02.6 این جهان جنگ است

تفسیر    :

یکی از موضوعاتیکه مولانا بیان میکند یعنی در عرفان مولانا مطرح است موضوع اضداد هست یعنی چیزهائی که مخالف یکدیگر هستند. مخالف یکدیگر را میگویند تضاد. این بحث تضاد و اضداد را وقتیکه میخواهد بیان کند، روش بیان فلسفی این موضوع در مثنوی بطرز خاصّی هست. بطرز خاصی هست یعنی باید این مسئله را در نظر بگیرید که آن کلماتی که مولانا بکار میبرد و منظور و مرادش از مفهوم و معنی این کلمات هست با چیزیکه حتی در کتابهای فلسفی و عرفانی هست با هم دیگر فرق میکند.  برای خاطر همین است که بسادگی با خواندن اگر کسی بتواند از روی مطالبش بخواند با یگ مرتبه خواندن در ذهنش جا نمی افتد و اصلا مفهوم برایش روشن نمیشود. 

در نظر بگیرید که مسئله ظرف و مظروف. مظروف آن چیزی هست که در ظرف میریزند. مثلا یک کاسه ای را در نظر بگیرید این ظرف است وقتی آب در آن بریزید آب میشود مظروف. حالا این کاسه همین کاسه است اگر در آن شربت بریزید ، شربت میشود مظروف. حالا اگر در این کاسه دوغ بریزید پس دوغ میشود مظروف. کاسه یکیست ولی مظروفش با هم فرق میکند. کلماتیکه مولانا بکار می برد مثل این کاسه است معنی و مفهومیکه منظور مولانا هست  مظروف است و آن چیزی هست که در این کاسه میریزد.  آن چیزی که مولانا در آن کاسه میریزد با کس دیگر که چیزی را در همان کاسه می ریزد با همدیگر فرق میکند. یعنی این کاسه ها کلمات و یا الفاظ هستند و اینها همه بکار میبرند. در کتابها دیگر و حتی در کتابهای فلسفی و عرفانی هم کار می برند مثل ظرف است ولی مظروفش فرق میکند  یعنی اینکه هر کسی بصلیقه خودش آن معنی و مفهومی که میخواهد از این کلمه ظرف مانند داشته باشد فرق میکند. این خودش ما را متوجه میکند که نمیشود مثنوی معنوی را مثلا با در دست داشتن لغت نامه های معمولی و یا با کتابهای عرفانی بتوانیم بفهمیم. اگر بخواهیم سروده های مولانا را خوب بفهمیم باید به لغت نامه هائی که ویژه مثنوی معنوی نوشته شده و موجود هست مراجعه کنیم آنوقت متوجه میشویم معانی کلمات با آنچه که نوشته شده در یک لغت نامه معمولی ممکن است که خیلی فرق داشته باشد.

مولانا بر این باور هست که این جهان هستی بطور کلی در اثر اضداد آفریده شده. همه جهان هستی آنچه که هست از نظر مولانا بر اساس اضداد آفریده شده.  این جهان مادی هرچه که هست بر اساس چهار عنصر خاک و آب وباد (هوا ) و آتش است. این چهار عنصر بطور کلی ضد هم هستند و در جهان هستی هیچ چیز نیست که غیر از این چها عنصر باشد. شما اگر در دورترین کرات آسمانی هم بروید همین چهار عنصر را می بینید که روی زمین خودتان می بینید. اینست که میکوئیم جهان هستی بطور کلی از این چهار عنصر درست شده. حالا این چهار عنصر ضد همدیگر هستند. مثلا آتش ضد آب است، آتش آب را بجوش میاورد و بخار میکند و می فرستدش به هوا. آب هم ضد آتش عمل میکند، آب وقتی روی شعله آتش بریزید آتش را خاموش میکند.  حالا این جهانیکه بر اساس این چهار عنصر ضد هم بنا شده بنابر این هرچه که درش هست اضداد است یعنی همه اش ضد هم است. اگر که در این دنیا سودی هست زیانی هم هست. حالا ما که جسم مان از این چهار عنصر درست شده، تمام این اضدادی که در طبیعت هست در جسم ما هم هست بنابر این در وجود ما هم خاصه سود است و هم خاصه ضرر است. بهمین علت هست که داریم با خودمان هم می جنگیم یعنی این سود و ضرر در وجود ما و در درون ما دارند با همدیگر می جنگند ، ما هم با دیگران می جنگیم در حالی که ما سود را میخواهیم. هستند کسانیکه آنها زیان را میخواهند. اینست که با خودمان و با دیگران در حال  تضاد و جنگ هستیم. اصلا کلمه جنگ از اینجا پیش میآید، از روی این تضاد پیش می آید پس میگوید

