09.3 اختلاف کردن در چگونگی شکل پیل – قسمت سوم

تفسیر :

1299    نَـی تو گوئـی هـم بگوش خویشتـن       نَـی من و نَـی غـیر من, ای هم تو من

مولانا در قسمت دوم این داستان گفتارش باینجا رسید که نوعی تکامل انسان را از زرّه بی جان تا فرشته و برتر از فرشته بر رسی کرد و این بحث های تکاملی بشر یکی از موضوعات بسیار جالب مثنوی معنویست. بعد گفت تو این راه درازی را طی کرده ای که از زره بی جان تا فرشته و برتر از فرشته آمده ای. ولی این راه دراز را فراموش کرده ای و بیاد نداری. یعد گفت من رمزی را در باره این بتو خواهم گفت و بعد گفتن این رمز را هم صرف نظر کرد و گفت:

          من نگویم زانکه تو خامی هنوز       در بهاری تــو نــدیدســتــی تــمــوز

تموز بمعنی تابستان و فعلا تو در موسم بهار هستی و تابستان را هنوز ندیدی. بهار در اینجا کنایه از خامی انسان است. در بهار هنوز میوه ها نرسیده اند و باید دوران تابستان یا تموز بر آنها بگذرد تا در اثر گرمای این تموز میوه ها پخته شوند. مولانا میگوید انسان هم دوران پختگی و خامی دارد. وقتیکه خام است دارد دوران بهار را میگذراند و وقتی که بتابستان برسد یعنی آن نور معرفت و آن گرمای معنویت و آن اصالت خواستن و جستن حقیقت را وقتی تجربه کرد آنوقت کم کم پخته میشود و بکمال خودش میرسد. این کمالست که مولانا میگوید این کمال روحی است و جسمی نیست. بایستی در اثر ضربه های معرفت و معنویت روح آدمی تکامل پیدا کند و پخته شود و آن آتش محو شدن دربرابر حقیقت که فقر معنوی نامیده میشود. این فقر معنوی یعنی خود را ندیدن در برابر حقیقت و تحمل دشواریهائی و مشکلاتی که این راه در طی خودش دارد. گفت این راه تکاملی را که طی کردی تا باینجا رسیدی آسان نبوده و نیست. تو حالا بیاد نمی آوری. اینها همه مثل حرارت آن آفتاب گرم تابستان است که روح آدمی را پخته میکند. و آخر سر گفت که تو باید پخته بشوی تا شایستگی دانستن رمز ها را پیدا بکنی.مولانا آمد که این رمز ها را بگوید ولی متوجه شد که خوانندگان مثنوی هنوز آن پختگی لازم را ندارند.

1293    این جـهـان همچون درختست ای کِرام       مـا بر او چون میوه های  نیم خام

کِرام جمع کریم است که بمعنی بزرگوار است . کِرام یعنی بزرگواران. میگوید ای بزرگواران، این دنیا بمنظله درخت است و ما هم بمنظله میوه هائی هستیم که باین درخت چسبیده ایم ولی میوه های نیم خام هستیم. یعنی میوه های کال و نرسیده این درخت زندگی هستیم.

1294    سـخـت گـیـرد, خـامـهـا مــر شـاخ را       زانـکه در خـامی نشایـد کاخ را

میگوید میوه های نیم خام این درخت روی شاخه های این درخت محکم چسبیده اند و از این شاخه نمیخواهند که جدا بشوند, اینها میوه های کال هستند. حالا این میوه های کال شایسته این نیست که از درخت با فشار بکنی و برای سلطان هدیه ببری. میگوید بسیاری از ما انسانها هم مثل آن میوه های نیم خامی هستیم که سخت این شاخه درخت زندگی را چشبیده ایم و هنوز لایق این نیستیم که از این شاخه درخت جدا بشویم و برویم در کاخ سلطان معنویت و پادشاه حقیقت و واقعی یعنی پروردگار.

1295    چون بپخت و گشت شـرین لب گزان      سست گـیـرد شاخـهـا را بعد از آن

در مصراع دوم میگوید سُست گیرد برعکس بیت بالا که گفت سخت گیرد. وقتی سُست میگیرد میتواند بآسانی از درخت جدا بشود. وقتیکه آنقدر پخته شد که آدمی میتواند آن را بخورد, شیرینی آن لبش را گزید یعنی کاملا پخته بشود آنوفت سخت به شاخه درخت نمیچسبد و برعکس شاخه درخت را رها میکند و انوقت میتواند شاخه را رها کند و برود به بارگاه سلطان. آن بارگاهیکه فرمانروای عالم هستیست و کل انرژیهای حاکم بر طبیعت است. این یک اقبال معنویست.

