تفسیر:
در این قسمت مولانا سخن از نحوه سروده شدن مثنوی معنوی میکند. مولانا زمانی شروع به سرودن میکند که شمس تبریزی از شهر قومیه بدون خبر و بدون گزاردن رد پا و شبانه رفته بود. مولانا در طول زندگیش دو تا تجدید حیات دارد. یک تجدید حیاتش موقعیست که بشمس برخورد میکند ویک تحول عظیمی در سراپای او بوجود میاورد. تجدید حیات دومش زمانیست که سرودن مثنوی معنوی را آغاز میکند. مولانا در این بخش از زندگی خودش در واقع یک هستی تازه ای پیدا میکند و در این وجود تازه همه چیزی را که در یک عمر اندوخته بوده یعنی همه خواندنها, شنیدن ها, اندیشیدنها, نوشتن ها, سفرها, ودرگیریها و کلیه اتفاقاتیکه برایش افتاده بصورت یک مجمعه عظیم و ذخیره گرانبهای ذهنی در آورده است و همه اینها در ذهنش جمع شده. در این نقطه از زمان لازم بود که یک عاملی سبب بشود که او را وادار بکند به سامان دادن به اینهمه تجربیات و آموخته های گونا گون. در روزگاریکه مولانا سرشار بود از این ذخیره معانی, شخصی بنام حُسام الدین چلبی که از نزدیکترین یارانِ مولانا بود بطوریکه حتی در قید حیات مولانا جانشین او شد. مولانا در اواخر زندگیش به انزوا پناه برده بود و کمتر با مردم ارتباطی داشت و بجای او حُسام الدین در ارتباط بین مولانا و مردم بود. آنچه را که در ذهنش جمع شده بود, لازم بود که یک کسی نیشدری باو بزند و آنچه که در او ذخیره شده بود مثل چشمه ای بجوشد و از ذهنش بیرون بریزد. این نیشدر حُسام الدین چلبی بود. این جوشش که از این تاریخ شروع شد بمدت ده سال ادامه پیدا کرد. این ده سال پیا پی و بدون وقفه و شب و روز بود و شش دفتر مثنوی را شامل بیست و شش هزار بیت ایجاد کرد و ما در سومین دفتر از شش دفتر او هستیم. حُسام الدین چلبی پیشنهاد کننده مثنوی و مشوق او در پیدایش این اثر گران بهاست. سالهای سال حُسام الدین پای صحبت مولانا مینشست و آنچه را که مولانا میسرود او می نوشت و ثبت میکرد و بعد با آواز خوش برای مولانا میخواند و چه بسا که این کار تا صبحدم طول میکشید. این شب زنده داریهای مولانا و حُسام الدین تماما صرف این کار بود که حدوداّ ده سال بطول انجامید و منجر بخلق یکی از شگرف ترین آثار ادبی عرفانی جهان شد که به مثنوی معنوی معروف شد. اینکه یکی از شگرفترین آثار ادبی عرفانی جهان شد, این غلو نیست. زیرا که همه کارشناسان عرفانی ادبی در دنیا باین اصل معتقد هستند. این کلمه مثنوی که گفته میشود گرفته شده از یک واژه ای بنام مثنا بمعنی دوتا دوتا. این مثنوی یک قالب شعریست یعنی هر بیت آن دارای دوتا مصراع است و پایان هر مصراع یک قافیه است دوتا دوتا. در صورتیکه بیت بعد قافیه هایش فرق میکند. این مثنوی مختص مولانا نیست مثلا پنج پنج یا خمسه نظامی گنجوی سراسرش مثنویست. شاهنامه فردوسی از ابتدا تا انتهاش مثنویست. اما در بین این مثنویهای گفته شده حد این مثنوی مولانا که شهرت پیدا کرده و بر دلها نشسته که بمحض اینکه مثنوی بگوئیم, همه متوجه مولانا میشوند. مثنوی مولانا یکی از مفصل ترین منظومه ها یعنی شعر های فارسیست و در تربیت بشر بیقین کمتر کتابی تا این حد سرشار از معانی بلند، اندیشه ها، مظامین و مفاهیم در هم پیچیده است.. و کمتر کتابیست که اینهمه گوناگوئی را با ظرافت, هنر و فطرت خاصی بهم آمیخته و در یکجا بگرد آورده. اینکه میگوئیم پر از مظامین و مفاهیم پیچیده هست همین باعث شده که این مثنوی مولانا نیاز به تفسیر دارد و یک مفسر کارش اینست که آنچه را که بنظر خواننده و یا شنونده پیچیده میآید و همیشه هم همین طور است باز کند