04.6 سیبستان

تفسیر   :

در دو قسمت گذشته مولانا مطالبی را بیان کرد که, آنطور که صاحب نظران گفته اند از زیبا ترین و عمیق ترین قسمت های مثنویست. اصولاً این کلمه مثنوی که مرتب تکرارش میکنیم, نمیدانم که تا چه اندازه در باره اش میدانید. مثنوی در اسطلاح یک قالب شعریست. شعر ها در زبان فارسی قالبهای مختلف دارند. مثلا غزل هست، قصیده هست، دو بیتی هست، ترجیح بند هست و بسیاری از قالبهای دیگر. یکی از این قالبها هم هست بنام مثنوی. در این مثنوی در هر بیت که نگاه میکنید, دوتا قافیه با همدیگر مثل هم است ولی در بیت بعدی دو قافیه جدید میآید. در نتیجه در هر بیتی که نگاه بکنید دوتا دوتا قافیه ها با هم دیگر یکی هستند. در لغت کلمه اثنی داریم. اثنی یعنی دوتا دوتا. این مثنوی قالب شعری هست که قافیه هایش دوتا دوتا هستند.  پیش از مولانا در قالب مثنوی شعرا سروده اند. تمام شاهنامه فردوسی در قالب مثنویست. یا مثلا خمسه نظامی هر پنج کتابش در قالب مثنویست. خیلی از عرفا و شاعران اشعارشان را در قالب مثنوی گفته اند. ولی مثنوی مولانا آن اندازه مشهور شده  و یا معروف شده, بمحض اینکه بگوئیم مثنوی همه نظر ها متوجه مولوی میشود وگرنه مثلاً همانطور که ذکر شد سراسر شاهنامه فردوسی هم مثنویست. ولی کسی نمیگوید مثنوی فردوسی. یا کسی نمیگوید مثنوی نظامی. حالا این شعرای مختلف که در قالب مثنوی شعر گفته اند هیچکدام به شیرینی و به ژرفای مثنوی مولانا نبوده. مولانا در مثنوی دقایق عرفانی و لطایف روح بشر را با ظرافت, نازک اندیشی, و حلاوت یعنی با شیرینی بی نظیری بیان کرده که بسیاری از مشکلاتِ مطالب عرفانی را که عرفای دیگر نتوانستند به شعر بیان کنند یا در شعرای دیگر مثل سنائی و امثال آنها در بیانش مانده اند و درست نتوانسته اند بیان کنند، مولانا خیلی به سادگی با آوردن زبان تمثیلی این موضوع را حل کرده و این موجب شگفتی ست و این شگفتی بیشتر میشود وقتی که بدانید که سراسر این مثنوی بلودائه گفته شده  یعنی با ودائت که یعنی بدون فکر و تأمل قبلی بزبان بیاید. بر خلاف شعرای دیگر و شعر هائی که سروده اند, اینها هر بیتشان بعد از تفکرشان و بعد از تأمل و اندیشه شان بوده که این بیت آمده در حالیکه در مثنوی بدون اندیشیدن و بدون نیاز به  تفکر قبلی داشتن و بدون  اندیشیدن وخود بخود مثل چشمه ایکه فوران میکند و آب ازش سرازیر میشود همین جوربلو دائه سرازیر شده از ابتدا تا انتهای شش دفتر مثنوی. مثنوی ها خیلی فراوانند ولی هیچکدام مثنوی معنوی نمیشوند. علت اینکه کتاب مولانا را مثنوی معنوی میگویند باین خاطر است که توجه مولانا به معنویت است. معنویت آن چیزی هست که بر خلاف مادیّت باشد. بهمین علت از اول خودش گفته مثنوی معنوی و این بیان خودش هست و کسی این اسم را روی کتابش نگذاشته است.

