تفسیر:
مولانا در قسمت گذشته مطلب بسیار مهمی را مطرح کرد با یک تمثیل. تمثیل مثل آوردن است و آن شک و گُمان و تردید و نداشتن یقین است. همه را تحت عنوان وهم گفت. گفت که این وهم بقدری زیان آور است که ممکن است اصلا راه انسان را در زندگی عوض کند. یک کسیکه توهم دارد و راجع به یک جیزی تصور میکند و اینطور خودش خیال میکند, آن کسیست که از همه بیشتر اشتباه میکند. یعنی اینکه گزینش هایش درست نیست و داوریهایش درست نیست. رفتارش با مردم بجا نیست بخاطر اینکه نسبت بمردم تصوری دارد که آن تصور حقیقت ندارد و فقط یک تصور است. ولی چون خودش خیال میکند درست است بخودش حق میدهد که راجع به فلان شخصی بد بگوید و یا خوب بگوید و یا با فلان کس قهر باشد و یا آشتی. همه اینها روی نداشتن یقین و داشتن تصوراست. اگر یکی سلامش را دیر جواب بدهد او بنظرش بسیار آدم بدی خواهد بود. او یقین ندارد که در وجود این آدم چه هست آیا واقعا این داوری که بد هست یا خوبست, ارزش یابیش بر این اساس باشد که چرا سلام من را دیر جواب داد. اگر اینطور شد این تا آخر دنیا بد ترین آدمهاست. اینها همه اش روی گُمان و وهم است و نه حقیقت. بعد تمثیلی آورد و گفت این گمان و وهم اگر تکرار بشود ممکن است یک عاقل را دیوانه بکند. یعنی این که اگر یک شخصی برسد به فرد عاقلی و بگوید تو دیوانه هستی و چند نفر دیگر هم همین حرف را باو بگویند, بلاخره آن عاقل پس از مدتی فکر میکند که راست راسی دیوانه است و این موضوع داستانی بود در مورد کودکان و معلمشان که شروع کرده بود که دراین داستان کودکان میخواستند کاری بکنند که چند وقتی از شر معلمشان که سخت گیر هم بود خلاص بشوند. در بین آنها کودکی بود که با عقل و هوش خوب خودش طرحی پیشنهاد کرد که شاگردان وقتی وارد کلاس میشوند همه بگویند استاد چرا امروز رنگ و روی شما پریده است شاید بیمار شده اید, بامید اینکه بعد از مدتی این معلم واقعا بفکر افتاد که مریض شده است. و بعد مولانا نظر خودش را در مورد عقل عنوان کرد و گفت مردم که بدنیا میایند دارای عقلهای متفاوت هستند بر خلاف عقیده گروه معتزله که میگویند در بدو تولد همه عقلها با هم برابر است. و حالا بتفسیر دنباله داستان می پردازیم:
1546 روز گشت وآمــد نــد آن کــودکــان بــر همیـن فکــرت ز خـانه تا دکان
بر همین فکرت یعنی بفکر بوهم انداختن استاد. از خانه تا دکان. دکان برای این میگوید که در قدیم مدرسه ها و یا مکتبها در دکانهای خالی بر گذار میشد و بنابر این از خانه تا دکان یعنی از خانه تا مکتب. از طرف دیگر وقتی کلمه دکان گفته میشود همیشه بمنظور محل کسب درامد نیست. معنای دیگری هم دارد. وقتی یک عده ای در جائی جمع بشوند و کاری را خواسته باشند انجام بدهند, آن را هم دکان میگویند.
1547 جـمـله اِسـتـادند بــیــرون مــنــتــظر تــا در آیـــد اول آن یـــار مُصِــــر
یارِ مُصر همان کودک زیرک است که نقشه اول را کشیده بود و عقلش بر همه پیشتاز بود. کلمه مُصر باین دلیل آمده که این کودک اصرار داشت که این طرح او کاری خواهد بود. همه بچه ها در بیرون در منتظر شدند تا کودک طراح راه حل اول برسد.
