تفسیر:
مولانا در این قسمت یک مسئله پُر محتوی را مطرح میکند. در اینجا بر اساس یک نظریه سخن میگوید.این نظریه اینست که ما علاوه بر بدن مادی و جسمی که داریم یک بدن مثالی هم داریم. بدن مثالی یعنی یک بدن دیگری مثل بدن مادی که اسم آن هست بدن مثالی با اعضائی مساوی بدن مادی خودش یعنی هر عضویکه بدن مادی دارد بدن مثالی هم عینا همان غضو را با همان مشخصات دارد. ولی ماده نیست مانند یک شکلهای خیالی که در رؤیا می بینیم و بعضی وقتها رؤیا هائی بما دست میدهد که در آن رؤیا ها یک شکلهائی را می بینیم. این شکل ها ماده نیستند بلکه اشکالی خیالی هستند. این بدن مثالی که عین بدن مادی هست و هم شکل بدن مادی هست, همان روح هست. پس این روح که تابحال ازش صحبت میکردیم تا بحال باین اندیشه افتاده بودید که من میدانم که علاوه بر جسم, روح هم دارم ولی این روح کجاست. وقتیکه این بدن مثالی را در نظر میگیریم می بینیم این روح مثالی در همه جای بدن ما هست یعنی تمام بخشهای زنده بدن ما که مادی هست شامل روح هم هست. اینست که آن روح یک شکلی پیدا میکند هم شکل بدن مادی ما. اینگونه تصور کنید که بدن مادی ما یک لباسیست بتن آن روح. این روح جنبه باطنی وجود ماست و جنبه واقعی بدن ماست و جسم مادی ما مثل یک پوشش و یا یک لباس است بر تن این روح. پس روح پوشنده این لباس است. این نظریه ایست که مولاانا میخواهد در باره اش بحث کند.
عنوان بحث این بخش هست: در بیان آنکه تن روح را چون لباسیست و این دست، آستینِ دستِ روح است و این پای موزه پای روحست. موزه یعنی کفش. حالا این خلاصه ایکه در این عنوان گفت مفصل ترش را برای خوانندگان بیان کردیم. هرجا که بدن مادی ما هست, روح هم همانجا هست. بنابر این دوتا میشوند هم شکل یکدیگر.
1610 تـا بــدانــی که تن آمـد چون لِـباس رُو بـجـو لابِس لـبـاسـی را مَــلیس
در تلفظ لباس آخر مصراع اول را لبیس میخوانیم که قافیه شعری درست باشد و معنی آن همان لباس است. در مصراع دوم کلمه لابس یعنی پوشنده لباس. در این بحثی که کردیم پوشنده لباس روح است. کلمه مَلیس یک امر است از لیسیدن. معنی لیسیدن تنها لیسیدنی که با زبان لیس میزنید نیست. معنی دیگرش اینکه وقتی علاقه زیادی راجع به چیزی پیدا میکنید و شیفته یک چیزی میشوید و میخواهید بگوئید اینقدر شیفته آن چیز نشو گفته میشود که اینقدر آن را نه لیس و یا مَلیس. پس این ملیس اصطلاحی هست که با آن لیسیدن با زبان فرق میکند. معنی بیت اینست که بدانی که تن یا جسم ما برای روح ما مثل لباس است. حالا که این را فهمیدی تو شیفته لباس نشو و بروآن چیزیکه لباس را پوشانده پیدا کن. یعنی روح را پیدا کن. رو بجو لابس یعنی برو و پوشنده را پیدا کن و بدنبال شناسائی روح باش و اینقدر شیفته لباس مباش.
