01.6 حیات دل

تفسیر : (خواننده محترم توجه فرمایید که این کتاب در حال ویرایش است)

در این قسمت اولین بحث مولانا را از دفتر ششم شروع میکنم و پایان آن را بامید آفریننده خودم واگذار میکنم. این قسمت که «حیات دل» نام گذاری شده صحبت از مولاناست و حُسامالدینِ چلبی. مولانا بجز دفتر اول یعنی از دفتر دوم تا پایان دفتر ششم، سخنان خودش را با حُسامالدین شروع میکند.  کلمه حُسام بمعنی شمشیر تیز است و چلبی بمعنی آقا، بزرگ و سرور  . حُسام الدین چلبی در زمان خودش معروف به اخی تُرک بود. اخی یعنی برادر من. او از یاران مکتب فتوت و جوانمردی بود و بر گزیده و جانشین مولانا هم بود. بزرگترین خد متی که این حُسام الدین بجهانِ بشری کرد این بود که توانست مولانا را وادار بکند به سرودن مثنوی معنوی و مولانا را از آن استقرار یعنی غرق شدن در عوالم خودش و از ژرفای بی خویشی که خودش را اصلا نمی شناخت و در حالت جذبه و بی خویشی فرو میرفت، حُسامالدین توانست او را از این وضع خارج کند و متوجه عالم با خویشی بکند و یا از بیخویشی به باخویشی بیاورد برای اینکه در عالم بی خویشی آنچه که هست برای عالم خودش مؤثر است. ولی وقتیکه با خویش باشد، میتواند که برای تمام مردم دنیا مؤثر باشد. در هر حال او را به نظم یعنی بسرودن مثنوی معنوی بر انگیخت. البته پیش از مولانا کتابهای دیگری بود مثل حدیقه سنائی ، منطق الطیر عطار،که طالبان حقیقت از این کتابها استفاده زیاد میکردند و بهره می بردند ولیکن آنچنانکه باید، آن کتابها بگفته حُسام الدین تعلیمی نبود یعنی کسی را در گسترش زیاد تعلیم نمیداد و باسطلاح امروزی آموزشی نبود و جای کتابی که تعلیم دهنده باشد خالی بود و در عرفانیات، این جای خالی را حُسام الدین سبب شد که پُر کند.  درست است که جای این کتاب خالی بود ولی جامعه بشری در انتظار زائیدن یک کتاب مفید و لازمی بود در عرفانیات و در حقیقت حُسام الدین زایشگر این موضوع بود. این مولود بدنیا آمد و حُسامالدین زایشگر این نو زاد بود و از پستان مثنوی معنوی شیر معنویت را بآن طالبان حقیقت آنچنان که باید در سطح جهان نوشانید و هنوز هم در عصر حاضر نه تنها  مینوشند بلکه بتدریج نوشنده این شیر معنویت هم هر روز زیاد می شد.

یک شبی در خلوت حُسامالدین با مولانا صحبت کرد و باو گفت جای یک همچین کتابی خالیست. مولانا قبل از ملاقاتش با شمس شعر نمیگفت و گُم شدن شمس تبریزی انگیزه ای بود برای مولانا که او را وادار به شعر گفتن کرد و در حال حاضربهترین غزلیات ادب فارسی را میتوانید در در دیوان کبیر مولانا معروف به کلیات شمس پیدا بکنید. وقتیکه حُسام الدین با مولانا در مورد ایجاد مثنوی معنوی صحبت کرد، مولانا دست کرد از گوشه دستارش کاغذی بیرون آورد که هیجده بیت شعر روی آن نوشته بود که آن هیجده بیت معروف به« نــی نامه »  اولین صفحه مثنوی معنوی را تشکیل داد. خود مولانا باین فکر افتاده بود و هیجده بیت را هم سروده بود. این هیجده بیت تفسیر بسیار مفصلی دارد و گفته شده که این هیجده بیت نی نامه در اول مثنوی معنوی مثل شیرازه هائی هست که تمامِ شش دفتر مثنوی را بهم دیگر وصل میکند. یا بعبارت دیگر جوهر و عصاره و خلا صه شش دفتر اگر یکی اهل درک و فهم باشد می بیند که در آن هیجده بیت در اول مثنوی نهفته هست. و یاد آوری کردم که مولانا در آغاز دفاتر دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم را بنام حُسامالدین چلبی شروع میکند برای حق گذاری از آن حقیکه حُسامالدین بگردن مثنوی داشت. اگر حسام الدین چنین انگیزه ای را ایجاد نکرده بود، چه بسا که ما امروز این مثنوی را نمی داشتیم. بنا بر این حسام الدین نه تنها بگردن خود مثنوی حق دارد بلکه بگردن بشریت هم حق دارد. بهمین خاطر مولانا آغاز پنج دفترش را با یاد آوری حسام الدین شروع میکند. مثلا در دفتر چهارم میگوید:

          ای ضیا الحق حُسام الدین توئی       که گذشت از مه بنورت مثنوی

کلمه ضیا یعنی نور. ضیا الحق یعنی نورِ خدا.

