10.3 حکایت

تفسیر:

شاید در گذشته گفته شده باشد که در بیشتر موارد در شش دفتر مثنوی مولوی مولانا کوشش میکند داستان جدیدی که میاورد در تأئید داستان قبلی باشد. مولانا گفته بود که بحث های خشک کلامی و لفظی را رها کنید و سر یک کلمه و لفظ با یکدیگر بحث نکنید زیرا این اطلاف وقت و هدر دادن عمر است. میگوید این گونه جدلها وبحث های کلامی لایق انسانهای آگاه دل نیست. انسانهائیکه در راه طریقت بدنبال حقیقت هستند این گونه بحث ها را شایسته نمیدانند و مولانا گفت من این گونه لفظ ها را به افراد نا لایق عاری از یقین واگذار میکنم. منظورش اینست که کسانیکه یقین بحقیقت ندارند اینگونه بحث ها را میکنند. یقین بمعنای باور بدون شک است. اگر کسی یک مبدأ حقیقتی را باور داشته باشد و هیچگونه شک و تردیدی در باور خود نداشته باشد میگویند یقین دارد. حالا بدنباله بحثی را که شروع کرد یک بحثی را بعنوان حکایت میاورد و توجه داشته باشید که این حکایت را با نهایت شهامت و با نهایت صراحت در آن عصر خفقان در قرن هفتم هجری حدود هشتصد سال پیش بیان کرد.

1386    در صـحـابه کـم بُـدی حـافظ کسـی       گـرچه شوقـی بود جانشانرا بسی

آنچه را که در بیت فوق میگوید مربوط است به یاران پیغمبر اسلام و هم چنین قرآنیکه پیغمبر اسلام آورده. همیشه متذکر شده ام که مولانا هیچوقت یک بحث مجزا و خصوصی نمیکند و آن چیز را مثال میزند. چون مسلمان هست لذا کتاب آسمانی خودش را مثال میزند و با نهایت صراحت هم راجع بان حرف میزند. ولی این را باید تأمین داد, و گسترشش داد, در باره تمام کتابهای آسمانی پیامبران و در باره تمام پیروان پیامبران مختلف. صحابه به یاران نزدیک پیامبر اسلام گفته میشود. حافظ اینجا منظور حافظ قرآن و کسانیکه قران را حفظ میکردند. در تاریخ اسامی یک عده افراد هستند که قران را حفظ کرده اند. میگوید در بین یاران نزدیک پیغمبر اسلام, اگرچه باطناً میل داشتند که این قرآن را حفظ بکنند ولی کمتر کسی بود که مشغول حفظ کردن قران بود. برای اینکه اینها اولا خود گوینده این قران پیامبر اسلام را در اختیار داشتند و لزومی به حفظ کردنش نمیدیدند و از این گذشته معتقد بودند که حفظ کردن کاری را انجام نمیدهد و بایستی بمفهوم و پیام پی برد. در اینجا یک نکته را باز گو میکند که فقط بظاهر این کتابهای آسمانی مثل قرآن و امثال آنها نگاه نکنید. یا بآنها توصل پیدا نکنید و تمام کوشش شما باشد که بعمق بروید و معانی و مفاهیم و پیامها آنها را بگیرید. اگر که این پیامها گرفته بشود, اشخاص گو اینکه پیروان مذاهب مختلف هستند با وجود این معمولا باین نتیجه میرسند که این پیامها همه یکیست و دیگر آن تعصب از بین میرود. در این موارد مولانا میگوید آنچه که در این کلمات و الفاظ در قران می بینید این یک پوست است و بایستی که مغز آن را دریافت کرد. آنهائیکه فقط بظاهرِ کتابهای آسمانی مثل قران, مثل اوستا و مثل تورات و انجیل نگاه میکنند فقط دلرند به پوست نگاه میکنند. در برخی از ضبطهای مثنوی بیتی که مولانا گفته است که:

                 ما ز قران نــقــد را برداشتیم       پوست را بهر خران بگذاشتیم

این بیت در همه ضبطها نیست ولی در بعضی از آنها هست. در اینجا میگوید پوست میوه هائی مثل خربوزه را دادیم به الاغ و خود مغز خربوزه را برداشتیم. .