در قسمتهای گذشته مولانا گفت که مثنوی من مثل یک جزیره ایست در دریای حقیقت. و اگر بخواهی دریای حقیقت را بشناسی باید بروی در این جزیره، و گفت اگر کنار دریا بایستید همه دریا را نمیتوانید ببینید. ولی اگر بروید به جزیره و از جزیره دریا را نگاه کنید آنوقت دور تا دور دریا را میتوانید ببینید. خودش گفت که این مثنوی من یک جزیره است و اگر که معنویت میخواهید بیائید و در این جزیره گردش کنید و اگر بیائید و گردش کنید در هر قدمی که بر میدارید معنویت می بینید. و اضافه کرد که تمام ابیات مثنوی معنوی را من با شیره جانم سروده ام. بعد گفت که دیگهای فهم و درک مردم کوچک است. و اگر خواسته باشم بیش از این بگویم این دیگها بجوش میایند و میسوزند. درک و فهم مردم را تشبیه کرد به دیگ و این شعرهای من آتشیست در زیز این دیگها و خودش بخودش گفت که دیگر هیزم به زیر این دیگها مکن چون دیگ ادراکات مردم کوچک است. اما بطور اجمال اگر که این مثنوی معنوی را ورق بزنید و نکاتی را که بیشتر چشم گیر هست خواسته باشم برای خوانندگان شرح بدهم این مثنوی بگونه ای که خودش در چند جا اظهار میدارد که یک کتاب الهامیست یعنی من اینها را نگفتم و تمام اینها بمن الهام میشود. این مثنوی مخالف قشری گری و سطحی نگریست. معارف و معرفتها در این مثنوی تمام شدنی نیست. بقول خودش میگوید اگر بیشتر از این خواسته باشم بگویم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود. میگوید این مثنوی تشنگی معرفت جویان را بر طرف میکند و آنها را سیراب میکند، ولی همین مثنوی راه زن و گمراه کننده ظاهر بینان است. سطحی نگران و ظاهر بینان اگر خواسته باشند بسادگی بآن نگاه بکنند، نه تنها هدایت نمی شوند بلکه ممکن است که گمراه هم بشوند. برای اینکه نمیتوانند آن بر داشت واقعی را آنچنان که هست درک بکنند. میگوید این مثنوی من  هادی بعضی و بعضی را مضر.  هادی یعنی هدایت کننده. مضر یعنی گمراه کننده. در جای دیگر میگوید این مثنوی من دکان فقر وحدت است. فقر آن فقر گدائی که در سر راه نشسته نیست بلکه فقر گدای معرفت و معنویت است. اگر که می بینید در مثنوی من مطالب تَکرار شده ملول نشوید.

               در ملولان این مکرر کردن است        نزد من عــمـر مکرر کردن است

. میگوید آنهائیکه نمیتوانند درکش کنند ملول میشوند. در بعضی موارد این تکرار لازم است. اصولا برای یاد گیری تکرار لازم است. میگوید آنچه که من دارم میگویم در ضمن داستانها, این داستانها زندگی مردم است.

                بشـنـوید  دوستـان  ایـن  داستـان        خود حقیقت نقد حال ماست آن

شرح حال و زندگی ما را دارد میگوید. در اینجا می پردازیم به خواندن اشعار این قسمت و تفسیر آنها تحت عنوان سیبستان. کلمه سیبستان یعنی باغ سیب. البته همه اینها تمثیلی است. اینجا سیبی مطرح نیست و ابیات خودش را مثل سیبهائی روی شاخه های درخت معنویت می بیند.            

084    پـــاک  سبحانی  کـــه  سیبستان  کـنـد        در غـمامِ  حـــرفشان  پـنـهان  کــنـد

سبحانی یعنی خداوندی. منزه و پاک خداوندی که این باغ سیب را درست کرده. در همیجا میگوید این مثنوی را من درست نکرده ام. پاک و منزه است خداوندی که اینها را بزبان من گذاشته. غمام یعنی ابر یا یک پوشنده بزرگ. اینجا ابر کلمات و الفاظ است. میگوید که من این مطلب را گفته ام و ابیاتم مثل سیب بر درخت معنویت به وجود آمده. درخت سیبی را در نظر بیاورید که اینقدر پُر برگ هست که این برگها همه سیب ها را پوشانده و سیب دیده نمیشود. ولی در این درخت مثنوی من آن چیزیکه آن سیب های حقیقت را پوشانده کلمه و لفظ است, حرف و سخن است. اگر که میخواهید سیب را ببینید برگ ها را بکناری بزنید.