          هـمـت عــالی تـو ای  مـرتـجا       میکشد این را خدا داتد کجا

ای مرتجا یعنی ای کسیکه امید وار هستی که این کار انجا پذیرد.

         گردن این مثنوی  را بسته ای       میکشی آنـسوی که دانسـتـه ای     

می بینیم که مولانا با صراحت بیان میکند که باعث به وجود آمدن این مثنوی اوست.

          مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای        گر فزون گردد تو اش افزوده ای

حُسام الدین چلبی از سال 662 تا سال 672 یعنی ده سال تمام در محضر مولانا بود و مولانا چه بسا شبها تا صبح مثنوی را می سرود و حسام الدین می نوشت. وقتی که صبح میشد طالبان حقیقت دور حسامالدین را میگرفتند و آنچه را که او در شب قبل نوشته بود نسخه برداری میکردند و او کلمه بکلمه بآنها شرح میداد، تفسیر میکرد و درس میداد و این وسیله ای شد که سروده های مولانا از فردی بفرد دیگر منتقل گردد.  ده سال طول کشید که این مثنوی به اتمام برسد. و پس از حدود یک ماه مولانا در گذشت. کاملا بر حق است که بگوئیم این حُسام الدین نه تنها بر مثنوی و بشریت بلکه بر فرهنگ انسانی حقی عظیم دارد. مولانا خودش این را جابجا میگوید، آنطوری که حُسام الدین را میشناخت و با آن چشمیکه حسام الدین را میدید آن را توصیف و بیان میکند.

           ای ضیا الحق حُسام  الدین  راد        اوستادانِ صفا را اوستاد

راد به معنی جوانمرد است. یعنی تو از همه با صفایان با صفا تر هستی

           گر نبودی خلق محجوب و کثیف        ور نبودی حلق ها تنگ و ضعیف

            در  مـدیحت  داد  مـعنی  دادمـی        غـیـرِ این مـنطق لبی بگشادمی

در این چند بیت میگوید که این مردم اینها تنگ نظرند و برداشتشان ضعیف است. وقتیکه میگوید حلقها تنگ است یعنی اینها نمی توانند معنویت را بخورند. همانطور که غذای مادی باید خورده شود، معنویت هم باید خورده شود. وقتی میگوید محجوب و کثیف یعنی  پوشیده در این حجابهای خود پسندی و تکبرو اگر حلقها تنگ و ضعیف نمی بود آنوقت در مدح تو آنچه که تو بودی میگفتمی و بیش از اینکه الان گفتم میگفتم.

          لیک لقمه باز آنِ صعوه  نـیـست        چاره اکنون آب و روغن کردنیست

صعوه یعنی گنجشک. لقمه ای که یک باز میخورد را نتوان جلوی یک گنجشک گذاشت ولی الان چاره ای ندارم که مَثلِ آب و روغن بزنم. میخواهد بگوید آب و روغن با هم مخلوت نمیشود و هرچه بهم بزنی، باز از هم جدا میایستد. میگوید آنچه را که من میگویم مردم نمیتوانند برداشتش بکنند. مثل اینکه روغن با آب مخلوط نمیشود، منهم نمیتوانم مطالبی را که در ذهنم دارم بگویم.  اگر بخواهم که آنچه راجع به حُسام الدین گفته بنویسم مطلب به درازا میکشد و تا اینجا که ذکر شد اکتفا میکنم  حالا به تفسیر این قسمت در تحت عنوان حیات دل  که اولین بحث در دفتر ششم هست  می پردازیم .

001    ای حیات دل! حُسامالدین! بســی        مِیل  میجوشد  به  قسـمِ   سـادسی

وقتی که میگوید حیات دل یعنی ای حسام الدینی که بخشنده حیات معنوی به دلهای مرده هستی و بحیات دلهای مرده حیات می بخشی بسیار. قسم یعنی قسمت و یا بخش یا فصل، منظورش این دفتر ششم است. سادسی یعنی ششم. توجه اینکه مولانا میگوید: میل میجوش و نمیگوید میل من میجوشد. یعنی اکنون نوبت دفتر و یا قسمت ششم است که باید شروع کنم و این میلِ من نیست بلکه میل یک مبدأ دیگریست که بر مغز و زبان من میگذارد و در من میجوشد که من این کار را بکنم و تا اخر هم جا بجا میگوید آنچه که من میگویم بمن الهام میشود و بزبان من نهاده میشود.

