تفسیر:
از مثنوی معنوی داستانیکه در این قسمت آغاز میکنیم و آن را تفسیر میکنیم, داستانی هست که مولانا از پدرش بهاولد گرفته. بهاولد هم یکی از عارفان بزرگ زمان خودش بود ویک کتاب معروفی دارد بنام معارفِ بهاولد. در آن معارف بهاولد این حکایت آمده ولی مولانا از جاهای دیگر هم گرفته و میدانیم که او به یک منبع اکتفا نمیکند. خودش هم در کتاب نثر خودش بنام فیه مافی نوشته. حتما میدانید که کتاب فیه مافی, کتابیست از مولانا که به شعر نیست و به نثر است. علاوه بر این مولانا در زمان حیاتش دوستان و مریدانش سؤالاتی میداشتند و مولانا در پاسخ آنها می نوشته. آن نوشته ها را هم که در پاسخ سؤالات دیگران بوده, آنها را هم جمع آوری کرده اند و یک کتابی شده بنام مکتوبات یعنی نوشته ها. پس مولانا از سه مأخذ, یکی از کتاب پدرش و دومی از کتاب خودش و سومی از کتاب مکتوبات, این داستان را نوشته است. طبق معمول خودش جزئیات این داستانها را تغیر میدهد برای اینکه خوانندگان را آماده کند برای حرفهای اصولی خودش. تنها مولانا نیست که این کار را میکند. عرفای دیگر هم کم و بیش این کار را میکنند ولی مولانا از همه بیشتر و همیشه در سراسر مثنوی هر داستانی را که آورده همه آنها را دگرگون ساخته است.
منظور از آوردن این حکایت اینست که مصاحبت ظاهری افراد با همدیگر نمیتواند موجب تفاهم روحی بشود. ممکن است که افراد مدت زیادی با هم زندگی بکنند و یا کرده باشند ولی اینها هیچ وقت تفاهم روحی نداشته باشند. آنچه که با هم گذرانده اند فقط ظاهری بوده و یا گذشت و تأمل و عادت. تفاهم روحی بین آنها نبوده است. فقط بدلیل اینکه شخصی بیش از پنجاه سال با دیگری زندگی میکند او تفاهم روحی با آن شخص داشته است. مولانا میگوید بین این دو آدم یک حجاب است, یک پرده نا مرئی کشیده شده و این پرده نا مرئی موجب میشود که اینها با هم از لحاظ روحی نزدیک نشوند. این مطلب را جا بجا در مثنوی بصورت مختلف آورده است. مثلا در یکجا میگوید:
ای بسا هندو وترک هم زبان ای بسا دو ترک چون بیگانگان
یک ترک ویک هندو که با همدیگر هم زبان نیستند ممکن است همدیگر را بفهمند و درک کنند یعنی از نظر روحی با هم نزدیک باشند و برعکسش هم ممکن است که دو ترک حرف همدیگر را نفهمند. پس منظور این زبانیکه با هم حرف میزنند نیست و منظور درک است.
پس زبان محرمی خود دیگر است هم دلی از هم زبانی بهتر است
اگر که اشخاصی که دارند با هم زندگی میکنند هم دل باشند, گوئی که هم زبان هم نباشند و با دو زبان مختلف با هم صحبت بکنند اینها با هم دیگر تفا وت فکری پیدا میکنند, باید هم دل باشند. در یکی داستان دیگر دو شخص را میگوید که یکی در مرغزارو کنار جوی آب زندگی میکند و دیگری در خشکی زندگی میکند وآن یکی که در مرغزارو کنار آب جوی زندگی میکند به دومی که در خشکی زندگی میکند میگوید بیا اینجا و دومی جواب میدهد نمیتوانم بیایم و نمی آیم. اینها از محیطهایشان هم درک های مختلف دارند. یکی درکش اینست که در یک محل زندگی کند و دیگری درکش اینست که در محل دیگری زندگی بکند. پس نه تنها تفاهم روحی باید بین افراد باشد، تفاهم بین افراد و محیط هم باید باشد. مثلا میگوید :
آن یکی در مرغزاری جوی آب وان یکی پهلوی او در عذاب
هردودارند کنار یک جوی زندگی میکنند, یکی لذت میبرد و یکی در عذاب است و نمیتواند که با محیط خودش ارتباط برقرار بکند.
