تفسیر:
مولانا در قسمت های قبل یک نکته بسیار دقیقی مطرح کرده بود و آن این بود که وقتی که این راه سه مرحله رسیدن به حقیقت, آن سه مرحله شریعت, و طریقت, و حقیقت را این رهروان راه خدا طی میکنند و وقتیکه بپایان راه رسیدند موقعیست که آنها حقیقت را دریافته اند و به حقیقت ملحق شده اند. اینها دیگر نیازی ندارند که بآن اداب و رسومیکه برای رسیدن به پایان این راه بکار میبردند از این ببعد اجرا کنند. باز مثل این میماند که شما بر بام رفته اید و حالا بدنبال نردبان هستید. البته مولانا این را بخاطر این میگوید که آن سرزنش کنندگانیکه بآن حقیقت رسیده اند میگفتند و میگویند که اینها چرا تمام آداب و رسوم را بجا نمی آورند, مولانا میگوید برای اینکه دیگر نیازی به بجا آوردن آنها ندارند چون به مقصد رسیده اند. درست مثل دلاله هائیکه ترتیب بهم رسیدن یک دختر و یک پسری را میدهند و وقتی این دو بهم رسیدند دیگر احتیاجی باین دلاله نیست. این دلاله یک معنی کلی دارد یعنی کلیه وسایلی که سبب ها, آدابها و اسبابی که در راه رسیدن بخدا بکار میرود. البته کسانیکه بآن حقیقت نرسیده اند صد در صد آن آداب و رسوم لازم است. مثلا سلطان ولد پسر مولانا در شرحی که در مورد زندگی مولانا مینویسد چند بار میگوید که پدر من در اطاقی میرفت و در را بروی خودش میبست و نمازش قضا میشد و من میرفتم در را باز میکردم و باو میگفتم پدر وقت گذشت و نماز شما قضا شد و شما چرا نمی آئید. او مشغول رقص سماع بود و با شدت بمن اعتراض میکرد که چرا من را از این کار باز داشتی من کاری میکردم که از نمازی که تو میگوئی بالا تر بود. مولا نا با مثال این داستان عاشق و معشوق, که وقتی عاشق بوصال معشوق رسید, دست بجیب کرد و نامه هائی که قبلا نوشتهه بود را در آورد و شروع بخواندن آنها در حضور معشوق کرد. معشوق باو گفت اگر این نامه ها را برای من میخوانی تو عاشق من نیستی بلکه تو عاشق نامه نگاری هستی و حالا دنباله آن را پی گیری میکنیم. معشوق به عاشق گفت:
1428 عــاشـقِ حـالــی, نه عاشـق بر مـنـی بـر امیدِ حـال بـر مـن مـی تـنـی
بَر من می تنی یعنی دور و بر من میگردی. معشوق به عاشق میگوید ای عاشق نا خالص و ای عاشق نما تو در واقع عاشق حال خودت هستی و نه عاشق ذات من. برای اینکه به آن حال خودت برسی داری گرد من میپلکی. مولانا میخواهد نتیجه بگیرد که آنها که در کمند عشقهای مجازی گرفتار شده اند, در حقیقت عاشق خودشان هستند و عاشق احوال خودشان هستند.