085    زین غَمام بانگ حرف و گفت و گوی         پرده ایی، کز  سیب نـاید غیرِ بوی

قرار شد که غَمام ابر باشد. بانگ یعنی صبح، حرف یعنی سخن، گفت و گو یعنی صداها, سخن ها,گفتارها، همه اینها یک حجابی شده و پرده ای شده که سیب را نا پدید کرده. شما این درخت سیب را می بینید ولی سیب را نمی بینید و بوی سیب را می شنوید. وقتی بوی سیب را شنیدید اگر خواستید خود سیب را ببینید باید برگهای درخت را بکنار بزنید. این برگها چی ها هستند، در با لا ذکر گردید, عبارتند از کلمات و الفاض, سخن رانی یعنی چی؟ یعنی ظاهر را بکنار بزنید. آنچه که از کلمات و لفظ و گفت و گو هست بدور بریزید. بعمق پی ببرید و به خود سیب فکر کنید.

086    باری، افزون کش تو این بوی را به هُوش       تا سوی اصلت بَرَد بگرفته گوش

باری یعنی بهر جهت، افزون کش یعنی بو بیشتر بکش، با گوش و هوش جانتان بو بکشید آنوقت خواهید دید که این مثنوی شما را میگیرد و به اصل مطلب شما را میبرد. بگرفته گوش یعنی گوشتان را میگیرد و می برد تا باصل مطلب برسید.

087    بـو نگـه  دار  و  بـپـرهـیـز از  زُکـام         تن بپوش از باد  و بُودِ  سردِ  عــام

بو نگه دار یعنی سعی بکن که شامه تو بتواند این بو ها را بگیرد و قطع نشود یعنی این بو ها را نگه بدار, این بوی حقیقت را شامه تو بتواند بگیرد. مبادا یک وقتی بینی جانت دچار زکام بشود؟  اگر زکام بشوی در بینی شما آب ریزان میشود و آنوقت دیگر بو ها را تشخیص نمی دهید. در واقع میگوید که ذکام معنوی پیدا نکنید. تن بپوش یعنی دوری بکن. باین معی نیست که برو و لباس بپوش, یعنی همین جوریکه از هوای سرد خودت را دور نگه میداری که ذکام نگیری و سرما نخوری حرفهای مردم معمولی و عامیانه هم سرد است. اینقدر حرف های آنها سرد است که تو را گرفتار سرما خوردگی و ذکام معنوی میکند. خلاصه خودت را از آن آدمها دور کن. خیلی ها هستند که بنشینند کنار دست تو و بگویند اینها چه حرفهائیست که داری میزنی؟.  این ها را رها کن برو  و مطالب دیگر را بخوان. اینها آن باد و بود است. یعنی آن باد های سردی هست که از جان سرد شده شان و از قلب خاموششان میوزد و تو را گرفتار ذکام معنوی میکند.

088    تا   نــیـنـدایـد  مَشـامـت  را   زَ اثَـــر        ای هـواشان  از زمسـتان  ســرد تــر

اندودن یعنی چیزی را روی سطحی مالیدن. مثلا در قدیم پشت بامها را با کاه و گِل اندود میکردند  که وقتی باران میآمد آب از زیر سقفها چکه نکند. وقتی که یک کِرِمی را روی دستتان میمالید شما دارید اندود میکنید. میگوید از این آدمهای سرد مزاجی که کلامشان از هوای سرد زمستان هم سرد تر هست دوری کن تا اینکه بویائی جانت را از اثر نیاندازد. چه کسی از اثر نیاندازد؟  آن کسانیکه هوایشان و یا سخن هایشان از زمستان سرد تر است. شما احتیاج دارید به سخنانی که شما را گرم کند و به هیجان بیاورد و شما را بکشد بطرف معنویت و حقیقت.

