تفسیر:
در این داستان جدید مفاهیمی هست که در سراسر شش دفتر مثنوی بگونه های مختلف مولانا باز گو کرده است. مفهومی که در این داستان هست عبارت است از رسوا ساختن ریاکاران و ظاهر سازان و ستیزه با آنها که به غلط ادعای بزرگی میکنند و خودشان را رهبر خلق میدانند با آنها میتازد و بزبانهای مختلف این ستیزه گریشان را بیان میکند. مثلا در یکجا میگوید: تو مست غرور هستی و خیال میکنی که حقایق را میدانی و میخواهی دیگران را ارشاد کنی. اما این مستی تو مستی مجازی و ظاهریست و وقتی بخود بیائی و از این مستی بیرون بیائی آنوقت از کرده خود پشیمان شده و خجالت خواهی کشید. منتها کسیکه مست غرور خود باشد معمولا از مستی بیرون نمیآید.
آنچنان مستی مباد ای بی خرد که بعقل آید پشیمانی خورد
میگوید تو باید می حقیقت بیاشامی و از آن مست شوی و بعداً میتوانی بدیگران کمک بکنی و نقش رهبری دیگران را داشته باشی. از آن نوع مستی داشته باشی که وقتی دیگران مستی تو را میبینند بحال تو حصرت بخورند.
بلکه از مستان که چون می میخورند عقل هایِ پخته حصرت می برند
اینگونه مستی فقط از شراب حقیقت بدست میآید. تو هنوز طعم شراب حقیقت را درک نکرده و نچشیده میگوئی که مست حقیقت شده ای.
ای گرفته همچو گربه موش پیر گر از آن می شیر دیدی شیر گیر
میگوید تو مثل گربه ای هستی که موش پیر را گرفته ای, ازاین موش پیر کاری ساخته نیست. می در مصراع دوم یعنی می حقیقت. این مردم را هم تصور میکنی موش پیرند در حالیکه عوضی گرفته ای و هر حرفی میخواهی بآنها میزنی که من چنین و چنان هستم و باید آنها را ارشاد بکنم. اینها همگی فقط تصورات توست و تو خیال میکنی, تو بجای اینکه بروی و موش پیر بگیری برو و شیر گیر باش اما تو همه اش خیال میکنی.
ای بخورده از خیالی جامِ هیچ همچو مستان حقایق ور نپیچ
میگوید ای کسیکه از دانه خیالی و مجازی خورده ای تـو مثل کسانیکه مست حقیقت هستند و در مجالس برقص سماع بلند میشوند و چرخ میزنند, از آنها تقلید مکن و بیخودی بخودت ور نپیچ. مولانا با این مثلها میخواهد پوچی این مردمان پوچ باطن را بیرون بیاورد و بشناساند. تو داری از مردان حقیقت تقلید میکنی و تو جام خالی را سر میکشی بدون اینکه مست حقیقت شده باشی.
میکشی اینسوی و آنسوی مستوار ای تو اینسو نیست در زآن سو گذار
تو خودت را مثل مست ها باین سو و آنسو میاندازی که بمردم بگوئی تو هم مست هستی در حالیکه تو اهل این سو هستی و حتی گذرت هم بآن سو هرگز نیافتاده است. این مجاز و دنیای ظاهری و غیر حقیقی را میگوید اینسو و آن عالم حقیقت را میگوید آن سو.
جمله اینسوئی از آن سو دم مزن چون نداری مرگ هرگز جان مَکن
چون تو یک دنیا پرست و از این سو هستی از آن سو نمیتوانی درکی داشته باشی و لذا حرفی نزن. در مصراع دوم مرگ بمعنی فناء بالله, چون تو نمیتوانی در حقیقت فنا بشوی و مرگ فناءبالله نداری تو بخودت زحمت زیادی نده و در دم زدن از آن سو هرگز کوشش نکن وتو داری بیخودی جان میکَنی.
کام از ذوق تَوهم خوش کنی در دمی در خیک خود پر رد کنی
کام بمعنی دهان. ذوق یعنی مزه. تَوهم یعنی خیال. در دمی یعنی در یک لحظه. تو دل خودت را از مزه خیال خوش میکنی. در مصراع دوم میگوید در یک لحظه در خیک وجودت پُر میکنی و میگوئی من فربه و چاق از مطالب حقیقت شده ام .
