تفسیر :
همانطور که قبلا هم مرور کردیم, بقول مولانا زندگی هر لحظه اش مرگی و زندگیست بدنبال سر هم. در یک جائی از مثنوی میگوید:
عمر تو همچو جوی نو نو میرسد مستــمـری میـنـماید در جسد
عمر تو مثل آب روان در جوی هست. مستمر یعنی مداوم وپشت سر هم. جسد یعنی بدن , یک بدن زنده. میگوید این عمر تو قطعه بقطعه و تیکه بتیکه و نو بنو هست منتها بنظر تو مداوم و مستمر میرسد. بعد مثال میزند و این تیکه بتیکه عمر تو مثل اینکه یک توپ شعله ور را در هوا حرکت بدهیم این بصورت خط مستقیم دیده میشود در حالیکه یک خط مستقیمی وجود ندارد اینطور دیده میشود. زندگی هم یکی از جلوهای لحظه بلحظه وجود است که این جلوه ها بسرعت بدنبال هم میاید و مداوم و پیوسته بنظر میرسد.
اگر که از نظر مولانا زندگی هر لحظه عبارت است از مرگ و دوباره برگشت بزندگیست بنابر این پس از مرگ معمولا یک رستاخیز و یک قیامت است. بهمان تعدادیکه مرگ ها و زندگیها بدنبال هم هستند, این رستاخیزها هم بدنبال هم هستند. تو را هر لحظه مرگیست و رجعتیست . رجعت یعنی برگشت باین زندگی.
123 هــر زمان نـزعیسـت جـزو جانـت را بـنـگـر انــدر نـزعِ جــان ایــمــانت را
هر زمان یعنی هر لحظه و هر دم. نزع بمعنی جان دادن است. جزو جانت را یعنی بخشی از جانت را. بنگر یعنی مواظب باش. ایمانت را یعنی باورمندیت را به منبع آفرینش. مولانا میگوید هر لحظه از زندگی یک عمر جداگانه ایست و دنبال هم میآید و تو لحظه بلحظه دنبال هم میمیری و دوباره زنده میشوی. یکی از این جان دادنها هست که دیگر برگشت به زندگی را نداری و کسی نمیداند که آن لحظه چه موقعی هست. پس مواظب باش مرگ برگشت ناپذیریکه در آخر سر میاید، ایمان و باورمندیت را نسبت بحقیقت از دست نداده باشی. با قلبی و اندیشه ای باورمند از این دنیای خاکی بروی. اگر که همیشه چنین چیزی را در نظر داشته باشید که آن مرگ آخری چه موقع هست, بنا بر این همیشه در نظرت هست که امکان دارد که نفس آخری نفس بعدی باشد و من بایستی ایمانم را نگه بدارم. این ایمان و باور مندی باعث میشود که تا آخر عمر تو باورمندیت را حفظ بکنی. اگر میدانستیکه آن مرگ برگشت ناپذیر چه موقع هست. آنوقت امکان داشت که با خودت بگوئی که آخرسرمن به ایمانم توجه میکنم. ولی حالا که نمیدانی کی هست دائما توجه داری که شاید لحظه بعد باشد و من ایمانم را میخواهم نگه بدارم. وقتی ایمان نگه داشته باشد یعنی باور مندی و حقیقت نگه داشته میشود بعد از آن مرگ برگشت ناپذیر, وقتیکه روح بعالم ارواح و عالم برین میرود، آنوقت یک روح آرامش یافته ایست و روح انسان نا آرام نیست و این خیلی ارزشمند است که روح آرامش داشته باشد از اول تا آخر.
124 عـمـر تـو مـانـنـدِ هـــمــیــانِ زرسـت روز و شـب مـانـنـدِ دیـنـار اِشمُر سـت
همیان, آن کیسه چرمی بود که سکه های پول را در آن میریختند و یا نگه میداشتند. همیان زر یعنی آن کیسه چرمی که سکه های طلا در آن هست. در مصراع دوم, آن روز و شبی که دنبال هم میاید مثل سکه های زریست که دارد میشمارد. پس هر روزیکه و یا هر شبیکه از تو بگذرد مثل اینست که یک سکه از طلاهای تو خرج شده است. عمر دارد میشمارد و تو متوجه نیستی. دینار اشمُریعنی کسیکه دینار ها را میشمارد و آنها را یکی یکی خرج میکند.
