تفسیر:
از مثنوی معنوی در این قسمت مولانا, یک بحث جالبی را آغاز میکند که در دو قسمت بپایان میپذیرد. از مثل معروف “دل بدل راه دارد” که در بین مردم در مکالمات روزانه بکار میبرند میگیرد و بعقل باطن می پردازد. یک مثالی میزند. سابق بر این چراغهائی که بود نفتی بود که باین چراغها چراغ روغنی میگفتند و این چراغها یک مخزن روغن داشتت که فتیله ازش بیرون میامد ویک حباب شیشه ای هم داشت. فتیله آنرا روشن میکردند و این چراغ نور کمی میداد. چون نورش زیاد نبود بعضی اوقات چند عدد از این چراغها را پهلوی هم قرار میدادند تا جمع آنها نور بیشتری بوجود بیاورد. مولانا میگوید رابطه این دلها مثل آمیختن نور این چراغهاست. وقتی چند تا از این چراغها را روشن میکردند و نزد یکدیگر میگذاشتند نور این چراغها در یکدیگر ادغام میشد در حالیکه مخزن روغن آنها همه از هم جدا بودند و روغن دانها و روغنهایشان با هم ارتباطی نداشتند ولی نورشان با همدیگر یکی میشد. همین گونه هست که انسانها ظاهرا با همدیگر فرق دارند ولی باطنشان با هم رابطه دارند. مولانا معتقد هست که انسانهائی هستند خیلی دور از هم و شاید که بدون اینکه متوجه باشند دلهایشان با همدیگر مربوط است. ممکن است اینها بهم برسند و یا هیچوقت نرسند.اینها موضوع عاشق و معشوق را پیش میاورد. وقتیکه یک عاشق و معشوق نگاهشان بهم اصابت میکند, در دل عاشق شعله ای برانگیخته میشود و در دل معشوق هم یک شیفته گیهائی پیدا میشود. اینطور نیست که فقط در دل عاشق باشد. در دل معشوق هم هست. اگر که در دل تو این مهر بجوشد بدان که آن طرف مقابل هم احساس تو را میفهمد. و این ارتباط همیشه برقرار هست. بعد مولانا مثال میزند و میگوید آن مثال معروفیکه یک دست صدا ندارد, میگوید برای اینکه یک دست صدا داشته باشد باید دست دیگری باشد که این دو دست بهم بخورند تا صدائی شنیده شود. ولی وقتیکه در دل طرف مقابل تان شعله مهر آتش برافروخت آنوقت مثل اینکه دو تا دست بهم خورده و آنوقت صدا میدهد.
هیچ بانگ کف زدن ناید زدر از کسی تا دست تو بی دست دگر
حتما این دوتا دست باید باشد. یک دست بی دست دگر صدا نمیتواند داشته باشد. پس یکی نمیتواند بگوید که من حتما عاشق هستم. اگر که گفت عاشق هست باید بداند که در دل طرف مقابلش هم شعله ای برافروخته شده. این را با مثالهای گوناگوئی در سراسر مثنوی بیان میکند. تشته مینالد که ای آب گوار آب هم نالد که کو آن آب خوار
آب هم دنبال آن تشنه هست نه اینکه تنها تشنه دنبال آن آب باشد. با این مثالهائی که درمثنوی زده میشود ارتبات انسانها را با همدیگر روشن میکند.
