تفسیر:
سخن مولا در قسمت گذشته باینجا رسیده بود که گفت عشق هم مثل همه چیزهای دیگر آدابی دارد و گفت که عدد عشق را رعایت کنید. عدد عشق اینست که با یک بیت بیش از یک معشوق نداشته باشید. با یک بیت دو معشوق داشتن خارج از ادب عشق است. بیشتر ما ها این عدد را رعایب نمیکنیم. ما بجای اینکه منحصرا عاشق حقیقت باشیم عاشق خیلی چیزهای دیگر هم هستیم. با خودتان نگوئید که من عاشق فرزندم هستم عاشق مادرم و پدرم هستم. اینها وقتی درست هست که عاشق حق باشید. اگر که آن عاشق حق بودید, این عشقی هم که نسبت به فرزندتان دارید عشق حقیقی هست. برای اینکه در این دنیا, یک دنیائیست که بسیار با حساب و منظم کار میکند و دنیای رابطه علت و معلولیست و اینها همه با همدیگر ارتباط دارد. شما کلمه عشق را میشناسید ولی بیائید ریشه عشق را محکم کنید تا عشقمان راجع بچیزهای دیگرهم استحکام پیدا کند و آن عشق به واقعیت و حقیقت است. عشق به آن مبدأ حقیقتیست که باور داریم. بیائیم و آن را از اول محکم کنیم و آن معشوق ما باشد. معشوقهای دیگر متغیر هستند و در طول زمان تغیر پیدا میکنند و بدون اینکه ما متوجه باشیم عشق ما هم عوض میشود. بنابراین ما باید یک کل را در نظر بگیریم و یک اجزا. عشق کل همان عشق به مبدأ حقیقت است. عشقهای دیگر محترم و مقدس هستند و باید هم باشند ولی وقتی هست براستی که آن پایه اصلی یعنی عشق به حقیقت مستحکم باشد. حالا آن معشوق را پیدا کنیم. درست است که همه ما میدانیم که حقیقتی هست که ما بایستی عاشق آن حقیقت باشیم ولی باید بدانیم که آن حقیقت معشوق چی هست و مولانا در این قسمت بما میگوید و تمام صحبتش روی معشوق واقعیست.
1418 هست معشوق آنکه او یک تـُو بُوَد مــبــتــدا و مــنــتــهـــا ات او بُــوَد
کلمه یک تُو بمعنی یکتا و یک رنگ است. این یک اصطلاحیست که مولانا زیاد بکار میبرد و همان یکتا و یک رنگ است و حالات گوناگون در آن پدید نمی آید و در هر حال ثابت میماند. مبتدا یعنی شروع و آغاز. منتها برعکس مبتداست یعنی پایان و آخرین. مبتدا و منتها ات یعنی اول و پایان تو. اینجا مولانا میخواهد خواننده و یا شنونده مثنوی را به یک معشوق راستین معرفی کند. میگوید آغاز و پایانِ این عشق تو همین است و مبدأ و انتهای عشق تو نسبت باین معشوق همین است. یعنی کل عشقت همین است که از مبدأ تا انتهاش همه اش آن حقیقت است و لذا آن را باید که داشته باشید. این عشق در اصطلاح عرفان گفته میشود عشق زنده. این عشق تغیر پیدا نمیکند و همیشه ثابت است و سزاوار و شایسته است که آدمی به عشق زنده و آن عشق واقعی روی بیاورد. اگر روی آورد انوقت عشقهای مجازی زود گذر دیگر هم برایش تبدیل بعشقهای راستین میشود وگرنه آنها واقعاً عشق نیستند و فقط اسمشان عشق است, حتی عشق به فرهنگ که مقدس ترین عشقها در این دنیای مادیست. همچنین عشق بمادر آن وقتی راستین میشود و وقتی مادرتان را براستی عشق میورزید که معشوق اصلی شما آن مبدأ حقیقت باشد. یعنی این عشق ورزی شما هم حقیقی میشود وگرنه مجازی و لفظیست و باید آنرا تبدیل کرد به واقعی. درست است که ما همگی باور داریم ولی آن عشق واقعی را باید در درون خودمان پیدا کنیم. وقتی ما آنرا پیدا کردیم آنوقت همه چیز را داریم.