پس به یک سوزن تهی گردی زباد این چنین فربه هیچ عاقل نباد
در مصراع اول میگوید این خیکی که آن چنان پُر کرده ای و پُر از باد شده با یک سوزن زدن خالی میشود و در مصراع دوم میگوید خدا کند که هیچ عاقلی اینگونه فربه نشود.
کوزه ها سازی ز برف اندر شفا کی کند چون آب بیند آن وفا
تو از آنهائی هستی که مثل بچه ها در حال برف بازی از برف کوزه درست میکنی و این کوزه برفی وقتی آب ببیند بلا فاصله از شکل کوزه بودن بیرون میرود. در اینجا مولانا با افراد دو رو و ریا کار مشغول ستیزه کاریست و این کار را در سراسر شش دفتر مثنوی مرتب ادامه میدهد.
حالا بر اساس چند بیتی که در بالا گفته و تفسیر شد اصل داستان این قسمت را شروع میکنیم. در این داستان شغالی را در نظر بیاورید که در خُمِ رنگرزی میافتد. رنکرزها در قدیم خُم هائی داشتند که آنها را پُر از رنگ میکردند و پارچه ها را در این خُمها رنگ میکردند. حالا این شغالیکه بر حسب تصادف در این خُم افتاده و پوستش رنگ شده وقتی که از این خُم بیرون میآ ید امر بر وی مشتبه میشود و با خود میگوید که من دیگر شغال نیستم و من حالا طاوس هستم و در خیال خود میپروراند که طاوس بین آفرینندگان خداوند دارای زیبا ترین رنگهاست و گفته شده که طاوس از بهشت آمده و من از حالا ببعد دیگر طاوس بهشتی هستم. این مثال آن فردیست که مانند آن شغال هیچ چیزی نیست ولی او در اندیشه و درون فکرش خودش را بزرگ و دانا و عاقل میبیند. حالا اگر بر حسب تصادف در یک خُم رنگریزی بیافتد وقتی بیرون میاید با تصور اینکه او چقدر دانا بوده و چقدر عالم بوده و خبر نداشته و حالا دیگر باید برود و معلم اجتماع بشود و دیگران را راهنما بشود. بحث مولانا در این قسمت در باره اینگونه انسانهاست. این حکایت یکی از افسانه های منصوب به یک افسانه گویِ یونانیست بنام اُتق. اُتق دارای افسانه های معروفی در همین ضمینه هست. او بین قرن ششم و هفتم قبل از میلاد در یونان میزیست. او داستانی دارد در همین مورد که شغالی به محلی میرسد و میبیند چند تا پر طاوس روی زمین افتاده. این شغال پرهای طاوس را بر میدارد و به پوست و تن خودش فرو میکند ومیرود بین گروه طاوسها ومیگوید من هم مثل شما طاوس هستم. این اُتق, نویسنده این داستان نوشته اند که اول برده بودو بعدا او را آزاد کردند و بعد کارش بجائی رسید که یکی از نویسندگان معروف و بزرگ شد. او از نظر ظاهر بسیار زشت روی بود, لکنت زبان داشت و درست نمیتوانست حرف بزند و از نظر ظاهر وضع بسیار ناپسندی داشت ولی از نظر اندیشه و طرز فکر بسیار عالی بود درست برعکس ظاهرش.
