تفسیر :
در سراسر مثنوی مولانا صحبت از حکمت میکند و میگوید حکمت شالوده, اساس و بنیان این شش دفتر من است. این کلمه حکمت در این تفسیرها زیاد تکرار شده ولی باید درست فهمید که مراد از این حکمت چیست. حکمت از نظر مولانا علم باطن است در برابر علم ظاهر. علم ظاهر آن علمیست که در اثر تحصیلات در مرور زمان از پائین ترین تا بالاترین سطحش کسب میشود. ولی علم دیگری هست که در درون آدمی هست و آن علم را علم باطن میگویند. این علم باطن دانشی هست که آدم خاکی را, آدمی را که از خاک آفریده شده و در این دنیای خاکی زندگی میکند را متوجه یک دنیای دیگری بر تر و بالاتر از این دنیای خاکی میکند و از این سخن میگوید که در جهانیکه ما زندگی میکنیم, تنها جهان نیست و ماورای این جهان, جهان برتری قرار دارد. منظور بعد از مرگ ما نیست. بطور کلی برتر از این جهان ما جهان برین است که ما اسمش را گذاشتیم جهان معنا یعنی جهان معنویت در برابر جهان مادیت. وقتیکه علم ظاهر را میاموزیم همه اش از ماده صحبت میکنیم و تماما مادیات است ولی در برابر این, معنی و معنویت هم هست. این جهان معنویت پر شده از این معانی و میگوید اگرچه آنچه که در این جهان مادی بچشم ما حقیقی میاید ولی هیچ کدام آنها حقیقتی ندارد. تمام آن چیزهائیکه در این جهان مادی بنظر ما میرسد مجازیست. مجاز در برابر حقیقی است. حقیقت آنست که همیشه بوده, الان هست و خواهد بود. ولیکن علم ظاهر اینطور نیست و دائما در حال تحول است. اول نبوده و بعد پیدا شده و بعدا متحول شده و دائما در حال تغیر است.بسیاری از نظریه ها که نیست بوجود میاید و شاید نظریه هائی که وجود دارد باطل میشود و نظریه های دیگری جانشینش میشود.
اینها همه علم ظاهر است ولی علم معنی و معنویت که از جهانِ ماوراء این جهان ظاهر صحبت میکند, آن همیشه ثابت و لایتغیر و موازینش و قواعدش دائمیست. حکمت آن دانش درون و آن نیروی درون است که راهگشای ماست باین عالم معنی. اگربخواهیم باین عالم معنی برسیم, درک کنیم و بفهمیم که این عالم معنی چی هست، از بیرون نمیتوانیم شروع بکنیم و باید از درون خودمان شروع بکنیم. از علم باطن باید شروع کنیم. این تفکر
اصل آفرینش است و این تفکر اندیشه به رازهای آفرینش و اندیشه در یافتن پاسخ باین راز های آفرینش است. عرفا بطور کلی مصاحبه عرفانی دارند با چشم داخل و چشم دل و از طریق کشف شهود بپاسخ این سؤالها یشان میرسند. کشف و شهود دو کلمه هست. یکی اینکه در کتاب نمیخواند و معلمش باو نمیگوید و خودش کشف میکند. شهود از مشاهده است یعنی چشم دلش مشاهده میکند. این حقایق و اسرار را مشاهده میکند و در میابد. یک علمیست بسیار ارجمند و والا مقام. این علمی که در درون است و ما را بعالم ومعنی میرساند حکمت نامیده میشود. پس حکمت پیدا نمیشود مگر سیر در درون خودمان, مگر اندیشه کردن در برابر آن چیزها و خواستن و طلب کردن و یافتن این پاسخها. اینها همه اش از درون است و همه اش از فکر و اندیشه ماست. این علم حکمت را راه گشای بین ما و حقیقت بدانید. اگر کسی میخواهد بداند که این عقاید چیست و من چرا و برای چه چیز آفریده شده ام و هدف از این آفرینش چیست؟ بلاخره سر انجامش چه خواهد شد, و پرسشهای زیاد دیگر هم هست که نمیتوان در جائی پیدا کرد و یا بکلاسی باشد که جوابها را بشما یاد بدهد, این را باید در درون خود پیدا کرد. وقتی میتوان در درون آینها را پیدا کرد که درون کاملا منزه باشد و مثل آیینه پاک باشد تا این حقایق مثل نور در دل متجلی شود و منعکس گردد. ولی مشروط بر این که این آیینه کدر نباشد و این دل کینه نداشته باشد, دشمنی و حسادت و تکبر و خودپسندی نداشته باشد. اگر این چیزها را نداشته باشد دارد به آیینه تبدیل میشود. وآنگاه که تبدیل به آیینه شد تصویر حقیقت در آن منعکس میشود. آنوقت او با چشم دلش میبیند و کشف میکند. ولی آن چیزی را که می بیند بشخص دیگری که باین مقام و حالت نرسیده نمیتواند بگوید برای اینکه او قدرت درک آن را ندارد.آن چیزی را که شما مراحلش را طی کردید او نکرده بنابراین اصلا برای او معنا و مفهومی ندارد.