وتشریح کند و این کار را بهش میگویند تفسیر. این کاریست که در این کتاب انجام میشود و صرفاً تفسیر آنچه هست که مولانا گفته و کوچکترین اعمال نظر از طرف تهیه کننده این منظومه بعمل نیامده. بنابر این هدف از این کتاب روشنتر ساختن گفته های این بزرگوار است و بهیچ عنوان با یک کتاب ترویج مذهبی اشتباه نکنید. البته حرفهای مولانا پایه قرانی هم دارد یعنی تمام گفته هایش استوار است بر مظامین و گفته های قران. اگر در تفسیر گفته میشود که این جمله و یا این بیت یا این مصراع از قران گرفته شده فقط میخواهد خواننده متوجه شود که حرفهای او مستند است. مولانا میخواهد حرفهای خودش را مستند کند بکتاب آسمانی. حالا در این تهیه مثنوی از خداوند یاری میخواهد و این را بجای اینکه در دفتر اول انجام بدهد در اینجا که اواسط دفتر سوم هست, از خداون چنین طلب را میکند. مولانا بخدای خودش میگوید این تو هستی که میخواستی من چنین کاری را بکنم. احساس مولانا این بود که یک رسالتی دارد که این شش دفتر مثنوی را بسراید. میگوید وقتیکه از من خواستی که این کار را بکنم تو باید بمن کمک کنی.
1490 ای تقاضاگر درون هـمـچون جَـنـیـن چـون تـقـا ضــا مـیکـنی اتـمـام این
1491 سـهـل گـــردان ره نَـمـا تـوفـیـق ده یـا تـقــضا را بـهـل بــر مــا مَــنــه
این دو بیت اول را با هم تفسیر میکنیم. این تقاضا گر خداوند است. میگوید ای خداوندی که از من خواستی و تقاضا کردی که این مهم را انجام بدهم, حالا آن مجموعه ای که در ذهن منست مثل یک جنینی است که در شکم مادر است و مثل همان جنین زنده است و در حال حرکت هم هست و در حال پویش و جوشش است. تو از من خواستی که این جنین را متولد بکنم یعنی این ذخیره ذهنی خودم را روی کاغذ بیاورم و از من خواستی که کار را تمام کنم و بکمال برسانم. در مصراع دوم این منظور مثنویست. حالا که این را از من خواستی: سهل گردان. بمن آسان گردان و من را در این کار رهنمائی کن و با توفیق دادن من را موفق بدار باین کار. در مصراع دوم بیت دوم میگوید: یا اگر نمیخواههی اینکار را بکنی پس اینکار را ازمن نخواه و این تقاضای خودت را بکنار بگذار. و تقاضای خودت را از من پس بگیر. بهل از هلیدن است و یعنی کنار گذاردن. همه این حرفها معلوم میشود که مولانا از یک منبعی دارد باو الهام میشود که اصلا باید این کار را بکند و از آن منبع و از آن سرچشمه تقاضای کمک میکند. اگر قرار است که توفیق بکامل رسانیدن و تمام کردن مثنوی را برایم فراهم نمائی، پس آن شعله ذوق و شوق درونی من را بیشتر کن تا درون من آن شوق و ذوق شعله بکشد و این شعله و ذوقی که هست آن را فروزان تر کن, روشنتر کن و خاموش نکن.
1492 چــون ز مـفـلس زر تـقـاضا میکنی زربـبـخشش در سِرّ,ای شاه غـــنــی
خودش را بی یک مفلس تشبیه میکند. مفلس یعنی کسیکه هیچ چیز ندارد و در فارسی بهش میگویند مستمند. میگوید اگر تو از من مفلس طلا میخواهی, اول طلا باو ببخش و بعد چنین تقاضائی ازش بکن. این زر کنایه از دانائیست. کنایه از توانائی انجام این کار. در مصراع دوم میگوید زر ببخشش, یعنی از آن منبع سرشار علم خودت غنی کن و بینیاز کن و توفیق بده در سِرّ یعنی در پنهانی و در نهانی این کار را بکن. برای اینکه وقتی به یک بی نوائی و یک مفلسی میخواهند چیزی بدهند, جلو کسی این کار را نمیکنند. برای اینکه آبروی آن شخص مفحوظ بماند و آن شخص بی نوا خجالت نکشد. میگوید تو هم آن زر توانائی سرودن این شعر را پنهانی بمن بده ای شاه غنی. ای خداوندیکه تو شاه مطلق این جهان هستی و بی نیاز از همه چیزی.