1296    چـون از آن اقبال شـیـرین شد دهان       ســرد شــد بر آدمی مُـلـکِ جـهـان

وقتیکه رسید و لب گزان شد و شایستگی رفتن به بارگاه را پیدا کرد انوقت دهانش شیرین میشود یعنی شیرین کام میشود. یعنی شاد و خوشحال میشود و از شیرین کامی لذت میبرد. حالا وقتی باین لذت بردن رسید دیگر این مُلک و این سرزمین پر زرق و برق این دنیا برای او سرد میشود و جذابیت خودش را از دست میدهد و دیگر بدنبال آنها نمیرود چون دیگر آنها را نمیخواهد.هروقت که باینجا میرسد باید تذکر بدهم که منظور این نیست که حالا مرده و از این دنیا رفته ولی این دنیای پر زرق و برق که برای من خیلی داغ و جالب است برای او سرد است یعنی او در این دنیا کم و زیادش را غصه نمیخورد. برای او آمدن این زرق و برقهای این دنیا چاقش نمیکند و رفتن اینها از دست او لاغرش نمیکند و نگران این نیست که از دستش برود و حسادت آن را ندارد که چرا از شما کمتر دارد. این کمتر و بیشتر را توجه ندارد. او توجهش بجای دیگر است, توجهش به مبدأ حقیقت است. برای این است که این دنیا برایش سرد است.

1297    سخـت گـیـری و تعصّب خـامـیست       تـا جـنـیـنـی کـار خون آشـامــیست

حالا روی سخنش به آدمهای متعصب است. در بیتهای بالا گفت که یک عده ای هستند که سخت این شاخه دنیا را چسبیده اند و نمیخواهند رها بشوند, حالا میگوید سخت باین شاخه درخت چسبیدن و سخت گرفتن آن یک جانبداری بدون منطق است. تعصب یعنی جانب داری بدون منطق. یک متعصب میاندیشد که او در این دنیاست و این زرق و برقها مال من است و من باید بخواهم و باید بدنبالش هم بروم. این تعصب است و هیچ منطقی پشت آن نیست. تعصب که از کلمه عصب میآید یعنی یک باور های خامِ و بدون منطق. همه انسانها در هر موردی که متعصب هستند منطقی برای تعصبشان ندارند. من از تو برترم، آئین من از تو بهتر است، پدران و اجداد من از تو بالاتر بودند و… همه اینها از تعصب است. این یک نوع فاشیسم است و این فاشیسم تعصب میاورد و نمیگذارد که آن حقیقت درک شود. و حتی نمیگذارد که بآن حقیقت نزدیک شود. قبلا هم گفته شده که وقتی تو در جنین مادرت بودی در یک جای تاریک آلوده ای بودی و خوراکت خون بود و وقتی متولد شدی آمدی به یک دنیای وسیع تر و روشن و تمیزتری. همه این دنیای روشن و تر و تمیز تر برای تو باز هم جنین است برای رفتن بدنیای معنویت و بآن جهان معنا. در اینجا منظور بهیچوجه مردن نیست. در این بیت میگوید:  تا تو در جنین بودی کارت آشامیدن خون بود و از خون تغدیه میکردی ولی وقتی باین دنیا آمدی دیگر خون نخوردی و بجای آن غذاهای بهتر و لذیذتر خوردی. این غذای های لذیذتر و بهتر باز هم در دنیای جنین مانند، برای تو مثل خون است اگر تو بخواهی باز هم این لذتهای حیوانی و نفسانی و شهوانی را ببری این دنیا درست مثل جنینی است که در آن خون میخوردی. تو غذای بهتری داری, غذای معنویت و معرفت داری. پیوسته باین غذای مادی نچسب. این غذای مادی برای باقی ماندن لازم است ولی کافی نیست, حیوان هم با این غذا باقی میماند ولی در حیوانیت خودش هم باقی میماند.