طاوسها وقتی این شغال را میبینند می فهمند چون قبلا هم این شغال را دیده بودند, شروع میکنند به مسخره کردن و اذیت و آزار او و با منقار خودشان دانه دانه آن پرها را از بدن او میکندند. هرپری که کنده می شد,یک تیکه پوستش هم کنده میشد و جای آن زخم میشد و این شغال چقدر برنج و درد گرفتار شد و با یک وضع و حالت اسف باری نزد دیگر شغالان شتافت. وقتی بآنها رسید از او سؤال کردند که تو چرا باین وضع گرفتار شدی؟ او داستان خودش را تعریف کرد. شغالان باو گفتند که تو دو کار بد کردی. یکی اینکه طاوس نبوده خودت را طاوس نشان دادی و دوم اینکه آنچه داشتی با آن قناعت نکردی و شغال بودن خودت را فراموش کردی. اگر حد خودت را شناخته بودی آنوقت این بلا بسر تو نمی آمد. در اینجا منظور نقد آن مدعیان و آن بیهوده گویان و آن ادعا کنندگان است که اُتق بزبان ظنز بیان کرده و مولانا هم باحتمال زیاد تحت تأثیر این نوشته های آُتق بوده و او هم به طنز بیان کرده ولی طنز خیلی نیشدار, مخصوصا از نظر مولانا در برابر آن صوفیان و آن مدعیان حقیقت و کمال و فضل و دانش که عاری از حقیقت و معنا هستند و یک کلماتی را شنیده و یا خوانده اند و حفظ کرده اند و اینها را دنبال هم ردیف میکنند و ریا کارانه ظاهر سازی میکنند و خودشان را فاضل و عالم و هنرمند نشان میدهند و به رخ دیگران میکشند و دیگران را بدنبال خودشان میکشند و به بی راهه میبرند. حالا با این مقدمه که بدرازا کشید میرویم بسراغ اشعار مولانا و تفسیر آنها:
721 آن شغالی رفت انـــدر خُـــم رنــگ اندر آن خُــم کـرد یــک سـاعت درنگ
یک ساعت منظور شصد دقیقه نیست ودر اینجا یعنی یک مدت کم. درنگ یعنی توقف. بعنوان مثال ما خیلی از حرفهای زمان را میزنیم که مفهوم طول زمانی ندارد مثلا برفیقمان میگوئیم یک دقیقه صبر کن من همین الان می آیم. یک دقیقه منظورمان شصت ثانیه نیست و یا میگوئیم یک دقیقه گوشی را نگه دار, ما این کلمات زمانی را بکار میبریم ولی آنها مفهوم زمانی ندارند.
میگوید این مدعیان کمال و این تهی از حقیقتها, اینها مثل آن شغالی هستند که خودشان را در درون خُمره رنگرزی انداخته اند و آن رنگها و خواسته ها و امیال دنیوی را بخود گرفته اند.
722 پس برآمد, پوســتش رنــگین شــده کـه مــنـم طاوسِ عِــلـیـِـیـن شــده
علـیـیــن یعنی بالاترین طبقه بهشت. حالا این شغال به بهشت هم قناعت نمیکند و خودش را در بالاترین طبقات بهشت می بیند. تو رفتی به بهشت حالا چرا بالا ترین طبقه اش؟ او آنقدر مغرور شده و از خودش راضی شده که حتما باید جایش در علــیــیــن باشد. این شغال در واقع آن مدعی بی مایه ایست که تکبر او را فرا گرفته و وجودش را خودبزرگ بینی پُر کرده.
723 پشــمِ رنــگـیــن, رونــق خوش یافنه آفتاب, آن رنــگــهــا بــر تــافــتـه
رونق در اینجا یعنی جلوه. خوش یعنی دلپذیر. برتافته یعنی درخشان ساخته. پشم رنگارنگ آن شغال یک جلوه خاصی داشت مخصوصا وقتیکه در مقابل آفتاب میرفت جلوه رنگها را بیشتر میکرد و آن رنگها برق میزدند و درخشش مخصوصی به این پشمهای شغال میداد.طاعات و عبادات ریاکارانه و مزوّرانه این مدعیان حقیقت دروغگو هم همین گونه است. این طاعات و عبادات آنها پُر از زرق و برق دروغین است و هیچ کدام آنها حقیقت ندارد. فقط آنها جلوی شما این کار ها را میکنند که برخ شما بکشند و شما را منحرف کنند. آنها میخواهند در نظرمن و شما جلوه بدهند زیرا که میخواهند همه را مرید خودشان بکنند.
