بگوید این تردید در دل من مثل این جذر و مَد هست. هی دارد پائین و بالا میرود. دریائی که آبش دائم دارد بالا و پائین میرود ساکن نیست و متلاتم است و آرامش ندارد. پس دریای دل منهم متلاتم است و این آرامش من را از بین میبرد. اولم این جذرو مَدِ از تو رسید. این بالا رفتنها و پائین آمدنها و بکنم و نکنم ها تو بمن داده ای. در مصراع دوم وگرنه همه چیز ساکن و آرام بود این دریا. کدام دریا؟ دریای دل من. ای مجید یعنی ای خداوند با عظمت و شکوهمند. من که دریای وجودم را خودم بتلاتم ننداختم و این تو بودی که انداختی و من را سر این دوراهی گذاشتی. از همان جائیکه این دو راهی را بمن دادی حالا از من بگیر.
211 هـــم از آنجا کـیـن تردّد دادیـم بــی تـردّد کن مرا هــم از کــرم
از کرم و بخشنگی خودت تو مرا باین تردید گرفتار کردی, و حالا بیا و باز هم از کرمت و بخشندگیت من را بی تردد کن. در این دنیای ما هرکس که این تردید را بیشتر داشته باشد از همه نا آرامتر است. تردید انسان را نا آرام میکند و از هر کاری بازش میدارد.
213 تا به کِی این ابتلا؟ یـارب مـکن مذهبی ام بخش، و دَه مذهب مــکن
ابتلا در لغت یعنی مبتلا شدن. ولی ابتلا یک معنی عرفانی دارد و یعنی امتحان کردن و آزمایش کردن. ای خدای من اگر دل من را امتحان میکنی که ببینی راه درست میروم و یا راه غلط میروم، تا کی میخواهی این آزمایش را بکنی و تا کی ادامه میدهی, تمام عمرم؟ خدایا این کار را با من نکن. مذهب در مصراغ دوم هیچ ارتباطی با آئین و کیشی و دین ندارد. در اینجا مذهب یعنی راه. مذهبی اینجا یعنی یک راه بمن نشان بده و مرا ده مذهبی نکن, یعنی ده راه را بمن نشان نده. اگر ده راه جلوی من بگذاری که من فقط یکی از راه ها را میتوانم طی کنم و تو چرا میخواهی من همیشه گیج باشم.
214 اشتری ام لاغری و پشت ریش ز اختیارِ همچو پالان شـکلِ خویش
مولانا خودش را تشبیه میکند به یک شتر لاغر رنجور زار که پشتش زخم شده. ریش بمعنی زخم است. روی شتر پالان میگذارند و روی پالان یا باری را میگذارند و یا یک کسی سوار میشود. حالا در نظر بگیرید که این پالان در پشت این شتراندکی بزرگتر باشد و دائم براست برود و یا به چپ برود. در این صورت پشت شتر زخم میشود. میگوید این اختیاری که بمن داده ای مثل پالانیست که روی پشت منِ شتر مانند گذاشته ای و پشت وجود من را زخم کرده است و من را نجات بده از این وضع. این پالان من اگر تکان نمی خورد و اگر کیپ پشت من بود من دیگر موقع حرکت بچپ و راست نمیرفت, این کنم و یا آن کنم نداشت دیگر گرفتاری نداشت. مولانا میخواهد با این مثال ها رنج آوری تردید را بگوید.
215 این کژاوه گه شود این سو گران آن کژاوه گَه شـود آن سـو کشـان
کژاوه و یا کجاوه، سابق بر این وقتیکه میخواستند به مسافرت بروند یک اطاقکهائی بود که از چوب درست میکردند باندازه هم. یکی را بطرف راست قاطر و یا شتر می بستند و یکی را بطرف چپ آن قاطر و یا شتر می بستند و اینها بهم وصل بودند و دو تا آدم هم وزن هم می بایست یکی توی یکی از اطاقکها و دیگری توی اطاقک دوم بنشینند. حالا اگر این آدمها هم وزن نبودند , چطور میشد؟ در مسیر را این اطاقکها همیشه به یک طرف کشیده میشد و در نتیجه پشت این حیوان زخم میگردید. این کجاوه گه شود این سو گران یعنی سنگین و آن کجاوه گاهی بآسو کشیده میشود و لذا حیوان بیچاره پشتش زخم میشود. این تردید هم در وجود ما بهمین شکل عمل میکند. گاهی در وجود ما راه درست سنگینی میکند و گاهی در وجود ما راه نا درست سنگینی میکند و ما را باین طرف و یا آنطرف میکشاند درست مثل این کجاوه ها.
