تفسیر :
در گذشته هم صحبت از این شد که مولانا عارفی نیست که در گوشه ای بخزد و فقط بخودش بپردازد. بلکه شخصیت او دارای ابعاد مختلف است. یکی از عواملیکه کارهای او را جالب میکند این ابعاد مختلف شخصیتی اوست. در یکجا عارف و در یکجا صوفیست و در جائی دیگر حکیم و در جائی مبارز ودر جائی فیلسوف و شاعر و در یکجائی معلم اجتماع است. منتها باید دقت کرد که هرکدام از این مطالبی که خوانندگان بآن میرسند ببینند کدام یک از این شخصیت ها را دارد رعایت میکند. ولی همه این حالات مختلف در وجودش تجلی کرده که در سراسر مثنوی کاملا مشخص است. یکی از دلایل اینکه او میتواند اینطور باشد مربوط میشود بمطالعاتیکه آنچه که قبل از این بوده بسیار داشته. اگر که مبالغه است که بگوئیم بی حد است، ولی با حساب است.
اگر دقت کنید خواهید دید که سراسر شش دفتر مثنوی داستان است. این داستانها همه در ذهنش هست و ذخیره دارد و همه را میاورد و زیر- بنای حرفهای خودش قرار میدهد. چون آن داستانها ماهیتشان با هم فرق میکند, بنابر این آن بعدی از ابعادی که مثلا در این قسمت نشان داده میشود, بر حسب آن داستان تغیر میکند. مثلا در این قسمت بعد معلم اجتماع بودن را بخود میگیرد. در بسیاری از جاها دیده شده که بعنوان معلم اجتماع بما درس میدهد و ای کاش که ما پیام او را بگیریم و از ابیاتش بیرون بکشیم و از آنها بیاموزیم و اگر او معلم خوبی هست ما هم شاگردان خوبی باشیم و درس بگیریم. جا بجا در مثنوی گفته بود که در پی هر دعوتی گام بر نداریم. و هر مدعی را راهبر و راهدان حساب نکنیم. بسخنان بظاهر کسان وقعی ننهیم یعنی توجهی نکنیم. بشنوید ولیکن نپذیرید. مگر اینکه اندیشیده باشید و اگر که در باره چیزهائیکه در باره دیگران شنیده اید در باره راست و دروغش دو دل هستید، رعایت دور اندیشی و حزم را بکنید.هر وقتیکه با خودتان فکر کردید که این چیزیکه شنیدم آیا صحت دارد؟ و این چیزیکه مولانا میگوید آیا راستی اینطور است؟ و یا نه یعنی شما دو دل هستید، آنوقت است که باید شما جنبه حزم را رعایت کنید. حزم یعنی دور اندیشی و این حزم عنوان اشعار این قسمت دوستی و حزم است که در باره آن خواهید خواند. معنی دیگر حزم احتیاط است یعنی با کسیکه میخواهید دوستی بکنید و یا او میخواهد با شما دوست بشود دور اندیش و محتاط باشید و رعایت احتیاط را بکنید. این خیلی بهتر است که بدون این حزم و احتیاط و دور اندیشی بروید و در چاه هلاکت بیافتید. برای اینکه خیلی از کسانی هستند که ادعای دوستی میکنند ویا شما تصور میکنید که آنها دوست خوبی میتوانند باشند ولی این گزینش درستی برای شما نیست.
ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نباید داد دست
هرکس دستش را بسوی شما دراز میکند شما دست دوستی باو ندهید. برای ایکه شما او را نمیشناسید و این نیاز مند به تفکر و تأمل و دور اندیشی و احتیاط است. برای اینکه هر دوستی واقعا دوست نیست و ممکن است که نقش یک دوست را بازی بکند و معمولا هم خیلی اتفاق میافتد و کسانی هستند که برای سود و بهره ها و منافع خودشان اظهار دوستی میکنند ولی بموقع خودش که میرسد اینها دوست خوبی نیستند. مثلا بشما نزدیک میشوند بخاطر اینکه شما توانائیهائی دارید. حالا این توانائی ممکن است که ثروتی و یا جاه و مقامی داشته باشید. اگر که این ثروت بهر علت تمام بشود که معمولا میشود، و یا جاه و مقام از دست برود دیگر آنها پراکنده میشوند. بقول سعدی:
این دغل دوستان که می بینی مگــسانـنـد گرد شـیـرینی
دغل بمعنی حیله و دغل دوستان یعنی دوستان حیله گر. حالا وقتیکه این شیرینی تمام شد دیگر مگسی نیست و همه پراکنده میشوند. پس بخاطر شیرینی آمده بودند. بخاطر آن شیرینی هائیکه در زندگی شماست آمده بود نه برای شخص شما. پس خیلی عاقلانه است که انسان این احتیاط را بکند. بیاد میاورید داستانی را که شخصی از اهل مرو بود. کسانیکه در مرو زندگی میکنند آنها را مروزی مینامند. یک شخص دیگری بود که او عراقی بود. این عراقی و مروزی با یکدیگر دوست شده بودند. این مروزی مرتب بعراق سفر میکرد و این عراقی همیشه بنحو احسن از او پذیرائی شایانی میکرد. مروزی میگفت که باشد که تو به مرو بیائی و من جبران این محبتهای تو را بکنم و این اتفاق نمیافتاد و او در مرو کاری نداشت. اتفاقا این عراقی احتیاج پیدا کرد که برای انجام کاری بمرو برود و خیلی دلخوش بود که من در مرو دوست خوبی دارم و من در آنجا غریب نیستم و من را راهنمائی خواهد کرد و بمن جا و مکان خواهد داد و پذیرائی خواهد کرد. رفت بمرو و او را پیدا کرد و دید که او با عده ای نشسته و گرم صحبت است. رفت جلو و آغوشش را باز کرد و این مروی را بغل کرد و بسیار خوشحال گردید. ولی آن مروی خودش را آنطور نشان داد مثل اینکه یک سنگ است که اینجا نشسته و هیچ احساسی از خودش نشان نداد. این بغدادی تعجب کرد و گفت شاید بخاطر این لباس سفری که بتن دارم و این کلاه مخصوصیکه بسرم گذاشتم و عرقچینی که زیرش هست من را نمیشناسد. کلاهش را برداشت و عرقچینش را هم برداشت و دید نه هیچ اثری در این مروزی نکرد و او هیچ احساسی در مورد آشنائی و دوستی نشان نمیدهد. مروزی گفت کلاه و عرقچینت که سهل است اگر از پوست خودت هم بیرون بیائی من تو را نمیشناسم. بخاطر این بود که او دیگر به بغداد کاری نداشت و کارش در بغداد تمام شده بود و میدانست که دیگر به بغداد بر نمیگردد. این گونه دوستیها هست و وقتی متاسفانه باین مرحله دوستی میرسد آنوقت ما میفهمیم که چه اشتباهی کرده ایم. ولی دیگه خیلی دیرشده و آنوقت توجه میکنیم که ما یک عمر باختیم. برای اینکه این عمر را نبازیم و این اشتباه را نکنیم، مولانا میگوید دوستی و حزم. اگر که میخواهی دوستی بکنی بایستی که دور اندیش و حازم باشی یعنی حزم کننده باشی و احتیاط بکار ببری. با این مقدمه حالا به تفسیر اشعار در این قسمت می پردازیم.