هیچ عاشق خود نباشد رذل جو که نه معشوقش بود جویای او
آنکس که بدنبال وصل با معشوق هست، معشوق هم جویای اوست. منتها ممکن است که اینها همدیگر را درک نکنند. ممکن است از معشوق هیچ صدائی بیرون نیاید. ولی در دلش منتظر دیدارعاشق است. میگوید عشق عاشق کوشش است و عشق معشوق کشش. این کوشش و کشش باعث جذب میشود. اصلا موضوع بحث کلی این قسمت کلمه جذب است. میگوید ازعاشق همه نیاز است و از معشوق همه ناز است. این کشش و کوشش و این ناز و نیاز در دل هردو طرف شیفتگی و خواستگی ایجاد میکند و این باعث میشود که این دوتا بهمدیگر برسند. در جائی دیگر میگوید ممکن است که اینها یبل همدیگر را پیدا نکنند و اصلا همدیگر را نبینند ولی در تمام عالم وجود مثل اینکه انسانها جفت آفریده شده اند که یکی بستگی بدیگری داشته باشد. حالا میگوید که این جهان هستی از چهار عنصر تشکیل میشود و میدانید که این چهار عنصر از خاک و آب و باد و آتش ساخته شده. میگوید بدن انسانها هم از همین چهار عنصر است. هرکدام از این چهار عنصر بیرون طبیعت بدن ما میخواهند عنصر همجنس خودشان را که در درون بدن ما هستند بسوی خودشان بکشند و جذب بکنند. و حالا میخوانیم. تیتر این قسمت در بالا میگوید “جذب هر عنصری جنس خود را در ترکیب آدمی”
4420 خـاک گـوید خــاک تـن را بـاز گـرد تـرکِ جـان کـن سـوی مـا آ همچو گــرد
خاک گوید اینجا خاک بیرون از ما و یا خاک زمین. گوید خاک تن را (گفتیم که یکی از عنصرهای بدن ما خاک هم هست) رها کن و هرچه زودتر برگرد بسوی من. جان را مولانا همیشه بجای روح بکار میبرد. آن خاک ادامه میدهد و میگوید این روح را ترک کن و همچنانکه گرد روی چیزی می نشیند و پائین میاید تو هم مثل گرد روی من فرود بیا.
4421 جـنس مــا یی پـیش مـا اَولـیـتــری بـه کـه زآن تـــن وارهـــی وز آن تـــری
آن خاکی که در بیرون است بخاک درون ما میگوید تو هم جنس ما هستی و اگر پیش من باشی شایسته ترو اولی تر هستی. بهتر اینست که از تن وارهی. بهتر اینست که از آن تن رها شوی و آنوقت از آن تری و رتوبطی که درآن تن هست جدا شوی.
4422 گــویـد آری لـیـک من پـا بســته ام گـرچه هـمچـون تـو ز هجران خســتـه ام
حالا خاکی که در بدن ما هست بخاکی که در بیرون ما هست جواب میدهد و میگوید بــله ای خاک بیرون از من, تو راست میگوئی ولی من پابسته هستم و من نمیتوانم بطرف تو بیایم. البته من هم از هجران و دوری تو خسته هستم. خاک درون بدن به خاک بیرون از بدن میگوید منهم هجران تو را دارم و میخواهم بسوی تو باز گردم ولی پابسته هستم. توجه داشته باشید که خاک زمین آن خاک اصلیست و آن خاکی که در بدن ما بکار رفته خاک فرعیست و از آن خاک اصل گرفته شده و همیشه فرع میخواهد بسوی اصلش باز گردد و باو جذب بشود و باو بپیوندد. این جذب فرع باصل است. بعبارت دیگر باید بگوئیم که جزء بکل. و آن خاکی که در بدن ماست جزء است و خاکیکه در بیرون بدن ماست اصل و جزء میخواهد بکل بر گردد و همین خواستن هست که باعث جذب جزء بکل میشود وباعث آن کشش میشود. البتع این میگوید پابسته ام و نمیتوانم بیایم از نظر امروزی هم روشن است. تمام این عنصر های بدن ما بوسیله پیوندهائی بنام انرژی بهمدیگر وصل شده اند و بقول مولانا پابسته هستند و نمیتوانند باین آسانی از هم جدا بشوند. این خاک طبیعی و بیرونی بود و داشت با خاک تن حرف میزد.
4423 تَــرّی تــن را بـجــویــنــد آبـــهـــا کِـای تــری بـــاز ا زغــربــت سـوی مـا
آن تری هم که در بدن ما هست ارتباط دارد با آبی که در بیرون بدن ماست. آن تری تن آب کل را جستجو میکند و میخواهد بآن بپیوندد. آبهای زمین آب بدن ما را طلب میکنند. آب بدن ما هم آب زمین را طلب میکند. منتها چون آب تن ما پا بسته هست نمیتواند برود بطرف آن, ولی آن جذب وجود دارد.