724 دیـد خود را سبـزو سرخ و فور وزرد خویشـتن را بـر شغالان عرضه کرد
فور یعنی رنگ بور. یک اصطلاهی هم هست که میگویند فلانی بور شد. یعنی این فلانی مثلا یک دروغی گفته باشد و بعد این دروغش جلو جمع فاش شده باشد و همه او را مسخره بکنند آنوقت زرد روئی میکشید, آنوقت میگفتند فلان کس بور شد یعنی زرد رو شد. عرضه کرد یعنی نشان داد و خودنمائی کرد. وقتیکه دید اینقدر قشنگ شده و این پشمهایش رنگین شده و آفتاب هم جلوه آن را زیاد کرده, رفت برای فخر فروشی در جلوی شغالان. این فخر فروشی را در زبان ترکی میگویند قمپز در کردن یعنی طرف تو خالیست و درونش هیچ چیزی نیست. خوانندگان باید مرتب در نظر داشته باشند که منظور مولانا از این شغال در واقع خود شغال نیست و منظور آن آدمهائی هستند که دارند نقش شغال را بازی میکنند.
725 جمله گفتند ای شغالک حـال چیســت کـه تـرا در سر نشاط مُـلـتَـویســت
حرف ک که در آخر اسامی میاید : تصغیر مینامند. تصغیر یعنی کوچک کننده. این ممکن هم هست که ک تحدید باشد و ممکن هم هست که ک تحبیب باشد. یعنی باو حقارت بدهد و یا دوستی بدهد. حالا در اینجا ک که در آخر شغال آمده, شغال را تحقیر کرده است یعنی ای شغال کوچولوی ناتوان. در مصراع دوم کلمه مُلتوی یعنی توهم توهم, اگر به غنچه گل سرخ نگاه کنیذ می بینید گلبرگها داخل یکدیگر پیچ وا پیچ و یا توهم توهم هستند. نشاط ملتوی یعنی نشاط خیلی زیادِ تو در تو. شغالها گفتند ای شغالک چه اتفاقی افتاده که تو اینقدر شاداب شده ای و خوشخال هستی و سر از پا نمیشناسی.
726 از نشاط ازمـا کــرانـه کـرده ای این تــکــبــر از کــجــا آورده ای
کرانه کرده ای یعنی از ما جدا شده ای. این تکبری که سراپایت را گرفته از چیست و از کجا آورده ای؟
727 یک شغالی پیش او شد کِی فلان شـید کـردی یا شـدی از خـوشدلان
شید یعنی حیله کردن. از میان شغالان یک شغالی که کهنه کار و داناتر بود آمد نزد این شغالک ودر گوش او گفت ای فلانی راستش را بمن بگو آیا حیله ای بکار بردی که اینقدر شاداب و خوشحال هستی؟ ویا واقعا از آن شغالهای برتر شده ای که اینقدر تکبر بخود گرفته ای. تکبر یعنی خود بزرگ بینی. تو این خود برگ بینی را بچه مناسبت بدست آوردی؟.
مدعیان بی مایه که ادعای فضل و کمال میکنند در اینجا مولانا بشغالی کم مایه تشبیه کرده که او در همان شغال کم مایگیش باقیست و فرقی نکرده ولی با یک رنگ عاریتی که مال خودش نیست اینطور دارد جلوه گری میکند. اگر که تو میگوئی که من رنگ حقیقت دارم, نور حقیقت باید در وجود خودت باشد نه اینکه از جای دیگر عاریه کرده باشی. در عرفان اصطلاحی هست که بعضی چیزها بر رسته هست و بعضی چیزهای دیگر بر بسته هست. رستن یعنی روئیدن. یک وقتیست که واقعا از وجودت هست و از وجودت بیرون آمده, آن درست است واین بر رستن است. بعضی اوقات اینطور نیست و از وجودش نیست و از جای دیگر گرفته و بخودش نسبت میدهد, مثل اینکه لباس دیگری را گرفته و بخودش پوشانده این را بر بسته میگویند یعنی بخودش بسته است.
