25.3 در بیان آنکه حق هرچه داد و آفرید همه باستدعای حاجت آفرید و خود را محتاج چیزی باید کرد تا بدهد

تفسیر:

بحثی که مولانا در این قسمت مطرح میکند اصولی ترین بخش در عرفان است یعنی طلب هست. گاهی مولانا مریدان را قادر بدرک سخن خودش نمیداند. سخن گفتن از حقایق را برای آنها بی فایده می بیند. میگوید اگر در بین مریدان یک مرید آگاه و درک کننده باشد, این برای من کافیست.   

        لیک گر در ده بگوشه یک کس است       های و هوئی که بر آوردم بس است

یعنی اگر که بین خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی من یک سخن شناس باشد که گوش دلش بشنود, این های و هوئی که من در مثنوی براه انداخته ام, یعنی این همه مطالبی را که بشعر سروده ام برای آگاهی او کافیست. برای اینکه طبق آن مثل معروف عاقل ر ا یک اشاره کفایت میکند. اگر یک عاقل را یک اشاه کفایت میکند من از یک اشاره فراتر رفته ام و به های و هو رسیده ام. من از اشاره فراتر رفته ام و سخنم را بصراحت گفته ام و بصراحت نوشتم. بعد ادامه میدهد: برای آنکه برای شرح و بیان من مستعد هست و استحقاق درک آن را داشته باشد در واقع کلوخ و سنگ هم با او دارد حرف میزند. این را مولانا چندین بار در مثنوی اشاره کرده است که از نظر من هرچه که در عالم هستی هست زنده است و همه اینها گویا هستند منتها ما آنها را درک نمیکنیم:

           آب و بــاد و خاک و آتش بنده اند       با من و تـو مـرده بـا حق زنده انـد

یعنی از نظر خداوند آب و باد و خاک و آتش مثل بندگان دیگر زنده هستند و و گویا هم هستند. اگر کسی شایستگی داشته باشد به هر چیز که نگاه کند آن چیز دارد با او حرف میزند. بعد در ادامه این مطلب میگوید اگر کسی بخواهد چیزی را درک کند علاوه بر اینکه شایستگی باید داشته باشد باید نیاز هم داشته باشد واین نیاز باید بحد کمال باشد. اگر نیاز بحد کمال باشد حتما بآن چیزیکه میخواهد میرسد. اگر نزدیک بکمال باشد بنیازش خیلی بیشتر میرسد. اگر کمالش کم باشد, حاجتش کم برآورده میشود. پس اگر مرتبه و کمال او کامل باشد بتمام حاجات خودش میرسد. برای اینکه این مطلب را بیان بکند میگوید خداوند آنچه را که خلق کرده و آفریده بخاطر نیاز مردمان خلق کرده است. بهمین علت تیتر شعر این قسمت هست: “بیان آنکه حق هرچه داد و آفرید همه باستدعای حاجت آفرید.” استدعا یعنی تقاضا و درخواست. یعنی حاجت و نیاز وجود داشت و این نیاز تقاضا کرد و خداوند آفرید. یعد میگوید “خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد” خود را محتاج چیزی کردن، این احتیاج باید که ناب و خالص باشد. نه اینکه فقط دلش احساس کند که احتیاج دارد. واقعا با تمام وجود این احتیاج و لزوم را باید که احساس بکند.لذا هرچه که در این جهان هستی می بینید اینها به نسبت نیاز مندیها آفریده است.