او عجب مانده که ذوق این یکی وان عجب مانده که این در حبس کیست
آن کسیکه در عذاب است در کنار جوی, تعجب میکند که این خوشحالی این آدم چیست که در کنار آب زندگی میکن و نمیتواند بفهمد. آن کس که در کنار آب لذت میبرد تعجب میکند که آن شخص که لذت نمیبرد در زندان کی هست و چرا لذت نمی برد و مثل اینکه در عذاب است. بعد او را صدا میکند که بیا,
این چرا خشکی که اینجا چشمه هاست این چرا از رو که اینجا صد دواست
چرا میخواهی بروی بطرف خشکی که اینجا چشمه هاست. این یکی دارد درد میکشد و آن یکی میگوید اینجا صد دوا هست نمیآید و درد را تحمل میکند برای اینکه محیط خودش را نمیخواهد اصلا عوض کند,
هم نشینا هین اندرا اندر چمن گوید ای جان من نیارم آمدن
نیارم از نیارستن است و نیارستن یعنی توانستن. شخص خوشحال آن کس بد حال را صدا میکند و باو میگوید ای هم نشین اینجا چمن و باغ است و پر طراوت است و بلند شو بیا اینجا. چرا در آن خشکی مانده ای. جوابش میدهد که ای دوست من نمیتوانم بیایم. مثل اینکه یک چیزی مانع او میشود که اجازه بدهد که او بیاید و این نداشتن آن تفاهم است. با این مقدماتیکه از آنها صحبت شد, حالا حکایتی را شروع میکنیم که یک امیری با خادم خودش و یا مستخدم خودش که مدتهاست که در یک خانه دارد زندگی میکند و اینها هیچکدام نمیتوانند همدیگر را بفهمند. در تیتر بالای این قسمت میخوانیم “حکایت امیر و غلامش که نماز باره…” این کلمه باره یعنی زیاد خواستن. مثلا میگوئیم که این شخص شکم باره است یعنی عشقش فقط غذا خوردن است. این غلامش نماز باره بود یعنی عشق و علاقه وافری به آن نماز بود.
3054 مــیــر کـرد آهـنگ گـرمــابـه ســحـر بـانگ زد سُــنـقُـر, هَــلا بـردار سـر
این میر همان امیر است که در عنوان بصورت امیر آمده. آهنگ جائی کردن یعنی قصد جائی کردن. آهنگ گرمابه کرد یعنی قصد کرد که به حمام برود. حمام هم که در منازل نبود و بیشتر حمامهای عمومی بود. بانگ زد یعنی غلامش را صدا کرد. اسم غلامش سُنقُر بود. این سنقر یک کلمه ترکیست و در زمان مولانا یکی از نامهائیست که بر روی غلامان میگذاشتند و اسم یک شخص خاص است. ولی بطور کلی این کلمه سنقر معنی دیگری هم دارد. بزبان ترکی این سنقر یعنی شاهین. هَلا فقط یک لفظ است یعنی آهای مثل وقتیکه شما کسی را صدا میکنید.بردار سر یعنی از خواب بیدار شو و از خواب برخیز.