264 دوســــتــی, تـــخــــمِ دَم آخِــــر بـــود ترســم از وحشت کــه آن فـاســد شــود
تخم دَمِ آخِر بچه تخمی گفته میشود؟ معمولا این کشاورزان این بزر ها و تخمهائی که میکارند در انبارشان نگه داری میکنند تا موقع کاشتن و اگر چند سال هم در انبارشان مانده باشد باز هم رویش پیدا میکند. یعنی در این دانه ها قوه نامیه باقی میماند. نامیه یعنی نمو کننده. نشانه اینست که گوئیکه ما آنرا جدا کردیم و در یک جا انبارش کردیم ولی زنده است و قوه نامیه دارد. اما یک وقتی هست که خیلی در انبار مانده و وقتی خیلی در انبار مانده باشد یا این قوه نامیه اش را از دست داده و یا رسیده بدم آخرش و بزودی از دست خواهد داد. این معنی دوستی دم آخر است. در مصراع دوم میگوید ترسم از وحشت. وحشت معمولا مردم بعنوان ترس بکار میبند ولی اصل معنای وحشت یعنی جدائی. وقتیکه شما بوحشت افتاده اید و میگوئیئ بوحشت افتاده ام یعنی از یک چیزیکه دوست دارید جدا شده اید. آن جدائی و تنهائی هست که شما ازش وحشت دارید.حالا ترسم از وحشت یعنی از آن جدائی یار اولیه که حالا فاسد شده باشد. این که میکارید دیگر رویش پیدا نمیکند و حاصلی برای شما نمیدهد. ممکن است که قوه نامیه اش را از دست داده باشد و یا اینکه در حال از دست رفتن باشد. دوستیهای واقعی هم اگر که بین آنها خیلی فاصله بیافتد ممکن است مثل آن قوه نامیه ای که در آن دانه دارد کم و کم و کم میشود و یک وقتی از بین میرود، ممکن است که این دوستی هم کم کم رو بافول بکند. اما همه دوستها اینطور نیستند و همه دوستیها هم اینطور نیست ول چه بسا دوستیها که اینطور هست. حالا وقتیکه ما نمیدانیم که کدام یکی از اینها هست, بهتر است که تا نیازموده ایم رعایت اصل احتیاط را کرده باشیم.
265 صـحـبـتـی باشد چـو شـمشــیــرقَطوع هـمـچـو دِی در بوســـتـــان و در زروع
صحبت بمعنی هم نشینی هست. در اینجا که میگوید صحبتی باشد یعنی یک هم نشینی ودوستس باشد. قطوع یعنی قطع کننده و برنده. دی اول زمستان است. زروع از زراعت و کشت و کار هست. زارع کشت میکند و آن چیزی که کشت شد میگویند زروع. یک نوع دوستی هست که مثل شمشیر برنده هست مثل دی که درختان را خزان میکند و در واقع یک نوع میبرد( البته نه با اره آهنی) بعضیهایش را خشک میکند و یا از طراوت میاندازد. طراوت و خرمی را قطع میکند. در کشتزارها هم همین کار را میکند. اگر زارع کشتش را برداشت نکرده باشد این دی کشتش را خشک میکند.
266 صـحـبتی بــا شد چو فصـل نـو بـهـار زو عــمــارتــهــا و دخــلِ بــی شـــمار
یک نوع دوستی باشد در مقابل آن دی مثل بهار و طراوت. زو یعنی از او. عمارتها یعنی آبادانیها. بهار آباد میکند و دخل بی حد و حصار هم میاورد. یک نوع دوستی هم اینطور است. وقتیکه حالا نمیدانیم کدام یکی از این دوستی ها هست،باید احتیاط را از اول رعایت کنیم.
267 حَـزم آن بـا شــد کـه ظــن بــد بــری تــا گـــریـــزی و شـــوی از بَد بـــری
حزم یعنی سر دو راهی بودن و شک داشتن. حالا میگوید حزم آن باشد که ظن بد ببری و گمان کنی که این دوستی جدید مشکوک است و باید حتما احتیاط کرد. وقتی که تو این حزم را میکنی تو از شر بدیها فرار میکنی و از بدی ها بری و عاری میشوی. پس این حزم با بد گمانی شروع میشود و اینکه مولانا بعنوان معلم اجتماع میگوید وقتیکه در دیدار اول از کسی خوشتان آمد با دل و جان باو نزدیک نشوی و دل و جان باو نسپارید. صبر کنید و ببینید که او چگونه از آب در میاید.