              بـنـای خـــلق بر اضــداد بود        لا جرم ما جنگی ایم از زر و سود

مولانا میگوید تمام چیزهائی که بروز میکند از یک انسان در عالم وجود همه بر اساس این اضداد هست. ولی یک چیز هست، درست است که اینها همه ضد هم هستند ولی مولانا میگوید بسوی آشتی و سازش دارند پیش میروند با اینکه باهم دیگر ضد هستند. میگوید

           خشـمهای خـلـق بـهـرِآشـتیـست        دام راحت دائماً بی راحتیست 

یعنی اینها همه ضد هم هستند

            هر زدن حکم نوازش را بُــوَد        هر گله از شُکر آگه میکند

گله و شکر بر عکس همدیگر هست. در نظر بیاورید که یک معلمی یک کودکی را تنبیه میکند. این تنبیه که میکند یک زدن هست ولی در واقع دارد او را نوازش میکند برای اینکه دارد او را از راه نا درست بیرون میآورد و براه درست او را میاندازد. پش مفهوم این دوتا ظاهرا مخالف همدیگر است ولی واقعاً هدف یکیست. شما دارید از یک چیزی گِله میکنید که ندارید وقتیکه پیدا کردید شکرش را میکنید پس آن گِله مبدأ شکر کردن است. شما وقتی که بیمار هستید در رنج و درد هستید و وقتی که بهبود پیدا میکنید آنوقت در حالت آسایش و آرامش هستید. مولانا میگوید اصلاً این جهانِ هستی بر اساس این اضداد شناخته میشود. بر اساس این اضداد معرفت پیدا میکنید، تا بیماری نباشد که ما پی بسلامتی نمی بریم. تصور کنید که فقط سلامتی بود آن وقت ما از بیماری و مداوای آن هیچ نمیدانستیم. حالا اگر فقط بیماری بود ما نمیدانستیم سلامتی یعنی چی. حالا که این هردو هستند درک میکنیم که مفهوم بیماری و سلامتی یعنی چی. کسیکه گرسنه هست مفهوم سیری را درک میکند. جائی که نور هست مفهوم تاریکی پیدا میشود. بنابر این تمام اینها اضداد هستند و این اضداد در راه سازش هستند یعنی الان وقتی تمام این برقها برود وچراغها خاموش بشود ما در یک ظلمت مطلق و تاریکی قرار میگیریم. بعد دفعتاً روشن میشود و وقتیکه روشن شد شکر میکنیم که خدایا شکرکه برقها روشن شد، در حالیکه وقتیکه خاموش شد گله میکردید که چرا خاموش شد. پس این گله ها پایه و اساس آن شکر است. این مفهوم ضد هم بودن ولی در راستای سازش با همدیگر است. شناخت از طریق اضداد روشن میشود بنابر این نا راحتی و راحتی فرقش چیست؟ راحتی وقتی شناخته میشود که نا راحتی باشد. حالا فرض کنیم که اصلا ضد نباشیم، اگر ضد نباشد شناسائی نیست. برای همین هست که مبدأ آفرینش که خداوند است اصلا ضدی ندارد. چون ضدی ندارد شناخته نمیشود. اگر به یک فیلسوف یا عارف و دانشمندی بگوئید که این خدا را تعریف کن، او نمیتواند. برای اینکه واقعیّت آنچه را که هست نمیشناسد و فقط باورمند است که خدا هست. حالا ازش بپرسید خدا کیست و چیست را نمیداند برای اینکه ضدی ندارد. مطابق آن چیزی که گفته شد همه چیز با ضد خودش شناخته میشود و چون خداوند ضدی ندارد شناخته نمیشود. پس از این مقدمه نسبتاً طولانی میپردازیم به خواندن ابیات و تفسیر آنها:

این جهان جنگ است. چرا این جهان جنگ است؟ برای اینکه این جهانِ اضداد است و چون اضداد هستند این ضد ها با هم می جنگند.

