17.3 مثال رنجور شدن آدم بوهم و حکایت معلم قسمت سوم

تفسیر:

مولانا در دو قسمت قبل مطالب بسیار جالب و مهم زندگی بشر را در مورد وهم و تصور غلط در باره هم نوعان خودمان بیان کرد و طی داستانی جالب بما شرح داد و نتایج خانه خرابکارانه این وهم و ظن را متذکر گردید. داستان به اینجا رسیده بود که استاد مکتبخانه در اثر تلقین شاگردانش که تو مثل اینکه مریض هستی و رنگ و رویت زرد شده دچار مرض وهم شده بود و اغلب کسانیکه بدون یقین هستند   باین روز میافتند. استاد مریض شده بود, بخانه رفت . شاگردانش پشت سر او رفتند. استاد نظر باینکه در کار مکتبخانه جدی بود تصمیم گرفت که بجای رفتن به مکتب خانه درس دادن به شاگردانش را در منزل خودش منتقل کند تا زمانیکه کسالتش ادامه دارد.  حالا به تفسیر بقیه داستان میپردازیم.

1584    کــودکــان آنـجـا نشســتـنـد و نهان       درس مـیـخـوانـدنـد بـا صـد اندهـا

آنجا یعنی در خانه استاد. اندها جمع اندوه است یعنی غمها. کودکان با صدای بلند بطور نا راحتی درس میخواندند باین معنی  که استاد ما مریض است و ما همگی نا راحت او هستیم

1585    کـیـن هـمه کـردیم و مـا زنـدانـیـم       بَـد بـنــائی بـود مـا بــد بـا نـیـــیـــم

بد بنائی بود یعنی تدبیر خوبی نکردیم و ما بد بانییم. بانییم یعنی بنا کننده. ما بناکنندگان بدی هستیم و کارمان نگرفت. آن کودک زیرک گفت این هم راهی دارد و من راهش را بشما نشان میدهم. در اینجا مولانا پیامی دارد که پی گیری در هر کاراساس آن کار است و در زندگی باید پی گیری داشت برای اینکه موفق بشویم. بهمین دلیل پی گیری آن کودک زیرک عاقل گفت که باز هم راه ها بسته نیست و میشود کاری کرد که دست استاد رها بشویم.  بزرگان وقتیکه ما شرح حالشان را میخوانیم مثل مخترعین و دانشمندان همه آن کسانی هستند که در کارشان پی گیری داشتند. یعنی وقتیکه عمل کردند و یکی دوبار نتیجه نگرفتند کار را رها نکردند و دنبال کار را گرفته اند و آنقدر دنبالش را گرفته اند تا موفق شدند. قطعا راجع به ادیسون شرح زندگیش را میدانید. این دانشمند مخترع امریکائی, این عمل بزرگی را که انجام داد، جاری کردن الکتریسته در لامپ و ایجاد لامپ های الکتریسته بود. ببینید تأثیرش در جهانیان چقدر بوده و هست. قبل از او بجزشمع و چراغهای نفتی چیز دیگری نبود و این ادیسون بود که از این طریق شب همه دنیا را روشن کرد. معروف است در شرح حال اوکه بیش از هزار بار در آزمایشگاه خودش عمل کرد و هر بار این عملش را تغیر میداد و موفق نمیشد. یکی از همکارانش باو گفت که تو هزار بارشکست خوردی و باز هم داری ادامه میدهی؟ گفت من هزار بار شکست نخوردم بلکه هزار بار درس گرفتم که این راهائی که رفتم هر هزارتاش غلت بوده و بعد از این از این هزار راه نروم و راه دیگری بروم و این کار را کرد تا بلاخره موفق شد. همین طرز فکررا این کودک زیرک دارد انجام میدهد و میگوید راه ها بسته نیست و باز هم میتوانیم کاری بکنیم که از شر این استاد رهائی پیدا بکنیم.

