05.6 پرسشی در باره مرغ

تفسیر   :

در این قسمت سخن مولانا به بحث در مورد روح منجر میشود. ومسائلی را در مورد روح مطرح میکند بسیار ظریف و دقیق و نشانه اینست که توجه عمیق خوانندگان را نیاز دارد. حقیقت روح برای بشرنا شناخته است و این روح رازیست نا گشوده و پیشینه دیرینه ای دارد و از وقتی که بشر خودش را شناخته تا بحال، این پرسش برایش مطرح بوده که این روح چیست ولی هم چنان این پرونده باز است یعنی این پرسش بجای خودش باقیست. کتابهای آسمانی هم در این مورد ساکتند. مثلا  قران از زبان خداوند میگوید که ای محمد از تو میپرسند که روح چیست بگو که روح از پروردگار من است و همین. هیچ توضیحی و تفسیری که این راز را گشوده بکند نیست. مولانا هم در باره چیستیِ روح میگوید

           خود نتوانم ور بگویم وصف حال     زلزله افتد در این کون و مکان

این اهمیت روح را میرساند. مولانا میگوید تنها راه شناخت روح رسیدن به مرتبه روح است. یعنی چی رسیدن بمرتبه روح ، یعنی یکی اصولا از جسمانیت خودش بیرون بیاید و سراپا روح بشود. آنوقت احساس میکند که این روح چی هست. مطلقا قیل و قال و سخن و بحث و گفتگو در مورد شناخت روح مؤثر نمیداند. بلکه معتقد است که با تجربه درونی باید بمرتبه روح رسید. یعنی از درون احساس بشود که این روح چی هست. رسیدن باین مرتبه فقط از راه ترک دلبستگیهای غیر ضروری فساد آفرین است و رفع این حجابهای ظلمات نَفسانی است که باعث میشود که بین شما و حقیقت فاصله بیفکند و این حجابها باید برداشته شود و بجز مبدأ حقیقت  چیزی ندیدن است. هرکس که باین مراتب برسد آنوقت مولانا میگوید او  بمرتبه روح رسیده است و آنوقت ذائقه و طعم روح را در درون خودش می چشد. این یک چیز درونیِ درک کردنی درونیست. هر کس که طعم درونی روح را نچشد هرگز در نمیابد که روح چیست. حتما در نطر دارید که در تمام قسمتها وقتیکه از روح میخواهد صحبت کند، روح را جان خطاب میکند. بنا بر این در این قسمت هرجا که سخن از جان میکند منظورش روح است. میگوید

     جان شو و ازراه جان جان با شماست          یار  بینش  شو نه  فرزند  قیاث

بینش یعنی بصیرت و بصیرت یعنی دید درونی. چه بسا خیلی چیزها را میشود با مقایسه کردن درک کرد ولی این روح با چیز دیگری قابل قیاث نیست. فرزند قیاث یعنی بدنبال قیاث نباش. بدنبال چشیدن و یا درک طعمِ درون باش. معیار ها و مقیاس های این جهانی در توصیف و شناخت روح ناتوان است. این معیار ها و مقیاس ها خوب است فقط برای این جهانِ مادی و خوب میشود با آنها کار کرد ولی در برابر روح هیچ توانائی ندارد.

  زیر و بالا، پیش و پس وصف تن است       بی جهت آن ذاتِ جان روشن است

قبلا گفته شده بود وقتیکه مولانا بالا و پائین، پیش و پس میگوید منظورش این دنیای خاکیست که مکان دارد و برای درک روح لامکان لازم است. این جان روشن جهتی ندارد که بگوئی یا راست است و یا چپ است، و بالا و پائین ندارد، و بایست رفت به آن دنیای بی جهات دنبال روح بگشت. دنیای لامکان اصلا دنیای روح است. دنیائیکه سراسر روح است و هیچ جای آن با جای دیگرش فرق ندارد و یکسان است. این یکسانی آرامش بخش است. آن جای روح هاست. اگر که میخواهی روح را درک بکنی باید بعالَم روح ها بروی. نه اینکه بمیری و بعالم روح ها بروی. خیلی کسان هستند که در این دنیای خاکی جهت دار زندگی میکنند، میخورند، میخوابند، با شما راه میروند و با شما حرف میزنند ولی در عالم روح ها هستند و آرام هستند و در عالم روح ها هم هستند. اینها در دنیای جهات زندگی میکنند ولی ذهنشان در دنیای بی جهات است. پس اگر روح را میخواهی بشناسی چنین باید باشی.   

