تفسیر:
در این قسمت مولانا مطلب جدیدی را شروع میکند بنام ” گریختن عیسی از فراز کوه از احمقان” در این تیتر گریختن عیسی فراز کوه یعنی گریختن عیسی به فراز کوه.
انسانهای کامل در طول زندگیشان رفتار هائی از خودشان نشان میدهند که فقط برای آموزش دیگران است. اینها را میگویند رفتارهای تعلیمی و برای آموزش دادن است. مولانا در این داستانی که در این قسمت ازش نقل میشود, رفتاری را از انسان کامل نشان میدهد که فقط برای تعلیم دادن به مریدانش و همچنین مردم هست. طبق همشه داستانها را از جائی دیگر میگیرد و جزئیات آنها را تغیر میدهد بگونه ایکه سخنان متعالی خودش را خوب پیاده کند.
در یکی از کتابهای راقب اصفهانی یکی از علمای قرن پنجم داستان زیر مفصلا دیده میشود و احتمالا مولا نا از آنجا گرفته است. در گذشته یاد آور شده ایم که منظور مولانا هیچوقت داستان سرائی نیست. این داستانها وسیله ای هستند که او بتواند عقاید و نصایح متعالی خودش را به وسیله آنها به مریدان و شاگردان خودش منتقل کند. نتیجه اینست که باید عقاید و نصایح معنوی او را در خواندن و یا شنیدن آنها گرفت و بخاط سپرد و از آنها در زندگانی روزمره و بجای خودشان بهره برداری کرد. شخص دیگری داریم بنام زومخشری. زومخشر یکی از اتبه های بسیار کوچک است که این شخص در آن زندگی میکرده و او از دانشمندان بزرگ تفسیر و از دانشمندان بزرگ لغتِ زمان خودش بوده. او هم بتفسیر در کتاب خودش این داستان را ذکر کرده. در مغالات شمس تبریزی, این داستان آمده. نظر خوانندگان هست که شمس تبریزی هیچ کتابی ننوشته و مقالات شمس تبریزی یعنی سخنان شمس تبریزی. از قول بمعنی از سخن است. در مجالس مختلف وقتیکه سخنانی میگفته آن شنونده ها می نوشتند و این نوشته ها را جمع کرده اند و اینها کتابی شده بنام مقالات شمس تبریزی. این داستان در آنجا هم آمده. محمد عزالی از دانشمندان دوره سلجوقی در قرن پنجم هجری. او هم در یکی از کتابهایش توضیح کامل و کافی در مورد این موضوع میدهد. دانستن اینکه مولانا این داستان را از کجاها گرفته این نیست که خوانندگان بخاطر بسپارند که این داستان در کجا ها ذکر شده. هدف از این مقدمه اینست که خوانندگان بدانند داستانی که در این قسمت تفسیر میشود, از اول تا بآخرش, هر قسمتی الهام گرفته از یکی از این نویسندگان معتبر است یعنی مولانا همه این کتابها را که منبع و مأخذ بحث موجود در این قسمت است در نظر داشته است. آنطور که در شرح احوال مولانا مینویسند, همه این کتابهای از این قبیل که قبل از او نگاشته شده همه را میخوانده و کلیه مطالب خوانده شده اش را در سرودن معنوی مثنوی مدّ نظرش داشته است. بنا براین نمی بایستی که برای سروده هایش برود و این کتابها را از کتابخانه خودش بیرون بکشد و از نو بخواند. این داستان ساده ایکه بنظر ما میرسد ما باید بدانیم که از کجاها مولانا الهام گرفته و چقدر توجه روی اینها بکار رفته. با این توضیح مختصر به تفسیر ابیات می پردازیم.
2570 عیسی مـریم بکـوهی می گریخت شـیـر گوئی خونِ او مـیـخواسـت ریخت
عیسی مریم همان عیسبن مریم است یعنی عیسی فرزند مریم. عیسی پسر مریم دیده شد که باشتاب و عجله دارد بطرف یک کوه میرود. آنطور عجله و شتاب میکرد، گوئی که شیری در حال تعقیب اوست.