 بعبارت دیگر این آفریده ها بدرجه محتاج بودن و نیازمند بودن رسیده اند و بنابراین چیزها برای آنها آفریده شده. بهر حال این مستحق شدن و شایستگی داشتن این یک نوع نیاز است. این یک گفتاری و زیر بنائی بود برای این چیزی که مولانا میخواهد بگوید. اما قبل از شروع تفسیر توجه داشته باشید که اگرکه مولانا روایاتی و مثالهائی میاورد بهیچ وجه منظورش تفسیر آن روایت مذهبی و یا غیرو نیست و این فقط برای شروع مطلبش هست. برای اینکه روشن بشوید که چه چیزی را میخواهد بگوید, مردمی را در نظر بیاورید که به یک نکته مذهبی در دین و آئین و ملتی معتقد هستند و باور دارند. اینها یا درست و یا نا درست. مولانا باور آنها را میگیرد و بزبان باور آنها صحبت میکند و جلو میرود برای اینکه بتواند در جای معین حرفها و مقاصد متعال خودش را بزند. او معتقد است که این باورهای مردم نزدیکترین چیز بمردم است و بنا بر این از این نزدیکترین چیزی را میگیرد بدون اینکه او باین باور کاری داشته باشد. شناوری را در نظر بگیرید که در یک رودخانه ای در جهت جریان آب دارد شنا میکند. اینقدر جلو میرود تا در یک جای معینی آب را بآن مقصدی که خودش میخواهد منحرف کند. اگر از اول میخواست مخالف جریان آب حرکت کند, این کار برایش اثرگذار نبود. ولی چون موافق جریان حرکت کرد, حالا میرسد بجای معینی که مناسب می بیند این آب را منحرف کند از مسیرش بیاندازد به مسیریکه این شناور میخواهد. این جریان آب را جریان باور مندی و اندیشه ای که مردم بآن خوگرفته اند و با آن زندگی کرده اند در نظر بگیریم. بنابر این مطالبی که تا بحال درج شد در جهت بیت اول این قسمت, باز توجه خوانندکان را باین نکته که مولانا بهیچ وجه منظورش به بیان مطالب مذهبی نیست چون نظرش بیان مطالب عرفانیست.

3203    آن نـیـاز مـر یـمــی بودسـت و درد       کــه چـنـان طـفـلی سـخن آغـاز کـرد

نیاز مریمی یعنی نیاز مربوط به حضرت مریم. چنان طفلی منظور حضرت عیسی هست. اشاره باین روایت مذهبی دارد, وقتیکه مریم خودش را حامله دید از شهر بیرون آمد برای اینکه از شماتت مردم رهائی پیدا کند تا سر انجام درد زایمان پیش آمد و وضع حمل کرد و عیسی متولد شد و در کنارش بود ولی باز هم مردم او را پیدا کردند و او را سر زنش کردند  و هرچه خواست ثابت کند که من گناهی مرتکب نشدم کسی او را باور نکرد. مریم نیاز شدیدی پیدا کرد که خودش را در نظر مردم بیگناه جلوه بدهد. آن نیاز شدیدی که مریم پیدا کرد و بگونه ای با خدای خودش راز و نیاز کرد که تو بی گناهی من را ثابت کن. اگر بکمال نیاز نمیرسید آنوقت مریم بمقصودش نمی رسید. بامر خداوند این نوزاد بزبان آمد و گفت مادر من بیگناه است. در اینجا مولانا میخواهد اهمیت نیاز واقعی را برساند. مریم رسید بحد کمال نیاز.

حالا مولانا میگوید وجود ما هم مثل مریم هاست و ما هم هرکدام عیسی هائی داریم. برای اینکه این نیازهای ما برآورده بشود, بایستیکه این نیاز ما خالص و ناب و بی پیرایه باشد. نه اینکه با فشار و زور بخودمان بقبولا نیم که این نیاز را داریم. باید تمام سلولهای بدن ما این نیاز را حس کنند. بدون اینکه خواسته باشیم تمام سلولهای بدن ما این نیاز را حس بکنند. مثل اینکه حضرت مریم این نیاز کامل را حس کرد و بمقصد خودش رسید.

3204    جـزو او, بـی او بـرای او بــگــفت       جـزو جـزوت گـفـت دارد در نهـفـت

در مصراع اول, جزو او. او در اینجا مریم است. بی او اشاره دارد به حضرت عیسی.مریم و عیسی را اگر در نظر بگیریم, می بینیم که عیسی جزوی از مریم هست. بدون اینکه خود مریم حرفی بزند جزوی از وجود او که عیسی بود، حرف زد. تو هم بهمین گونه جزو جزوت یعنی هر جزوی از اجزاع بدنت گفت دارد, سخن میگوید, در نهفت یعنی در پنهانی. جزو جزو بدن تو بدون اینکه متوجه باشی, در گفتگو با خداوند هستند. همانطور که عیسی که جزو بدن مادرش بود بدون اینکه مریم حرف بزند حرف زد و گفت مادر من گناهی ندارد. اینکه در نهفت میگوید برای خاطر اینست که شما از گفت و گوی اجزاء بدن خودتان با مبدأ آفرینش متوجه نمیشوید. مولانا میگوید: اجزاء تو برای تو حتی با خود تو سخن میگوید بدون اینکه تو خودت چنین اراده ای کرده باشی. این گفتن نهانیست. این گفتن با صوت و زبان و هنجره و حلق نیست. این گفتن از زبان دل است. برای اینکه شما صدای آن گفتن از بدن خودتان را که از خدا چیزی نیاز دارد, نمیشنوید. باید استحقاق این را داشته باشید یعنی شایستگی این را داشته باشید تا وقتیکه این نیاز را پیدا کردید, بتوانید آن ارتباط را بگیرید.

