02.3 راز حلق معانی

تفسیر  :

مولانا در بحث های قبلی که در چند قسمت ادامه داشت گفته بود هرچه در این عالم وجود دارد زنده است و چون زنده است حلق و گلوئی دارد و بعد گفت که هم برای خوردن غذای مادی حلق و گلو لازم است و هم برای خوردن غذاهای معنوی و توضیح داد که این حلق و گلوی که برای خوردن غذای معنوی لازم است استعداد و درک معنویات است. یعنی اگر که کسی معنویات را شایستگی داشته باشد و استعدادش را داشته باشد که درک بکند و هضمش بکند.  از نظر مولانا این غیر از حلق و دهانیست که غذای مادی میخورد, حلق و دهان غذای معنوی هم دارد. بعد خلق و دهان خاصی را بیاد آورد و گفت طبق اشاره هائی که در افسانه های مذهبی آمده, عصای حضرت موسی هم حلق و دهان داشت. البته هروقتی موردی از این موارد پیش میاید, مولانا سعی میکند در اینگونه موارد آن افسانه های مذهبی را که مردم بآنها باوردارند, آنها را بگیرد و از راه اندیشه آنها وارد بحث بشود تا بلاخره به هدف خودش که گفتن حرفهای متعالی خودش هست برسد. چون نزدیکترین چیز به مردم عقاید مذهبی آنهاست و اینست که بگفته خودش از همه جا میگیرد و وارد میشود و بعد در جای معینی مسیر را میبرد بطرف حرفهای خودش.

مثالی که در اینطور موارد میزند این است که شخصی را در نظر بگیرید که در رودخانه ای شنا میکند و او میخواهد آب رودخانه را در جهتی که میخواهد بر گرداند ولی از اول قادر باینکا رنیست و اجبارا در مسیر حرکت آب حرکت میکند و در جائی که مناسب هست کم کم جریان آب را بر میگرداند. همینگونه که این شخص در مسیر حرکت آب میرود, مولانا هم در مسیر اندیشه های مذهبی, حالا هر مذهبی باشد، حرکت میکند و می بینید که مسیر  را می برد بسوی حرفهای خودش. این افسانه مذهبی که در اکثر کتابهای مذهبی هست اینست که یکی از معجزات حضرت موسی این بود که موسی عصای خودش را میانداخت و این عصا تبدیل یه یک افعی میشد و فرعون از اقصی نقاط کشور جادوگران خودش را خواست و بآنها گفت که شما باید کاری بکنید که بر تر از کار این موسی باشد. آنها هم بجادوگری خودشان متوسل شدند و هر کدام چوب دستی  و یا طنابکی در دست داشتند انداختند و اینها همه در اثر جادوئی که کرده بودند تبدیل به مار شد و آنوقت وقتی موسی عصای خودش را انداخت همه آن مار ها را بلعید. اینها همه پیامهائی را بما میرسانند و صورت ظاهرشان را نباید نگاه کرد. عصای موسی یک جسم مادی و یک چوب بود و این چوب غیر زنده ولی از نظر مولانا زنده بود و حلق و دهانی داشت بطوریکه آن مار ها را بلعید بعد از این حد هم ضمن گفته هایش بتدریج بالاتر میرود و میگوید یقین هم حلق و دهان دارد. برای اینکه ببینید چگونه این نکته را بیان میکند که یقین حلق و دهان دارد باید ببینید که یقین در لغت بمعنی باور بدون شک هست اما در تصوف و عرفان که میاید معنی خاص خودش را پیدا میکند و سه مرحله دارد, مرحله اولش علم الیقین است وبعد مرحله عین الیقین است و مرحله سوم مرحله حق الیقین است و این سه تا با همدیگر ارتباط دارند. وقتیکه شما یک چیزی را باور دارید و شک هم ندارید نسبت به این چیز بنا بتصور خوتان و علم دارید نسبت بآن. حالا این علم الیقین است. مثلا اگر بگوئید که امروز باران خواهد بود. پس شما یقین و باور دارید که باران میآید. وقتی اینطور میشود که شما بعلم هواشناسی وارد باشید. وقتیکه علم هواشناسی را دارید میگوئید طبق آن چیزیکه این علم بمن میگوید امروز باران خواهد آمد. این حرف شما متکی به یک علم است و یک وقتی هست که از این مرحله بالاتر میرود و به عین الیقین میرسد یعنی دیگر احتیاجی به دانش وعلمی ندارد بلکه چشم دلتان می بیند و کشف میکند آنوقت این عین الیقین است و عین بمعنی چشم است. چشم دلش و نه چشم سرش. در درون خودش می بیند و یقین پیدا میکند.این علم الیقین است . از این جلوتر که رفت به حقیقت می پیوندد و با حقیقت و حق یکی میشود و باین میگویند حق الیقین. این یعنی که خود حقیقت است و همه چیز را می بیند. طبق مثالی که چندین بار آورده شد مثل قطره ایست که بدریا انداخته شده و شما دیگر آن قطره را نمیتوانید پیدا کنید. حالا اگر کل دریا را حقیقت بپنداریم, این قطره هم دیگر به حقیقت وصل و یکی شده. پس علم الیقین هست و عین الیقین هست و حق الیقین و اینها بهم دیگر پیوسته هستند. حالا مولانا میگوید این یقین ها هم حلق و دهان دارند. مخصوصا این علم حق الیقین که مرحله سوم هست حلق و دهان دارد. این ممکن است چه بسا باعث تعجب خوانندگان باشد که چگونه این یقین میتواند حلق و دهان داشته باشد. حالا با این مقدمه میپردازیم به تفسیر اشعار زیر.