728 شَـیـد کردی تا بـمـنـبـر بـر جَهـی تـا زلاف, ایـن خلق را حسـرت دهـی
شید قبلا گفته شد و یعنی حیله. آن شغالیکه در گوشی با او صحبت کرده بود ادامه داد و باو گفت تو حیله کردی برای اینکه مورد توجه دیگران قرار بگیری. بمنبر بر جهی یعنی توجه دیگران را بخود جلب کنی و این خودش یک اصطلاح است. تو حیله و حقه بکار بردی تا اینکه مورد توجه قرار بگیری مثل کسانیکه بالای منبر میروند و توجه مردم را بخودشان جلب میکنند. تا زلاف, لاف یعنی بیهوده گوئی. مردم را وادار بحسرت کشیدن کنی تا همه بگویند ای کاش ما هم مثل تو اینقدر خوب و عالی مقام بودیم.
729 بس بـکوشـیـدی، نـدیـدی گـرمـیی پس ز شـیـد آورده ای, بی شرمـیـی
در اول مصراع اول بس یعنی بسیار. بسیار زحمت کشیدی و سعی کردی که یک ذره ای ببینی از خلایق یعنی توجهی ببینی از مردم ولی مردم تو را خوب شناختند و هیچ توجهی از طرف آنها بتو جلب نگردید و هیچ گرمیی از آنها ندیدی. حالا از شید و حیله و حقه بازیت داری با بی شرمی پیش ما میائی. ما تو را خوب میشناسیم.
730 گرمـی آنِ اولــیــا و انــبــیــاســت بــاز بی شرمی پـنـاهِ هر دغـاست
آنِ یعنی مالِ و یا ویژهِ و یا مطعلقِ. اولیا یعنی دوست داران حقیقی خدا و انبیا یعنی پیامبران ولی این منظورش نیست. اولیا جمع ولیست و ولی بمعنی دوست.انبیا هم جمع نبیست یعنی پیغمبر خدا. ولی در اینجا منظور مولانا انسان کامل است. و دغا یعنی حیله گر. در اینجا مولانا از داستان خارج میشود و در مقابل مدعیان شغال مانند و کسانیکه بی مایه هستند صحبت میکند. میگوید آن گرمی مال آدمهای حیله گری مثل تو نیست. آن گرمی و جلب توجه کامل کردن متعلق به انسانهای کامل است ولی بی شرمی جایگاه و پناهگاه حیله گران است.
731 کِه التفات خلق سوی خود کشند که خوشـیـم و از درون بس ناخوشند
التفات بمعنی توجه است. میگوید این آدمهای حیله گر و دغا سعی میکنند توجه خلق را بسوی خودشان بکشند و بخلق وانمود کنند که ما خوش و شاد هستیم ولی از درون بسیار ناخوشند. بخنده ظاهرشان نگاه نکنید چون لبخند آنها فقط ظاهریست.
766 آن شغال رنگ رنگ آمد نـهـفـت بَر بُـنـاگوشِ ملامـت گـر بگـفـت
نهفت یعنی مخفیانه. بر بُناگوش یعنی زیر گوش. آن شغال رنگ شده یواشکی آمد و زیر گوش ملامتگر یک چیزهائی پچ پچ کرد و گفت.
767 بـنگر آخِر در من و در رنگ من یک صنم چون من ندارد خود شَمَن
این شغال رنگ شده در گوش شغال ملامت گر مخفیانه گفت: خوب بمن نگاه کن و خوب توجه کن چگونه رنگ شدم. در مصراع دوم صنم یعنی بت و شَمَن یعنی بت پرست. شغال رنگ شده ادامه داد که من اینقدر جلب توجه میکنم و حتی بت پرست هم بتی مثل من ندارد. تو چرا بمن نگاه نمیکنی و من را زیر سؤال میبری؟ خوب بمن نگاه کن و ببین که هیچ مرادی, مریدی مثل من ندارد. البته منظور آن ریاکاران هستند که بملامت گران شدیدا معترض هم میشوند. در حقیقت اینجا آن ریا کار سخت مشغول دفاع از خودش است و آنهم مخفیانه و یواشکی.
