تفسیر:
در قسمت قبلی گفتار مولانا باینجا رسید که سطحی نگرو ظاهر بین نباشیم, ژرف اندیش باشیم و پوست را بگذاریم و اکتفا نکنیم و بمغز برسیم و این یکی از ارکان اندیشه های مولاناست که در سراسر شش دفتر مثنوی مرتب یادآور میشود. حتی متذکر شد که یک عده ای هستند که این کتابهای آسمانی مثل قران و امثال اینها, دعا ها و وردها و امثال اینها را حفظ میکنند و خیلی مغرورند باین حفظ کردنشان. اینها اکثرا, مولانا میگوید این وردها و این دعا ها و این حفظ کردن کتابهای آسمانی, اینها ابزاریست که بان تکیه میکنند که روزی بدست بیاورند و یا مرید جمع بکنند. بعد گفت که اینها مثل صندوقهائی میمانند که پُر شده اند از کتابهای آسمانی و از وردها و دعاها. همانطور که صندوق از آنچه در درون آن است چیزی نمیفهمد همین طور این افراد که این ابزار را حفظ میکنند. قطعا مولانا نمیخواهد از حفظ کردن قران توسط یک نفر بد گوئی کرده باشد ولی میخواهد بگوید این حفظ کردن بدون درک مفاهیم هیچ گونه ارزشی ندارد.مثل اینست که این صندوق شما پر باشد از کتابها و دعا ها و وردها و آنها همه وسائل و ابزار هستند. بعد گفت حالا اگر این صندوق خالی باشد بهتر است از اینکه پر از موش و مار باشد و منظور مولانا از موش و مار این تکبرها, خودپسندیها, نبخشیدنها, منم کردنها, حسادت ورزیدنها اینها مثل موشان و مارانی هستند که صندوق وجود را پُر کردند و حالا صندوق خالی باشد باز بهتر است. بعد مولانا بدنبال این مطالب که آورد مطلب دیگری را پیش آورد و آن اینکه بسیاری از کسان هستند که راستی بدنبال حقیقت هستند ولی وقتیکه بحقیقت رسیدند باز همان وسائلی را که برای رسیدن بحقیقت بکار بردند، شیفته آن وسائل هستند و آنها را رها نمیکنند. مثلا فرض بگیرید که برای رسیدن به حقیقتی که کسی باور دارد مراسمی هست مثل عبادت از هرگونه عبادت در هرگونه آئین و کیش و فرقه ای که باشد. او هم همه دستورات و عبادات را انجام میدهد. وقتی این شخص بحقیقت رسید و این حقیقت براستی در دلش یافت میشود و دارد با آن زندگی میکند و با آن تماس میگیرد و راز و نیاز میکند، باز هم توجهش بسوی آن مراسمی هست که بجا آورده تا بحقیقت برسد نه بآن حقیقتی که بهش رسیده. او نمازی که بجا میاورد, و دعائی را که میخواند, کلیسا و مسجد و معبدی که میرود برای اینست که صفائی پیدا کند. حالا وقتی صفا را پیدا کرد اینک صفا را توجه ندارد تا خودِ کلیسا و معبدی که رفته. مولانا در تأئید این گفته هایش داستان جدیدی را آغاز میکند بنام “مشغول شدن عاشقی بعشق نامه خواندن در حضور معشوق خویش” مثل همیشه مولانا این داستان را از جای های دیگری گرفته در کتابهائی مثل کتاب ابوالفضل اصفهانی که مفصلا راجع باین داستان نوشته و همچنین راهب اصفهانی هم توضیح کاملی در این مورد دارد از اینطور جاها میگیرد منتها این ها را میپروراند و در آنها دخل و تصرف میکند اینها را آماده میکند برای متذکر شدن حرفهای متعالی خودش. مولانا در چندین جا متذکر شده که پس از وصل به معشوق دیگر احتیاجی به دلاله و واسطه تراشیدن اصلا نیست و این کار معنیی ندارد. و بقول خودش میگوید:
چونکه با دلدار گشتی هم نشین ترک کن دلاله ها را بعد از این
این دلاله ها چکسانی هستند؟ اینها نمازی که دارد میخواند, آن وردی که دارد میخواند,آن دعائی که دارد میخواند. اینها دلاله هائی هستند که میخواهد بوسیله آنها خودش را بمعشوق خودش برساند. حالا وقتی بآن حقیقت رسید دیگر احتیاجی بآن دلاله ندارد.
