15.3 مثال رنجور شدن آدم بوهم و حکایت معلم قسمت اول

تفسیر:

حتماً توجه کردید که در قسمت قبلی مولانا بحثی داشت در باره ظن وگُمان- تصور و خیال و بیان کرد که با ظن وگمان بدنبال حقیقت رفتن, مثل پرواز کردن یک مرغ با یک بال است و مرغ تک بال به آشیان نمی رسد. بایستی برای رسیدنِ به حقیقت آنهائیکه دنبال جستن حقیقت هستند به علم الیقین برسند. این یقین یک باورِ نابِ خالصِ بدون شک هست در هر مورد. مصلاً اینجا در مورد یافتن حقیقت. بعد گفت کسیکه به حقیقت رسیده دیگر حرف هیچ کسی در او ذره ای تأثیر ندارد. پس اگر کسی بمرحله یقین رسید, او ثابت قدم است در این اندیشه خودش. بسیار کسانی هستند که در زندگی با تصور و گمان و خیال زندگی میکنند، اینها کسانی هستند که تمام گوششان متوجه دیگران است که دیگران چه بگویند و آنها همان گونه رفتار خواهند کرد. این وضع بسیار خطرناکیست و با گمان زندگی کردن باعث می شود که شخص گمراه بشود, گزینه هایش نا درست باشد, داوریهاش اشتباه بشه, و اعمالش بجای خودش نباشد و آنچه که هست بی جا باشد و وقتی متوجه میشود که زیانهای آن را دیده. مثلا اگر کسی بمرحله یقین رسید, آمدند و گفتند که فلان شخص دشمن توست هیچ تأثیری در او نمیکند. اگر باو گفتند که فلان کس دوستدار ترین توست باز هم کوچکترین بأثیری در او نمیکند. زیرا او بمرحله کمال رسیده و کامل شده و این یک مرغ دوباله هست, بسوی آشیانه حقیقت پرواز کرده و بحقیقت رسیده و حالا دیگران آنچه میخواهند بگویند. بسیاری از مردم هستند که اینها را دهن بین میخوانند.اینها منتظرند ببینند که دیگران چه میگویند. هرچه آنها بگویند تحت تأثیر قرار میگیرند. اینها کسانی هستند که بزرگترین اشتباه را در زندگی خود مرتکب میشوند. چون با گمان زندگی میکنند وقتیکه دوستش یا همسایه اش و یا همکارش در باره چیزی قضاوت کرد و او کاملا پذیرفت او در تصور و خیال دارد زندگی میکند و بمرحله یقین نرسیده و اشتباها تش بسیار زیاد است. در اینجا دنباله بحث سابق خودش داستانی را میاورد که شاید کم و بیش شنیده اید و یا در جائی خوانده اید. مولانا اصولا داستان سرا نیست و این داستانها را میآورد که از طریق این ها بتواند حرفهای متعالی و پند و اندرزهای گرانبها به خوانندگانش بدهد. خودش میگوید این داستان ظرفیست که دانه های معانی در داخلش هست و اینطور نباشد که خوانندگان ظرف را بردارند ودانه ها را بگذارند. دنبال اینکه در داستان چه میگذرد نباشید. این داستان دارای سه قسمت هست و باید پیامهائی که در این داستان هست را گرفت و خوب در باره آنها اندیشید. داستان یک معلمی است که شاگردانش او را به ظن وگمان میاندازند وباید دید آنطوریکه مولانا تعریف میکند چقدر حرف دیگران میتواند در شنوندگان تأثیر گذار باشد. کتابیست بنام فردوس الحکمه. فردوس الحکمه یعنی داستانهای بهشتی. این داستان مفصلا در آن کتاب آمده. مولانا گرفته و با اندیشه پویا و جویای خودش تغیرش داده,مثل همیشه, و این را بصورتی در آورده که برای همه قابل لمس باشد. میخواهد بگوید که این قدرت تصرف و دخالت حرف دیگران که موجب وحم و گمان وخیال و میشود بکجا میرسد و چقدر عمیق است.