269 رویِ صـحـرا هسـت هـمـوارو فراخ هـر قـدم دامــیسـت کـــم ران اوســتــاخ
روی صحرا یعنی سطح سحرا. در اینجا صحرا را بعنوان بیابان بکار برده. ولی چه بیابانی؟ آنچه که در اینجا میخوانید صحرا بعنوان بیابان است ولی ما در ادبیات خودمان در ایران صحرا بصورت بی آب و علف نیست و یعنی دشت سبز و خرم. چه بسا کشت و زار هم داشته باشد. ولی همین دشت که سبز است و کشتزار هم در آن شده صاف و هموار است. فراخ یعنی خیلی گشاد و وسیع. حالا تا این دشت را می بینی نکند که یک مرتبه خوشحال بشوید وشروع کنی بدویدن در آن. در مصراع دوم میگوید ممکن است که هرقدم دامی است که گسترده باشند برایتان. میگوید کم ران یعنی کمتر بران بجلو ای گستاخ. اوستاخ یعنی گستاخ. حالا جنبه عرفانیش را نگاه میکنیم. این زندگیست. گذر کنندگان راه حقیقت هم که در جستجوی حقیقت هستند, همچون آن صحرائیست که سطحش صاف بنظر میرسد ولی برای نفس اماره ما یعنی خواهشهای دل ما امکانا دامهائی نهاده شده باشد که هرگاه رونده این راه حقیقت این دام را نبیند و آن دشت را ببیند و این زندگی بیابان مانند را خالی از مکر و فریب ببیند بمعرکه و اشتباه میافتد. در راه عرفان باشتباه افتادن خیلی خطرناک است. برای اینکه بسیار از حقیقت دور میشود. اگر کسی باین راه قدم نگذاشته باشد، پس به حقیقت نمیرسد ولی کسیکه در این را قدم بگذارد و بعد منحرف بشود خیلی از حقیقت دور میشود و هرچه جلوتر میرود, دورتر میشود. برای اینست که حزم و دور اندیشیدن بیشتری لازم دارد. اینکه بگوید سبز است و وسیع و روح پرور و شروع کند بدویدن امکانا دردام گرفتار شود چون ظاهر این صحرا او را فریب داده است.
270 آن بُــز کـــوهــی دُوَد کــه دام کــو؟ چــون بـتـــازد, دامش افـــتـد در گــلــو
بز کوهی از کوه پائین میایدو شروع میکند به دویدن و خوشحالی کردن و از کار خودش دلشاد میشود و شروع میکند بچپ و راست دویدن با چست و چالاکی و آسوده خاطر میدود و با خود میگوید این دامیکه میگفتند کو, منکه نمی بینم و چه کسی گفته است که در این دشت زیبا ممکن است دام باشد و بتاختن ادامه میدهد و در همین افکار هست که دام میافتد بگردنش و شکار میشود.
271 آنـکه مـیگـفـتی کـه کـواینک بـبـیـن دشــت مـیـدیــدی, نـمـی دیدی کــمــیــن
آنکه یعنی ای کسیکه میگفتی دام کو. اینک یعنی حالا. ببین و نگاه کن. تو دشت را میدیدی ولی دامی را که برایت گذارده بودند نمیدیدی. آن صیاد در کمینت بود و تو او را نمیدیدی.
272 بی کـمـیـن و دام و صـیّـاد ای عـیار دُنــبــه کِـی بــاشــد مـــیــانِ کــشـت زار
عیار تغیر شکل یافته عیّار است و بمعنی زیرک است و بار منفی هم آنچنان ندارد. میگوید : ای زیرک تواین دنبه را دیدی که در کشتزار گذاشته شده و تو فکر نکردیکه در این کشتزار دنبه برای چی گذاشته اند. جای دنبه اینجا نیست. حتما دامیست و صیادی در کار است. شکارچیانیکه میخواستند در دشتها شکار کنند میرفتند و در کشتزارها دنبه میگذاشتند و زیر این دنبه را دام مخفی میکردند. دام دیده نمیشد ولی دنبه دیده میشد. حالا وقتی شکار بوی دنبه را حس میکرد بطرف آن کشیده میشد و بآن دمبه نزدیک میشد و تا میخواست که آن دمبه را بخورد، دام بگردنش میافتاد و صید میشد. تو باید که حزم میداشتی در حالیکه چشم دلت را هم باز میکردی.