125 می شُمـارد مـی دهــد زر بی وقـوف تــا کـه خــالـی گــردد و آیـــد خُســوف
میشمارد یعنی روز و شب دارد این سکه ها را از کیسه تو میشمارد. می دهد یعنی خرج میکند. بی وقوف یعنی بدون توقف و بدون اینکه تو را آگاه کند, بدون ایکه تو آگاهی داشته باشی. تو این آگاهی را نداری ولی او دارد مرتب و هر روز یکی از سکه های تو را خرج میکند. اینقدر این کار را میکند تا کیسه عمرت خالی شود. خسوف بگرفتکی ماه گفته میشود. وقتیکه ماه گرفته میشود، ماه تاریک میشود. در اینجا منظور آن تاریکی عمر است. آن خسوف رسیدن مرگ است.
126 گــر ز کُــه بسـتـانـی و نـنـهی بجـای انــدر آیــد آن کـــوه زان دادن ز پـــای
از اگر این عمر تو کوهی باشد و تو ذره ذره ازش بگیری و یا بکنی و چیزی بجایش نگذاری بلاخره روزی خواهد رسید که آن کوه ازآن کندنهای تو از پای در میاید
داد حق عمری که هر روزی از آن کـس نـدانـد قـیـمت آن در جـهان
کشــف کردم عمر خـود را دم بـدم در دمیدم جمله را در زیر و بم
این زیر و بمی که میگوید اشاره است به فراز و نشیب های زندگی. در مصراع اول میگوید من این عمرم را روزبروز خرجش کردم و ارزش آن را ندانستم. عمر رفت و تمام شد و زیر و بمی هم که بدست آورده بودم بمن نرسید و گذاشتم و رفتم.
127 پس بـنـه بـر جای هـر دم را عِـوَض تــا زِوَ اسـجُـود وَقـتـرِب یــا بـی غرض
هردم اینجا منظور هر نفس است. بعضی وقتها دم بمعنی لحظه هست و بعضی وقتها هم بمعنی نفس است. اگر که هر لحظه از عمرت را عِوضی بجایش نگذاریم پس داریم یک چیزی را از دست میدهیم و هیچ چیزی هم عوضش بدست نیاوردیم. تازو اسجود یعنی پس سجده کن. وقترب یعنی نزدیک شو و بحقیقت سجده کن. غرض از چیزی بجای آن این است که حقیقت را بشناسیم و در برابر حقیقت سجده کنیم یعنی ارزش این حقیقت را بدانیم که چیست و حقیقت جو باشیم و سعی کنیم که حرف خودمان را بحقیقت نزدیک کنیم و در راه حقیقت بشتابیم. اگر اینطور باشد باین معنیست که در واقع ما چیزی بعوض عمرمان گذاشته ایم چون آرامش را پیدا کرده ایم. این آرامش بهترین چیزهاست. این آرامش ارزشش از روزهائی که میگوید مثل سکه های طلا میماند و خیلی با ارزش هستند، قیمتش خیلی بالاتر است. تا بدانی که منظر و غرض از اینکه انسانهای کامل گفته اند بتو که در برابر حقیقت سر تعظیم فرود آور و نزدیک شو باین حقیقت، غرض اینست. غرض یعنی منظور.
128 در تـمـامـیِ کـارها چـندیـن مـکـوش جـز بـکــاری کـه بُـوَد در دیـن مــکـوش
این یکی از ابیاتیست که اکثریت خوانندگان را به اشتباه میاندازد. بیت اول میگوید در همه کارها کوشش مکن. اینطور نیست .مولانا برعکس همیشه کار و کوشش را توصیه و تشویق میکند. میگوید حتی وقتیکه میخواهی بخدا توکل کنی مثل یک کشاورز, اول بکار و بعد توکل کن. یعنی کار کردن مقدم بر توکل کردن است. کشت کن پس تکیه بر جبار کن. جبار یکی از اسامی خداوند است. در بیت فوق , در تمامی کارها منظور تمام کردن کارها نیست و منظور در همه کارهاست. جز بکاری که بود در دین.این دین یعنی چی؟ کلمه دین در لغت بمعنی قانون است و وقتی در تصوف میاید یعنی قانون انسانیت. میگوید در کارهای مختلف اینطور همه نیروهایت را خرج مکن جزبکاریکه مربوط بانسانیت باشد و قانون انسانیت آن را اداره کند. حالا این انسانیت این است که چیزی یاد بگیری, دانش خودت را بالا بگیری, تکبر نداشته باشی, بمردم دستگیری کنی, و بلاخره چیزیکه یاد گرفتی بدیگران بگوئی و امثال اینها. اینها قانون انسانیت است. در این کار ها با تمام قوا بکوش ولی در بقیه کارها آنطور خودت را خسته مکن و باندازه ای بکوش که لازم داری. توجه داشته باش که زنده بودن و مال بدست آوردن اینها چه ارتباطی با هم دارد. ما مالی بدست میآوریم که زنده باشیم و زنده نیستیم که مال بدست بیاوریم. میخوریم که زنده باشیم, زنده نیستیم که بخوریم. اینها با همدیگر اشتباه نشود.