1419 چـون بـیـابـی اش نــمــانــی منتظر هـم هـویـدا او بُـوَد هــم نـیـز سِــر
هویدا یعنی آشکار و عیان. سِر یعنی پنهان. میگوید هرگاه آن معشوق حقیقی را یافتی و شناختی دیگر هیچ انتظاری نداری که معشوق دیگری را پیدا کنی و همه چیز را یافته ای و انتظار نمیکشی برای چیز بهترو بالا تر. در هر حالتی که هستی در ظاهر و باطنت بطور راستین دیگر آن معشوق وجود دارد. آن معشوق هم مبدأ حقیقت هست هم آشکار است و هم پنهان. یعنی هم هویدا او بود هم او سِر. هویدا یعنی اینکه در دلت وجود دارد و چشم دلت یک چیزی را می بیند و میتواند آن را بشناسد و در وجودت آنرا حس کنی و در دلت هویدا باشد. ولی چشم سَرِت نمیتواند آن را ببیند زیرا آن پنهان است و سِر است فقط چشم دلت میتواند آن را ببیند. این معشوق حقیقی همه جا و همیشه هست بدون اینکه حجابی داشته باشد. هاتف اصفهانی در آن ترجیح بندش میگوید:
یار بی پرده از در و دیوار متجلیست یا اُلل ابصار معشوق حقیقی بی حجاب
میگوید یار از در و دیوار پیدا و متجلیست. ای صاحبان چشمها و بصیرت دل, معشوق حقیقی همه جا پیداست و آنهائیکه او را نمیشناسند و او را نمی بینند آنها کور دل هستند و نمیتوانند او را ببینند.
1420 مـیـرِ احـوالسـت نـه موقـوف حـال بــنــده آن مــاه بـاشد مــاه و ســال
میر کوچک شده امیر هست در اینجا یعنی مسلط و حاکم. موقوف یعنی وابسته. حال این حال درون است که شخص پیدا میکند. در مصراع دوم آن ماه همان معشوق حقیقیست. ماه و سال یعنی گذر زمان. میگوید تا اینجا ما معشوق خالص را شناختیم که کیست و نا خالص را هم شناختیم که کیست و ازش صحبت کردیم. حالا بیائیم و این عاشق خالص را بشناسیم که کیست. عاشق خالص مسلط بر احوال درون خودش است.مسلط و حاکم و میر بر حالات خودش است. یعنی هر وقت که بخواهد انقباظ و گشادی پیدا میکند. هر وقت که بخواهد خوشحال میشود. هروقت که بخواهد خوشحالی بدرونش پیدا میشود و این عاشق خالص, حاکم بر درون خودش هست. وابسته به حال نیست. حال بدون اینکه او بخواهد وارد بشود و یا نشود. امروز وارد شود و یا فردا. بعضی اوقات آن حال درون خودش پیدا میشود و خودش میرود. اینطور نیست که هروقت ما بخواهیم پیدا شود وتا هر وقت بخواهیم نگرش بداریم. اگر اینطور باشد ما میر و حاکم بر آنها هستیم. وقتی میر و حاکم آنها هستیم که عاشق واقعی باشیم. وقتی ,عاشق واقعی باشیم آنوقت هیچ وقت دلگیر نمیشویم. در هر حال در هر جا در هر زمان مسلط هستیم بر او. او موقوف و وابسته بزمان نیست که امروز وارد شود و یا فردا وارد شود. هر وقت ما بخواهیم وارد میشود. حتی مولانا میگوید که زمان هم بنده اوست. ما می نشینیم منتظر زمان میشویم, کی بیاید آن زمانیکه آن حال خوش بدل ما وارد شود. اگر که ما عاشق راستین و حقیقی باشیم زمان هم بنده ما و فرمانبرماست. یعنی هروقت ما بخواهیم او در اختیار ماست.
1421 چـون بـگـویـد حـال را, فرمان کند چـون بخـواهـد جسـمها را جان کند
آن کسیکه بآن بالا مقامی رسیده و عاشق راستین شده و وجودش از حقیقت پُر شده, وقتی که آن حال درون را بگوید بیا بدرون من, آن حال اطاعت میکند. فرمان یک فعل است و فاعل این فرمان آن حال خوش است. از این بالا تر وقتیکه عشق جوری شد که عاشق راستین شد, میتواند جسم را تبدیل بجان کند و یا جسم را تبدیل بروح کند. یعنی این جسم مادی را تبدیل به روح روحانی کند. هستند اشخاصی که در اجتماع بین ما هستند و بین ما زندگی میکنند ولیکن روح هستند یعنی سراپایشان روح است یعنی دیگر جسم برایشان مطرح نیست. حالا آن عاشق راستین نه تنها زمان در اختیار اوست و هر زمان که بخواهد آن حال خوش باو دست میدهد بلکه هر وقت هم که بخواهد جسمها را جان کند. جسمهای آنهائیکه مریدش هستند و آنهائی که میخواهند ازش بره ور شوند. حتی میتواند جسم آنها را تبدیل بجان کند یعنی طوری بر آنها اثر بکند که آنها را تبدیل بروح بکند. جسمها را یعنی جسمهای دیگران را تبدیل بجان میکند. هرچه برای دیگران نا ممکن است برای او ممکن است, برای اینکه او بوصال حق رسیده و با حق یکی شده و جزئی از خدا شده. پس هرکاری را که دیگران نمیتوانند بکنند او میتواند بکند.