گفته شده و یا شنیده شده که خداوند حکیم است. کلمه حکیم از حکمت است. ممکن است سؤال کنید خداوند حکیم است یعنی چی؟ یعنی اینکه تمام این علوم معنوی و عرفانی درونی را خداوند ایجاد میکند و او پایه گذارش در درون ماست. اوست که بر اثر این حکمت هر چیزی را همان گونه که باید باشد آفریده. هر کسی را در جا و مقام خودش که باید باشد نشانده. این از حکمت است که هر چیزی بجای خودش است و هر مکانی بجای خود و هر اتفاقی بجای خودش. وقتی باین صورت به حکمت نگاه میکنیم آنوقت ما در مسیر این حکمت قرار گرفته ایم و به یک محکمی میرسیم. یک نور دانشیست که در دل پیدا میشود که همیشه ثابت است. جالب اینجا که هرکسی میتواند باین جهان معنی برسد بشرط اینکه پا در مسیرش بگذارد. اولش اینکه بخواهد و طلب بکند. این طلب عاملیست که او را بطرف این حکمت و علم درون میکشاند. اصولا عرفان نوعی از این حکمت است. عرفان یعنی تعریف , معرفی و شناسائی. وقتی صحبت از عرفان میکنیم میخواهیم یک چیزی را بشناسیم. اول چیزیکه میخواهیم بشناسیم اینکه میخواهیم خودمان را و جهان درون خودمان را بشناسیم. این شناسائی جهان درون، خودشناسیست. وقتی این خودشناسی حاصل شد آنوقت در مسیر حکمت قدم برمیداریم.
در ابتدای دفتر چهارم مقدمه ای دارد و در این مقدمه میگوید این حکمت نور دانش است که بما ارزانی شده است و این مثنوی من هم نور دانشیست که بشما ارزانی شده و شما را در مسیر این حکمت قرار میدهد و نور دانشیست که مسیر حکمت را برای شما روشن میکند که بتوانید در طول این مسیر گام بردارید و در تاریکی گام بر ندارید. دفتر چهارم هم این کار را میکند. میگوید این دفتر چهارم مانند خورشیدیست که برآمده یعنی سر زده و طلوع کرده, منتها این نورش نور مادی نیست. این نورش نور معنویت و معرفت است. روشن کننده راه حکمت است و رسیدن به پاسخ این پرسشهاست, راه و روش اندیشیدن است برای رسیدن به این حکمت ومیگوید در این دفتر چهارم گوهر هائی میبینید که از گرانبهاترین گوهر هائیکه زنها بسرو سینه خودشان آویزان میکنند گرانبهاتر است. این جمله ها در باره دفتر چهارم همه جمله های خود مولاناست. در مقدمه دفتر های دیگر هم کم و بیش از این سخنها گفته میشود. بنابر این آنچه را که ما میخوانیم, مثلا در این دفتر سوم اینها را خیلی یافتنی و باز یافتنی بدانید, چیزی نیست که ارزان و آسان بدست ما رسیده. این کلامش آن گوهر هاست. آنها را قدر بدانیم و ارج بنهیم و درست درکشان کنیم و بخواهیم بفهمیم تا که به این حکمت برسیم.
وقتی مولانا از حکمت و علم رسیدن باین رازها و اسرار صحبت میکند در دفتر سوم میگوید آن چیزیکه در دفتر سوم و آن حکمتهائی که من آورده ام اینها سپاهیان حقیقت هستند. این سپاهیان مثل اینکه میروند و جائی را اشغال میکنند, شما بکمک آن مفاهیم و معانی ای که در این دفتر سوم آمده, میتوانید بروید و این جهان معنی را تسخیر کنید. اینها هم جمله های خود اوست. این حکمت و دانش چیزی نیست که از راه مدرسه و معلم بوجود آمده باشد. مدرسه و معلم میتواند شخص را تا اندازه ای آماده کند برای پذیرفتن این دانش ولی این شعله دانش باید از درون روشن بشود. و حالا به تفسیر ابیات این قسمت میپردازیم.