089    چون جمادند  و فسرده و تن  شِگَرف         می جـهـد  اَنفاسـشان  از تّل  بـرف

جماد یعنی بی جان مثل سنگ و یا خاک. فسرده یعنی منجمد شده. فسرده تن یعنی بدنشان اصلا منجمد است و یخ زده. شگرف یعنی بر عکس, این تنی که منجمد شده خیلی بهش رسیدگی شده و خیلی حجیم شده, زیبائی اندام دارد و چقدر ماهیچه های در هم پیچیده و کلفت دارد. میگوید آنقدر تن اینها پرورده شده که باغث شگفتی میشود اما با وجود اینکه  ظاهر بدنشان شگفتی آور هست باطن وجود اینها منجمد هستند و اینها افسرده اند. در مصراع دوم میگوید می جهد انفاسشان از تَلِ برف، یعنی مثل اینکه نفس های آنها دارد از تلّه برف میاید. در نتیجه این حرفهای سرد آنها نبادا شما را سرد بکند و شما را گرفتار ذکام معنویت بکند.

102    پــنـد مـا در تـو نـگـیـرد  ای  فــلان          پـنـد تـو در مـا  نگـیـرد  هـــم بـدان

میگوید که این حرفهای من در تو اثر نمیکند ای فلانی این را بدان. پندهای تو هم در من اثر نمیکند این را هم بدان. من و تو خیلی با هم فاصله داریم.

104    این سُخن همچون ستاره هست و قـمر          لـیک بی  فـرمانِ  حـق  نـدهـد  اثـر

این حرفهائی که من میزنم مثل ستاره ها و مثل ماه  است. اما این ماه و ستاره ها گردششان خود بخود است؟ میگوید نه گردش آنها بفرمان مبدأ آفرینش است و بفرمان آن انرژیهای حاکم بر این طبیعت است. همینجوریکه اینها خود بخود نمیگردند، حرفهای من هم که مثل ماه و ستاره ها هست خود بخود از من نمی آید و اینها از من نیست ، اینها داردبمن الهام میشود. اینها گردشش در دهان من و از زبان من بآن مبدأ آفریدگار و مبدأ آفرینش است

105    ایـن ستـارۀ بـی جهـت،  تـأثـیـر  او          مـی  زنـد بـر گـوشهایِ  وَحـی  جُـو

این ستاره ای که میگوید یک ستاره مادی نیست که در جهان هستی وجود داشته باشد. عالم هستی شش  جهت دارد و قبلاً گفته شده، ولی معنویت بی جهت است یعنی لامکان و لا زمان است. وقت و جای معین ندارد. میگوید این ستاره ای که من گفتم که حرفهای من مثل ستاره هست، این ستاره بی جهت است. نه مثل ستاره های آسمان. پس این کلمات من از وحی میآید و بمن الهام میشود. این وحی بر گوشهای وحی جو وارد میشود. آن گوشهائی که در جستجوی وحی هستند و در جستجوی کلماتی هستند که غیر از این کلمات جهان مادیست و یا ورای این جهان مادیست، فراتر و بالاتر از کلمات معمولی این جهانی آب و خاک و باد و آتش است و آن گوشهائی هستند که بدنبال صدا های دیگری هستند. 

106    که ” بیایـیـد از جهت  تا بی  جهات          تـا نَـدَرّانـــد  شمـا را گـرگِ  مـات”

از جهت یعنی از این دنیائی که شش جهت دارد بیرون بروید به دنیای بی جهت و معنویات. وگرنه گرگ شما را میدرانت. مات یعنی مردن. کلمه موت هم از همین کلمه مات است. گرگِ مات یعنی دل مردگی. شما ممکن است که زنده باشید ولی دلتان ممکن است که مرده باشد و گرگ دل مردگی این دل شما را بدرّه.  اگر میخواهید رها بشوید از این دل مردگی و از این دنیای شش جهت، بیائید بطرف دنیای بی جهت و دنیای معنویت.