1422 مــنــتــهـا نَــبـوَد که موقوفسـت او مـنـتظر بـنشسـتـه بــاشد حــال جــو
منتها یعنی بانتها رسیده. میگوید شخصی که بانتها رسیده نیست یعنی کامل نیست, وابسته بزمان است که کی حال واردش بشود. وابسته بحال است و حال وابسته باو نیست. این شخص در انتظار اینست که حال خوش بیاید در او و باو انبساط بدهد. او حال جو و در جستجوی حال است. اینکه گفتیم به انتها نرسیده و کامل نیست یعنی اینکه بکلی وجود مادی او از مادیات قطع نشده. یعنی هنوز آن چسبندگی جزئی هم که باشد به مادیات غیر ضروری را دارد. و چون دارد لذا به انتها نرسیده و آزاد نیست چون آن چسبندگی را داراست. بنا بر این حال در اختیارش نیست و او در اختیار حال است. بیشتر کسانیکه در طریقت قدم میگذارند اول اینطورند و میگویند حالت بسط و قبض دارند. بسط یعنی گشادگی و انبساط. دل آنها گشادگی پیدا میکند و خوشحال میشوند. بعد این خوشحالی از دلشان میرود. قبض یعنی گرفتگی. بعد دلشان حالت انقباض پیدا میکند و حالت فشردگی و افسردگی پیدا میکنند. حالا اینها حال جو هستند و دوباره در انتظار می نشینند تا بلکه این حال بیاید و آنها را از حالت قبض بحالت بسط بیاورد. مولانا میگوید اینگونه انسانها هنوز به انتها نرسیده اند و وقتی بانتها برسند آنوقت وضع آنها عوض میشود یعنی آنوقت همه چیز در اختیار خودشان خواهد آمد.
1423 کـیــمـیـای حــال بـاشــد دســت او دسـت جـنـبـاند شــود مس مســت او
کیمیا ماده ایست که کیمیا گران بکار میبردند و مس را تبدیل به طلا میکردند. دست او منظور دست همت اوست. دست جنباند یعنی اگر اراده کند مس مستِ او میشود و او را تبدیل بطلا میکند. نباید حتماً کیمیائی داشته باشد که بکار ببرد و مسِ او را تبدیل بطلا بکند نه, این کیمیا همت و اراده اوست. یعنی اراده او میتواند کار کیمیا را بکند. کیمیای حال خوش. خواسته باشد که حال خوش در یکی ایجاد بکند, اراده بکند در آن شخص ایجاد میشود. اگر اراده اش و همتش را بکار ببرد آنوقت مس مست او میشود. افلاکی یکی از کسانی بود که همیشه با مولانا بود و از نزدیکان او بشمار میامد. او کتابی نوشته بنام مناقب العارفین یعنی شتایشهای عرفا. او در باره زندگی مولانا مینویسد. میگوید در یک جلسه ای که شب گذشته با هم بودیم شخصی وارد شد و این شخص خیلی معروف بود که کیمیا گری میکند. بمولانا گفت که من آمده ام کیمیا گری بکنم تا این مریدهای تهی دست شما را طلائی بآنها برسانم. مولانا جواب داد عجب سخنی! تمام کوشش من اینست که این طلا از نظر اینها بیافتد و ارزش طلا از نظر اینها از بین برود. تو حالا میخواهی برای آنها طلا درست کنی؟؟ بایستی کاری کرد که مس وجودشان طلا بشود نه اینکه کاسه مسی توی آشپزخانه شان طلا بشود. آنوقت مولانا بلند شد و به یک ستون مرمرنزدیک شد و انگشتش را بستون گذاشت و تمام آن ستون سنگی تبدیل بطلا شد و به کیمیاگر کفت کیمیا گری این است. ولی من برای مریدانم این کار را نمیکنم. دوباره آن ستون برگشت مرمر شد. گفت منهم میتوانم. ولی این کیمیاگری نیست. کیمیا گری اینست که مس وجودت تبدیل بطلا بشود. آن شخص فورا بدست و پای مولانا افتاد و از مولانا و مریدانش عذر خواهی نمود. مولانا بانتها رسیده بود و کوزه وجودش بدریای حقیقت وصل شده بود.