3206    ورنـبـاشی مُسـتحقِ شـرح و گـفـت       نــاطـقـه نــاطـق تـرا دیــد و بـخـفـت

ناطقه یعنی قوه نطق و بیان. ما وقتی که حرف میزنیم یک قوه و نیروی سخن گفتن داریم. این را میگویند ناطقه و قوه نطق و قوه بیان. ناطق گوینده است. در اینجا گوینده اسرار حقیقت خداوند است. تو را دید و بخفت یعنی تو را دید و چیزی نگفت. تو را رها کرد. مولانا بمفاهیم دو بیت قبلش بر میگردد. گفته بود که اگر طلب و نیاز معرفت حق در تو بصورت حقیقی و کامل ظهور پیدا بکند، هر جزوی از اجزاء بدن تو سخنگوست و حرف میزند. حالا اینجا میگوید که تو بمرتبه ای میرسی که بمرتبه کشف حقیقت نائل میشوی. در حالیکه اول خودت متوجه نیستی و وقتی باین مرتبه میرسی که آن نیاز بدرک حقیقت در تو کامل بشود. اینجا نیاز بدرک حقیقت است. تا صحبت از نیاز میشود نروید توی این اندیشه که نیاز به پول داشتن دارید و یا نیاز بزندگی خوب داشتن, نیاز به فرزندم در امتحان قبول شدن. در اینجا مولانا دارد صحبت از نیازهای معنوی و عرفانی میکند. بالا تر از این حرفهاست و در واقع درک حقیقت است. اگر تو نیاز بدرک حقیقت واقعا داشته باشی و مستحقش باشی قوه نطق و بیان که در دلت هست بدون اینکه تو صدای آنرا بشنوی و بدون اینکه با زبانِ در دهانت باشد سخن میگوید و ارتباط میگیرد و پاسخ میشنود. ولی اگر اینطور نباشد, تو احساس میکنی که نیاز داری, ولی چون این نیاز نیاز واقعی نیست، آن کسیکه باید بتو پاسخ بدهد, تو را می بیند و میخوابد. یعنی نیازت را برآورده نمیکند. آن گوینده اسرار و راز های آفرینش که خداوند است میداند که تو یک نیازی احساس میکنی که برای درک این راز ها داری ولی چون شایستگی در تو نمی بیند و نیاز تو را کامل نمیبیند آن را نگه میدارد. مثل کسیکه میتواند حرف بزند ولی بخوابد و آن حرف را با تو نزند. و بخفت یعنی تو را رها میکند. هرچه که خداوند آفریده از روی نیازهای واقعیست

3207    هـرچِ روییـد از پـی مـحتاج رُست       تا بـیـابـد طـا لـبـی, چـیـزی که جُست

هرچه رویید یعنی  هرچه که پدید آمد در جهان هستی. از پی محتاج رُست یعنی برای نیازمندان پدید آمد. تا بیابد طالبی یعنی یک طالبی پیدا کند که آن طالب بدنبال چیزی هست و آن چیز را جستجو میکند.

3208    حـق تـعـالـی گـر سـمـاوات آفـرید       از بــرای دفــع حـــاجـــات آفـــریـــد

سماوات جمع سماست و سما بمعنی آسمان است و سماوات یعنی آسمانها. حاجات یعنی نیاز ها. دفع اینجا یعنی برآورده شدن.میگوید اگر آسمانها را مبدأ آفرینش آفرید برای رفع نیازمندی های خلایق آفرید. ساده ترین آنها که شما میتوانید تصورش کنید, این جوی هست که دور زمین را گرفته و این اکسیژنی هست که در این جو موجود است. میخواهد بگوید این کوچکترین چیز ها بیهوده آفریده نشده. اینها همه روی حساب آفریده شده. اصولا دستگاه عالم طبیعت و آفرینش صد در صد روی حساب است. پاسکال یک فیزیکدان فیلسوف میگوید آنچه که در طبیعت آفریده شده بزبان ریاضی آفریده شده. این ریاضیات همه اعدادش بهم مربوط است و بستگی دارد و نمیشود که آنها را پس و پیش کرد. یعنی این طبیعت یک حالت ساختمانی ریاضی دارد. و اینها همه بر اساس نیازمندیهای آفریده هاست.