107    آنـچـنان که لُمعـۀ دُور پاشِ اوست          شمس دنیا در صفت  خفاشِ  اوست 

لُمعه بمعنی نان است. دور مروارید است ولی یک اسطلاح دورپاش داریم که یعنی مروارید افشان. نوریکه مروارید افشانی میکند. این حرفهائی که من میزنم نوریست که مروارید افشانی میکند. هر کلمه ای که دارم میگویم مثل یک مروارید است و پاشیده میشود بر شما و شما باید گیرنده اش باشید. این قدر این نور تابشش زیاد است که شمس دنیا یعنی خورشید دنیا در برابر خورشیدی که من دارم میگویم مثل موش کور و یا خفاش است. خفاش یعنی شب پره. خفاش  نمیتواند چشمش را به نور باز کند و فقط شبها به بیرون میاید و بهمین دلیل باو شب پره میگویند. خورشید با این عظمتش که می بینید در برابر این خورشیدی که در حال مروارید افشانی هست در این مثنوی معنوی, مثل موش کور است.

109    زُهــره چــنـگِ مسئـله در وی زده          مُشتـری بـا  نـقـد  جـان  پیش  آمـده

حالا شروع میکند صحبت در باره سیارات. بعضی از مردم هستند که باین ستاره ها و باین سیارات اعتقاد داشتند که این سیارات سرنوشت ما راتعین میکنند که مولانا و حافظ صد در صد مخالف هستند و هنوز هم همین طور است. مولانا میگوید از این سیارات یکی زهره است و اسم دیگرش ناهید است. این ستاره بسیار پُر نور است ولی هیچوقت سرنوشت کسی را نمیتواند معین بکند. معروف است که زهره مطربه فلک است. چنگی بدست دارد و دارد چنگ میزند. میگوید زهره مسئله دارد و زهره هم همه چیز نمیداند و همه چیز برایش سؤال است. اگر که میگویند دارد چنگ میزند، دارد چنگ میزند مسئله اش را حل کند. در اینجا  دو تا معی وجود دارد یکی اینکه پنجه های خودش را دراز کرده که بلکه بتواند این مسئله را حل کند بسوی چی دراز کرده؟ بسوی مثنوی من دراز کرده. درست است که زهره چنگ نواز است ولی پنجه هم دارد. در مصراع دوم، مشتری, جوپیتر با نقد جان پیش آمده. سابق بر این میگفتند که مشتری سعد اکبر است یعنی بزرگترین سعادت آور است. اگر کسی در زمان طلوع آن متولد بشود آن شخص بسیار سعادتمند میشود، هیچ چنین چیزی حقیقت ندارد. میگوید این حرفها را بدور افکنید. آن چیزیکه این مشتری سعد اکبر است, با جانش آمده جلو و با جان و دل آمده که مشکلاتش را حل بکند و سعادت را در این مثنوی جستجو بکند نه اینکه خودش سعادت بخش است.

110    در هـوای  دسـت  بـوسِ  او  زُحَل         لیک خود  را می  نـبـیـنـد  آن  مَحَل

هوای یعنی آرزوی. در آرزوی دست بوس مثنوی. زُحل بر عکس مشتریست یعنی نحث اکبر است و بد بختی آور است. این نحس اکبر آمده دست بوس مثنوی. ولی جرئت نمیکند که دست مثنوی را ببوسد یعنی خودش را لایق نمیداند. لیک خود را می نبیند آن محل یعنی خودش را لایق اینکه دست مثنوی را ببوسد نمی بیند.

111    دست و پا مرّیخ چندین خست از او        وان عُطارد صد قلم  بشکست  از  او

این مریخ همان مارس است. بین یونانیان قدیم  مرسوم بود که هنوز هم یک عده ای این طرز فکر را دارند، میگفتند که این مریخ خداوند جنگ است ولی خیلی قدرتمند است. و وقتی از زمین بآن نگاه میکنیم کمی سرخ رنگ است میگفتند این مریخ خدای جنگ است. مولانا میگوید اینکه آن را خداوند جنگ میدانید از خست اوست. خستن یعنی مجروح کردن. میگوید این مریخ که میگوئید قدرتمند است، این برای اینکه بیاید و مثنوی را ببیند، چندین بار دست و پای خودش را زخم کرده و به مثنوی نرسیده. آن عطارد و یا مرکوری. یونانیان در قدیم فکر میکردند که عُطارد خداوند نویسندگیست و آنهائیکه نویسنده خوب و یا شاعر خوب هستند میگفتند که عُطارد آنها را راهنمائی میکند. میگوید این ستاره ایکه شما فکر میکنید خداوند نویسندگی و شعر هست, بارها در برابر مثنوی من حتی قلمش شکسته. صد قلم از او شکسته شده.