1548 زآنکه مـنـبـع, او بُدسـت این رای را سَـر, امام آیـــد هـمــیشــه پــای را
منبع یعنی منشأ. میگوید برای اینکه پاسگاه و منبع این فکر رای این کودک بود. و دیگران بدنبالش آمدند. حالا مثالی میزند. امام یعنی پیشوا و پیشرو. میگوید همیشه سر حکومت میکند بر پا. وقتی پا میخواهد برای راه رفتن حرکت کند؛ مغز به پا دستور میدهد. باین دلیل میگوید سَر امام آید یعنی سر پیشوا و حکمران آید همیشه پای را. این پا خود بخود بجلو نمی رود و همیشه فرمان را از سر میگیرد. این تمثیل را میاورد که آن کودک مثل آن سر است که دارای اندیشه بود و با فکر خودش راه حلی بوجود آورده بود و دیگران عمل کردند.
1549 ای مــقلـد تـو مجو پــیــشـی بــر آن کــو بود مــنـبــع ز نــورِ آســـمــان
مولانا از داستان خارج میشود و دوباره بر میگردد. مقلد بمعنی تقلید کننده است. گفته بود که کودکان مکتب خانه آنچه را که کودک زیرک گفته بود قبول کردند یعنی از او تقلید کردند. او گفت استاد چرا امروز حالت بد است و همه هم از او تقلید کردند و گفتنتد که استاد بنظر میرسد که امروز قدری کسالت داری. مولانا میگوید فکر نکنید که همیشه باید مقلد بود. خیلی از اوقات این مقلد بودن خطاست. برای اینکه اشخاصی هستند که فکرشان و رای شان منبع از نور الهی دارد و یا منبع از آسمان برین دارد. آنها اگر چیزی گفتند مردم از آنها تقلید میکردند ولی پیشی ازشان نمیشود گرفت یعنی اینکه بر آنها نمیشود خرده گرفت و یا برای خودشان مزیت قائل بشوند نسبت بان شخص, مثل انسانهای کامل. انسانهای کامل اندیشه ای دارند و رائی دارند و آن اندیشه و رای در اثر تجربه و تحصیل نیست. آن منبع و دانشش آن نورِ دانش الهیست و بهشان داده شده. حالا اگر هر کسی بخواهد بر آنها پیشی بگیرد درست نیست بلکه باید تقلید بکند. نه اینکه از هر کسی تقلید بکند. حالا بر میگردد به داستان.
1550 او درآمـد گــفــت اُســتــا را ســـلام خـیـر بـاشـد رنـگِ رویت زرد فــام
او در اینجا اشاره است به کودک زیرک که تشبیه کرد که مثل مغز سَر است. دستور میدهد و دیگران از او تقلید میکنند. او دانشش فطریست و اکتسابی نیست و یعنی وقتیکه آفریده شده فکرش اینطوری کار میکرده. او وارد مکتب شد و استا را سلام کرد و گفت بلا دور باشد. انشاالله که خیر است. چرا رنگ و رویت اینقدر زرد است. کلمه فام بمعنی رنگ است.
1551 گـفـت اُسـتـا نیست رنجی مــر مــرا تـو برو بــنشــیــن مــگو یـاوه هَلا
مگو یاوه یعنی بیهوده گوئی مکن و حرف زیاد نزن. بزبان عامیانه حرف مفت نزن. این یاوه گفتن است. هلا یعنی بدان و آگاه باش و این برای تنبیه بکار میرود یعنی حرف مفت نزن و برو بشین سر جایت.
1552 نـفـی کــرد, امــا غــبــارِ وهــم بَــد انـــدکــی انـــدر دلــش نــاگـــاه زد
نفی از کلمه منفیست و نفی کرد یعنی حرف آن کودک زیرک را رد کرد. اما وهم بَد که اذیت میکند یک کمی در دلش اثر کرد. ناگهان غباری از این وهم اندکی بر دلش نشست که براستی نکند که من مریض باشم. باید توجه کرد که این کودک یک کلمه گفت و استاد هم رد کرد ولی آن کلمه اثر خودش را گذاشت. حالا وقتی کارا میشود که دنبالش هم کودکان دیگر پی گیری بکنند و باید پشت سر هم بیاید تا تبدیل شود به یک بیماری توهم. این یک اصلی هست در علم روان شناسی.