1586    گـفت آن زیرک: کـه ای قوم پسند       درس خـوانـیـد و کــنــیـد آوا بـلــنـد

کودک زیرک همان کودک عاقل است که تمام نقشه ها را او طرح ریزی میکند. او گفت ای قوم. قوم همان شاگردان مکتب خانه است. توجه داشته باشید روی کلمه قوم. قوم حتما نباید یک قبیله و یا خویشاوند باشد. هر گروهیکه دور هم جمع بشوند و یک کاری انجام بدهند و یا یک کار مشترکی داشته باشند بآنها میگویند قوم. ای کودکان پسند. یعنی ای هم شاگردیهای خوب من در این منزل استاد درس خود را بخوانید با صدای بلند.

1587    چون همی خواندند گفت, ای کودکان       بــانـگ مــا اسـتـاد را دارد زیــان

وقتی آنها شروع بخواندن کردند این کودک زیرک گفت ای کودکان اینطور که دارید بلند بلند میخوانید, صدای ما باستاد ضرر میرساند.

1588    دردِ سـرافـزایـد اُسـتاد را زبانگ       ارزد این, کـو درد یـابـد بـهـردانـگ

بانک بمعنی صداست. این کودک میگوید بیماری استاد از این صدائی که دارید میکنید بیشتر میشود.در مصراع دوم کو یعنی که او را اشاره است به استاد. دانگ واحد وزن و واحد پول بود. یعنی در حدود یک ششم درهم که در قدیم درم میگفتند. کودک گفت برای این درمهای نا چیزیکه باو میدهیم داریم بیمارش میکنیم و این درس خواندن را باید تعطیل کنیم. این پول کمیکه باو میدهیم ارزش اینکه بیماری او را بیشتر کنیم برای استاد نمی ارزد.

1589    گـفـت استاد راست میگوید روید       دردِ سـر افــزون شدم, بـیـرون شـوید

استاد گفت که راست میگوید و احساس کرد که از آنچه که مریض شد او بد تر شده و این سر وصدا ها او را بیشتر مریض کرد. اینها تمامش خیال است که استاد بآن گرفتار شده.

1591    پس برون جسـتـنـد سـوی خانِهـا       هـمـچو مــر غـــان در هــوای دانِـهـا

بچه ها نقشه اشان عملی شد و خوشحال شدند و آنچنان از خانه بیرون ریختند مثل مرغانیکه از قفس بیرون میریزند که دانه ها را جمع کنند. در هوای دانه ها یعنی در آرزوی دانه ها رفتند به منازلشان.

1592    مادرانشان خشمگین گشتند وگفت       روزِ کُـتّـاب و شـمـا بـا لـهـو جـفــت

مولانا بعضی وقتها فعل مفرد را بجای فعل جمع و در بعض وقتهای دیگر فعل جمع را بجای فعل مفرد بکار میبرد و این شیوه مولانا هست. وقتیکه میگوید مادرانشان این جمع است یعنی مادرهای بجه ها خشمگین شدند و گفت. باید میگفت گفتند ولی سروده گفت. یعنی مفرد را بجای جمع بکار برد. روزِ کُـتـاب یعنی روزیکه شما باید در مکتبخانه باشید. کُتاب یعنی مکتبخانه. لهو یعنی بازی و سرگرمیهای بچه گانه. جفت یعنی مشغول. مادران گفتند که شما در روز مکتبخانه با بازی و سرگرمی و وقت طلف کردن مشغول شدید؟

1593    عـذرآوردند کِـای مـادر تو بیست       ایـن گـناه از مـا و از تقصیـر نیست

مادر تو, میبینیم که دوباره مولانا بجای جمع ( مادران) میگوید مادر یعنی بجای جمع, مفرد بکار میبرد. بیست کوچک شده به ایست است و ربطی بعدد بیست ندارد. به ایست بمعنی بلند شو و بایست هم نیست و در اینجا بمعنی اینست که مادر صبر کن. در مصراع دوم این گناهِ از مکتبخانه بیرون آمدن و بخانه آمدن تقصیر ما نیست. تقصیر یعنی کوتاهی. سر گرم بازی شدن تقصیر ما نیست.

