تفسیر:
در این قسمت مولانا یک بحث فلسفی عرفانی و علمی, خیلی کلیدی و خیلی مهم از مثنوی معنوی را شروع میکند. موضوع آن تطورو دگرگونی یا تحول و تکامل موجودات است. کلمه تطور از کلمه طور آمده و یعنی از طوری بطوری دیگر رفتن است و تحول و تغیر پیدا کردن. یکی از ویژگی های بارز مولانا اینست که او فیلسوف متفکریست که کاملا معتقد به تصوف است یعنی معتقد به تحول یا دگرگونی و یا بزبان امروزی ما تکامل موجودات زنده است و آنرا بشیوه فلسفی خاصی که محصول ذهن پویای اوست بیان میکند. البته این اندیشه مولانا بگونه ای پیش از او وجود داشته. مثلا ارسطو آن حکیم و فیلسوف یونانی در حدود چهار قرن قبل از میلاد زندگی میکرد و یکی از معتقدان نوعی تکامل موجودات بود. او معتقد یود که موجودات طبقاتی دارند و هر طبقه ای از طبقه پائینش عالی تر است و از طبقه بالایش پست تراست.این نظریه ای بود که ارسطو بیان کرد ولی هیجوقت نگفت که اینها چگونه تبدیل میشدند. بعدا یک گروه دیگری بنام نو افلاطونیان این عقیده را مقدار کمی پیشرفته تر بیان کردند.
نوافلاطونیان پرست داران یک فلسفه خاص یونانی- رومی بودند. چون در بیان فلسفه خودشان بفلسفه افلاطون نظر داشتند بهمین دلیل بآنها به نوافلاطونی لقب گرفتند. این فلسفه نو افلاطونی در زمان خسرو انوشیروان پادشاه ساسانی بین سالهای پانصد و سی و سه تا پانصد و هفتاد و نه یعنی در مدت چهل و هشت سال گسترش پیدا کرد و شهرت یافت و علتش این بود که در این سالها عده ای از فلاسفه یونان از آتن به ایران آمدند و دانش و معرفت خودشان را با ایرانیان در میان گذاشتند و بویژه در دوره اسلامی ترجمه های خیلی زیادی از کتابهای نوافلاطونیان انجام شد بزبان عربی و این ابتدای این بود که فلسفه نو افلاطونیان در ایران پایه گذاری شود و رواج پیدا کند. این فلسفه یک جنبه عرفانی خیلی شدیدی هم دارد. باعتقاد این فرقه همه جهان از وجود یکتا و واحد آفریننده ای پدید آمده بدین طریق که از ذات احدیت یعنی از آن مبدأ آفرینش و از کل نیروهائی که بر طبیعت مسلط هست و اسمش را خدا یا الله و یا هرچیز دیگری گذاشتینم از آن چیز تازه ای آفریده شد بنام عقل. بهمین علت اینها گفتند و هنوز هم گفته میشود که اول ما خلقالاه عقل است یعنی اولین چیزیکه خداوند خلق کرد عقل بود پیش از هر چیز دیگر. و بعد این عقل کل از خودش نفس کل بوجود آورد. نفس کل یعنی یک موجود زنده کل و شروع کرد بتحول و تغیر. و این یک حیات کلی بود. بعد در اثر تعغیراتی که پیدا کرد حیاتهای جزئی هم پیدا شد. حیاتهای جزئی یعنی انواع مختلف موجودات زنده غیر از آن موجود اولیه. بعد نوبت بوجود آمدن موجودات بی جان شد. این موجودات بی جان هم در طول زمان دستخوش دگرگونی و تحول در طول زمان شدند, بدین ترطیب که یک سلسله مراتب در بین موجودات بطور کلی چه زنده و چه غیر زنده ظهور کرد و پایه گذاری آن تکاملی را که امروز می بینیم بنا نهاد. نوافلاطونیان هم معتقد بودند که هر طبقه پائین تر پست تر هست از طبقه بالاتر و عالی تر هست از طبقه پائین تر. منتها بطریق روشن تر و کامل تری اینها بیان کردند. ولی یک چیز باید در نظر گرفت که هیچ وقت نه ارسطو و نه نوافلا طونیان نگفتند که این تحول چگونه بعمل آمد, فقط گفتند که طبقاتِ مختلف هستند و هر طبقه جای ویژه و مخصوص خودش را دارد. بعد هم در دوره اسلامی در قرن چهارم هجری گروهی بنام اخوانالصفا پیدا شدند و اینها فلسفه ایکه آوردند رواج خیلی زیادی پیدا کرد و این فلسفه اندیشه ای بود از افلاطون و اندیشه نو-افلاتونیان و