002    گشت از جذبِ چو تو عـلامه یی        در جـهـان گردان حُسامی نامه ای

از جذب تو یعنی از جاذبه تو و علامه یعنی دانشمند بسیار بزرگ. در جهان گردان یعنی دور دنیا گشت، یعنی دور دنیا مشهور شد و پخش شد. حُسامه نامه ای ببینید مولانا چه میگوید، او اسم مثنوی معنوی را میگوید حسامی نامه ای. حُسامی نامه بمعنی کتاب است یعنی کناب حُسامی. این مُنتهای حق گذاری به اوست. در اینجا دوتا پیام هست. یکی کلمه میل در بیت قبلی که نمیگوید میل من و بجای آن میگوید خود میل دارد میجوشد و یکی دیگر باید ما توجه کنیم به حق شناسی مولانا تا چه قدر است که مثنوی معنوی را به نام حُسامالدین نامگذاری میکند. میدانید که این کار ده سال طول کشیده و در تمام این ده سال حسام الدین بهمراه مولانا بوده و او نه تنها در اینجا بلکه در جاهای مختلف همه این زحمات را نسبت میدهد به حسامالدین و میگوید این حُسامی نامه است. که از آن زمان یکی از اسامی مثنوی معنوی اسم گذاری شد.

003    پیش کش می آرمَت  ای مـعنوی       قِسـمِ   سادس  در تـمـام   مـثـنـوی

مولانا میگوید من بتو هدیه میکنم ای حسام الدین که سراپای تو معنویت است در قسمت ششم که آخرین قسمت مثنوی است.  عده زیادی از خوانندگان مثنوی و علاقمندان به مولانا تصور میکنند که وقتی میگوید در تمام مثنوی حدف سراسر مثنویست در حالیکه مولانا کلمه تمام را بجای اختتام فصل یا دفتر ششم که آخرین دفتر در مثنوی هست آورده. 

004    شش جهت را نُـوردِه زین شش صُحف       کَی یَطوُ ف حــولَهُ من لم یَطُـف

شش جهت یعنی در تمام دنیا. این دنیای ما دارای شش جهت است که عبارت هستند از راست و چپ، جلو و عقب، بالا و پائین. میگوید به تمام این دنیا نور بده و روشن کن. زین صُحف یعنی از این کتاب ها. میگوید باین شش دفتر که مثل کل دنیا میماند خدایا نور بده یعنی بهمه دنیا تعلیم بده. در مصراع دوم: کَی یعنی تا اینکه، یطوف یعنی طوف و از کلمه طواف است یعنی همه دنیا را دور بزند، حولهُ یعنی اطراف آن، من یعنی کسیکه، لـم یطف یعنی طوف نکرده. پس معنی مصراع میشود « مردمیکه گِرد این شش دفتر تا بحال نگشته اند و اطراف آن دور نزده اند، تو آنها را گردش بده. یعنی تو این را تعلیم بده به مردم. و از همان زمان که یک ماهی بیشتر بعمر مولانا باقی نمانده بود، حسامالدین تعلیم دادنش را بدیگران شروع کرد.

005    عشق را با پنج و شش کار نیست        مقصدِ او جز که جـذب یار نیست

پنج و شش باز مربوط میشود باین دنیای مادی ما. شش را در بیت فوق گفتم ول پنج بمعنی پنج حس ماست یعنی حواس پنج گانه.  شناس ما از این دنیای خاکی فقط از طریق این حواس پنج گانه است. عشق را با این حواس پنج گانه و با این مکان شش جهتی کاری ندارد و برتر از اینهاست. مقصد و حدف عشق چیز دیگریست. عشق فقط یک هدف دارد و آن اینکه معشوق خودش را جذب بکند و هیچ چیز دیگر نمیخواهد. عشق نمیخواهد بگوید من بالاتر از تو و تو پائین تر از من هستی، اصلا این دنیای شش گانه و این حسهای پنج گانه در مطلبی را که من میگویم مطرح نیست. فقط هدف جذب یار است و بس. آن کسیکه عاشق است به چیز دیگری نمی اندیشد مگر به معشوقش، و این یک راز است و درک این راز، شایستگی لازم دارد که چرا یک عاشق واقعی به هیچ چیز دیگر جز به این عشق نمی اندیشد.