1298    چـیـــز دیـگــر مـانــد اما گـفـتنـش       بـا تـو روحالقدس گُویـد بـی مَـنَـش

باز هم میخواهد چیزهای دیگر هم بگوید ولی از گفتنش امتنا میکند و میگوید باید روح القدس بگوید. روح القس که معانی مختلفی دارد منظورواقعی و نهائیش آن الهاماتیست که از مبدأ حقیقت به یک دلِ پاک صیقلی خورده میرسد. آن الهامات الهام میشود و آنه روح القدس است. روح القدس یعنی روح پاک. حالا این روح پاک وجود دارد ولی بهر دلی راه پیدا نمیکند و بهر دلی الهام نمیشود. الهام یعنی چیزیکه بدون زحمت کشیدن و درس خواندن و یاد گرفتن دانسته بشود. این الهام در بدن صیقل خورده, پاک شده و خالی از هرگونه کینه وارد میشود. در قدیم که این آیینه های امروزی نبود. ورق فلزی را میگرفتند و انقدر صیقل میزدند تا اینکه کاملا صاف میشد و آنوقت عکس شخص در آن منعکس میگردید و چون فلزی بود زنگ میزد و برای اینکه آیینه بودن آن حفظ شود میبایست که هر چند وقت آن را مجدد صیقل بزنند. آنوقت زنگ زدگی ها که از بین میرفت دوباره شفاف میشد و عکس انسان در آن منعکس میگردید. حالا آیینه دل هم مثل آن آیینه فلزیست. آن خواسته های شیطانی و نفسانی زنگهائیست که روی آن می نشیند و آنرا کدر میکند. و وقتی این زنگ ها بان چسبید, تصویری دیگر در آن منعکس نمیشود. آن تصویر حقیقت و نور حقیقت در آیینه زنگ زده انعکاسی ندارد اینست که در اینجا صحبت از دلیست که صیقل خورده باشد و دائما هم صیقل بخورد که در روی آن زنگ زدگی بوجود نیاید.

گفت که روح القدس بتو میگوید ولی اینجا میگوید نه. تو گوئی, تو خودت هستی که داری بخودت میگوئی. وقتیکه بآن مقام رسیدی نه اینکه روح القدس بتو بگوید, در آن موقع خودت هستی و بخودت میگوئی. تو آن رمز هارا خودت میگوئی و خودت بگوش خودت میشنوی. در مصراع دوم میگوید من بتو نمیگویم و غیر از من هم بتو نمیگوید ای کسیکه تو هم مثل من هستی. وقتی بان مقام برسی آنوقت گوینده و شنونده هردو خودت هستی. این در حالیست که انسان در مرحله فناء بالله قرارگرفته شده باشد یعنی فنا شده باشد در برابر حقیقت و بکلی محو شود و هیچ کس و هیچ چیز را بجز حقیقت نبیند. آنوقت من وتو که هیچ چیزی را بجز حقیقت نمی بینیم میشویم همتای هم. از آنجا که در برابر خدا نیست شده ای, سراپا روح شده ای در حالیکه هنوز جسمت را داری و جسمت دارد زندگی میکند ولی سراپا روح هستی در این حالت خودت هم گوینده ای و هم شنونده. اگر تو می بینی باینجا نرسیده ای این برای آنست که تو هنوز فنا نشده ای و سراپا روح نشده ای. اگر تعجب میکنی, جای تعجب نیست زیرا در عالم روح همه چیز یکسان است و تفاوتی بین دو چیز نیست.

1300    همچوآن وقـتـی که خواب اندر روی       تو ز پیش خود بـپـیش خود شـدی

در نظر بگیرید که خواب رفته اید و در خواب می بینید که بلند شده اید و دارید میروید پهلوی خودتان و با خودتان که در آنجا هستید گفت شنود میکنید. در مصراع دوم میگوید توزپیش خودبپیش خود شدی, این وقتی هست که رؤیا ی خوابت صادقه باشد. رؤیای خواب صادقه آن رؤیائیست که در آشفتگی نیست و با خیال آشفته که فردا چکنم که ضررم کمتر شود و رقیبم از من جلو نزند, نباشد. خواب با کمال راحتی و صفا و نور رفته باشی. این را رؤیای صادقه مینامند. در این رؤیای صادقه امکان دارد که ببینی که خودت رفته ای پهلوی خودت. در این صورت این خود تو هستی که داری با خودت حرف میزنی.