1594    از قضــایِ آســمــان اسـتادِ  مـــا       گشـت رنجـورو سـقــیـم و مــبـتــلا

حالا بچه ها استادشان را دستی دستی مریض کردند با خیال و گمان و حالا میگویند استاد ما از قضای آسمان مریض و رنجور شده. رنجور یعنی بیمار. سقیم هم بمعنی بیمار است. کلماتیکه با یکدیگر دارای یک معنی هستند و در یک بیت میایند, بانها میگویند کلمات مترادف. مثل وجود رنجور و سقیم در مصراع دوم. مبتلا در اینجا مبتلای خیالی شده بود و در حقیقت مبتلا نشده بود.

1595    مادران گـفـتند مکراسـت ودروغ       صـد دروغ آریــد بــهــر طمـعِ دوغ

کلمه دوغ هم مولانا همیشه برای بیان یک چیز کم ارزش و کم بها بکار میبرد و ریطی بدوغیکه با لبنیات درست میکنند ندارد. مادرها به بچه ها گفتند که شما دروغ میگوئید و دارید مکر و حیله بکار می برید. شما صد تا دروغ میگوئید برای هیچی. طمع همان طمع هست. گفتند شما برای طَمَع بدست آوردن یک دوغ بی ارزش و نا چیز صد تا دروغ هم حاضرید بگوئید.

1596    مـا صــبـاح آیــیــم  پـیـشِ اســتــا        تــا بـبینـیـم اصلِ ایـن مــکـرِ شــمــا

صباح یعنی فردا صبح. مادران گفتند که ما فردا صبح میائیم نزد استاد تا اینکه علت مکر شما را جویا شویم و ببینیم که شما چه مکری در سر دارید.

1597    کــودکــان گـفــتــنــد بسم الله رویـد       بـر دروغ و صــدق مــا واقف شـوید

کلمه بسم الله در اینجا یعنی بفرمائید هنوز هم مردم باین معنی بکار می برند. اینجا کلمه دروغ و صدق را متضاد یکدیگر آورده. صدق یعنی راست و درست و دروغ که معلوم است. و واقف یعنی آگاه. بعضی وقتها, بعضی ها میگویند که من راجع به این خبر وقوف ندارم. وقوف ندارم یعنی واقف و آگاه نیستم. کودکان بمادرانشان گفتند که شما فردا بیائید و ببینید که آیا ما راست میگوئیم و یا دروغ. برای آنکه آن چنان استاد را بیمار کرده اند که حالا حالا ها در رختخواب خواهد خوابید. یعنی این توهم باین شدت در او موأثر بود. پس فردا صبح هم که مادران بیایند خواهند دید که بله و او مریض شده.

1598    بــامـــدادان آمـــد نـــد آن مــادران       خــفــتـه اُسـتا هـمــچــو بیمارِ گــران

بامدادان یعنی صبح زود و همان صباح است ضمنا پدام هم نامیده میشود. فردای صبح زود مادران آمدند نزد استاد و دیدند بله, او مریض است و بیماریش بنظر خیلی هم جدیست. اینجا گران بمعنی بد حال است.

1599    هـم عـرق کـرده ز بسـیاری لحاف       سـر بـبـسـته رو کشـیـده در سِـجـاف

این عرق کرده از بیماری نیست, چون چند تا لحاف روی خودش انداخته زیادی گرم شده و زیادی هم عرق کرده. سرش را هم بسته بود. سجاف در لغت بمعنی هاشیه پرده است. در نظر بگیرید که پرده اویزان کرده اند و این پرده قدری بلند است. وقتی بلند باشه آن لبه پائینش را درز میگیرند و آن قسمتی را که درز میگیرند میگویند سجاف, این یک معناست و معنی دیگرش هم لحاف است. این استاد خودش را در زیر لحاف مخفی کرده مثل یک مریض بد حال.