0039    مَـر یقین راچون عصا, هـم حلق داد       تــا بخـورد او هـر خـیـالی را که زاد

یقین را که در بالا بررسی کردیم. عصا همان عصای موسی هست. میگوید یقین هم مثل عصا حلق و گلو دارد. در مصراع دوم خیال در کلام مولانا بمعنی ذن و گمان و تصور و وهم باطل. زاد یعنی پدید آمد. یقین هم حلق و گلو دارد برای اینکه در وجود انسانها هر خیال باطلی را که  بوجود بیاید مثل آن عصای موسی که مار ها را خورد آن خیال را ببلعد و انسان را از شر این خیالهای باطل آسوده میکند برای اینکه ماندن در خیال باطل رنج آور است. این فلسفه و طرز اندیشیدن  اوج عرفان مولاناست. بکجا رسیده که آن خیالی که مادی نیست و فقط یک تصور و گمان است و یقین که او هم حلق و دهان دارد و مادی نیست, تصور باطل را میخورد و یا می بلعد.

0040    پس معـانی را چواعـیان حـلـقـهـاست       رازقِ حـلقِ مــعــانـی هــم خـداست

معانی عبارت است از آنچه که با عقل درک شود و نه با حس. انسان پنج حس دارد و بعضی چیزها را با یکی از این حسها درک میکند. اما بعضی چیزها را انسان باعقلش درک میکند. آن چیزی را که انسان باعقلش درک میکند میشود معنی و جمعش میشود معانی. کلمه اعیان یعنی چیزها و یا جسم ها. اعیان از کلمه عین بمعنی چشم است یعنی هر چیزی که بچشم دیده میشود میگویند اعیان. میگوید این معانی یعنی معنویت ها هم که با عقل درک میشود, آنها هم حلق و دهان دارند. بوسیله همین حلق و دهانش هست که شما می بینید و درکش میکنید. مثل آن چیزها که حلق و دهان دارند و معانی جسم نیست و آن هم حلق و دهان دارد. کلمه چو در مصراع اول یعنی همانند. پس معانی را همانند چیزها که با چشم دیده میشوند, آن هم حلق دارد. در مصراع دوم میگوید دهنده حلق معنویت فقط آن آفریدگار است. نمیشود که با یک جراحی باین معنویات حلق و دهن داد و نمیشود که چیزی بجا و عوض حلق و دهان بهش داد که بتواند ببلعد. معنویت را بلعیدن و درک کردن حلق و دهانی دارد که اسمش شایستگی و استعداد است. آن استعداد و شایستگی را آن آفریدگار کل انرژیها میدهد.

0041    پس زمه تا ماهی هـیچ ازخلق نیست       که بجذبِ مـایه او را حلق  نــیسـت

مه کوچک شده ماه است. مه را در اوج و در بالاترین گرفته و ماهی را در پائین ترین و در عمق گرفته. میگوید مابین این ماه و ماهی هرچه که هست حلق دارد. در مصراع دوم مایه در اینجا اشاره است به ماده غذائی. بقای هر آفریننده ای وابسته باین غذاست خواه مادی باشد و خواه معنوی., این را مولانا مایه مینامد. حالا این مایه باعث بقا میشود هم مادی و هم معنوی. غذای معنوی باعث بقا میشود یعنی انسان را به بقای حق باقی نگه میدارد.

0042    حَلق جـان از فـکـر تن خـالـی شـود       آنــگـــهــان روزیش اجـــلا لـی شود

جان را همیشه بجای روح بکار میبرد. حالا میگوید حلق جان, یعنی روح انسان هم حلق دارد. فکر تن یعنی وسوسه های جسمانی تن ما, وسوسه های شیطانی و مادی ما. وقتی وجود ما از این وسوسه های جسمانی خالی شود, آنوقت این حلق روح بکار میافتد و روحیه خودش را میگیرد.در مصراع دوم اجلالی یعنی معنوی. غذای روح معنویت است ولی این روح که غذایش معنویت است نمیتواند این غذای معنوی را بگیرد مگر اینکه تن انسانها از وسوسه های شیطانی خالی گردد. وقتی خالی شد آنوقت روح انسان حلق و دهانش بکار میافتد و معنویت را می بلعد و میخورد و اجلالی میشود. کلمه جلالی یعنی شکوهمندی.