حدّ جسمت یک دو گز بیش نیست        جان تو تا آسمان جولان کنی است

جسم هر انسان دو گز بیشتر نیست ولی روح تو بر فراز آسمان جولان میکند، تاخت و تاز و گردش میکند.

              تا به بغداد و سمرقند ای حمام        روز را اندر تصور نیم گام

حمام یعنی ای بزرگوار و ای جوانمرد. در تصورت  برای روحت این مسافت زیاد، فقط نیم قدم بدان. یعنی آناً میتواند از یک جائی بجای دیگری برود. و این چیزی نیست که با مقیاسهای جهانی سنجیده بشود. گران قدر بودن روح، و لطیف بودن روح آنچنان است که اصلا در بیان نمیگنجد باین دلیل نمیشود توصیفش کرد.

                 گر بگویم قیمت این ممتنع         من بسوزم هم بسوزد ممتنع

ممتنع یعنی یک چیزیست که گفتنش غیر ممکن است. اگر من قیمت و اندازه روح را بگویم هم من میسوزم و هم شنونده میسوزد. میگوید این روح توسیف کردنی نیست و فقط درک کردنیست. مولانا روح را در این جسم خاکی اسیر شده میداند. میگوید:

            زین بدن  اندر عذابی ای  بشر        مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح در جسمت هست ولی روح کجا و جسمت کجا. دو چیز کاملا متفاوت است. این روح مرغ مانندیکه در قفس جسم گیر افتاده هیچ قابل مقایسه با قفسش نیست, اینست که در عذاب است. مولانا میگوید روح در جسم موجب تعالی جسم میشود. تعال جسم موجب ارزشمند کردن جسم میشود و باعث بالا بردن سطح جسم میگردد.

         جسم از جان روز افزون میشود        چون رود جان بین جسم چون میشود.

روح که در جسم هست، جسم ارزشش روز افزون میشود. وقتیکه شخصی میمیرد و روحش از تن او میرود  ببین این جسم او بچه صورت در میآید و پس از مدتی به خاک می پیوندد. پس وقتیکه روح در بدنش هست بدنش خیلی بالائی میگیرد و با ارزش میشود. روز بروز افزونی میکند.

گفتیم که سیر روح در لا مکان و لازمان است. برای روح مصافت و زمان مطرح نیست.

       این دراز و کوتهی مر جسم را        چه دراز و کوته ، آنجا که خداست

جائی که مقر خدا هست دیگه درازی و کوتهی مطرح نیست. حالا این روح و جسم که اینهمه با هم فرق دارند چه جوری بهم پیوند خورده اند؟ مولانا میگوید این پیوند روح و جسم حیرت آور و حیرت زاست. میگوئی چگونگی این پیوند جسم با روح را کسی نمیداند.

     حیرت اندر حیرت است ای یار من        این نه کار توست و نه هم کارِ من

فقط باید قبول کنی که این پیوند وجود دارد. پیوندیکه ما نمیدونیم که چی شده که وجود دارد و چگونه بوجود آمده، این پیوند روح و جسم لازم است برای اینکه اگر روح از جسم بیرون برود جسم میشود یک لاشه گندیده. پس این پیوند لازم است و بایستیکه این پیوند بوجود بیاید. میگوید روح در جسم نهفته است جسمت را می بینی ولی روحت را نمی بینی میگوید مثل روغنیست که داخل دوغ هست، روغن توی دوغ مخفی شده و پیدا نیست. ولی انسانهای کاملی هستند که این دوغ را تکان میدهند و آنقدر تکان میدهند که روغنش را از دوغ جدا میکنند. یعنی آن روح را از جسم جدا میکنند و آنوقت این روح را درک میکنند. شما آنوقت طعم این چربی را میتوانید درک بکنید. مهم توانائی تکان دادن آن دوغ است که چربیش را جدا کند. این روح مثل چربی دوغ وجود است و چه چیزی میتواند تکانش بدهد؟ تکامل پیدا کردن و فضل بیشتر پیدا کردن، اندیشیدن و براه معرفت رفتن، راه معنویت جستن و حقیقت را خواستن. اینها آن تکان دادنهای آن دوغ وجود است. که آن روغن یعنی روح وجودش را بیرون بیاورد و ذایقه درون شما طعمش را درک بکند. ولی معمولاً ما ها اینطور نیستیم