0013 ای دریــغــا عــرضــه اَفــهــام خَـلق سـخت تنـگ آمد, ندارد خَـلق حَـلق
ای دریغا یعنی ای افسوس. عرصه یعنی ظرفیت در اینجا. افهام جمع فهم است. سخت تنگ آمد یعنی محدود است. خلق این مردمیست که خدا آفریده. حلق که مولانا در اینجا میگوید منظورش قدرت درک است. شما وقتی میخواهید غذا بخورید احتیاج به حلق دارید که غذای شما را فرو ببرد. غذای معنوی هم حلق میخواهد. غذای مادی برای جسم است. غذای معنوی برای روح است و مولانا میگوید خیلی از کسان این حلق معنوی را ندارند. ومردم سخنان انسانهای کامل را درک نمیکنند بخصوص برای اینکه سخنان متعالی او را مردم نمیفهمند افسوس میخورد و میگوید افسوس که ظرفیت درک و فهم مردم بسیار محدود است و عرصه افهام خلق تنگ است و ظرفیت فهم و درکشان خیلی کوچک و محدود است. مردم برای خوردن غذاهای معنوی استعدادکافی ندارند و یا اصلا ندارند. بقول مولانا حلقی ندارند که این غذای معنوی ازش پائین برود.
0017 لـقـمه بخشــی آید از هــر مُــر تـبس حَـلق بخشی کـاریـزدان اسـت و بس
مرتبس یعنی آدم ثروتمند. هر کسیکه ثروتمند باشد میتواند غذای جسم شما را سر سفره برای شما حاضر کند. اما این حلق بخشی چیست؟ این حلق “منظور حلق معنوی” این حلق بخشی کار آدمها نیست. اینگونه حلق بخشی کار خداوند است و بس. حلق بخشی کارِ یزدان است و بس. یعنی این حلقیکه غذای معنوی درش ریخته میشود و فرو میبرد بوسیله کلِ انرژیهای عالم هستی از اولیکه آفریده شده اید بشما داده شده باشد یا در این مسیرش بعدا قرار گرفته باشید.
0018 حَــلــق بـخشــد جســـم را و روح را حَـلـق بخشـد بـهـر هـر عضوت جدا
این حلقیکه دارد میگوید فاعل حلق بخشیدن همان انرژیهای کل خداوند است. در مصراع دوم میگوید حلق بخشد, در بیت بالاتر گفت حلق بخشی کار خداونداست که هم به جسمت و هم بروحت حلق می بخشد.مولانا از این هم تجاوز میکند و میگوید این منبع انرژیهای کل به جزء جزء بدن تو هم حلق می بخشد. هر جزوی از بدن ما باید حلق داشته باشد که این معنویت را درک بکنیم و این غذای معنویت را بخوریم. چطور است که هر جزئی از بدن ما باید استعداد مادی را داشته باشد که غذای مادی را بگیرد و جذب بکند و لذا هر جزء از بدن ما باید استعداد این را داشته باشد یا پیدا کند که این غذای معنویت را تحویل بگیرد, فرو ببرد و حظمش کند.
0019 این گـهـی بخشـد کـی اجـلالی شــوی وز فضــولـی,وز دغـل خـالی شـوی
این گهی یعنی وقتی. چنین حلقی که غذای معنویت ازش فرو میرود آنوقتی بتو می بخشد که اجلالی شوی. اجلال یعنی بزرگوار شده باشی. یعنی پاک و منزه بشوی و جلالت داشته باشی و آیینه دلتان درخشان باشد و آماده پذیرش آن تصویر باشی و جلیل شده باشید. در مصراع دوم میگوید از فریب بازی و از دغل بازی و فضولی هم خالی شده باشی. فضولی در اینجا یعنی چون و چرا در کار آن مبدأ آفرینش کردن, یعنی آنکسیکه اینکار را کرده درست نیست و بهتر این بود که اینطور میگفت و نه آنطورعمل میکرد. این چون و چرا کردن است. این پرسش نیست و این را مولانا اسمش را میگذارد فضولی کردن و اصولا در عرفان اسمش فضولیست. تو نمیتوانی این فضولی را بکنی مگر اینکه آمادگی پاسخ این چون و چرا ها را داشته باشی. یک شخصیکه اصلا نمیداند صوفی یعنی چی, عارف یعنی چی و رند یعنی چی, آنوقت اظهار نظر میکند, صوفی بد است و رند خوب است. اصلا شما نه صوفی هستید و نه عارف ولی میتوانید که رند و سبکبار باشید. پاک باشید, آلوده و بری از هر زشتی باشید, مرغ روحتان پر و بالش آغشته به گل مادیات نشده باشد, سبکبال باشد و بتواند پرواز کند، این رند است و کاملا جنبه مثبت دارد. دیگر ارتباطی با صوفی و یا عارف ندارد و اینها چیزهای جدا از هم هستند که بنشینیم حکم صادر کنیم که صوفی بد است و یا صوفی خوب است. درست است که صوفی خوب است ولی صوفی چیز دیگریست و رند چیز دیگر.وقتیکه سخن باینجا رسید, بحث خیلی زیاد میشود که فرصت نیست. این صوفی و عارف در ردیف همدیگر هستند. صوفی و عارف یک مکتب را میدانند و مکتب یعنی طرز اندیشیدن. اما اگر خواست این طرز اندیشیدن مکتب عرفان را عمل بکند, جنبه عملیش میشود تصوف و صوفی.