1493 بی تو نظـم و قـافـیـه, شـام و سحـر زهــره کـی دارد کــه آیـد در نـظــر
نظم بمعنی شعر است. شام وسحر یعنی اول شب تا آخر شب. زَهره بمعنی جرعت. میگوید این قافیه و شعر هائی که من میخواهم بیاورم, میدانید که شعر قافیه دارد و قافیه آن آهنگهائی هست که در آخر های بیتها هست که همه این بیتها را آهنگین میکند. میگوید که اینها اصلا جرعت ندارند که بدون کمک تو بیایند در نظر من که بزبانم جاری کنم و این سروده بشود. مولانا همه چیز را در این دنیا زنده می بیند. حتی این کلمات را هم زنده می بیند. الفاظ را هم زنده می بیند. این کلماتی که باید بصورت نظم و شعر بیرون بیاید زنده می بیند. چون زنده اند میگوید: بدون خواست تو و اجازه تو اینها جرعت ندارند که بمغز من بیایند که من آنها را بسرایم. احمد افلاکی از نزدیکان جدا نشدنی مولانا, کتابی دارد بنام منافع العارفین و در این کتاب مینویسد: در مدت ده سال حتی یک شب هم تعطیل نکرد مگر وقتیکه همسرحُسام الدین مریض شده بود و چند شبی نتوانست بیاید و آنوقت مولانا دیگر در آن ایام چیزی نسرود. پس اولین مثنوی به خط و دست و نوشته حُسام الدین چلبی است.
1494 نظم و تجـنـیـس و قوافی ای عـلـیـم بـنـده امـر تو انـد از تـرس و بــیــم
گفته بودیم نظم یعنی شعر. تجنیس بمعنی جناس آوردن است. جناس یکی از صنعتهای شعریست که یک شاعر توانا در شعر خودش بکار میبرد. جناس عبارت از اینست که دو یا چند کلمه به یک گونه نوشته میشوند و یک گونه تلفظ میشوند ولی معانی مختلف دارند. مثلا وقتی شما میگوئید خویش و خویش. خویش بمعنی خود و باز خویش بمعنی خیشان و کسان. شما میگوئید شیر که در بیابان هست و شیر دیگر را که شما میآشا مید. شعرای کهنه کار از این کلمات را در ابیات خود میاورند و باین میگویند جناس. قوافی جمع قافیه است یعنی آهنگها یعنی آن آهنگهای آخر بیت ها. علیم یعنی دانا و اشاره است بخداوند که دانای کل است. میگوید همه اینها این کلماتیکه بصورت نظم بیرون می آید, بصورت جناس بیرون می آید و یا بصورت قافیه بیرون میاید, اینها همه بنده تو اند مثل دیگران. کل جهان اصلی از چهارتا عنصر درست میشود. آب و باد و خاک و آتش. مولانا میگوید:
آب و باد و خاک و آتش بنده اند با من و تو مرده با اَو زنده اند
بنده اند یعنی دارند عبادت خدا را میکنند و یا ستایش خدا را میکنند. و این من وتو هستیم که خیال میکنیم اینها ساکت و مرده هستند. میگوید اینها از فرمان تو واز امر تو از ترس تو بیرون نمی آیند مگر اینکه تو فرمان بدهی. بنده امر تو اند از ترس و بیم. معنی آن اینست که اگر بر زبان من جاری میشود من تصمیم نگرفتم و این کلمات بامر تو بزبان من میایند.
1495 چـون مسـبّـح کرده ای, هـر چیز را ذاتِ بـی تـمـیـیـز و بـا تـمـیـیـز را
مسبح از کلمه تسبیح گفتن است. تسبیح گفتن از کلمه سبحان است. وقتی میگویند سبحان الله یعنی خداوند پاک و منزه است. از چی پاک است؟ از هرچه زشتیست و از هرچه بدیست و ناروائیست پاک است. سبحان باین علت اسم خداوند است. حالا کسیکه این کلمه سبحان بر زبانش رانده میشود میگویند که او مسبح است یعنی در حال سبحان گفتن است. دارد سبحان الله سبحان الله میگوید. این آدم مسبح هست. وقتیکه تو قدرت نیایش کردن و ستایش کردن و تسبیح گفتن را بهر چیز داده ای حتی بخاک و سنگ. حتی این کلمات هم دارند تو را ستایش میکنند. بعبارت دیگر تو همه جیز را در چهار عنصر مستبح کرده ای. در مصراع دوم ذات بی تمییز یعنی آنهائیکه عقل ندارند و مثل جماد هستند مثل سنگ و خاک و گیاه و حتی حیوانات, اینها را میگویند ذات بی تمییز. با تمییز عبارت از انسان است که عاقل است و عقل دارد. دارد حرفش را کلی میکند. میگوید حتی انسانها هم و موجودات زنده همه اینها کلاً همه در حال ستایش هستند. سنگ و خاک را مسبح کرده ای, گیاهان را هم مسبح کرده ای حیوانات را هم مسبح کرده ای آنها هم در حال ستایش تو هستند. انسانهای عاقل هم تو را تسبیح میکنند. تو متوجه نیستی ای خواننده مثنوی.