1387    زانکه چون مغـزش درآگند ورسید       پوستها شــد بس ر قیق و وا کـفــیــد

درآگند یعنی پُر شد و یا آزنده شد. کلمه آزنده را شاید در جائی بان برخورد کرده باشید و آزنده شدن یعنی پُر شدن. در مصراع دو کلمه رقیق بمعی نازک است و واکفید یعنی شکافته شد از مصدر کفیدن بمعنی شکافته شدن است. مولانا میخواهد بگوید که الفاظ و کلمات هم پوست دارند و هم مغز دارند. این بیت برای بیان و توضیحی است برای بیت قبلیش. میگوید هر گاه که روح یک شخص مثل میوه پُر بشود ازمعرفت و معنویت و پُر بشود از حقیقت, مثل میوه ای هست که رسیده شده باشد و انباشته شده از مایه های معنوی, آنوقت این روح بکمال میرسد مثل میوه ای که بنهایت رسیدگی رسیده باشد . وقتی خوب رسید و مغزش انباشته شد از مواد غذائی آنوقت پوستش نازک میشود و وقتی باز پُر تر شد آنوقت پوستش میترکد. در اینجا هم میگوید وقتی روح انباشته شد از معنویات و حقایق, موضوعات بی اهمیت و ظاهری دیگر رنگ میبازند و اهمیت خودشان را از دست میدهند و دیگر حرفهای لفظی و کلامی, مثل آن کاریکه طلاب قدیم میکردند دیگر بپیش نمی آید. در اینجا آن مفهوم را مغز گرفته و لفظهای کلامی را پوست گرفته.

1388    قشـرِ جـوز و فُســتُــق و بادام هــم       مغـز چون آگـنـد شان شد پوست کم

کلمه قِشر یعنی پوست. جوز یعنی گردو و فُستُق یعنی پسته. در مصراع دوم آگندشان یعنی پُرشان. میگوید برای مثال هرگاه محصولاتی مثل گردو و یا پسته و یا بادام, مغزشان پُر بشود آنوقت پوستشان نازک میشود. هرچقدر مغز آنها افزوده شود پوستشان نقصان پیدا میکند. در مورد انسانها هم کسانیکه معنویاتشان افزوده میشود و سطحی نگریش و ظاهر بینیش کم میشود. آنهائیکه به لفظهای کلامی میپردازند فقط در سطح در حال حرکت هستند

1389    مـغـز علــم افــزود کم شد پوستش       زآنـکــه عاشق را بسـوزد دوسـتــش

افزود یعنی افزوده شد. کم شد یعنی نازک شد. در مصراع دوم بسوزد یعنی بسوزاند. دوستش یعنی معشوقش. اینجا میگوید هرگاه مغز دانش افزایش پیدا بکند و زیاد شود, پوست دانش نازک میشود. پس دانش هم مغز و پوست دارد. شاعر دیگری در همین ظمینه میگوید:

              هــرکـه را علم بـیـشــتـر بود        بحث های لــفــظی کـمــتــر کـنـد

میگوید مغز علم زیاد شد, ولی ظاهرش, پوستش کم شد. برای اینکه عاشق را بسوزاند معشوقش. هرقدر که عاشق بمعشوق نزدیکتر میشود سوز و هیجان و سوزش عشقش بیشتر میشود. وقتی که دورتر هست این حرارت را کمتر حس میکندو هرچه بمعشوق نزدیکتر میشود آن ظاهر بینی او, خود بینی او, خود بینی خودش, تکبر خودش از بین میرود. این از بین رفتن خودی خودش و خویشتن خودش و تکبر خودش مثل اینست که معشوق دارد او را میسوزاند. هرچه نزدیکتر بشود بیشتر معشوقش را درک میکند و خودش را فراموش میکند. وجودش محو میشود در وجود معشوق. این مثل اینست که معشوق او را سوزانده باشد. حالا دیگر با معشوق یکی شده و هردوی آنها یکی شده اند. اینها مطالبیست بسیار قابل اندیشیدن و قتی میخوانید و یا میشنوید باید دوباره در باره اش بیاندیشید و بیاندیشید و باز هم بیاندیشید.