0020 تـا نـگـویی سرّ سـلطــان را بــکَس تــا نــریـزی قــنــد را پـیـش مــگس
در مصراع اول میگوید وقتیکه اینگونه شدی و به رازها و اسرار پی بردی. تا یعنی بهوش باش که آن سری را که درک کردی بهمه نگوئی برای اینکه هیچ فایده ای ندارد و بیهوده است و هر کسی درکش را ندارد. درست مثل این است که قند را جلوی مگس بریزی. تو قند را هدر داده ای. هشدار که قند را جلوی مگس نریزی.
0021 گــوشِ آنـکس نــوشد اســرار جـلال کو چو سـوسن صد زبان افـتادو لال
در بیت قبلی گفت که باید اجلال و جلالت پیدا کنی. دلت جلیل و بزرگوار بشود. نه اینکه ثروتمند بشوی و نه اینکه مقامت بالا برود, بلکه از آلودگیهای و زشتیهای رفتاری و اخلاقی جدا شده باشی. آنوقت جلالت داری. در بیت بالا نوشد یعنی نیوشد بمعنی شنویدن. اسرار جلال یعنی آن اسرار شکوه مند آفرینش. میگوید کسی ارزش و لیاقت و شایستگی شنیدن این اسرار را دارد که مثل گل سوسن باشد. صد زبان داشته باشد ولی ساکت باشد. نوشیدن و نیوشیدن هردو یعنی شنیدن است. نیوشیدن یک چیزی برتر و بالاتر از شنیدن است. اگر شخصی برای جمعی سخن بگوید آن جمع میشنوند, حالا اگر کنجشکی آنجا باشد او هم صدای ناطق را میشنود. فرقش با شنوندگان اینست که شنوندگان معنای گفته های سخن گورا درک هم میکنند ولی آن گنجشک نمیفهمد و او فقط میشنود. آنچه را که شنوندگان میشنوند میگویند نیوشیدن و خلاصه اش میشود نوشیدن. گل سوسن یک گلیست که پر از گل برگ است و هر گل برگش مثل زبان است و میگویند این گل سوسن صد زبان است ولی ساکت است و حرف نمیزند. در مصراع دوم کو یعنی که او. میگوید خوبست که یک انسان مثل گل سوسن صد زبان داشته باشد ولی جلوی هر کسی و یا نادانها لال باشد. یعنی جلو آنهائیکه شایستگی ندارند لال باشد نه جلو کسانیکه استعداد و درک داشته باشند. صحبت از حلق بخشیدن بود حلقیکه خداوند یا آن مبدأ آفرینش و یا کل آن نیروهای انرژی, میبخشد به افراد برای اینکه بتوانند معنویت را درک کنند.
0022 حـلـق بخشـد خـاک را لـطــف خــدا تـا خورد آب و بــرویــد صــد گـیـاه
مولانا همه چیز را زنده می بیند. وقتی زنده می بیند غذا میخواهد و وقتی میخواهد غذا بخورد باید حلق داشته باشد.آن لطف مبدأ آفرینش است که بخاک حلق میدهد. برای اینکه آن خاک آب توسط این حلقش بخورد و صد گیاه برویاند. تا حلق نداشته باشد که نمیتواند آب بخورد.