3055 طـاس و مند یـل و گِل از آلتون بگیر تـا بـگـر مـابـه رویـم ای نـا گــزیـر
طاس آن ظرفی بود مسی و بزرگ که معمولا با خودشان به حمام میبردند و آب در آن میریختند و با یک ظرف کوچکتری آب از این طاس بر میداشتند و به سر و روی خودشان میریختند. این طاس را هرکسی در منزل داشت و از وسائل حمام رفتن بود. مندیل درلغت یعنی دستاریکه بسر می بندند. معنی دیگرش لنگ و حوله ایست که بحمام میبرند. اینجا بمعنی لنگ و حوله حمام آمده. گِل منظورش گِل شیرازیست. گِل شیرازی را از معدن میگرفتند و این گل را بحمام میبردند و روی کیسه حمام میگذاشند و وقتی با این کیسه بدنشان را میمالیدند بکمک این گل چرکهای بدنشان را میگرفتند و این گل کار صابون را میکرد. باین گل سر شور هم میگفتند و معدن این گل در شیراز زیاد بود. این امیر می بایست گل خودش را داشته باشد و نه از گلِ حمامی استفاده کند. پس به ستقر گفت گل هم یادت نرود که از آلتون بگیری. آلتون هم یک اسم ترکیست. منتها این اسم ترکی را روی خادمها و کنیزکها میگذاشتند. ای نا گزیر یعنی ای کسیکه من بتو نیازمئدم. من بتو احتیاج دارم و تو برای من خیلی کار آمدی و خیلی بدرد من میخوری, من ناگزیر هستم که تو برای من اینکارها را بکنی. امیر گفت ای غلام کارآمد برخیز از خواب و آن طاس و لنگ و حوله و آن گلی که با آن بدن را میشویند را از آلتون بگیرتا برویم بحمام.
3056 سُـنـقر آنـدم طاس و مـنـدیــلــی نــکو بـر گـرفـت و رفـت بــا او دو بــدو
ستقر یک طاس و مندیل خیلی خوب را از آن خدمتکار زن که اسمش آلتون بود گرفت و با امیر دو بدو بطرف حمام روانه شدند.
3057 مسـجدی بــر ره بُــد و بــانــگِ صلا آمــد انـدر گـوش سُــنـقُــر در مــلا
بانگ صلا یعنی صدای اذان اصلا صلا یعنی دعوت کردن مردم را بکاری. در این بیت دعوت کردن به نماز است و میشود اذان. وقتی سنقر و امیر در راه حمام بودند این اذان بگوش سُنقر خورد و فهمید که وقت نماز است.
3058 بـود سُـنـقـر سـخـت مُـولَـع درنـمـاز گـّفـت ای مـیـرِ مـن, ای بـنـده نــواز
3059 تـو بـرایـن دکـان زمـانی صـبـر کن تـا گـذارم فـرض و خــوانـم لَـم یَـکُـن
مولَع یعنی حرص زیاد داشتند.میگوید سُنقر حرص خیلی زیادی داشت به نماز خواندن. و تا صدای اذان را شنید گفت بامیرش: ای امیر من و ای کسیکه بنده نوازی میکنی، حالا هم بنده نوازی کن و تو اینجا در سکوی این مسجد بنشین. در سابق دو طرف درب ورودی منازل و مسجد ها را دو عدد سکو درست میکردند و به اینها دکان هم میگفتند. این سکو ها قدری از سطح زمین بالاتر بود. حالا دکانهای قدیم هم قدری از سطح زمین بالا تر بود وباین دلیل باین سکوها دکان هم میگفتند. تا گذارم فرض یعنی تا اینکه نماز واجبم را بخوانم و لم یکُن بخوانم. لم یکن کلمه ایست که مسلمانان در نماز خواندن میگویند. لم یکن یعنی خدا بود و هیچ کس نبود. یا خدا هست و او یگانه است. سنقر با تواضع بامیر گفت ای امیر یک مدت کوتاهی روی این سکوی دم در مسجد بنشین تا بروم و نمازم را بخوانم و بر گردم.