1553 انــدر آمــد دیگــری گفت این چنین انــدکــی آن وهــم افزون شــد بدیـن
یکی دیگر هم از در آمد داخل و او هم همان حرف را زد. با این گفتن کودک دوم وهم او اندکی زیاد تر شد. با خود گفت چرا اینها دارند این حرف را میزنند.
1554 هـمچنــیــن تا وهــم او قوّت گرفت مانـد اندرحـال خودبس در شگفت
همینطور هر بچه ای که از در درآمد و گفت استاد خیر باشد و انشا الله خدا بد نده و چرا رنگ رویت زرد است و چرا امروز رمق نداری. اینها همه که شروع کردند باو گفتن, این کم کم وهمش زیاد شد و با آن حرفها رفت در تعجب و شگفت زده شد. و با خود گفت اینها چی میگویند که من مریض شدم؟ این یک پیامی در خود دارد. ما با کلمه یقین شروع کردیم. مولانا در قسمت قبلی متذکر شد, کسی وهم در او اثر گذار است که یقین نسبت به یک چیزی ندارد. اگر یقین داشته باشد. یقین یعنی نبود وهم و باور بدون شک. باور بدون تردید. این استاد بسلامتی خودش یقین نداشت. اگر بسلامتی خودش یقین داشت حرف کودکان در او هیچ اثری نداشت. بنابراین همه کسانیکه دچار وهم میشوند و کارشان به بیماری میکشد اینها خالی از یقین هستند و در هر موردی یقین دارند. دائم مردد هستند و تردید دارند.مسئله با خودشان دارند و خودشان خودشان را نمیشناسند. معمولا اینها آدمهائی هستند که دارای عقل جزوی هستند. عقل جزوی یعنی عقل کم. کسانیکه عقل جزوی دارند خیلی زود وهم درشان اثر میکند. بسیار زود به بیماری توهم گرفتار میشوند. این استاد هم عقلش جزوی بود.
1558 عـقـل جزوی آفتش وَهم است وظن زآنکه در ظـلمات شد او را وطن
این بیت اشاره میکند بعالمان ظاهری و کسانیکه میگویند ما عالم و دانشمندیم و علم خودشان را برخ دیگران میکشند. هیچی هم دانش و علم ندارند. چند صفحه کتاب خواندن و حفظ کرده اند و برای گول زدن مردم این حرفها را دنبال سر هم میگویند و بانها میگوید عالمان ظاهری. میگوید این عالمان ظاهری دارای عقل جزوی هستند. و این عقل جزوی آفت زاست و آفتش همان وهم وطن است. حالا این عالمان ظاهری که صاحبان عقل جزوی هم هستند, چون خودشان به این دانش کمی که فقط حفظ کرده اند اطمینان ندارند, همیشه در وهم و ظن هستند. یا بزبان عامیانه از خودشان همیشه شک دارند. در مصراع دوم او اشاره است بعقل جزوی. ظلمات یعنی تاریکی و در اینجا یعنی تاریکی جهل و تاریکی ندانم کاری و نادانی. مولانا میگوید عقل جزوی در تاریکی وطن کرده و درتاریکی و ظلمت جهل مستقر شده و چون در تاریکی مستقر شده نمیتواند که ببیند. چون نمیتواند ببیند، زود هرچیزیکه کسی باو بگوید زود آن را می پذیرد و تحت تأثیر آن واقع میشود
1559 بـر زمـیـن گـرنـیـم گز راهـی بود آدمــی بــی وهــم ایــمــن مــِیـرود
گز واحد و مقیاس طول بود در قدیم. مقدار آن از آرنج یک آدم موزون القامه بود تا نوک انگشت وسطش. شخص موزون القامه کسی بود که اندامش موزون بود. حالا میگوید اگر روی زمین فقط نیم گز راه باشد, آدم بدون وهم و ترس و شک در امان میرود.