2571 آن یکی در پی دوید و گفت خـیـر در پِـیـَت کس نیسـت چه گریزی چوطیر
آن یکی منظور یک شخصی است. در پی یعنی بدنبال حضرت عیسی. خیر یعنی انشا الله که خیر باشد. در پِیَت یعنی در دنبالت. یک شخصی عیسی را دید که با عجله هرچه تمامتر دارد بسوس قله کوه میرود و بدنبالش رفت و گفت که انشا الله خیر است. بکجا با این عجله میروی و هیچ کس تو را تعقیبت نمیکند و دنبال تو نیست. چه گریزی را باید بخوانیم چگریزی. یعنی برای چه میگریزی. طیر پرنده است، هر پرنده ای که باشد. جمعش طیور است. آن شخص میپرسد چرا اینطور مثل پرنده تیز پرواز داری به قلّه کوه پیش میروی؟
2572 با شتاب او آنچنان مـیـتـاخت جفت کز شتـاب خــود جواب او نــگــفـــت
در مصراع اول کلمه او ضمیریست که بجای عیسی آمده. میتاخت جفت, اصطلاحِ جفت تاختن یعنی چهار نعل رفتن. مثل اسب دارد با چهار پا بسیار با سرعت میرود. کز شتاب خود یعنی از عجله ای که داشت جواب او( او اینجا پرسنده است) را نداد
2573 یک دو میدان در پـی عیسی براند پس بجــدُّ جِـــدّ عــیســـی را بـخـواند
میدان در اینجا غیر از میدانی هست که امروزه در آن جمع میشوند. این میدان یعنی مقیاس طول. یعنی یک سوم تا یک نهم میل بود “در جاهای مختلف فرق میکرد”. براند یعنی دوید با عجله. پس بجدّ وجدّ یعنی در کمال جدیّت. عیسی را بخواند یعنی عیسی را صدا کرد. آن شخصیکه نمیدانست چرا عیسی دارد فرار میکند در حدود یک یا دو میل که دوید مقداری به عیسی نزدیک شد و بعد با نهایت و کمال جدیت او را صدا کرد و گفت ای عیسی کجا داری میروی.
2574 کز پیِ مرضات حق یک لحظه بیست که مرا انـدر گریزت مشکلـیــست
آن شخص متوجه شده بود که یک آدم کاملی و یک پیامبری مثل عیسی اینگونه بسرعت دامنه کوه را گرفته و بسوی قله کوه میرود و اینکار او یک دلیلی دارد. توجهش را جلب کرد و حس کنجکاوی او برانگیخته شد و باکمال جدیت از او پرسید. کز پی یعنی که از برای. مرضات از رضایت است یعنی خوشنودی و راضی بودن. مرضات حق یعنی بخاطر رضای خدا. آن شخص بلند گفت برای رضای خدا یک لحظه بایست. یعنی یک لحضه توقف کن. در مصراع دوم میگوید که من از این فرار کردن تو مشگلی برایم پیش آمده یعنی سوألی پیش آمده و جواب این سوألم را ندارم.
2575 از که ایـن سومی گریزی ای کریم نَی پِیت شیرونـه خصم و خوف و بیم
از که این سو یعنی از چه کسی بسوی بالا میروی؟ ای بزرگوار. کلمه نَی یعنی نیست و یا نه. نه در پی تو شیری دارد تو را دنبال میکند و نه دشمنی و ترس و بیمی هم بنظر میاید نداری.
2576 گـفـت از احـمـق گـریــزانـم بُــرو مــی رهـانــم خویش را بــنــدم مشــو
گفت از ابله و یا بی خرد فرار میکنم. تو برو بدنبال کار خودت. می رهانم یعنی دارم خودم را نجات میدهم. بندم مشو یعنی مزاهمم نشو. جواب داد به آن سؤال کننده که من دارم از آدم احمق فرار میکنم. این احمقی که میگوید منظور یک شخص احمق نیست. منظورش اینست که بطور مطلق از هرچه احمق هست دارم فرار میکنم. مولانا دارد تلاش میکند که هم نشینی نکردن و نشست و برخاست نکردن, معامله نکردن, همراه نشدن و دست دوستی دراز نکردن بطور کلی با احمقهاست.