3209    هــر کـــجـــا دردی, دوا آنـجـا رود       هــر کــجــا فــقــری نــوا آنـجــا رود

عجب چیزی مولانا گفته. من درد دارم ولی دوائی برایش نمی آید. من آدمهای فقیر را زیاد می بینم, چرا نوا نمیآید آنها را بی نوا کند؟. برای خاطر اینکه شما این کلمات را از نظر مادی بررسی میکنید. تمام این صحبتهای مولانا از نظر معنوی و روحانی است. حتی درد حقیقت جوئی باشد. درد کشف اسرار باشد. دوا آن اسرار است. اگر کسی درد حقیقت جوئی نداشته باشد حقیقت بسراغش نمیرود. حقیقت بسراغ کسی میرود که درد حقیقت جوئی داشته باشد. مثل اینکه خداوند نیاز مریم دردمند را که درد زایمان داشت برآورده کرد. باید دردی باشد تا آن دوا هم باشد. فرق اینجا فقر معنویت است. نوا هم میشود غذای معنویت. فقیر چیزی را ندارد. کسی هم که فقر معنوی دارد, معنویت ندارد. فقیر که چیزی را ندارد حالا غذا میخواهد. وقتیکه فقیر معنوی هم فقر معنویت دارد، خواسته او معنویت است. معنویت برای او غذاست. او باید گرسنه معنویت باشد تا اینکه غذای معنوی را بیابد و درکش بکند. مولانا بارها در مثنوی میگوید ” دوا هست ولی درد نیست” یعنی آن درد حقیقت جوئی نیست. ولی حقیقت و درکش هست. اگر کسی میگوید که من نمیتوانم آنرا درک بکنم برای اینست که تشنه و یا گرسنه آن نیست و درد آن را ندارد. اینست که دوا نزد او نمیرود. او هم چنان بی نوای معنوی باقی میماند و معنویت بسراغش نمیرود.

3210    هــر کجا مشـکل, جواب آنجا رود       هــر کجـا کِشــتــیسـت, آب آنـجا رود

در پشت سر همه این کلمات صحبت از عشق به معنویت و پرسشها و مشکلهای آن است. شمای خواننده باید از اینها پرسشی داشته باشید از این اسرار, اگر خواسته باشید بدانید. این اسرار چیست. این جهانیکه گفته شد با حساب آفریده شده و با زبان ریاضی سازمان داده شده, این چه سرّی دارد و این زبان ریاضی آن چیست. آیا هیچوقت نزد خود فکر کرده اید و از خود سؤال کرده اید که اینها یعنی چه؟ یا اینکه همه اش بفکر دکان و حجره خودمان هستیم. اگر که باین مسائل هرچند هم که کم و گه وار باین نیاز درونی بیاندیشیم, اگر مشکلی برایمان پیش بیاید آنوقت جواب آن مشگل داده میشود. این بدن ما یک کشتزار است ممکن است علفهای هرزه درآن بروید و یا ممکن است گل در آن بروید, یک کشتزار است. هرکجا کشتیست, اگر کشت معنویت شده و اگر کشت گل معنویت شده و میخواهد این معنویت گل بدهد و آنجا گلستان بشود, هرکِشتی آب لازم دارد. اینجا آب معرفت لازم دارد و آب معرفت بآن طرف گیاه تشنه میرود. تو گل معرفت را بکار در وجود خودت, کشتش بکن تا آب معرفت بیاید و آنرا سیر آب کند. مشگل اینست که اغلبِ ما آن گل را نمیکاریم و نکاشته میخواهیم آب معرفت بما برسد. یعنی این رازها و اسرار را بدانیم.ممکن است کسی سؤال کند ما برای چی میخواهیم به این اسرار واقف بشویم و چه احتیاجی بدانستن آنها داریم؟ جواب اینست که ببینید چقدر بیهوده و بی ثمر میشویم که در یک جهانی عمری زندگی کنیم و ندانیم که این جهان چرا و چگونه آفریده شده و برای چی آفریده شده و چقدر باید آدم بیهوده ای باشیم که اصلا نخواسته باشیم بدانیم و بگوئیم بما چه. اگر اینجور باشد یعنی اصلا نیستیم ولی اگر هستیم این سؤال را داریم, زیرا هر موجود زنده ای میخواهد محیط خودش را درک بکند و از چون و چرایش سر در بیاورد. پس آب معرفت بجائی میرود که گُل معرفت کاشته شده باشد.  اینها مسائلیست از عرفان مولانا که خواندنش و درکش دقت زیاد میخواهد.