1560 بــر ســرِ دیــوارعــالی گـر روی گـردوگـزعـرضش بُوَد کژمیشوی
دیوار عالی یعنی دیوار بلند. همین شخصیکه روی زمین نیم گزی راحت میرفته حالا اگر برود بالای دیوار بلند که عرضش هم بجای نیم گز, دو گز باشد وقتی راه میرود باز هم پایش کج میشود و به پائین بزمین میخورد. برای اینکه نسبت براه رفتن خودش در آن بلندی اعتقاد ندارد و مطمئن نیست. گژ میشوی یعنی تعادلت بهم میخورد و به پائین میافتی. اگریقین داشته باشی براه رفتن خودت, میگوئی من خوب راه میروم و دیوار هم باندازه کافی پهنا دارد و راه رفتن روی دیوار برای من آسان است.
1561 بـلـکه می افـتی زلـرزه دل بوهـم تـرسِ وَهـمـی را نکو بـنگر بـفهـم
لرزه اینجا تپش قلب است. میگوید وقتی بالای آن دیوار میروی و اطمینان براه رفتن خودت نداشته باشی, قلبت شروع میکند به تپیدن و لرزش و این بخاطر وهمی است که تو داری. در روان شناسی اسمش هست ترس وهمی یعنی ترسیکه از وهم پیدا میشود. میگوید خوب توجه کن ببین چگونه عمل میکند و چقدر این ترس وهمی اثر گذار است. حالا ما چه بکیم که این وهم را نداشته باشیم؟ ما باید بهرکاریکه دست میزنیم باید یقین داشته باشیم.
1562 گشـت اُستـا سسـت از وَهم وزبیم بـر جهـیـدو میکشـانـیـد او گـلــیــم
بر جهید یعنی از سر جایش برخاست. گلیم بدو معنی است. یکی بمعنی فرشی بود که این را درشت بافت درست میکردند و ارزان قیمت و فقرا فقط داشتند. یک معنی دیگر اینکه گلیمی بود که از مو میبافتند و از این لباس درست میکردند و میپوشیدند و یک چیز کاملا متفاوت بود. حالا این استاد از آن گلیم پوششی که از مو میبافتند دارد. استاد وهم بهش دست داد و صد در صد باور کرد که مریض است. یک مرتبه از جایش برخاست و لباسش یا عبایش را بدست گرفت و در حالی که آن را بخاک هم میکشید شروع برفتن کرد. از ترسش حتی فرصت این را که عبایش را بدوشش بکشد پیدا نکرد که زودتر بخانه برود و استراحت بکند. می بینید که تأثیر وهم حتی اگر از یک کودکی باشد, بقول مولانا حتی اگر این ترس از گفته یک طفلی باشد, میتواند حرفی بزند که موأثر واقع گردد مخصوصا اگر شنونده عقلش جزوی باشد.
1563 خشمگین با زن که مهرِاوست سُست مـن بدیـن حـالم نـپرسید و نَجست
از زنش خشمگین شد که من چقدر حالم بد است. وقتی که امروز از خانه بیرون آمدم متوجه نشد و از حالم نپرسید که ای مردِ من چگونه هستی وچرا حالت اینطور خسته و ناراحت است. حالا از همسرش هم نا راحت شد. قبلا گفته بودیم که یکی از چیزهائیکه وهم بوجود میاورد, داوری غلط است و همین داوری غلط اولین قدمیست که یک نفر راه نادرست را در پیش میگیرد و میرود برای اینکه قضاوتش درست نیست. وقتی قضاوتش درست نیست رفتارش هم درست نیست. در مصراع دوم “من بدین حالم نپرسید و نجست” نجست یعنی جستجو نکرد از حالم.
1564 خود مرا آگـه نکـرد از رنگِ من قصــد دارد تـا رهـــد از نـنـگ مَن
قصد دارد یعنی این زن من تصمیم گرفته که کار بکند که من بمیرم و او از ننگ زندگی با من رها بشود. اگر اینطور نبود که نمیگذاشت من اصلا از خانه بیرون بروم. ببینید کار به کجا ها میکشد.
1566 آمـــد و در را بـتــنـدی واگشـــاد کــودکــان اندر پــی آن اوســتــاد
در حالیکه عبای خودش را کشان کشان میاورد بدر خانه رسید و با تندی و شدت در را باز کرد. کودکان مکتب هم در دنبالش میامدند و او را دنبال میکردند که ببینند این حرفهای آنها چگونه در استاد عمل کرده است. این کودکان هم بداخل خانه آمدند.