0043    شـــرط تـبـد یــل مــزاج آمــد بِـدان       کـــز مـــزاج بـدبُــود  مـــرگِ بَــدان

بِدان یعنی آگاه باش و بَدان یعنی بد کاران.  شرطی که این امر انجام بگیرد و ما بتوانیم غذای معنویت را به روحمان بدهیم و روحمان بگیرد این است که مزاج ما تغییر پیدا بکند. یعنی مزاج حیوانی ما تبدیل بشود به مزاج روحانی. از مزاج انسانی هم بالا تر, یعنی روحانی. کیفیتهائی در بدن ما هست که مجموع آن کیفیتها را مزاج مینامند. مثل گرمی, سردی, تری و خوشکی, اینها همه را در طب سابق مزاج میگفتند. وقتی انسان در سلامت هست که این چهارتا مزاجش متعادل باشد. اگرهر یک از این مزاجها بر مزاج دیگری بچربد این آدم بیماری پیدا میکند.یعنی از حالت تعادل بیرون بیاید و بیماری خاص خودش را بوجود میاورد. حالا غیر از این مزاج جسمانی مزاج معنوی هم هست. در مصراع دوم میگوید اگر که از نظر معنویت این مزاج معنوی ما ناسالم باشد, یعنی روح ما نا سالم باشد آنوقت مرگ معنویت پیش میآید.  ما قبول کردیم که روح هم مزاج دارد و این مزاجهای روح هم باید متعادل باشند. اگر نا متعادل باشند آنوقت میگوید مرگ پیدا میشود. نه مرگی که بمیریم و ما را زیر خاک بکنند بلکه مرگ انسانیت پیدا میشود. آن مرگ جسمانی وقتی پیدا میشود که مزاجهای جسمانی بدن ما که مادی هست بهم بخورد و اگر معالجه نشود ممکن است آنوقت ما بمیریم و بزیر خاک برویم. ولی روح وقتیکه بهم بخورد آنوقت انسانیت است که در آن شخص میمیرد و مرگ انسانیت در بدکاران پیدا میشود.

0044    چــون مــزاج آدمـی گِـل خـوار شد       زرد و بد رنگ و سَـقـیـم و خوار شد

گل خواری یکی از بیماریهای دستگاه گوارش معده است. در سابق خیلی زیاد بود و شخصیکه مبتلا بود عادت میکرد که گل بخورد. همه میدانند که کودکان عادت دارند هرچه که بدستشان میرسند بدهن بگذارند و اگر پدر و مادرشان مواظب نباشند و کودک آنها برحسب تصادف گل بخورد امکان اینکه عادت بکند و گل خوار بشود زیاد است وبرای این کودک عادتی میشود که دیگر نمیشود ازش گرفت. این شخصیکه عادت گل خواری پیدا میکند رنگ و رویش زرد و بد رنگ میشود. سقیم یعنی بیمار میشود  و خوار یعنی پست میشود. یعنی تبدیل به یک موجود پستی میشود. ظاهرش خیلی حقیر و نحیف میشود. سابق برین میگفتند این گل خواری ممکن است در شخص بزرگ هم پیدا شود. زنانی که بار دار هستند, ویار پیدا میکنند و اگر برای ویاری که برایش پیدا شده, گل را از زمین بردارد و در دهانش بگذارد ویار او تخفیف پیدا میکند و این زن عادت میکند که هرموقع ویار داشت از این گل بخورد . مولانا در اینجا گل خواری را کنایه از گرایش و میل به شهوات و نفسانیات و مادیات غیر ضروری فساد آفرین این دنیای خاکی میداند. این دنیا کلا گل است و ما هم از گل ساخته شده ایم. پس یک گرایشی داریم بسوی این گل و این شهوتهای جسمانی, نفسانی, شیطانی و فساد آفرین و غیر ضروری از نظر مولانا این گل خواریست و این نوع گل خواری باعث مریضی روحی میشود و عدم تعادل روانی پیدا میکند و این حتما یک روان درمانی لازم دارد.

 0045   چــون مزاجِ زشـت او تـبـدیل یافت       رفت زشتی ازرخش,چون شمع تافت

حالا این مزاج زشت روحی و یا جسمی هرکدام که باشد باید تبدیل پیدا کند و عوض شود و وقتی عوض میشود زشتیهای او از بین میروند. چه زشتیهای جسمی و چه زشتیهای روانی و روحی. زشنیهای جسمی از رخ وچهره اش میرود و زشتیهای روانی از مغز و اندیشه اش میرود و نورحقیقت در او تابش پیدا میکند مثل شمعی میماند که دارد میتابد.