1424 گــربخواهـد مرگ هم شیرین شود خارو نشـتـر نــرگس و نسرین شــود
گر بخواهد یعنی اگر اراده بکند. مرگ هیچوقت برای کسی گوارا نیست و نا گواراست. ولی اگر او بخواهد و اراده بکند آن مرگ هم نه تنها برای خودش بلکه برای کسانیکه او را باور دارند و با او یکی شده اند, شیرین خواهد شد و با خوشحالی و نشاط از این دنیا میرود. درست است که عزیزانش را دارد میگذارد و میرود ولی این باور و اعتقاد را دارد که روحش بجائی نمیرود و روحش با این عزیزانش هست. اما این دنیای مادی را دارد میگذارد و میرود باز معتقد است که بجای بهتری میرود بنا براین اینکار برایش شیرین میشود و اینها همه اش از باور مندیست. باید معنی و مفهوم پیام را از کلام مولانا بیرون کشید. وقتی خار در دست و پای کسی میخلد, خیلی نا راحت کننده است. نشتر یک وسیله بسیار تیزی بود که در قدیم میزدند به دومل آدمها برای بیرون کشیدن مواد عفونی و آنهم خیلی اذیت میکرد و در بدن زخم ایجاد می نمود و مدتها برای خوب شدنش وقت لازم بود. حالا اگر این انسان باور مند و بانتها رسیده همت بکار ببرد, آن خار و نشتر هم بنرگس و نسترن تبدیل میشود. این قدر آزار دهنده بودند و حا لا لطیف ترین هستند. لطیف ترین گلها نسترن است. نشتر کوچک شده نیشتر است. وقتیکه انسان با خدا یکی میشود او مظهرِ تجلی خداست. وقتی کسی مظهر خدا میشود یعنی خداوند دارد در او جلوه میکند. وقتی خداوند در کسی جلوه گر میشود آنوقت این انسان میتواند کارهای گفته شده بالا را بکند. کل آن نیروهای حاکم بر این طبیعت این کار ها را میکند. و کل این نیروها میتواند در درون انسان باشد. درون انسان جهانی بزرگتر از جهان بیرون است و همان نیروهای عظیم و بیشتر میتواند در درون انسان بوجود بیاید و آنها میتوانند اینگونه کیمیاگری را بکند.
1425 آنــکه مـوقـوف حـالسـت آدمیسـت گـه بـحال افزون و گاهی در کمیسـت
گفتیم موقوف یعنی وابسته. آنکه او موقوف حال است یعنی وابسته بحال است. این آدم آنجانشسته که کی این حال باو دست بدهد. چقدر طول بکشد؟ امسال یا سال دیگر. او وابسته است باین حال. او یک آدمیست که گاهی حالش خوش است و گاهی نا خوش. میگوید این آدم کسی هست که بحال افزون و گاهی در کمیست. گاهی حالش خوش است و رو بافزون شدن است و گاهی رو به نقصان است و حالش بد است. برای اینکه او موقوف و وابسته است بحال. باید کاری کرد که حاکم و میر بر حال باشد و هروقت بخواهد میاید و تا هر وقت بخواهد بماند.