4424 گــرمی تـن را هــمـی خـواند اثیر کــه زنـــاری راه اصــلِ خویــش گـــیــر
اثیر یک قسمتی از اتر هست و اتر آن قسمت از بالای جو زمین هست که سابق بر این بآن میگفتند کوره آتش. آن کوره آتش هم دارد میگوید ای حرارت بدن, تو از جنس من هستی و تو هم از آتش هستی راه اصل خویش گیر, تو به اصل کل خودت بازگرد و یا ریشه تو از آتش است بطرف این آتش برگرد.
4425 هسـت هـفـتـادو دو عـلّـت در بدن از کــششــهــایِ عــنــاصُــر بــی رســـن
این هفتاد و دو مفهوم عددی ندارد یعنی تعداد خیلی زیاد. علت یعنی بیماری. رسن بمعنای طناب و ریسمان است. مولانا ادامه میدهد که در بدن انسان بیماریهای بسیار زیاد و گوناگونی وجود دارد که تماما زائیده کشش های عناصر چهارگانه آب و باد و آتش و خاک است. این بیماریها بر اثر این کششها ایجاد میشود. یعنی بیماریهای فراوانی که در بدن پیدا میشوند, باین سبب که هر عنصری از عناصر چهارگانه که در بیرون هم هست و میخواهند عناصر درون را بسوی خودش بکشد, اگر مؤثر واقع بشود تعادل بدن را بهم میزند و وقتی تعادل در بدن بهم خورد آن را اسمش میگذارند بیماری و مولانا بآن میگوید علت. علتهای زیادی یعنی بیماریهای زیادی وجود دارد که بر اثر این کشش و جذبه های عناصر بیرونی و درونی پیدا میشود. عناصر بیرونی عناصر درونی بدن را بسوی خودشان میکشند بدون اینکه تنابی بین آنها باشد. در اینجا طناب و رسَنی در کار نیست ولی کشش و جذب هست و این جذب یک نیروست.
4426 عــلّــت آیــد تــا بــدن را بسکُــلَــد تــا عـــنــاصــر هــمــد گـر را والـــهـــد
در این بیت توضیح میدهد که چرا بیماری پیدا میشود و در بیش از هشتصد و اندی سال پیش توضیح میدهد که چرا ما بیمار میشویم. علت آید یعنی بیماری میاید. تا بدن را بسگُلد یعنی تا بدن را از هم فرو پاشد تا عناصر همدگر را والهد. در بالا گفتیم که این چهار عنصر بیرون و درون همدیگر را میخواهند و این عناصر که در داخل بدن هستند پا بسته اند و با هم پیوند دارند و همدیگر را ول نمیکنند. آنوقت یک بیماری میاید تا اینکه این پا بسته ها را آزاد کند. یعنی آن انرژیهائی که بین این عناصر آنها را بهم وصل میکند بُکسلد یعنی از هم بپاشاند. و قطع بکند و آنوقت این عناصر همدیگر را رها میکنند. وقتی این عناصر همدیگر را رها کردند مولانا اسمش را بیماری میگذارد و آنوقت بدن از هم می پاشد. آیا تا آخر عمر این عناصریکه در بدن ما هستند باید بهم پیوند داشته باشند و نباید تحت تأثیر عناصر نظیرشان که در طبیعت هستند قرار بگیرند؟ مولانا میگوید چرا, و باید قرار بگیرند و همیشه هم لازم نیست که اینها با هم پیوند داشته باشند. پس علت و بیماری میاید که آن پیوندها را ازهم فرو پاشد که این چهار عنصریکه در بدن هستند بروند و با چهار عنصر اصلیشان ملحق شوند. حالا مثال میزند:
4427 چـارمـرغـند این عـناصِر بسته پا مـرگ و رنــجــوری و عـلّـت پـا گشـــا
میگوید این چهر عنصریکه در بدن هستند مثل چهارتا پرنده در نظر بگیرید که پای آن پرندگان را بسته اید. آن پرندگان میخواهمند از قفس تن بیرون روند ولی چون پای آنها بسته است نمیتوانند. در مصراع دوم میگوید: مرگ و رنجوری و بیماری پا گشا هستند یعنی پای این پرندگان را میگشایند.