3060 چـون امـام و قـوم بـیـرون آمـد نـنـد از نـمـاز و ورد هــا فـــارغ شــد نــد
3061 سِنـقُـرآنـجـا ماند تـا نـزدیک چـاشت مـیـر سُنـقـر را زمــانـی چشـم داشـت
امام به پیش نماز میگویند. اصولا هر جا که امام گفته میشود بمعنی پیشوا ست. حالا پیشنماز چه کسی هست. آن کسیست که در جلو جمعیت می ایستد و نماز را او میخواند و دیگران ساکت پشت سرش صف میکشند و فقط دولا و راست میشوند و دیگه خود نماز را نمیخوانند. و او بجای آنها میگوید. او امام جماعت است و نماز را اون باید بخواند. حالا چرا اینطور هست که افراد نخوانند و بگذارند که امام بخواند برای اینکه معتقدند که مردم کلمات را درست نمیتوانند تلفظ کنندو چون شما دارید با خدا حرف میزنید باید کلمات درست باشد و او میتواند کلمات را درست ادا بکند پس او بگوید و مردم حاضر در مسجد که پشت سرش هستند فقط حرکات او را تقلید بکنند و دولا و راست بشوند و یا سجده کنند. در اینجا چون صحبت از امام و نماز هست پس این امامی که میگوید یعنی پیش نماز. قوم یعنی آن نمازگزاران و آن جمعیت که برای نماز آمده بودند. چشم داشت یعنی منتظر بود. اما کلمه چاشت. چاشت غذائی هست که وقت ظهر میخوردند که ما بآن نهار میگوئیم.در دو بیت بالا میگوید: وقتی پیش نماز و مردمیکه برای نماز آمده بودند پس از اینکه نماز را خواندند و دعا ها را کردند و وردها را خواندند و همه به بیرون آمدند, امیر که دم در مسجد منتظر بود دید همه بیرون آمدند ولی غلام او نیامد و مثل اینکه در مسجد مانده. منتظرش بود تا ظهر. توجه اینکه آنها وقت سحر و صبح زود بود که از منزل امیر بقصد حمام بیرون آمده بودند و این امیر که میخواست برود بحمام تا ظهر منتظرش ماند. عجب حوصله ای داشت این امیر و عجب ولعی داشت این غلام که نماز خوندنش بس نمیشد.
3062 گـفـت ای سُنـقـر چـرا نـائی برون گـفـت مــی نـگــذاردم ایـن ذوفــنــون
چرا نائی برون یعنی چرا بیرون نمی آیی. امیر سرش را کرد داخل مسجد و غلامش را صدا کرد و گفت چرا بیرون نمی آیی. غلامش جواب داد که این ذوفنون نمیگذارد که من بیرون بیایم. امیر گفت ذوفنون کی هست, انجا کسی نیست که تو را نگه داشته باشد. ذوفنون یعنی خداوند. ذو بمعنی صاحب و دارنده است و فنون یعنی دارنده فن ها. دارنده فن ها اشاره بخداوند است و همه فنها را فقط او داراست.
3063 صــبــر کـن نَک آمــدم ای روشنـی نـیـسـتم غـافـل, کـه در گــوشِ مـنــی
ای امیر یک خورده صبر کن. نک یعنی اینک. روشنی منظور ای مایه روشنی زندگیم. ای کسیکه زندگیم و دلم را روشن میکنی, من صدایت را میشنوم و تو در گوش من هستی و من یادم نرفته که تو آنجا منتظر من هستی وتو در خاطر من هستی.حالا کمی صبر کن من بزودی میایم.
3064 هـفـت نوبت صبر کـردوبـانگ زد تـا که عـاجز گشـت از تـیـبـاش مرد
در هفت نوبت صدایش کرد و او هفت بار گفت حالا میآیم و اون نمیگذارد و صبر کن و بزودی میایم و این امیر عاجز شد و نا امید.