1429 آنکـه یَک دَم کـم , دمی کـامـل بـود نـیـسـت مـعـبـودِ خـلــیــل,آفــل بُوَد
معبود خلیل اشاره است به اینکه حضرت ابراهیم خلیل بدنبال یافتن خدای خودش بود و اول فکر میکرد که ستاره ها خدای او هستند و بعد ماه را تصور میکرد که خداست و بعد خورشید را می پنداشت که خدای اوست. اما وقتیکه دید که خورشید غروب میکند گفت خدای من افول کننده نیست لذا خورشید هم نمیتواند خدای من باشد و گفت من این غروب کنندگان را دوست نمیدارم برای اینکه اینها همه آفل هستند. آفل یعنی افول کننده و یا غروب کننده. و گفت خدای من باید خدائی باشد که افول کننده نباشد. منظور مولانا در اینجا اینست که حسن جمال معشوق آن هم ناقص است وهم کامل است منظورش معشوق مجازیست. همچنان با ازدیاد حسن معشوق نسبت باو اظهار عشق میکند و با نقصان یافتن جمالِ زیبائی معشوق عشق او هم کم میشود و نقصان پیدا میکند. دوباره میگوید آن کسیکه ناقص است و باقی کامل است درعشق یعنی حسن جمال معشوقش را که می بیند که گاهی بکاستی میگیرد و گاهی بکمال میرسد این نمیتواند معبود حقیقی ابراهیم خلیل بشود. کسی هم که راه ابراهیم خلیل را میخواهد طی کند نمیتواند چنین معبود و معشوقی داشته باشد
1430 وانکه آفِـل باشــد و گــه آن و ایــن نـیـسـت دلـبـر لا اُحِـبُّ الا فـلــیـــن
آن و این یعنی گاهی آنطور باشد و گاهی اینطور باشد. در مصراع دوم لا احبُ الا فلین یعنی من غروب کنندگان را دوست ندارم. حضرت ابراهیم میگوید آن محبوبیکه دائما احوالش دگرگون باشد محبوب حقیقی نیست و من اینگونه محبوب را دوست ندارم. نه تنها معشوقیکه دائما حالش دگرگون میشود معشوق حقیقی نیست بلکه عاشقی هم که پای ثابتی ندارد و دستخوش تغیر است عاشق حقیقی نیست. هردوی آنها باید ثابت باشند.
1431 آنکه اوگاهی خوش وگه ناخوش است یک زمانی آب ویک دم آتش است
1432 بُرج مَــه باشــد ولیـکـن مــاه نَــی نـقش بُـت بــاشــد, ولی آگاه نـــه
این دو بیت را باهم تفسیر میکنیم. در بیت دومی برج مَه را باید بدانیم که چیست. مدار زمین بدور خورشید را منجمین از قدیم آمده اند و به دوازده قسمت تقسیم کرده اند و هر قسمت از این دوازده قسمت را یک برج مینامند.در یک سال که زمین بدور خورشید میگردد، بتدریج از یک برج بیرون میرود و وارد برج بعدی و دوباره از این برج خارج شده و به برج بعدی میرور. البته اینها همه فرضیست. واقعا چنین برجی در فضا وجود ندارد. ماه هم که گردش دور زمین دارد, خواه ناخواه از این برج به برج دیگر میرود. پس اگر زمین برجهای مختلف دارد پس ماه هم مثل زمین برجهای مختلف دارد. حالا که این موضوع را توجه نموده اید مولانا میگوید هر رونده راه حقی که گاهی خوش و گاهی نا خوش است و حال ثابتی ندارد و زمانی مثل آب لطیف و زمانی مثل آتش خشمگین است یعنی خلاصه همواره در حال تغیر و تبدیل است, چنین کسی وضعش موقوف حال است. باید توجه کرد که این موقوف حال گاهی خوش میشود و حال خوش بدو وارد میشود بدون اینکه اختیاری داشته باشد واین رونده راه حق قلبش پُر میشود از خوشحالی و این را بهش میگویند بسط. خیلی هم زود گذر است. خیلی زود از قلبش بیرون میرود و این را میگویند قبض. حالا وقتیکه واصل بحق باشد اینطور نیست و همیشه خوشحال است. یعنی آن حال خوش همیشه در دلش هست و میتواند برای همیشه هم آن حال خوش را برای خودش نگه بدارد. حالا چرا گاهی حال خوش دارد و گاهی ندارد و اختیاری ندارد روی این کار مولانا میگوید چنین رونده راه حقی در مَثَل مِثل برج ماه است و مثل خود ماه نیست. سابق بر این که این برجها را تعین میکردند, میگفتند که طبیعت این برجها چهار چیزممکن است که باشد. بعضی از