030    نقل خارستان غذای  آتش  است        بویِ گل قوتِ دِماغ سَر خوش است

نقلِ خارستان یعنی آن بوته های خاریکه در بیابانهای کم آب هست. این بوته خاریکه در

بیابان هست برای شتریکه این خار را میخورد مثل نقلیست که ما انسانها میخوریم. در مصراع دوم قوت یعنی غذا و دِماغ یعنی مغز. سَر خوش است یعنی آدمیکه شاد هست. میگوید: این بوی لطیف گل برای مغزی که در حالت سر خوشی هست خیلی ارزنده است و خیلی خوب میتواند آن را درک کند. ولی کسیکه در عین ناراحتی و رنج هست این بوی خوش آیند گلی که شما میتواید حس بکنید او نمیتواند حس بکند. این بوی گل نوازش دهنده یک مغز آرام است. بنا بر این هیچ چیز در باره همه یک جور عمل نمیکند و ضد هم ممکن است عمل بکند.

031    گـر پلـیـدی پیش ما  رسـوا  بود        خوک و سگ را شِکّروحلوا بوَد

این پلیدی یعنی ناپاکی. مولانا وقتی که کلمه پلیدی را بکار می برد منظورش مردار است. مردار یعنی حیوانی که مرده و یک گوشه ای افتاده و گندیده هم شده. این پلیدی بینی شما را آزرده میکند و این ناپاکی را نمیشود پذیرفت. ولی همین مردار برای خوک و برای سگ مثل شکر و حلواست.

032    گر پلیدان این   پلیدی  ها کـنـنـد        آب ها بــر پــاک کـردن می تنند

پلیدان چه کسانی هستند؟ پلیدان کسانی هستند که اندیشه و افکارشان زشت و  پلید است. بد کردار و زشت گفتارند. اینها پلیدان هستند. این پلیدان در جامعه هستند و دارند کار خودشان را میکنند. اینها پلیدی و زشت کاری میکنند. اگر این هست در همین جامعه آبی هم هست که این پلیدیها را بشوید و این ناپاکی ها را پاک بکند پس ضد این پلیدی آب هم هست. آنوقت هر کسی بطرف چیزی که میخواهد کشیده میشود. مولانا میگوید

            ناریان مـر ناریان را جاذبـند            نوریان مــر نوریان را جاذبند

یعنی آنهائیکه مثل آتش میمانند، نار یعنی آتش. آنهائیکه وجودشان مثل آتش هست، اینها جذب چیزهای آتشین میشوند و بطرف کارهائی میروند که مثل آتش شورنده و خراب کننده است.  آن کسانیکه وجودشان سراسر نور است بطرف نور میروند.

              قِسم باطل باطلان را می کشد         باقیان را باقیان هم سر خوشند

قِسم یعنی نوعِ. کسانیکه اهل باطلان هستند هیچ چیز را قبول ندارند،  نا باور هستند بطرف باطلها و ناباوریها میروند. اما کسانیکه باقی میمانند با وجود مبدأ آفرینش که همیشه باقی هست آنها هم به بقای او باقی میمانند. آنها همیشه سر خوشند. در نطر بگیرید که مولانا جزو باقیان است یعنی او نمرده است و شما با خواندن این مطالب دارید بحرفهایش گوش میدهید،  پس نمرده و جزو باقیان است. کی میرود بطرف این باقی؟ کسانیکه اهل باقیانند. اهل باقی ماندن به بقای آن مبدأ آفرینش هستند. نا باوران بطرف ناباوریها میروند و باطلان بطرف باطلیها میروند و حق شناسان بطرف حق میروند. پس اینها همدیگر را جذب میکنند.

033    گرچه ماران زهر افشان میکـنند         ورچه تلخان مان پـریشان میکنند

034    نَحل ها بر کوه و کـنـدو و شـجـر         مـی نـهـنـد از شـهـد انـبـارِ شکَر

کار مار زهر افشانی است. تلخان مان یعنی آنهائیکه برای ما تلخ کامی میکنند. چه کسانی برای ما تلخ هستند؟ کسانیکه اصلا نمیتوانید تحملشان را بکنید. اصلا نمی توانید با آنها هم نشینی کنید، اینها تلخان هستند. آنها ما را پریشان میکنند مثل ماران که کارشان زهر افشانیت، شما نمیتوانید با آنها حتی یک لحظه وقت بکذرانید. در بیت دوم نحل یعنی زنبور عسل. شجر یعنی درخت و کندو خانه ایست که زنبور ها برای خود میسازند. این زنبور ها برای ما عسل میافرینند در حالیکه آدمهای تلخ برای ما تلخی و ناراحتی میافرینند. روزگارمان را پریشان میکنند، حالمان را نا خوش میکنند و این زنبور های عسل هم برای ما شهد و عسل و انگبین درست میکنند. اینها ضد هم هستند، آن کسیکه دلش تلخی میخواهد یعنی اندیشه اش تلخ است و افکارش تلخ است ، او میرود بطرف تلخیهاو آن کسیکه اندیشه و افکارش شیرین و شهد است میرود بطرف چیزهای شیرین. وقتیکه با او روبرو میشوید خوشحال می شوید. دو کلمه با شما حرف میزند و شما را شاد میکند، جانتان را شیرین میکند. مثل آن عسل میماند، همانطور که آن آدمهای تلخ با دو کلمه حرف روزگارتان را سیاه میکنند و میخواهید از آنها فرار کنید. توجه داشته باشید که دارد راجع به اضداد صحبت میکند ولی میگوید همه اینها لازم است و نظام و اساس جهان بر این تضادها است، برای اینکه تا آن تلخی نباشد ما که معنی عسل را نمیدانیم. اگر عسل بکام ما لذت بخش است برای اینست که ما تلخی را هم میشناسیم.