ارسطو. این فرقه هم معتقد بودند که طبقات بالا و پائین وجود دارد ولی اینها هم نگفتند که آیا بهم تبدیل شدند و یا اینکه این تبدیل چگونه انجام شده. تا اینکه شخصی بنام موسکویه فیلسوف و دانشمند ایرانی در قرن پنجم هجری یک بیانی کرد که بکلی افکارعمومی دانشمندان را تعغیر داد. مُسکویه یک فرد اسلامی و دانشمند و پیش از داروین آن تکاملی را که داروین میگوید بیان کرد. نظریه او این بود که اولین موجودات عالم از تجمع یعنی از جمع شدن مواد اولیه بی جانیکه دراین عالم وجود داشته بوجود آمده یعنی عنصر ها با هم دیگر جمع شدند و از تجمع آنها موجودات عالی پیدا شدند. این موجودات عالی به پست ترین حیات نباتی یعنی گیاهی تبدیل شدند مثل علفها و بعد به حد اعلای زندگی نباتی رسیدند. یعنی اینها کم کم تکامل پیدا کردند تا بصورت درخت ها درامدند. یعدا میگوید از اجزائ این گیاهانی که بشکل درخت بودند و از عالی ترین گیاهان بودند, برخی از موجودات بوجود آمدند که هم خواص گیاهی داشتند و هم خواص حیوانی. باز هم وقتی با نظریه داروین مقایسه میکنیم می بینیم همان چیز را بیان کرده. یعنی حد فاصل بین گیاهان و جانوران بودند. این نشان دهنده اینست که بعضی از گیاهان به جانوران تبدیل شده اند. در ابتدا فرق این حیوان با شاخه یک درخت این بود که این حیوانات بخودی خود حرکت میکردند ولی شاخه آن درختان ثابت بودند.سپش چیزهائی بنام کرم ها پیداشدند که جنبش داشتند. یعد اینها در مراحل تبدیلی و انتقالی و تکامل تغیر شکل پیدا کردند و تمایل بین آنها از نظر نر و ماده بوجود آمد. در صورتیکه اول چنین چیزی را نداشتند و کاملا شبیه هم بودند. بعد میرسیم به آستانه حیوانیت که نوع عالی و برتر از آن کرمها هستند. در این مرحله حیوانیت. مُسکویه میگوید اولین حسّیکه از حواس پنجگانه در اینها پیدا شد حس لامسه بود. بعد حس های دیگر از تغیرشکل حس لامسه پیدا شدند. در واقع میگوید این حواس پنجگانه تکامل پیدا کردند. بعد بتدریج این تحول در طول زمان ادامه پیدا کرد تا اینکه بموجوداتیکه دارای فهم و ادراک هستند مثل انسان رسید.در اینجا حیوانیت پایان پذیرفت و انسانیت شروع شد. اینها نظریه مُسکویه یک دانشمند اسلامی در قرن پنجم هجری بود که عینا ذکرشد بدون یک کلمه کم و یا زیاد.
حالا توجه بفرمائید یک دانشمند اسلامی که مسلمان است و بدون توجه بآن چیزیکه مذاهب و ادیان میگویند آفرینشهای جداگانه ای اتفاق نیافته است. بنظر او پست ترین صورت حیات ماده است. مولانا دنباله این نظریه را گرفت. مولانا هم میگوید پست ترین موجودات از ماده شروع میشود. تعجب نکنید که مولانا میگوید ماده هم حیات دارد. منتها ماده ایکه مولانا میگوید با ماده ایکه مُسکویه گفت و حتی با ماده ایکه ما امروز میگوئیم فرق دارد. آن ماده از نظر مولانا زنده بود. فبلا هم متذکر شده بودیم که مولانا همه چیز را زنده می بیند. و میگوید این ماده زنده سرگردان بود و مدتها از این سو بآن سو کشیده میشد:
صد هزاران سال بودم در مطار همچو ذرات هوا بی اختیار
مطار یعنی در حال پرواز در هوا. میگوید سالهای زیادی در هوا سرگردان بودم و از این سو بآن سو مثل ذرات هوا بی اختیار پرواز میکردم. بعد بصورت آب و باد و آتش و خاک بیرون آمدم. همه اینها از نظر مولانا زنده هستند. و بعد بمرتبه بالاتر عروج کرد. ترقی پیدا کرد تا بمرحله زندگی نباتی و گیاهی رسید. این را هم بصورت واضح و آشکار بیان میکند
آمده اول به اقلیم جماد وز جمادی در نباتی اوفتاد
این گفته خود مولاناست یعنی اول جماد بود و بعدا رفت بطرف گیاهی.