3211    آب کـم جو, تشـنگی آور بـدسـت       تــا بــجــوشـــد آب از بـــالا و پســت

میگوید تو فقط بدنیال آب هستی بدون اینکه تشنه باشی. اگر که آب را بیابی و تشنه نباشی گوارا ترین آبِ موجود را هم در جام بکنند و بدستت بدهند بدور میریزی. تشنگی باید داشته باشی تا این آب را درک کنی و جذبش کنی و بدونی که چی هستش. این تشنگی همان نیاز است. هروقتیکه تشنه چیزی شدید به پی آن چیز برمیخیزید و بدنبال آن چیز میروید اگر بدنبال چیزی نمیروید تشنه آن چیز نیستید. بعضی وقتها تشنگی را کاذب و دروغین احساس میکنید یعنی احساس تشنگی میکنید ولی میخواهید در خانه خودتان در کنج اطاقطان بخزید و بیرون نیائید و به آن آب برسید و سیراب بشوید. نه نمیشود اینطور نیست. تشنگی واقعی اینست که بعد از احساس بدنبالش بروید و با تمام قوا و نیرو بدنبالش بروید بی پیرایه و با نیاز کامل, آنوقت می بینید که آب از بالا و پائین بشما میرسد. وقتیکه میگوید از بالا منظورش عالم برین است یعنی آب درک حقایق و معرفت از آن عالم برین برایت میجوشد و وارد برشما میشود و شما را پُرو سیراب میکند. اما پائین و پست , مراد چیست؟ پست اینجا وجود خودت هست. اگر آن شرائط و شایستگی را داشتی و بدنبال نیاز رفتی می بینی آن آبی را که میخواهد تشنگی تو را برطرف کند, نه تنها از عالم برین بر تو میبارد بلکه از درونت هم میجوشد. از درون جوشیدن و از بالا باریدن, اینها پاسخ خداوند است بر تو. اینها برآورده شدن نیاز است و اگر که این شرائط را نداشته باشی, نه از بالا آبی برتو میریزد و نه اینکه باران معرفت در درونت میجوشد. ما بعنوان یک انسان نمیخواهیم که اینطور باشیم و میخواهیم یک چیزی بالاتر از حیوانات باشیم. برای اینست که ما بدنبال درک و فهم آن حقایق هستیم. وقتیکه این تشنگی رفت و سیراب شدیم, میفهمیم که یک تولد دیگر پیدا کردیم و یک انسان دیگری شده ایم و اصلا دیدمان نسبت بهمه چیز فرق کرده. دنیائی که بآن نگاه میکنیم برایمان عوض شده, مردم را بگونه دیگری نگاه میکنیم, همه چیز را به بشکل دیگری می بینیم برای اینکه اندیشیدن ما عوض شده. آن سیراب شدن اول کاری که میکند اندیشه ما را عوض میکند.عینکی که بچشم ما بوده برمیدارد و عینک حقایق بینی  بچشم ما میزند.

3212    تــا نـزایـد طــفــلـک نازک گـلـو       کــی روان گــردد زپســتـان شــیـر او

تا نزاید یعنی تا مادر او را نزاید.در مصراع اول میگوید تا مادر آن طفلک نازک گلو را نزاید کی شیر از پستان مادر روان میشود. بایستیکه اول طفلک نازک گلو زائیده بشود و بعد پستان مادر شیر بدهد. حالا چرا نازک گلو؟ نازک گلو باید غذای نازک باو داده شود که بتواند ببلعد.  در عرفان هم همین طور است باید استحقاق ضرایب و لطایف عرفان را داشته باشی تا از گلوی درک تو بتواند پائین برود.