         جوهر صدقت خفی شد در دروغ      همچو طعم روغن اندر طعم دوغ 

جوهر صدقت یعنی ذات و حقیقتِ راستین. اصلا تمام وجود ما پنهان شده در دروغکاری، دروغ گفتن، دروغ فکر کردن، دروغ رفتار کردن. و مشکل بیشتر ما مردم اینست. ذات وجودمان در دروغ پنهان شده. جوهر صدقت، حقیقت راستینت مخفی و پنهان شد در دروغ حالا اگر خواسته باشی آن روغن را از دوغ جدا کنی, هرچه دروغ و نا درستی هست باید از بدنت بیرون کنی. خیلی از ما ها بخودمان هم دروغ میگوئیم، نه یکبار، نه صد بار از صبح تا شب دروغ میگوئیم, بخودمان دروغ میگوئیم و سعی میکنیم که خودمان را به این دروغ خودمان را قانع کنیم. اینطور این دروغ در ما اجین شده. دروغ همه اش زبانی نیست، نگاه هم ممکن است دروغ باشد. یکی به شما نگاه میکند و بشما میگوید قربانت بروم ولی در پشت آن اگر نگاه کنی میگوید ای کاش که تو را نمیدیدم. نگاهها هم دروغ است برای اینکه تمام وجودت را گرفته. اینهائی که میگویم تجربه ها و شنیدهای شخصی خود من است. یکبار مسافری داشتم به مشایتش رفتم فرودگاه به یک آشنائی بر خوردم باو گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت عموی من آمده اینجا و جراهی قلب داشته و من ازش پذیرائی کرده ام حالا دارد بایران برمیگردد و آمده ام به مشایعتش, گفتم کار خیلی خوبی کرده ای. مسافرین باید بداخل سالن پرواز میرفتند برای آماده شدن و رفتن بداخل هواپیما. وقتیکه این عمومیخواست برود بداخل سالن, بعمو گفت: عمو کجا داری میروی؟ یک چند روز دیگر بمان. من جای خالی تو را چگونه تحمل کنم و پس از آن عمو رفت و داخل جمعیت شد و رفت. وقتی که عمو ناپدید شد گفت خدا را شکر از دستش راحت شدم. چقدر ازش پذیرائی کردم. این را بچشم خودم دیدم و بگوش خودم شنیدم, این مثل نیست و این واقعیّـت است و حقیقت است. حالا بیشتر ما ها اینگونه هستیم حد اقل دل ما و اندیشه ما اینجور است.

حالا مولانا یک مثالی میزند. وی روح را به یک مورچه سیاهی تشبیه میکند که روی یک گلیم سیاه دارد حرکت میکند. مورچه سیاه روی فرش سیاه. یک دانه ای هم در نیش دارد و دارد آن را میکشد. مورچه دیده نمیشود برای اینکه مورچه سیاه است و گلیم هم سیاه داست. ولی دانه که دارد کشیده میشود سیاه نیست و وقتی شما نگاه میکنید بخود میگوئید این دانه که خودش نمیتواند برود و باید یک حمل کننده ای داشته باشد.  وقتی خوب دقت میکنید و نزدیکتر که میشوید می بینید که حمل کننده اش مورچه است. مولانا میخواهد بگوید تمام رفتار هائیکه در ما اتفاق میافتد همه اش کار روح است. اگر که روحت را پاک نگه داشته باشی، رفتار هایت پاک است و اگر روحت را آلوده کرده باشی آنوقت رفتارت آلوده است. روح هم وقتی که آمده از عالم برین بر این عالم خاکی آلوده شده و کل این عالم خاکی آلوده است. آلوده به زشتیها. حالا این روح آلوده خواسته باشد حکومت بکند بر یکی, معلوم است که رفتارش هم زشت است. اگرکه روحش پاک باشد, معلوم است که او هم پاک است. میگوید:       

موراسود بر سرِ لـبـد سـیاه        مور پنهان, دانه پیدا پیش ما

اسود یعنی سیاه. لبد یعنی نمد و فرش سیاه.