112    با مـنـجم   این  همه  اَنجم   به   جنگ        کـای رها کرده تو جان ، بگزیده رنگ

113    جان، وی است و ما همه رنگ و رقوم        کوکبِ  هر  فـکرِ  او  جـانِ  نُـجـوم  

منجم یعنی ستاره شناس. نجم یعنی ستاره. انجُم یعنی ستاره گان. در مصراع دوم میگوید بگزیده رنگ. ای منجم, تو که با این ستاره ها سرو کار داری اصل حقیقت را رها کردی و با این رنگها سروکار پیدا کردی. تو باید چیزهای دیگری را در این ستارگان جستجو کنی در بیت دوم میگوید جــان وی است و ما همه رنگ و رقوم. جـان آن مبدأ حقیقت  است و ما همه نقش و نگاریم. رقوم یعنی رقم زدن و نوشتن. ستاره هر اندیشه ای آن مبدأ است و جانِ نجوم ای منجم. همه این محاسباتی که تو میکنی درست ولی جان را که تو میدانی آن مبدأ است. ، هدایت شونده از آن مبدأ است. جان اونجاست و تو فقط ظاهر را داری می بینی. فاصله اینها با هم چقدر است, کدام ارتفاعشان کمتر و کدام بیشتره اینها همه ظاهر است اینها را بدان ولی تو جان و اصل را رها کردی و بدنبالش نیستی و فقط دنبال ظواهر  هستی.

114    فکر کو آنجا؟ همه نور است پاک          بهرِ توست این لفظ فکر ای فکرناک

وقتیکه همه این منجمان  روی حساب و اندیشه و فکر هایشان دارند کار میکنند  که درست هم هست, میگوید آنجا که همه چیز نور است یعنی آن مبدأ حقیقت, این اشاره به جایگاه ستاره معنویت است و یک پارچه نور است, میگوید فکر آنجا بدرد نمیخورد. ما فوق این چیز هاست. در مصراع دوم میگوید بهر توست این لفظ فکر, این کلمه فکر مال توست ای کسیکه گرفتار افکار هستی. فکر ناک یعنی کسیکه گرفتار افکار است. نمیخواهد بگوید فکر چیز بدی هست ولی میخواهد بگوید که فکر همه چیز نیست و حقیقت را باید درک کرد. این فکر تازه ظاهر کار است. برو عقب آن نورِ پاک و نور ناب.

117    لـیـک تمثیلی  و تصویری  کنـنـد          تـا که  در یـابـد  ضعـیفی  عشـق  مند

میگوید این چیزهائی که در عرفان بیان میکنیم با مثل آوردن میگوئیم. ولی تمثیل و مثل آوردن ها هیچ رسا نیست. ولی چاره دیگری نیست و تصویری کنند یعنی در نظرت مجسم میکنند. عشق مند یعنی عاشق حقیقت, کسیکه عاشق حقیقت هست ولی درکش ضعیف است. حالا وقتی عاشق حقیقت هست و درکش هم ضعیف است, با او چه بکنیم؟ خوب است که عاشق حقیقت است. ما نباید او را رها کنیم و بگوئیم چون درکش ضعیف است باو چیزی نمیگوئیم. مطلبمان را ضمن مثال و تمثیل میگوئیم, با تجسم و تصویر میگوئیم.

118    مثـل نَبوَد لیک  باشد  آن مثال        تا  کند  عقلِ  مُجَمَّد  را  گسـیل

اینکه دل آگاهان و روشن دلان برای تفهیم مطالب به دیگران مثال میزنند، این فقط یک مثال است و مثل نیست. مثال با مثل فرق دارد و این مثال مثل نیست. مولانا میگوید خدا دریائیست پهناور, این مثال است. آیا واقعا خدا مثل دریاست؟ نه. یا شما بکسیکه دوست دارید میگوئید گل چهره هستی. این مثال است ولی آیا چهره دوست شما مثل گل است؟ خیر. چهره او شکل گل را ندارد.