2577 گـفـت آخِـرآن مسـیـحا نـی تـــوی کــه شـود کــور و کــر از تو مُسـتـوی
این پرسنده گفت ای مسیحا، مسیحا یک کلمه سوریانیست بمعنی حضرت مسیح. سوریانی قومی بودند که زمان قدیم در سوریه بزرگ زندگی میکردند و زبانشان را سوریانی میگفتند. آنها به عیسی مسیحا میگفتند. نی توی یعنی تو نیستی؟. مستوی یعنی درمان و معالجه.این پرسنده گفت که ای مسیح تو همان آدمی نیستی که کور و کر بوسیله تو درمان میشود؟ این تعجب و شگفتی من اینست که چنین آدمی مثل تو که میتواند کور و کر را نجات بدهد و معالجه بکند، چطور دارد از احمق فرار میکند. منظورش اینست که چرا احمق را نجات نمیدهی.
2578 گـفـت آری,گـفـت آن شه نـیـستـی کــه فُســونِ غــیــب را مَــأ ویســتــی؟
گفت اولی عیسی گفت بله, من همان عیسی هستم که کور و کر را درمان میکنم. دوباره پرسنده گفت آن شاه نیستی یعنی تو آن مرد بزرگ نیستی که رازهای, فسون جمع افسون یعنی رازهای های غیب را مَاویستی و یا مَؤا هستی. مَؤا یعنی جا و محل. مَأ ویستی یعنی مَأوا هستی. سؤال کننذه گفت مگر تو همان عیسی نیستی که رازهای غیب در اندرون و مغز تومَؤا گرفته و در وجود تو هست. چنین آدمی نباید که از احمق فرار بکند. تو همه اسرار را میدانی و تو قادری که بر هر مشکلی فائق آئی.
2579 چون بخوانی آن فسون برمرده یی بـر جـهــد چون شـیـرِ صـیـد آورده یی
چون معانی مختلفی دارد و اینجا یعنی وقتی. وقتی که تو آن رازهائی که دردرون تو هست بر مرده ای بخوانی, آن مرده فوری بر میجهد یعنی بلند میشود مثل شیری که شکاری برای تو آورده, تو همان انسان نیستی؟
2580 گـفـت آری آن مـنـم گـفــتــا که تو َنـی زگِل مـرغـان کـنـی ای خوب رو
سؤال کننده گفت ای موسی, تو همان کسی نیستی که از گِل پرنده درست میکنی و میزنی باو و او پرواز میکند. این یکی از معجزاتیست که برای عیسی آمده علاوه بر آن درمان کور و کر. علاوه بر مرده زنده کردن. نَی یعنی مگر نه اینست. میگوید ای زیبا رخسار تو همان کس نیستی که از گِل پرنده درست میکنی و او را پرواز میدهی؟ این معجزاتیکه در باره عیسی آمده هم در انجیل هست و هم در قران هست بهمین صورت. در انجیلِ مبتا هست. انجیل مبتا یک قسمتی از انجیل هست و در قران در سوره آلِ عمران آمده.
2581 گفـت آری,گفـت پس ای روح پاک هـرچه خواهـی میـکنی از کیسـت بـاک
عیسی گفت آری من همان عیسی هستم. عیسی را میگویند روح الله. یعنی عیسی روح خداوند است همان طور که بموسی میگویند کلام الله. موسی چون تکلم کرد با خدا و خدا با او صحبت کرد باو میگویند کلیم الله. و عیسی روح الله برای اینکه وقتی دمید به آن گِل و آن پرنده ایکه از گل ساخته شده بود روح در او دمیده بود و پرواز میکرد باو روح الله لقب داده اند. این روحیکه در آن پرنده دمید کار عیسی نبود و این کار خدا بود. اصلا کلیه معجزاتیکه پیغمبران میکنند همه و همه کار خداوند است. پرسنده گفت ای روح مقدس و پاک تو هرچه میخواهی میکنی, پس از چه چیز و از چه کس میترسی و چرا داری فرار میکنی؟
2582 با چنیـن برهان, که باشد در جهان کـه نــبــاشد مــر تـــرا از بــنــدگــان
برهان یعنی دلیل.پرسنده پرسید با این دلایلی که من آوردم چه کسی باشد در دنیا. در مصراع دوم بندگان یعنی مریدان. پرسنده ادامه میدهد که چگونه کسی از بندگان و مریدان تو باشد که از تو پیروی نکند. کلمه بندگان را آورده که بگوید همچنانکه بندگان از خدا پیروی میکنند مریدان تو هم از تو پیروی میکنند. در اینجا خطاب به علاقمندان شعر و ادب توجه آنها را به دو کلمه که باشد در مصراع اول و که نباشد در مصراع دوم بصورت جناس آمده و هردو یک جور نوشته میشوند ولی معنی آنها متضاد است. دوست داران شعر حتما باین صنایع شعری دقت و توجه را مبذول خواهند داشت چون این یکی از ریزه کاریهای صنعت شعریست.