129 عـاقـبـت تـو رفــت خــواهـی نا تمام کـا ر هـــایــت اَبــتَــر و نــانِ تـــو خــام
خیال میکنی که آخرش چیست. آخرش آن مرگ برگشت ناپذیر است و باید که ما این باورمندی خودمان را حفظ بکنیم. میگوید: عاقبت آن مرگ برگشت ناپذیر برایت پیدا خواهد شد و تو میروی و این کارهائی هم که اینقدر برایش تلاش کردی میگذاری و میروی. هیچ کس نمیتواند بگوید که من همه کارهایم را کردم, دکان خودم را می بندم و شب میروم خانه و میمیرم. میگوید تو بدان که اینکار باین شکل مستمرهست و پشت سر هم میاید. کار دنیا هیچوقت تمام نمیشود. این کارها ابتر است. کلمه ابتر در لغت بمعنی دم بریده است. یعنی یک چیز ناقص, مثلا یک قاطریکه دمش را ببرند میگفتند این قاتر ابتر است یعنی ناقص شده. حالا میگوید کارهایت ابتر و ناقص میماند. نانیکه میخواستی بپزی در دنیا, خام و نپخته تو میمیری. آیا منظور آن نانیست که میخوری؟ خیر این یک اصطلاح است. فکر کنید تمام کارهائی که در زندگی میکنیم داریم نان می پزیم.بلاخره تو نانت خام خواهد بود.
130 وآن عـمـارت کــردن گـور و لَــحَـد نَـی بسـنـگ اسـت و بچـوب و نـی لُـبـد
عمارت کردن یعنی ساختن و آباد کردن. گور و لحد هردو یک معنی دارند و آن قبریست که همه مردگان در آنجا بخاک سپرده میشوند. بعضی ها چقدر سعی میکنند که آرامگاهشان عالی باشد, آباد باشد و چه باشد و چه باشد. میگوید آباد کردن گور و یا لحد باین نیست که از سنگهای قیمتی و چوبهای تراشیده شده که از سندل باشد و از جنگلهای هندوستان آمده باشد. لُبد یعنی آن مالهائیکه جمع آوری کرده ای و دور بر گورت بنمایش بگذاری.این کارها عمارت کردن گور و لحد نیست. عمارت کردن گور و لحد اینست که وقتی میخواهی بمیری و بروی بآرامگاه آخری خودت با آرامش بروی. آن باور مندی بحقیقت که بتو آرامش داده بتوانی داشته باشی. سعدی در گلستان داستانی دارد که یک ثروتمند زاده ای یک فقیر زاده ای را گیر آورده بود. او را برده بود بسر قبر پدرش و میگفت ببین پدر من چه سنگهای قیمتیی دارد. ببین چه نقشهای قشنگی روی سنگ فبرش حک شده و چه قالیچه های قیمتی از کاشان و تبریز آورده اند و اطراف قبرش انداخته اند. فقیر زاده باو گفت تا پدر تو بخواهد از زیر اینهمه سنگ و طلاها و فرشها بیرون بیاید، پدر من صد باره به بهشت رسیده باشد. این داستانیست که سعدی در گلستان میاورد. حالا توجه کنید حرف مولانا را که میگوید این گنبدو بارگاه ساختن بکسی شخصیت نمیدهد و این عمارت کردن نیست. عمارت کردن دنبال حقیقت رفتن است. مسلما روح مولانا از این کارهائی که دارند در قونیه برایسش میکنند در آسایش نیست. او هیچ وقت نگفته که وقتی من مردم برایم گنبد و بارگاه آنچنانی بسازید. از این رقصهای دروغین بنام رقص سماع که اطراف مقبرش میکنند و پول بدست میاورند, قطعا روحش ناراحت است.