119    عقل، سر تیز است، لیکن پای سست        زانکه دل ویران شده ست و تن درست

این عقل های ما عقل جزویست. ما همه گرفتار عقل جزوی هستیم و اینهمه خیال میکنیم که عقل دلریم و اون نداره، من دارم, بسیار خوب تو عقل داری ولی عقلت جزویست. هرچه که از این عقل میخواهی داشته باش ولی باز هم این عقل تو جزویست. تو عقل کلی نداری. عقل کلی را باید در عرفان پیدا کنی. مولانا میگوید این عقل جزوی شما ها سر تیز است کلمه سر تیز یعنی خیلی هوشمند و نکته دان است ولی پایش سست است. خیلی تیز و هوشمند است ولی پایش کند است. میفهمد و وقتی این مطالب را میخواند کاملا متوجه میشود ولی وقتی لای کتاب را بست همه اش را فراموش میکند زیرا پایش سست است. شما اگر عقلتان سر تیز است سعی کنید که پایتان سست نباشد. حالا چرا اینطورشده که عقل جزوی سر تیز و پای سست است؟ برای اینکه دل خراب شده و دلمرده شده ولی تنش خیلی پرورده است. این دل مردگی پا یش را سست میکند.

120    عـقـلشان  در  نـقـل   دنیا  پیچ    پیچ         فکرشان در ترک شهوت هیچ  هیچ

این مردمی که عقل جزوی دارند, نقل دنیا یعنی گفتگو درباره امور دنیوی.  برای مثال بیا من یک زمین بتو نشان بدم دو سه ماه دیگر قیمتش دو برابر میشود. این گفتگو در باره امور دنیویست. میگوید عقل مردم در گفتگوی امور دنیوی خیلی پیچ پیچ و زیاد است, مشغول و درگیر است با این نقل ها یعنی گفتگو ها. اما وقتی فکر میکند که دست از شهواتش بردارد این عقلش هیچ کاره است. میگوید هیچ هیچ است.

121    صدرشان در وقتِ دعوی همچو شرق        صبرشان در وقتِ تقوا همچو بَرق

صدرشان بمعنی سینه اشان. دعوی یعنی ادعا کردن. شرق در اینجا یعنی درخشان مثل آفتاب. میگوید وقتی که دارند ادعی میکنند, من چنینم, من چنانم, من اینکار را میکنم, سابقه من اینست آینده من درخشان است و… در ادعا کردن سینه آنها مثل شرق تابان است یا مثل خورشید هست که دارد از مشرق بالا میآید. اما صبرشان و حوصله شان در وقت پرهیزکاری  یعنی دوری از هرچه زشتیست, مثل برق آسمان است و خیلی سریع تمام میشود. این صبر پایدار نیست یک جستن میکند و تمام میشود.

122    عـا لِمی  انـدر  هـنـر  ها   خود  نـمـا        هـمـچو عـالَـم  بی  وفا  وقتِ  وفــا

دانشمندی را در نظر بیاورید که در هنر ها دارد جلوه گری و خود نمائی میکند که من خیلی دانا هستم و خیلی چیزها میدانم و درس ها خوانده ام . ولی وقتی در رفتار با مردم میخواهید این علِم را ببینید و ارزش یابی بکنید می بینید بسیار بی وفاست. بی وفائیش مثل خود این دنیاست.

123    وقت خود  بـیـنـی  نگنجد  در  جهـان        در گلـو و معده  گم  گشته  چو نان

وقتیکه میخواهد از خودش صحبت کند, خود بزرگ بینی و تکبر اینقدر خودش را بزرگ می بیند که اصلا در این دنیا جا نمیشود و میگوید این دنیا برای من کوچک است. این خود بزرگ بینی او اصلاً مرزی ندارد. او آنقر حقیر است که مثل یک لقمه نان در گلو گیر کرده و در معده اصلاً گُم شده.