2583 گـفـت عیسی کــه بذات پــاک حق مُــبــدعِ تن خــالــق جـــان در سَــبَــق
عیسی حالا شروع میکند بسوگند خوردن و قسم یاد کردن. در سه بیت قسم میخورد. عیسی گفت که بذات پاک خداوند که مبدعِ تن. مبدع از عِبدا کردن است یعنی چیزی را از نو آوردن که قبلا نبوده. مبدع تن یعنی جسم ما را آفریده قبل از اینکه این جسم باشد. خالق جان یعنی خلق کننده روح. در سبق یعنی در اذل. در اذل یعنی پیش از اینکه جسم را بیافریند. در مصراع اول دارد بخداوند پاک قسم یاد میکند و در مصراع دوم این خداوند را تعریف میکند. این خداوند پیش از اینکه تن ما را بیافریند روح ما را آفرید. پس خداوند اول روح را آفرید و بعد جسم را آفرید.
2584 حــرمــت ذات و صـفـاتِ پـاکِ او کـه بُــوَد گــردون گـریـبـان چـــاک او
این حُرمت و صفات پاک, معنی احترام را میدهد و باز هم دنباله قسم اوست. مولانا کلمه ب را در اول بیت انداخته و نگفته بحرمت ذات او بقرینه بیت قبل که گفته بود بذات پاک. میگوید خداوند ذات و صفات دارد و این شناخت ذات صفات خداوند یکی از ارکان عرفان است که شناخته بشود که این خدا چی هست که ذاتش حرمت و صفات پاک باشد. گردون در مصراع دوم یعنی افلاک. گریبان چاک او یعنی عاشق بی قرار او.عیسی قسم میخورد و میگوید قسم به صفات او و بحرمت ذات صفات خداوند قسم میخورم, خداوندیکه افلاک عاشق او هستند و برایش گریبان چاک میکنند. بهمان خدا قسم که افلاک عاشق بی قرار او هستند. مولانا معتقد هست که هیچ حرکتی در آفرینش نیست که مبدأ آن از عشق نباشد و هر حرکتی محرکش عشق است. مثلا در یک جای دیگر میگوید دور گردون هاست یعنی این کرات سماوی دارند دور خودشان و یا دور خورشید میگردند.
دور گردون ها آنهم ز عشق دان گر نبودی عشق بِستُردی جهان
میگوید این افلاک و این کرات آسمانی که امروز میگوئیم که بعلت نیروی جاذبه ای کدارند و بدور یک دیگر و یا بدور خورشید میچرخند، آن کشش و نیروی جاذبه را میگوید این موج عشق است. اگر این محرک و عشق نبود، همه اینها از حرکت باز میایستادند, تنها این زمین ناچیز را در نظر بگیرید, اگر از حرکت باز بایستد و نور خورشید بآن نرسد اصلا یخ میزند و منجمد میشود. بستردی یعنی یخ زدن و منجمد شدن. افسرده شدن بطور کلی یعنی منجمد شدن و یخ زدن. بستردی یعنی افسرده میشدی و جهان یعنی همه عالم هستی. عیسی دارد به خداوندی قسم میخورد که همه افلاک بعشق او گریبان چاک و بی قرار هستند و دارند حرکت میکنند. اگر به کلمه بی قرار توجه شود, افلاک بی قرار هستند. این کرات آسمانی سر جایشان نیستند و دارند دور میگردند و یک جا ثابت نیستند. حتی ثوابت هم حرکت میکنند. ثوابت هم بسوی یک نقطه نا معلومی در حالیکه فاصله هایشان را حفظ میکنند در حال حرکت هستند پس همه عالم هستی در حال حرکت هستند. برای اینست که شما در هر موقع و در هر وضع و حال وقتیکه بآسمان نگاه میکنید, یا یک کسیکه میخواهد با دور بینهای نجومی,ستاره ای را رصد کند هر دفعه ای نگاه کند در یک جا نمیبیند چون در حال حرکت بسوی نقطه ای هستند.