این برجها طبیعت سرد دارند و بعضی طبیعت گرم دارند و بعضی طبیعت خشک دارند و بعضی طبیعت تر دارند و این باور علماست. اینجا مولانا میگوید که گاهی مثل آب است و گاهی مثل آتش. حالا وقتیکه این بانی با ماه زمین در قطب ها قرار میگیرد یک وقتی در منطقه تریست و یک وقت در منطقه خشکیست و یک وقت در منطقه برج گرمی و یک وقت هم در منطقه برج سردیست. این برج هست که دارد گرم و سرد میشود و یا تر و خشک نه خود ماه. ای رونده راه حقی که توگاهی خوش هستی و گاهی ناخوش تو مثل آن برج ماه هستی جائی هستی که برج ماه قرار میگیرد نه خود ماه برای اینکه ماه که گرم و سرد و تر وخشک نمیشود. تجلی خداوند هم در دل عاشق گاهی هست و گاهی نیست. اگر باشد خوش دل است و اگر نباشد خوشدل نیست بر خلاف دل آن عاشق خالص که دلش هیچوقت از تجلیات خداوند خالی نمیشود و همیشه خوشدل است. زیرا او واصل و پیوسته بحق است وقتیکه وصل بخدا شود جزئی از خدا میشود. این مفهوم ملحق شدن بحق است. یک قطره ای که بدریا می پیوندد, دیگر قطره نیست کسی نمیتواند دیگر این قطره را پیدا کند. این قطره دیگر جزئی از دریاست. او آنوقت دیگر صوفی نیست و باو میگویند صافی. مولانا میگوید یک صوفی مبتدی که در مرحله ابتدائی است و تازه قدم در این راه گذاشته می پندارد که بحق پیوند شده و فکر میکند که جزئی از حق است اما اینطور نیست او هنوز با حق یکی نشده و نه تنها با حق یکی نشده بلکه در برابر حق یک بت هم هست و خودش از این بت بودنش آگاه نیست و غافل است یعنی مبدل به بت شده ولی نمیداند که مبدل شده. یعنی بت را میپرستند این هم حال خودش را که گاهی بدلش وارد میشود و گاهی هم وارد نمیشود, آن را میپرستد. و هروقت هم که از دلش بیرون رود دیگر آن حال را ندارد که پرستشی در کار باشد. با چنین حالتی مولانا میگوید او عاشق نماست و عاشق خالص نیست. باید به وصل انتها رسید.
1433 هسـت صـوفیِّ صـفا جو ابن وقت وقت را همچـون پدر بگرفته سخت
این وقت که در اینجا میآید منظورش وقنیکه ثانیه ثانیه جلو میرود نیست. در اینجا یک اصطلاح عارفانه و صوفیانه است و آن یک زمان محدودی هست که حالی بر دل رونده راه خدا غلبه میکند و وارد میشود و زود هم از او خارج میشود. این حال زودگذر را میگویند وقت. ابن وقت بودن یعنی پسر وقت بودن. این صوفی را میگویند صوفی ابن وقت. این بار مثبت دارد و نه بار منفی. یک ابن وقت هم هست که بین مردم رایج است که با ابن وقت در بیت بالا فرق دارد. این ابن وقت، یعنی فرزند وقت یعنی هماهنطور که فرزند پدری دارد و او طابع پدر خودش هست و این پدر حکومت میکند بر فرزند, آن وقت هم یعنی آن حال هم حکومت میکند بر این صوفی و این صوفی باید طابع آن حال باشد. هروقتی که آن حال باشد خوشدل است و هروقت که نباشد خوشدل نیست. هروقت که پدر فرزندش را نوازش کند خوشدل است و هروقت نوازش نکند خوشدل نیست. پس این معنی ابن وقت است او طابع آن حالیست که باو دست میدهد. اینست که بخاطر داشته باشید وقتی کلمه وقت بمیان میاید یعنی حال. آن حالِ خوشیکه بکسی دست میدهد.حالا با ذکر این مقدمه: در بیت فوق میگوید آن صوفیی که بدنبال صفاست بدنبال آن حالیکه بدلش وارد میشود سخت چسبیده و نمیخواهد که آن حال از دلش بیرون برود مثل فرزندیست که بپدرش میچسبد یعنی سخت مقیّد است و وابسته بآن حالی است که باو دست داده. مولانا آن رونده راه حق را که مقید بوقت نیست و هروقت که بخواهد حال بدلش وارد میشود و همیشه هم در دلش باقی میماند, این بر خلاف صوفی که گفت ابن وقت هست باین میگوید ابولوقت و او هیچ وقت منتظر نمی ماند که حال بدلش وارد شود. ابو یعنی پدر و ابولوقت یعنی پدرِوقت.