1496 هریـکـی تسـبـیـح بـر نـوعـی دگــر گــویــد و از حال آن, این بی خـبر
در مصراع اول میگوید که همه اینها دارندبتو تسبیح میگویند, هرکدام بزبان خودشان. آن گیاه وقتی میخواهد خدا را ستایش کند بزبان من و شما ستایش نمیکند بلکه با زبان خودش ستایش میکند. در مصراع دوم آن همان سنگ و خاک و کلوخ و گیاه و حیوان و اینها هستند و این اشاره است به انسان. ولی از حال آن، این بی خبر است. از تسبیح سنگ گیاه بی خبر است و از تسبیح سنگ و خاک و گیاه حیوان بی خبر است و از تسبیح حیوان, انسان بی خبر است.
1497 آدمـی مـنـکِــر ز تســبـیـحِ جـــمـاد ویـن جـمـاد انـدر عــبـادت اوسـتـاد
میگوید آدمهائی پیدا میشوند که اصلا انکار میکنند و قبول نمیکنند و نمی پذیرند که یک موجود غیر زنده هم خدا را ستایش بکند. و حالا وقتیکه میگویند که یک موجود غیر زنده مثل جماد نمیتواند تسبیح بکند، این موجود غیر زنده در حال ستایش است و استاد هم هست در ستایش کردن. در بیت دوم صراحتا میگوید آن جماد اندر عبادت اوستاد.
1498 بـلکـه هـفتاد و دو مـلـت هـر یکـی بـی خـبـر از یکدگر, وانـدر شــکی
در دین اسلام هفتاد و سه مذهب یا ملت پیدا شده. ملت غیر از مملکت است. ملت در اینجا یعنی مذهب. همه اینها دارند ستایش میکنند. اما یکی از این هفتاد و سه تا نیایشش بحق درست است و بقیه هفتاد و دو ملت خیال میکنند که دارند ستایش میکنند. یعنی ای خدا تو را درک نکردند. حافظ میگوید:
جنگ هفتادودو ملت همه راعذربنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
آن یک دولت را جدا کرده.آن هفتاد و دو ملت را عذر بنه زیرا چون حقیقت را درک نکردند، آنچه که میگویند قصه و افسانه است و خیال میکنند که درست میگویند. مولانا هم میگوید بلکه این هفتاد و دو ملت از حال همدیگر بی خبرند. همه نسبت بهمدیگر مشکوک هستند. اندر شک هستند. دوتا انسان دارند خداوند را ستایش میکنند ولی از همدیگر بی خبرند. شما در مجلسی هستید و در دلتان دارید ستایش خدا را میکنید و یک شخص دیگر در کنار شما نشسته و او هم دارد همین کار شما را میکند. آیا این ستایش او عیناً مثل ستایش شماست؟ البته که نیست و فرق میکند. هر دو ناطقید یعنی میتوانید حرف بزنید ولی ساکت نشسته اید دارید ستایش میکنید و از حال همدیگر بی خبر هستید.
1499 چون دو نـاطق را ز حـال یکـدگـر نـیـسـت آگــه چـون بُـود دیـوار و در
در مصراع دوم نیست آگه بر میگردد به انتهای مصراع اول. وقتیکه دوتا ناطق از حال هم آگه نیستند, چه انتظاری دارید که در و دیوار چی دارند میگویند؟ در و دیوار هم دارند کار خودشان را میکنند. اگر که نمی فهمید مگر آن کسیکه نزد شما نشسته میفهمید که چگونه خدا را ستایش میکند؟ خیر شما از بغل دستیتان و دلش هیچ خبری ندارید.