035    زهـر ها هرچند زهری   میکـنـنـد         زود   تریاقـاتشان   بــر میکـنـنـد

تریاق یعنی پاد زهر و پاد یعنی ضدّ، پس تریاق ضدّ زهر است. در بعضی از کوههای هندوستان سنکهائی هست که به آنها سنگ پاد زهر میگویند. در گذشته ها دو تیکه از این سنگ را بهم میمالیدند و گرد  سنگ بدست  آمده را حل  میکردند و این  محلول سم زهر را

خنثی میکرد. کار زهر کشندگی و از بین بردن است. اگر که این هست پاد زهرش هم هست. کدام یکی از این دو را طالبید؟ در قسمت گذشته مولانا گفت که دنیا بازاریست که همه جور متاع در آن هست و هر کسی بطرف متاع و جنسیکه میخواهد کشیده میشود در این دنیای بازار مانند هیچ چیزی نیست که در این بازار نباشد و شما بطرف چیزیکه میخواهید کشیده میشوید. اگر وجود شما تلخ است بطرف تلخی کشیده میشوید و اگر وجود شما شیرین است مروید بطرف شیرینی ها. توی این بازار همه چیز هست عسل میخواهید بخرید هست زهر میخاهید بخرید هست، این شمائید که باینطرف و آنطرف کشیده میشوید. چرا کشیده میشوید برای اینکه شما هم سنخ خودتون را میخواهید پیدا کنیدو بدون اینکه توجه داشته باشید یک آدم تلخ میخواهد آدمهای تلخ را پیدا کند. چیزهای هم سنخ بطرف همدیگر کشیده میشوند. عدم هم سنخ بودن از هم دور و دفع میشود ولی یک نواخت بودن و هم سنخی بهم جذب مسشود.

036    این جهان جنگ است کل،چون بنگری          ذرّه با ذرّه چــو دین بـا کــافــری

همه این جهان جنگ است برای اینکه این تضاد وجود دارد. هر یک ذره ای ضد ذره دیگر است این جنگی که میگوئیم فقط جنگ بین دو کشور تصور نکنید، هر یک زره با زره دیگر در حال جنگ هست و ضد هم هستند. آنطور ضد هم هستند که دین با کافری و یا باور مندی با ناباوری. ذراتی که سازنده این جهان هستند بهمین اندازه اینها با همدیگر قرق دارند.

037    آن یکـی ذره هـمی پـرّد به چــپ         وان دگر سوی یـمـیـن انـدر طـلـب

یمین یعنی راست در مقابل چپ آورده. یک ذره بطرف چپ کی پرّد و یک ذره دیگر بطرف راست میرود، اندر طلب یعنی در طلب چیزی که هست. نه تنها شما بطرف آن چیزیکه میخواهید میروید بلکه ذرات عالم هم بطرفی میروند که آن طرف را می طلبند. بآن طرف کشیده میشوند. مرداری را در نظر بگیرید که لاشه اش آن کنار افتاده. وقتی این لاشه آن کنار افتاده زنبور های عسل که بسراغش نمی آیند و اگر زنبوری تصادفا بطرف آن لاشه بیاید قراولان او را در کندو راه نمیدهند و همانجا کمرش را دو نیم میکنند. حالا اگر دقت کنید این لاشه از ذرات پلید درست شده و هی پلیدی هم بآن اضافه میشود، هرچه گرد و خاک است و هرچه ذرات پلیدی هم در هوا هستند بیشتر روی این می نشینند. این ذرات هم میخواهند هم جنس خودشان را پیدا کنند.