006    بو کــه فیما بَعد دستــوری رســد        رازهـای   گفتنی   گـفـتـه  شــود

بو که یعنی شاید که باشاد که، فیما بعد یعنی بعد از این، دستوری رسد یعنی بمن فرمانی برسد. گفت که این رازها بکسی گشوده نشده و شاید که در آینده بمن دستوری برسد و الهامی بمن بشود که: رازهای گفتنی گفته شود، الان مردم را لایق این نمیبینم که این رازها را درک بکنند زیرا آنها شایسته نیستند. تا همین جا میگویم. با وجود اینکه مثنوی معنوی این همه ژرفا و گسترش دارد میگوید این مثنوی میتوانست خیلی گسترده تر و عمیق تر باشد ولی این مردم قابلیت درک آن را ندارند. لذا تا همین جا بس است.

007    با  بیـانی کـه   بُـوَد  نـزد یکــتـر        زیـن کـنـا یـات ِ دقـیـقِ مســتَـتَـــر

اگر که بمن الهام گردد که این رازها را بگویم، من با بیانی آنها را فاش میسازم که نزدیکتر باشد به فهم و درک مردم. اینهائی که تا بحال گفتم همه اش کنایه است و اشاره. این مطالب خیلی مستتر و دقیق و پوشیده است. اگر بمن دستوری برسد من با بیانی خواهم گفت که به فهم ها نزدیکتر باشد نسبت باین مثنوی که پُر از کنایه و اشاره هست و از نظر مردم پوشیده است.  حالا چرا من این رازها را نگفتم و نمیگم مگر اینکه دستور برسد، میگوید

008    راز جز بـا رازدان انباز نـیسـت         راز اندر گـوش مـنکر راز نیست

انباز بمعنی شریک است. میگوید راز را باید با اهل راز در میان گذاشت. اهل راز کیانند؟ کسانی هستند که این راز را بفهمند. آنها شریک و انباز این راز میشوند.  اگر که در گوش نا باور و آن کسیکه منکر حقیقت است خواسته باشی این رازها را بگوئی اولا تأثیری ندارد و ثانیا آن دیگر راز نیست و هرچه که باو بگوئی بنظرش پوچ و بی معنی میرسد برای اینکه او اصلا منکر حقیقت است و حالا تو میخواهی از حقیقت برایش حرف بزنی؟

009    لیک دعـوت وارد است از کردگار       با قبول و نا قبول او را چه کـار

دعوت یعنی فرا خواندن بسوی حقیقت. این فراخوانی مردم بسوی حقیقت بمن وارد شده. با فبول و ناقبول او چکار داری.  من هیچ کاری ندارم که باین دعوتی که من بسوی حقیقت میکنم شنوندگان و یا خوانندگان کتاب من آنها را قبول بکنند و یا نکنند، باور کنند یا نا باور باشند، منکِر باشند یا نباشند. من دستور دارم و کار خودم را میکنم و آن اجرای دستور به منست.

10     نوح نهصد سال  دعوت  می نمود        دم بـدم انکار قومش مـی فُـــزُود

این نوح که یکی از پیمبران است و اسمش را شنیده اید مفهوم عددی آن را کار نداشته باشید یعنی بسیار طولانی، و سالیانِ دراز داشت قوم خودش را دعوت میکرد بسوی حقیقت ولی لحظه لحظه بانکار و نا باوری و نا قبول کردن بقومش اضافه میشد. آیا او دلسرد شد؟ دست برداشت از این دعوت کردنش؟ نــه .

11     هیچ  از گفتن عِنان  وا پس کشید؟        هیچ اندر غـارِ خاموشــی خزیـد؟

عنان آن افسار اسب است و وقتی سوار روی اسب است و میخواهد اسب بایستد او عنان اسب را میکشد. پس عنان واپس کشیدن یعنی توقف کردن. قوم او دعوتش را نمی پذیرفتند. آیا او هیچ دست بردار بود؟ آیا او به غار ظلمانی تاریک خزید که زندگانیش را بگذرند؟ نه این کار را نکرد و نرفت در سکوت. سکوت را تشبیه کرده به یک غارِ تاریک.