1500 چـون مـن از تسـبیـح نـاطق غـافـلم چــون بـدانـد ســبحۀ صـا مـت دلــم
تسبیح گفته شد که ستایش کردن است. ناطق اشاره است بانسان. بر میگردد به بیت بالا.دوتا ناطق وقتی دارند در دلشان تسبیح میکنند از دل همدیگر بی خبرند. حالا که اینطور است چگونه بداند سبحه یعنی ستایش کردن. سبحه صامت یعنی نا گویا در برابر ناطق.دل من چگونه این را بداند. پس شما نمیتوانید تصور کنید که فقط شما هستید که دارید خدا را ستایش میکنید. آیا دیگران نمیکنند؟ شما چه خبر دارید که دیگران میکنند و یا نمیکنند. ارتباطش را با آن مبدأ شما خبر ندارید شاید او حتی بهتر از شما دارد خداوند را ستایش میکند. او در وجودش دارد این کار را میکند منتها صامت است و ناطق نیست.
1501 سـنّـی از تسـبیح جـبـری بی خـبـر جـبـری از تسـبیح سـنّـی بــی اثـر
این کلمه سنّی از کلمه سنت است. سنت یعنی آئین و روش. آن گروه از مسلمانان که معتقد هستند که ما در تمام امور زندگی سنت و روش پیامبر اسلام را بجا میاوریم و هیچ اضافه و کم نمیکنیم و از خودمان چیزی در نمی آوریم. اینها را بهشان میگویند سنّی. شیعیان اینطور نیستند. جبری کسی هست که هر چیزیکه من میکنم, هر گناهی که من میکنم, تقصیر از من نیست و بگردن خداست. من مجبورم. میگوید آدمی هرچه میکند در آن کار هیچ اراده ای ندارد. اگر دارد یک کار بد هم میکند, اراده ندارد و خدا خواسته. میگویند این آدم جبریست ومجبور بوده که این کار را بکند.مولانا میگوید سنی از تسبیح جبری بی خبر است و جبری از تسیبح سنی بی خبر است و هردوی آنها دارند خدا را ستایش میکنند. منتها جبری میگوید هر گناهی که میکنم تقصیر از من نیست.
1502 هسـت سـنّـی را یکی تسبیح خاص هست جـبـری راضـدِ آن در مَـنـاص
مناص یعنی پناه بردن بخداوند. میگوید سنی ها نیایش خاص خودشان را دارند. جبریها هم نیایش خاص خودشان را دارند وقتیکه میخواهند بخدای خودشان پناه ببرند. نه تنها نیایششان با هم فرق دارد بلکه گاهی ضد هم هست و میگوید باید ضد هم باشند. وقتی اینها پناه میبرند بخدای خودشان و با خدای خودشان راز و نیاز میکنند، چیزیکه این گروه میگوید با آنکه گروه دوم میگوید ضد هم هست. میگوید باید باشند.
1503 این همی گویدکه, آن ضالست و گُم بـی خبر از حـال او, واز امـر قُــم
این اشاره به سُنی هست و آن اشاره است به جبری. ضال بمعنی گمراه و گُم یعنی منحرف از راه درست خارج شده. در مصراع دوم او اشاره است به سنی. امر قُم یعنی فرمان برخیز. خداوند به پیامبردستور برخاستن میدهد. میگوید برخیز و اندرز بده, برخیز و راهنمائی کن مردم را.در مصراع اول میگوید جبری گمراه و منحرف است و بی خبر از حال سنی هست و سنی بآن امر قُم توجه دارد که خداوند به پیامبرش میگوید بر خیز و مردم را براه راست هدایت کن. مولانا میگوید اگر مردم خودشان اراده نداشته باشند که کار درست انجام بدهند, چرا خداوند به پیامبر میگوید راه درست را بآنها یاد بده؟ بنابر این همین کلمه قُم که برخیز و دلالت کن و هدایت کن دلیل بر اینست که بندگان خدا آزاد هستند, مختارند و مجبور نیستند در کاری که میکنند. مختارند که راه درست و یا راه نادرست را بر گزینند و در برابر این پاسخگو هم باید باشند.
1504 وآن همـی گوید که این را چه خبر جـنـگَشـان افـکــنـد یـزدان از قَــدَر
دوباره آن جبریست و این سنی است. جبری میگوید این سنی اصلا چی میداند و چگونه خبر از حقیقت دارد. او حقیقت را نمیداند. در این صورت بین مردم جنگ در میگیرد. در مصراع دوم میگوید خدا بین آنها جنگ میاندازد. حالا میگوید این جنگ بین ملتها و مذاهب هم از مشیتهای خداوند است. از قدر یعنی از تقدیر خداوند. خدا خواسته که اینها با هم بجنگند. آخر چرا؟ زمانیکه مولانا در حال سرودن این ابیات هست درست وقتیست که جنگهای صلیبی در جریان است که مسلمانان و مسیحی ها بجان هم افتاده اند و شعله های آتش جنگ بآسمان کشیده شده. چرا طرفین جنگ مدعی هستند که طرف مقابل آنها از حقیقت خبر ندارد زیرا همه جنگشان بخاطر این اختلافات است. جواب این چرا ها در بیت بعدی منعکس است.