              عقل گوید چشم را  نیکو نگر        دانه هرگز, کی رود بی دانه بر؟

اگر راجع بآن چیزهائی که مولانا راجع به روح خواسته باشد بگوید بخواهیم بگوئیم بسیار

طولانی خواهد شد ولی این را باید بگویم، میگوید که تأثیر اندیشه بر روح, افکار زشت، اندیشه زشت مثل یک ناخن تیز است که روی روح را عمیقاً خراش میدهد. روح روئی ندارد و دارد تشبیه میکند. میگوید هر وقت که تو فکر بد در سرت باشد روح خودت را داری خراش میدهی. البته تو فکر نمیکنی که این فکرت بد است و بخیال تو خوب است. وقتی که با یک کسی دشمن هستی فکرت بد است, داری روح خودت را خراش میدهی. وقتیکه با یکی قهر هستی فکرت بد است و داری روح خودت را خراش میدهی. میگوئی که نه من حق داشتم که با او قهر کنم. اینها در عرفان پسندیده نیست. این حرفها متعلق بدنیای مادیست و در دنیای روحیات و معنویات اینها معنی ندارد. با این مقدمه که می شد بیشتر بدرازا بکشد یک زیر سازئی شد و حالا میخوانیم و بتفسیر اشعار می پردازیم: مولانا این چیزی را که میخواهد بگوید یک داستان دو سه بیتی بیشتر نیست و باحتمال زیاد از کتاب سنائی گرفته.

129    واعـظی را  گفت  روزی سائلی        کای  تـو  مِنبر را  سَنی تر قایلی

سائلی یعنی سؤال کننده، سنی تر یعنی بلند پایه تر. سائلی از قول گوینده ای. سنی تر قائلی یعنی تو بلند پایه گوینده ای.

130   یک سؤال اَسـتم بـگو ای ذُولباب!        اندر این مجلس سؤالـم را  جواب

این سؤال کننده گفت من یک سؤال دارم ای خردمند. ذُولُباب یعنی خردمند.  در همین مجلس و همین حالا باید جوابم را بدهی

131    بر سرِ بـارُو یکی مرغی نشست        از سَرو از دُمِّ  کدامینش به  است

این بارو حصار و دیواری بود که دور قلعه ها میکشیدند. میگوید فرض کن ای واعظ، یک مرغی آمده و روی دیوار قلعه نشسته، بگو بینم سر این مرغ بهتر است یا دمش؟ کدام یکیش بهتر است؟

132    گفت:”اگر رویش بشهر و دُم بده        روی او از دُمّ  او می  دان که به

تا اینجا ظاهراً داستان است و تمام سمبلیک است. باید ببینیم این سر و این دُم چیست. شهر و ده چی هست. و بلاخره این مرغ چیست. گفت اگررویش یعنی قصد و همّتش بطرف شهر باشد . این مرغ را فرض بگیریم که یک انسان است. و روی او بمعنی قصد و همتش باشد و شهر کنایه از عالم حقیقت است. دُم کنایه از جسم انسان است و ده کنایه از این دنیای خاکی پُر از فصاد است. گفت اگر رویش به شهر و دُم به ده یعنی اگر قصد و همتش بسوی معرفت و معنویت است و جسمش بطرف دنیای خاکی است، بدان که روی او از دُم او یعنی جسم او بهتر است.  اگر کسی تمام توجهش وتمام وجودش رو به معنویت باشد, و دُم وجودش رو باین دنیای پُر از فساد باشد، این معلوم است که روی او از دُم او بهتر است.

133    ورسوی شهراست دُم، رویش بِدِه       خاکِ آن دُم باش و از رویش بِجه”

حالا اگر این مرغ بر عکس نشسته باشد. ور سوی شهر است دُم یعنی پشتش بسوی حقیقت باشد و رویش به ده یعنی قصدش و همتش بطرف ده یا این دنیای مادی باشد، خاک آن دُم باش یعنی خاک دار آن دم باش یعنی خاکدار آن جسم باش و از رویش بپرّ. یعنی از روی او فرار کن. برای اینکه رویش بطرف مادیات است و دمش بطرف معنویات است، پس از او دوری کن و خاکدار دمش باش. این مهم نیست که کدام دُم و کدام سرش باشد، ولی مهم اینست که بکدام طرف باشد. سر بطرف معنویت باشد, سر ارزشش بیشتر است و اگر دُم بطرف معنویت باشد آنوقت دُم ارزشش بیشتر از سرش هست. بدُم نگاه نکن چه بسا که دمها از سر ها ارزششان بیشتر باشد.