12     گفت: از بانــگ و علالایِ سـگان        هیـچ وا گــردد ز راهـی کـاروان

کاروان آن قافله بود که میرفت. قافله ای را در نظر بگیرید که در بیابانی دارد میرود. یک چندتا سگ ولگرد هم توی این بیابان عوعو میکنند. آیا این قافله از رفتن و ادامه مسیرش دست بر میدارد برای این سگان که دارند عو عو میکنند؟ نــه. قافله راه خودش را پیش می برد. البته این سگان را که میگوید همه ولگرد بودند. چرا میگوید ولگرد برای اینکه خود قافله هم با خودش سگهای اهلی خودش را داشت برای دفاع از کاروان. پس این علالای یعنی هیاهو و عوعو کردن سگان. آیا از پارس کردن سگان کاروان می ایستد نــه نمی ایستد

13    یــا شبِ مهتـاب از غوغـایِ سگ        سُست گـردد  بدر را در سَیر تگ ؟

شب مهتاب باز هم از عو عو کردن سگهاست. شاید شنیده باشید وقتیکه ماه بصورت قرص تمام بیرون میاید، بسیاری از سگ ها به هیجان میآیند و شروع میکنند به پارس کردن زیرا نور ماه تمام تأثیری دارد روی این سگان.  این ماه تمام بتندی دارد میرود. آیا این ماه در اثر عوعو سگها از تند رفتن خودش دست بردار است؟ نــه دست بردار نیست. حالا منهم وقتی که میخواهم این مثنوی را بگویم، قبلا اشاره کرده بود که خیلی ها باور نمیکنند و من را پس میزنند و قبول نمیکنند و شایستگیش را ندارند ولی من دست بردار نیستم مثل اینکه نوح دست بردار نبود.

14    مه فشانَد نور و سگ عو عو کنـد        هـر کسی بَر خـلقتِّ  خود  مـی تند

بَر خلقت خو یعنی بر رفتار خود. می تند یعنی رفتار کند. کارِ ماه نور فشانیست و کار سگ عوعو کردن است. هر کسی با طبیعت خودش دارد کار میکند. کار من اینست که معنویت را توضیح بدهم و در جهان پخش کنم. کارِ نگروندان اینست که نگروند و قبول نکنند. هر کسی بر خلقت خود، بر طینت خود، بر سرشت خود می تند و یا رفتار میکند.

15    هـر کسـی را خدمتی  داده  قضـا        در خــورِ آن،  گوهرش  در  ابتلا

خدمتی یعنی انجام کاری. قضا یعنی مشیّت و خواست آفریدگار. در خورِ آن یعنی شایسته آن، مناسب آن. گوهرش یعنی ذاتش در ابتلا. ابتلا بمعنی آزمایش و امتحان است. مولانا میگوید مشیّت مبدأ آفرینش این بوده که هرکسی یک کاری باو واگذار شود و این کاری که باو واگذار کرده اند در خور و شایسته و مناسب ذات و جنس آن شخص باشد و حالا این مورد آزمایش قرار میگیرد که آیا او بچه راهی میرود. منظورمولانا اینست که در مسیرِ زندگی ما فرازها و فرودهای فراوانیست. هیچ کس نیست که از بدو تولدش یک جور و یک نواخت باشد و فراز و فرود دارد. آنوقتیکه در فراز هستید امتحان باید بدهید. آیا خودت را می بازی، آیا بمردم فخر میفروشی چون بیشتر از دیگران داری؟ و بیشتر از دیگران میدانی؟ آیا وقتی که در فرود هستی نا امید میشوی؟ که نا امید شدن اصلا کفر است؟ داری امتحان خودت را پس میدهی که در این فراز و فرودها چگونه رفتار میکنی. تو نباید باین فراز و فرودها کار داشته باشی و تو باید کار خودت را بکنی.

16    چون که نگذارد سگ آن نَعره سَقَم      من مَهَم  سَیرانِ  خود را چون  هِلَم

اینجا دارد از زبان ماه صحبت میکند. ماه دارد صحبت میکند. چونکه نگذارد یعنی که قطع نمیکند و ادامه میدهد. نعره سقم یعنی نعره زشت و نا خوش آیند. البته در لغت این سقَم ناله و فریادیست که از درد پیدا میشود. صدای سگ نا خوش آیند است.در مصراع اول میگوید وقتیکه این سگ دست از این صدای نا خوش آیند خودش بر نمیدارد، من که مـاه هستم سُیران خودم، گردش خودم  را چگونه واگذار کنم. چرا آن سگ از عوعو کردنش دست بر نمیدارد؟ من که ماه هستم نمیتوانم از سیر و گردش خودم را باز دارم.

17    چون که سِرکه سِکرکِگی افزون کند     پس شِکَر را  واجب  افزونی  بود

وقتیکه سرکه، سرکه بودنش و ترشیش را زیاد میکند پس بر شکر واجب است که آن هم شیرینی خودش را افزون بکند. نه اینکه همینجور بگذارد که سرکه مرتب ترش تر شود شکر هم میخواهد شیرینی خودش را زیاد کند. (این یک مثال است که آورده).