4428 پایشـان ازهـمـدگـر چون باز کرد مُـرغ هــر عـنـصُر یـقـیـن پــرواز کــرد
فاعل فعل باز کرد, بیماری است. بیماری میاید و آن پیوند و آن پیوندی که بین این چهار مرغ بسته شده بود قطع میکند. و هر عنصر مرغ مانند آزاد میشود و مصلما و یقینا پرواز میکند بسوی اصلِ عنصر خودش در خارج از بدن. پس معلوم شد که همیشه نباید این مرغها پا بسته باشند که هر چهارتا پایشان بسته باشد. یک زمانی دیر یا زود میاید که این پیوند ها از هم گسسته میشود و آن عناصر آزاد میشوند و زمان آن دست خود افراد بشر نیست. خیلی از بیماریها میاید به بدن و میرود بدون اینکه پای این چهارتا مرغ را از همدیگر باز کند یعنی آن کششی که بین آنهاست از بین نمیرود, بخطر میرساند ولی از بین نمیبرود. یک وقت هم هست که یک بیماری میاید که اینقدر قاطع هست که یک مرطبه قطع میکند. این پیوند و طناب و نخ و هرچیزیکه میخواهید اسمش را بگذارید یک مرتبه قطع میکند و اینها آزاد میشوند و بسوی کل که طبیعت بر میگردند.
4429 جــذبـه ایـن اصـل ها و فـرع هـا هــر دَمــی رنجــی نـهــد در جســـم مــا
این وابستگی که اینها بهم دارند و مرتب کوشش میکنند که آزاد بشوند, کوشش اینها تعادل را بهم میزند و ما احساس بیماری میکنیم. ولی این بیماری یک بیماریی نیست که این چهار مرغ تصوری را آزاد بکند. در جسم ما یک رنج و دردی بوجود میاورد و مرگ نیست. وگرنه تعادل در ما دوباره ایجاد نمیشد.
4430 تا که ایـن تـرکـیــبـها را بَـر دَرَد مُــرغ هــر جـــزوی بــاصــل خود پَــرَد
ترکیبها یعنی که این عنصرها که بهم ترکیب پیدا کرده اند را بر درد. فاعل فعل بردرد همان بیماریست. یک موقعی میشود که این بیماری فعلش مؤثر است و پیوند بین عنصر ها را پاره کند.
4431 حکمـتِ حق ما نع آید زین عجل جــمــعـــشـان دارد بصــحــت تــا اَجَــل
عجل اولی از عجله و از شتاب است و آن اجل در مصراع دوم که در این بیت آمده یک نوع جناس شعریست و یعنی مرگ. این سؤال پیش میاید که چرا هروقت ما بخواهیم اینطور نمیشود؟ میگوید این حکمت و دانش مشیت آن اصل انرژیهائیست که در بیرون از بدن ماست که ما اسمش را خدا گذاشته ایم. این انرژیها آن عناصر را در بدن ما بهم وصل میکند ولی انرژی کلی در بیرون بدن ماست. آن منشأ ای که همه عالم هستی تحت سلطه و حکومت اوست و بر همه عالم هستی حکومت میکند و اسمش خداست. هروقتیکه او مشیتش باشد, آنوقت آن اجل که معنی آن مرگ است پیدا میشود.
4432 گوید ای اجزا اَجَل مشهود نیست پَـر زدن پـیش از اَجَـلـتان سـود نـیـسـت
آن انرژی کل میگوید ای اجزا و ای جزئهائی که در بدن شماست مردن برای شما آشکارا و پیدا و مشهود نیست. پرزدن و پرواز کردن و آزاد بودن این مرغان چهار عنصر اصلی و از قفسه بدن بیرون آمدن تا اجل نباشد, فایده و یا سودی ندارد. تا مرگ نرسد فایده ای ندارد و آن مرگ را آن مبدأ کل انرژیهای طبیعت تعین میکند.