0023 باز خـاکی را بـبـخشـد حَـلـق و لـب تـا گـیـاهش را خــورد انـــدر طـــلب
خاکی ما انسانها و حیوانات علف خوار هستیم. کلمه خاکی بصورت صفت بکار رفته یعنی جاندارانیکه از خاک درست شده اند. میگوید این انسان و حیوان حلق و لب دارد بخاطر اینکه این گیاهی را که خاک بوسیله حلقش آب گرفت و رویانید که این جاندار خاکی بوسیله حلقش بخورد. ما هم جزو این جاندار خاکی هستیم. این حلق و لب برای این درست شده که این چیزی را که از خاک رویانده بخوریم. در مصراع دوم کلمه طلب یعنی در طلب حیات و زنده ماندن.
0024 چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت گَـشـت حـیوان لـقمه انسان و رفت
وقتیکه این حیوان علف خوار این گیاه را خورد, آنوقت این حیوان زفت میشود. زفت یعنی بزرگ و تنومند و درشت و رشد کرده. حیوان علف خوار گیاه را خورد و رشد کرد و بزرگ شد. شما حیوان علف خوار را میخورید و حالا شما زفت میشوید. حالا آمد در بدن انسان و انسان هم ممکن است لقمه حیوانی بشود. این گردشها و چرخشها در عالم هستی وجود دارد.
0025 بــاز خــاک آمــد شـــد اَکّــالِ بشــر چـــون جـدا شـد از بشـر روح و بصر
دیدیم که خاک آب را خورد گیاه بوجود آمد و حیوان علف خوار آن گیاه را خورد و انسان حیوان علف خوار را خورد. آیا تمام شد؟ خیر. حالا خاک میاید و انسان را میخورد و از خاک آمد و دوباره بخاک بر میگردد. اکّال یعنی بسیار خورنده. از کلمه اکل است و اکل یعنی خوردن. اکال صفت برترش هست یعنی بسیار خورنده. وقتی روح از بدن انسان جدا بشود و وقتی قدرت بصر از انسان گرفته بشود یعنی انسان بمیرد و روح از بدن جدا بشود آنموقع خاک میاید و اکال انسان میشود یعنی انسان را میخورد. دوباره این دوران طبیعت از اول شروع میشود.
0026 ذرّه ها دیــدم دهــانشـان جمله بــاز گــر بگــویم خـوردشــان, گـردد دراز
مولانا میگوید که من ذرات را دیده ام که دهانشان همگی باز بوده و اگر بخواهم بیشتر توضیح این خوردنها را بدهم حرفم به خیلی درازا میکشد.این ذره ها دهانشان همگی باز بود و در حال خوردن بودند و اگر بخواهم راجع به آنجه که میخوردند توضیح بدهم آنوقت حرفهای من دراز میشود. حالا مفهوم همه چیز را زنده میداند یعنی چیست؟.
0027 بــرگــهــا را, بـــرگ از اِنـعــام او دایــگــــان را دایــــه لطـــف عـــام او
برگها همان برگهای درختان هستند. اما برگ دومی ساز و برگ است. از اِنعام او یعنی از بخشش مبدأ آفرینش. در مصراع اول میگوید: این برگهای درختان همه ساز و برگی برای خودشان دارند. ساز و برگ یعنی وسیله و تدبیر, یعنی اینها مجهز هستند برای خوردن. این وسائل تجهیز کننده از بخشش و اِنعام آن مبدأ آفرینش است. در مصراع دوم: دایه یک نوزادی را پرورش میدهد. خود دایه هم باید کس دیگری پرورشش بدهد این کس دیگر چیزی نیست بجز لطف و داده مبدأ آفرینش. همه بهم وابسته و پیوسته اند. میگوید دایگان را، پرورش دهندگان موجودات را, چه کسی پرورده؟ آن لطف خداوند است که بهمه میرسد. این لطف در عالم هستی گسترش دارد و فقط برای یک یا چند نفر نیست.
0028 رِزقـــهـــا را, رِزقــهــا او مـیـدهــد زآنـکـه گــنـدم بـی غذایی چون زهـد
رزق همان روزیست که ما همه میخوریم. میگوید خود این رزقها باید رزق داشته باشند. بخود این رزقهای ما هم رزق داده میشود. در مصراع دوم زهَد یعنی تولید کند. وقتیکه انسان نان گندم میخورد این رزق این انسان است. حالا این گندم هم رزقی دارد. برای اینکه وقتی این دانه گندم کاشته میشود رزقش را از کجا میاورد که رشد کند چون هنوز ریشه ندارد که از خاک غذا بگیرد. این دانه گندم رزقش را از درون خودش میگیرد. پس این چیزیکه اسمش را گندم گذاشتید، خودش هم رزقی دارد و رزقش در شکم خودش است و آنهم خداوند در شکمش نهاده است.