276 چشـــم اگــرداری تـو کورانه مــیــا ور نـــداری چشـــم, دســت آور عــصـا
چشم اینجا چشم دل و بصیرت است و عربیست و فارسی آن میشود بینش. بینش یک چیزی غیر از دیدن است. بینش یعنی بدون اینکه یک چیزی را بدانیم, چشم دلمان آن را ببیند. حالا اگر از خودت خبر داری که این بینش و بصیرت را نداری کور کورانه در راه زندگی قدم بر ندار. لا اقل اگر چشم نداری عصائی بدست بیار که آن عصا برای تو یک احتیاط باشد چون این عصا کار حزم و احتیاط را برای تو میکند.
277 آن عصـــای حَـزم واســتــدلال را چــون نـــداری دیــد, مــیــکــن پــیشـوا
آن عصای حزم و استدلال یعنی حزم و استدلال عصا مانند. هم چنان که یک نا بینا یک عصا در دست میگیرد شما هم اگر بینش نداری و یا راجع به بینش خودت شک داری, باید عصای حزم و استدلال را بدست بیاوری. با خودتان استدلال کنید که اینجا برای چی دمبه گذاشته اند. چرا این دوست اینقدر مرا تحریک میکند که با او نزدیک شوم و دوستی کنم. این داستان چیست که او اینقدر اصرار دارد که با من شریک بشود و بعد دست در دستش بگذاریم. اگر که آن حزم و دور اندیشی را نداری و عصای استدلال را هم نمیتوانی بدست بیاوری راهنمائی برای خودت انتخاب کن و آن راهنما برای تو میگوید که این راه را برو و یا نرو. روندگان راه حقیقت و جویندگان طریقت و حقیقت اینها هم در ابتدای راه که هنوز آن دید باطنشان باز نشده کاملا و تجربه ندارند و آن دور اندیشی و استدلال و احتیاط را هنوز ندارند, اینها معمولا در ابتدای کار از چراهای نظری استفاده میکنند و چرا های نظری ممکن است آنها را باشتباه بیاندازد. باید پیشوائی بدست بیاوری که این پیشوا عصای تو باشد و بدون این پیشوا در راه طریقت قدمی بر نداری. حالا وقتیکه کمی جلو رفتی و بمرحله کشف و شهود رسیدی یعنی حقیقت را در دلت کشف کردی و آنرا مشاهده کردی در اینصورت دیگه لازم نداری.
278 ورعـصـای حَزم و اسـتلال نـیسـت بی عصـا کش بـرسـرهــر رَه مـه ایسـت
مولانا این بیت قبلی را تکرار میکند. اگر که در ابتدای راه آن عصائی که کار احتیاط را میکند نداری, بر سر هر راهی که میرسی میخواهی آن راه را شروع کنی بدون عصا ادامه ندهید. ممکن است که اشتباه بکنید و گمراه بشوید. !
279 گـام زان سـان نِـه که نـا بـیـنـا نهـد تـا کـه پـا از چــاه و از ســگ وارهــــد
گام زان سان نِه یعنی آنطور قدم بردار که نا بینا قدم بر میدارد. نابینا خیلی با احتیاط قدم بر میدارد. چاه در مصراع دوم یعنی چاه گمراهی. از سگ یعنی خواهشهای دل ما و آن نفس اماره ما. تو مثل نابینایان برو تا از افتادن بچاه گمراهی نجات پیدا بکنی و هم از دست آن سگ اماره ات خلاص بشوی.
280 لـرز لـرزان و بـتـرس و احـتـیــاط مــی نـهـد پــا تــا نــیــفـتــد در خُــبــاط
کلمه خُباط یعنی لرزش, گمراهی, خطا. در اینجا بیشتر معنی گمراهی را دارد. آن نابینا چگونه بجلو میرود؟ لرز لرزان آهسته آهسته و با احتیاط تمام. اول عصا را بجلو میبرد و بعد خودش قدم بجلو میگذارد تا بگمراهی ولغزش نیافتد. یا بقول مولانا در خُباط نیافتد. لغزش یک معنی ظاهری آن لیز خوردن است اما یکی هم لغزش در کار و زندگیست یعنی خطا در زندگی. خطا کردن و سرُیدن در چاه گمراهی.