این داستان عبارت از اینست که یک عاشقی میخواست بنزد معشوقش برود ولی معشوق اعتنائی باو نداشت. او نامه ای نوشت و بدست رسولی داد و گفت این نامه مرا ببر و به معشوق من بده. یک چندوقتی که گذشت معشوق برایش پیغام فرستاد که تو امشب میتوانی نزد من بیائی. این عاشق با خوشحالی تمام به دیدن معشوقش میرود.
1406 آن یکی را یـار پیش خــود نشـاند نامه بـیـرون کرد و پیشِ یـار خواند
یار یعنی معشوق. حالا این معشوق, عاشق را دعوت کرده و گفته که بیا و عاشق کنار معشوق نشسته و دست میکند بجیب خود و نامه عاشقانه ای بیرون میاورد. باید دید که این عاشق وقتی نزد یارش نشسته, حالا چرا نامه عاشقانه اش را بیرون میاورد؟ برای اینکه او عاشق نامه نوشتن شده و بیش از آنکه عاشق معشوق خودش باشد, عاشق معشوق دومی شده یعنی عاشق نامه نوشتن. از این معشوق دومی بیشتر لذت می برد تا معشوق اولی.
1407 بـیـتـهـا در نـامـه و مــدح و ثــنـا زاری و مسکــیــنـی و بس لا بــهــا
ثنا یعنی ستایش. زاری در اینجا یعنی سوز و گداز. مسکینی یعنی بی پایگی و عجز. لابه یعنی التماس و تزرع. این عاشق گریه میکند و التماس و تذرع میکند, عجز به بیچارگی و مسکینی میکند
1408 گفت معشوق این اگر بهرمن است گـاه وصل این عُمرضایع کـردنست
این در اینجا منظور این نامه است. معشوق گفت این نامه را برای چه کسی میخوانی. اگر منظور تو من هستم و این نامه را برای من نوشته ای, تو حالا به وصل من رسیدی و نزد من هستی و در کنارم هستی. تو بجای اینکه من را در آغوش بگیری و از وجود من لذت ببری, نامه عاشقانه ای را که قبلا نوشته ای و با آن عادت کرده ای برای من میخواهی بخوانی؟
1409 مـن بپیشت حاضروتونامه خوان نـیسـت این بـاری نشــان عـاشـقــان
من پیش تو نشسته ام و تو داری برای من نامه عاشقانه میخوانی ؟ این نشانه عاشقان نیست. عاشق وقتی به معشوق میرسد دیگر هیچ چیزی بجز معشوق نمی بیند و بهیچ چیزی توجه ندارد و دیگر به نامه نوشتن و واسطه جور کردن نمی رسد. پس معلوم میشود که تو عاشق من نیستی بلکه تو عاشق نامه نوشتن هستی. اگر کسی واقعا عاشق آن عبادات و طاعات باشد, اصل حقیقت را که برای رسیدن بآن این عبادات را میکند از دست میدهد. زیرا این عبادت و طاعت را بجا آورد ولی دیگر بیاد معشوق اصلی نیست. برای اینکه معشوق اصلی او عبادات و طاعات او شده. او باید این کار را بکند چون باین کار عادت هم کرده است. مولانا نمیخواهد عبادت کردن و طاعت کردن را مذمت کند و بگوید که این کار بَد است. میخواهد بگوید که این کار واسطه و نامه و دلاله است. وقتیکه تو به معشوقت رسیدی از این معشوقت لذت هم ببر. فراموش نکن؛ همه چیز تمام نشده بلکه تازه شروع شده.