1391    چون تـجـلـی کرد اوصاف قـدیـم       پس بـسوزد وصــفِ حــادثرا گــلـیــم

تجلی کرد یعنی جلوه گر شد. ظاهر شد. قدیم بمعنی خداوند است. در فلسفه این بحث هست که در مورد قدیم و حادث صحبت میشود. آفریدگار را هیچ کس بوجود نیاورده و آفریدگار همیشه بوده و این قدیم است. ولی آفریده ها نبودند و بوجود آمده اند. آنها حادث هستند, یعنی اتفاق افتاده است و بوجود آمده اند. پس خداوند قدیم است و همه آفریده های جهان هستی حادث اند و در اثر حادثه بوجود آمده اند. اینها از اول نبودند و بعد پیدا شدند. در بیت فوق میگوید هرگاه صفت ها, اوصاف حقیقت, خداوند بر مخلوق و آفریده ها جلوه گر بشود اوصاف مخلوق را بکلی از بین می برد. در مصراع دوم گلیم را سوزاندن یک اصطلاح است و یعنی برطرف کردن و از بین بردن. وجودش را ضایع کردن. گلیم وجودش را میسوزاند. میگوید وقتی صفات خداوند در یک انسان ظاهر میشود, این صفات انسانی, حیوانی, مخلوقی بهمین نسبت بر او رنگ میبندد و کم میشود, کم و کمتر میشود و رخت بر می بندد و یک استحاله انجام میگیرد و اوصاف حقیقت و خداوندی جایش را میگیرد. استحاله یعنی از حالتی بحالت دیگر رفتن یعنی چیزی را از دست دادن و چیز دیگری جایش را گرفتن. این در صورتی امکان پذیر هست که آئینه وجود یک چنین انسانی صیقل خرده باشد از هرچه زشتیست و ناپاکی, از تکبر و خود بینی و حسد و انتقام و کینه و امثال اینها. استحاله در چنین انسانی صورت میگیرد و نه در هر انسان دیگر.

1393    جمع صورت با چنین معنیّ ژرف       نیست ممکن جز ز سلـطانی شِگرف

صورت بمعنی ظاهر است در برابر معنی, یعنی عمق. ژرف بمعنی عمیق و گود. در مصراع دوم یک سلطانی یعنی یک انسان کامل. شگرف در اینجا بمعنی بزرگ است. سلطان شگرف یعنی انسانِ بزرگ. انسان بزرگ یعنی انسان کاملِ برتر که صفات الهی در او ظاهر شده, این را میگوید شگرف است و عجیب. حالا بر میگردد روی بحث کتاب آسمانی و قرآن. میگوید این کتاب آسمانی هم ظاهری دارد و هم عمق دارد. ظاهر قران با آن مفاهیم و معانی عمیقی که دارد در یک جمع کردن ممکن نیست. همین جور در کتابهای آسمانی دیگر.اگر کسی خواسته باشد ظاهر مثلا انجیل را و یا ظاهرتورات را با مفهوم واقعی آن در یکجا جمع کند دیگر ممکن نیست. برای اینکه تمام انرژی و توجهش صرف آن ظاهر میشود و صرف حفظ کردن این کتاب میشود و نه پیامیکه در این کتاب نهفته است. مولانا هیچ وقت نمیخواهد بگوید که حفظ کردن این کتابها بَد است و عیب دارد. ولی میخواهد بگوید کسانیکه فقط کوشش میکنند که اینها را حفظ کنند یا قسمتهائی از آن را حفظ کنند یا جملاتی از آن را حفظ بکنند و هیچ چیزی از پیامش بدانند و یا بفهمند، اینها فقط سطحی نگر هستند و فقط ظاهر بین هستند. هیچ ارزش دیگری اینکار ندارد. میگوید انسان معمولی نمیتواند این دو تا را با هم دیگر جمع بکند. ممکن است یک عارفی مثل خواجه حافظ بتواند این کار را بکند که همه قران را خفظ بکند و بمفاهیم آن هم پی برده باشد. این کار هر کسی نیست و کسانیکه قادر بانجام اینکار هستند انگشت شمارند. این کار کارِ یک انسان شگرف هست. کار یک انسان کامل بزرگ مرتبه برتر. این کتابهای آسمانی برای خواندنش دارای آدابی هست. مثلا قران را, اینطور تلفظ کنی و اگر اینطور تلفظ نکنی غلط است. حتی میایند و تعلیم میگیرند که این کتاب آسمانی را چگونه بخوانند. وقتیکه تعلیم دیده شدند و کلمات را درست تلفظ کردند حالا تازه هیچ چیز دریافت نکرده اند. آنها فقط دارند روی قسمت پوست کار میکنند و از محتویات زیر پوست هیچ چیزنمیدانند. این شامل تمام کتابهی آسمانیست. مولانا همیشه میگوید از این لفظ بگذرید و اگر این لفظ را درست اجرا نکنید و به پیامش پی ببرید این خیلی بهتر است. حالا آمدید و کلمه را درست تلفظ نکردید ولی حدفش را فهمیدید، این خیلی خوب است زیرا هدف فهمیدن معانی این کتاب است نه اینکه چگونه درست تلفظ کنید.