1611 روح را توحیـدِ الله خـوشـتـر سـت غـیـرظا هـردسـت و پائی دیگـرست
توحید از کلمه واحد و وحدت بمعنی یگانگیست. یگانگی در اینجا منظور حقیقت است. در این دنیای ما از نظر عرفا یک چیز حقیقت دارد و آن تنها چیزیست که حقیقت دارد و آن مبدأ ایست که مورد باورمندان است. حالا اسم آن را الله بگذارید و یا خدا بگذارید, هرچه بگذارید این یک مبدأ ایست که فقط بفقط یکیست و حقیقت این است. حالا توضیح روح اینست: برای روح اشتغال بدرک این حقیقت از همه چیز دیگر خوشتر است و از همه چیز دیگر لذت بخش تر است که این روح آن حقیقت را درک بکند. غیر از این ظاهری که ما داریم و می بینیم مثل دست و پا و سر و گردن و هرچه که داریم یک دست و پای دیگری هم داریم. منظورش اینست که یک بدن دیگر هم داریم. آن بدن دیگر مادی نیست و آن روح است که عین بدن مادی ماست. در مصراع اول میگوید برای روح شناختن یگانگی حقیقت لذت بخش ترین چیز است برای اینکه درک این یگانگی یعنی درک این حقیقت غذای روح است. پس اگر ما دوتا بدن داریم و اسم یکی را بدن مادی و دیگری را روح گذاشتیم, همانگونه که بدن مادی ما غذا میخواهد, بدن غیر مادی ما هم که روح است غذا میخواهد. غذای بدن غیر مادی ما که اسمش را روح گذاشتیم درک حقیقت است و از همه چیز دیگر برایش خوشتر و لذت بخش تر است.
1612 دسـت وپا درخـواب بینی وائتلاف آن حـقـیـقت دان مـدانــش از گـزاف
کلمه ائتلاف یعنی هماهنگی سازگاری. برای نمونه حتی در خواب خودت را در حال رفتن ببینی و این بدن کاملا هماهنگی و سازگاری دارد. دستها پاها همه همآهنگ با هم حرکت میکنند و ما این را در خواب می بینیم. این دست و پا ی روح است که می بینی در خواب دارد حرکت میکند. این بدنی که می بینی در خواب دارد حرکت میکند این روح تو است مگرنه جسم مادی تو در روی تخت خواب بخواب رفته. پس اینکه می بینی در خواب که داری راه میروی این تو نیستی و تو در بسترت بخواب رفته ای ولی آن چیزی که می بینی که عینا خودت هست و دارد حرکت میکند آن روح توست. تمام بخشهای این بدن غیر مادی تو با هم سازگاری دارند. میگوید این حرفها را بی اساس مدان. گزاف یعنی بیهوده و بی اساس. این یک حقیقت است. میگوید این را حقیقت بدان و آن را یک حرف بیهوده اضافی مدان.
1613 آن تــوی کـه بـی بــدن داری بدن پس مترس ازجسـم وجان بیرون شدن
آنچه در خواب می بینی که در بیت بالا توضیح دادیم آن تو هستی. آن تو بی تن مادی تن داری. این تو هستیکه داری خودت را در خواب می بینی. تو در حالیکه بدنت در بی حرکتی روی خوابگاهت افتاده و نمیتوان بدنت را زنده تصور کرد, داری راه میروی و اطراف را نگاه میکنی, پس دارای تنی هستی که این تن راه میرود وتصور دارد و در حال بی بدنی داری بدنت را مشاهده میکنی. حالا که اینطور هست و حقیقت هست نترس از اینکه جسمت و روحت از هم جدا میشود و میرود. تو هرشب که میخوابی و خواب می بینی داری این جداشدن این دو بدنت را تجربه میکنی, منتها موقتیست. وقتی انسانی میمیرد بدن او بخاک بر میگردد ولی بدن دوم تو چه میشود؟ بدن دومش بخاک بر نمیگردد چون از آن چهار عنصر آب و باد و خاک و اتش درست نشده و این بدن دوم و یا روح او جزوی از حقیقت و خداست پس بخدا هم بر میگردد. این روح جزء هست و خداوند کل است و همیشه جزء به کل بر میگردد. این اصل که همه ما بخدا بر میگردیم چیزی نیست که در قران و یا در اسلام باشد. خیلی بیش از اینها و از همه قدیمی تر در زمان میترائیست ها هم بوده است. در آئین میترائیست میگوید که ما از نور هستیم و به نور بر میگردیم. این نور همان چیزیست که عرفان آنرا حقیقت مینامد. حالا بر میگردیم به موضوع بدن مثالی خودمان که ما آن را روح تشخیص دادیم. حالا وقتی این روح از بدن مادی ما جدا میشود, اروج