1301    بشنوی از خویش  و پنداری فـلان       بـا تو اندر خواب گفـتسـت آن نـهان

آن نهان یعنی آن سرّ و رمز را. میگوید تو خواب رفتی و خواب می بینی که پهلوی خودت رفتی و داری از خودت میشنوی ولی خیال میکنی که از یکی دیگر داری میشنوی و یا از فلانی میشنوی. آن فلانی خودت هستی و آن راز را خودت داری بازگو میگنی و در آن موقع متکلم و شنونده یکیست. وقتی بآن مقام رسیدی آنوقت دیگر معمائی در زندگیت نیست که اسمش را سرً یا راز بگذاری و بخواهی حَلَش بکنی. آن معما برای ماست و برای او نیست. او مشگلی ندارد که چیزی را درک نکند. او در مقام یک انسان کامل است. این مقام انسان کامل به چنان ارجمندی و بلند پایگی رسیده که جهانی در درونش نهفته است. بعضی ها گفته اند جهان درون تو خیلی عظیم تر از جهان بیرون است. اگر کسی بیو لوژی بداند, صد در صد این گفته را قبول میکند که جهان درونم کمتر از جهان بیرونم نیست, بهمان وسعت و بهمان پیچیدگی و بهمان عظمت. منتها اِشکالش اینست که ما حتی یکبار سیری در درون خودمان نکردیم. همه دنیا را رفته ایم و گشتیم, سیاحت و جهانگردی کردیم ولی از جهان درون خودمان صد در صد بی خبریم یا کسی ما را راهنمائی نکرده است که برویم و سیاحت درون بکنیم. اگر سیر درون بکنیم همه چیزهائی که مولانا میگوید برای ما روشنتر میشو

1302    تـو یـکی تـو نیستی ای خوش رفیق       بـلــکـه گردونیّ و دریــای عـــمــیــق

خوش رفیق یعنی ای رفیق خوب من. ای دوست خوب من. ای کسیکه در راه رسیدن به حقیقت با من همراه هستی و باهم داریم میرویم که بحقیقت برسیم ای خوش رفیق. بهر کسی نمیتوان گفت خوش رفیق. اگر بخواهید بشهری بروید و کسی گفت من با تو میایم, او رفیق راه مسافرتی من است ولی اگردر راه رسیدن بحقیقت یک کسی همراه من و همرو من باشد, آنوقت او رفیق راه حقیقت من است و چه راه خوبیست و چون راه خوبیست میگوید ای خوش رفیق. توجه داشته باش که تو یک انسان حقیر کوچکی نیستی بلکه تو یک فلکی. گردون که میگوید یعنی تو فلک هستی. اصلا تو یک جهان هستی و همچنین تو یک دریای ژرف عمیقی. منتها تو خودت را نمیشناسی. اینکه از خیلی قدیم گفته اند که اگر کسی خودش را بشناسد آنوقت خدای خودش را میشناسد و یا حقیقت را میشناسد. تو میخواهی حقیقت را بشناسی و یا خدا را بشناسی اول خودت را بشناس. آنوقت پیوند معنوی پیدا میکنی با آن حقیقت و همه چیز برایت روشن میشود و آگاه میشوی. فردوسی بیتی دارد خیلی جالب.خطاب به انسان میکند. میگوید:

                  نخستینِ خلقت پسین شماست       توئی خویشتن را ببازی مگیر

خویشتن را ببازی مگیر یعنی خودت را دست کم نگیر. مردم فکر میکردند و میکنند که فردوسی آن شاعریست که صحنه های رزم و تعریف میکند و باز فکر میکنند که صحنه های بزم هم تعریف میکند. پند و تصیحت را هم میگوید. این پند و نصیحتش چیست؟ او تنها یک شاعر نیست که او را بعنوان یک شاعر نگاه کنید. اصلا در این بیتش دارد تکامل را بیان میکند. نخستین و پسین یعنی اولین و آخرین را ضد هم آورده. نخستین خلقت پسین شماست. اگر که در بین آفریده ها برترین را خواسته باشند, تو نخستین هستی و تو از همه برتری. ولی اگر از لحاظ تکاملی خواسته باشند بشمارند تو آخر هستی. زیرا اول جامد بودی و بعد گیاه شدی و سپس حیوان شدی و حالا آدم شده ای و پس از نظر تکامل تو مقام آخر را دارا هستی ولی از نظر شأن تو نخستینی. یک هزارو صد و اندی از فردوسی میگذرد. آیا هیچ کدام ما شده که یک بار شاهنامه را از اول تا آخر بخوانیم؟