281 ای زدودی جســتــه, در نـاری شده لــقــمه جُســتــه, لــقــمــه مــاری شـــده
ای یعنی ای کسیکه. زدودی جسته یعنی از دودی فرار کرده. نار یعنی آتش. ای کسیکه از دود فرار کردی ولی در آتش افتادی, تو دنبال لقمه هستی و دنبال بدست آوردن چیزی هستی. تو لقمه را پیدا نکرده لقمه مار شدی.این دنبال لقمه رفتن همان زیاده طلبی هاست که باز هم آن خواهشهای دل ماست. فلان شخص همه چیز دارد با آنها زندگی خوب میکند و هیچ تنگدستی ندارد ولی باز هم بیشتر میخواهد. اگر ازش بپرسی که چرا بیشتر میخواهی میگوید برای اینکه آن یکی دارد و منهم میخواهم. این لقمه جستن است یعنی زیادی خواستن است. ای کسیکه دنبال لقمه و زیادی خواهی هستی, تو مثل آدمی هستی که میخواهی خودت را از فقیری و بد بختی نجات بدهی ولی میافتی در آتش نا امیدی و در آنجا خودت را گرفتار میکنی.
اینجا مولانا اشاره میکند به قوم سبا. سر زمین سبا در عربستان جنوبی بود آثار آن هنوز هست که بین یمن شمال و یمن جنوبی قرار دارد. قومی بودند بسیار ثروتمند و خیلی در رفاه و آسایش زندگی میکردند بنام سبا. ملکه ای داشتند بنام ملکه بالقیص که او بهمسری حضرت سلیمان درامد. آنقدر این سرزمین سبا آباد بود که وقتی کسانیکه میخواستند باین سر زمین سبا بروند اصلا آذوقه ای با خود نمی بردند چون نرسیده بسبا همه جا آباد بود. یک سد عظیمی داشت باسم سد مآرف. از بارانهای موسمی این سد پر میشد و این سد معارف رودخانه ای بدنبال خودش میاورد که این رودخانه شبکه آبیاری وسیعی داشت و این باعث می شد که همه جای آنجا را سبز و خرم بکند. آثارش هم هنوز در یمن هست. و این باعث فراوانی نعمت شده بود و اینها بجای قدر دانی از این نعمت و از این رفاه و آسایش راه اشتباه و طغیان و گمراهی در پیش گرفتند. تاریخ بخوبی نشان میدهد. اگر اهل تاریخ باشید هر قومی که در حال رفاه و آسایش باشد و این آسایش بدرازا بکشد اینها راه خطا میروند و خودشان باعث گرفتاریهای خودشان میشوند و در سرزمین سبا هم همینطور شد. وقتیکه ما به پیامهای تاریخ هم میرسیم می بینیم که ما زمانیکه همه چیز داریم و در رفاه کامل زندگی میکنیم، خودمان وسیله میشویم که خودمان را گرفتار کنیم و آن رفاه و آسایش را از بین برود و بد بختی برایمان پیش بیاید آنوقت بعذای آن چیزهای از دست رفته میشینیم و اشک حسرت میریزیم. البته دیگر دیر شده و اشک ریختن ما سودی ندارد.
282 تــو نــخـــوانـدی قصــه اهل ســبـا یــا بــخــوانــدیّ و , نـدیـدی جــز صَـدا
کلمه صَدا در حقیقت انعکاس ندائیست که ابتدا بساکن شما بیرون میدهید. امواج این ندای شما مثلا بکوهی میخورد و بشما بر میگردد و این را صدا میگویند.اگر در میان کوهها شما اسم شخصی را ندا دهید لحظه ای بعد شما همان اسم را آنطور که شما ندا داده اید میشنوید. این چیزیکه شما میشنوید را صدا میگویند.