3065 پاسـخـش ایـن بود مـی نـگـذا ردم تــا بـرون آیــم هــنــوزای مـحـتـرم
هر بار که امیر او را صدا میکرد میگفت هنوز تمام نشده و کلمه تیباش معنی سهل انگاری هم میدهد. تیباش یعنی دیر آمدن و تأخیر کردن, سهل انگاری و همه اینها را معنی میدهد. نمیگذارد که بیرون بیایم ای ارباب محترم من. احترام من بتو بجای خود و تو برای من احترام زیاد داری ولی این نمیگذارد که من بیرون بیایم.
3066 گـفـت آخِر مسـجـد اندر کس نماند کـیـت وا مـیدارد آنـجا کِـت نشــانــد
مسجد اندر یعنی در مسجد. کیت یعنی کی تو را. وا میدارد یعنی نگه میدارد. کِت یعنی که تو را. نشاند یعنی تو را آنجا نشاند. امیر گفت ای غلام همه بیرون آمدند و در حال حاظر در مسجد کسی بجز تو نیست. پس چه کسی تو را آنجا نگه داشته که نمیگذارد که تو بیرون بیائی؟ کی تو را آنجا نشانده؟
3067 گـفـت آنـکه بسـته اسـت از بـرون بســته است او, هـم مرا در اندرون
این را قبلا بدانید که این امیر بهیچ چیز اعتقاد نداشت. نه تنها نماز باره نبود اصلا نماز نمیخواند. اصلا خدا را هم قبول نداشت. این امیر نا باور بود. غلامش بر عکس بود. او باورمند بود, مؤمن بود و عبادت کن بود. در جواب اینکه چه کسی تو را آنجا نشانده و نمیگذارد تو بیرون بیائی گفت همان کسیکه تو را بسته ست که نمیتوانی بیائی داخل مسجد. برای اینکه این امیر هیچ وقت پایش را به مسجد نگذاشته بود. چون نا باور بود و عبادت را قبول نداشت. آن غلام گفت همان کس که پای تو را بسته که بمسجد نیائی من را هم همان کس در اندرون نگه داشته و پای من را بسته و نمیگذارد که بیرون بیایم.
3068 آنــکـه نـگذاردتــرا کـا یـی درون مـی بـنــگــذارد مــرا کـایـم بــرون
نگذارد یعنی اجازه نمیدهد. آن اندیشه تو و آن نا باوری تو که اجازه نمیدهد تو بداخل وارد شوی. همین اندیشه من بگونه ای دیگر نمیگذارد که من بیرون بیایم. تو آنطور فکر میکنی من اینطور فکر میکنم. همه داستان تا اینجا برای این بود که نشان بدهد وقتی تفاهم روحی بین دو نفر نیست چه مشکلاتی بوقوع می پیوندد. گو اینکه اینها سالها بود که با هم در یک خانه زندگی میکردند و تفاهم روحی بین آنها نبود. یکی هیچ مبدأ ای را قبول نداشت و یکی آنقدر قبول داشت که بهیچ کار دیگری نمیرسید. مولانا برای اینکه یک کلمه ای در ذهن خواننده اش و یا شنونده اش جا بیافتد و تصویب بشود, مثالهای قابل لمس میزند, بعضی وقتها مثالهای طولانی بصورت قصه ها و داستانها که خوانندگان و یا شنوندگان جذب این قصه ها بشوند یعنی ببینیم که حالا سرنوشت امیر و غلامش بکجا رسید و چرا غلام بیرون نمی آید و این بان یکی چه میگوید و آیا بلاخره غلام از مسجد بیرون آمد یا خیر و از این قبیل سؤالها, مولانا خواننده را برد در متن این داستان و وقتی مولانا خوب این خواننده و یا شنونده را جذب داستان کرد, حالا از داستان فاصله میکیرد و حرفهای خودش را بیان میکند. حالا آن چیزی را که میخواهد بگوید حالا میگوید.