1410 گـفـت اینجا حاضری امّا و لـیک مـن نمی یـابم نصـیـب خویش نیک
این عاشق گفت آری تو راست میگوئی. البته من نزد تو هستم, در کنار تو و تو را دارم میبینم ولی نمیدانم چه بکنم که از ذوق وصال تو بهره مند نمیشوم. حقیقتش را اقرار کرد و اظهار داشت که نمیدانم چرا. آنگونه که در ایام فراق و هجران تو, دور از تو بتو نامه مینوشتم و لذت میبردم,، حالا که در کنارت هستم آن لذت را نمی برم. دلیل این پدیده چیست؟ بخاطر اینکه او معشوق دومی پیدا کرده و این نامه, آن فرستاده همه بدنبال معشوق دوم هستند
1411 آنچِ مـیـدیـدم زتـو پـاریـنـه ســال نـیسـت این دم گرچه می بینم وصال
پارینه سال یعنی سال گذشته ولی در اینجا منظور زمان گذشته و نه واقعا سال گذشته. آنچه که من در زمان گذشته که بتو نرسیده بودم احساس میکردم, حالا که در کنار تو هستم و بقول تو بوصال تو رسیده ام احساس نمیکنم.
1412 مـن از این چشمه ذلالی خورده ام دیــده و دل زاب تـــازه کـــرده ام
من از چشمه عشق تو ذلالِ حقیقت را چشیده ام. من دل و دیده ام از آب حقیقت تازه شده و صفا پیدا کرده. همه اینها انجام شده ولی چشم جانم, گو اینکه بوسیله آتش عشق تو صفا بخشیده ولی نمیدانم چرا از تو لذت نمیبرم
1413 چشمه مـی بینم و لـیـکن آب نــی راه آبــــم را مــگــر زد ره زنـــی
چشمه در اینجا چشمه حقیقت است. آب اینجا آبِ ذوق است, آب صفا و خوشحالیست. در مصراع دوم مگر یعنی آیا. رهزن یعنی دزد. میگوید من چشمه را می بینم. آن آب ذلالِ حقیقت را هم می بینم, ولی آیا دزدی آمده و راه رسیدن به این صفا و لذت را از من دزدیده؟ آیا دزدی مرا زده؟ که راه صفا و امنیت را که الان باید حس کنم نمیکنم؟ نه این دزد نیست که این کار را کرده بلکه این عادات به این مراسم است که این کار را کرده. شخصی که در باره این حقسقت پژوهش زیادی کرده بود از فیلسوفی سؤال کرد که این حقیقت را چرا نمیشود بهش رسید. آن فیلسوف جواب داد علت نرسیدن تو درجا زدن توست. درجا زدن یعنی کی پای راستم را بلند کنم و بزمین بزنم و کی پای چپم را بلند کنم و بزمین بزنم. وقتی دست راستم بطرف جلو میرود دست چپم باید بعقب برود. تو تمام توجهت باین چیز هاست. و اگر تا آخر عمر درجا بزنی تو داری این مراسم را انجام میدهی و خیلی هم درست داری انجام میدهی. گفت پس چرا نمیرسم؟ جواب شنید که برای اینکه تو سر جای خودت هستی و هیچ حرکتی نکرده ای قطعا بدان که هیچوقت نمیرسی.
1414 گفت پس من نــیسـتم مـعشوق تـو مـن بـه بُـلـــغــارو مُرادت در قُـتـو
معشوق گفت حالا که اینطور داری میگوئی برای من روشن شد که من معشوق تو نیستم. بُلغار اشاره به بلغارستان است و افراد آنجا در طول تاریخ میان آن سواحل غربی دریای خزر تا کناره های رود دانوب زندگی میکردند. اما قُتُو یک محل دیگری بود در ترکستان چین که تا بلغارستان فاصله بسیار زیادی داشت. معشوق بعاشق میگوید که رابطه من با تو اینست که تو در بلغارستان هستی و من در قُتُوو تو بمن نرسیدی و با من خیلی فاصله داری و تو این فاصله را کم نکردی و بسوی من نیامدی. با این فاصله تو هرگز نمیتوانی آن ذلال حقیقت را احساس بکنی. مولانا میخواهد بگوید که برداشت ذهنی من با تو از زمین تا آسمان با هم فرق دارد. من احساس میکنم که تو بوصال من رسیده ای. چرا بمن میگوئی که من احساسی که باید داشته باشم ندارم.