1394    در چنین مســتـی مراعــات ادب       خـود نـبـاشــد وَر بُوَد باشــد عــجـب

میگوید آن حقیقت را وقتی درک کردید و مفهوم و مقصود کتاب را که درک کردید، آنوقت مست این حقیقت میشوید وقتی مست مفهوم آن شدی، دیگر کسی توقع مراعات ادب از شما ندارد که کلمات را چگونه تلفظ کنید و اگر درست تلفظ نکردید این را به بی ادبی شما تلقی نخواهند کرد.

1395    انـدر اســتـغـنـا مـراعـات نــیـاز       جـمـع ضدّین است چون گِرد و دراز

استغنا یعنی بی نیازی و نیاز نداشتن. حالا اگر یکی به بی نیازی رسیده باشد و باز هم بدنبال نیاز باشد, این جمع ضدین است و این عملی نیست. اگر تو بتوانی گِرد و دراز را باهم یکی بدانی و خواسته باشی با هم جمع کنی این امکان پذیر نیست. حالا اگر تو در کتابهای پیامبران مفاهیم را در یافتی و به بی نیازی رسیدی حالا دیگر چکاری به نحوه درست گفتن کلمات آن هستی چون دیگر بخواندن آن احتیاج نداری.

1396    خود عصـا معشوق عَمیان می بود       کـور خــود صنـدوق قـرآن میی بُـود

عصا معشوق است یعنی مورد علاقه است. عَمیان یعنی کوران. از کلمه عماست و عما یعنی کور و جمع عما میشود عمیان. کوران عاشق عصا هستند برای اینکه باین عصا تکیه میکنند. در مصراع دوم این کور یعنی این کور دل. مولانا میگوید کسیکه قران را حفظ میکند مثل صندوقی میماند که آنرا پُر کرده اند از قران. او صندوق وجودش از کلمات قران پر شده است. حالا کسانیکه میروند و تورات یا انجیل یا اوستا را هم حفظ میکنند آنها هم همین طور صندوقهائی هستند که از کلمات این کتابها پر شده است. حالا مولانا میگوید کار این کوردلان درست مثل کوری هست که تکیه به عصا بکند. یعنی آنها باین کارشان تکیه میکنند که مثلا مرید جمع کنند و باتکائ این کار خودشان را برخ مردم بکشند . از مردم امتیاز بگیرند.