میکند. اروج یعنی بالا رفتن به عالمی که غیر از عالم ماست. ما الان در عالم فرودین هستیم و او بعالم برین اروج میکند. این چیزیست که در عرفان شناخته شده است و در عرفان آن عالم برین را عالم لامکان یا عالم روح مینامند. عالم روح مثل عالم ماده مکان ندارد. ما در عالم مادی خودمان مکان داریم مثل چپ و راست و جلو و عقب ولی در عالم روح مکانی وجود ندارد یک عالم بیجاست یعنی هیچ جای مخصوصی ندارد. عالم بی زمان هم هست ودر این عالم دیر و یا زود ندارد و همیشگی و جاودان است. این روح ما به یک چنین عالمی بر میگردد و لذا میگوید مترس از اینکه عمرت تمام شده و حالا جسمت دارد بخاک بر میگردد. روحت هست و تو بآن خدا بر میگردی و با خدا هستی. اگر حقیقت را با او داشته باشی آنوقت همه چیز را داری. حالا مولانا دارد از زبان خدا صحبت میکند و میگوید:
گـر با همه ای, چو بی مَنی بی همه ای ور بی همه ای چو با منی با همه ای
بنا براین اگر که با حقیقت باشی بدان که هیچوقت تنها نخواهی بود و همیشه با من هستی مشروط باینکه از ابتدا آن حقیقت را باور داشته باشی. مولانا در جائی دیگر میگوید:
ما زبــالائــیــم و بالا مـیـرویــم ما زبـیـجائـیـم و بـیـجا مـیـرویــم
بالا منظورش بالا و پائین نیست یعنی عالم برین و یک عالم دیگرِ برتر از این عالم. گفتیم یکی از صفات آن عالم برین اینست که هیچ جائی ندارد و بی جاست.
ما از اینجا و از آنجا نــیــســتـیـم ما زبی جائـیـم و بی جا میر ویم
آیا رفتن بسوی این عالم بیجا ترس هم دارد؟ خیر خیلی لذت هم دارد. پس میگوید
نترس از جسم و جان بیرون کـنی تا بـدانـی کـه کـجــا ها مــیــروی
اخــتــر ما نــیــست در دور قـمــر لاجرم فــوق ثــریــا مــیــرویــــم
ثریا آن شش ستاره ایست که در آسمان نیم کره شمالی دیده میشود و میگوید ما فوق این ثریا یعنی خیلی بالا و بالاتر میرویم. این فوق ثریا رفتن بکمک همین پای غیر مادی صورت میگیرد. مولانا مرتب میگوید میرویم و این میرویم دست و پا میخواهد. منظورش آن پای غیر مادیست و پائی که روح دارد. مولانا هشتصد و اندی پیش تکامل موجودات زنده را که یکصدو ده سال پیش داروین بدنیا بیان کرد او بیان میکند خیلی کامل تر. بطوریکه آن چیزی را که مولانا بیان میکند در مثنوی گفته شده که پیش نظریه داروین است یعنی اساس نظریه داروین است. داروین تکامل را میگوید, از پست ترین موجودات بیجان میگیرد تا بصورت گیاه و جانور و انسان بیرون میاید و وقتی بانسان میرسد دیگر متوقف میشود. ولی مولانا از آن هم بر تر میرود. باین دلیل میگوئیم آن چیزی را که بیان کرده خیلی کامل تر است از آن چیزیکه داوین بیان کرده. مولانا میگوید:
از جمادی مردم و نا می شــدم وز گیاه مردم زحیوان سر زدم
نامی یعنی نمو کننده و منظور گیاه است. بعد از گیاهی مردم و حیوان شدم. حالا از حیوانی هم بالاتر میرود و روزی بانسان تبدیل میشود. باز از انسان هم بالاتر میرود و میرود بعالم ملکوت و بعالم فرشته ها و بآنجا میرسد. باز هم متوقف نمیشود و از عالم فرشته ها هم بالا تر میرود. میگوید بعد از آن بجائی میروم که در وهم و تصور شما نمی آید بآنجا میرسم. آنجائی که در وهم و تصور ما نمیتواند بیاید آن عالم بیجا هست. آن همان عالمی هست که اسمش را گذاشتیم عالم برین. مولانا میگوید بعضی ها دوست دارند که همیشه در داخل شهر باشند و اصلا نمیخواهند بسفر بروند. یعضی ها دوست دارند که همیشه در مسافرت باشند. میگوید همینجوریکه این تمایلات با همدیگر فرق میکند, نظرات اشخاص هم با هم فرق میکند. بعضی اشخاص فقط میخواهند آنجائی که خودشان میدانند باقی بمانند. در عالم و دنیای خودشان باقی بمانند. اگر چیز جدیدی را ببینند، مشگل آن را می پذیرند. مثل کسیکه میخواهد در شهر بماند.