216 بفکن از من حِملِ نا همـــوار را تــا بـبـیـنـم روضـۀ ابـرار را
حِمل یعنی بار. حمال و حمل کردن هم از همین حِمل میآید. میگوید این بارِ نا هموار را از پشت من بزمین بیافکن. روضه یعنی باغ و گلستان. و ابرار یعنی نیکان. کسانیکه راه درست میروند, آن ابرار از آن کسانیکه راه نیکو پیش میگیرند. من میخواهم مثل آنها باشم. کسانیکه این تردید را ندارند مثل اینکه آنها در گلستان راه درست هستند و من میخواهم با آنها باشم. خدایا من را کمک کن که وارد این باغ بشوم. اگر مولانا میگوید من در این باغ نیستم آیا من و شما هستیم؟ اگر که فکر میکنید که نیستیم، آیا کسانی را میشناسید که بگویند بله ما در این باغ هستیم؟. همه میگویند همین است که هست و درست است و من در کمال آرامش هستم، در صورتیکه در کمال نا آرامشی بسر میبرد و بعدا میفهمد که این نا آرامی چه بلائی بسرش آورده. حالا در این گلستان سکون و آرامش گذاشتن یک تسلیم! یعنی میخواهد بگوید یک جبر خاصه بده. قبلاً گفته بودیم که مولانا طرفدار جبر نیست ولی یک جبری هم هست که بآن جبر خاصه میگویند. جبر خاصه یعنی جبر بر گزیدگان و خواص. این جبر , جبر بسیار خوبیست و این جبر باید بآن رسید در طریقت. وقتیکه اینطور میشود آنوقت دیگر هیچ شک و تردیدی نیست. هرکار که خداوند میگوید او همانکار را میکند. در یک جا میگوید:
گر مرا ساغر کند ساغر شوم گر مرا خنجر کند, خنجــر شوم
ساغر یعنی جام, اگر بخواهد مرا جام شراب کند , من جام میشوم. و اگر بخواهد مرا خنجر بکند پس من خنجر میشوم. دیگر من آرام هستم زیرا او مرا ساغر یا خنجر کرده است و من تصمیم نگرفته ام که مرتب در تردید باشم.
گر مرا چشمه کند آبی دهم گر مرا آتش کند تـابی دهم
تاب یعنی حرارت زیاد. دست من نیست هرکاری بگوید بکن من همان کار را میکنم
گـر مرا باران کند خِرمن دهم ور مرا ناوک کند در تن جهم
ناوک یعنی تیر. اگر مرا تیر هم بکند در تن افراد فرو میروم.
گر مرا ماری کند زهر افکنم گر مرا یاری کند خدمت کنم
این مفصل است یعنی هرکاری که او بخواهد من همان کار را میکنم. این جبر هست ولی جبر خاصه است. یعنی آن کسیکه جوینده راه حقیقتی که مثل قطره است, بدنبال حقیقت رفته, رفته در این رودخانه پُر تلاطم و رسیده بدریا. حالا وقتیکه این قطره رسیده بدریا از این ببعد هر حرکتی بکند دیگر از خودش نیست. این قطره که از بین نرفته، هست ولی کو؟ شما دیگر او را نمی بینید. این قطره حالا دریاشده و کاملاً تحت فرمان مواج دریاست و از خودش دیگر حرکتی ندارد. این جبر است برای قطره. این جبر خاصه است. یعنی هرکسیکه اینقدر در حقیقت و عرفان جلو رفته تا با مبدأ حقیقت یکی شده و با حقیقت پیوسته و با دریای حقیقت درهم آمیخته و حالا دیگر او نیست. مولانا بحثش به اینجا میکشد که خدا یا من را باین وضع بیرون بیاور. حالا سؤال اینجاست که آیا مولانا واقعا باین وضع بیرون آمده و یا بیرون نیامده؟ دوتا جواب دارد یکی جواب اینست که بله آمده ولی بعضی وقتها هست که این حالات را برای کوتاه مدت هم که شده از دست میدهد. بلاخره او هم انسان است. فکر میکند که یک قطره مستقل است و تا فکر کند که قطره مستقل هست گرفتار همان تردید و دو دلی میشود. برای هر عارف عالی مقامی هم این پیش میآید. جواب دوم اینکه نه مولانا قطره وجودش بدریا پیوسته و تحت تسلط آن جبر خاصه هست. حالا چرا این حرفها را میگوید؟ جواب اینکه برای من و شما میگوید که ببینید من این را میخواهم، شما چی میخواهید. یعنی این یک یادگیری غیر مستقیم شیوخ مولاناست که در سراسر شش دفترش بکار میآورد.