3069 آنــکه نـگـذارد کزین سو پا نـهـی او بـدیـن سـو بسـت پــای ایـن رهـی
اگر از اول مولانا میخواست این را بگوید آنوقت حرفش یک حرف خشکی میشد که مردم زود ازش میگذشتند ولی حالا چون دلشان قصه میخواهد و دنبال قصه را بگیرند و یک مرتبه وقتیکه خوب مولانا دید که گرم قصه شدند حالا میگوید آنوقت حرفش را دربست و یکجا قبول میکنند و حتی روشی دارد بنام هزل گفتن البته نه اینجا که هزل نیست ولی در جاهای دیگر. هزل یعنی حرفهای زشت زدن و حتی حرفهای رکیک گفتن. بعضی وقتها داستانهائی میاورد که سراپا حرفهای زشت است و وقتی یکی به مولانا آشنائی ندارد و بطرز کارش وارد نیست تعجب میکند که چقدر از این حرفها را میزند و حتی چرا او این حرفها را میزند. این حرفها را برای این زده است که یک عده ای از مردم دوست دارند که این حرفها را بخوانند. حالا میگوید که من سرشان را با این حرفهائی که دوست دارند گرم میکنم که دنبال این حرف را بگیرند و جلو بیایند.
وقتیکه جلو آمدند آنوقت من حرفهایم را میزنم. بعد میگوید این هزل نیست و این تعلیم است. ظاهرا بنظر شما هزل است ولی من هدفم هزل گفتن نیست. من میخواهم یک چیزی را تعلیم بدهم مردم جدّ دوست ندارند. هزل مخالف جدّ است. خیلی ها هستند که حرف جدّ را دوست ندارند. اصلا اگر برایشان جدّ بگویم برای آنها هزل است حالا که اینطور است من هزل میگویم که برایشان جدّ باشد. اینطور میشود که خواننده و یا شنونده را بآن مفاهیمیکه میخواهد برساند میرساند.
آنــکه نـگـذارد کزین سو پا نـهـی او بـدیـن سـو بسـت پــای ایـن رهـی
رهی بمعنی غلام و بنده است برای اینکه مجبور بودند خیلی متواضع و خاکسار باشند یعنی مثل خاک راه باشند. این سو یعنی سوی مکه. آن کسیکه نگذاشت پا بسوی مسجد بگذاری, پایِ منِ بندهِ غلام را هم بسته.
3070 مـاهــهـیان را بـحـرنگـذارد برون خــاکـیــان را بـحر نــگـذارد درون
بحر یعنی دریا. ماهیان اینجا منظور تنها ماهیان نیست بلکه کل موجوداتیکه در دریا زندگی میکنند اینها همه ماهیان هستند و بآنها میگویند موجودات دریائی. خاکیان موجودات خشکی هستند. در اینجا ماهیان و خاکیان خیلی کُلّیت دارند و منحصر به ماهی و یا به انسان در خشکی نیست. میگوید برای مثال همانطور که دریا مانع میشود که موجودات دریائی و آب زی که در آب زیست میکنند از آب بیرون بیایند، همان دریا هم نمیگذارد که ساکنان خشکی وارد دریا بشوند چون خفه میشوند.