768 چون گلستان گشته ام صد رنگ و خَوش مر مرا سجده کن, از من سر مکش
وقتی وارد گلستان میشوید انواع گلهای رنگارنگ و زیبا را می بینید. در مصراع اول کلمه صد رنگ منظور کلیه گلهائیست که در گلستان هست و مفهوم عددی ندارد. این شغال رنگ شده میگوید ببین من مثل گلستان دارای انواع رنگها درست مثل گلستان دارم و تو نباید با من سرکشی کنی, برعکس تو باید مرا تعظیم بکنی و جلوی من سر بفرود آوری و از من فرمانبرداری کنی.
769 کـرّ و فرّ و آب و تاب ورنگ بین فخر دنیا خــوان مــرا و رُکن دین
کرّ وفر یعنی هیبت و شکوه. شغال رنگ شده ادامه میدهد و میگوید تو چرا از من ایراد میگیری, تو هیبت و شکوهمندی من را خوب نگاه کن, تو باید من را فخر همه دنیا بدانی هم چنین تو بایستی من را پایه و اساس و رکن دین بحساب بیاوری. بعضی ها هستند که واقعا وقتی متولد شده اند پدرشان اسمشان را گذاشته فخرالدین. حالا این نوزادی که الان متولد شده اصلا نمیداند که دین چیست ولی اسمش افتخار دین است. کودک دیگری متولد شد و اسمش را گذاشتند رکن الدین. کودکی که اخیرا متولد شده و از پستان مادرش شیر میخورد چه میداند که دین چیست ولی اسمش رکن الدین است. این دو کودک زمانیکه به سن بلوغ میرسند و اطرافیان آنها را فخر الدین و رکن الدین صدا میکنند, آیا آنها باید فکر کنند که آنها باعث فخر دین هستند و یا رکن دین هستند؟ بعضی وفتها امر هم بریک عده ای مشتبه میشود و واقعا فکر میکنند که باعث افتخار دین هستند. این شغاله هم امر بر او مشتبه شده بود و واقعا تصور میکرد که او فخر و رکن دین است.
770 مظـهـر لطف خـدائی گشـتـه ام لـوحِ شــرحِ کـبـریائی گشــتـه ام
مظهر یعنی محل ظهور. لطف خداوند در من ظهور کرده و اگر میخواهی لطف خدا را ببینی باید بمن نگاه کنی چون خدا در من ظهور کرده. لوح یعنی صفحه. کبریائی یعنی اسرار حقیقت. من صفحه ای هستم که اسرار حقیقت روی آن نوشته شده. شرح عظمت اسرار الهی در صفحه وجود من نوشته شده. برای همین است که بتو میگویم بمن تعظیم و سرِ فروتنی در برابر من فرود بیاور. این غلوی که این بی مایگان میکنند, چه بسا ممکن است در ساده دلان مؤثر بیفتد و این حرفهای پوچ و بی اساس را باورکنند. خاصه اینکه اگر این شخص سخن ور باشد و بتواند کلماتی بکار ببرد که اینها پست سر هم بیاید و جلب توجه شنونده را بنماید.
771 ای شغالان هیـن مـخوانـیـدم شـغال کِی شَغـالی را بود چندین جـمـال
هین یعنی بهوش باشید و باخبر. جمال یعنی زیبائی. این شغال بدنبال لاف زدن و ستایش خود و بیهودهگوئی هایش اضافه میکند و میگوید ای شغالان هوشیار باشید و مواظب باشید و توجه داشته باشید که هیچ شَغال دیگری به زیبائی من نیست. این ریاکار خودش را با لباس ياسخنان دیگران ویا نوشته های دیگران آراسته و خودش را پیراسته کرده با این کلمات و الفاظ ولی از طبیعت شغالی خارج نشده. اگر مقداری وقت صرف خواندن این کتابهای بزرگان صوفیه را بکند و چندتا از کلمات را بدون اینکه بفهمد حفظ کند و بیاید و بگوید, دیگران که این کتابها را نخوانده اند و وقتی این کلمات را میشنوند قطعا تحت تأثیر قرار میگیرند.