220 صد هزاران سال بودم در مَطار همچـو ذراتِ هــوا بـی اخــتِــار
این اعدادی که بیشتر شعرا بکار می برند مفهوم عددی ندارد. صد هزار سال یعنی سالهای متوالی و دراز. مَطار یعنی در پرواز. میگوید قبل از اینکه من یک انسانی بشوم سالیان دراز مثل یک گرد هوا در هوا بدون هیچ اختیاری در پرواز بودم. وقتیکه به نظریه تکامل هم نگاه میکنی از همین جا شروع میشود. از همین ذرات بی اختیار در حال پرواز در هوا که یک جائی ته نشین میشود و رسوب میکند که یک سنگ و یا خاک شده و یا گِلِ بی جان که جماد را درست میکند و این جماد است که گیاه ازش میآید . این گیاهیست که تبدیل به حیوان میشود و حیوانیکه ازش انسان میآید و انسانیکه فرشته ازش میآید و فرشته ای که بلاخره بخدا میپیوندد. کدام از شاعران ما و اندیشمندان ما قبل از مولانا گفته اند که ما آدمها قبل از اینکه باین صورت در بیائیم، سالیان دراز مثل زرات غباری بودیم و در هوا پراکنده و در حال پرواز بوده ایم؟ هیچکدامشان این چیز ها را نگفته اند. این اندیشه مرز نشناس مولانا ست که این کار را میکند. اصلا مرز نمیشناسد.
221 گر فراموشم شدهست آن وقت و حال یادگارم هست در خواب ارتحال
اگر قبل از وضع کنونیم فراموشم شده، ولی یادگارش که آن خواب است برایم باقی مانده است. ارتحال یعنی از جائی بجای دیگر رفتن. مثلا میگویند رحلت کرد یعنی از جائی به جای دیگر رفت. مولانا معتقد است که در خواب روح آدم از جائی بجای دیگرپرواز میکند و بجای دیگری میرود. و بمحض اینکه بیدار میشود در همان لحظه این روح بر میگردد. حالا این روح مرزی نمیشناسد که تا چه حد برود. قبلا گفته شده بود که بعد و زمان و مکان دیگر برای روح مطرح نیست چوت خود روح در عالم لامکان و لازمان است. روح بهرجا میخواهد میرود و دوباره بر میگردد. میگوید این روحی که در خواب دارد اینکار را میکند نمونهه ای از این است که بکجا رفت و دوباره بر گشت. من هم اول آن ذراتی بودم در حال پرواز در هوا و این خواب یادگاریست از آن وضع گذشته تکاملی که برای ما انسانها پیش آمد.
222 می رهم زین چار میخِ چار شاخ می جهم در مسرحِ جان زین مُناج
چهار میخ یعنی در سابق یکی را که زندان میکردند بعضی اوقات چهار میخش میکردند یعنی دو تا دست و پاهایش را با زنجیر می بستند و با میخ بزرگی در چهار نقطه زمین می کوبیدند. لذا این زندانی دیگر حرکتی نمیتوانست بکند. مولانا میگوید که من از این تردید در این دنیا چهار میخ شده ام. چهار شاخ یعنی چهار عنصری که بدن من را ساخته. ما وقتیکه زنده هستیم چهارتا طبیعت هم داریم. تر؛ خشک, گرم, سرد. این هم چهار شاخ است. یعنی این دنیای مادی و این جهان که همه اش از ماده درست شده مثل اینکه ما را در یک جهنمی نگه داشته و من میخواهم از این جهنم فرار کنم. می جهم یعنی فرار میکنم از این مُسرح. مسرح یعنی چراگاه و جائی که میشود استراحت کرد. میخواهم بروم و استراحت کنم و از این دنیای تنگی که مرا گرفته میخواهم رها شوم از این مُناخ بروم در چراگاه روح ها. مُناخ یعنی یک جای تنگ و نا راحت. با وجود عظمت این دنیای خاکی ما مولانا میگوید این دنیا مُناخ و کوچک و تنگ است. یک اصطلاحی هست که میگوید بشر در زندان زبانش زندگی میکند. زبانش هرچیزی را که می بیند و میفهمد آن را میگوید. بنابر این، این زبان مولانا نشانه درک و دانش و همه چیزش هست. کسی را در نظر بیاورید که در یک اطاق چهار دیوار زندانی شده و این اطاق یک پنجره در بالا دارد. او باین پنجره نگاه میکند. آیا او همه اطرافش را میتواند ببیند؟ نه. فقط آن چشم اندازی که از پنجره هست میتواند ببیند. ما ها فقط از پنجره میتوانیم ببینیم و همه چیز را نمی توانیم ببینیم. مولانا میگوید این زندان زبان است ولی خودش رفته و پشت باین زندان زبان کرده. مولانا رفته پشت بام. حالا که رفته پشت بام حالا همه جا را میتواند ببیند.هی میگوید این را دیدم و آن را دیدم کی آمد و کی رفت. منی که در داخل این چهار دیواری نشسته ام میگویم مولانا چی دارد میگوید؟ من که نمیفهمم چی میگوید. آو دارد می بیند که دارد میگوید, او در پشتیبام زندان زبان است و من در زندان زبان خودم هستم. برای من محدودیِت است و برای او محدودیّت نیست. دید او آنقدر وسیع است که همه جا را دارد می بیند.