1426 صـوفـی ابن الوقت بـاشد در مـثال لیک صافی فارغ اسـت ازوقت وحال
ابن یعنی پسر و یا فرزند. صوفی ابن الوقت باشد یعنی صوفی فرزند زمان باشد. ابن الوقت یک اصطلاح عارفانه و صوفیانه است و آن چیزیکه بین مردم مرسوم است فرق میکند. مردم در اصطلاحشان میگویند این آدم ابن الوقت است یعنی بهر طرف باد بوزد او هم بهمان طرف میرود. اما این ابن الوقتیکه در عرفان است باین معنا نیست. ابن الوقت یعنی فرزند وقت. این یک اصطلاحیست و معرف یک زمان کوتاهی از وقت است که بصوفی حال خوش دست میدهد می باشد. اگر صوفی وقتیکه آن حال خوش باو وارد شد بهره ای از آن ببرد, یا نسیبی از آن ببرد آنوقت او فرزند وقت است. وگرنه این حال صوفی میرود و او هم نسیبی نبرده. اما در برابر این ابن الوقت بودن صوفی کلمه ای هست بنام صافی. صافی یک مقامی بالا تر از صوفی هست. صافی کسی هست که بانسان کامل واصل است. باز آن مثال را تکرار میکنم که او کوزه وجودش بدریای حقیقت وصل شده.او بالا تر از صوفیست زیرا صوفی ابن الوقت است. بعبارت دیگر فرزند در یک خانواده وابسته بپدرش نشسته آنجا که پدرش از در بیاید تو شاید پدرش یک اسباب بازی برایش بیاورد. او فرزند آن پدر است. صوفی هم فرزند آن حال است و آن حال برایش مثل پدر است. منتظر نشسته که کی از در بیاید. ممکن است خیلی دیر بیاید و ممکن هم هست که آمدنش مدتها طول بکشد. ولی کسیکه صافی هست و بالا تر از صوفی هست او فارغ است یعنی آزاد است, رها شده است و وابسته نیست از این حال که کی بیاید و کی نیاید و چقدر بماند. مثل آن فرزندی نیست که منتظر پدرش باشد. او از این حرفها رها شده است و بالا تر از اینها آمده. این فرد صافی ابن الوقت نیست بلکه ابو وقت است یعنی او پدر وقت و یا صاحب وقت است.
1427 حـالـهـا مــوقــو فِ عزم و رای او زنـــده از نــفــخِ مســیــح آســای او
حالها یعنی آن حال درونی مریدان و اطرافیانش. موقوف یعنی وابسته. عزم یعنی اراده و تصمیم. رای یعنی اندیشه. او اشاره بصافیست. میگوید حال مریدانش وابسته به تصمیم او و وابسته به اراده اوست و وابسته باندیشه اوست. این او مرد صافی است. در مصراع دوم: نفخ بمعنی دم و نفس است. عیسی مسیح نفسش زنده کننده بود. مید مید به مرده، و او زنده میشد. مسیح آسا یعنی شبیه به مسیح, حیات بخش. نفس مسیح هم حیات بخش بود. این انسان صافی و واصل و کامل, حالهای مریدانش باندیشه او و بعذم و اراده او و بخواست او بستگی دارد. اگر او بخواهد آنها حال را پیدا میکنند. آنها اگر دل مرده اند, نفس او آنها را زنده میکند. دم او و نفس او یعنی سخن او. ما در این دوره خودمان بکسی میگوئیم فلان چیز را شنیده ای بکسی دم مزن. اگر یکی از مریدانش دلمردگی پیدا کرده و ما اسمش را افسردگی میگذاریم. اگر او بخواهد باز با دَمِش بآنها حیات و زندگی شاد می بخشد و از دلمردگی بیرون میاورد و دل زنده میکند. معروف است که یک صافی به یک صوفی رسید و از او پرسید ای برادر در چه مرحله ای؟ صوفی گفت که در مقام توکل هستم. توکل از وکیل گرفتن است و واگذار کردن کار به وکیل. باز پرسید که رفیق حالت در چه مقامیست؟ گفت در مقام صبر هستم. صبر هم یک مقام بالائی هست. مرد صافی رفت و چندی بعد دوباره باین صوفی رسید. پرسید حالا در چه مقامی هستی؟ گفت در مقام رضا هستم. مرد صافی گفت تو که همه اش بفکر خودت هستی پس کی بفکر خدا هستی؟ یعنی وقتیکه میگوئی من توکل کرده ام معلوم است که تو کاری داری و آن را بخدا واگذار کرده ای. تو رفتی و وکیل گرفته ای, وقتیکه وکیل میگیری تو بفکر خودت هستی که اینکار را میکنی. وقتی میگوئی در مقام صبر هستم یعنی من چیزی میخواهم و حالا دارم صبر میکنم. تو هستی و یک چیزی میخواهی. بایستی تو وقتیکه خدا را داری هیچ چیز نخواسته باشی. از بایزید بستامی پرسیدند که از خدای خودت چه میخواهی؟ گفت از خدای خودم میخواهم که هیچ چیز نخواسته باشم. باید صافی بشوی و وقتی صافی شدی آنوقت همه چیز را داری و آن استغناست یعنی دیگر چیزی سراغ نداری که خواسته باشی. آنوقت تو فقط حقیقت را میخواهی. همین که حقیقت را در درونت داری تو دیگر همه چیز خواهی داشت.