دریا را همیشه در عرفان بخصوص عرفان مولانا برای خدا بکار میبرد. پس کلمه دریا همیشه مترادف با خدا هست و در زمان مولانا, عرفان و بویژه عرفان مولانا. توجه اینکه تشابه ظاهری و یا با هم زندگی کردن, نمیتواند که تفاهم روحی بوجود بیاورد. مولانا یک نظر کلی تری میدهد. میخواهد بگوید آن انسانهای کاملیکه واصل بحق هستند و به حقیقت وصل شده اند, اینها در دریای معنویت غوطه ورند. اینها در دریای معرفت و معنویت زندگی میکنند.اینها در دریای یگانگی ذات خداوند دارند زندگی میکنند. اصلا نمیتوانند از این دریا بیرون بیایند. آنطور مستقرراین دریای معنویت و احدیت خداوند هستند که نمیتوانند بیرون بیایند. حالا یک انسان دیگری را بگیرید. این انسان کامل است. یک انسان معمولی دیگری را در نظر بیاورید که کاملا شبیه اتسان کامل باشد و ظاهرا با هم هیچ فرقی ندارند. این تشابه یک تشابه ظاهریست و این تشابه ظاهری تفاهم معنوی ایجاد نمیکند. چقدر اختلاف است بین آن انسان کاملی که بدنبال حقیقت رفته و بحقیقت رسیده و بکمال حق کامل شده با کسیکه اصلا این چیز ها را قبول ندارد و قدم در این راه نگذاشته. از نظر ظاهری شکلهایشان مثل هم هستند. ولی ببینید که تفاهم روحی با هم ندارند. دو گونه فکر میکنند مثل این امیر و غلامش. یکی اعتقاد داشت به یک مبدئی و به آن مبدأ نیایش میکرد و آن یکی اعتقاد نداشت و به نیایشگاه هم حتی قدم نمیگذاشت. این بستگی به اندیشه دارد یکی اینطور میاید و آن یکی آنطور می اندیشد.مولانا میگوید اصل وجود یک انسان اندیشه است:
ای برادر تو همان اندیشه ای ما بقی را استخوان و ریشه ای
وقتی میگوئی من و یا تو، این من کی است؟ پوست و رگ و استخوان نیست, اندیشه است وقتی من میگویم تو در واقع میگویم اندیشه تو.
گر بود گل اندیشه ات تو گلشنی ور بود خاری, تو هیمهِ گلخنی
اگر توبچیزهای نیکو فکر کنی مثلا به گل فکر کنی, همیشه بچیزهای نیکو و نیکورفتاری و نیک صیرتی و نیک گفتاری, نیک خواهی, نیک گوئی رفتار بکنی تمام وجودت میشود گلستان. ولی اگر اندیشه ات خار باشد یعنی همه اش زشتی باشد, خار توی دست و پای آدم میخلد. مردم را نا راحت میکند. بمردم نیش بزند, آنوقت تو هیمه گلخنی. هیمه یعنی هیزم. در زمان قدیم زیر حمامهای عمومی خالی بود و مردم زباله ها و هیزم های خود را میبردند و حمام باشی اینها را در زیر حمام برای گرم کردن آب حمام استفاده میکردند. این هیزمها را هیمه میگفتند.
3071 اصل ماهی آب وحـیوان ازگِلست حـیـله و تـدبـیـر ایــنجــا باطــل است
اصل اینجا اشاره به اساس زندگیست. میگوید اساس زندگی ماهی از آب است و اساس زندگی حیوان از گِل است. این چیزیست که خداوند برای آنها مقدر کرده حالا هر حیله و تدبیری که خواسته باشی بکار ببری که این دوتا را با هم عوض کنی نمیشود. نمیتوانی ماهی را بیاوری در خشکی نگه داری و نمیتوانی یک خشک زی را هم بیاوری و در آب بیاندازی. یعنی هر تدبیر خداوند بر حیله تو میچربد. تدبیر یعنی چاره اندیشی و رفتار. خداوند این تدبیری که کرده ما بندگان او نمیتوانیم عوض کنیم.
3072 قـفــل زَفــتسـت و گشــایـنـده خـدا دسـت در تسـلــیــم زن و اندر رضا
این دری که میخواهی بروی خودت بگشائی و باز کنی, هر فکری و هر اندیشه ای یک در است که میخواهی باز کنی بدان که این قفل است. اگر خدا بخواهد کلیدش را بتو میدهد و تو میتوانی آن دری که منظورت است باز کنی. در حقیقت گشاینده این در برای تو فقط خداوند است و اگر نخواهی بدان که این در دارای قفلی بزرگیست و نه تنها تو بلکه هیچ کس نمیتواند بدون خواستن خداوند آن را باز کند, یعنی باید که تسلیم و رضا داشته باشی. اگر تو تسلیم بودی و رضایت داشتی آنوقت آرامش هم از آن توست.