283 از صَدا آن کــوه, خود آگــاه نیست سویِ مـعـنی هـوشِ کُــه را راه نــیست
وقتیکه آن کوه ندای شما را جواب میگوید و صَدا را بشما بر میگرداند خودش نمیداند که چکار دارد میکند. از آن صَدا و نوا آگاهی ندارد و بمعنی آن راه ندارد. شما مثل آن کوه نباشید
284 او همی بـانگی کند بی هوش وگوش چون خَمُش کـردی تـواوهم شد خموش
آنکس که از نتیجه این داستانها بی بهره میماند, همچون کوهی که بیهوده ندا را گرفته و صَدا را پس داده و تمام میشود. اصل و خلاصه پیام مولانا اینست که باید با اصل و هستی و وجود با حقیقت هر چیزی آشنا شد. اگر صَدا هست پس ندا از چه کسی است که حالا صدا بما میرسد. فقط بشنیدن صدا بسنده نکنید.
285 داد حـــق اهــلِ ســبــا را بـس فراغ صــد هزاران قصــرو ایـوانـهـا و باغ
میگوید خداوند بقومیکه در سبا زندگی میکردند فراغت داد و صدها قصرها با ایوانهای مجلل داد و باغهای زیبا و پر از میوهجات داد.
286 شُـکـرِ آن نـگــذاردنـد آن بـد رگــان در وفـا بــودنــد کــمـتـر از ســـگـــان
بدرگ بکسی میگویند که ناسازگار و بد سرشت و بد کار است. سگ هم معروف است که وفا دارد.این قوم باندازه سگ هم وفا نداشتند. اینهمه نعمت و در مقابلش وفائی نکردند.
287 مـــر ســگی را, لـقـمـه نـانـی ز در چـون رسـد بـر درهــمــی بـنــدد کـمـر
اگر یک لقمه نانی از یک دری به یک سگی برسد، در را باز کنید و یک لقمه نانی برایش پرت کنید, آن سگ کمر همت و خدمت را دم آن در میبندد و دیگر از در خانه شما دور نمیشود. فکر میکنید که باز هم لقمه میخواهد؟ علاوه بر اینکه لقمه میخواهد دارد از خانه شما حراست میکند. دارد از در خانه شما پاسداری میکند و دارد حق آن نعمت و وفای آن نعمت را بجا میاورد.
288 پـــاســبــان و حــارِس در میــشــود گـر چـه بـر وی جُور و سـخـتـی میرود
حارس یعنی حراست کننده. این سگ بدر خانه شما نگهبانی و حراست میکند اگرچه جور و سختی بکشد.
289 هــم بـر آن دربـاشـدش باش و قرار کـــفـــر دارد, کــرد غــیــری اخـتــیـار
باش در اینجا یعنی ساکن شدن. باشدش باش یعنی او سکونت پیدا میکند. کلمه ساکن عربیست و فارسی آن میشود باشنده. کفر دارد یعنی ناسپاسی حساب میکند که دیگری را اختیار بکند. او از این در نعمت دیده و همین جا باشنده میشود.
290 ور سـگی آیـد غـریـبـی روزو شب آن ســگــانش مــیـــکــنــنــد آن دَم ادب
حالا اگر سگهای دیگر هم بیایند بدر این خانه, این سگی که دارد اینجا پاسبانی میکند آن سکهای دیگر را ادب میکند و میگوید برو هرجا که بودی و اینجا جای تو نیست.
291 کـــه بـرو آنجـا کـه اول مـنـزلست حــقّ آن نـعـمـت, گـــرو گــان دل است
تو اول کجا جایت بود,بر گرد برو همانجا. آنجا در را باز کرده اند و لقمه نانی برایت انداخته اند و تو آنجا را ول کردی و آمده ای اینجا؟ تو حق آن نعمت را فرو گذاشتی و کفران نعمت کردی. تو دلت در گرو آن نعمت است و برو همانجا. کلمه گروگان یعنی مدیون.
292 میگــزندش که بُروبـرجـای خویش حــقّ آن نـعـمــت فــرو مــگــذار بـیـش
میگزندش یعنی گازش میگیرند که برو در آن خانه ایکه از اول بتو نعمت داده اند و فرو مگذار بیش یعنی از این بیشتر حق نعمتت را کوتاهی مکن.