1616 هـمچـنانکـه سهـل شد مـا را حضر سـهـل شـد هــم قـوم دیگــر را سفر
حضر و سفر در برابر همدیگر است. حضر یعنی در شهر ماندن. سفر یعنی از شهر بیرون آمدن. میگوید همانطور که اقامت در شهر برای یک عده ای خیلی سهل و آسان است و میخواهند که همیشه اینطور باشد، برای یک عده دیگر برعکس این است و میخواهند که سفر کنند. بیائید از نوعی باشید که بخواهید سفر کنید. یعنی از این شهر وجود خودمان بیرون بیائیم و به عالم برین سفر کنیم. این سیر و سفر بر عالم برین, این تکامل است. ما از وقتیکه آفریده شده ایم متوقف نیستیم و همیشه در حال تکامل هستیم. این تکامل تا کجا؟ تا که بپیوند یم بخداست. و یا تا پیوستن به حقیقت. این تکامل انسانیست و تعطیل پذیر نیست.
1617 آن چـنـانکــه عــاشقـی بـرسـروری عاشق اسـت آن خواجه بـرآهـنگری
موقع خواندن بیت باید آخر مصراع اول را باول مصراع دوم چسبانید. ی عاشقی ی وحدت است یعنی یک عاشق. سروری یعنی برتر بودن, بر یک عده حکومت کردن, و فرمانروائی کردن. میگوید همانطور که یک عده عاشق سروری هستند، آن خواجه دیگر دلش میخواهد که آهنگر باشد. او از عالم آهنگری خودش نمیخواهد بیرون بیاید. تمام دنیای او آهنگریست.
1618 هــر کسـی را بـهــر کــاری ساختند مـــیــل آن را در دلــش انــداخــتــنــد
هر کسی را برای کاری آفریده اند و بقدر همت و اراده و کوشش او میل یک کاری را بدلش انداخته اند. این میل را آفریدگار بدلش انداخته. خداوند وقتی کسی را می آفریند میل یک کاری را در دلش میاندازد. عطای خداوند شامل همه بندگانش هست ولی منتها یک چیز هم هست. همت را هم باید در نظر گرفت. خداوند بقدر همت و میلش یک کاری را بدلش میاندازد و او باندازه همتش بدنبال آن چیز میرود. اینست که یکی دنبال سروری میرود و یکی بدنبال آهنگری میرود. حالا بیائیم و آهنگررا خواسته باشیم سَروَرَش کنیم. اصلا نمیتوانیم و هم چنین بخواهیم آن سرور را که حکومت میکند آهنگرش بکنیم. این هم نمیتوانیم. برای اینکه هر کسی استعداد خاصی در وجودش نهفته شده. مولانا برای همه اینها مثال میاورد.
1619 دست و پا بـی مـیـل جنبان کی شود خــار و خس بـی آب وبـادی کـی رود
وقتی دست و پای شما میخواهد حرکت کند شما باید میل باینکار داشته باشید. بدون اراده شما که بیخود دست و پای شما حرکتی نمیکند. خار و خاشاک یا آب باید بجائی ببرد و یا باد باید آنها را جابجا کند. آن خار و خاشاک خودش از جایش تکان نمیخورد. بنابر این انسان هم همین طور است. میگوید میل چیزی باید در دل شما باشد که دل شما بدنبال آن چیز کشیده شود و حالا باید راه را انتخاب کنید و بروید. این گزینش و انتخاب این راه خیلی مهم است.
1620 گـر بـبـیـنـی مـیـل خود سـوی سَـما پــرّ دولت بر گشـــا هـمـچــون هُــمــا
سَما یعنی آسمان. منظورش این آسمان که ستاره و خورشید دارد نیست بلکه منظورش همان عالم برین و عالم بی جاست. دولت در مصراع دوم یعنی بخت و اقبال. برگشا یعنی باز کن و پَر یعنی بال. هما یک پرنده افسانه ایست. در افسانه ها آمده است که قدما عقیده داشتند که این پرنده سایه اش بر سر هرکس که بیفتد, آن شخص خوش بخت میشود. بنا بر این هما پرنده خوشبختیست و بهمین علت مولانا میگوید پرّ دولت. البته این پرنده اصلا وجود ندارد. دولت در اینجا یعنی بخت و اقبال. میگوید: اگر تو در دلت ببینی که میل برفتن آن عالم حقیقت را داری, از بخت و اقبال خودت باید خیلی لذت ببری و خیلی باید که راضی باشی. پر و بال بخت و اقبال خودت را باز کن و اوج بگیر بسوی آن عالم برین مثل یک هما, یک پرنده خوش بخت.