131 بلکــه خود را درصـفـا گـوری کَنی در مـــنــیّ او, کُـــنـــی دفـــنِ مَــــنــــی
میگوید آن نیست که سنگ قبرش چه جوری باشد بلکه اینکه گور تو با صفا و صمیمیت باشد و خودت را در صفا و صمیمیت دفن بکنی. آنطور صفا و صمیمیت, باورمندی و حقیقت پیدا کرده باشی و درونت نورانی شده باشد که در این نور حقیقت خودت را ا دفن بکنی. در مصراع دوم میگوید در منی او، یعنی در وجود او.او یعنی خداوند. در وجود آن آفریدگار منیت خودت را دفن کنی. منی یعنی منیت. این منیت را قبل از اینکه بمیریم باید دفنش کرد. کجا دفنش کنیم؟ در هستی آن مبدأ آفرینش و آن میدأن آفرینش و کل انرژیهای حاکم بر عالم طبیعت و در هستی خداوند. او کل قدرت است و تو برای چی منی و منی و ابراز منیت میکنی؟. وقتی تو منیتت را دفن کردی و وقتی مردی آنوقت برو ودر صفا و صمیمیتی که ایجاد کردی مدفون شو و نه در لابلای این سنگهای قیمتی و این زرق و برقها.
132 خــاک او گــردی و مـدفـون غـمش تـــا دَمَـــت یــا بــــد مـــددهـــا از دَمــَش
او اینجا حقیقت است. مدفون غمش یعنی غمِ عشقش. در مصراع دوم, تا دمت یعنی نفست. و دمش یعنی نفسش. باید خاک درگاه و غرق دریای حقیقت باشی. غرق در دریای عشق بحقیقت باشی آنوقت مددها یعنی کمکها میگیری . فیضها می بری از این حقیقت. آنوقت حقیقت با تو سخن میگوید و دم میزند و تو از این دم زدنهایش و سخن گفتنهایش تو مددمیگیری. اگر این حقیقت را شما آفریدگار در نظر بیاورید, این آفریدگار دم زدنهایش و سخن گفتن هایش کجاست؟ این سخنهایش توی انجیل و تورات و قران و اوستا ست. آنوقت تومددها میگیری از نفس او که در آنجاست و از سخن او که آنجاست. وقتی شما دارید حرف میزنید این نفس شماست که دارد بیرون میاید برای اینست که سخن گفتن دم زدن است این سخن گفتن و دم زدن با هم است.
133 گــور خــانــه و قُّــَّبــها و کــنــگـره نَـبـوَد از اصـــحــابِ مـعـنـی آن, سَــرَه
گورخانه یعنی مقبره و قبه یعنی گنبد. کنگره یعنی آن لبه های چین و شکنی که بالای آن مقبره ها میدهند. اصحاب معنی یعنی اهل معنی و آنهائی که به معنویت رسیده اند. آن اشاره است به این مقبره ها و باین کنگره ها و باین قبه ها. در مصراع دوم سَرَه یعنی مناسب و پسندیده. میگوید این مقبره ها و این گنبدها و کنگره ها نزد اهل معنی پسندیده و مناسب نیست و پذیرفته هم نیست. اینها همه از عوارض این دنیای خاکیست. بخشی از نمایشهای این جهانی است. وقتی داری قبه و بارگاه دستور میدهی برای خودت بسازند، بعضیها قبل از اینکه بمیرند دستور میدهند که قبه و بارگاه برایشان میسازند. میگوید تو با اینکار برای کی داری نمایش میدهی؟. اینها نمایشهای دنیای خاکیست. اگر داری برای حقیقت نمایش میدهی که حقیقت اهل معنی است و اصلا این چیزها را نمی پذیرند. پس برای چی داری این کار میکنی. این مقبره های باشکوه و مجلل نشانه علاقه های دنیائی تو و دلبستگی باین دنیای خاکی توست که میکنی. بهمین دلیل معتقد هستیم که اگر خوب دقت بکنیم مولانا با این قبه و بارگاهی که برایش ساخته اند راضی نیست. اصلا آن مقبره اش را میگویند قوت الخضرا با آن کاشیهای سبز ساختند و میگویند قبه سبز. خودش میگوید این قبه ها وقتی که میسازید اینها کارهای دنیویست. اینها را نفهمیده آمدند و درست کرده اند و هرکسی هم آمده یک چیزی بآن اضافه کرده است.