سالها اندر نباتی عمر کرد وز جمادی یاد ناورد ازنبرد
اصلا یادش نبود که یک زمانی نبات بوده. این دارد پیشینه و سابقه ودیرینه موجودات را میگوید. بعد از مرحله نباتی به مرحله حیوانی رسید.
وز نباتی چون به حیوانی اوفتاد نآمدش حال نباتی هیچ یاد
وقتی رفت بمرحله حیوانی اصلا مرحله نباتی را فراموش کرد و هیچ بیاد نیاورد. با فراموش کردن آن پیشینه و دیرینه خودشان اینها دارند تبدیل میشوند و تحول پیدا میکنند. همین جور ادامه پیدا میکند تا بمرحله انسان میرسد.
باز از حیوانی سوی انسانیش میکشید آن خالقی که دانیش
هم چنین اقــلـیـم تا اقــلـیـم رفت تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
زفت یعنی بزرگوار, و بزرگ و والا. همین جور وقتی رسید بمرحله انسانی, انسانهای اولیه مثل انسانهای امروز نبودند. این انسان مرحله بمرحله و اقلیم به اقلیم رفت تا بگفته مولانا تا اینکه اکنون این انسان عاقل شده, دانا شده و والا مقام و عالی و بزرگوار شده. بنا بر این مولانا صعود از مرحله پست تربه مرحله عالی تر را در تکامل و دگر گونی کاملا بیان کرده و بنا بر باور بسیاری از دانشمندان, آنچه را که بیان کرده پیش نظریه فلسفه داروین هست و این عجیبترین پدیده هائیکه در تاریخ طبیعت وجود دارد میباشد. اگرپیش نظریه داروین را قبول بکنیم که یک عارف نظری بدهد که این یک پیش نظریه یک دانشمند غیر عارف باشد. بعضی از دانشمندان انگلیسی برخود میبالند که این چیزیکه چارلز داروین در مورد تکامل بشر گفت از یک عارف گرفته. باید توجه داشت که یک عارف کار خودش را در طبیعت از ماده بیجان شروع بکند و برساند بکامل ترین موجود که انسان هست. یعنی کاملا از پست ترین به عالی ترین.
اینجا باید توجه داشت این انسان که از حیوان تکامل پیدا کرده, هنوز هم صفات حیوانی خودش را خفظ کرده. یعنی هرکدام از ما صفات حیوانی و انسانی خودمان را داریم و این ارثی هست که از دیرین و سابق و از نیاکان بسیار بسیار دور خودمان بردیم . این یک پیش گفتار و مقدمه ای بود از آنچه که راجع به چند بیت مختصریکه مورد تفسیر ما در این قسمت هست بدانید و این خود ضمینه ای خواهد بود برای درک مطالب. ضمنا توجه کنید که هرجا مولانا کلمه مردن را میبرد منظورش مردن از این دنیا نیست بلکه منظورش انتقال است از یک مرحله به مرحله دیگر.
3900 از جــمــادی مُــردم و نــامــی شدم وز نَــمــا مُـرد م بــحــیـــوان بــر زدم
جمادی یعنی ماده ایکه نه حیوان است و نه گیاه. مُردم یعنی تحول پیدا کردم و منتقل شدم. نامی شدم. نامی یعنی نمو کننده. یعنی گیاه. وز نما مردم یعنی از حالت گیاهی هم منتقل شدم و به حیوان بر زدم. یعنی از مرتبه گیاهی گذشتم و رسیدم به مرحله حیوانی.