1397    گـفت کوران خود صنا دیـقـنـد پُر       از حروفِ مُصحف و ذکـر و نُـذُر

کوران در این بیت کوردلانند. صنادیقند یعنی صندوق ها. مُصحف اسم قران است. ذکر بمعنای مرتب از خدا صحبت کردن است مثل کسانیکه با تسبیه مرتب سبحانالله بخوانند. کلمه نُذُر یعنی اندرزها و نصیحتها. میگوید کوردلان همانند صندوقهائی هستند پر از الفاظ و کلمات قران و ذکرها که حتی معانی آنها را نمیدانند و همچنین وجودشان پُر است از اندرز و نصیحت در حالیکه بهیچ کدام از این اندرزها و نصیحتها را بکار نمیبرند و اعتقادی هم به آنها ندارند. سخنان هشدار دهنده میگویند ولی خودشان رعایت نمیکنند. حالا اگر که این صندوق پُر از کلمات خدا باشد, پُر از کلمات اوستا و انجیل و تورات باشد, از این صندوق چه چیزی ازش میفهمی؟ هیچ چیز. صندوق وجود انسان هم همین طور است. بنابر این اگر این آدم بیاید بالا و این قران را حفظ کند و هیچ چیزی هم ازش نفهمیده باشد او هم مثل همان صندوق آهنیست که پر از حرفهای قران هست ولی درش قفل است وهیچ فایده ای ندارد. حالا اگر مولانا در هشتصدو اندی پیش اینگونه با صراحت و با شجاعت و با وضوح این مطلب را میگوید, پس ما هم باید با صراحت و شجاعت حرف مولانا را تفسیر کنیم و سر مشق خودمان قرار بدهیم.

1398    باز صندوقی پُر از قران به است       زانکه صـندوقی بُوَد خالی بـدسـت

حالا آمدیم و این صندوق وجود این آدم پر شد از قران، باز هم خیلی بهتر از صندوق خالیست

1399    باز صـنـدوقی که خالـی شد زبار       به زصندوقی که پُرموش است و مار

حالا بتدریج این صندوق ها را میگوید. خالی شد ز بار یعنی هیچ چیزی داخل آن نیست و کاملا خالیست باز بهتر از صندوقیست که پُر از موش و مار باشد. حالا آدمی را در نظر بگیرید که این کتابهای آسمانی را حفظ نکرده و صندوق وجودش از بار خالیست باز هم بهتر از صندوق وجود انسانیکه پُر از زشتیها, خودبینیها, تکبرها, حسدها, کینه ها و این موش و مارها باشد. آنیکی بمن یک مرتبه بد کرده و من نمیتوانم ببخشمش, یک موش اضافه شد به صندوقش.  و یا آن چیزیکه او دارد من ندارم, یک مار دیگر هم اضافه شد. صندوق این آدم دارد پر میشود از اینها. حالا این صندوق اگر خالی باشد مسلما بهتر از اینست که اینگونه پر شود.

1400    حاصل اندروصل چون افتاد مرد       گشـت دَلّاله به پــیــش مرد ســردِ

حاصل یعنی خلاصه این مطالب گفته شده اخیر. حاصلِ کلام. مرد و یا زن منظور انسان است. دلاله یک عده ای بودند که در خانواده ها رفت و آمد میکردند و بین یک پسر و دختر را ارتباط میدادند و آنها را بهم نزدیک میکردند و باعث ازدواجشان میشدند. حالا اگر این دختر و پسر بهم رسیدند دیگر آنها به دلاله احتیاج  ندارند چون آنها بوصل رسیده اند. مولانا در این بیت میگوید اگر سؤال کنی که این دعاو قرانی که میخوانی برای چی میخوانی، جواب میدهد برای اینکه بخدا برسم. درست مثل اینست که این قران و یا کتاب آسمانی را اینقدر ارزشش را پائین آورده باشد که باندازه یک دلاله ارزش دارد. یعنی این کتاب آسمانی دلاله ای شده که تو را بوصل خداوند برساند.خواندن این کتاب آسمانی نمیتواند برای تو نقش یک دلاله ایفا کند. ولی اگر تو آن را خواندی و به مفاهیم آن رسیدی آنوقت مقام آنرا بجا آورده ای. اگر آن پیامهایش را بگیری این دلاله ها برایت سرد یعنی بی مزه و بی اثر می شوند و غیر لازم خواهند شد.کسیکه بوصل حقیقت رسیده, بجائی میرسد که خیلی برتر از دلالهاست. کسیکه بوصل حقیقت رسیده تو داری کلام خدا را برایش تعریف میکنی؟ او بخود خدا رسیده. در اینجا باید اندیشه نیک و قدرتمند مولانا را ستود و از آن پند گرفت. بنظر او این کتابهای آسمانی وسیله و ابزاریست که انسان را به حقیقت میرساند. شما مثل مریضی نباشید که بدکتر میرود و تسخه ای دریافت میکنید و بجای اینکه داروی داده شده دکتر را خریداری کرده و مصرف کند بیاید و پس از ترک دکتر نسخه دکتر را به گردن آویزان کند بامید اینکه شفا آور است. کتابهای آسمانی هم نسخه هائی هستند که باید آنها را عمل کرد و نه اینکه بگردن و یا به بازوی خود بست.