1303    آن توِ زفتـت که آن نـهصد تُو است       قُـلـزُمست و غـرقه گـاه صـد تواست

زفت یعنی بزرگ و پُر مایه. تو زفتت یعنی ای توئی که ذات و حقیقت تو بسیار بزرگ است و بسیار پُر مایه ای. این ذات و حقیقت تو نهصد تُو است. کلمه تُو یعنی لایه.بعنوان مثال یک غنچه گلِ سرخ قبل از باز شدن لایه لایه است و یا تو در تو است. حالا این ذات حقیقت تو نهصد لایه است. کلمه نهصد مفهوم عددی ندارد یعنی خیلی زیاد. تو چنان بزرگی هستی پُر مایه ای هستی که نهصد لایه ای. قُلزُم یعنی دریای سرخ و یا دریای احمر.خیلی پهناور و بسیار عمیق است. مولانا همیشه وقتی میخواهد از دریای عمیق صحبت کند همیشه دریای قُلزُم را بکار میبرد. اصلا توجهش بآن محل جغرافیائی نیست. وقتی میخواهد یک چیز بزرگی را مثال بزند میگوید قُلزِم. میگوید تو مثل یک دریای پهناور و عمیقی هستی و خودت را دست کم نگیر. اگر که خودت را نشناسی کمترین زیانش اینست که خودت را دست کم گرفته ای. ای انسان بزرگی تو و پیچیدگی تو به کلمه و لفظ در نمی آید که من بتوانم بگویم. پس چه بگویم بیک عامی که او بفهمد. این مثالی که گفتم تو مثل قُلزُم هستی، من چاره ای نداشتم چون چیز بزرگ دیگری را که تو را بان تشبیه کنم نداشتم. اصلاً  حیات آدمی از نظر عرفان مولانا یک خوابی بیشتر نیست و در این خواب خیلی چیزها میبینی و بنظرت میرسد. وقتیکه این عظمت و بزرگی را مولانا گفت آنوقت میگوید:

1304    خود چـه جایِ حـدِّ بیداریست و خواب       دَم مَــزن واللهُ اعــلَــم بـالصّـواب

حد یعنی محدود کردن. میگوید وقتی من تو را بدریائی تشبیه میکنم, تو را محدود کرده ام و وقتی لایه لایه تورا مجسم میکنم باز هم دارم حدی برایت مجسم میکنم. وقتی میگویم تو در خواب صادق چیزهائی می بینی و چیزهائی کشف میکنی که در بیداری کشف نمیکنی, چه حدی داری که من این حرفها را بزنم و صحبت از خواب و بیداری ومحدوده کوچک و بزرگ و لایه و اینها نیست. اینکه حقیقت انسانی در خواب میرود و حقایق را آنجا می بیند من چاره ای ندارم و اینها یک تمثیلی است برای تفهیم و قابل فهم کردن میاورم. و الا گوهر و ذات انسانی بقدری عظیم است که اصلا در محدوده بیداری و خواب و دریا و لایه و هیچ چیز نمیگنجد. توجه کنید که مولانا چه شأنی برای انسان قائل هست. اینکه میگوئیم مثنوی مولانا بزرگترین کتابِ عرفانی فلسفی دنیاست, اینکه میگوئیم هیچ کتاب فلسفی و عرفانی برتر از مثنوی مولانا تا بحال نیامده دقیقا یک واقعیت محض است زیرا در هرمورد زندگی بشر که خواسته باشی در آن هست.

1305    دم مـزن تـا بـشـنـوی از دم زنــان       آنـچه نـامـد در زبــان و در بــیــان

بخودش میگوید دم مزن یعنی حرف نزن. دم زنان کسانی هستند که عوامل باطنی و الهامات معنوی هستند که بدلِ پاک میرسند و اسمشان را روح پاک گذاشتیم. آن عواملی هستند که ناشی از پرتو حقیقت هستند.آنها تابش حقیقت بدل ما هستند. آنها حرف میزنند. درستش را آنها بتو میگویند. آنها چیزهائی بتو میگویند که در زبان و بیان نمیآید.

1306    دم مـزن تـا بــشـنـوی زان آفـتـاب       آنـچه نـآ مـد در کـتاب و درخـطـاب

آفتاب اینجا آفتاب حقیقت و خورشید حقیقت است. همیشه خورشید را آفتاب میگوید. باز هم یک تشبیه میکند و بخودش میگوید چاره ای غیر از این ندارد. اینجا حقیقت را بخورشید تشبیه میکند و خورشید هم تابش دارد و نورش هم می تابد. بگذار این نور حقیقت بتو بتابد و آن چیزهائی که در کتابها ننوشته شده بتو بگویم. آن چیزهائی که در خطابه ها نیامده بتو بگویم.

Loading