3901 مُـــردم از حَـــیــــوانــی و آدم شدم پس چـه تــرسم, کِی ز مُـردن کـم شــدم
از این مرحله حیوانی هم گزشتم و انتقال پیدا کردم انسان شدم. این مردنِ از این دنیا و زیر خاک دفن شدن نیست. این مردنهائیکه میگوید همان تکامل است. از یک مرحله پست تر به یک مرحله عالی تر منتقل شده. پس میگوید از این انتقال شدنها من نمیترسم. میخواهد بگوید وقتی هم که از این دنیا بمیریم, چیزی از من کم نمیشود و این دنباله آن تحول و تکامل است. ما هم از یک مرحله به مرحله دیگر انتقال پیدا میکنیم. در نظر بگیرید این جهانی که ما در آن هستیم مثل رحم است و همانگونه که از رحم مادر یک نوزاد متولد میشود این که نمرده از یک جهان به جهان وسیع تر و روشنتر انتقال پیدا کرده. میگوید که این انتقال باز هم تکرار خواهد شد. زیرا ما حلقه ای هستیم مثل حلقه زنجیر و این زنجیر ادامه دارد تا الا بی نهایت. حالا فرقش با داروین اینست که داروین همه اینها را گفت تا اینجا یعنی داروین گفت که از جماد رسید به گیاه و از گیاه رسید به حیوان و سپس رسید به انسان. وقتیکه بانسان رسید متوقف شد. در یکصدو چهل و دو سال پیش داروین این را بیان کرد. ولی مولانا که در هشتصدو اندی سال پیش این را بیان کرده در مرحله آدم شدن که رسید متوقف نمیشود . معتقد است که باز هم تکامل پیدا میکند برای اینکه او معتقد هست که اصلا موجودات برای تکامل پیدا کردن هستند و این تکامل تعطیل پذیر نیست. حالا از آدم بودن هم باید بگذرم.
3902 حـــمــلــه دیـگــر بـمـیــرم از بشـر تـــا بـــر آرم از مــلا یــک پـــرّ و ســـر
این حمله دیگر یعنی یک انتقال دیگر که باید از صورت انسان بودن هم بمیرم یعنی عبور کنم و بگذرم و بمرحله عالی تری برسم. بمرحله و طبقه فرشتگان برسم و بملایک برسم. لذا بمرحله بالاتر اروج کرد. وقتیکه پر و بال در آورد و به ملایک سر در آورد باز هم متوقف نمیشود و حالا میخواهد که از ملایک هم بگذرد و بالاتر برود. منظورش اینست که ما از فرشتگان هم برتر و بالاتر هستیم
3903 وز مَـلک هـم بـایـدم جَســتن ز جُو کُــــلُّ شـــیـــیٍ هـــالــک الّا وَ جــهُـــُه
جستن زجو یعنی که چی؟ شما در نظر بیاورید که در یک راهی میروید و میرسید به یک جوی آب و میخواهید براه خودتان ادامه بدهید. یک دورخیز میکنید و از روی جوی آب میپرید بآن طرف جوی آب. میگوید حالا منهم یک جستن میکنم از این جوی حد فاصل فرشتگان به طبقه بالاترومن نمیمیرم, تا برسم به خود خدا.طبقه بالا تر از فرشتگان خداست و وقتی با خدا پیوند پیدا کردم آنوقت دیگر همیشه هستم برای اینکه یکی شدم با خدا و اتحاد قطره بدریا انجام میگیرد. چون خدا همیشه هست, منهم همیشه خواهم بود. کل شـیـیً هالِک اِلاّ وَجــهـهُ یعنی هلاک میشود وازبین میرود الا ذات او, الا وجهـهُ یعنی الا ذات او و او اشاره بخداوند است. این هدف عرفان است که یک عارف بخدای خودش وصل گردد. می بینیم که این سلسله مراتب را چگونه انجام داد. حالا رفت به طبقه ملایک و میخواهد جستنی بکند از این جوبِ حدِ فاصلِ بین فرشتگان و خداوند.