0029 نـیسـت شرح اِین سخن را مــنـتـهـا پــاره ای گــفــتــم بــدانــی پـــارهـــا
میگوید اگر خواسته باشم ادامه بدهم به انتها نمیرسد. من در اینجا شمه ای و پاره ای گفتم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
0030 جــمــله عالــم آکــل و مأ کـول دان بـاقیـیـان را مُــقــبـل و مَــقــبــول دان
جمله عالم یعنی همه عالم. آکل یعنی خورنده و مأ کول یعنی خورده شونده. میگوید در تمام این عالم هستی همگی آکل و مأکول همدیگر هستند. همیشه یکی میخورد و یکی دیگر خورده میشود. باقیان کسانی هستند که بحق رسیده اند و به بقای حق باقی مانده اند. یعنی به حقیقت رسیده اند و حقیقت همیشه باقیست. آنها هم مقبولند و هم مقبل هستند. مقبل یعنی بخت یار و خوشبخت. مقبول یعنی پذیرفته شده. این کسان هم حوشبختند و هم پذیرفته شده درگاه حقیقت هستند و قبول شده آن مبدأ حقیقت هستند. آنهائی که به بقای حق باقی شدند نه در این دنیا یعنی از این دنیای خاکی گذشته اند و روح آنها پیوسته بروح کلی جهان که آن مبدأ آفرینش است و به بقای آن روح کلی باقی مانده اند. آنها جاویدانند و همیشه هستند. دیگر آکل و مأکول برای آنها مطرح نیست. در جهان ماده مسئله آکل و مأ کول هست ولی کسیکه از این دنیا گذشته و روحش بروح کلی پیوسته او دیگر مسئله خورده شده و خورنده نیست. او یک نواختی و یکسانی و بخاطر همین آرامش دارد. او نمی ترسد که توسط موجود دیگر خورده بشود و در تلاش این نیست که چیزی برای خوردن پیدا بکند نه آکل است و نه مأکول.
0036 آکـل و مـقول را حلق است و نـای غــالب و مـغلوب را عـقــلسـت و رای
آنهائیکه در این عالم ماده خورنده هستند و یا خورده شونده هستند باید حلق و نای داشته باشند. اما آنهائیکه غالب و مغلوبند یعنی حقیقت بر آنها غالب شده و آنها مغلوب حقیقت هستند، آنها عقل و اندیشه دارند. آنها حلق و نای احتیاج ندارند در عوض اندیشه لازم دارند. رای بمعنی اندیشه است. باید رسید به آن مقامیکه عقل و رای در کار باشد. همان چیزیکه فردوسی در اول شاهنامه اش میگوید. عقل وخرد. میگوید: بنام خداوند جان و خرد. یعنی بنام خداوندی که بما روح داده و عقل هم داده. وقتی کسی بحقیقت رسید دیگر یک مقام روحانیت دارد و صاحب درک و اندیشه روحانیست. دیگر صحبت از خورده شده و خورنده نیست. میگوید این حرفهائی که دارم میزنم, باز بنظرش میرسد که مردم این حرفها را نمیفهمند. آیا باید همیشه یا بخوری و یا خورنده باشی؟ آنوقت میشوی یک حیوان. ولی وقتی که از این مرحله گذشتی دیگر خوردن و خورنده شدن اولین چیز برتر برایت نیست. از این مرحله که بگذری مهمترین چیز برایت عقل و اندیشه است.