038    ذرّه ای بالا و  وآن  دیگر نگـون         جنگ فعلی شان ببین اندر رُکون 

نگون یعنی سر به پائین و رو به پائین. جنگ فعلی شان ببین یعنی ظاهرشان ببین. فعلی برای ما یعنی اکنون و حالا ، ولی مولانا در اینجا و کلاً در این قسمت وقتی کلمه فعلی را بکار می برد منظورش ظاهریست و این مثال خوبیست برای بحث اول این قسمت در مورد ظرف و مظروف. اندر رکون یعنی در آرامش. میگوید یک ذره ای به بالا می پرد و یک ذره ای رو به پائین میرود و می بینیم که ظاهرشان در سکون و آرامش هستند ولی اینها واقعاً آرام نیستند همه این ذرات در حال حرکت هستند و در حال رکون و سکون نیستند. اصولاً موجودات عالم را حتی آن موجوداتی که ما بیجان میبینیم مولانا زنده می بیند. میگوید هیچ چیز در این دنیا غیر زنده نیست، ذرات خاک هم زنده اند

039    جنگ فعلی هست از جـنگ نهان         زین تخالف آن  تـخالـف را بـدان

جنگ فعلی یعنی جنگ ظاهری. میگوید این جنگ ظاریشان در اثر جنک باطنیی هست که در باطن آنهاست این دو جنگ با ههم دارند این تخالف که ما الان درظاهر وجود دارد و می بینیم از آن تخالفهای درونی هست. این مخالفتها با آن مخالفتها باهم ارتباط دارند. اگر در درون شما مخالفتها هست و در درون شما جنگی بر بدی و خوبی هست، زشتی و زیبائی در باطنتان دارند می جنگند، شما همین جنگ را ظاهر میکنید و نشان میدهید و آن را بفعل میاورید و عین همان ظاهر میشود.

040    ذرّه ای کان مـحـو شـد در آفتاب         جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

اگر ذره ای در نور خورشید محو بشود، آفتاب همیشه مولانا بجای خورشید میاورد. فرض بگیرید که محو بشود. در بازارهای قدیمی که سر پوشیده بود و بالای آن سوراخی بود که نور آفتاب بداخل بازار می تابید و در بازار هم گرد و خاک خیلی زیاد است و وقتی که در داخل نگاه میکنید می بینید یک ستونی از نور خورشید  گرد و خاک زیادی دارد به بالا میرود. تصور میکردند که این زرات گرد و غبار آنقدر بالا میروند که جذب خود خورشید میشوند و فرض بگیرید وقتی جذب خورشید شدند جزو خورشید میشوند پس از آن دیگر جنگی وجود ندارد و این ذرات بهدف خود رسیده اند و دیگر همه اش نور است و همه اش روشنائیست.  این خورشید  خورشید حقیقت است و آن ذرات من و شما هائیم. تا زمانیکه در این بازار مانده ایم با هم مخالف هستیم و سر همدیگر را کلا میگذاریم و سودمان را از زیان دیگران می بریم و با هم دیگر مخالفیم ولی وقتی که ما جذب خورشید حقیقت شدیم و جذب خورشید باور مندی شدیم و بآن خورشید باورمندی پیوستیم و دیگر جزو خورشید شدیم دیگر کی با کی در جنگ باشد. نور که با نور در جنگ نیست. آنوقت آن جنگها از بین میروند و دیگر جنگی نخواهد بود.

041    چون ز ذرّه مـحـو شد نَفسِ نَفس         جنگش اکنون جنگ خورشید است و بس

اگراین ذره نَفس نَفسش یعنی وجودش در خورشید محو شد و خورشید شد. حالا اگرجنگی بخواهد بکند باید با خورشید جنگ بکند ، با خورشید حقیقت جنگ بکند. ولی با خورشید حقیقت که جنگی نمیشود کرد.

042    رفت از وی جنبشِ طبع و سکون        از چـــه؟   از  اِنّا اِلَیه  راجـعـون

میگوید که جنبش و حرکت از وی، وی همان ذره ای که در عالم وجود هست از طبعش یعنی طبیعتش و جنبشش همه اینها از بین میرود! چرا برای اینکه جزو خورشید حقیقت شده  آنوقت مسئله ما از خدائیم و بخدا باز میگردیم پیش میاید. انا لله و انا الیه راجعون یعنی ما از خدا هستیم و ما بسوی او برگشت میکنیم. میترائیستها میگفتند که ما نور هستیم و بسوی نور باز گشت میکنیم، بلا خره به نور میرسیم. یعنی بآن خدا و بآن مبدأ حقیقت میرسیم. بنا بر این دیگر جنگی بین ما نیست چون ما بحقیقت رسیده ایم. هدف نهائی و غائی عرفان هم اینست که ما به حقیقت برسیم.