1434 هسـت صافی,غرق نورِ ذوالجلال ابنِ کسی نَـی فارق از اوقات و حال
ذوالجلال یعنی صاحب هشمت و شکوه و این یکی از صفات خداوند است. میگوید آن صافی واصل بحق که غرق در عشق خداوند، خداوندی که با هشمت و جلال است, نه فرزند وقت است ونه پایبند یکی دیگر بلکه از کلیه وابسته ها اصلا رسته است. برای اینکه بخدا پیوسته است و پیوسته شده به آن نور خدائی. آن نورِ آسمانها و زمین. او در آن نور غرق شده و حالا که در آن نور هست همیشه شادی و سرور و خشحالی او را فرا گرفته.
1435 غرقه نوری که او لــم یولد اسـت لَـم یـلـد لَـم یُــولَــد آنِ ایـــزد اســت
لم یولد یعنی زاده نشده بنا بر این ساخته کسی نیست. در مصراع بعد لَم یَلد یعنی او نزائیده و کسی فرزند او نیست.در بیت قبل گفت : آنصافی که بخداوند رسیده غرق در نور خداوند است که نه از کسی زائیده شده ونه بستگی بکسی دارد. پس صافی در نور ابدی ذات خداوندی مستقرر شده. نوریکه از جائی نیامده و از کسی زاده نشده و یک نور ابدی و اذلیست.
1436 رَو چنین عشقی بجو گر زنــده ای ورن نــه وقـتِ مخـتـلف را بـنـده ای
میگوید اگر حقیقتا زنده هستی برو و آن عشقی را بجو که تا هروقت که زنده هستی بدلت راه بدهی و همیشه در دلت نگه بداری والا تو بنده و اسیر و وابسته بحالهای خوش زودگذر موقت هستی و تو بنده آن حالهای مختلفی. فراموش نشود که هروقت میگوید وقت در اینجا یعنی آن حالی که بدل دست میدهد.
1437 منگر اندرنقشِ زشتِ و خوبِ خویش بنگر اندرعشق ودرمطلوب خویش
یک یا چند خواننده ممکن است بگویند آخر چگونه میشود قدم در این راه گذاشت و روزی بمقام صافی رسید. مگر امکان پذیر است؟ جواب اینکه آری. اگر قدم در این راه بگذاری و از ته دلت بخواهی راه رو شناخت خداوند باشی باحتمال زیاد با کوشش و داشتن عشقِ بهدف رسیدن، یک روزی موفق خواهید شد. مولانا در بیت فوق میگوید به ظاهرِ زشت و یا زیبای خودت نگاه مکن زیرا این ظواهر در طریقت یعنی در راه خدا, فاقد اعتبار هستند. تو باید بعشق و مطلوب خودت بنگری. ببین چقدر عاشق هستی و ببین معشوقت کیست. اینها هست که بتو اعتبار میدهد. شخصیت هر کسی از روی خواسته های او شناخته میشود. از یک کسی بپرسی که چه میخواهی؟ جوابی که میدهد تو فوری میتوانی شخصیت او را بشناسی.
1438 منگر آنکه تو حقیری یا ضعیف بـنـگرانـدر هـمّتِ خــود ای شــریـف
شریف یعنی بزرگوار. میگوید ای بزرگوار باین نگاه مکن که بظاهر تو حقیر و یا ضعیف هستی بلکه بهمت بالای خودت و از ذوق رسیدن باین معشوقت و باین مطلوبت نگاه کن. هرگاه به نیروی همت خودت در راه رسیدن به معشوق و مطلوب خودت بنگری, هیچ مانعی نمیتواند جلو ترا بگیرد و در برابر هیچ کار بزرگی خودش را حقیر نمی گیرد برای اینکه میداند که عشق او چقدر والاست و معشوقش چقدر بالا مقام است. بنا بر این چنین عاشقی هیچوقت خودش را حقیر نمی بین.