134 مرغ با پـر می  پرد  تـا  آشـیـان        پَرّ مردم همت  است  ای  مردمان

معلوم است که مرغ با پر و بالش می پرد. اما پر و بال مردم همت آنهاست. در اینجا ودر عرفان  همت یعنی توجه به معنویت است. در بین مردم همت یعنی پشت کار و کوشش ولی در عرفان معنی آن فرق میکند و یعنی توجه به معنویت. توجهی که از معنویت برداشته نشود. پَرّ مردم همت است: یعنی اگر میخواهی اوج بگیری و بطرف معنویت بروی تو پَر و بال لازم داری. این پر و بال تو غیر از آن پر و بالیست که یک پرنده دارد. آن پر و بال تو توجه قطع نشدنی بسوی معرفت است. حقیقت را در نظر داشتن و لحظه ای حقیقت را از نظر دور نکردن. بزبان مذهبیون: خدا را در نظر داشتن و بجز خدا ندیدن. این همت است. با اینچنین پری میتوانید اوج بگیرید و بطرف معرفت و معنویت بروید.

135   عاشقی کالوده شد در خیر و شرّ        خیر و شرّ منگر تو، در همت نگر             

ی در کلمه عاشقی ی وحدت است و عاشقی یعنی یک عاشق. کالوده شد یعنی درگیر شد و دارد خودش را بآب و آتش میزند. عاشقی دارد خودش را بآب و آتش میزند که به معشوقش که حقیقت است برسد و در گیر شده است در خیر و شرّ. تو باین کاری که میکند نگاه مکن و در عوض نگاه کن و ببین همتش چیست یعنی آن نیّت و قصدش چیست و توجهش به چیست. توجهش اینست که به معشوقش برسد حالا بهر وسیله میخواهد که بمعشوقش برسد. خودش را به آب و آتش میزند. باین کارهایش توجه نکن، او میخواهد بمعشوقش برسد. توجه به نیت و همتش بکن.

136   باز اگـر باشد سپید و بــی نظیر        چون که صیدش موش باشد شد حقیر

میگوید که این شهباز سپید و بی نظیر که جایگاهش روی دست شاه است و بسیار بلند پرواز و قدرتمند است, باین چیرهایش نگاه نکن در عوض ببین دنبال چی هست اگر دنبال شکار موش باشد, خیلی باز حقیریست و اصلا باز نیست و باو توجهی نکن. باز آن نیست که دنبال شکار موش باشد. یعنی چیز های بی ارزش غیر لازم و فساد آفرین این دنیا. چقدر از مردم در درجات عالی مقام, لباسهای شیک, کفشهای عالی, دوستان خیلی بلند پایه و همه در پی شکار موش هستند. اینها را با چشم دل نگاه کنید و ببینید با خودتان چی میگوئید.

137   ور بُوَد جغدی و میل او به شاه         او  سـرِ بـاز است، منگر  در کـلاه

در ایجا مولانا جغد را با باز مقایسه کرده. باز خیلی زیباست و آدم میخواهد باو نگاه کند و برعکس جغد, آدم نمیخواهد باو نگاه کند و زشت است. ولی این جغد اگر توجهش به شاه باشد مثل اینکه باز روی دست شاه می نشیند آنوقت آن جغد از باز برتر است یعنی چنان جغدی از باز بهتر است. این جغد با همه زشتیش توجهش به شاه است و میخواهد برود روی دست شاه و این جغد ارجهیّت دارد بر بازی که میخواهد برود و موش بگیرد. بعد میگوید منگر در کلاه. اگر جغد را خوب نگاه کنید مقداری پر در بالای شرش هست مثل کلاه. میگوید این کلاه جغد را نگاه نکن که اینقدر زشت است ببین آیا میل به شاهان را دارد و یا نه. اگر میل به شاهان را دارد از آن باز سفید و زیبا ئیکه که بدنبال موش است ارجهیّت دارد. با این مثالها که میزند! شما شکلتان, محل زندگیتان, مقامتان اینها مهم نیست, نیّتتان مهم است، آن قصد و همتتان و توجهتان مهم است    

138   آدمی، بَر قدِّ یک  طشتِ  خمیر        بَـر  فــزود  از آسـمــان  و از اثـیـر