043    ما به بحرِ تو زخود راجـع شـدیم        وز رضاعِ اصل مُسترضِع  شدیـم

مولانا حالا دیگر دارد مناجات میکند. حرفهائی که میخواست بزند زد و حالا دیگر دارد با خدای خودش مناجات میکند. ما به دریای هستی مطلق تو ای خداوند و ای مبدأ آفرینش بر گشتیم. رضاع در مصرع دوم یعنی شیر خوردن و بچه شیر خوار. مسترضع یعنی شیر خورنده. ما از شیر حقیقت تو خوردیم و ما خورنده شیر حقیقت هستیم، از شیر سر چشمه اصلی حقیقت. در نظر بیاورید که این سر چشمه شیر حقیقت مادریست که بما شیر میدهد. ما شیر خورنده از سر چشمه شیر حقیقت شده ایم و بنا براین به حقیقت پیوسته ایم و دیگر جنگ و ضدیت در ما فرو رفته است.

044    در فروع راه ای مانده ز غول       لاف کم زن از اُصول، ای بی اصول

راه، راه حقیقت است. غول هر چیزی هست که ما را از راه حقیقت بیرون بیاورد. اشاره است به کسانیکه گمراه شده اند. میگوید ای کسانیکه راه حقیقت را گُم کرده اید و ای کسانیکه گمراه کنندگان شما را از راه گمراه کرده اند، آن ثروت و جاه و مقام و آدمهای بد و زشت و همه این غول ها.  شما از راه اصلی خود باز مانده اید و خیال میکنید که به راه اصلی رسیده اید. فروع و اصول در بیت فوق بر ضد هم آمده. فروع یعنی راه های فرعی و اصول یعنی راه اصلی. بیشتر مردم در راه های فرعی مانده اند مثل کسانیکه بطرف جاه و ثروت میروند و کسانیکه بطرف مقام و خود پسندی میرود، همه در راه های فرعی هستند و از راه اصلی که جذب راه حقیقت است باز مانده اند. ای بی اصول یعنی ای کسیکه از راه اصلی باز مانده ای تو لاف نزن و خود ستائی مکن که من آن کسی هستم که به اصل حقیقت رسیده ام. نه خیر، تو در همان راه فرعی باقی مانده ای و گُم شده ای. ای بی اصول  تو در راه حقیقت نیستی و خیال میکنی که حقیقت جوئی کرده ای و بحقیقت رسیده ای.

045    جنگِ ما و صلحِ ما در نور عین        نیست از ما هست بینَ اَصـبـعـیـن

با هم جنگ داریم، با هم صلح داریم، ضد هم هستیم،. در نور عین اینجا عین منظور چشم باطن است. بچشم دل ما جنگهائی که با هم داریم و صلح هائیکه با هم داریم و یا تضادهائی که با هم داریم از ما نیست و از بین دو انگشتان آن مبدأ آفرینش است. کلمه اصبع یعنی انگشت. اصبعین یعنی دو انگشت. ما مثل قلمی هستیم که در بین دو انگشت نویسنده هستیم این قلم خودش حرکتی ندارد که چیزی بنویسد. آن مبدأ آفرینش است که ما در بین آن دوتا انگشتان با قدرت آفرینش هستیم و ما را بسوی جنگ و یا صلح حرکت میدهد. پس لاف مزن که تو خودت بطرف حقیقت رفته ای. اگر بسوی حقیقت بخواهی بروی این انگشتان اوست که باید تورا به راه حقیقت بکشاند.

046    جنگِ طبعی، جنگ فعلی، جنگِ قول        در میان جزوها، حربیست هَول

جنگِ طبعی یعنی طبیعتها دارند با هم میجنگندند یکی گرم مزاج است و یکی سرد مزاج است، یکی عصبانی هست و دیگری ذاتاً آرام است اینها با هم در جنگ هستند. جنگ فعلی یعنی جنگهای ظاهری و جنگ قول یعنی جنگ گفتارها و جنگ فعل ها و جنگ کردارها و همه اینها که هست در میان جزو ها، جزو ها کی ها هستند؟ ما ها جزو هستیم و مبدأ آفرینش کل است. در میان ما جزوها این گونه جنگها وجود دارد و هَول یعنی ترسناک و حرب یعنی جنگ. یعنی اینها جنگهای خیلی ترسناکی هستند.