1621 ور بـبـیـنی مـیـل خود سـویِ زمین نـوحه مـی کن, هـیچ مـنشـیـن از حَنین
زمین در اینجا یعنی دلبستگی های مادی. اگر تو بدلت مراجعه کردی و دیدی که برفتن سوی عالم حقیقت میلی نداری و شیفته این مادیّات هستی, حالا بحال خودت نوحه بکن و زاری. در بیت بالا گفت از بخت خودت خوشحال باش و پرو بالت را باز کن و بپر برو بالا، اینجا میگوید نوحه کن و زاری کن. هیچ منشین از حنین. حنین یعنی ناله و زاری. میگوید ای کسیکه میلت فقط اینست که به عالم مادی بچسبی و تمام توجه و علاقه ات این مادیات است, حالا بحال خودت زاری کن. ممکن است که از اول خیلی خوشت آمده باشد ولی عواقبش را نمیدانی چقدر بد است. آخرش را نمیدانی که این چسبندگی باین مادیات چه گرفتاریهائی برایت درست میکند. در عین این گرفتاریها از دنیا میروی. در آخرکار از این انتخابیکه کرده ای از گزینش خودت پشیمان میشوی و زاری میکنی. پیام مولانا اینست که هرکاری که میکنید آخر آن کار را ببینید. به اولش نگاه نکنید. اولش خیلی خوشتان میآید. آخرش را خوب بسنجید. وقتی آخر کار را خوب نگاه میکنید و زیانهای آخر را درک میکنید دیگر آن کار را نمیکنید و وقتتان را صرف کار دیگری میکنید.
1622 عـا قـلان خود نـوحـهـاپـیشـیـن کنـنـد جــاهــلان آخِــر بســربَــر مـیــزنــنــدز
کسانیکه عقل دارند پیش از اینکه بآخر کار برسد آن نوحه را اول می بینند. ولی آن نادانها فکرش را اول نمیکنند و آخر که میرسد به سر و کله خودشان میزنند و زاری میکنند.
1623 ز ابـــتــدای کـار آخِـر را بـــبـــیـــن تــا نـبـاشـی تــو پـشــیــمان یَــومِ دیــن
یوم یعنی روز. دین بمعنای قانون و داوری. غیر از اینست که میگوئیم دین تو چیست بمنظور اینکه مذهب تو چیست. یوم دین یعنی روز قانون یعنی روز داوری. روزیکه در باره تو داوری میشود و یا خودت در باره خودت داوری میکنی. مولانا میگوید: از اول کار باید آخر آن را بتوانی خوب ببینی. یک وقت کاری نکنی که در روز داوری وقتی دیگران میخواهند در مورد تو داوری کنند و یا خودت میخواهی در حق خودت داوری کنی پشیمان بشوی. هنر اینست که تو در آغاز کار پایان کار را ببینی. لا اقل اندیشه کرده باشیم. مولانا میگوید: ” مرد آخربین مبارک بنده ایست” مرد اینجا مرد و زن ندارد مثل همیشه منظور انسان است. انسانیکه آخر کار را میبیند چه انسان خجسته و فرخنده ایست. او در آخر کار پشیمان نمیشود ولی برعکس کسانیکه پایان بین نباشند در اثر نرسیدن بگنج رنج میبرند و آخرش هم توی سر و کله خودشان میزنند.
1624 آن یــکـی آمــد بــپــیــش زرگـری کــه تَــرازو ده کــه بــر سـنـجــم زری
بر سنجم یعنی وزن بکنم. گفت میخواهم طلائی را وزن کنم ای آقای زرگر. خواهشا ترازویت را بمن بده. آخر طلا را با هر ترازوئی نمیشود وزن کرد.زرگر گفت
1625 گـفـت خواجه رَوُمـرا غلـبیرنـیست گـفـت مـیـزان ده بـدین تُسخُور مـه ایسـت
زرگر گفت ای آقای من و ای سرور من برو من غربال ندارم. غلبیر یعنی غربال که در گذشته چند مواد که باهم مخلوط بود توسط غربال از هم جدا میکردند. در واقع ریز و درشت را از هم جدا میکردند. در مصراع دوم آن خواجه گفت میزان و ترازویت را بمن بده من غربال نمیخواهم, تو داری من را مسخره میکنی. باین مسخره کردن ادامه نده.