0093 طُـرفـه کـوری دور بـیـنِ تیز چشم لـیـک از اشـتر نــبــیــنِــد غـیـر پشــم
طُرفه یعنی عجیب و شگفت انگیز. کوری یعنی یک کور دل. دور بین یعنی بسیار بینا. تیز چشم کسیست که هر چیزی را میتواند موشکافی کند و چشمش خیلی تیز است. یک شخص عجیبی را در نظر بیاورید که کور دل است ولی چشم سرش خیلی خوب می بیند. این که میگوید نیز چشم است یعنی مو را هم از ماست میکشد و اینقدر میتواند با دقت باشد.ولی وقتی بشتر نگاه میکند فقط پشم شتر را می بیند. شتر یک موجود عجیبی هست. یک پستانداری هست که در میان دیگر پستانداران که پنج انگشت دارند او دوتا انگششت داردو بجای اینکه دوتا پلک داشته باشد سه تا پلک دارد. میتواند بینی خودش را ببندد. غذایش به پشتش بسته. آن کوهانی که در پشتش هست حاوی غذای اوست. برای همین است که میتواند مدتها و هفته ها بدون تجدید غذا زندگی کند. در سرمای بسیار زیاد یعنی در بیست و پنج درجه زیر صفر میتواند زندگی بکند. در گرمای فوق العاده بالا ی بیابانها وقتی موجود دیگری نمیتواند زندگی کند او میتواند زندگی بکند. حالا این موجود باین عجیبی را گذاشتی و فقط پشمش را می بینی؟ میدانی چرا فقط پشمش را می بینی؟ برای اینکه پشمش را بچینی و از آن نمد درست بکنی. ولی از این آفریده عجیبی که ما اسمش را شتر گذاشته ایم چیز دیگری نمی بینی. مولانا چه میخواهد بگوید. میخواهد بگوید که از ظواهر بگذرید یعنی خیلی مو شکاف باشید
0094 مو بمو بـیـند زصـرفه حرصِ انس رقصِ بـی مـقصود دارد همچو خرس
مو بمو بیند یعنی همه چیز را بدقت می بیند و بقول عوام ریز بین است. انس کوچک شده انسان است. هر چیزیکه برایش صرفه داشته باشد خیلی در باره اش ریز بین میشود و دنبال آن چیزیکه صرفه دارد میدود. مولانا میگوید وقتی من نگاه میکنم و می بینم کسانی را که فقط دنبال چیزهای با صرفه میدوند بنظرم خرسی هستند که دارند میدوند. رقص بی مقصود داردهمچو خرس. این خرس را تربیتش میکردند که در این گذرگاها برقصد و مردک دور او ومربیش جمع میشدند و معرکه میگرفتند. مربی خرس قبل از رقصاندنِ خرس پولهائی از مردم که جمع شده بودند میگرفت. از این پولها چیزیکه بخرس نمیرسید ولی بصاحب خرس میرسید ولی خرسه داشت میرقصید ولی چیزی هم بهش نمیرسید و هرچه بود به صاحبش میرسید. این آدمهائی که بدنبال صرفه هستند و خودشان را به آب و آتش میزنند که چیزهای باصرفه بدست بیاورند, مولانا میگوید اینها خرسهائی هستند که بامید اینکه بصرفه ای برسند دارند میرقصند. بر میگردیم به صحبتهای اولیه که معنویت و فهم و ادراک وعرفان, اینها که صرف ندارد کسی دنبالش نمیرود.خیلی محدود و انگشت شمار بدنبالش میروند.
0095 رقص آنجا کـن که خود را بشکنی پـنـبـه را از ریشِ شهوت بــر کــنــی
خود را بشکنی یعنی منیت خودت را بشکنی, خود پسندی خودت را بشکنی. اگر توانستی خود پسندی خودت را بشکنی حالا وقت رقصیدن توست. برقص چون توانستی خود شکنی کنی. ریش بمعنی زخم است . سابق بر این وقتی یک جای بدن زخم میشد روی آن پنبه میگذاشتند. بعد از مدتی میخواستند پنبه را از روی زخم بردارند چون چسبیده بود جدا نمیشد و بعد از یکی دو هفته که زخم خوب شده بود خود پنبه خودش جدا میشد. میگوید این زخم شهوت, شهوت هم مثل زخم است. هر وقت توانستی پنبه را از روی زخم شهوت بر کنی و جدا کنی آنوقت برقص و خوشحال باش. آنوقت زخم شهوتت التیام پیدا کرده.