میگوید آدم باندازه یک طشت خمیر است برای اینکه گفته شده که آدم از گل ساخته شده. میگوید تو از چقدر گل ساخته شده ای آیا از یک طشت بیشتر هستی؟ اگر شما یک طشت گل را به یک مجسمه ساز بدهید یک آدم  بی جان درست میکند. در مصراع دوم میگوید همین آدمیکه از یک طشت گل ساخته شده بَر فزود از آسمان و از اثیر. بر فزود یعنی از آسمان بالاتر رفت و ارزشش هم ببالا گرائید. یعنی ارزشش در نظر آفریدگار از همه بالاتر رفت. اثیر بمعنی آتش است. اینجا منظور کره آتش است. سابق بر این تصور میکردند که این کره هائی که در آسمان هست، باین ترتیب است. اول کره خاک یعنی زمین است و بعد روی آن کره آب است و روی آن کره هوا و باد است و بالای کره هوا کره آتش است. آن کره آتش را میگفتند کره اثیر. کره ایکه بالاتر از هواست, شما میگوئید اتِر. اتر همان اثیر است. انسانیکه از یگ ظرف  گل ساخته شد اینقدر قرب و منظلتش زیاد است اگر که خودش را بشناسد و اگر که خودش را حقیر نکند در پیشگاه مبدأ آفرینش, او از آسمان و افلاک و از اتر هم بالاتر است. آمده است که فرشتگان از آتش ساخته شده اند. ولی انسان فراتر از آتش است و اگر که لایق باشد مقامش از فرشتگان هم بالاتر است. البته اینها همه سمبولیک است. تو که اسمت را میگذاری اشرف مخلوقات یعنی بر همه آفریده ها شرف داری! این شرفت کجاست؟ این شرف از اندیشه تو و از رفتار توست, از قصد و نیّت توست. با خود فکر نکنید که یک جائی بود و آدم ساخته شده بود و فرشته ها هم بودند و خداوند به فرشته ها گفت به آدم سجده کنید و آنها سجده نکردند. مگر میشود چنین چیزی, تو به پیام این داستان فکر کن. پیامش اینست که تو اشرف مخلوقات هستی یعنی شریفترین مخلوقات. بی خودی که نمیشود شریفترین مخلوقات بشوی, چی هست در وجود تو که این شرف را بتو داده و تو را شریفترین کرده؟ آن چیز اندیشه پاک توست نه هر اندیشه ای.

139   هیچ کـَرَّمـنـا شنید این  آسمان؟         کــه  شـنـیـد این  آدمیِّ  پُـر غَـمـان

در این دکتابهای مذهبی آمده از زبان خداوند که ما انسان را آفریدیم و اورا  بزرگ داشتیم، کرّمنا بزرگی داشتیم. آیا هیچوقت شنیده اید که خداوند بگوید که من آسمان را گرامی داشتم؟ نـه. ولی میگوید انسان را گرامی داشتم برای آن اندیشه پاک او.

140   بَر زمین و چرخ عرضه کرد کس        خوبی و عقل و عبارات و هوس؟

چرخ آسمان است. آیا دیده اید شنیده اید که عرضه کرد بر این زمین و آسمان نیکوئی, عقل, عبارات و سخن زیبا, عشق و هوس اینها وآسمان دارد؟ زمین دارد؟ نـه. همه اینها خوبی و عقل و عبارات و هوس، همه اینها خاص انسان است. اینست که ارزش داده به انسان. هوس در اینجا هوس شیطانی نیست و در اینجا بمعنی عشق است.

141   جلوه کردی تو هـیـچ بر آسـمان        خوبی روی  و  اصابت در گـمـان؟

جلوه کردی یعنی هیچ نشان دادی؟ خوبی و زیبائی چهره ات را بآسمان نشان دادی و بگوئی ببین من چقدر زیبا هستم؟ قطعاً نکردی. اصابت در گُمان یعنی تیز هوشی. آیا هیچوقت به آسمان گفته ای که ببین من چقدر تیز هوشم؟ نه. آسمان لایق این نیست که تو این حرفها را با او بزنی. تو بالا تر از این آسمان هستی که خواسته باشی تیز هوشی و زیبائی خودت را برخ آسمان بکشی.

142   پیش صورتهای حـمام  ای ولـد        عرضه  کردی هیچ سیم  اندام  خَود

سابق بر این که حمامهای خصوصی نبود مردم به حمام عمومی میرفتند. بر در و دیوار و سقف این حمامها شکل نقاشی میکردند. زنان زیبا, در حالات مختلف میکشیدند و این رسم در همه حمامهای عمومی بود. در بیت بالا پیش صورت, صورت اینجا نقاشی های دیوار های حمام است. در مصراع اول میگوید ای فرزند من پیش صورتهای حمام هیچ نشان دادی و یا هیچ جلوه گر ساختی اندام سیمین خودت را و بگوئی ای نقاشیهای دیوار حمام ببینید این بدن من چه سفید و زیباست و چقدر خوش اندام  و شکیل است؟ هیچوقت اینکار را نکردی.