2585 کان فسـون و اسم اعظم را که من بـر کـر بر کــور خـوانـدم شــد حَسَـــن
حالا جواب آن قسمها را میدهد. آن افسون همان رازهاست. اسم اعظم یکی از نامهای خداوند است و فقط انسانهای کامل یعنی پیغمبران میدانند و بوسیله همین نام خداوند کارهائیکه دیگران از انجامش عاجز بودند، اینها انجام میدادند و باین کارشان معجزه میگفتند که از کلمه عجز است. عیسی گفت که من از رازها و اسم اعظم را بر آدمهای کر و کور خواندم و آنها درمان یافتند و خوب شدند.
2586 بـرکُهِ سـنگـین بخواندم شد شکاف خــرقــه را بـدریـد بـر خـود تا بـنـاف
کُه کوچک شده کوه است. سنگین در اینجا دو معنی دارد یکی کوهی که از سنگ ساخته شده و دومی کوهیکه از لحاظ وزن بسیار وزن دارد. این اسم اعظم را بر این کوه سنگین خواندم و این کوه شکاف برداشت. مصراع دوم کلا یک اصطلاح است. خرقه را بدرید و بر خود تا بناف یعنی این کوه وقتی اسم اعظم را شنید کاملا تا روی زمین شکاف بر داشت. حالا کوه که لباسی ندارد و اشاره است به تأثیر اسم اعظم بر کوه که تا نافش شکاف برداشت.
2587 بـر تنِ مــرده بخواندم گشـت حَـی بــر ســر لا شَـی بـخواندم گشـت شَـی.
من این رازهائی که میدانستم و این اسم اعظم را به تن مرده که خواندم آن زنده شد و جان گرفت. در مصراع دوم لا یعنی نه و در اینجا بمعنی هیچ بکار رفته. شَی یعنی چیز لا شَی یعنی چیزی که اصلا نبود. این رازها و اسم اعظم را بر چیزیکه وجود نداشت خواندم و آن چیز بوجود آمد و بعبارت دیگر میگوید من در چیزیکه وجود نداشت اسرارم و اسم اعضم را خواندم و آن چیز هست شد.
2588 خوانــدم آنــرا بــر دِلِ احــمـق بُـود صـد هــزاران بـار و درمــانی نشد
خواندم یعنی آن رازها و اسم اعضم را بخواندم. بُد مخفف ” به وُد” است. وُد یعنی دوستی, محبت و مهربانی است و از کلمع موَدت میاید. با دوستی و با مهربانی بر وجود و دل آن احمق خواندم, نه یک بار, نه ده بار, بلکه صد هزار بار و درمانی نشد.
2589 سـنگ خارا گشـت و، زآن خوبرنگشت ریک شـد کز وی نـرویـد هیچ کَشت
سنگ خارا یک سنگ آتش فشانیست و از سخت ترین سنگهاست. خو یعنی خصلت و رفتار و در اینجا اشاره است به حماقت. حماقت مصدر است و یعنی احمق بودن. احمق اسم است.کشت اینجا منظور کِشت است ولی ما کَشت میخوانیم برای تنظیم قافیه و یعنی کِشت و از روئیدن است. وقتیکه شما میخواهید یک چیزی را بکارید باید بیائید و در یک زمین حاصل خیزی بکارید زیرا اگر در ریگ بکارید چیزی بعمل نمیآید. از یک طرف میگوید دلش سنگ خارا شد و از یک طرف دیگر میگوید دلش ریگ شد. در بیت بالا میگوید این سخنان من هم در او کاشته نشد که چیزی بروید. خلاصه من از اصلاح احمقان درمانده شدم
2590 گفت حکمت چیست کـانجـا اسمِ حق ســود کـرد اینجا نـبـود آنــرا سَـبَق
سؤال کننده عیسی را ول نمیکند و نهایت جویندگی را داراست. پیامی در این هست و مولانا میخواهد بگوید، چیزی را که میخواهید بفهمید به یکی دو بار سؤال کردن اکتفا نکنید. هر سؤالی که بکنید پاسخش دوباره یک سؤال است و اینقدر این سؤال و پاسخ باید بشود تا بهدفی که باید برسید بدست بیاورید. باید پی گیر بود و رها نکرد. کانجا یعنی جائیکه و یا وقتیکه. اینجا اشاره است بمرد احمق. نبود آنرا سَبَق. سبق یعنی پیشرفت. این سؤال کننده پرسید این چه حکمتیست یعنی این امر چه جواب علمی برایش هست که در مورد مرده وقتی اسم خدا را بردی آن مرده زنده شد ولی در اینجا, در مورد این مرد احمق این اسم خدا هیچ پیشرفت و یا اثری نکرد.