18    قهر سرکه، لطف همچون انگـبـین       کین دو باشـد  رکنِ هـر اسکنجبین

قهر یعنی آن شدتها و آن نا راحتی ها. آن ناباوریهائی که مردم دارند و آن حرفهای بیهوده ایکه نا باوران میزنند به آدمهائی مثل مولانا، اینها مثل قهر است و مثل سرکه است ترش است و آنها ترشروئی میکنند و اخم میکنند و سرکه گی میکنند. اینها را از مردم بگیرید و عسل را هم بگیرید. انگبین اینجا یعنی عسل و شکر. سابق بر این وقتی که میخواستند سکنجبین بسازند سرکه را با شکر مخلوط میکردند. مولانا میگوید سرکه را با عسل مخلوط میکردند. اگر سرکه آن را زیاد بریزند که این سکنجبین درست بیرون نمی آید. سابق بر این، پزشکان ان موقع معتقد بودند که در متعادل کردن بدن و تعدل وضع مزاجی بدن مؤثر است. اگر اینطور است و میخواهد در بدن مؤثر باشت پس سرکه اش نباید بیشتر از شکر آن باشد و شیرینیش هم نباید از حد خودش زیاد تر باشد. خودش باید در حال تعادل باشد تا بتواند مزاج ها را متعادل بکند. در مصراع دوم کین دو باشد یعنی سرکه و شکر باشد رکنِ یعنی پایه و اصلِ هر اسکنجبینی. این کلمه اسکنجبین عربی شده سر کنجبین است. در زندگی این فراز و فرود هائی که گفته شد، اینها تعادلشان را باید حفظ کنند. آن اسکنجبین وجودتان را باید متعادل کنید. هرچه که سختی زیاد شد شما باید امیدتان را زیاد کنید. سختی آن سرکه و امید آن شکر است. هرچه که مردم میخواهند شما را ناراحت کنند، شما به لبخند خودتان اضافه کنید. هرچه اخم و ترش روئی آنها بیشتر شد، شما بیشتر خنده بلبتان باشد تا بتوانید آن را خنثی بکنید. نه اینکه چون اخم و ترش روئی کرده منهم باو دشنام میدهم. نــه از این طریق که کار انجام نمیشود.  وقتیکه او ترش روست شما خنده درو باشید. میگوئید او رویش زیاد میشود نـه بعد از مدتی او خجالت میکشد. آنوقت است که شما توانستید یک نفوذی بکنید در جامعه خودتان با تغیر دادن این شخص.

19    انگـبـیـن گر پای کــم آرد ز خَــلّ        آیـد آن  اسکـنجـبـیـن  اندر  خـلـل

انگبین گفتیم عسل است ولی ما میگوئیم شکر است. پای کم آرد یعنی مقدارش کمتر شود. خلّ در زبان عربی یعنی سرکه. میگوید اگر شکر مقدارش در ساختن سکنجبین کمتر از سرکه بشود. در مصراع دوم میگوید آن دیگر اسکنجبین نیست. خلل یعنی خرابی، تباهی. اگر شکرش یا سرکه اش کم و زیاد باشد حاصل کار دیگد سکنجبسن نیست.

مولانا بر میگردد به نوح و قومش

20    قوم بر وی سرکه ها  می ریخـتند       نوح را، دریا فزون می ریخت قند

در مصراع اول میگوید قوم نوح او را انکار میکردند. نا باوران قبول نداشتند و منکر میشدند ترش روئی میکردند. اما نوح دریا ی معدن آن شکر حقیقت در اختیارش بود و آفریدگار شکر او را زیاد میکرد. بنا براین، این قبول نکردن قومش هیچ تأثیری در نوح نمیکرد. دریای جود و کرم آن آفرینش قند خوی و رفتار نوح را زیاد تر میکرد. بهر نسبتیکه ترشی و سرکه گی آن قوم نا باور افزوده می شد، مبدأ آفرینش که پشتبان نوح بود از دریای شکر خودش شکر میریخت درفکر و اندیشه نوح تا میتوانست کارش را انجام میداد.