1626 گـفــت جــاروئی نـدارم در دکـان گـفـت بس بس این َمضـاحک را بِـمــان
زرگر گفت من در دکانم جارو هم ندارم. خواجه گفت: بس کن دیگه بس است این مسخره کردن ها. مضاحک جمع مضحک است یعنی خنده دار و مسخره. اینقدر چیزهای مضحک و مسخره نگو. بمان یعنی دست بردار.
1627 مــن ترازوئی که مـیـخواهـم بـده خــویشــتن را کــرمـکــن هر سو مَـجِـه
هرسو مجه یعنی از این شاخ به آنشاخ نرو.خواجه به زرگر گفت من ترازو خواستم تو بمن ترازو بده. خودت را کر مکن وقتی من ترازو میخواهم نگو من غربال یا جارو ندارم. من که اینها را از تو نخواستم.
1628 گـفـت بشـنـیـدم سـخن کـرنـیسـتم تــا نــپــنــداری کــه بـی مـعـنــیــســتــم
زرگر گفت من حرف تو را شنیدم و کر هم نیستم. ضمنا خیال هم نکن که من یک آدم دیوانه ای هستم. در مصراع دوم میگوید فکر نکن که من یک آدم بی معنائی هستم
1629 این شـنیدم لـیک پـیـری,مرتعش دسـت لـرزان, جســم تـو نـــا مُــنـتـعــش
من حرف تو را که گفتی ترازو میخواهی شنیدم. اما تو پیر هستی و داری میلرزی و دستت هم دارد میلرزد و جسمت هم نامُنتعش است. نا منتعش یعنی نا استوار. تو حتی نمیتوانی حتی روی پایت بایستی.
1630 وآن زرتو هَم قراضه خُوردومُرد دســت لـرزد, پس بـــریـــزد زرّ خـــرد
قراضه خورده طلا یا نقره است که از زیر دست زرگرها در حالیکه دارند طلاجات درست میکنند میریزد. خورد یعنی ریز و نرمه. مُرد اینجا معنی مردن و فوت کردن ندارد یک کلمه اضافیست که از کلمه قبلی خودش طبیعت دارد. مثل اینکه دوست شما از شما می پرسد پول مول چقدر داری؟ و یا کسی دیگر میپرسد چیز میز چقدر داری. میز در اینجا بمعنی میز کار یا میز مدرسه نیست و در واقع معنیی ندارد. حالا خورد و مُرد هم همینطور است. زرگر گفت این یک کمی طلا هم که داری ریز مثل قراضه طلاست و دستت هم که میلرزد و تو تا خبر شوی طلا هات بزمین میریزد.
1631 پس بـگوئی خواجه جارو بـیـار تــا بـــجـــویــم زرّ خـــود را در غــبــار
حالا اگر من ترازو بتو بدهم تو همه طلاهایت بزمین میریزد و بعد بمن میگوئی جاروئی بیار تا اینکه طلا هایم را از روی زمین جمع کنم. باین دلیل من بتو گفتم جارو ندارم.
1632 چون بروبی,خاک راجمع آوری گـویــیــم غـلــبــیــر خـواهــم ای جــری
وقتی آن خورده طلاها را با خاک یکجا جمع کردی ای آدم گستاخ بمن مراجعه میکنی که حالا غربیل میخواهم.
1633 مــن ز اول دیـدم آخِــررا تـمام جــای دیــگــر رَو از ایــنجــا وآلسّـــلام
من همه این مرحله ها را دیدم و برای همین بود که وقتی تو بمن گفتی ترازو بده من گفتم من غربال ندارم. برای اینکه من تا آخر کار میدیدم چه اتفاقاتی خواهد افتاد. آخر میرسید به غربال و من از اول گفتم غربال ندارم. از اینجا برو به یکجای دیگر و یا برو پی کارت. از اینجا برو والسلام ما دیگر حرفی نداریم. ما همه باید مثل این زرگر باشیم که آخر کار را ببینیم و پیش بینی کنیم وخیلی زود تصمیم های عاجلانه نگیریم و یاد بگیریم که آخر کار اندیش باشیم.