143   بگذری زان نقشهای همچو حور        جـلـوه  آری بـا عـجـوزِ  نـیـم کـور

بگذری یعنی صرف نظر کنی. از این نقشهائی که مثل زنان بهشتی است. وقتی شما در حمام هستید که بدن خودتان را به این نقاشیها عزضه نمیکنید. از اینها میگذرید. جلوه آری یعنی روی میاوری به یک پیر زن نیم کور و یا یک عجوزه؟. عجوزه یعنی یک پیر زنی که بینائیش هم درست نیست. چرا اینکار را میکنی؟ تو نقش زیبای دیوار را گذاشتی رفته ای دنبال این عجوره نیم کور؟.

144   در عجوزه چیست کایشان را نبود؟         که تو را با آن نقش ها با خود ربود

میگوید در عجوزه چه دیدی که در این نقاشیهای حمام نبود؟ که تو را از آن نقشها این پیرزن که تو را متوجه خودش کرد. تو دیگه چشم از آن نقاشیها برداشتی و چشمت را متوجه پیر زن نیم کور کردی. چه چیزی از این پیرزن دیدی که اینکار را کردی؟.

145   تو نگوئی، من بگویم در بیان:        عقل و حس و درک و تدبیر است و جان

جان یعنی روح. آن پیر زن نیم کور عقل دارد, درک دارد, حس دارد, تدبیر دارد و از همه مهمتر روح دارد. این نقاشیها اینها را ندارند.

146   در عجوزه جانِ آمیزش کنی است        صورت  گرمـابـه  ها را  روح  نیست

در این پیرزن نیم کور یک چیزیست بنام روح که میتواند با ما ارتباط بگیرد! آمیزش کنی است. ارتباط گیرنده ایست. صورت و نقاشیهای روی دیوار گرمابه ها که روح ندارد.

147   صورت گرمابه گــر جنبش کند        در زمان  او  از عجوزت  بـر  کَنَد

تصور کنید که حالا این نقاشیهائیکه روی دیوار حمام است بفرض یک مرتبه حرکت بکند. بمحض حرکت آنها تو نظرت را از این پیر زن نیم کور میگیری و خودت را متوجه آنها میکنی. چرا؟ برای اینکه وقتی این نقاشیها دارند حرکت میکنند معلوم است که روح دارند. من میدانم که همچین چیزی نمیشود و مولانا هم میداند که این کار عملی نیست ولی مولانا دارد برای ما مثال میزند و میگوید اینگونه و برای یک لحظه تصور کن, و یا فرض کن.

148   جان چه باشد با خبراز خیر و شر        شاد  با  احسان  و گریان  از ضرر

جان اینست که خیر را از شر تشخیص بدهد, یعنی اینکه نیکی را از بدی تشخیص بدهد. باید به پیامش خوب توجه کرد. خیلی کسان هستند که دراین دنیا با ما زندگی میکنند و نیکی را از بدی و خوبی را از بدی تشخیص نمیدهند. اگر تشخیص میدادند اینقدر بد کاره وجود نداشت. پس اینها روح ندارند. سؤال اینست که روح چیست؟ جواب اینست که روح چیزیست که نیکی را از بدی میتواند تشخیص بدهد. اگر تشخیص دادی، روح داری و اگر تشخیص ندادی روح نداری.

149   چون سِر و ماهیّتِ جان مَخبَر است        هرکه  او آگاه  تر با جــان تـر است

 سِر یعنی راز بنا به ضرورت شعری تشدیدش را بر داشته, ماهییّت یعنی بنیاد, مَخبَر یعنی آگاهی. میگوید هرکس که از راز و بنیاد روح آگاه است و هرکس میداند که این روح چه کارها میتواند بکند و چه کارهائی از این روح بر میآید، سعی میکند که آگاه باشد و بداند که این روح آگاهی دارد، سعی میکند که روح خودش را آگاه تر بکند یعنی هرچه بیشتر قوی تر بکند. در مصراع دوم میگوید هرچه آگاهی شما بیشتر باشد روح شما هم بالاتر و آگاه تر است.  