21    قَند او را بُد مدد ار بـحــر جُـــود       پس ز سرکه  اهـل عالـم می فزود

قند او را یعنی آن لطف مبدأ آفرینش به او، برایش کمکی بود که خداوند از دریای جود و کرمش به نوح ارزانی میداشت. در مصراع دوم میگوید هرچه قدر که اهل عالم سرکه خودشان را زیاد میکردند مبدأ آفرینش هم شکر خودش را بر نوح اضافه میکرد.  مراد مولانا اینست که دنیا، دنیای اضداد است و این یک بحث بسیار مفصلی ست. دنیا یک میدان جنگ و ستیزه است. دو چیز ضد هم است مثلا تاریکی هست نور هم هست، روز هست شب هم هست، بیماری هست و سلامتی هم هست، خوبی هست بدی هم هست، زشتی هست زیبائی هم هست و الی آخر. اینها همه ضدّ هم هستند. مولانا میگوید پایه و اساس این دنیای هستی روی این اضداد است. اگر این اضداد نبود، این عالم اصلا بر پا نبود و در جائی دیگر که مفصل بحث خواهیم کرد میگوید هر چیزی به ضدّ خودش شناخته میشود. شما وقتی می فهمید که سلامتی یعنی چی که بیمار بشوید و یا زمانی میفهمید که سیری یعنی چی، که گرسنه باشید، پس هر چیزی با ضد خودش شناخته میشود ,قست آخرش اینست که باید همه اضداد در این جهان هستی باشند تا همه چیز شناخته بشود. تا یکی خیر را تجربه نکرده باشد از کجا میتواند بفهمد که شر یعنی چی. باید ما این اضداد را تجربه بکنیم تا  آنها را بیشتر بشناسیم.

22    واحدُ کالالف کـه  بوَد؟ آن  ولـی       بل که صد قرن است آن عـبدالـعلی

واحدُکالالف یعنی کسیکه وجودش یک تن است ولی باندازه هزار تن است.  می پرسد این چه کسیست؟ او انسان کامل دوست صدیق حقیقت است. او آن کسیست که میگوید من حقیقت را دوست دارم و مبدأ حقیقت را دوست دارم و در گفتارش کاملا صادق است. در مصراع دوم عبدالعلی کیست؟ عبد یعنی بنده، علی یکی از اسامی خداوند است یعنی بزرگوار، پس عبدالعلی یعنی بنده خدای بزرگ. در جواب مصراع اول که می پرسد آن کیست که یک نفر است ولی باندازه هزار نفر به جامعه  سود رسانی دارد؟ او بنده صادقِ خدای بزرگ است یعنی مرد کامل.

23    خُم که از دریا در او راهی شود       پیش او  جـیـحون هـا  زانـو  زنـد

یک خمره ای را در نظر بیاورید که بوسیله لوله ای آن را بدریا وصل کرده اید. توی این خمره آب هست توی دریا هم آب هست. حالا آن آبی که در خمره هست آب خمره نیست و آب دریاست. مهم اینست که خمره وجود شما بدریای حقیقت راه پیدا بکند. اگر راه پیدا کرد شما هم میشوید دریا. پس باید آن راه را پیدا کرد. مولانا عادتش اینست در مثنوی معنوی که هر رودخانه پهناور بزرگ را جیحون مینامد. اگر خُم وجود انسان با معرفت و بینش ارتباط پیدا بکند آنوقت آن جیحونها و دریا های بزرگ در پیش دریای وجود انسان زانو میزنند و شأن انسان را به اوج میرسانند.

24    خاصه این دریا، که دریا ها همه      چون شنیدند این  مثال و دَمـدَ مـه

25    شد دهانشان تلخ ازاین شرم وخَجَل     که قـرین  شد نامِ  اعظَم  با ا قل

در بیت اول میگوید خاصه اینکه این دریای آفرینش خداوند و دریای فهم و درک و معنویت خداوند وقتی بوجود یک بنده صدیق وصل شد، و این دم دمه و شگرف به وجود آمد، دم دمه یعنی یک چیز عجیب و شگرف، چیزیکه همه در برابرش هیا هو میکنند، آنوقت همه دریا ها دهانشان تلخ میشود. دهان تلخ شدن یعنی اینکه از شیرین کامی بیرون آمدن. دریا خودش تلخ و شور هست، میگوید آب دریا برای این تلخ و شور شده چون خودش را در برابر آن دریای معرفت الهی دیده و خجالت کشیده و شرمنده شده. آدمها وقتی از یکی خیلی خجالت بکشند یک مرتبه احساس میکنند که دهانشان تلخ شده.  این دریا ها چرا خجالت کشیدند؟ برای اینکه قرین شد یعنی نزدیک شد نام اعظم، نام مبدأ آفرینش با اقل، با کمترین بنده, در دو بیت قبل گفت که آن عبدالعلی، بنده واقعی خدا اگر به دریای معرفت وصل شود او هم میشود دریای معرقت. حالا اینجا میگوید که این دو چیز قرین شدند، یکی دریای خداوند است و یکی هم آن آدمیست که بدریا وصل شده. درست است که این آدم بدریا وصل است و درست است که این بنده خداوند است و عبدِ خداوند است ولی با وجود این یک بنده ای بیش نیست. هرچه باشد یک بنده و یک آفریده است در برابر آن آفریدگار خجالت کشید که این هم قرینی پیدا شد و شرمندگی ایجاد کرد. مولانا میخواهد بگوید که این حرفها که من میزنم جز این نمیتوانم بگویم.من خودم میدانم که این حرفهای من رسا نیست و حق مطلب را ادا نمی کند ولی جز این چاره ای نیست.

