07.3 اختلاف کردن در چگونگی شکل پیل – قسمت اول

تفسیر   :

داستانی که در ذیل بنظر خوانندگان عزیز میرسد داستانی هست تحت عنوان “اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل”.

داستان از این قرار است که هندیها پیلی را به شهر آوردند واو را در یک اطاق تاریکی نگه داشتند و مردم خبر دار شدند که بیایند و چیزی را که ندیده اند ببینند. ولی چون اطاق کاملا تاریک بود هیچ کس نمیتوانست پیل را آنطور که هست ببیند, در نتیجه با دست باندام پیل میمالید و آنطور که پیل را با دست خود با حس لامسه میدید آن را تجسم میکرد و این تجسم بسته باین بود که دستش بکجای فیل تماس پیدا بکند. چون در جاهای مختلف دست اشخاص تماس پیدا میکرد, هر کسی یک تصوری در ذهن خودش از فیل داشت و هیچ کدام آنها هم درست نبود.  مولانا میگوید اگر در دست اشخاص هرکدام یک شمعی می بود, بوسیله نور این شمع میتوانستند که کل آن فیل را ببینند و دیگر دچار این اشتباه نمیشدند و دچار اختلاف هم نمیشدند و همه چیز را آنگونه که بود یک سان میدیدند. مأ خذ این داستان یک روایتی دارد که در کتابی بنام مقایسات آمده است. مقایسات مربوط به یک شخصی بنام  ابو حیان است که او ادیب و یک فیلسوف بود و در قرن چهارم هجری زندگی میکرد. در این کتاب مقایسات آورده با این اختلاف که آن اشخاصیکه میخواستند فیل را ببینند همگی نا بینا بودند و بطور کلی نمیتوانستند چیزی ببینند. علاوه بر این در کتابها ومواخذ و منابع دیگری هم این داستان آمده. مثلا امام محمد غزالی در دو کتابش یکی بنام ابیاع العلوم و کتاب دیگرش بنام کیمیای سعادت در هر دو آورده و توضیحی که میدهد اینست که اشخاصی که میایند فیل را ببینند کور هستند. علاوه بر این صنائی غزنوی شاعر و عارف معروف در قرن ششم, او هم وقتی این داستان را میاورد آن اشخاص را نا بینا میاورد. ولی مولانا این اشخاص را نا بینا تصور نمیکند. میگوید آنها بینا هستند ولی اطاق تاریک است. حالا چرا این کار را میکند, برای اینکه او بتواند بعداً از گفته های خودش نتیجه بگیرد. شما دیگر میدانید که مولانا داستان را از هر مأخذی که بگیرد، در آن دخل و تصرف میکند و بگونه ای تغییرش میدهد که برای گفتن حرفهای متعالی خودش آماده باشد. باحتمال زیاد بهمین علت آن افراد را کور نگفته و آنها را بینا تصور کرده بخاطر اینکه در ضمن این داستان میگوید” اگر دست هر یکی از آنها شمعی بود همه میتوانستند فیل را یکسان ببینند و اختلاف هم نداشته باشند. چون این را میخواهد بگوید که اصلِ محور سخنش هم همین است بنا بر این باید که آن افراد همه بینا باشند وگرنه اگر کور بودند چه شمع میداشتند و چه نمیداشتند فرقی نمیکرد. حالا خواهیم دید که مولانا چرا تغیراتی و تصرفاتی در این داستان کرده است. علاوه بر این ادوارد براون خاور شناس انگلیسی این داستان را عیناً ترجمه کرده و خیلی هم با زبان شیوا و کاملاًّ از عهده بر آمده در هر حال این حکایت یک حکایت تمثیلی است. یعنی با مثل گفته شده. باید بدانید که تمثیل آن چیست که تا آخر داستان آن را در نظر داشته باشید. مثلاً این فیلی که در این داستان آمده یک تمثیلی هست ازمبدأ حقیقت که بآن گفته شده خــدا. از آن