1522    کــودکــان مــکــتــبــی از اوســتــاد       رنـج دیــدنــد از مــلال و اجـتـهـاد

اجتهاد یعنی سخت گیری و جدیت زیاد و یا جهد زیاد.  استاد این کودکان بسیار سخت گیر بود و در کار خودش خیلی جدی بود و اینها از این موضوع خوشحال نبودند.

1523    مشـورت کــردنــد در تـعـویق کــار       تـا مــعــلم در فــتــد در اضــطـرار

تعویق یعنی متوقف کردن و باز داشتن و در اینجا یعنی تعطیل کردن و یا یک چیزی را معوق داشتن. اضطرار یعنی آشفتگی و بی تابی. این اضطرار و اشفتگی در کسی بیشتر پیدا میشود که یقین ندارد گرفتار اضطراب میشوند. خود اضطراب یک بیماری روانیست که زیانهای فراوان دارد. اصولا مولانا در این درس بصورت یک روانشناس با ما صحبت میکند. دانش آموزان با هم مشورت کردند با یک دیگر که چه بکنیم که باعث اضطراب این معلم بشویم.

1524    چـون نــمــیایــد ورا رنــجــوریــی       کـه بـگــیــرد چـنـد روز او دوریی

در مصراع اول میگوید چرا روزی نمی آید که این معلم ما مریض و رنجور بشود و بکلاس نیاید. بیشتر شاگردان دبستانی و شاید همه آنها این را تجربه کرده اند که در دلشان میگفتند که خدا کند که امروز معلم مریض شود و پیدایش نشود. این تجربه کودکانه طوری رشد میکند که وقتی در دانشگاه که میخواهد متخصص بشود باز هم این حالت باو دست میدهد که ای کاش استاد امروز نمی آمد. و وقتی که نمی اید بسیار خوشحال میشود. اینها همه اش بخاطر نداشتن زمینه یقین هست. مصراع دوم یعنی چند روزی از ما دور بشود.

1525    تـا رهــیــم از حبـس و تنگیّ و زکار      هسـت او چون سـنـگِ خارا برقرار

حبس بمعنی زندان است. اشاره است باین که این مکتبخانه برای آنها مثل زندان است. از این زندان رها بشویم یعنی از این مکتبخانه که مثل زندان است آزاد بشویم. او اشاره است به استاد. متأسفانه اینطور نیست و او مثل سنگ خارا ثابت و پابرجاست و هر روز صبح پیش از وقت سر کلاس است. سنگ خارا یک سنگ آتشفشانیست که سخت ترین سنگهاست.

1526    آن یکی زیرکـتـر این تـدبـیـر کـرد       کــه بـگــویـد اوسـتـا چونی تو زرد

آن یکی زیرک یعنی در بین آن بچه های مکتبی یکی زیرک تر. تدبیر کرد یعنی چاره اندیشی کرد و گفت من چاره ای دارم. وقتیکه استاد آمد باو بگوئیم که تو چرا امروز رنگ و رویت زرد است. کلمه چونی یعنی چرا هستی. چرا امروز رنگ و رویت زرد است. آیا کسالتی داری استاد؟ خدا کند چیز بدی نباشد و بلا دور است. این وقتی این را میگوید دنباله حرف اول مولاناست که گفت هرکس یقین ندارد حرف مردم بسیار مأثر و خیلی زود اثر میکند. این معلم باید یقین میداشت که تندرست و سالم است ولی چون یقین نداشت حرف یک کودک در او اثر میکند و نزد خودش میگوید نکند که من مریض باشم و خودم ندانم.

1527    خـیـرباشـد رنـگ تو بـرجای نیست       ایـن اثـر یـا از هوا یـا از تــبــیـست

خیر باشد همان بلا از تو دور باشد است رنگت امروز حالت طبیعی ندارد شاید در اثر هوای بد است یا اینکه اصلا تب داری. این استاد فکر نمیکند که هوا اشکالی ندارد و من هم تب ندارم, از حالت وجود خودش بی خبر است زیرا یقین در وجودش نیست.