26    در قِرانِ این جهان با آن جـهان         این جهان از شرم میگردد جَهان

قِران یعنی مقایصه. از مقایصه عالم برین بر عالم فرودین ، عالم فرودین این عالمیست که ما در آن زندگی میکنیم. عالم برین عالم ماوراء الطبیه است. وقتیکه مقایصه بکنیم این عالم طبیعت را با عالم ماوراءالطبیه که عرفان بما معرفی میکند و یا تصوف بما معرفی میکند آنوقت می بینیم که این جهانِ هستی ما نه تنها زمین ما بلکه تمام اجزاء آسمانی و ستارگان و خورشید همه و همه اینها از این جهان خاکی هستند و وقتی مقایصه شود با آن جهانِ معرفت، جهانی که همه اش روح است آنوقت می بینیم که این جهان ما خجالت میکشد.  و گریزان میشود.  جَهان در آخر بیت یعنی جهنده و گریزان. باز میگوید این حرفهائیکه من دارم میزنم آنجوریکه باید رسا باشد نیست زیرا سطح مطلب بالاست و فهم مردم پائین من فقط در ذهنشان یک یاد آوری میکنم.

27    این عبارت تنگ و قاصر رتبت است   ورنه خَس را با اَخَص چه نسبت است

این عبارت یعنی این حرفهائیکه من دارم میزنم تنگ است یعنی محدود و نا رساست و کوتاه است و اگرنه این کلمات و لفظ و کلمه ها که من میآودم این کجا و آن اَخَص کجا. اَخَص از خاص تر است. آخر عام داریم و خاص. عام یعنی مردم و چیزهای معمولی و خاص یعنی بر گزیده که جمعش میشود خواص. اَخَص یعنی برگزیده بر گزیدگان و یا بر گزیده تر از بر گزیدگان. میگوید اینها هیچ نسبتی با هم ندارند و من چاره ای ندارم که این حرفها را میزنم.

28    زاغ  در رَز نعره  زاغان  زنـد       بلبل از آواز خوش کی کم کـنـد

زاغ کلاغ است و رَز درخت انگور هست و بطور کلی به باغ هم گفته میشود. اینجا بمعنی باغ بطور کلیست. میگوید در باغها آن کلاغها صدای نا خوش آیند خودشان را نعره میزنند. حالا بلبل هم توی آن باغ هست. حالا بلبل از آواز خوش کی کم کند. یعنی آیا بلبل میگوید چون کلاغ دارد در این باغ نعره میزند منهم از چه چه زدن خودم دست بر دارم؟ نه بر نمیدارد. مولانا میگوید اگر حرفهای من را باور نمیکنی و درک نمیکنی و یا اگرمن نمیتوانم حرفهای کامل تر و رساتر بگویم که آنهابتوانند درک بکنند  پس من حرف خودم را میزنم. من بلبلی هستم که چه چه خودم را میزنم و به زاغان کاری ندارم.

29    پس خریدار است هریک را جدا       اندر این  بازار یَـفـعَـل  ما یَشـا   

یفعل یعنی میکند از فعل و عمل است و یعنی میکند. ما یعنی هر چه. یشا یعنی خواهد. پس یفعل ما یشا یعنی میکند هرچه میخواهد.  میگوید این دنیائی که ما در آن هستیم مثل بازاری هست که توی این بازار هرکس هرکاری میخواهد میکند. بازارِ یفعل ما یشاست.هرکس کار بد میکند و یا کار خوب میکند حر ف راست میگوید و یا دروغ میگویدو..و… ولی مهم اینست که همه این کارها خریدار دارد و بازار باید خریدار داشته باشد. خریدار است هر یک را جدا. بدی خریدار دارد و خوبی هم خریدار دارد. زشتی خریدار دارد و نیکی هم خریدارد دارد. راستی خریدار دارد و دروغ هم خریدار دارد.

Loading