1505 گـوهـر هـر یــک هـویـدا مـیـکـنـد جـنس از نـا جنـس پـیــدا مـیـکــنـد
گوهر بمعنی صفات نهفته در وجود یکی است. هویدا بمعنی آشکار. جنس و نا جنس یعنی سره و نا سره و یا خالص و ناخالص. پیدا میکند یعنی مجزا میکند. خداوند اینها را بجان هم می افکند تا آن صفاتی که در درون هر یک از اینها هست آشکار شود. تا اینها نجنگند این صفات آشکار نمیشود. در اثر این جنگ معلوم خواهد شد که خالصها کدامند و نا خالصها کدام. مولانا اعتقاد شدیدی دارد که هرچیزی با ضد خودش پیدا میشود. پس برای اینکه دو چیز معلوم و آشکار شود باید دوتا ضد وجود داشته باشد. اگر همه یک جور باشند اصلا هیچ چیز آشکار نمیشود. اگر شب نباشد و فقط روز باشد آنوقت دیگه شب معنی ندارد. و یا اگر گرسنگی نباشد و فقط سیری باشد دیگر گرسنگی معنا پیدا نمیکند. باید بیماری در برابر سلامتی باشد تا مفهوم و معنی سلامتی پیدا شود وگرنه مردم دیگر نمیدانند که سلامتی یعنی چی. وقتی میدانید که بیماری را دیده باشید. این دو ضد وقتیکه در برابر هم قرار میگیرد صفات درونشان آشکار میشود.
1506 قــهــر را از لطـف داند هر کسـی خــواه دانا خــواه نـادان یــا خسـی
1507 لـیـک لـطـفی قــهـردر پنهان شـده یــا کـه قـهـری در دلِ لطــف آمده
1508 کــم کسـی دانــد مــگـر رَبـّانــیــی کِش بوَد در دل مِـحـکِّ جــانــیــی
این سه بیت را با هم تفسیر میکنیم. در بیت اول ببینیم قهر چیست و لطف چیست. هر چیزیکه ما از آن بدمان بیاید میگوئیم قهر است. این نسبتا خیلی ساده است هرکسی میداند که قهر و لطف یعنی چی. دانا و نادان میداند و آدم پست و فرومایه هم میداند. خس یعنی پست و فرومایه. اما یک وقتیست که قهر در شکم لطف است و یا لطف در شکم قهر است. در بیت دوم میگوید لیک لطفی در قهر پنهان شده. یا که قهری در دل لطف آمدی. ظاهراً لطف است ولی یک قهر در درون دارد. تشخیص این قدری مشگل است مگر آن انسان کامل. در بیت سوم میگوید کم کسی داند مگر ربانیی. ربانی یعنی آن کسیکه بخدا رسیده. کش یعنی که او را. بود در دل مِحَک یعنی در دلش بتواند دو چیز را از هم جدا کند. مِحَک یعنی جدا کننده. محک جانیی یعنی محک تمیز دهنده واقعی همچون جان. اصلاً در جانش این محک وجود دارد. بعبارت دیگر: مثلا خداوند میگوید چه بسا چیزهائیکه شما دوست دارید ولی آن برای شما شرّ است. چه بسا چیزهائیکه شما دوست دارید یعنی برای شما لطف است ولی در حقیقت برای شما شرّ است یعنی قهر است و قهر در دل لطف نهفته شده. و چه بسا قهری چه بسا چیزیکه شما دوست ندارید و شما خیال میکنید که قهر است و دوست ندارید ولی آن برای شما خیر است و خیر در دلش است. وقتیکه خداوند بشما دستور میدهد که این کار را نباید بکنی, نباید یک آدم را بکُشی, نباید دروغ بگوئی, نباید بکسی تجاوز بکنی, و نباید چشم بد بکسی داشته باشی, نباید اندیشه بد داشته باشی, نباید حسادت کنی, و نباید که کینه ورزی بکنی اینها خیلی مشگل است که انسان از کردن همه اینها جلوی خودش را بگیرد. آخر چطور ممکن است. آخر من نمیتوانم فلان کس را ببخشم او بمن بد گفت. تو میگوئی که من کینه نداشته باشم؟ من نمیتوانم که نداشته باشم. آنوقت تا آخر عمرش باید این کینه را با خودش حمل کند. این میشود قهر. ولی وقتیکه خداوند بشما دستور داد که نکن این برای شما لطف است. وقتیکه بشما گفت که انتقام نگیر این لطف است. و وقتیکه میگوید این را از دلت بیرون کن این لطف است. یعنی دارد شأن انسانی شما را بالا میبرد.