1600    آه آهــی مـــیــکـــنــد آهســـتـــه او       جــمــلگــان گشــتـنـد هـم لا حول گو

از دردیکه ظاهرا میکشید آه و ناله اش آهسته شنیده میشد و ضمضمه میکرد که همه جای من درد میکند و چه تب بالائی دارم و در آتش تب دارم میسوزم. جملگان یعنی همه مادرانی که آنجا بودند. لا حول کوچک شده لا حول ولا قوت الا باالله است بمعنی اینکه “نیست هیچ حالی و هیچ قدرتی مگر از خدا” مردم وقتی این جمله عربی را بکار میبرند که تعجب میکنند و یا یک چیز عجیب غریبی را می بینند. همه مادران لا حول ولا قوت الا با الله را میگفتند  و برای استاد دعا میکردند.

1601    خــیــر بـاشد اسـتاد ایــن دردِ ســر       جــانِ تـو مــا را نبودست زین خـبـر

دردِ سر با سردرد فرق میکند . دردِ سَر یعنی گرفتاری و سردرد یعنی سرش درد میکند. جان تو یعنی بجان تو قسم میخوریم. مادران گفتند که بلا دور باشد و خیر بپیش و بجان تو ما از این دردسرِ تو هیچ خبری نداشتیم و اگر خبردار شده بودیم زودتر میامدیم و احوال تو را می پرسیدیم. ازت می پرسیدیم که چه خدمتی میتوانیم بتو بکنیم و ضمن اینکه آرزوی بهبودی خیلی زود برایت میکردیم. بجان خودت ما هیچکدام خبر نداشتیم.

1602    گفـت من هـم بی خـبـر بودم ازاین       آگــهــم ایــن کـودکـان کـردند هــیــن

استاد گفت من هم خبر نداشتم که بیمار هستم. البته این کودکان من را آگاهی دادند که من مریض هستم.

حالا یک نتیجه گیری کلی از این داستانِ خیلی قابل لمسِ ساده ایکه مولانا آورده بکنیم. اگر بیائیم و صورت داستان را عوض کنیم یعنی بیائیم و به کس دیگری خوب بگوئیم باز هم توهم پیدا میشود.فرقی نمیکند. بکسی بگوئید عجب تو دانشمند هستی و چقدر دانا هستی و چقدر میدانی. هیچ کس باندازه تو نمیداند. بعد چند نفر دیگر هم با قرار قبلی همین گونه تعریفها را بکنند, یک وقت این شخصیکه فهم درستی هم نداشت خیال میکند همه چیز فهم است. اینطور گرفتار توهم میشود و باز هم اشتباه میکند, و باز هم دیگران را نادان میداند, خودش را همه چیز دان میداند بنابر این تکبر و خودپسندی و منیت برایش ایجاد میشود و همه این صفات زشتیکه نباید در انسان باشد که قبلا هم بر او نبود برایش هویدا میشود. فقط برای اینکه قرار گذاشته بودیم که وقتی باو میرسیم از او زیادی تعریف بکنیم. و یا به یکی میرسیم و باو میگوئیم عجب زیباروی هستی, چه ابروئی من کسی را ندیدم که ابرویش مثل تو باشد, توی آینه خودت را خوب نگاه کرده ای؟ خوب دقت کن که چه چشمانی و چه مژه هائی داری. این از بچگی تا حالا یک چشمهای ریز معمولی با مژه های کوتاه و حالا خیال میکند واقعا چشمان درشت و مژه های سر نیزه مانندِ بسیار زیبا دارد. حالا زیانیکه بدنبال دارد اولا در ازدواج میماند و حاضر نیست با هیچ کس ازدواج کند زیرا با خود میگوید منِ باین زیبائی و منِ بین خوشگلی با تو ازدواج کنم؟؟؟ اگر ما این کار را بکنیم اصلا آن شخص را از راه زندگی منحرف میکنیم. حالا فکر کنید که چقدر مردم در اجتماع و حتی خود ما در اجتماع گرفتار وهم شده ایم. منصفانه فکر کنیم چقدر کسانی میشناسیم که گرفتار وهم هستند و نمیدانند و چقدر خودمان هم گرفتار وهم شده ایم و شاید همین الان هم هستیم. این منم که طاوس علیین شدم. این منم که طاوس بهشتی شده ام. وقتی آن شغال رفت و افتاد در خمره رنگرزی و وقتی بیرون آمد و رفت زیر آفتاب خوابید و وقتی خشک شد و پوست رنگ شده خودش را دید خیال کرد که حالا طاوس است و بکلی فراموش کرد که او شغال است. و چون معروف بود که این طاوس از بهشت آمده و یک مرغ بهشتیست با خود گفت که این منم یعنی من حالا مرغ بهشتی شدم. این منم که طاوس علیین شدم. بیائیم و سعی کنیم آنجور که عرفان میگوید سیری در درون خودمان بکنیم و خودمان را بشناسیم. خیلی از ما ها هستیم که دور جهان را طی کرده ایم ولی هیچوقت بفکرمان نیامد که درون خودمان را هم سیر بکنیم. سیر در درون خود یعنی خودشناسی و این اولین قدم عرفان است. کلمه عرفان یعنی شناسائی. اول از همه باید درون خودمان را شناشائی بکنیم. عرفان میگوید خودت را بشناس تا بتوانی در راه شناسائی خداوندت قدم بر داری. اگر یک کسی واقعا و بدرستی خودش را بشناسد دیگر گرفتار توهم نمیشود. اگر که بداند که آنجور چهره زیبائی هم ندارد و هیچ هم مهم نیست که ندارد و اگر صورتش آبله رو شده اصلا مهم نیست باید که مغزش آبله رو نباشد و اندیشه آدم آبله رو نباشد. وقتی یک کسی خودش را بشناسد آنوقت هرچقدر هم چهره اش آبله رو ویا زشت باشد دیگر برایش بکلی از اهمیت میافتد. وقتی شخصی خودش را شناخت که قدم کمی کوتاه است, رنگ پوستم این است, کسی هستم که اینقدر بیشتر تحصیلات ندارم, خیلی چیز ها را نمیدانم, دیگران خیلی بیشتر از من میدانند و خیلی زیبا تر از من هستند, و خیلی ها توانا تر از من هستند.