1528    انـدکـی انـدر خـیـال افــتـد از ایـن        تـو بـرادر هـم مـدد کـن این چـنـیـن

خیال همان وهم و گُمان است و در روان شناسی یک چیز بسیار رنج آور و اذیت کننده ای هست. هیچ چیزیش نیست ولی خیال میکند که الان گرفتار است و یا خیال میکند که همسایه اش با او بد است و یا خیال میکند که همکارش با او دشمن است. اینگونه خیالها همه وهم است. مصراع اول یعنی اول کمی از این حرف شاگردانش بخیال میافتد. در مصراع دوم مولانا یک مفرد را بجای جمع آورده, تو برادر منظورش ای همشاگردیهای من. میگوید برادران هم درس من شما هم کمک کنید و هرچه که من باو میگویم شما هم بگوئید.

1529    چـون در آئی از در مکــتـب بـگـو       خـیـر بــاشـــد اوســتــاد احـوالِ تـو

در مصراع اول, چون درآئی یعنی وقتیکه وارد مکتب خانه میشوید همان حرفهای من را بزنید. اینجا هم مفرد را بجای جمع آورده. در مصراع دوم میگوید: وقتی ای هم شاگردیها باو بگوئید ای استاد احوالت چطور است امیدواریم که سالم باشی.

1530    آن خــیــالش اندکــی افزون شــود       کـز خــیــالی عـاقـلـی مجــنون شـود

حرف کودک اولی در او اثر کرده و حالا که بقیه دانش آموزان هم همین حرفها را میزنند حال این استاد دارد بدتر و بدتر میشود. مولانا میگوید آنقدر اثر دارد که میتوانید یک آدم عاقل را دیوانه کنید. یعنی اگر باو بگوئید که تو دیوانه شدی و بقیه هم همین را باو بگویند کم کم خیال میکند که دیوانه است و بشک میافتد اگر یقین نداشته باشد.

1531    آن سـوم وآن چـارم و پنـجـم چنین       در پـی مــا غــم نـمـایـنـد و حَـنـیـن

غم نمایند یعنی اندوه خودشان را نشان بدهند. وقتی باستاد میخواهند بگویند تو چنین و چنانی با یک حالت اندوه و نا راحتی با او بگویند یعنی ما خیلی ناراحتیم که تو حالت خوب نیست. حنین بمعنی ناله است. این حرفی که باستاد میزنند باید با یک ناله و حالت دلسوزی باشد و با یک صدای طبیعی نباشد بلکه با یک صدای غمگینی باشد. آن سومی و چهارمی و پنجمین همین طور که یکی یکی وارد میشوند با حالتی که گفته شد بگویند

1532    تا چـو سـی کودک تَواتُر این خبر       مُـتــفــق گــویــنــد, یــابـد مسـتــقــر

تواتر یعنی پی در پی یا پشت سر هم. متفق یعنی با هم اتفاق یافتن و یا اینکه همه یک قول بشوند. مستقر شدن یعنی جای میگیرد. فاعل فعل یابد آن خیال است که باید جا بیافتد. میگوید وقتی سی نفر از ما پی در پی, جداگانه این حالت رنجوری او را بگوئیم این حالت کسالت و نا تندرستی را در خیال او مستقر میکنیم.  

1533    هریکی گـفتش که شاباش ای ذکی       بـاد بخــتــت بـر عـنـایـت مـتـکــی

شاباش کوچک شده شاد باش است. در جاهای دیگر و شعرای دیگر هم خیلی از این کلمه استفاده کرده اند. شاباش گفتن یعنی شاد باش گفتن. ذکی یعنی تیز اندیش و هوشیار. عنایت منظور عنایت حق هست. متکی یعنی استوار. هر یک از هم شاگردیها بآن کودکی که آن تدبیر را بکار برده بود گفتند که ای همشاگردی ما عجب نقشه خوبی را کشیده ای و بخت و اقبال تو متکی بر عنایت خداوند است و تو اتکا بخداوند داشته باش که نقشه تو عملی خواهد بود.