3904 بــار دیـگــر از مَـلَـک قربان شوم آنـــچ انــدر وهــــم نــــایــــد, آن شـــوم
کلمه قربان شوم یعنی بمیرم و یا انتقال پیدا کنم. یعنی از فرشتگان هم عبور میکنم و آنی میشوم که در وهم و خیال هم نمی آید. یعنی در تصور و خیال هم نیآید که چه میشوم. ما همیطوری میگوئیم بخدا پیوند پیدا کردیم ولی تا ندانیم که خدا را و ندانیم و نشناسیم که چیست و یک تصور و یا یک تعریف علمی ازش نداشته باشیم, نمیتوانیم بگوئیم آنچه در وهم ناید آن شوم. آن چیزیکه باعث همه این تحولات و دگرگونیها و پدیده ها میگوئیم, آن مجمع کل انرژیهای حاکم در طبیعت است که همه موجودها در طبیعت مغرور او هستند که اسم او را خدا یا الله و یا آفریدگار و یا مجمع کل انرژیها میکذاریم. مولانا میخواهد بآن مجمع کل بر گردد. حالا در آن عالمی که عالم ارواح و عالم روح است. روح جسم نیست. وقتیکه جسم نیست پس چیست؟ چون خود روح هم مجمع کل انرژیهاست که بر همه عالم مسلط است. میگوید ما از آن بوجود آمده ایم و بآن هم بر میگردیم. بهترین مثال همان وصل قطره است بدریا. قطره از دریا جدا شده، بصورت باران بر زمین ریخته، و از طریق رودخانه دوباره بدریا بر گشته. پس از دریا جدا شده و دوباره بدریا برگشته. این قطره که بدریا رسید از اول هم مال خود دریا بود و این همان چیزیست که میگوید انا للاه و انا الیه راجعون. انا یعنی ما. للاه یعنی از خدا هستیم. الیه راجعون یعنی بطرف او رجعت میکنیم یعنی بر میگردیم. ما از خدائیم و بخدا باز میگردیم. حالا مولانا برگشت بخدا و این سیکل یا چرخه را کامل کرد. این یک اندیشه بسیار قدیمی دارد. زمانیکه میترائیست ها بودند, آنها میگفتند که ما از نور هستیم و بنور باز میگردیم.باز هم از یک مبدأ به مبدأ دیگر. در جائی دیگر مولانا میگوید:
ما زبالائیم و بالا میرویم ما زدریائیم و بدریا میرویم.
ما از یک عالم بالا و برتر هستیم و به طرف بالا خواهیم رفت و یا میرویم. در مصراع دوم میگوید که ما همان قطره جداشده از دریا هستیم و دوباره بدریا بر میگردیم.
ما از اینجا و از آنجا نیستیم ما زبیجائیم و بی جا میرویم
در مصراع اول میگوید ما در این دنیای مکان نیستیم. این دنیا مکان دارد مثل بالا و پائین و چپ و راست و غیره. ولی وقتیکه بآن عالم برین میرویم هیچ مکانی وجود ندارد همه جای آن عالم یکنواخت است. بهمین دلیل است که آن عالم برین یک عالم لا مکان و لا زمان و آرامش است, دیرو زود و عقب و جلو ندارد. چون دیر و زود ندارد پس جاویدان است. در مصراع دوم میگوید ما از بیجا آمدیم و بآن دنیای بیجا بر میگردیم.
اختر ما نیست در دور قمر لاجرم فوق ثریا میرویم.
طبق باور قدیمیها هرکسی ستاره ای دارد. بعضی از آنها را می بینیم و بعضی را نمیبینیم. این ستاره ها ئیکه شما می بینید که دور ماه و یا خورشید در مدارهای خودشان حرکت میکنند، ستاره ما جزو اینها نیست یعنی ستاره ما برتر و بالاتر از اینهاست. بنابراین برتر از همه این ستاره ها میرویم. ثریا مجموعه شش ستاره است در نیم کره شمالی که بصورت یک خوشه و بعضی وقتها بصورت گردنبند دیده میشود و آن را خوشه ثریا مینامند. میگوید ما از این ستارها بالاتر هستیم. بنیاد آفرینش روی تکامل است. وقتی که این را قبول کردیم بدلیل اینکه وقتی بخودمان نگاه میکنیم, می بینیم که تکامل پیدا کردیم. از نطفه بصورت یک قطره بیرون آمدیم در جنین. بعد بصورت یک بچه بدنیا آمدیم و بعد هم بصورت انسان درآمدیم. پس اساس و بنیاد این جهان بر تکامل است.