انسان باید گاهگاهی برود ودر تنهائی خودش و خودش را بررسی کند و واقعانه بخودش نمره بدهد. هم بررسی ظاهر و هم بر رسی باطن خودش را روشن کند و بشناسد. اگر شما جلو آیینه بایستید  تصور کنید که این شخص در آیینه شما نیستید و شما دارید با شخص داخل آیینه که یک شخص دیگریست صحبت میکنید و با او در حال مصاحبه هستید و هیچ کس هم نیست که مذاکرات شما دونفر را بشنود, آنوقت شما حقیقت خودتان را بآن شخص بگوئید و نترسید چون این شخص داخل آیینه حرفهای شما را در هیچ جا فاش نمیکند. پس شما با جرعت آنچه را که هستید باو بگوئید. این کار را چندین بار در زمان های مختلف تکرار کنید و ادامه این کار باعث میشود که کم کم شخص با خودش نزدیک شود. ما ممکن است خیلی کسانی داشته باشیم که خیلی با آنها نزدیک شده ایم در حالیکه از خودمان خیلی دور هستیم. بخود نزدیک شدن و خود شناختن بسیار مهم است و این اصل عرفان است و یکی از ارکان عرفان است. برای همین است که کلمه عرفان از تعریف, معرفی, و معرفت یعنی شناسائیست. وقتیکه میگوئید این کلمه را برای من تعریف کنید یعنی بمن بشناسانید. حالا باید خودمان را بخودمان تعرف یا معرفی بکنیم و خودمان را بشناسیم. اگر بتوانیم و این شهامت را داشته باشیم که این کار را بکنیم که هیچوقت هم دیر نشده, ودر هر زمان بکنیم آنوقت برای خودمان یک تولد دیگری ساخته ایم و از نو یک زندگی دیگری خواهیم داشت برای اینکه بکلی وضع زندگیمان عوض میشود و دیدمان در دنیا بمردم و به اجتماع و بزندگی عوض میشود.

Loading