047    این جهان زین جنگِ قایم مـی بُوَد       در عناصِــر در نگر تــا حــل شود

قایم یعنی قائم و استوار و پابر جا. این جنگهائی که برای شما گفتم درست است که هست و این جهان قائم و استواری است بر این جنگها. اگر قبول نداری، در چهار عنصر نگاه کن و ببین این چهار عنصر چه جوری دارند با هم میجنگند. آب و آتش چگونه با هم مخالف هستند. تو و هرچه که در این جهان هستی هست از این چهار عنصر است و این جنگها همیشه هست. 

048    چهار عنصر، چهار اُستونِ قوی است        که بد یشان سقف دنیا مُستوی است 

اُستون همان ستون است. این چهار عنصر اینها چهار ستون بسیار قویی هستند که بمنزله نگه دارنده سقف جهان هستند و این سقف این دنیا روی این چهار ستون محکم و استوار باقی و استوار است. مُستوی یعنی ثابت و پا بر جا. اطاقی را در نظر بگیرید که سقفی دارد. این سقف چهار تا دیوار میخواهد تا فرونریزد. و یا چهارتا ستون میخواهد که روی آنها گذاشته بشود. میگوید این عالم هستی هم مثل یک اطاقی میماند که روی این چهار دیوار گذاشته شده، روی این چهار عنصر گذاشته شده. اگر این چهار دیوار نباشد سقف پائین میریزد. اگر چهار عنصر هم وجود نداشته باشد دنیا از هم متلاشی میشود. 

049    هر ستــونی اِشکـنـنـدۀ  آن دگـــر        اُسـتنِ  آب  اِشکـنـنـده    آن  شرر

اشکننده یعنی شکننده. اُستن یعنی ستون. شرر یعنی آتش. درست است که سقف استوار است بر این چهار ستون ولی این ستونها دائماً در حال جنگ هستند. شگفتا که این چهار ستون با هم در جنگ هستند و لی این جهانِ هستی بر این چهار ستون پا بر جاست. این شگفتی آفرینش است. اگر قبول نداری آب را بریز روی آتش و ببین چه هیاهوئی و چه زَدو خوردی و جنگی ایجاد میکند .

050    پس بنای خـلـق بر اضــداد بـــود        لاجرَم مـا جنگی ایم از ضَرّ و سود

تفسیر این بیت در مقدمه این بحث مستتر است. پس بنیاد این آفرینش بر این اضداد است. در هر حال سود هم هست و ضرر هم هست در این دنیای بازار مانند و ما با این ضرر و سودهائی که هست با همدیگر در جنگیم. با خودمان هم در جنگیم. امروز از خواب بلند میشوم و میخواهم بروم سر کسب و کارم. آیا سر فلانی را کلاه بگذلرم و یا نه؟ اگر نگذارم ضرر میکنم و یا فلان سود را نمی برم. اگر بخواهم سود ببرم بایـد که او را گول بزنم. چکنم بکنم یا نکنم. در داخل خودمان جنگ و ستیز داریم.

051    هست احـوالـم  خِـلافِ  هـمـدگـر        هریـکـی  با  هـم   مخـالف  در اثر

مولانا میگوید من هم همین طور هستم. منِ مولانا هم احوال باطنی من خلاف همدیگر هستند یعنی آنچه که در باطن من هم هست جنگ است. هر یکی با هم دارند مخالفت میکنند. من در موقع تصمیم گیری با خودم جدال دارم، آیا این را بکنم یا نه. بعد میگویم حالا ایندفعه بکنم و در نوبتهای بعدی نمیکنم. میگوید ای خواننده گان مثنوی از من قبول کنید که ما همه در باطن خودمان هم حتی با خودمان جنگ و جدال داریم. طبیعت اینجور است و منهم جزو طبیعت هستم. منتها من توانستم خودم را کنترل کنم.

052    چون که هـر دم راه خود را میزنم       با دگـر کس سـازگاری  چون  کنم

راه خود را زدن یعنی راه خود را گول زدن. خودم را منحرف کردن و گول زدن. من که دارم خودم را گمراه میکنم پس چگونه آدمی هستم که میخواهم با دیگران سازش کنم. خودم با خودم نمیتوانم سازش کنم. صبح که از خواب بلند میشوم باین قصد بلند میشوم که بروم نصیحت بکنم. در راه با خودم میگویم که چرا آنها را نصیحت کنم. بگذارم آنها گمراه بشوند و ضررش را هم ببینند. نه من باید خودم را کنترل کنم و بروم و آنها را نصیحت کنم.