1439 تو بهر حالی که باشی می طلب آب می جـو ای دایـماً ای خشک لــب
آب در اینجا یعنی آب حقیقت. خشک لب کسیکه نیاز فراوان دارد که آن حقیقت را درک کند. میگوید ای طالب حقیقت در هر حال که هستی طالب آن آب باش. ای کسیکه سیر بسوی خدا را نیاز داری و در وجودت این احساس را داری که سیر بطرف خدا را احتیاج داری, او را بجوی و دست از تلاش بر مدار تا اینکه بآن حقیقت مورد نیازت برسی.
1440 کآن لــب خشـک گواهـی میدهد کــو آخـــر بـر ســـر مــنــبــع رســـد
میگوید دست از تلاش بر مدار زیرا لبهای خشک تو گواهی میدهد که سرانجام تو بمنبع آب خواهی رسید و بمرادت نائل خواهی آمد. منبع یعنی منبع آب حیات. آن آبیست که بتو حیات جاودان میدهد و تو را بخدا میرساند. اگر کسی بآن حقیقت که خداست ملحق بشود بحق میپیوندد و گفته بودیم که اگر یک قطره آب بدریا بپیوندد دیگر قطره نیست و آنوقت دریاست. حالا اگر کسی بخدا بپیوندد پس او هم ببقای خداوند میرسد.
1441 خشکی لب هست پـیـغامی زآب که بـمـات آرد یـقــیـن این اضطـراب
بمات یعنی بما تو را. بمات آرد یعنی تو را بما خواهد رسانید. اضطراب در اینجا بعنوان طلب و کوشش است. میگوید لب خشک که تو داری, این پیغامیست که بتو از طرف آب میاورد و این سعی و کوشش و جنبشی که داری تو را بما خواهد آورد. اینجا ما همان آب است. مولانا میخواهد بگوید که یا رب گفتن ما نشانه لبیک گفتن خداست. یا رب یعنی ای خدا. لبیک یعنی جواب گفتم ترا. اصلا آن لبیک گفتن است که میگوئی یارب. در این ابیات گفته که باید عمل کنی. توجه داشته باشید که مطابق باور صوفیان وعرفا برای رسیدن بحق و یا غوطه خوردن در دریای جاودانگی حق باید از هفت مقام گذشت. این هفت مقام را میگویند هفت شهرِ عشق. مقام اولش طلــب است. مقام دومش عشــق است. مقام سومش معــرفت است. مقام چهارمش اسـتـغـنا است. استغنا یعنی بی نیازی. مقام پنجم توحــیــد تو جهت جز بخدا نیست. تمام توجهت به یک مبدأ واحد است. این را بهش میگویند توحید. مقام ششم حیرت است در این مرحله آنقدر بخدا نزدیک شدی که در وجود صفات او حیرت زده میشوی. و بالخره مرحله هفتم فنا فی الله یعنی فنا شدن در خدا. یعنی خود ندیدن و بجز خدا هیچ ندیدن است. مثل قطره بدریا ملحق میشوی. این طلب نخستین قدم است در راه رسیدن بحق و در باره کوشش او, کشش وعنایت پروردگارتورا بوصال حق خواهد رسانید. این را توجه داشته باشید که این طلب یک چیزی بیشتر ازخواستن است. طلب یک نیازیست که تمام وجود را فرا میگیرد یعنی سراپای وجودت آن را احتیاج دارد. وقتی بطلبت رسیدی و بآب رسیدی خواهی دید که آب هم بدنبال توست و او هم دارد تو را میجوید.تو طلب آب کن آنوقت آب هم طلب تو را خواهد کرد.شرط اول اینست که تو تشنه هم باشی. اگر تشنه نباشی وقتی بچشمه برسی آنچنان تمایلی بآب نداری.