223 شیرِ آن ایـامِ مــاضی هـای خوَد مّـی چشـم از دایـۀ خـواب ای صَمَد
ماضی یعنی از زمانهای گذشته خودم. میگوید این زمانه مثل مادر است برای من. من از پستان این مادر زمانه شیر میخورم. من این شیر را از پستان مادر زمانه های گذشته میکشم مثل دایه که یک نوزاد از پستانش شیر میکشد ای صَمَد. ای پروردگار. یکی از اسامی خداوند صَمَد است. صمد یعنی که همه باو نیاز مند هستند ولی او به هیچ چیز نیازمند نیست. میگوید من دارم آن شیر ایام گذشته خودم را میخورم و میکشم. حالا اگر دیگران و شما ها نمیتوانید بکشید یا بچشید من دارم میچشم. من میدانم که اول چی بودم و چی شدم و چه راهی را طی کردم و آن شیر را در دهانم مزه مزه میکنم.
224 جمله عالم ز اختیارو هَسـت خود مـی گریزد در سَرِ سر مستِ خود
میگوید مردم دنیا و عالَم از این اختیارات رنج آوریکه بآنها داده شده از این هستی خودشان میخواهند فرار کنند. چگونه فرار میکنند؟ می میخورند باده میخورند و مست میکنند که فرار کنند و یا مواد مخدِر مصرف میکنند که نفهمند چه میکذرد و باین چیزها پناه می برند. ولی من اینطور نیستم. من از آن باده عشقم و از آن شیر عشقم که از مادر گذشته زمانم چشیدم و خوردم از آن میخورم. ولی مردم دیگر برای رهائی از این دو شاخه اختیار میروند یا مشروب و یا از مواد مخدر استفاده میکنند. چرا میکنند؟ برای اینکه :
225 تا دمـی از هوشیاری وا رهـنـد ننگ خَمر و زَمر بـر خود می نهند
تا لحظه ای و دمی از این هوشیاری, از این احساسی که دنیا را حفظ بکند آزاد بشوند. برای اینکه آزاد بشوند ننگ شراب و ننگ زَمر، زَمر یعنی موسیقی ها و آهنگهای خیلی پست مفتضل. خَمر یعنی شراب. آن مردم به اینها پناه میبرند.
226 جمله دانسته که این هستی فَخ است فکر و ذکر اخـتـیـاری دوزخ است
227 می گریزد از خودی در بی خودی یا به مستی یا به شغل، ای مُهـتـدی
جمله یعنی همه و فَخ یعنی دام. میگوید همه این چیزها را بشر دانسته باشد که این دنیائی که در آن دادرد زندگی میکند, آخر سرش مثل یک دام است. سعی میکنیم که خودمان را از این دام دور نگه داریم و مرتب کشیده میشویم بطرف دام. این اختیار است که این کار را میکند. میخواهیم از این اختیار فرار بکنیم ولی موفق نمیشویم و حالا میخواهیم از خودمان فرار بکنیم . از خود فرار کردن و از خویشتن خود بی خود شدن یعنی مست شدن یا مواد مخدر استفاده کردن. یا خود را گرفتار شغل کردن. اینقدر خودمان را مشغول میکنیم که اصلا یک لحظه هم وقت نداریم فکر بکنیم. ای کسیکه قابل هدایت هستی. بما میگوید.