3213    رَو بــدِیـن بــالا و پســتــیـها بدو       تــا شــوی تشــنـه و حـرارت را گـرو

قبلا گفت تا تشنه نشوی آب خبری نیست. حالا میگوید برو و از بالا بلندیها و پستی ها دوندگی کن تا تشنه بشوی. میپرسی کدام بالا و پستی بدوم. جواب اینکه در بالا و پستیهای طول زندگی نشیب و فرازهای راه طلب, این راه طلب صاف و هموار نیست, سر بالائی و سر پائینی دارد نشیب و فراز دارد, کوها و دشتها دارد و تو باید اینها را در حال دویدن بگذرانی تا تشنه بشوی. وقتی گفتم که این طلب باید کامل باشد و تو نمیتوانی کنج اطاقت بخوابی و طلب داشته باشی، باید فراز و نشیبها و مشکلات این راه سخت را بگذرانی و وقتی مشکلات را تحمل کردی, آنوقت تشنه میشوی و یعنی گرفتار آتش طلب میشوی بطوریکه عشق و آتش درک معرفت سراپای وجودت را فرا میگیرد. آنوقت آتش طلب را حس میکنی و آنوقت آب معرفت به آتش طلبت ریخته خواهد شد.

3214    بـعــد از آن بـانگ زنـبـورهــوا       بــانــگ آبِ جــو بــنــوشــی ای کـــیـــا

بانگ یعنی خروش. زنبور هوا یعنی زنبور آسمان. میدانید که زنبورها بطور کالونی زندگی میکنند و در این کالونی تقسیم کار شده یعنی هر دسته ای از زنبورها اختصاص داده شده اند برای کاری و بدنشان برای انجام آن کار آمادگی پیدا کرده. یک عده از این زنبورها هستنتد که وظیفه آنها آوردن آب به این کلونی است. اینها را میگوئیم زنبور های سقا. وقتیکه نگاه میکنیم میبینیم که بالهای این زنبور های سقا خیلی بزرگتر و ضخیم تر است برای اینکه بتوانند این کار را درست انجام بدهند. حالا اگر یک جائی آب ببینند, همه همدیگر را خبر میکنند و همه بر آن آب فرود میایند و همه باهم بال میزنند. این بال زدن آنها صدائی ایجاد میکند که این صدا را بانگ زنبور هوا مینامند. حالا شما در جائی هستید که از این آب خبری ندارید ولی وقتی صدای بانگ زنبور هوا را می شنوید میفهمید که در آنجا آبی وجود دارد.  بعد از اینکه تشنه شدی و به مراتب و مقامات رسیدی, در مصراع دوم بانگ در اینجا یعنی مژده و خبر خوش. خبر خوش آب معرفت در جویبار زندگی بنوشی , اینجا یعنی بشنوی. در بسیاری جاها در ادب فارسی شنیدن و نوشیدن بجای همدیگر بکار میرود. بانگ آب جو بنوشی یعنی بانگ آب جو بشنوی ای بزرگوار و ای کیا.

برای روشن شدن بیشتر خوانندگان محترم, در نظر بیاورید که شما در جائی نشسته اید و در نزدیکی شما جوی آبیست که شما نمیدانید. در این اثنا شما صدای بال زدن زنبور ها را می شنوید. شما پی میبرید که در نزدیکی شما آبی وجود دارد و این زنبورها آمده اند آب ببرند و اینها زنبور های سقا هستند. شما هم به آن مقاماتی که رسیدید بجائی میرسید که آن صدای زنبور های هوا و نه آن زنبور های هوائی که سقا هستند و آمده اند آب ببرند, بلکه زنبورهای معرفت و معنویت شما را خبر میکنند که بیائید در اینجا جوب آب معرفت و معنویت هست ای کیا و ای بزرگوارن و ای طلبکاران و جستجوکنندگان آب معرفت بیائید اینجا و از آب معرفت بیاشامید. پس باید تمام وجودتان منتظر شنیدن این صدا باشد. چه بسا این زنبورهای معرفت دارند بال میزنند و بال آنها صدا هم ایجاد میکند ولی خیلی از اشخاص نزدیک آنها نشسته اند ولی نمیشنوند. گوش دلشان آن ندای وجود آب معرفت را نمیشنود. ولی کسیکه نیاز داشته باشد و بدنبال آب و نیازمند بآب معرفت هست وقتی این صدا را بشنود او را صدا میکنند که آب معرفت اینجاست. مولانا در اینجا طبق عادت همیشگیش این داستان زنبورها و کلونی آنها و بقیه حرفها را آورد که حالا حرفهای خودش را به خوانندگان و یا شنوندگان مثنوی برساند.