2591 آن همان رنجـست واین رنجی, چرا او نـشــد ایــن را و آنــرا شــد دوا
آن یعنی کور و کر بودن, بیمار بودن یک نوع رنجست. این احمقی هم یک بیماریست. او اینجا اشاره به اسم اعظم است. حالا سؤال اینست که چرا اسم اعظم در مورد احمق کار نکرد و لی در مورد کور و کر کار کرد و آنها شفا گرفتند. هردوی اینها رنج دارند چرا این احمقی را دوا نشد ولی آن کوری و کری را دوا شد؟
2592 گـفـت رنـجِ احـمـقی قـهـر خداسـت رنج و کوری نیسـت قهـرآن ابتلاسـت
عیسی جواب داد که این بیماری احمقی این قهر خداست و هیچ کارش نمیشود کرد. ولی این کری و کوری و بیماری قهر خدا نیست بلکه ابتلاست یعنی مبتلا شدن به یک بیماری است است. این از اول نبوده ولی حالا شده. آنکه قهر خداست از اول بود.
2593 ابــتــلا رنجیسـت کان رحــم آورد احــمــقـی رنجـیسـت کان زخـم آورد
ابتلا یعنی مبتلا شدن. مبتلا شدن ب یک نوع بیماری و رنجی هست که مردم باو رحم میاورند یعنی مردم باو ترحم میکنند. ولی احمقی دردیست که برای دل مردم زخم میاورد. نه تنها دل مردم را برحم نمیانگیزد بلکه دل مردم را زخم هم میکند. این کلمه زخم یعنی آسیب دیدن و جراحت پیدا کردن دل.
2594 آنچِ داغِ اوسـت, مُهـراوکرده است چــاره یی بــر وی نــیارد بُرد دسـت
میگوید هرچه که قهر خدا هست, او مهر کرده است. کسانیکه در سابق حیوانات مختلف داشتند، برای اینکه حیواناتشان در میان گله ها مشخص باشند آنها را با میله داغ و سرخ شده از حرارت که بشکل اسم یا علامت خودشان بود داغ میکردند. داغ کردن اینجا یعنی علامت گذاشتن. اینجا قهر است و قهر یعنی داغ کردن. مهر او کرده است یعنی او تثبیتش کرده است. معنی مصراع دوم اینکه هیچ دستی نمیتواند آنرا ساقط کند. نیارد یعنی نتواند.