150   روح  را  تـأثـیـر،  آگـاهی  بُـوَد        هـرکـه را ایـن بـیـش اللّهـی بُــوَ د  

تأثیر یعنی ارزش و ارزش روح برای اندازه آگاهی اوست. پس هر کس که این آگاهی را بیشتر داشته باشد خدائی تر است. یعنی چی خدائی تر است؟ یعنی بدرگاه خداوند نزدیک تر است. یعنی صفات مبدأ حقیقت را بیشتر دارد. 

    اقتضایِ جان چو ای دل آگهی است        هرکه آگه تر بُـوَد جانش قویست

اقتضا یعنی درخواست. خواست جان اینست که آگاه باشد. پس هر کس آگاه تر باشد روحش قوی تر است

  خود جهانِ جان سراسر آگهی ست        هرکه بی جان است، از دانش تهی است

گو اینکه بدر و دیوار چندین پلاک تخصص از دانشگاههای معتبر و مختلف داشته باشد ولی اینها مهم نیست. اگر جانِ این آدم آگاهی نداشته باشد او از دانش تهی است. درست است که تخصص هم دارد و خوب هم کار میکند ولی از معرفت و دانائی حقیقت تهیست.

151   چون خبرها هست بیرون زین نهاد        باشد این جانها در آن میدان جماد

خبر ها یعنی معرفتها, بیرون یعنی آن سو و ماورا, زین نهاد یعنی این طبیعت خاکی. در مصراع دوم: باشد این جانها یعنی این روح های تکامل نیافته و روح های آگاهی نیافته. در آن میدان, کدام میدان؟ یعنی میدان روح ها و میدان معرفتها. این نوع روح ها در آن میدان جماد هستند. بعبارت دیگر:  چون معرفتها بیرون این دنیای خاکی ماست و در جای دیگریست، ما باید در جای دیگری جستجوی آن را بکنیم, باید درراه باشیم که بآن عالم برسیم که آن معرفتها را پیدا بکنیم, پس جانهائیکه این آگاهی ها و معرفتها  را پیدا نکرده اند مثل جماد هستند و بی روح میباشند و مثل سنگ هستند و هیچی نیستند.

152   جـانِ اول مـظـهـر درگـاه شــد        جـانِ جـان خـود مـظهـر الله شــد

جان اول, روح انسان از عالم دیگر آمد و وارد این جسم خاکی انسان شد. شما اینطور تصورش بکنید. مظهر یعنی محل ظهور, آنجا یعنی جائی که اول ورود به خانه یا جای دیگر است.بطور کلی میشود آن را به یک درگاه تصور کرد. در یک مجلس پائین ترین جای نشستن در هر مجلسی درگاه آن مجلس است. بالا دترین جای مجلس بارگاه است. درگاه در برابر بارگاه. حالا جانِ جان که مولانا در سراسر مثنوی بآن اشاره میکند این روح انسانیست که تکامل پیدا کرده, روح انسانیست که آگاهی و معرفت پیدا کرده, روحِ روح شده و یا جان جان شده. مظهرا لله شد یعنی محل ظهور خداوند شد. بنابر این خیلی بصورت ساده منظور این آخرین بیت اینست که کسانیکه در آن مرتبه روح حیوانی باقی مانده اند، روح حیوانی همان روح اول است, آمده هم بانسان و هم به حیوانات. این نوزاد وقتیکه متولد میشود با حیوان فرقی ندارد. کسانیکه سعی کرده اند دنبال چیزهائی که حیوان هم میرود. حیوان دنبال خواب و خوراک و شهوت میرود. پس این روح تکامل پیدا نکرد. روح آمد پائین ولی دم درگاه نشست و وارد مجلس نشد  و به بارگاه نرفت. همین طور نمیتوانی به بارگاه بروی باید تکامل پیدا کنی تا برسی به بارگاه. چگونه من تکامل پیدا کنم؟ با معرفت اندوزی و با دور کردن زشتی ها و آلودگیها, با بدنبال حقیقت رفتن. بعضی ها ندارند و در همین درگاه مانده اند. شکل و صورت انسان دارند ولی صیرتشان حیوانیست. ولی یک عده دیگر نـه. این عده دیگر روح خودشان را تکامل داده اند و حالا به بارگاه حقیقت رسیده اند. بفرمائید و اتصال پیدا کنید به بارگاه حقیقت. بارگاه آرامش و بارگاه نور, بارگاه پاکی. ما همه باید سعی بکنیم که روحمان را از طریق دور کردن زشتی ها به تکامل برسانیم.

Loading