1401    چـون بمطلوبت رسیدی ای مـلیح       شد طلب کاریِ علم اکـنـون قـبـیح

ملیح یعنی ای آدم با نمک. این کلمه علم که اینجا آمده علم صرف و نحویست که در دستور زبان عربی هست و نه علم دیگری  و این علم بانسان میاموزد که فعل و فاعل یعنی چی و کلمات را چگونه تلفظ کنی درست است و چگونه تلفظ کنی غلط است. این را قید میگویند و آن دگر را صفت مینامند. این یک علم ظاهریست. میگوید وقتی که تو بان چیزیکه مطلوب توست رسیدی دیگر دستور زبان را میخواهی چکار. صرف و نحو را میخواهی چکنی؟ این دیگر بدردت نمیخورد. اصلا رفتن دنبال دستور زبان بی معنیست. اصلا در عرفان هست این اصل که وقتی که در طریقت بمقام رسیدن به حقیقت نائل شدی دیگر دستور بجا آوردن شریعت از تو ساقط میشود. یعنی دیگر بر تو واجب نیست یعنی تو میتوانی دیگر نمازت را نخوانی. معنی این اصل این نیست که اگر تو بخوانی اتفاق بدی میافتد، خیر. ولی تو اگر بخوانی داری وقتت را طلف میکنی. مثل این است که تو خواسته باشی به یک مقصدی بروی و تو به آن مقصد رسیدی حالا بیائی و نقشه باز کنی که چگونه میشود باین مقصد رسید. ساطان ولد از پسر مولانا در شرح حال مولانا می نویسد که بارها اتفاق میافتاد که نماز مولانا در حال قضا شدن بود و من میرفتم پشت در اطاقش وبلند میگفتم پدر نمازت دارد قضا میشود. میدیدم پدر در حال رقص سماع است و بمن پرخاش میکرد که تو چرا من را از این حال باز داشتی و آن کاری که من داشتم میکردم از نماز تو برتر بود و تو میگوئی نماز من داردقضا میشود؟ البته هرکسی نمیتواند که این را بهانه کند و دستور دین و مذهبش را بجا نیاورد. این ویژه کسانیست که در جستجوی حقیقت و معنویت بآخر رسیده اند.

1402    چــون شدی بَر بامــهـای آسـمان       ســرد بـاشد جست وجـوی نــردبان

در اینجا یک مثل عامیانه بسیار قابل فهم میاورد. شدی یعنی رسیدی. بامهای آسمان یعنی تمام روحانیت و آسمان حقیقت و بالا ترین مقام روحانیت, تو دیگر نوردبان لازم نداری و جستجوی آن برای تو یک اتلاف وقت واقعیست. در مصراع دوم میگوید سرد باشد یعنی دیگه ابلهانه باشد و بی معنی که تو در پشت بام باشی بگوئی من نردبان میخواهم که با آن به پشت بام بروم.

1403    جز برای یـاری و تـعـلـیـمِ غـیـر       سـرد بـاشد راهِ خـیـر از بَـعـدِ خیر

فقط برای دیگران که راه درست را نمیدانند و استاد آنها میخواهد بآنان تعلیم بدهد. سرد باشد یعنی بی مزه و بیهوده باشد وقتی که براه راست رسیدی و باز بدنبال راه راست هستی. یعنی اینکه راه خیر و حقیقت را پیدا کردی و بعد از اینکه این راه راست را پیدا کردی دوباره دنبال راه راست باشی. درست مثل بیت قبلی که بمقصد رسیده باشی و دنبال نقشه بگردی. مگر اینکه خواسته باشی نقشه را بدیگران بیاموزی.