293 از دَرِ دل, واهــلِ دِل, آبِ حـیـات چـنـد نـوشـیــدیّ و, وا شــد چشــمــهـات
حالا مولانا بکلام خودش اوج میدهد. از گفتگوی سگان سخن را به سگان معنویت میکشد. سگان معنویت کسانی هستند که میخواستند در راه معنویت جلو بروند ولیکن حق آن معنویت را بجا نیاوردند. از در دل یعنی از پیشگاه آن آزاد دلان و انسانهای کامل مثل خود مولانا و اهل دل. اهل دل آن صاحبدلان. تو آب حیات را نوشیدی. آب حیات یعنی این اسرار و معرفت ها و رازهای آفرینش را که مثل آب حیات زندگی بخش بود, تو از در این انسانهای کامل برای مدتی چند نوشیدی و چشمهای دلت باز شد.
294 بس غـذای سُکرو وَجدوبی خودی از دَرِ اهـــــلِ دلان بـــــر جــــان زدی
بس در اینجا یعنی بسیار. غذای سُکر یعنی غذای مستی از عشق بحقیقت. وجد یعنی بی خویشتنی و از خود بیخود شدن و منیت را از دست دادن. نهایت سرور از این مستی وجد است و بی خودی یعنی از خود بیخود شدن و جز حقیقت چیزی را ندیدن. تو از در این بینا دلان و بکمک آنها معنویت آموختی و مست حقیقت شدی و آن مستی تو را بوجد و نهایت سرور و شادی آورد. تو اینها را از در دل صاحبدلان گرفتی و در دل خودت جا دادی. باز این در را رها کردی.
295 بـاز این در رارهـا کردی زحرص گِـردِ هـردکـان هـمـی گردی چـو خرس
اینجا اشاره است بطمع و طمعکاری.میگوید: باز هم طمع داری و خیال میکنی در بهتری هست که بروی تو گشوده میشود و از آن در جدا شدی؟ تو گمراه شدی و آن چیزهائیکه از صاحبدلان دریافت کردی و بدل خودت زدی, آنها هم از دلت خواهد رفت.
296 بـر درِآن مُـنـعِـمـانِ چـرب دیــگ مـی دوی بَــهــرِ ثَــریــدِ مُــرده ریـــگ
منعمان یعنی ثروتمندان و توانگران و صاحب نعمتان. چرب دیگ یعنی غذاهای بسیار خوشمزه و گوارا. حالا تو آن صاحبدلان و مردان کامل را ول کردی و رفتی در خانه منعمان و ثروتمندانیکه دیگهایشان چرب و شیرین و لذیذ است. ثرید یعنی نان تلید کرده در آبگوشت. مرده ریگ یعنی میراث و در اینجا اشاره است به باقی مانده غذای چرب دیگان. حالا تو روشن دلان را ول کردی و افتاده ای بدنبال ته مانده غذای منعمان. تو مثل خرس دنبال غذای ته مانده دیگران هستی در حالیکه آنهمه نعمتهای معنوی را رها کردی برای چیزهای بی ارزش و دنبال غذاهای جسمانی هستی و از آن غذاهای روحانی و معنوی روگردان شدی.
297 چربش اینجا دان که جان فربه شود کــار نــا اومــیــد ایــنـجــا بــه شـــود
تو بدنبال غذای چرب و شیرین هستی و میخواهی غذای چرب بخوری؟ اینجا در اهل دل است. فربه بمعنی چاق و شکم بالا آمدن است. چربی واقعی در اینجاست که جانت فربه بشود و روحت فربه بشود تو فقط بدمبال فربه شدن جسمت هستی. همه تلاشت را میکنی و آخر سر نا امید هم هستی برای اینکه دیگر چیزهائی که بخاطر طمعکاریت میخواهی و بآنها نمیرسی. برو بدر اهل دل و آنجا هست که کار نا امیدیت آنجا درمان میشود. آنجا هر نا امیدی امید وار میشود.