میگوید اگر در یک جا قطع بشود آنوقت همه چیز از بین میرود و زنجیر تکامل پاره شده ولی هیچوقت چنین چیزی نمیشود. پس راحت باشید. شما حلقه ای از حلقه های زنجیر تکامل هستید. همه ما دیر یا زود خواهیم مُرد. وقتی مردیم, تمام نمیشویم و از حلقه ای به حلقه دیگر زنجیرمی رویم. این حلقه جدید به حقیقت نزدیکتر است. اینقدر این حلقه های زندگی تغیر میکند تا بلاخره میرسیم بآن جائیکه میگوید” اندر وهم و تصورتان نمیآید” اگر در باره مرگ اینطور فکر بکنیم نه تنها نمیترسیم از مرگ بلکه خوشحال هم هستیم که جزو این حلقه تکامل هستیم, دلمان هم قویست که داریم تکامل پیدا میکنیم و بالا تر میرویم و عالی تر داریم میشویم و با عروج کردن داریم بسوی حقیقت پیش میرویم. منظور و قصد اصلی عرفان جُستن حقیقت است و آن یعنی خدا. حالا یک حقیقت جو میخواهد قدم در طریقت یا عرفان بگذارد تا برسد باین حقیقت. وقتی یک کسی میمیرد, بازماندگان او هم باید این مطلب را بدانند که بجای عذا داری خوشحال هم باشند. زرتشت هم این را بیان کرد. او گفت کسانیکه از در گذشتن کسی گریه و زاری میکنند و غمگین هستند و ناراحتی دارند, اینها مورد نفرین اهورومزدا هستند. برای اینکه میگوید اینها باید خوشحال باشند یعنی بگویند “این یکی از ما حالا بمرحله عالی تر زودتر رفته و ما خوشحالیم” سیاه پوشیدن و عذا دار شدن بشویم بهیچ وجه, چه در زمان میترائیستها و چه در زمان زردشتها وجود نداشت. برعکس یاد بودی بود بعنوان جشن واره. مولانا میگوید:
تو از آن روزی که در هست آمدی آتشی یـا خاک یـا بـادی بُـــدی
از مـبـدل, هســتی اول نــمــانـــد هسـتی بهــتــر بجـای او نشاند
از این تبدیل شدن ها هستی اولت باقی نماند. بجای هستی اولی یک هستی بهتری برایت فراهم شد. از کجا که بعد ازین هم همینطور نباشد.
این بــقــا هـا از فــنــا هـا یــافــتـی از فنا پس روچــرا بر تــافـتی
رفتیم تا رسیدیم به بقای خداوند.میگوید این بقا را از فنا پیدا کردیم. فنا و بقا عکس همدیگرند. در اینجا فنا یعنی از یک مرحله گذشتن و به یک مرحله دیگر رسیدن. پس چرا می ترسی و چرا از فنا گریزان هستی و رویت را بر میگردانی. پس نترس فنا گام بسوی پیش برداشتن است.
زان فــنــا ها چــه زیــان بودتـت تا بر بقا چسبیده ای تو ای فتا
این فناهای پشت سر هم بود که تو را بخدا رسانید و تا بحال چه زیانی دیده ای, حالا دو دستی چسبیده ای به باقی ماندن. فتا یعنی بزرگوار. ای بزرگوار تو همیشه میخواهی به باقی ماندن بچسبی و آنرا رها نمیکنی؟
مولانا بهمچنین میگوید این مردنهائی که من میگویم بین آنها یک قیامت و یک حشر است. از یک مرحله که بیک مرحله که میروی بین این دو مرحله یک حشر است. حشر یعنی دور هم جمع شدن و محشور شدن و روز قیامت. این قیامتی که میگوید برما وعده داده اند, لحظه بلحظه ما داریم آن را می بینیم. ما آدمها داریم لحظه بلحظه عوظ میشویم. بین آن چیزیکه در لحظه قبل بودیم و آن چیزیکه الان هستیم یک قیامت است و یک حشر است. بی نهایت حشر ها پشت سر هم است. منتها چون پشت سر هم دارد میگذرد ما آنها را حس نمیکنیم چون بسرعت انجام میگیرد.