228 نـفس را زان نـیستی وا می کشـی زان که بی فرمان شد اندر بیهُشی
خدا یا من وجود خودم را مست کردم و مواد مخدر استفاده کرده ام, تو داری من را باین دنیا بر میگردانی؟ در مصراع بعد میگوید بله، برای اینکه با اجازه و خواست تو نکردم و بخواست خودم کردم. چون بخواست خودم کردم و با اجازه تو نبود دوباره تو را بر میگردانم.
232 هیچ کس را تـــا نگـردد او فـنـا نـیست رَه در بـارگـاه کـبـریـا
بایستی هر کسی که میخواهد آزاد بشود, برود در بارگاه حقیقت و کبریا, منظور خداوند است باید در حقیقت محو بشود مثل نور شمع در مقابل نور خورشید محو میشود. شمع روشن است و دست شما را میسوزاند ولی آن شعله سوزنده دیده نمیشود. برای اینکه نور قوی تر خورشید در برابرش است.
233 چیست معراج فـلک؟ این نیستی عاشـقـان را مـذهب و دیـن نـیـستی
معراج یعنی نردبان. معراج فلک یعنی رفتن و اوج گرفتن در بلند آسمان معنویت, آسمان
معرفت و این اوج گرفتن قطعاً نردبان میخواهد. نردبانش چیست؟ نردبانش اینست که یک راهی جلو پایشون باشد که خودشان را در برابر حقیقت نیست ببینند. نیستی در برابر هستی, یک حرف بیشتر نیست در این زندگی و آن مبدأ آفرینش است. دیگران نیستند برای اینکه نبودند و آمدند و چندی بعد هم نخواهند بود. اینها مجازیند. پس هست آنست که بوده و هست و خواهد بود. به بارگاه او رسیدن وقتیست که اینقدر منم, منم نکنیم و در برابر او که هست نگویم منهم هستم, نه من نیستم.
243 ملک و مال و اطلسِ این مرحله هست بـر جـانِ سـبک رو سلسله
املاک که همه میخواهند داشته باشند و هر خانه ای که چند تا اطاق خواب داشته باشد و مال و آن اطلس, آن جامه های گران بها و ارزشمند و این دنیا که خودش یک مرحله است در این دنیا در جان سبک روی ما که میخواهد سبک برود، بجای آزادی, زنجیر بپایش بسته شده و روح ما نمیتواند پرواز کند و باوج برسد و بآسمان معرفت دست بیابد. این خواسته های مادیات مثل آن زنجیریست که به پای روح ما بسته شده و ما را زمین گیر کرده.
244 سلسله زریـن بـدیـد و غره گشت ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
این مال و منال و ملک و لباسهای اطلسی, اینها بنظرش طلا میآید. من دارم میگویم اینها همه زنجیر است ولی بنظر او این زنجیر ها هم طلائی میآید. ولی این خواب و خیالی بیش نیست اینها زنجیر های آهنی هستند که انسانها را از اوج گرفتن باز میدارند. غره گشت یعنی فریفته شد و گول خورد. روح او از یک دشت پهناور روح افتاد در یک چاه تنگ و تاریک.
245 صورتش جنّت، بـمعنی دوزخی افعـیی پُر زهـر و نقشش گلــرخی
منظورش این دنیای خاکیست. میگوید این ظاهرش خیلی قشنگ است. ظاهرش مثل بهشت است. اما در معنی یعنی در باطن دوزخ و جهنم است. آدم اینقدر جذب این بهشت ظاهری میشود که متوجه نیست. باطنش مثل یک افعی یعنی مار بزرگیست پُر از زهر کشنده.
248 اَلحذَر ای ناقصان! زین گلرخی کـه بـگاهِ صحـبـت آمـد دوزخـی
الحذر یعنی بهوش باشید و پرهیز کنید و دوری کنید ای خامان و ای ناقص عقلان و ای نا بخردان از این زیبا روئی ( از این مادیات زیبای دنیوی) که بگاه صحبت, صحبت یعنی هم نشینی و نه حرف زدن, و وقتی خوب هم نشینش شدی میفهمی که یک جهنم است. معراج یعنی نردبان. معراج فلک یعنی رفتن و اوج گرفتن در بلند آسمان معنویت.