مبدأ حقیقت است آن مبدأ حقیقت، ساده ترین تعریفش مجموعه کل انرژیهای حاکم بر جهان بیرون و جهان درون ماست و تعریفش باین سادگی ممکن نیست و شاید هیچکس آنچنانکه باید و شاید هم نتوانسته است بیان بکند که حق مطلب را ادا کرده باشد. در هر صورت تا آخر داستان که در سه قسمت تفسیر خواهد گردید فراموش نشود. تاریکی تمثیلیست از این دنیا ی مادی ما که در آن زندگی میکنیم. وقتی میگوئیم این دنیا تنها این کره زمین نیست. بطور کلی منظور در عالم هستی. چرا این را بتاریکی مثل میزنند برای اینکه آنقدر حجابهای پوشاننده بر این جهان هستی هست تو در تو که این حجابها میاید و آن مبدأ حقیقت را می پوشاند و از چشم دل ما و از بصیرت ما پوشانده نگه میدارد و چشم دل  ما را در تاریکی قرار میدهد. این حجابها هزاران هزار، این حجابهای زرق و برق دارِ عالم هستی، این حجابهای خود پرستی، این حجابهای کینه توزی و این حجابهای حسادت، این حجابهای برتر طلبی، این حجابهای فاشیستی و تعصبات بویژه تعصبات مذهبی و بسیاری از این حجاب های دیگر که ما محصور آنها هستیم . و هرکسی حجابهای خودش را دارد. اینست که آن مبدأ حقیقت با این حجابها پوشیده شده, مثل اینکه ما را و یا وجود ما را در تاریکی نکه میدارد. و اما این چیزیکه بیشتر ما را در تاریکی نکه میدارد, حواس ماست, حواس پنجگانه ماست. برای اینکه ارتباط ما با جهان هستی توسط این پنج حس است. این پنج حس چه بسا اولاً اشتباه میکند و از این گدشته کافی و بسنده نیست برای اینکه این حقیقت را آنچنان که هست درک بکند. مثلاً چشم سر, بینائی یکی از آن حواس است. با آن چشم سَر و با بینائی برون نمیشود خیلی از حقایق را دید. باید با چشم درون داشته باشیم. همین طورگوش درون, چشم درون. باید توسط تمام حواسهای درونی درک شود و بایستی گرفته شود و آن هم بیشتربستگی به آمادگی، لیاقت و استعداد وجود داشته باشد، زشتیها بیرون رانده شود و درون کاملاً بی آلایش باشد و سیقل خورده باشد تا آنوقت حقیقت در درون ما منعکس گردد. آنوقت آن امید هست که آن منبع حقیقت را انسان درک کند.  اما آن شمعی که مولانا میگوید دست هر کسی بود میتوانست که کل این فیل را ببیند آن شمع معنویت و شمع معرفت است که نور می پاشد در درون ما و اندرون دل ما را روشن میکند, در برابر آن آیینه سیقل خورده, اجازه میدهد که تصویری از آن حقیقت در آن مجسم بشود و دیده بشود. آن شمع معرفت است و آنهم در دسترس همگان نیست. آن شمع یقین است و کلمه یقین و باور مندی باید باشد. اگر کسی باشد که باین مبدأ حقیقت باوری نداشته باشد, او اصلاً در اینجا موفق نخواهد بود که چیزی را درک بکند. یکی از این شرایط این درک آنست که این باور و یقین باشد. حالا وقتیست که این باور و یقین وجود داشته باشد آنوقت دنبال آنست که این مبدئی که ما باورش داریم و یقین داریم که هست این چیست. اصولاً هدف عرفان پیدا کردن آن درک است. این کلمه عرفان یعنی تعریف, فهمیدن, معارفه, اینها از یک خانواده هستند. اصل این عرفان شناخت خودمان است یعنی شناخت درون خودمان. اگر هیچکدام و یا هر یک از شرایطی که ذکر شد نباشد انوقت موضوع تعصبات پیش میآید. و حالا باصل و تفسیر اشعار میپردازیم:

1259    پـیـل انـدرخـانـه ای تـاریـک بود       عــرضـه را آورده بودنـدش هُـــنـود

توجه اینکه آنچه را ما بآن خانه میگوویم سابق بر این بآن سرا میگفتند. و آنچه را که اطاقهای خانه گفته میشد بآن خانه میگفتند. یک سرا ممکن است که درون خودش یک اطاق یعنی یک خانه یا چند اطاق و یا خانه داشته باشد. میگوید یک فیلی را در یک اطاق تاریک گذارده بودند. و هندی ها این فیل را برای نمایش دادن آورده بودند.( هنود یعنی هندیها)

1260    از بــرای دیـــدنش مــردم بســی       انـدر آن ظـلـمـت همـی شد هر کسی

کلمه بسی یعنی بسیار زیاد. یعنی عده ای که برای دیدن فیل آمده بودند عده کثیری بودند. هر کدام از آنها هدفشان این بود که این چیست که ما تا بحال ندیده ایم. پس میرفتند باین اطاق تاریک. همه میخواستند بفهمند که این مبدأ حقیقت چیست که ما تا بحال اسمش را هم نشنیده ایم.

1261    دیدنش با چشـم چون ممکـن نبود       انـدر آن تاریکــیش کـف مـی بســود

در مصراع دوم کف بسودن یعنی دست مالیدن و لمس کردن. یکی از حواس پنج گانه که ما داریم حس لامسه است و این یک کلمه عربیست و فارسی آن میشود حس بسودن. این افرادی که آمده دبودند در این اطاق تاریک, با دست روی این فیل میمالیدند که درک کنند که این چیست.

1262    آن یکی را کف بخـرطـوم اوفتاد       گفت هـمـچون نـاودانست این نــهــاد

نهاد معانی مختلفی دارد و در اینجا یعنی موجود. آن کسیکه دستش بخرطوم فیل زده بود میگفت این چیزیکه من دیدم فهمیدم که چیست و این فیل مثل ناودان است. سابق بر این ناودانهای فلزی بود که در بالای پشت بامها نصب میکردند بطرف کوچه ها و این ناودانها آب باران و برف را بداخل کوچه ها هدایت میکرد.

1263    آن یکی را دست برگوشش رسید       آن بَر او چـون بـاد بـیـزن شـد پـدیـد

آن اشاره به فیل است و بر او یعنی در نظرش. باد بیزن همان چیزیست که ما بآن باد بزن میگوئیم. فیل یک گوشهای خیلی پهن و گسترده ای دارد. آن شخصیکه دستش بگوشش رسیده بود گفت این فیل مثل باد بزنیست که ما برای روشن کردن آتش بکار میبریم و این فیل یک باد بزن بزرگیست. وقتی این افراد از این اطاق تاریک بیرون میامدند مردم ا ز آنها سوال میکردند که شما این نهاد عجیب را چه گونه دیدید؟ این آدم هم در جواب سوآل اینکه چه دیدی گفت من آنرا مثل باد بزن دیدم.

1264    آن یکی را کف چوبرپایش بسود       گفت شکــلِ پـیـل دیـدم چـون عـمـود

بر پایش بسود یعنی آن یکی دستش را بپای فیل مالید و در جواب سؤال مردم گفت  من این موجود را مثل ستونی دیدم و او قطعا یک ستون بزرگیست. عمود یعنی یک ستون.  

1265    آن یکـی بر پشت او بنهـاد دست       گفت خود این پیل چون تختـی بُدست

ما میبینیم که همه این افراد در باره این فیل نظرهای مختلف دارند و وقتیکه بیرون میایند بین آنهائیکه بداخل اطاق تاریک رفته اند اختلاف شدیدی پیش میآید زیرا یکی میگوید او مثل ناودان است و دیگری میگوید خیر او مثل باد بزن است و سومی میگوید اصلاً اینطور نیست, من خودم بهش دست مالیدم و او مثل ستون است. نفر بعدی دست به پشتش زد و گفت خیر همه شما اشتباه میکنید این موجود مثل تختی هست و لا غیر. بین این افراد اختلاف ها بوجود آمد.

1266    همچنین هـریک بجزوی که رسید       فـهـمِ آن می کرد هـر جـا مـی شنید

جزوی یعنی عضوی. فهم آن میکرد یعنی کل آن فیل را خیال میکرد آنست که او دست میزند. هرجا می شنید یعنی از کسان دیگر هم که از اطاق بیرون میامدند نظر آنها را هم گوش میکرد. هرکس که به یک عضوی از فیل دست میزد تصور میکرد که تمام فیل بآن شکل است و این موجب اختلاف نظر ها میشد.