134 بـنـگـراکـنـون زندهِ اطـلس پوش را هــیـچ اطــلس دســت گــیــرد هـوش را
حالا مرده ها را ول کن. این زنده هائی که لباسشان زربفت است و از اطلس درست شده. اطلس پارچه هائیست که از رشته های زر درست شده. میگوید آیا هیچ این اطلس دستگیری این آدم را میکند؟ آیا هوش و عقل این آدم را بیشتر میکند؟ و یا هرچه این لباسها را بپوشد آیا هوشش بیشتر میشود؟ آیا عقلش بیشتر میشود؟
روندگان طریقت بنیم جو نخرند قبای اطلس آنکس که عاری ازخرد است
میگوید روندگان راه طریقت، این قبای اطلس, نیم جو هم برایشان ارزش ندارد. ارزش بآن خرد و هوش است که در باطن شخص هست.
135 در عــذاب مُــنــکر اسـت آن جـانِ او کـــژدمِ غــــم در دل غــــمــــدانِ او
میگوید این اطلس پوش را اینطور نگاه مکن. این اطلس پوش در عذاب زشتی هست. منکر یعنی زشت. جان او یعنی روح او. غم کژدم مانند, غم عقرب مانند در دلش که مسکن غم است. در دل غمدان او. میگوید دل آنها جای غم است و تو متوجه نمیشوی. ظاهرشان را نگاه میکنی و می بینی که اطلس پوش هستند. در صورتیکه این مثل عقرب غم اطلسی که پوشیده که دزد نبرد, چیزی ازش کم نشود, زلزله و سیل نیاد آن را ببرد. در غم عقرب مانند دارد بجانش نیش میزند .اما اگر هیچ کدام اینها را نداشته باشد و یک لباس ساده داشته باشد، دلش غم دان نیست. برعکس دلش جای شادی و سرور است.
136 از بـرون بر ظاهرش نـقـش و نـگـار وز درون, زانـد یـشــهــا او زارِ زار
ظاهرش پر از نقش و نگار است. دستبندها و طلا ها. پایش لنگ است و نمیتواند راه برود آنوقت یک عصا سفارش میدهد از هندوستان که چوبش حتمااز چوب سندل باشد. برای اینکه وقتی کسی باو نگاه میکند بگوید ببین عصایش از کجا آمده. این برخ کشیدن است و پز دادن است. این ظاهرش اینطور است ولی از درون نگرانیها و اندیشه هائیکه دنیا پرستان دارند, زارِ زار و خیلی مضطرب. هیچ وقت فکر کرده اید که آنهائیکه اینقدر اهل برخ کشیدنها و این زر و زیبر ها واین تجلمات و شکوها هستند اینها, هیچ دقت کرده اید که کارشان با روانشناسان هم هست. و اینها همه ناراحتیهای روانی پیدا کرده اند؟.
137 وآن یـکـی بِـیـنـی در آن دلــق کـهـن چـون نـبـات اندیشـه و, شـکر سخن
وان یکی دیگر را در مقابل این اطلس پوش میبینی دریک دلق کهنه، دلق یعنی یک لباس خرقه ساده ایکه اصلا آستر هم ندارد که بآن میگویند یک لا قبای کهنه شده. در برابر آن اطلس پوش. آنوقت لب اندیشه هایش مثل نبات شیرین است. دلیل اینست که راحت است و آرامش دارد. مولانا میگوید نگاه کنید و خوب ببینید. کلمه تکبر از کبیر و بزرگ است. اطلس پوش میگوید من از تو بزرگتر هستم برای اینکه این طلاهائی که من دارم تو نداری و بخاطر اینست که من از تو بزرگتر هستم پس من بر تو تکبر میکنم. من خودم را هم بزرگ میبینم و لذا خود بزرگ بینی دارم.
166 بـوی کـبـرو بـوی حـرص و بـوی آز در سـخـن گفــتــن بـیاید چـون پـیـاز
یکی که پیاز خورده, حرف که میزند بوی پیاز از دهنش میاید. تو که نمیگوئی من تکبر دارم ولی بوی آن کاملا مشخص است. تو که نمیگوئی که من حرص و آز و طمع دارم ولی بویش میاید. مثل اینکه تو نمیگوئی که من پیاز خوردم ولی بوی پیاز دهن تو نشانه پیاز خوردن توست. تکبر هم مثل همان سیر و پیاز است. هرچه تو ادعا کنی که تکبر نداری, بوی آن تو را رسوا میکند.