4433 چونکه هـرجزوی بجوید اِرتِفاق چـون بُـوَد جـان غـریــب انــدر فـــراق
ارتفاق یعنی رفاقت کردن. چون در مصراع دوم حالت سؤالی دارد. حالا در نظر بیاورید که این انرژی کل مؤثر واقع شد واین چهارتا مرغ از هم جداشدند و مرغهای عناصر پر زدند و آمدند بیرون از قفس. تکلیف روح و جان چه میشود؟ گفتیم که هر عنصری میخواهد باصل خودش بر گردد. روح ما جزعی از روح کلی است. روح کلی همان چیزیست که اسمش را خدا گذاشتیم. روح همه انسانها جزعی از روح کل است. حالا وقتیکه عنصر های چهارگانه از هم جداشدند و هرکدام بصوی اصل خودشان باز گشتند, آنوقت این روح جزعی هم آزاد میشود و بسوی روح کلی بر میگردد. نتیجه اینکه بدن ما از خاک آمده بود و بخاک بر میگردد. روح ما از آن انرژی کل آمده بود و از خدا بود و حالا یحمتن مبدأ بر میگردد. متجاوز از هشتصد سال پیش مولانا پاسخ همه اینها را بطور وضوح بیان کرده است.
4434 گـویـد ای اجـزایِ پسـتِ فَـرشیَم غــربـت مــن تـلـخـتـر مَــن عــرشـیـم
فاعل فعل گوید در مصراع اول روح است. اجزایِ پست ِ فرشی چه کسانی هستند؟ آنها همان چهار عنصر آب و خاک و باد و آتش هستند که در بدن بوسیله پیوندهای انرژی بهم چسبیده اند. فرش را دربرابر عرش آورده. عرش آن عالم برین و عالم روح کلی وعالم کل انرژیهای کلی است. و مولانا آن را میگوید عرش و زمین را میگوید فرش. آن بسیار عالی و بالاست و این یکی پست است. حالا روح میخواهد از بدن جدا شود. روح باین اجزائی که جداشده و میخواهند از بدن بیرون بروند, میگوید ای اجزایِ پست فرشیم، منهم در آنجا گرفتار بودم و منهم میخواهم به اصل خودم بر گردم, منهم در غربت و فراق و هجران بودم. هجران و فراق من از غربت و هجران شما ها تلخ تر بود.
4435 مـیـلِ تـن درسـبـزه و آب روان زان بُـــوَد کــه اصـــل او آمــــد از آن
مولانا میگوید علت اینکه شما باین طبیعت سبز و آب روان میل دارید اینست که بدن شما از همان عناصر ساخته شده لذا بانها اینطور عشق میورزید. شما بطرف این طبیعت میل زیاد دارید و خوشتان میاید که بطرف سبزه زار و جویبار و چمن زار بروید. شما وقتیکه در آن باغ و چمن و جنگل و سبزه زار ها میروید روحتان شاد میشود و این باین علت است که بدن شما از همان عنصر هائی ساخته شده که این باغ و چمن و جنگل ساخته شده. در مصراع دوم میگوید: نشاط و شادی شما باین دلیل است که اصل شما از آن آمده است. این میل تن بود. حالا باید ببینیم میل جان چیست. مولانا میگوید:
4436 میل جان انـدرحـیـات ودر حَی است زانکـه جانِ لا مـکان اصـلِ وی اسـت
میل جان یعنی میل روح. این میل روح در هستی مطلق است, حیات در مصراع اول یعنی هستی مطلق. هستی مطلق, شما باو میگوئید خداوند. آن کل انرژیها که مسلط بر طبیعت است هستی مطلق است که همه مطیع و مغلوب او هستند. حَی یعنی زنده بودن. آن هستی مطلق پاینده, هستی مطلق جاودان, آن مبدأ کل انرژیهائیکه همیشه هست و جاودان و پاینده در حَی است. کلمه حیات هم از همین کلمه است. در مصراع دوم, لامکان همان عالم روحهاست. اصل روح و جان ما انسانها هم همان لامکان است, آن عالم ارواح. عالم مکان را قبلا هم توضیح داده ایم, عالمیست که ما در آن زندگی میکنیم,دست راست و دست چپ داریم بالا و پائین داریم در این عالم ساختمان میکنیم و راه میرویم و غیرو. ولی آن عالمی که روح کلی در آن هست یک نواخت است. بالا و پائین و جلو و عقب و بالا و پست ندارد و آن لا مکان است. جان انسان و یا روح انسان اصلش آن لامکان است. اصلش آن روحیست که در آن عالم لامکان است. روح ما از آن عالم لامکان آمده و در این عالم مکان گرفتار شده و میخواهد این مکان را ترک بکند و بطرف لامکان برگردد.