0096 رقص و جولان بــر سـرمیدان کنند رقص اندر خــونِ خود , مردان کنند
جولان چرخ زدن و دور خود گشتن است. مردان بحق رسیده اینها انسانهای کامل هستند و مرد و زن هم ندارد, انسان کامل بحق رسیده, او میرقصد. رقص سماع یکی از آنها هست. خود مولانا میگوید:
یک دست جام باده و یک دست ذلف یار رقصی چنین میانهِ میدانم آرزوست
میخواهد رقص دوران بر سر میدان بکند. حالا چرا سر میدان؟ وقتی سر میدان شروع برقصیدن میکنند آن خود پرستی و تکبرشان از بین میرود و از آنها میریزد و یکی از راه های ریختن تکبر است. در مصراع دوم میگوید: خون خود یعنی وقتی خون منیتشان را بریزند. برای اینکه شما دوتا آدم هستید. یکی آدمی که منیت دارید و یکی هم آدمیکه این منیتتان را میکشید و از بین میبرید بعد میشوید آدم بالاتر. مولانا میگوید آن ادمی که منیت خود را می کشد و خون هم دارد و خونش میریزد. حالا در آن خون برقص, جایش آنجاست پس هرچه میخواهی برقص. رقص سماعی که میکنند, درست است که در مجالس خودشان همه اش جذبه و کشش است ولی وقتی در ملع عام باشد و در نظر مردم باشد نوعی خود شکنیست. صلاحالدین زرگر یکی از مریدان بسیار نزدیک مولانا بود و مورد توجه مولانا هم بود. صلاحالدین زرگر یک مغازه زرگری داشت. او در این مغازه این شمش های طلا را روی سنگدان میگذاشت و با جکش زدن روی آن شمش را تبدیل میکرد به صفحه های طلائی. بعد از این صفحات طلا و طلا آلات و زیور آلات درست میکردند. و بهمین دلیل باو میگفتند صلاح الدین زرکوب. وقتی مولانا رسید به در دکان زرکوب این ضربه های چکش طلا کوبان در این دکان که داشتند ورقه طلا درست میکردند این صدا مولانا را تحریک کرد و او در بازار شروع کرد برقص سماع کردن. صلاح الدین هم از دکانش بیرون آمد و او هم شروع کرد برقصیدن. بقیه دکان داران در آن بازار همه بیرون آمدند و رقص کنان بآنها پیوستند. بازار شلوغ شد و کم کم رفت و آمد بند آمد. یک وقت دیدند تمام بازار قونیه در حال رقص است. آن رقص مولانا اینگونه تأثیر گذاشت در مردم بازار. رقص بر سر میدان آن کسانی میکنند که خود شکننند. مثل اینکه آن پتک که ضربه میزند روی شمش طلا ضربه میزند روی شمش وجود پر تکبر.
0097 چـون رهندازدست خود دستی زنند چون جهـند ازنقصِ خود رقصی کنند
خود اینجا خود پرستی هست. چون از دست خود پرستی خودشان رها شدند, آنوقت دست میزنند و کف میزنند. از دست خود منظور از دست خودپرستی خودشان دستی میزنند.در مصراع دوم میگوید از عیب خودشان که گذشتند آنوقت میرقصند.
0098 مُطربانشان ازدرون دف مـیـزنـنـد بـحـرها در شـورشـان کـف مـیـزنـنـد
برای این رقصیدن مطربها دف میزدند و یک عده ای هم میرقصیدند. این آدمهائی که میگوید من دارم میگویم که از خود پرستی رها میشوند و شروع میکنند برقصیدن مطربشان در درون خودشان است. و در درون خودشان دارند دف میزنند. دریا ها هم دیگر بهیجان میآیند. از شور و هیجانیکه این انسانهای کامل که بحال رقص در آمده بودند, دریا هم موج برداشته و این موجها که یکی پس از دیگری روی هم میریزند گویا دارند دف میزنندو کف هم میزنند. یعنی نه تنها مردم را میتوانند بهیجان بیاورند دریا را هم بهیجان میاورند.
0099 تـو نـبـیـنی لــیــک بـهـر گوششان بـرگـهـا بـر شــاخـهـا هــم کـف زنـان
میگوید تو اینها را نمی بینی ولی این برگه و شاخه ها که دارند بهم میخورند, اینها هم دارند برای این آدمها دف میزنند.یکی ممکن است بگوید بسیار خوب دارد باد میاید و این برگه و شاخه ها دارند بهم بر میخورند. پس جهان هستی هم دارد برای این انسانهای تکبر از دست داده و خود پرستی را شکسته دارند دف میزنند.
0100 تــو نـبـیـنـی بــرگهـا را کف زدن گــوشِ دل بــایــد, نـه این گــوش بـدن
گوش بدن گوش سر است. میگوید برای شنیدن این دف باید گوش دل داشته باشی نه این گوش بدن و گوش سر. آخر سر نصیحت میکند:
0101 گـوش سَربر بند از هَزل و دروغ تــا بـبـیـنـی شـهـر جــان را بـا فـروغ
هزل یعنی یاوه گوئی و بیهوده گوئی. میگوید گوش سرت را بگیر تا یاوه گوئیها و دروغهای مردم را نشنوی. ولی گوش جانت را باز کن آنوقت می بینی که این جان تو مثل شهرعظیمیست پر از فروغ و روشنائی. بر میگردیم بحرف اول این قسمت. گوش دلتان را برای هرکسی باز نگذارید. بسیاری از این حرفهائی که میشنوید هزل و یاوه است و بیهوده, اظهار نظرهای بی پایه است. باید گوشن را بر بندی. وقتی بر بستی آنوقت گوشت بروی حقایق باز است. آنوقت جانت پر فروغ میشود