167 گرخوری سو گند: مـن کی خورده ام از پــیــاز و ســیــر تـقــوا کـرده ام
اگر قسم و سوگند بخوری که من نه سیر خورده ام و نه پیاز. ولی همین قسمی که میخوری بوی سیر و پیاز را دارد از دهنت بیرون میاورد. همان قسمت هم دارد تو را بی آبرو میکند. اگر بگوئی که من قسم میخورم که سیر نخورده ام. ولی وقتی همین حرف را میزنی آن بو دارد میگوید که تو داری دروغ میگوئی.
168 آن دمِ ســو گــنــد غـــمـــازی کــنــد بـــر دَمـــاغ هــمــنشـیــنــان بـر زند
دم اینجا نفس است. غمازی کردن یعنی سخن چینی کردن. میگوید نفست دارد سخن چینی میکند و دارد رسواگری میکند. تو داری قسم میخوری که سیر نخورده ام ولی نفست دارد تو را رسوا میکند. در مصراع دوم میگوید این نفس تو بر بینی هم نشینان تو بر میزند و تو را در مقابل آنها رسوا میکند.
169 بس دعـا هـا رد شـــود از بـــویِ آن آن دلِ کـــژ مــی نَــمــایــد در زبان
خیلی از دعا ها که مردم میکنند پذیرفته نمیشود و رد میشود. کژ اینجا کژ اندیش است. دل کژ اندیش, دل یک انسانیکه اندیشه های کج دارد، خودش را می نماید یعنی خودش را نشان میدهد, ظاهر میسازد. همینجوریکه بوی سیر و پیاز خودش را از کسیکه سیر و پیاز را خورده ظاهر میکند, اندیشه کج و بد هم که در درون کسی باشد وقتیکه آنکس دارد صحبت میکند معلوم میشود که اندیشه این آدم بد و زشت است.
170 اِخـسَـــتُـــو آیــد جــــوابِ آن دعــــا چــوب رَد بــاشـد جــزای هــر دغــا
اخستو یعنی دورشوید. شما دعا میکنید به بارگاه حقیقت خیری را میخواهید. حقیقت بشما میگوید دور شو. تو زبانت دارد این را میگوید ولی دلت این را نمیگوید تو صفا نداری. صفا کسی دارد که زبانش با دلش یکی باشد. زبانش با اندیشه اش یکی باشد. چوب رد باو میزند. این دعای تو پذیرفته نیست برای اینکه تو آدمی هستی که بد دل هستی, حیله گری و نادرست هستی و دغا هستی. دغا یعنی حیله گر و نا درست.
171 گَـر حدیـثِ کـژ بُوَد معـنـیت راسـت آن کــژی لـفظ مـقــبــولِ خــداسـت
حدیس یعنی سخن. اگر سخن تو ناپسند باشد ولی باطن تو درست و راست باشد، آن کژی و ناپسندی سخن تو و ناپسندی لفظ و گفت تو مقبول درگاه حقیقت است. برای اینکه ممکن است یک شخصی بلد نباشد که حرف بزند, حالا این شخص نابلد در حرف زدن موقعیکه چیزی میگوید ممکن است که یک چیزهایش را کژ و نا درست بزند.
ما درون را بنگریم و حال را نی برون را بنگریم و قال را
قال یعنی سخن. ما بحرف و سخن نگاه نمیکنیم, ما بدرون نگاه میکنیم. حالا چون دارد حرفهائی که نمیداند چه جور بزند, بقول آن شبان موسی که بخدا میگفت تو کجائی که من بیایم و شپش های تو را بکشم و موسی گفت این حرفها را برای چه کسی میزنی و چوپان گفت برای خدا, موسی گفت تو که خدا را نمیشناسی. بعد خطاب آمد بموسی که ای موسی چرا این حرف را بچوپان زدی و چرا او را از ما دور کردی و ارتباطش را با ما قطع کردی؟. تو برای وصل کردن آمدی, کی باین فصل کردن آمدی؟ فصل کردن یعنی فاصله انداختن و جدا کردن. ما درون این چوپان را داریم نگاه میکنیم و درونش راست و پاک است و حالش درست است و ما بآن نگاه میکنیم. ما بقول و حرفش کاری نداریم. ما بظاهر کاری نداریم, ما بمعنی و باطن کار داریم. این یکی از ارکان عرفان است که ظاهر بین نباشید و به باطن بنگرید.