1534    مُــتفــق گشــتـنـد در عهد وَثـیــق       کـه نـگــردانـد سخن را یک رفـیـق

متفق گشتند یعنی همه یک پارچه هم عقیده شدند. عهد یعنی پیمان. وثیق یعنی محکم و استوار. نگرداند سخن یعنی حرف خودش را عوض نکند. همه آن کودکان متحد شدند و با هم قرار گذاشتند, پیمان خیلی استوار و محکمی بستند که هیچ یک از آنها بر خلاف این قراری که گذاشتند رفتار نکند. مبادا که یک وقتی یکی وسط کار نظر خودش را برگرداند و باستاد بگوید ای استاد اینها همه دارند بیخود میگویند. همه تا آخر باید اینگونه رفتار را داشته باشیم.

1535    بـعـد ازآن سـوگنـد داد او جـمله را       تــا کـه غـمّـازی نـگــوید مــاجــرا

در مصراع اول او اشاره است به کودک زیرک. جمله یعنی همه. غماز یعنی سخن چین. کسیکه حرف را از یک جا بجای دیگر میبرد. کسیکه سری را فاش میکند. نگوید ماجرا یعنی نرود و این قراری را که گذاشته شده فاش کند و بگوید

1536    رایِ آن کودک بــچربـیــد ازهمه      عـقــل او درپــیش مـیـرفــت از رمه

رای در اینجا یعنی اندیشه و فکر. بچربید یعنی غلبه کرد. اندیشه آن کودک زیرک بر همه شاگردان غلبه کرد. در مصراع دوم رمه یعنی گله حالا چه یک گله گوسفند باشد و یا یک جمعیت آدم باشد. عقل او پیش میرفت یعنی عقل او از همه شاگردان کلاس بیشتر بود.

1537    آن تـفـاوت هسـت درعـقــل بشر       کــه مــیــانِ شــاهــدان انــدر صُـوَر

شاهدان یعنی زیبا رویان. صور یعنی صورتها, چهره ها. یک عده زیبا روی را در نظر بگیرید. همه زیبا روی هستند ولی زیبا روئی آنها با هم فرق دارد. حالا آدمها هم همه عقل دارند ولی عقلهایشان با همدیگر فرق دارد. همان گونه که صورت زیبارویان با هم یکی نیست و متفاوت است عقل آدمها هم با هم تفاوت دارد. تا اینجا مولانا برای حرفهای خودش زیرسازی کرد. رسید به عقل  و حالا داستان را رها میکند و بتوضیح عقل می پردازد. این عادت مولاناست و در خیلی از جاهای مثنوی شما شاهد این هستید که یک مرتبه از داستان خارج میشود و پس از اجرای مطالب خودش دوباره بداستان بر میگردد. داستان رنجور شدن معلم توسط شاگردانش علاوه بر تأثیر بدِ وهم و گُمان و خیال, مقدمه ایست برای ثابت کردن اینکه عقلهای آدمیان در اصل خلقت با هم متفاوت هستند. از بدو تولد فطرتشان و ذاتشان و عقلهایشان با همدیگر فرق میکند. مولانا سنی هست و سنیان معتقد هستند که برتری عقلی بر عقل دیگر یک موهبت الهیست. یعنی وقتی یکی عقلش بهتر و بیشتر از دیگران است و کارائیش بیشتر است, این یک موهبت و یک نعمت است. موهبت یعنی جهش خداوندی, نعمت بزرگ خداوندی و خلقت عقل در همه انسانها یکی نیست و هرکس عقلش بیشتر از دیگران است این یک موهبت است. این یک اعتقاد سنی هاست. توجه کنید که ما کاری به سنی بودن و اعتقادها و مذهب و اینها نداریم.