2595 ز احمـقان بگریز چون عیسی گریخت صحبتِ احمق بسـی خـونـها بریخت
در اول مصراع دوم کلمه صحبت آمده و بین صحبت و صحبت کردن فرق زادی هست. صحبت کردن یعنی حرف زدن. صحبت یعنی هم نشینی. “من در فلان جا هم صحبت شما بودم” یعنی من دیشب در فلان جا هم نشین شما بودم. هم نشین احمق مشو. چه بسا بخاطر احمقی خونهای زیادی ریخته شده است
2596 انــدک انــدک آب را دزدد هـــوا دین چنـیـن دزدد هــم احـمـق از شــما
هوا کم کم آب را میدزدد. اگر که در صحبتِ احمق باشی در حالیکه شما متوجه نمیشوی, اندک اندک او باور مندی شما را میدزدد. کلمه دین در اول مصراع دوم یعنی باور مندی و در اینجا معنی مذهب یا فرقه نمیدهد. خیلی کارهاست که این احمق میتواند بکند. حالا این احمق راستی کیست؟ احمق کسیستکه چندین چراغ دارد و بیراه میرود. او پدر دارد که او را نصیحت میکند, معلم دارد که او را نصیحت میکند و پیغمبر دارد که او را نصیحت میکند. مرشد دارد, راهنما دارد و همه اینها میتوانند برای او هرکدام چراغ باشند. ولی او باز هم گمراه میشود وبیراه میرود. احمق کسیست که همه خطاهای خودش را بگردن خدا میاندازد و میگوید خدا خواست که من فلان راه کج را بروم. احمق کسیست که گرگ را میبیند ولی میگوید انشا الله گربه است میرود بطرف گرگ و گرگ او را پاره میکند. گرگ را می بیند و میگوید انشا الله گربه است یعنی حقایق را نمیخواهد ببیند. در حقایق را بروی خودش میبندد.احمق کسیست که با طناب پوسیده بچاه میرود. کاری را دارد شروع میکند که میداند که این کار آینده ندارد و احتمال زیانش بسیار زیاد است باز هم این کار را میکند و باز هم دارد باطناب پوسیده بچاه میرود. میشناسد اشخاسی را که نمیشود بآنها اعتماد کرد با وجود این دست اعتماد بسوی آنها دراز میکند, ازوداج میکند و یا شریک مال آنها میشود اینها همه طنابهای پوسیده هستند و تو میخواهی با این طنابهای پوسیده به چاه بروی. احمق کسیست که از گذشته پند نمیگیرد و دائما از گذشته دارد حسرت میخورد و افسوسش را میخورد ولی پند نمیگیرد. احمق کسیست که یک بار انگشتش را داخل سوراخ مار میکند و مار او را میگزد ولی دوباره این کار را تکرار میکند. همه این مثل ها یکیست.
2597 گـــر مــیّــت را دزدد و سـردی دهد همچو آن کــو زیـر خود سنگی نـهـد
گرمی در اینجا شوق و سوز و باور و جذبه و شوق وشور و باورمندی تو را میگیرد و بتو سردی و یخ زدگی میدهد. همچونانکه کو یعنی مثل آن کسیکه او. مثل کسی میماند که زیر خود سنگی بگذارد و روی آن سنگ بشیند. طبیعت سنگ اینست که سردی میدهد. اگر روی سنگ بشینی تمام مفصلها و استخان ها بتدریج سرد میشوند و بدرد مفاصل و بدرد استخوان مبتلا میشوی.
2598 آن گریز عیسی نَـی از بـیـم بـود ایـمـنـسـت او آن پـی تـعـــلــیــم بـود
نَی یعنی نه. از بیم و ترس نبود. ایمنست او یعنی عیسی در امان است. یک انسان کامل در امان دستگاه خدائیست. آن کاری که کرد برای تعلیم دادن و آموزش دادن بدیگران بود.
2599 زَمــهــریر ار پُـر کـنـد آفـاق را چـه غـم آن خورشـیـدِ بـا اشـراق را زمهریر یعنی سخت ترین سرما ها. آفاق جمع افق است. اگر سراسر دنیا همه سر زمینها سرمای سخت و سخت ترین سرما ها فرا بگیرد، آن خورشید تابان چه بیمی از این سرما دارد. چه غم آن خورشید, عیسی در اینجا تشبیه شده بخورشید. او نور میدهد و راه زندگی مردم را روشن میکند. اشراق یعنی از مشرق است و یعنی تابش و نوردادن. عیسی آن خورشید تابان بود و او را چه غم. پس اگر فرار میکرد از بیم و ترس نبود و غمی نداشت که این احمق باو آسیبی برساند. احمق نمیتوانست باو اسیب برساند. شومی مردم احمق بحال آن سعادتمند واقعی و آن انسان کامل تأثیری نداشت. چرا برای مردم معمولی تأثیر دارد. نفرت و انزجاریکه انسانهای کامل ازاینها پیدا میکنند فقط برای تعلیم دادن مردم است. من ازش با نفرت فرار میکنم.