772 آن شغالان آمـدنـد آنجا بـجـمـع هـمـچو پـروانـه به گــرداگـرد شـمع
773 پس چه خوانیمت؟ بگوای جوهری گـفت: طـاوسِ نـرِ چـون مشـتــری
دیگر شغالان کم کم داشتند بحرفهای او گوش میداند و گول میخوردند لذا بدور او مثل پروانه جمع شدند و باو گفتند پس ما تو را چگونه صدا کنیم ای جوهری؟ جوهری یعنی گوهری. کلمه گوهری علاوه بر معنی جواهردارای معنی دیگری هم هست ویعنی اصالت و اصل. گوهر ذاتی و اصیل بودن. دیگر شغالان گفتند ای شغال اصیل ما ترا بچه اسمی صدا کنیم؟ گفت مرا طاوس نرِ بخوانید مثل مُشـتری. اولا طاوس نر چون از طاوس ماده بسیار زیبا تر است و مشتری هم ستاره معروف در آسمان. این ستاره در آسمان درخشنده ترین ستاره در آسمان است. بعبارت دیگر آن ادعا کننده بی مایه و ریاکار میخواهد بگوید که من انسان کامل هستم. انسان کاملی که میتواند دیگران را بخوشبختی برساند.
774 پس بگـفـتـنـدش که طــاوسانِ جان جـلـوه هـا دارنــد اندر گـلُســتـان
775 تو چنان جلوه کنی؟ گـفـتـا که نَـی بـادیـه نــا رفته چون کـوبم مِـنـی
در بیت اول و مصراع اول صحبت از طاوسان جان است. طاوسانِ جان کسانی هستند که زیبایی شان, کمالشان و جمالشان را واقعا از حقیقت و جانِ جانان گرفته اند. جلوه ها دارند, رونق دارند و در گلستان پرسه میزنند. آیا تو میتوانی مثل آنها باشی و جلوه کنی؟ گفت نه. بادیه یعنی ریگبار و بیابان. مسلمانان وقتی میخواستند به مکه بروند, وقتی نزدیک مکه میرسیدند این ریگزار ها را بایستی بکوبند و بروند. بروند تا به محلی بنام منا. وقتی به منا رسیدند دیگر مراسم حجشان به پایان میرسید. بادیه کوبیدن یعنی طی کردن. مِنی در مصرع دوم یعنی منا. این شغال ریا کار جواب میدهد و میگوید من هنوز به ریگزار نرفته و به منا هم نرسیدم پس چگونه میتوانم مثل بقیه طاوسها باشم و من که مراحل طریقت را طی نکرده ام چگونه به حقیقت رسیده باشم و چگونه اسرار حقیقت را برای شما ها بگویم.
776 بانگ طـاوسان کنی؟ گفـتا که لا پس نه ای طاوس، خواجه بـوالعلا
لا یعنی نه. تو که میگوئی طاوس هستم آیا میتوانی صدای طاوسها را داشته باشی؟ شغال گفت نه. باو جواب دادند پس تو طاوس نیستی ای خواجه بوالعلا. بوالعلا یک اصطلاحیست که در لغت یعنی صاحب بزرگواری. ولی وقتیکه میخواهند کسی را مسخره بکنند با طنز باو میگویند ای خواجه بوالعلا. تو هیچ چیزی نیستی فقط خودت خیال میکنی که کسی هستی.
777 خِلعـت طاوس آیـد ز آســمـان کِی رسی از رنــگ و دعویها بدان
خِلعت لباسی بود که بزرگان به زیر دستانشان در مراسمی میدادند. میگوید این خلعتت زیبائی که طاوس دارد که اینقدر زیبا و خوش آیند است از آسمان آمده یعنی این را خداوند باو داده، تو کی میتوانی با رنگ کردن خودت در خمره رنگ یک چنین لباسی را داشته باشی و یا با ادعا کردن و دعوی کردن به چنین خلعتی برسی؟ هرگز نمیتوانی. بسیاری از کسان هستند که لباس دیگران را دزدیدند و یا عاریه کردند و پوشیدند و رفته اند بجائی. البته باید بجائی برود که خبر نداشته باشند که این لباس مال کیست آنوقت ادعا بکنند که بــله این لباس من را میبینی, من خواجه بوالعلا هستم. خلعت جمال, خلعت زیبائی, خلعت فخر و دانائی و معنویت از آسمان باید بکسی برسد نه اینکه خود شخص بدروغ ادعا بکند.