1509 باقـیـان زین دو گُــمــانی می بـرند سـوی لانه خود بـیـک پَر مـیـپـرند
باقیان چه کسانی هستند. یک عده هستند که میدانند که قهر چیست و لطف چیست. یک عده هم هستند که میدانند قهر نهفته در لطف چیست ویا لطف نهفته در قهر چیست. اما یک عده هم باقی میمانند که جزو این گروه ها نیستند و اینها فقط گُمان و تصور دارند که این چیز لطف است و آن چیز قهر است. اینها فقط گُمان دارند, خیال میکنند و دائم در شک هستند. گمان یک چیز محکمی نیست. میگوید اینها مثل پرنده هائی میمانند که بسوی آشینه خودشان دارند با یک بال پرواز میکنند. پرنده ای را در نظر بیاورید که یک بالش را از دست داده و میخواهد پرواز کند. از زمین بلند میشود و یک متر آنطرفتر بزمین میخورد. این پرنده به لانه اش نمیرسد. اینکه کسی بخواهد با گمان پرواز کند هیچ وقت به لانه حقیقت نمیرسد. باید با دو بال پرواز کند. با شک و گُمان و ظن نمیشود زندگی کرد. این کار اشتباه است و تو را گمراه میکند. پس باید چکار کرد؟ باید یقین داشت. یقین در برابر گُمان است. یقین یعنی اینکه دانستن بدون شک. این یقین است. چکار کنیم که یقین پیدا کنیم؟ باید علم الیقین داشته باشیم. یقین خودش یک علم است, علم الیقین. علم الیقین را کسی دارد که چشم دلش باز شده و حقیقت را دیده است و وقتی حقیقت را دیده است آنوقت علم الیقین را دارد یعنی داناست. ولی کسیکه کور دل است و چشم دلش باز نیست مسلماً نمیتواند حقیقت را ببیند. او بدنبال گمان خودش است. باید کاری کرد که چشم دل باز بشود و برای اینکار باید دل را از آلودگیها پاک کرد وقتیکه بکل دل را پاک کند آنوقت جانش پرنده ای میشود که با دوتا بال پرواز میکند و در اینصورت مسلم است که میتواند بآشیانه حقیقت برسد.
1510 علم را دو پَر,گُمان را یک پراست نـا قص آمد ظن, بـپـرواز اَبترست
علم در این بیت اشاره است به علم الیقین و نه علمی که در دانشگاه بشما عرضه میشود. علم الیقین علمیست که در دل پیدا میشود. میگوید کسیکه علم الیقین میداند او دوتا پر دارد ولی گُمان یک پر دارد و نمیتواند پرواز کند. در مصراع دوم ظن همان گُمان است. میگوید ظن ناقص است برای اینکه یک پر بیشتر ندارد. ابتر یعنی عاجزو ناتوان. اگر که یقینی تان از روی علم درونی دلتان است, آنوقت شما علم الیقین دارید و در زندگی با دوتا بال پرواز میکنید و بحقیقت میرسید و اگر نه, شک و ظن دارید آنوقت یک باله هستید و نمیتوانید پرواز کنید و بحقیقت برسید.
1511 مـرغ یک پَر زود افتد سـرنگون بــاز بَـر َپــرّد دو گـامی یـا فـــزون
میگوید مرغ یک پر زود بزمین میافتد و سر نگون میشود. در مصراع دوم باز یعنی دوباره. دوباره بلند میشود و دو سه قدم آنطرفتر بزمین میخورد و دوباره سرنکون زمین میشود
1512 افــت و خـیـزان میرود مرغ گُمان بــا یـکی پَــربـر امــیــدِ آشــیــان
گُمان مثل پرنده ایست که افتان و خیزان میخواهد بآشیانه اش برسد, ولی با یک بال نمیرسد, امید رسیدن دارد ولی نمیرسد
1513 چـون زظن وارست,علمش رونَمود شد دو پَرآن مرغ یک پَر,پرگشود
وقتیکه ظن و شکش رها شد آنوقت یقین جای ظن رها شده اش را پُر میکند و علم الیقین میاید و حالا دارای دو پر میشود. آن مرغیکه یک باله بود حالا دوتا بال پیدا کرده و چون دارای دو پر شد, بال گشود بسوی آسمانها بسوی لانه حقیقت.