صد هزاران حشر دیدی ای عنود تا کنون هر لحظه از بدو وجود
عنود یعنی لجوج. میگوید: ای لجباز تو تا بحال صدها هزار حشر دیده ای از وقتی بوجود آمده ای. بهترین مثال برای ذکر این مطلب مثال سینماتوگرافیست. در صنعت سینما چند لحظه راه رفتن یک هنر پیشه از تعدادی عکسهای ثابت که پشت سر هم رد میشوند ساخته شده .و چون با یک سرعت معینی این عکسهای ثابت از جلوی چشم رد میشوند بنظر بیننده راه رفتن طبیعی آن هنر پیشه را تصویر میکند. این سرعت حشرها هم که دارد صورت میگیرد انسان متوجه نمیشود. بعبارت دیگر, اگر فکر کنید شما از یک مرحله گذشته اید و یک رستا خیزی انجام شده و شما به یک مرحله برتر و عالیتری رسیده اید. آیا شما نمیخواهید در این مرحله بهتر یک انسان برتری باشید؟ باید سعی کرد که همراه تکامل جلو رفت. بقول مولانا این بقا را دو دستی نباید چسبید و باید آن را رها کرد و در اختیار طبیعت گذاشت. تکامل برای این نیست که انسان هی پیر تر بشود و درجا بزند. تکامل برای اینست که انسان مرتب داناتر شود و فهم و ادراکش بیشتر شود.آن تکامل ادراکی و شعوری را باید پیدا کرد.
وقتیکه مولانا گفت که من به ملایک رسیده ام و باید از این فرشتگان هم بالاتر بروم و آن چیزی شوم که در وحم و تصور تو نمیگنجد, بعد گفت:
3905 پس عدم گردم,عـدم چون ارغـنون گــویـــدم کــه انّــا اِلـــیـــه راجِــعـــون
این کلمه عدم بمعنی از بین رفتن و نابود شدن نیست. این عدمی که در عرفان میاید بمعنی پیوستنِ بحقیقت است. پس عدم گردم یعنی بحقیقت می پیوندم و این پیوستن چون ارغنون یک نوای خوش و نغمه ای سر میدهد که از خدا هستی و بخدا باز میگردی. ارغنون یک کلمه یونانی هست که در اصل اورگانون بوده که خلاصه آن را اُرگ میگوئیم. اُرگ از تعداد لوله های خالی که هوا در آنها عبور میکند و تولید صوت میکند و نوای خوشی دارد ساخته شده. برای صدای ملایمی که دارد اغلب در کلیساها ارگ میزنند. حالا میگوید وقتی بانجا رسیدم که در وحم تو نمیگنجد, پیوستگی بحقیقت در گوش جانم نغمه میدهد و چه نغمه خوشی مثل ارغنون یا همان ارگ نوا میدهد که ای کسیکه به اینجا رسیدی, تو از خدا هستی و بخدا بر میگردی.
3906 مـرگ دان آنک اتـفـاقِ امّـت است کا ب حـیـوانـی, نـهـان در ظـلـمــتسـت
اتفاق یعنی اتفاق نظر. امت یعنی همه مردم. همه مردم یک افسانه ای را بلد هستند و میگویند آبی وجود دارد بنام آب حیات و این آب حیات در یک منطقه ای تاریک و در ظلمت است. اسکندر خواست و نتوانست پیدا کند و حضرت خرز رفت و پیدا کرد و رفت به منطقه ظلمت و از آب نوشید و حیات جاودان گرفت. میگوید آن مرگی که شما خیال میکنید این چیزست که اگر کسی بآن دست یابد نمیمیرد ولی دیگران میمیرند.مولا نا میگوید این حرفها جز یک قصه ای بیش نیست و دنبال این قصه ها نروید و این حرفها فقط یک داستان است. مرگ این نیست. آنکه من میگویم مرگ از یک مرحله بمرحله دیگر رفتن است. وقتی عامه مردم میگویند مرگ اینست که همه میمیریم و خرز نمیمیرد. این حرف را بگذارید بافسانه ها.
3907 هـمچـو نیلوفـر بِرُو زین طَرفِ جو همچو مســتـقـسـی حریص و مرگ جو
از مرگ نترسید و بجای آن مرگ جو باشید. نیلوفر یک گیاهی هست که کنار جوبها خود بخود میروید و این نیلوفر خیلی آب میخواهد و بسیار طالب آب و آبجوست. اگر پیدا نکند ریشه اش را آنقدر در عمق زمین فرو میبرد تا برسد بجائیکه آب بیشتری هست. کلمه بِرُو فعل امر از روئیدن است. میگوید مثل نیلوفر در کنار این جوی بِرُو و سبز شو. طَرفِ جو اشاره است بسوی زندگی. و یا در کنار جوی زندگی همچو نیلوفر باشید در کنار جوی آب. مستقسی کسی هست که مبتلا به بیماری استسقا هست یعنی بیماری اَتش سیراب نشدنی. شخص مبتلا باین مرض تشنه اش هست و هرچه آب میخورد سیرابی ندارد و بلاخره ازآب زیاد خوردن میمیرد. میگوید مثل مستقسی باش. چگونه مستقسی اتش دارد و دنبال آب است تو هم همینجور مرگ جو باش. جویای مرگ باش. مرگ از شهوات و صفات حیوانی, بمیر از این صفات حیوانی تا برسی بآن صفات انسانی.