1539    اخـتـلافِ عــقــلـها دراصل  بود       بــر وفــاقِ سـنّـیـان بــایــد شـــنــود

در اصل بود یعنی در فطرت بود. بر وفاق سنیان یعنی موافق نظر سنیان. باید شنود یعنی باید پذیرفت. این سنیان در این مورد میگویند که عقلها با هم فرق دارد و این فرق از اول در خلقت این آدمهاست. سنی از کلمه سنت است. سنت یعنی آئین و روش بعد از پیغمبر اسلام, مسلمانان گفتند ما بعد از پیغمبر سنت او را نگه میداریم. یعنی در هرکاری و رفتاریکه او داشته ما همان رفتار و روش را ادامه میدهیم. این ها را سنی میگویند یعنی پیروان سنت و روش پیغمبر اسلام. مولانا در مورد عقلها میگوید باید حرف سنی ها را قبول کرد. گرچه خودش سنی هست. تصور نشود که او خواسته که از سنیان پشتیبانی بکند, نه. چون این حرف را درست میداند موافق رای و عقیده آنها باید قبول کرد و پذیرفت. همه سنی ها در این باره اتفاق نظر دارند.یعنی همه در باره تفاوت عقلهای آدمها هم رای هستند.

1540    بــر خــلافِ قــولِ اهل اعـتـزال       که  عـقـول از اصـل دارند اعـتـدال

قول یعنی حرف و سخن. اهل اعتزال را میگویند معتزله. اهل معتزله یک گروهی هستند از مسلمانان که عقاید خاص خودشان را دارند. از اینجا آمده که روزی حسن بَصری از فقهای بسیار بزرگ در مسجد کوفه وعظ میکرد و در سخنانش از گناهان صحبت میکرد و میگفت این گناهان, گناهان کبیره است و آن گناهان, گناهان صغیره است. یکی از شاگردان خودش در یبن جمعیت بلند شد و گفت اینطور نیست و اصلا گناهان کبیره و صغیره وجود ندارد و از جمعیت جدا شد و رفت آن گوشه مسجد نشست. گوشه نشینی کردن یعنی عزلت اختیار کردن. چون این آدم رفت و گوشه نشین شد این کلمه معتزل بوجود آمد. حسن بَصری که داشت وعظ میکرد گفت این معتزله یعنی بدرستی که از ما دوری کرد و گوشه گرفت از ما. این گوشه گیر بعدا پیروان بسیار زیادی پیدا کرد و گروهی که خود را معتزله نامیدند تشکیل داد که امروز هم تعداد زیادی هستند. مولانا با خیلی از موارد با عقید معتزله موافق نیست. مثلا در این مورد عقل موافق نیست. بنیان گذار این معتزله شخصیست بنام واصل ابن عطا گفت ای استاد و ای فقیه این چه صحبتیست که شما در مورد اینکه این گناه بزرگ و آن گناه کوچک است میکنید برای اینکه بدنبالش معتقد بود که اصلا این گناهان بخوشده خواهند شد چه بزرگ و چه کوچک. این را گفت و از جمعیت جدا شد. یک عده زیادی دورش جمع شدند و پیروان زیادی پیدا کرد و بعد فرقه معتزله تشکیل شد. این توضیحات باین جهت بود که بدانید که اهل اعتزال در این بیت چه کسانی هستند. این عده عقیده دارند که عقلها در خلقت هیچ فرقی نمیکنند و باهم یکسانند. و این معنی مصراع دوم بیت مولاناست. اهل معتزله بر این عقیده هستند که اگر در بَدوِ خلقت خداوند به یکی عقل بیشتر و به دیگری عقل کمتر میداد این دور از عدالت خداوند میبود و چون خداوند عادل است در بَدوِ خلقت همه عقلها با یک ظرفیت عقلی آفریده شده اند منتها اگر میبینید که در رفتارشان و در کارهایشان عقلهایشان با هم فرق دارد بعلت تحصیل و تجربه و دانشیست که آنها اندوخته اند

1541    تجــربه و تعلــیـم بیش و کم کـنـد       تـــا یکـی را از یـکـی اَعــلـم کـنـد

آنوقتی که تعلیمی میکنند و یا تحصیلی و یا تجربیاتی میکنند آنوقت این باعث میشود یکی کمتر و یا بیشتر عقلش رشد کرده باشد. این در مغزشان اثر میکند و ما خیال میکنیم که عقل این از آنیکی بیشتر است و یا کمتر. مولانا این عقیده معتزله را رد میکند.