1515 بـا دو پر بـرمـی پَـرَدچون جبرئیل بی گُمان و بـی مگـر,بی قال وقیل
جبرئیل در اینجا و اصولا در لغت بمعنی فرشته است. حالا این آدمیکه دو بال پیدا کرده مثل فرشته می پرد بدون شک, بدون تردید و بدون حرف و سخن.
1516 گـر همه ,عالـم بـگـویـنـدش تُـوی بــر رهِ ِیـــزدان و دیـنِ مســتــوی
1517 او نــگـرد گـرم تر از گـفــتــشان جــانِ طــاق او نـگردد جــفــتشان
این آدمیکه دوتا بال پیدا کرده, حالا همه عالم جمع بشوند و از او تجلیل کنند و بگویند فقط تو هستی پرنده یکتا و تو هستی که میدانی راه بخداوند ( مستوی یعنی راه هموار و صاف) و این تو هستی که راه دین صاف و هموار بخدا را میدانی. از گفتن اینها هیچ دلش گرم تر و خوشحال تر نمیشود. در مصراع دوم جان طاق او یعنی روح بی مانند او. روح او بی طاق وبی مانند است یعنی یکیست و جفت روحهای دیگر نمیشود. اینجا طاق و جفت را جناس آورده است. یعنی آن کسیکه چشم و دلش باز شده و به علم الیقین رسیده, آن کسیکه دو بال پیدا کرده و بسوی حقیقت در حال پرواز هست, همه بگویند که تو کارت درست است هیچ چاق تر نمیشود و بر عکس همه بگویند کارت خراب است باز هیچ نا راحت نمیشود. او بحرف مردم نیست. او بحرف دلش گوش میکند چون دلش علم الیقین پیدا کرده.
1518 ور هـمه گـویـنـد او را گـمـرهی کــوه پـنـداری و تو بـرگ کَــهــی
اگر همه مردم جمع بشوند و بگویند که تو در گمراهی هستی و خیال میکنی که گمراه نیستی. تو خودت را کوه تصور میکنی ولی در واقع تو یک برگ کاه بیشتر نیستی. این حرفها برای او هیچ تأثیری ندارد. بیائیم پیامش را بگیریم و از آن بهرهمند بشویم. شاید در بین مردم درصد زیادی هستند که وقتی حرف مردم را میشنوند خیلی زود تحت تأثیر قرار میگیرند و بعد از مدتی بشدت نا راحت میشوند.اگر مردم به اینها بگویند شما خوب هستید و بآن شنوندگان باور دارند و اگر مردم عکس آن را بگویند آن را هم باور میکنند. تو وقتی بدنبال حرف مردم هستی آنوقت مرغ یک باله هستی و یقین نداری و گرفتار شک هستی و گمان.
1519 او نـیـفـتـد در گُـمـان از طعنشان او نـگــردد دردمـنـد از ظـعـنـشان
ظعن یعنی دور شدن. مردم ول کنند و بروند و یا دور بشوند. اگر همه مردم جمع بشوند و بگویند تو اشتباه میکنی, خیال میکنی کوهی ولی کاهی بیشتر نیستی, سر زنشش بکنند وباو طعن هم بگویند، او هیچ از سر زنش آنها بشک و تردید نمی افتد. و اگر مردم او را ترک بکنند و ازش دور بشوند باز هم هیچ ناراحت نمیشود. یا باو بگویند که تو آدم بدی هستی و ما از تو جدا میشویم. او اصلا خم بابرو نمیآورد و هیچ ناراحت هم نمیشود.
1520 بلـکـه گـردریـا وکوه آیـد بگـفـت گـویدش با گمـرهی گشـتی تو جفت
1521 هیـچ یـک ذرّه نـیــافـتـد در خیال یـا بطـعـن طاعـنـان رنجـور حــال
حالا مردم که هیچ، اگر کوه و دریا بجلو بیایند و این کوه و دریا بسخن در بیایند (آید بگفت یعنی این کوه ودریا بحرف بیایند) و بگویند ای آدم تو گمراه هستی و با این گمراهی جفت گردیده شده ای و تو قرین و همراه این گم راهی هستی، دل او اصلا بتردید و شک و ظن نمی افتد برای اینکه او بیقین رسیده و این یقین مانند کوه استواریست که او در قله آن کوه نشسته و بدیگران ناظر است. او بطعن سرزنش کنندگان, رنجور حال و دردمند نمیشود و دلش نمی رنجد و اگر مدحش کنند, چاق نمیشود و اگر بد باو بگویتد لاغر نمیشود چون دلش قرص و محکم است چون آنطوریکه هست درست است زیرا بعلم الیقین رسیده است.