053    موجِ لشگر هـای احوالـم بـبـیـن        هر یـکی بـا دیگری در جنگ و کین

میگوید این حال و احوال من مثل لشگر میمانند. لشگر بدیها، لشگر خوبیها، لشگر زشتی ها و لشگر نیکیها. اینها مثل لشگرهای زیاد دارد موج میزنن و دارن میآیند. هر یکی از این لشگر ها با دیگر لشگر ها در جنگ و کین هستند. کین یعنی دشمنی و کینه. خیلی جنگ بزرگی است در وجود من.

054    می نگر در خود چنین جنگ گران        پس چه مشغولـی به جنگ دیگران

جنگ گران یعی جنگ سخت و مشکل. تو در خودت سیری کن و این جنگ بزرگت با خودت را ببین. پس تو چرا همیشه با دیگران در جنگ و ستیز هستی؟ آن جنگ داخل خودت را ببین و منزویش کن.

055    یا مگر زین جنگ حقت وا خَرَد        در جهــان صـلح یک رنکـت بَرَد

این کلمه یا زیادی آمده فقط برای پُر کردن کمبود کلمه و ما از مگر شروع میکنیم. مگر یعنی شاید، ممکن است،. زین جنگ از این جنگی که در داخل خودت هست. حقت یعنی خداوند تو را. وا خَرد یعنی رهائی بخشد. در مصراع دوم: در این جهان هستی تو را رهائی بدهد و ببرد در یک جهانی که همه اش صلح است. یعنی باید مُرد تا باین دنیا بروی؟ نه در همین دنیا هم چنان آرامشی بتو بدهد که فقط یک رنگی باشد و رنگ جنگ بکلی از بین برود. بسیارند کسانیکه از نظر پیشرفت در عرفان اصلا بجهان برین پیوسته اند ولی در جهان خاکی دارند با آرامش زندگی میکنند اما از لحاظ باطن در جهان برین هستند. اگر که بحرف مولانا گوش بدهیم و برویم در داخل خودمان و ببینیم این جنگ بزرگ را در باطن خودمان، آنوقت میگوید از خدا بخواه که خدا تو را یاری بدهد از این جنگ درون نجادت بدهد.

056    آن جهان جز باقـی و آباد نیست        زان که آن ترکیب از اضداد نیست

آن جهان یعنی جهان براین. آن جهانیکه فقط روح است و همه روح ها یک رنگند و همه با هم آرامند، آن جاویدان است و همیشه باقیست. آن جهان آباد است برای اینکه آن جهان از اضداد ترکیب یافته نیست، بدون اینکه وارد مباحث مذهبی بشویم، منظور اینکه نقطه نظر مولانا را جذب کنیم. بما گفته شده که بهشتی هست. در آن بهشت آرامش و یک نواختیست. در آن بهشت جنگی نیست. چرا اینجور است و چرا جاودانی هست؟ چرا تخریب نمیشود و چرا ازین نمیرود؟ و بلاخره چرا جنگ نیست؟ برای اینکه در آن تضاد نیست و آن بهشت از چهار عنصر باد و آب وخاک و آتش ساخته نشده که ضد هم دیگر باشند و هرچه آنجاست یک نواخت است.

057    این تـفـانی از ضِـد آید  ضـدّ را        چون نباشد  ضـدّ ، نبُوَد  جـز بـقـا 

تفانی از فناست و فنا شدن. این دنیای جهان خاکی ما  در هر کره دیگری هم بروی همه اش در حال فناست. برای اینکه اضداد در همه آنها هست. پس بقا کجاست؟ آنجائیکه هیچ چیز ضد هیچ چیز نباشد. یعنی بطور کامل یک نواختی باشد.

058    نفیِ ضدّ کرد از بهشت آن بی نظیر        که نباشد شمس ، و ضِدّش زَمهریر

نفی کرد یعنی منتفی کرد، منتفی کرد یعنی از بین برد. میگوید منتفی کرد از بهشت. چی را منتفی کرد؟ آن ضد ها را منتفی کرد. آن بی نظیر یعنی خداوند یکتا و بزرگ. این خداوند بی نظیر ضد ها را در بهشت منتفی کرد. شمس خورشید است و زمهریر یک مکان بی نهایت سرد است. خورشید بسیار داغ و پُر حرارت است. زمهریر بسیار سرد است. پس شمس با زمهریر باید با هم بجنگند. ولی در آن جهان برین نه شمسی هست و نه زمهریری. نه آن حرارت سوزان است و نه آن برودت زیاد از حد. بنا بر این تعادل است. وقتی تعادل هست برقراری هست. آنجا از جنگ اضداد هیچ خبری نیست. موجوداتیکه در آنجا هستند بلا ذوال بدون اینکه از بین بروند و در حالت آرامش باقیند و بسوی کمال دارند میروند

Loading