1567 گفت زن خیراست چون زود آمدی؟ کـه مــبــادا ذات نـیـکــت را بدی
خیر است یعنی خدا بد ندهد. انشاالله خیر باشد , چقدر زود بخانه برگشتی؟ مکتب خانه که هموز تعطیل نشده و نکند که به ذات نیکت و به بدنت بلائی وارد شده؟ توجه اینکه زن میگوید ذات نیکت یعنی او شوهرش را دوست میدارد ولی او با خودش گفته بود که زن من میخواهد من بمیرم تا از شر من راحت شود.
1568 گفت کوری, رنگ وحال من ببین از غـمـم بـیگـانــگان اندر حَـنـیـن
حنین یعنی ناله ای که از رنگ پیدا میشود. استاد به همسرش گفت آیا تو کور هستی؟ برنگ و روی من نگاه کن. بیگانگان یعنی غریبه ها. آنهائیکه با ما خویشاوندی ندارند مثل این کودکان مکتب خانه. اینها از غم من, از غم بیماری من ناله میکنند. برای اینکه وقتی بچه ها در مکتبخانه از او میپرسیدند که چرا رنگ و رویت پریده با یک صدای حزن آوری میگفتند. منظور اینکه با صدای ناله آور میگفتند که خوب در او اثر بکند. ادامه داد و گفت اینها از غم من دارند ناله میکنند و تو کور هستی که این رنگ و روی مرا ببینی که چگونه است؟.
1569 تــو درون خـانـه از بغض و نفاق مـی نـبـیـنـی حــال من در احتراق
بغض یعنی کینه. میگوید این فکر نمیکند که همتا و همسرش چه کینه ای نسبت باو دارد و چرا با او دشمن باشد. صبح که از خانه بیرون رفته بود دشمن نبود و حالا چطور شد دشمن شد. این را میگویند قضاوت نا درست. اینها همه کاریست که وهم میکند. نفاق یعنی دو روئی. باید کسی بپرسد که ای استاد تا بحال از همسرت هیچ دوروئی دیده بودی؟ هیچ دو روئی که ندیده بودی و حالا یک مرتبه همسرت دو رو شد؟ در مصراع دوم احتراق یعنی سوزش و در اینجا سوزش تب هست. استاد ادامه میدهد که تو سوزش و تب من را نمیبینی من از این سوزش تب آتش گرفته ام. خوب دقت کنید که این وهم چکار میکند. نه تنها او را مریض کرد و به تبش انداخت بلکه دارد رابطه او را باهمسرش را هم بخطر میاندازد. بهمین دلیل است که مولانا میگوید حرف این و آن را بسادگی نپذیرید و قبول نکنید. وقتی این و آن بشما حرفی میزنند شما مراجعه بعقل و درون خودتان بکنید و خوب بسنجید که آیا واقعا و یقینا اینطور است؟ آنوقت ازش قبول بکنم. بیشتر این اختلافاتیکه در خانواده ها پیدا میشود و یا بین یک یا چند خانواده پیدا میشود از حرقهائی هست که اهل این خانواده ها بهمدیگر میزنند. اینها همه دهن بینی دارند و فقط نگاهشان به دهن آن شخص دیگریست که چه چیزی میگوید و آن را بپذیرند بدون اینکه یقینی داشته باشند راجع به موضوع. بر میگردد و میگوید این همسایتان پشت سر شما بد میگفت. بمحض اینکه این را بشما میگوید شما هم دشمن همسایه تان میشوید. اینها همه وهم است و اگر نسبت به همسایه شما یقین میداشتید تعجب میکردید که چه طور شده که این شخص بمن از همسایه بد میگوید.
1570 گفت زن ای خواجه عـیـبی نیستت وَهم و ظنّ لاشِ بـی مـعـنـیسـتـت
خواجه یعنی آقا و سرور. لاش کوچک شده لا شئی هست. لا شئ بی معنی است یعنی یک چیز پوچ بی معنی. زن با احترام بشوهر گفت ای خواجه تو را عیبی نیست و کاملا سالم هستی. تو فقط یک وهم ناچیز و ظن پوچ و بی معنا داری. البته این حرف همسر در این شوهر هیچ اثری نکرد.