3073 ذرّه ذرّه گـــر شــود مـفــتــاح هـا ایـن گشــایش نـیسـت جز از کـبـریا
ذره ذره باین معنی نیست که کم کم و در اینجا یعنی اگر همه ذرات تشکیل دهنده عالم جمع شوند و کلیدی درست کنند که این کلید قفل آن دری که خدا زده باز کنند، فایده ندارد و این گشایش نیست و این در گشایش پیدا نمیکند جز از کبریا, کبریا بمعنی عظمت خداوند بزرگوار و معظم و با عظمت و باشکوه.
3074 چون فراموشت شـود تدبیرخـویش یـابی آن بخـتِ جـوان از پـیـرِخویش
خودت و تدبیر خودت را فراموش کن. تدبیر بکن ولی بآن تکیه مکن. اگر فراموش کردی آنوقت اقبال نو و تازه بتازه و خوشبختی نو را از پیر و راهنمای خودت بدست میاوری. با خودتان میگوئید کدام پیر من که پیری نمیشناسم. این اشعاری را که دارید میخوانید این پیر شماست. چه پیری از این بالا تر و بهتر میخواهید. این پیر جاویدان و پیر همیشه گیست, این پیر بدون توقع, پیری که با تمام جانش دارد با شما صحبت میکند. خوشبختیها را نو بنو از این پیر میشنوی اگر تدبیر خودتان را فراموش کنید. نه اینکه تدبیر نکنید, باید تدبیر کرد ولی تکیه بآن نباید کرد
3075 چون فرامـوشِ خــودی, یـادت کـنـند بـنـده گـشــتــی, آنگــه آزادت کـنـنـد
اگر تو منیت خودت را فراموش کردی و خودت را اصلا در برابر وجود خداوند حس نکردی و هیچ پنداشتی، آنوقت بدان که آن دستگاه کبریائی خداوند تو را یاد میکند. ولی تا تو خودت را فراموش نکنی و منیت داشته باشی, او تو را یاد نمیکند. در زمان های قدیم مردم میرفتند به بازار برده فروشان و بنده میخریدند. بعضی وقتها در میان این خریداران پیدا میشدند کسانیکه بنده را میخریدند و بعد از مدتی دلشان باو رحم میامد و او را آزاد میکردند و یک مقدار پولی هم بآنها میدادند که برو و برای خودت سرمایه کسب و کاری بکن. این را بنده آزاد کردن میگفتند. این بنده آزاد کردن در زمانیکه برده داری و بنده داری بود یک کار نیک و خوبی بود. حالا میگوید تو اول بنده بشو و تا بعد آزادت بکنند. تو که نمیخواهی بنده بشوی چه آزادی از بد بختیها میخواهی داشته باشی و چه نجاتی میخواهی از گرفتاریها داشته باشی. در مصراع دوم میگوید: بنده گشتی, آنگه آزادت کنند. ولی اگر نه و تواگر بنده نیستی پس آزادی هم نداری. خیال میکنی که آزادی, چنین نیست. تو گمان میکنی که آزاد هستی ولی واقعا آزاد نیستی. مغزت هیچ وقت آزاد نیست, هرچه بیشتر داشته باشی از آن چیزهای غیر ضروری, بیشتر فشار روی مغزت هست. آنوقت هرچه بیشتر جمع آوری بکنی ارباب و صاحب آنها هستند و تو بنده آنها هستی. تو بنده مال خودت هستی و تو چاکر و غلام اندوخته هایت هستی و تا آخر عمر خودت را خسته میکنی و میدوی بدنبال آنها. فراموش نشود که صحبت از مالهای غیر ضروریست.