3215    حــاجـت تـو کم نباشد ازحشیش       آب را گــیــری ســوی او مــی کشــیش

حاجت همان نیاز است. کم نباشد یعنی کمتر نباشد. حشیش یعنی هر گیاهیکه کم آبی کشیده باشد. آب را گیری یعنی گوش آب را میگیری و آنرا بسوی آن گیاه میکشی. حالا میگوید تو آبیار هستی و کشتزار هم آبیار لازم دارد. آبیار کسیست که آب را از نهر اصلی جدا میکند و باندازه سهم هریک از کشاورزان بآنها آب میرساند. حالا میگوید تو هم آبیار هستی. تو آبیار آب معرفت هستی,  گوش این آب معرفت را میگیری و میکشی بطرف علف خشک شده بدن خودت. آب را اگر رها کنی نمیداند که بکجا برود و آبیار میخواهد که آن را هدایت کند که بکجا برود. آب معرفت هم اگر رها بشود, نمیرود بآنجا که باید برود و آبیار معرفت لازم است. تو وجودت آبیار معرفت است. وقتی که آن استحقاق و شایستگی را پیدا کردی و بآنجا رسیدی آنوقت این اصطلاح که گوشش را میگیرم و میکشمش باین طرف, آب که گوشی ندارد و این یک اصطلاح است, یعنی راه آب معرفت را باز میکنم که بیاید بطرف کشتزار خودم.

3216    گـوش گـیـری آب را تو مــیـکشی       سـوی زرعِ خُشـک تــا یــابـد خُـوشـی

زرع همان کشت است و یک کلمه عربیست و فارسی آن کِشت است.این کشتزار وجودت تشنه آب معرفت هست. تو آن آب معرفت را باید بگیری و هدایتش بکنی بطرف کشتزار وجود خودت تا صفا و خرمی و سر سبزی پیدا بکند. این صفا و خرمی و سرسبزی را مولانا میگوید خوشی.

3217    زرع جانرا کِش جواهرمُضمر ست       ابـر رحــمـت پُــر از آبِ کـوثر اسـت

زرع جان یعنی کشتزار جان. کِش یعنی که اما. جواهر یعنی گوهر های معنویت. مضمر است یعنی پنهان است. در مصراع اول جان وجودت را تشبیه کرد به یک کشتزار که زیر خاک این کشتزارِ تو گوهر ها و جواهرات معنویت و معرفت پنهان است و تو آنها را نمی بینی. انسان اینگونه آفریده شده و در وجودش آن گوهر ها خلق و یا نشانده شده. باید این گوهر ها را کشف و استخراج کرد. حالا این کشتزارِ جان آب رحمت میخواهد, آب بخشایش میخواهد. ابر رحمت لازم دارد که باران رحمت ببارد. میگوید این ابر آنقدر پر آب است  درست مثل آب کوثری که در بهشت است. کشتزار جانت تشنه باشد, آن ابر رحمت که پر است از آن آبهای بهشتی بر آن باریده میشود.

3218    تــا ســقاهُــم ربُّــهُــم آیــد خـطــاب       تشــنــه بـاش اللهُ اَعــلَـــم بــالصــواب

این سقاهُم ربُّکم سخنیست که بکسانیکه به بهشت میروند گفته میشود و یعنی آب پاک و پاکیزه ای بآنها نوشانده میشود بعبارت دیگر خداوند سقا میشود و برای آن بهشتیان آب پاکیزه میاورد.در اینجا کاری باین روایت مذهبی نداریم. مولانا این را برای مثال میاورد. حالا هرکسی لیاقت رفتن به بهشت را ندارد لذا خداوند برای هرکسی هم سقا نمیشود که آن آب کوثر را برایش بیاورد. در این دنیا هم همینطور است و هیچ فرقی نمیکند. باید که تو در این دنیا هم که هستی احساس کنی که در بهشت معرفت و معنویت هستی. آنوقت از خداوند برایت خطاب میاید که بنوش آن آبی را که من دارم بر تو میبارم. اینها را میگوید و آخر سر میگوید خداوند به چیز ها دانا تر است. الله و اعلم بالصواب. صواب یعنی درستیها. یعنی خداوند دانا ترو اعلم است بدرستیها. مولانا میگوید من این چیز ها را دارم بتو میگویم. تو میخواهی بگو که این حرفهائی که مولانا میزند درست است و میخواهی بخودت بگو که این حرفهای مولانا درست نسیت. خدا دانا تراست که درست است یا نه. خداوند خودش قضاوت میکند زیرا او بدرستیها دانا تر است.

Loading