3908 مــرگ او آبسـت و او جـویـای آب مــیــخورد واللهُ اعـَــلَـــم بـــالصـــواب
او اشاره است به نیلوفر که مرگ او هم بعلت آب است. اینقدر آب میخورد تا بمیرد چون اَتش پایان نا پذیربآب دارد. میگوید مرگ این نیلوفر آبست و بازهم جویای آب است. علت چیست؟ جواب اینکه خداوند راستیها و درستیها را بهتر میداند.
3909 ای فسـرده عــاشق نــنــگـیـن نَمد کــو ز بـیــم جــان زجــانــان مــی رمـد
فسرده یعنی پژمرده جان. نمد بمعنی لباس است. در سابق دانشمندان و بزرگان لباس بلندی میپوشیدند که بان نمد میگفتند. میگو ید تو که از حقیقت میگریزی, نمد را پوشیدی ولی باعث ننگ این نمد شدی. جانان خداوند است. تو از خدا میترسی و رم میکنی, و فرار میکنی. نمیخواهی بمیری یعنی از خدا داری فرار میکنی. تو اگر آن نمد را پوشیده باشی که سمبل دانشمندان است ننگ بر آن لباست زده ای. تو جان داری و جان خودت را چسبیدی و از جاندادن داری فرار میکنی.
3910 سوی تـیغ عشـقش ای نـنگ زمان صــد هــزاران جـان نـگر دَستـک زنان
زمان اینجا زمانه است. سوی عشقش یعنی سوی عشقش به حقیقت. دستک زنان یعنی دست زنان که توام با حرکات پا هم باشد. میگوید ای کسیکه مایع ننگ زمان خودت هستی, برای اینکه تو از مرگ میترسی و از حقیقت میترسی, نگاه کن و ببین صد هزاران جان را ببین که در حال دستک زدن دارند بسوی جان آفرین میروند. آن عارفان و بزرگوارانیکه این حقایق را درک میکنند خوشحال دارند میروند بهمین دلیل دست افشان و پای کوبان دارند میروند.
3911 جـوی دیـدی, کوزه اندرجوی ریز آب را از جــوی, کـی باشــد گـــریـــز
کوزه وجودت خودت را چسبیدی و میخواهی آب وجود خودت یک قطره هم کم نشود. تو این جوئی که میبینی خیلی از کوزه تو برتر وبالا تر است. کوزه ات در این جوب خالی کن و بگذار آن ابیکه در کوزه توست در آب جوی محو بشود. بگذار در حقیقت فانی شوی. خودت را رها کن و نچسب باین کوزه خودت. اگر بقا میخواهی باید فنا داشته باشی. یعنی اگر بقا میخواهی باید آب کوزه خودت را در جوب حقیقت خالی کنی, آنوقت همراه آن آب حقیقت روان میشوی و میروی.
3912 آب کـوزه چـون در آبِ جوی شود مــحــو گــردد در وی و جـو او شــود
3913 وصـف او فـــانـی شـدو,ذاتش بقـا ز یــن ســپس نـه کــم شـود نَه بد لــقـا
وصف او یعنی صفات او. او اشاره بخداوند و بحقیقت است. وقتی کسی حقیقت جو میشود و میخواهد دنبال آن مبدأ کل حقیقت برود، ظاهرا فانی میشود یعنی از مرحله ای بمرحله دیگری میگذرد ولی واقعا فانی نشده و ذات و اصلش در بقاست. این کوزه از آب خالی شده ولی از بین نرفته و آب روان بزرگتر و بیشتری را پیدا کرده. حالا نه تنها کم نمیشود بلکه گندیده هم نمیشود. بد لقا یعنی بد ظاهر و بد منظر نمیشود. اگر آب را در کوزه زیاد نگه بداری گندیده میشود, پس آن را خالی کن در جوی آب و نترس زیرا این ابیکه در جوی خالی کردی از بین نرفته و با آب جو یکی شده و در حال رفتن بدریای حقیقت است. هیچی هم ازش کم نشده بلکه بیشتر هم شده و هیچوقت گندیده هم نمیشود.