1404    آیـنـه روشن که شـد صاف وَ جَلی       جهل باشد بـر نـهـادن صَـیـقـلی

آینه منظور آینه وجود انسان است. در گذشته گفته شد که در قدیم آینه ها فلزی بودند و با صیقل دادن از آنها آینه درست میکردند. این آینه ها پس از مدتی زنگ زدگی پیدا میکرد و میبایستی دوباره آنها را صیقل بزنند. حالا اگر کسی در خانه اش ایینه درخشان و روشن وصاف و جَـلی یعنی جلا داده شده باشد, یک کسی بیاید و آینه را بردارد و دوباره صیقل بزند. این کار او بیهوده است و عمر طلف کردن و مولانا میگوید او اینکار را میکند چون جاهل است و عمل او جاهلانه است و نادانیست.

1405    پیشِ سلطان خوش نشسته در قبول       زشت باشد جُستنِ نـامه و رسول

یک پادشاه هرکسی را نمیپذیرد. باید واسطه هائی بروند و برای او اجازه ورود به بارگاه بگیرند. نامه میفرستادند و یا یکی را بعنوان رسول میفرستادند و بعرض شاه میرسانیدند که یک کسی من را فرستاده و درخواست این را دارد که میخواهد بیاید و شما را ببیند. حالا در نظر بیاورید که یک شخصی را شاه پذیرفته و آمده بدربار و رفته کنار شاه نشسته. حالا میخواهد دنبال یک نامه باشد که نامه ای برای این شاه بنویسد که میخواهم بیایم نزد تو و بدنبال یک رسولی میگردد که این نامه را بشاه عرضه کند.حالا که نزد شاه آمدی و دیگر نامه نوشتنت چیست و بالاتر از این دنبال رسول گشتنت چیست. وقتی بمرحله ای میرسی و بجائی ارتقاع پیدا میکنی که بالا ترین مقامهاست آنوقت نزد سلطان حقیقت نشسته ای. اصلا تمام گرفتاریهای ما اینست که آن حقیقت را دریابیم و اگر در این راه موفق شویم آنوقت همه چیز را دریافته ایم. ولی از اول باید باور داشته باشیم که یک حقیقتی وجود دارد آنوقت باید بگردیم و آن را پیدا کنیم. وقتیکه آن حقیقت را پیدا کردی یگر دنبال نامه نوشتن و رسول پیدا کردن و این چیزها احتیاجی نیست. اگر هم باور نداریم که دیگر دنبال چیزیکه باور نداریم رفتن ندارد. اما هرکسی باین مقام نمیرسد. باید مولانا مانند باشی تا باین مقام برسی که بتوانی نزد سلطان بزرگ شرفیاب شوی. عرفای دیگری هم هستند که باین مقام رسیده اند مثلِ حافظ و مثل منصور حلاج, و بایزید بسطامی و امثال اینها باین مقام میرسند. اینها دیگر وسیله نمیخواهند. اما شما ها هم بدانید اگر شما مثل این انسانهائی ذکر شد نیستید, ولی درِ رسیدن شما باین بارگاه بسته نیست و نباید بگوئید من که مولانا نیستم نمیتوانم نزد سلطان حقیقت برسم. این در بسته نیست و این در را خوتان دارید بروی خودتان می بندید. این در بروی همه باز است. آنها بدر رسیده و از این در عبور کرده اند ولی شما نرفته اید. ولی اگر بدر رسیدید و از این در عبور کردید آنوقت دیگر این وسیله ها و نامه ها و رسولها را لازم ندارید. کسانیکه به حقیقت رسیده اند وجودشان پُر شده از حقیقت. بجز این حقیقت هیچ چیز نمیبینند و بجز این حقیقت چیزی نمی شناسند و بجز این حقیقت چیزی نمیخواهند. سعدی در گلستان میگوید : پادشاهی, پارسائی را گفت, پارسا یعنی کسیکه بسیار درستکار است و هیچ کار زشتی انجام نمیدهد. این پادشاه از این پارسا پرسید: هیچ وقت من در یاد تو هستم؟ من را بیاد خودت میاوری؟ این پارسا جواب داد بعله زمانیکه خدا را فراموش میکنم تو را بیاد میاورم. یعنی تمام مغز من پُر است از مطالب خداوندی. معنی مخالفش اینست که مغز من خالی نمیشود از افکار خودم که جائی باشد برای یاد تو. اگر خالی بود, آنوقت بیاد تو خواهم بود. این گونه آدمهائی هستند که بآن حقیقت رسیده اند.

Loading