1267    از نظر گه گفـتـشان شد مـختلف        آن یـکـی دالش لـقــب داد این الـف

از نظرگه یعنی از پایگاهیکه آن شخص نظر کرده بود و بر اساس آگاهی که او یافته بود. معنی دیگر نظرگه اینست که از نظر دیدگاه شخص خودش. آنقدر اختلاف بوجود آمد که یکی باین فیل لقب دال که یک حرف خمیده است و دیگری بهمین فیل لقب الف داد. مولانا میخواهد منشأ و اساس بوجود آمدن اختلافها را شناسائی کند. اصولا مبدأ این اختلافهای مذاهب و کیشها که بعضیها دال می بینند و بعضیها الف و هیچ کدام هم درست نمیگویند اینست که این انسانها کل آن مبدأ حقیقت را نمیدانند. آنها فقط تصوری در ذهن خودشان دارند. اگر بنا بفرض همه آدمهای روی زمین همه خدا شناس باشند، بتعداد آدمهای روی زمین خدا وجود میداشت. در حالیکه خدا یکیست ولی در ذهنهای آنها فرق میکند. اگر که خدا را قبول داشته باشند, دو نفری نیستند که تصور آنها از خدائی که میشناسند یکی باشد.

1268    در کف هـرکس اگـر شمعی بُدی       اخـتـلاف از گـفـتشان بیرون شــدی

در اینجا متوجه میشویم که چرا مولانا این افرادی که بدیدن این فیل در اطاق تاریک آمده بودند کور نبودند و بینا بودند برای اینکه اگر آن شمع در دستشان میبود میتوانستند کل بدن این فیل را در پرتو شمع ببینند و اینقدر با یکدیگر اختلاف پیدا نکنند. البته این شمع, شمع معنویت است و حدف مولانا شمعی را که نور بدهد نیست و لذا در بیت فوق میگوید اگر در کف هر کس یک شمع معرفتی وجود میداشت، آنوقت اختلاف بین آنها بوجود نمی آمد. این شمع کنایه از نور کشف الیقین است. این یک عامل درونیست که باید کشف بکند و یقین پیدا کند یکی از اشکالات مهم اینست که بسیاری از مردم آن شمع معرفت و معنویت و یقین را در درونشان ندارند که بتواند مسیر آنها را روشن کند تا بتواند همه آن فیل حقیقت را ببیند. آن چیزی را که بنام خدا دنبالش میگردید کجاست؟ این در درون شماست و در وجود شماست. آن معرفت و معنویت هم بیرون ازوجود انسان نیست. آن در درون خود آدم است. مولانا خیلی ماهرانه این مطلب عرفانی و معنوی را بسیار با زبان همه فهمی بیان میدارد.

1269    چشم حس همچون کفِ دستست و بس       نـیست کـف را بر همه او دسترس

گفته شد که این چشم حس این چشم سَر است و یکی از پنج حس انسان. این چشم سر مثل این کف دست است. کسانیکه وارد اطاق تاریک میشدند میخواستند با دستشان این موجود عظیم را حس کنند ولی غافل از اینکه این دستشان فقط یک قسمت از بدن این فیل را لمس میکرد و نه همه بدن او را و این دست دارای کارآیی محدود و کمی است و قادر به لمس کردن همه بدن فیل در اطاق تاریک نیست. باید کاری کرد که چشم دل باز شود تا بتواند آن نور بصیرت را مشاهده کند.

1270    چشم دریا دیگرست و کـف دگر        کــف بـهــل وز دیــده دریـا نِگـــر

چشم دریا و دیده دریا که در هردو مصراع آمده در برابر چشم حس آمده و مراد آن چشم باطن و چشم درون است. مولانا این حقیقت مطلق را بدریا تشبیه میکند. البته هر وقت آن قدرمطلق را بدریا تشبیه میکند, عذرخواهی هم میکند. این یک نوع تمثیل است و تمثیل مَثل آوردن است. دریا مثل است برای بیان خداوند و مولانا بخاطر وسعت و عظمت آن و بخاطر ژرف بودن آن خدا را شبیه دریا ذکر میکند و نه اینکه واقعاً عظمت خداوند مثل دریا باشد! این دریا مثلِ خداوند نیست . این فقط یک مَثَل است و بس. حالا میگوید این چشم دریا بین ( چشمیکه بتواند دریا را ببیند) اصل دریا را می بیند و توجهی بکف روی دریا نمیکند. زیرا کف دریا با خود دریا اصلا قابل مقایسه نیست. دریا برای خودش یک چیزیست و کف دریا هم برای خودش یک چیز دیگر و ایندو باهم قابل مقایسه نیستند. در مصراع دوم میگوید کف بِهِل یعنی کف را واگذار کن و فرو بنه. آنچه که تو داری میبینی کف روی دریای حقیقت است و نه خود دریای حقیقت و تو باید کف دریا را ول کنی و رها کنی و با چشم دریا بین دریا را نگاه کنی. چشم دریا بین چشمیست که ژرف دریا را میتواند ببیند و بکفهای دریا و خس و خاشاکی که با کفها مخلوط است توجهی ندارد.