1571 گفتش ای غَر, توهنوزی در لجاج مـی نـبـیـنِــی این تـَغـَـیُّـر و ارتجاع
غَر یعنی زن بد کاره. حالا برگشنه و بزن خودش میگوید زن بد کاره. بهمین دلائل این وهم را در روان شناسی یک بیماری تشخیص میدهند. و این استاد باین مرض گرفتار آمده و بزن خودش که تا بحال کوچکترین نا درستی از او مشاهده نکرده میگوید زن بدکاره. در مصراع دوم ارتجاع یعنی لرزیدن. بزنش میگوید من دارم میلرزم, تو این لرزش من را نمیبینی؟ این لرزش از تب است و من تب و لرز آورده ام. شخص وهم دار وقتی با عزم راسخ میگوید من تب و لرز دارم، او واقعا شروع میکند بلرزیدن.
1572 گرتوکـوروکـرشدی ما راچه جرم مـا در این رنجـیـم و در انــدوه گُرم
در آخر مصراع دوم گُرم یعنی غم شدید. ای زن اگر که تو کور و کر شدی و نمیتوانی آن حال بدِ من را ببینی و درک نکنی من چه گناهی دارم؟ من دارم رنج میکشم و از بیماری در عذاب هستم ودر غم شدید هستم
1573 گفت ای خواجه بــیــارم آیـنـه تا تــا بـــدانــی کــه نـــدارم مــن گـنـه
باز هم این زن دارد با احترام با او صحبت میکند. زن گفت: ای آقا و سرور من بروم آئینه بیاورم و تو خودت را در آئینه ببینی و مطمئن باشی که چیزیت نیست و رنگ و رویت هم زرد نیست و قبول کنی که من گناهی ندارم؟. امروز صبح اگر نگفتم که از خانه بیرون نرو برای اینکه تو چیزی ات نبوده و نیست. مولانا با این تمثیلی که آورد با یک زبان ساده برای ما روشن کرد که این وهم و ظن چقدر میتواند در زندگی خانوادگی مخرب و زجر آور باشد. براستی این ژرف نگری و عمق بینی و این اندیشه های روان شناسانه که بیشتر از هشتصد سال پیش مولانا بیان کرده در روان شناسی امروز مطرح است.
1574 گفت رومَـه تو رهـی مَـه آیـنه ت دایـمـاً در بـغض و کـیـنـیّ و عَـنَـت
سابق بر این بجای نه میگفتند مَه. تو رهی یعنی تو روبراهی. عنت یعنی گناه شدید و خطای بزرگ. در جواب زن که گفت بروم آینه بیاورم, گفت برو پی کارت, نه تو روبراه هستی و نه اینه ات. دائما در کینه و دشمنی هستی و در گناه و خطای بزرگ.
1575 جــامـه خـواب مـرا زو گسـتران تــا بخُسـبـم که سَــرِ من شــد گـــران
جامه خواب یعنی رختخواب. زو کوچک شده زود است. گستران از گستردن است که یعنی پهن کردن. شوهر گفت رخت و خواب مرا زود بگستران تا هرچه زدنر بخوابم که سرم بسیار سنگین و پُر درد شده است.
1583 جـامـه خوابش کـرد واستاداوفتاد آه آه و نـــالـــه از وی مـــی بـــزاد
جامه خوابش کرد یعنی رختخوابش را پهن کرد. فاعل فعل کرد آن زن است. و استاد افتاد یعنی استاد در رختخوابش فرو رفت. می زداد یعنی تولید میشد. آه و ناله اش بیرون میآمد. مرتب میگفت تمام بدنم درد میکند, استخوانم کج شده, سرم سنگین شده و درد شدید میکند و غیرو. وقتی مولانا میگوید آین عقل کودک در مکتب خانه پیشتاز بود, حالا بیائید و جامعه را در نظر بگیرید و در جوامع بشری کسانی هستند که این عقل پیشتاز را دارند و بقول مولانا آن عقل فطریست و آن عقل اکتسابی نیست که بتواند کاری بکند ولی این عقل فطری ممکن است در راه بد کار بکند و یا در کار خوب کار را بکند.