4437 میلِ جان درحکـمـت است ودرعلوم میل تن در بـاغ و راغسـت و کــروم
مولانا میگوید میل روح در حکمت و علوم هست. چه حکمتی و چه علومی؟. اشاره است به معرفت و شناسائی اسرار و رازهای الهی و دانشهای معنوی و عرفانی. دانشهای مادی نیست و میل روح و یا میل جان رفتن بسوی آنهاست. یعنی روح ما همیشه در تلاش فاش کردن آن رازهاست. میخواهد آن چیزها را بداند. پس کشش دارد که برود بطرف آن عالم لامکان که منبع و سرچشمه همه این رازها و همه این اسراراست. اما میل تن اینطور نیست. میل جسمی ما در باغ و در راغ هست. راغ آن سبزه ها و چمن های خودروست که کسی آنها را نکاشته و خود بخود روئیده. اما کروم, کروم جمع کَرم است. کَرم یک کلمه عربیست و دارای دو معناست. یک معنای کرم یعنی درخت انگور. یک معنای دیگر کَرم که جمعش میشود کروم چمن زار است که در اینجا معنای دوم صادق است. در مصراع دوم میگوید که میل تن در باغ و چمن زارهای طبیعی و سبزه زارهاست که قبلا هم شرح آن را نوشتیم.
4438 مــیــلِ جـان انـدر تــرقـی و شــرف میلِ تن در کســب و اســبـاب عـلـف
میل روح در ترقی و شرف است یعنی والا مقامی, معنویت و معرفت. اما میل تن دنبال کسب کردن و بدست آوردن چیزهای این دنیاست که مولانا اسم آنها را علف میگذارد. یعنی دنبای خوردن و خوراک است. تمام سعی و کوشش بیشترین آدمها در این کره زمین صرف تهیه این علفها میشود. یک جا مولانا میگوید:
هم نشین خر شده این نفس پست کوشش این, چون علف آرد بدست
خواهش های درونی بدن را میگوید نفس و همیشه در فکر این است که چگونه این علف را بدست بیاورد که درد شکمش را دوا کند. او که دنبال شرف و برتری و والائی نیست.
یکی از حکمتهای آن انرژی کل اینست که دو چیز صد در صد متظاد را دریک جا جمع کرده و اسمش را گذاشته انسان. آن چهار عنصر اصلی آب و خاک و باد و آتش جمع شده اند و جسم انسان را درست کرده اند. ولی جان مکانی ندارد زیرا از لامکان آمده و عالم جاودان و لازمان است و چون زمان ندارد پس دیر و یا زود ندارد و در آنجا همه چیز یک نواخت است. آرامشی که در عالم ارواح هست بخاطر این یک نواختی آن است.
4439 میل وعشقِ آن شرف هم سوی جان زیــن یُـحـب را و یُـحــبــون را بــدان
گفتیم که روح ما در طلب شرف است. شرف یعنی بزرگی, والائی, برتری و کُلش آن مبدأ انرژیهای طبیعت است که ما باو خدا میگوئیم. نه تنها روح ما در طلب این شرف هست, بلکه آن انرژی کل هم در طلب روح ما هست. آن انرژی کل کشش دارد بسوی روح ما. زین یعنی باین علت که. یحب یعنی خدا دوست میدارد. یحبون یعنی دوست میدارند. چکسانی دوست میدارند؟ این بندگان. بندگان دوست میدارند که بروند بسوی خدا, همانطور که خدا هم دوست دارد و کشش دارد که بندگان بطرف او بروند.
4440 گـر بگـویـم شـرح ایـن بی حـد شود مـثـنـوی هـشــتــاد تــا کــاغــذ شـــود
مولانا می بیند بحث بجائی کشیده شده که برای خوانندگان و یا شنوندگانش تا اندازه ای ثقیل شده و باید بقیه این بحث بسیار فلسفی و مهم را در قسمت دوم این قسمت ادامه دهد و میگوید اگر ادامه بدهم این صحبت من انتها ندارد و این مثنوی هشتاد من کاغذ شود.