1442 کین طلب کاری مبارک جنبشیست این طلب در راه حق مانع کشیست
میگوید این طلبیکه در راه رسیدن بخدا میکنی, یک طلب خجسته ایست. طلبکاری یعنی احساس طلبِ خواستن. و این طلب کاری تو یک حرکت مبارک جنبشی است. یعنی وقتی تو شهر طلب را بگذرانی دیگر کمتر مانعی در سرِ راه تو است. در مصراع دوم میگوید این طلبکاری تو در راه رسیدن بخدا مانع این میشود که موانع و مشکلات در سر راهت قرار بگیرند.
1443 ایـن طلب مفتاح مطلــوبات تســت این سـپـاه و نصـرتِ رایا ت تسـت
مفتا ح یعنی باز کننده و یعنی کلید. مطلوبات یعنی خواسته ها. در مصراع دوم, این اشاره است به طلب. نصرت یعنی پیروزی و رایات جمع رایه است و یعنی پرچم ها. میگوید طلب کلید خواسته های تست. و در حقیقت طلب بمنظله لشگریان پیروزمندانه و افراشتگی پرچم های تست در راه رسیدن بخدا.
1444 این طلب همچون خروسی در صیاخ می زند نـعـره که مـیـآید صـباح
صیاخ بمعنی فریاد و بانگ خروس. صباح هم از کلمه صبح یعنی بامداد. مولانا میگوید طلب مانند خروس صحریست که بانگ میزند صبح نزدیک است. این چه صبحیست؟ این صبح حقیقت است و بلند شو و برو. میگوید من وسیله ندارم که بروم. میگوید:
1445 گرچه آلت نیسـتـت تـو می طلب نیسـت آلــت حـاجـت, انـدر راه رب
آلت یعنی وسیله و سبب. اندر راه رب یعنی در راه رسیدن بخدا. درست است که تو آلت و وسیله و سببی نداری اما تو طلب که داری. این را بدان که در راه رسیدن بخدا هیچ وسیله ای احتیاج نداری, پس برو و فقط طلب کن. اصلا خود طلب بهترین وسیله است
1446 هرکه را بینی طلـبـکار ای پسر یــار او شــو پــیش او انــداز ســـر
طلبکار یعنی کسیکه طلب کرده و در راه رسیدن بخدا قدم نهاده است. پسر در اینجا پسر معنویست. یعنی ای مبتدی, ای تازه کاریکه قدم گذاشتی. انداز سر یعنی فروتنی کن. میگوید ای پسر معنوی که تازه در راه طریقت گام نهادی, هر کسی را که در راه طلب مشاهده میکنی با او فروتنی کن و مطیع و پیرو او باش.
1447 کــز جوارِ طالـبان طالـب شوی وز ظِلــلالِ غـالـبــان غـالـب شــوی
ظِلال یعنی سایه ها. غالبان آنهائی هستند که بر نفس خودشان غلبه کرده اند. طالبان یعنی مسابقه دهندگان. میگوید معلوم میشود که تو در مسابقه طالبان وارد شدی یعنی تو در گروه اهل طلب وارد شدی و در تحت سایه غالبان, تو هم بر نفس و هوای نفس خودت غالب خواهی شد.
1448 گر یکی موری سلیمانی بجست منگـر انـدر جُسـتـنِ او سسـت سسـت
میگوید تو کمتر از مور در برابر سلیمان نیستی. این مور باین حقیری اگر بخواهد بمقام سلیمانی برسد نباید باین طلب مور بچشم حقارت بنگری. و تو هرگز نباید باین طلب مور پائین نگاه بکنی. در عرفان این اصل هست آن دلی که وقف خدا میشود وقف آرزو و اشتیاق میشود. یک کارخانه ای میشود که سراسر آگاهی بوجود میاورد
1449 هرچه داری تو زمال و پیشه ای نـه طلــب بود اوّل و انـدیـشــه ای
میگوید از این مال و ثروتی که تو امروز داری مگر روزی به فکر و اندیشه تو نبود؟ مسلماّ بود. ابتدا میبایستی فکر و اندیشه میکردی و سپس بدنبال اندیشه ات رفتی و آنها را بدست آورد