1271    جنبشِ کـفـها ز دریا روز و شب       کف همی بینیّ و دریـا نَـی عَـجَـب

روز و شب یعنی دائماً و همیشه. میگوید وقتی کنار ساحل ایستاده ای و داری بکفهای کنار دریا مینگری آیا این حرکتهائی که دارن از خودشان است؟ خیر. آنها یک جنبش کنندگانی دارند و این خود دریاست و یا امواج دریاست که آنها را بالا و پائین میاندازد و آن کف را بحرکت های موضعی وا میدارد.مولانا میگوید عجیب اینست که تو داری کف را می بینی ولی خود دریا را نمی بینی. مولانا چرا تعجب میکند؟ برای اینکه میداند که میتوانی دریا نگر باشی و میتوانی چشم دریا نگر هم پیدا بکنی. تمام تحولاتی که دارد در این دنیا صورت میگیرد، مولانا میگوید همه اینها کف های روی دریاست و اینها چیزهای ظاهری هستند. عامل واقعیشان آن دریاست که تو نمیتوانی ببینی, مگر تو دیده دریا نگر داشته باشی و بینی چرا و چگونه این کف حرکت میکند. حالا یک تمثیل دیگری میاورد و میگوید:

1272    مـا چو کشـتـیها بـهـم بر میزنیم       تــیــره چشمـیـم و در آب روشنـیـم

مولانا ما را تشبیه میکند به کشتیها. بهم بِر میزنیم یعنی باهم تصادف میکنیم. میگوید ما همان کشتیهائی هستیم که روی آب ذلال و صاف و روشن دریای حقیقت در حال حرکت هستیم، اما چون دیدگان حقیقت بین و دریا دیدن را نداریم تعصبات تمام وجود ما را فرا گرفته و اینست که کشتی های وجودمان دارد بهم بر خورد میکنند. آن یکی با ان یکی مخالف میشود و این یکی میگوید من درست میگویم وان دگر میگوید نه، من درست میگویم. همه دارند روی یک دریای حقیقت حرکت میکنند ولی چون نمیتوانند این دریا را ببینند دارند بهم بر میخورند. معلوم است که با این بر خوردنها چه اشکالات, چه جنگها و چه تصادفاتی بوجود میاید وهمین طوریکه میبینید همیشه در جهان هستی، حد اقل روی کره زمین ما از زمانهای قدیم بوده و حالا هم هست. همه میگوئیم چرا اینها با هم مخالفند و چرا اینها دارند همدیگر را میکُشند, چرا اینها با هم آشتی نمیکنند. برای اینست که آنها دریای حقیقت را نمی بینند. اینها کشتیهائی هستند که روی دریا هستند و دارند سطح روی دریا را می بینند. حالا تصور بکنید این عالم هستی فقط کره زمین ما که نیست. کره زمین که در برابر عالم هیچ و پوچ است در برابر کل هستی عالم. عطار نیشاپوری میگوید:

( تو خشــخاشــی بودی در زیر دریا ) همه کره زمین. حالا اگر عالم هستی را در نظر بگیرید، اصلا در مغز ما نمیگنجد که چقدره. در گذشته ها فکر میکردند که همین سیاراتی هست که ما می بینیم, بعد فهمیدند که نه. وقتی قطر عدسیهای ستاره شناسی بیشتر شد دیدند که  نه اصلا کهکشانهاست که کهکشان ها هم از بینهایت سیارات تشکیل شده. بعد از مدتی قطر عدسیها هم بزرگتر شد. آنوقت دیدند که خیر کهکشان ها هم بی نهایت هستند. اینها اصلا در تصور ما نمیگنجد. این هزارها کهکشان و هر کهکشان دارای هزارها سیاره  را عالم هستی مینامند. بعد ستاره شناسان و دانشمندان فضائی کشف کردند که بی نهایت عالم هستی وجود دارد، حالا تصور کنید که در این بینهایت عالم هستی چه خبر ها هست.چه کسی میتواند ادعا کند که تعداد سیاره های عالم هستی را میتواند معلوم کند و ما در این کره خاکی خودمان آنقدر داد سخن میدهیم و ادعای همه گونه علوم میکنیم وبدیگر افراد اطرافمان  امر و نهی میکنیم و ادعای دانشمندی هم میکنیم. وقتی وارد طریقت عرفان میشویم, یکی از نظرات, حد اقل نظرش این بود که خودمان را در برابر عالم هستی هیچ ببینیم و خودمان را در برابر بوجود آورنده این عالم هستی هیچ ندانیم. حالا وقتیکه هیچ دیدیم آیا اینطور نیست که تمام تعصباتمان از بین میرود. منیّتها و خودخواهیها و تکبرات همه از بین میرود. حالا برعکسش را تصور کنید، هرکس تکبر و منیت و خودخواهی و تعصبش بیشتر آیا معنیش این نیست که دانش او از همه کمتر است؟ دانائیش از همه کمتر است. آیا این تعصبات و آیا این معرفتها و معنویت ها برعکس هم میشود؟ یکی از آنها که زیاد است یعنی آن یکی کم است؟ اگر میخواهید ژرف نگر باشید از این شعر مولانا که برای شما تفسیر شد بگذرید! بروید در هشتصدو سه سال قبل که مولانا زندگی میکرده ببینید چگونه میاندیشیده و چه مثالهائی برای ما زده، ببینید چقدر از زمان خودش جلو بوده و حالا ما چه چیزی از مولانا میدانیم؟؟ هر کلمه از گفتارش, اگر بعمق معنی آن دقت کنیم برای ما یک دریا معنویات است. با اینکه ما در روی دریای بی چون حقیقت( یعنی مثل و مانند ندارد) قرار داریم ولی از خود دریا بی خبریم مثل آن کشتیها که از عمق دریا بی خبر بودند. آن همه جنگ و ستیزهائی که در بین ما هست چقدر سطحیست بعبارت دیگر این جنگ و ستیزها همگی مسخره و پوچ و تو خالیست.

1273    ای تو درکشتیِ تن رفته بخواب       آب را دیـــدی نـــگــر در آب  آب

در مصراع اول رفته بخواب یعنی رفته بخواب غفلت و بی خبری. آب را دیدی یعنی آن روح حیوانی را میشناسی و دیدی. این روح حیوانی را در سه جای مختلف مولانا تشبیه میکند به آب. حالا میگوید این روح حیوانی هم خودش روحی دارد وتو آن روح را ببین چگونه است. برای توضیح بیشتر, روح حیوانی در همه حیوانات هست و ما هم جزوی از حیوانات هستیم و این روح حیوانی را داریم. آن روحِ روح حیوانی باعث حرکت ما میشود و همچنین باعث اندیشه ما و باعث تغذیه ما و باعث رشد ما میشود و آنچه که داریم از این روح است. حالا آن گوسفندان هم بدنبال روحشان میروند زیرا آنها هم بدنبال غذا میروند و آنها هم میدانند خطر در کجاست. این روح حیوانی ما هم یک چیزی شبیه روح حیوانی گوسفندان و ثایر حیوانات هست. مولانا میگوید از این حد بگذر این روح هم خودش روحی دارد و تو بدنبال آن روح باش زیرا آن روح زندگی بخش واقعیست و تو باید بدنبال روح روح باشی. تصویر وجودت روی آب است. آب را می بینی پس بدنبال آبِ آب باش زیرا آن آب بوجود آورنده است و نیست بجز آن دریای حقیقت که در بالا ذکر گردید.اینجا باز یکی از مواردیست که وقتی مولانا مثالی میآورد از جاهائیست که نمیتواند مثال بهتری بیاورد، کلماتی بکار میبرد که در حد بیان خودش است. دراینجا خواننده و یا شنونده تکلیفش چیست و چه کار باید بکند که معنی گفتار مولانا را بوضوح درک کند. در اینجا خودش راهنما میشود و میگوید اکنون نوبت اندیشه شماست. در اینجا توقف نکنید و نگوئید کار تمام است برعکس بگوئید حالا اول کار است و تاره شروع شده. من این کلمات را دارم و با خود میبرم و هرچه راجع بانها فکر میکنم سؤالات بیشتر برایم مطرح میشود و میروم از صاحب نظران جواب پرسش هایم را پیدا میکنم و بدین گونه و کم کم و بتدریج در این طریقت و این شناخت بجلو میروم.

Loading