1415 عـاشقـی تو بر مـن و بَـر حـالـتی حـالـت انـدر دسـت نَـبـوَد یـا, فـتـی
کلمه فتی در آخر مصراع دوم یعنی جوانمرد. معشوق میگوید تو عاشق هستی ولی عاشق چی. تو عاشق یک حالتی از من هستی. یعنی وقتیکه داری این نامه را می نویسی یک حالی بتو دست میدهد و اینقدر خوشحالی که تو عاشق آن حال هستی. وقتی که تو داری آن عبادات را بجا میاوری, اینقدر لذت میبری و خوشحالی, و تو عاشق آن حال هستی. اینگونه عاشقی پایدار نیست و همیشه در دست تو نیست و زود گذر است ای جوانمرد. اگر که بعمق گفته مولانا پی ببریم, باین نتیجه میرسیم که آن حال دست دادن خوب است ولی عاشق این حالت شدن درست نیست. عاشق این حالت شدن یعنی اصل آن حقیقتی که بدنبالش هستی از دست داده ای .
1416 پس نـیـم کُلـیِ مطـلــوب تـو مــن جــزو مــقـصــودم تــرا انـدر زَمن
نیم یعنی من نیستم. میگوید تو وقتی این حالتی که داری من کل آن چیزی را که تو در طلبش هستی نیستم. مطلوب یعنی معشوق. من همه مطلوب تو نیستم. لذا من جزئی از مقصود طلب تو هستم و نه همه مقصود تو. زمَن یعنی زمان و لحظه. جزئی از مقصود تو هستم در یک زمان و یا یک لحظه و آنهم در لحظه ایکه تو داری آن عبادات را بجا میاوری.
1417 خـانـه مـعشـوقه ام, مــعشوق نَـی عشق بـر نـقـدسـت بـر صندوق نَـی
میگوید من معشوق تو نیستم بلکه خانه معشوق تو هستم. تو عاشق خانه من شدی و نه خود من. برای اینست وقتی در کوی من گذر میکنی و خانه من را می بینی خیلی لذت میبری. تو باید عاشق آن کسیکه توی آن خانه است باشی و معشوق تو توی آن خانه باید باشد نه خود خانه. در مصراع بعد میگوید یک صندوقی را در نظر بگیرید که محتوای آن پول نقد است. حالا یکی بیاید و عاشق صندوق بشود. عاشق صندوق شدن که خیلی بی معنی است. تو عاشق صندوق شده ای چون داخل آن نقدینه است؟ تو باید عاشق محتوای صندوق که پول نقد است باشی. باین دلیل میگوید من کل و تمام معشوق تو نیستم. من مثل آن صندوق پول هستم و یا خانه معشوق. باین دلیل است که تو از من لذت نمی بری. وقتی لذت میبردی که تو بخود ان کسیکه در این خانه زندگی میکند میرسیدی. و یا وقتی لذت می بردی که بخود پول در صندوق میرسیدی. تو همه اینها را رها کردی به سطح و قشر نگاه میکنی. نتیجه میگیریم که تو عاشق حال خودت هستی. میخواهی آن حال بتو دست بدهد و وقتی آن حال بتو دست داد آنوقت لذت میبری. آن حال هم زود گذر است و وقتیکه گذشت دیگه تو عاشق نیستی. باید بری بدنبال معشوقی که حالت تو را تغییر ندهد و ثابت کند و همیشه باشد. ادب عشق مقتضی میکند که یک عاشق دو تا معشوق نداشته باشد و بنا بگفته مولانا بسیاری از عبادت کنندگان دو معشوقه هستند. این از ادب عشق دور است. مولانا بعد میگوید این معشوقه باید معشوقه ای باشد که تغییرنا پذیر باشد و این حالتی را که ایجاد میکند همیشه باشد. خود آن حقیقت وقتیکه بآن برسی چنان لذتی بتو دست میدهد که از آن لذت هیچوقت خارج نمیشوی و همیشه در درون آن لذت هستی. آن لذت همیشه در دست توست برای اینکه آن معشوق با توست و در درون تست و تو داری با این زندگی میکنی. تو بدنبال آن لذت باش و بدنبال آن حال و حالتی که بتو دست میدهد مباش. در پایان این قسمت باید مجددا یاد آوری کنم که مولانا هیچ وقت نمیخواهد بگوید که این آداب و عبادات بد است اصلا و ابدا. ولی باید دانست که این مراسم وسیله ایست برای رسیدن به مقصد. نباید چسبید چنان باین مراسم که آدم نتواند خودش را از این مراسم جدا کند.