1542    باطـلسـت این,زانکه رای کودکی       کــه نــدارد تـجــربه در مســـلـکی

1543    بردمـیـد اندیشه ای زان طفل خُرد      پــیــر بـا صـد تجربه بـوئی نـبـرد

میگوید عقیده این گروه باطل است زیرا عقیده و رای یک کودک که هیچ تجربه و تعلیمی و هیچ تحصیلی در هیچ زمینه ای ندارد ( دربیت دوم) بر دمید اندیشه ای, از این کودک یک اندیشه و فکری ظاهر شد که پیر, اشاره به این معلم است. با صد تجربه بوئی نبرد.

1544    خود فزون آن بـه کـه آن از فطرتست       تا ز افزونی که جهد و فکرتست

خود فزون یعنی زیاد شدن و افزون شدن. تا ز افزونی یعنی یک زیاد شدن, ی  افزونی ی وحدت است. فکرت یعنی کوشش و چیزی را کسب کردن. وقتیکه یک کسی درس میخواند اندیشه اش تغیر میکند و فکرش عوض میشود و چیزهای تازه را کسب میکند. میگوید اگر چه آموزش و تجربه سبب زیادی عقل میشود اما برتری و زیادتی عقلی که فطری و خدا دادیست باشد خیلی بهتر است از عقلی است که بر اثر کوشش و تحصیل و تجربه بدست بیاید. کسیکه از بدو تولد عقلش زیاد تر از هم ردیفان خودش بوده و یکی دیگر هم نه , او رفته و تحصیل کرده و تجربه کرده و جهد و کوشش کرده و حالا او هم دارای عقل است. حالا میپرسد که کدام یکی از این عقله بهتر است. ,عقل آن کودک خدا دادی است یعی از اول که آفریده شده عقلش بیشتر بوده ولی عقل این دومی خدا دادی نیست و او با درس و تحصیل و جهد و کوشش کسب کرده. عقل دومی اکتسابیست و لی عقل کودک اولی خدا دادیست. دلیل اینکه عقل کودک اولی بهتر است اینکه او از اول زندگیش اشتباه کمتر میکند و از اول انتخاب راه زندگیش را بهتر انتخاب میکند در حالیکه کودک دوم که عقل را از طریق تحصیل و جهد و کوشش بدست میاورد ببینید چقدر اشتباه میکند و چقدر مسیر زندگیش را بخاطراشتباه هایش عوض میکند و غیرو.

1545    تــو بــگــو داده خــدا بـهـتـر بُود       یــا کــه لــنگــی راه وارانه رود؟

راه وارانه رود یعنی مثل آدمهائی که هموار راه میروند. میگوید دو نفر را در نظر بگیرید که یکی وقتی راه میرود خود بخود خیلی راه وارانه راه میرود یعنی صاف و هموار راه میرود. این راه رفتن بهتر است یا یک آدم لنگی را در نظر بیاورید که ادای آن آدمی را که لنگ نیست میخواهد در بیاورد. یعنی جوری راه برود که نشان بدهد که من لنگ نیستم. کدام یکی بهتر است؟ راه وارانه یعنی مثل و شبیه آدمی که راهوار راه میرود. مسلما او لنگ هست که میخواهد ادای کسی را که راست و مستقیم و بدون هیچ تظاهری راه میرود. این داستان در دو قسمت آینده ادامه دارد و مولانا در آن دو قسمت نتایج کلی خودش را میگیرد

Loading