124    این همه  او صافشان  نـیـکو شـود        بَد نمانَد چون که  نیکو جُو شود

میگوید همه این وصفانش را گفتیم باز هم مایوس نباید بود. میتواند که همه این وصف ها درست باشد اگر اصلاح بشود. در مصراع دوم میگوید بَد نماند چون که نیکو جو شود, بدی برایش باقی نمی ماند. کی؟ وقتیکه نیکو جو شود. وقتیکه برود بطرف نیکوئی, نیکوئی را بدست بیاورد, آنوقت بدی برایش نمی ماند. ولی اشکال اینست که او بد جوهرست.

126    هر  جمادی  که  کند رو  در نبات        از درختِ  بختِ  او روید حیات

میگوید ببینید من بی خود نمی گویم که این بد جو اگر بطرف خوبی برود خوب میشود. شما یک کشتزار را در نظر بیا ورید که اول خاک و کود و آب بوده و حالا گیاه در آن سبز شده, این آب و خاک و کود رفته در این گیاه تا که او روئیده. از اول آب و خاک و کود که زنده نبودند و جماد بودند ولی وقتی رفتند و گیاه شدند, سلول های گیاه که زنده است و از همان جماد ها ساخته شده. پس اگر که این خاک و کود گیاه زنده بشود, یک آدم بد هم میتواند نیکو شود. در اینجا هم توقف نمیکند. حالا شده نبات

127    هر نباتی  کان  به  جان  رُو آورد        خضروار از چشمه حَیوان خورد

جان در این بیت جان انسانی و جان حیوانیست. این گیاهیکه از جماد درست شد، حالا این گیاه را یا حیوان میخورد و یا آدم فرقی نمیکند. میرود در بدن انسان یا حیوان بصورت سلول زنده در میاید. قبلا سلول گیاهی بود و حالا سلول انسانی یا حیوانی میشود. پس به آن عنصر های جامد به یک مقام بسیار بالاتری ارتقاع پیدا کردند. وقتیکه اینطور شد خضر وار یعنی مانند خضر، از چشمه حَیوان خورد. حَیوان از حَی یعنی زنده, چشمه آب حیات. اگر که این گیاه رو بیاورد بطرف انسان و یا حیوانی باز هم عالی تر میشود و مثل خضری میماند که از چشمه آبِ حیات نوشیده و حالا عمر جاودانی پیدا کرده.

128    باز، جان چون روُ سویِ جانان نِهَد        رخت را در عمرِ بی پایان نهد

حالا شد انسان. خیلی بالاتر آمد و شرف بسیار پیدا کرد. آیا کار به پایان رسید؟ خیر. جان زنده ای پیدا کرد که برود بطرف جانان. جانان آن جان آفرین است. جانان آن مبدأ حقیقت و معنویت است. آن معرفت است. نامش را هرچه میخواهید بگذارید. وگرنه اگر انسان بدون معرفت بشود و بی معرفت, آنوقت همان ارزش خاک را خواهد داشت بعد از اینکه وارد گیاه بشود. زمانی ارزشمند میشود که برود بطرف مبدأ معنویت و حقیقت. رخت در اینجا یعنی کل وجود. رخت را در عمرِ بی پایان نهد. اگر اینکار را بکند کل وجودش جاودان خواهد شد. یعنی نمی میرد؟ چرا میمیرد. مولانا دیگر نیست ولی نمرده زیرا او رخت در عمر بی پایان برده. او ظاهراً مرده. جسمش مرده ولی جانش برای همیشه هست. یعنی روحش هست و این روح زنده دارد با من و شما صحبت میکند. پس میشود که اینطور شد. در واقعیت مولانا تکامل را گفت. یک تکامل از مرحله بی جان تا جاندار و از جان دار تا خدا. حالا چرا وقتی که رخت بسوی جانان میبرد, عمر بی پاین پیدا میکند, برای اینکه اصلا بخدای جاویدان وصل پیدا میکند. وقتیکه وصل به مبدأ حقیقت پیدا کرد مبدأ حقیقت همیشه هست و برای همیشه باقیست و از بین رفتنی نیست و به بقای مبدأ حقیقت باقی میماند.

Loading