0046    دایه ای کـو طـفـل شــیــر آموز را       تا بـنـعــمــت خوش کـنـد پَـد فُـوز را

طفل شیر آموز یعنی طفل نوزاد. کلمه تا در اول مصراع دوم یعنی” که “. پَد فوز هم همان نوزاد در مصراع اول است. مولانا میگوید ما چون کودکان شیر خوار این دنیا به پستان زندگی خاکی خودمان چسبیده ایم و میخواهیم از این پستان خاکی شیر غیر ضروری بگیریم. شیر دلبستگیهای مادی را از پستان این دنیای خاکی بمکیم همان گونه که یک نوزاد شیر مورد احتیاجش را ازپستان مادر میگیرد. میگوید حالا کجاست آن دایه حقیقی روح و روان ما که بیاید و این کودک دنیا پرستی که شیر مادیات را دارد از دنیای خاکی میگیرد ازش باز بگیرد. برای اینکه آن دایه در موعد مقرر آن طفل شیر خوار را از شیر باز میدارد که بغذاهای دیگر عادت کند. آن شخصی که معتاد به مادیات غیر ضروریست و مثل شیر در حال مکیدن از این دنیای خاکیست، کو آن دایه ای که بتواند این شخص را از این شیر بگیرد.

0047    گــر بـبـنـدد راه آن پســـتـــان بـر او       بــر گُشــاید راه صد بُســتــان بَــر او

اگر این راه  پستان شیر مادیات خوری را که از دنیای خاکی میگیرد, ببندد, و اگر دایه ای پیدا شود که بتواند جلو گیری کند که  این شخص پستان این دنیای خاکی را بکلی ترک کند آنوقت دَرِِ صَد بستان و گلستان جلویش باز میشود. درِ بستان و گلستان معنویت برویش گشاده میشود. این دایه ها چه کسانی هستند که میتوانند این کار را بکنند؟ این دایه ها انسانهای کامل هستند که رهبران انسانیت اند یعنی در مسیر انسانیت ما را سیر میدهند. آنها هستند که ما ها را از آن شیر مادیات خواهی غیر ضروری از پستان این دنیای خاکی میگیرند.

0048    زآنکه پستان شد حجاب آن ضعیف       از هـزاران نـعـمت و خوان و رَعـیف

حجاب یعنی مانع. ضعیف اشاره است به آن نوزاد شیرخوار. خوان هم بمعنی سفره است و هم بمعنی غذائیکه در سفره است. رعیف یعنی گرده و قرص نان. میگوید از این جهت آن دایه او را از شیر میگیرد که اینهمه نعمت و غذاهای خوب سر آن سفره های رنگ وارنگ و قرصهای نان های خوشمزه هست,آنها را آشنا کند باین چیزها. برای اینست که دارد از شیر میگیردش

0049    پس حـیـات ماست مُـوقوفِ فِطـــام       انــدک انــدک جـهـد کـن, تَمُالــکلا م

موقوف یعنی وابسته. فطام یعنی از شیر گرفتن. مولانا میگوید با توجه باین چیزهائی که برایتان ذکر کردم نتیجه میگیریم که حیات معنوی و زندگی جاودانه ما و روشن شدن بنور معرفت و با او زندگی کردن وابسته باین هست که شیر مادی فساد آفرین یعنی لذات شهوات حیوانی را ازش دوری کنیم و آن پستان را فراموش کنیم. حالا که اینطور است ای خواننده مثنوی و یا شنونده مثنوی تو هم از آن پستان پرهیز کن و دوری کن. بعد میگوید هرچه باید بتو بگویم گفتم و حرفم را تمام کردم, تَمُ الکلام.

0050    چون جَـنین بود آدمی, بُد خون غذا       از نــجــس پـاکی بـردمـومـن کـــذ ی

خون غذا یعنی موجودی که غذایش خون است و باید باهم بخوانیم (خونغذا). نجس پلیدی و ناپاکی. مومن یعنی باورمند و کسیکه بحقیقت باور دارد. کذی یعنی هم چنین و همین طور. جنین که در رحم مادر هست دارد خون پلید را میخورد ولی وقتیکه متولد شد شیر پاک را میخورد که آن شیر پاک هم از خون نجس درست شده. برای اینکه شیر مادر از ترشحات خون است که میاید در پستان مادر. برای اینست که میگوید “از نجس پاکی برد” یک باور مند هم همین کار را میکند. از پلیدی ها رو به پاکیها میرود. همیشه آن پلیدیها را نمیگذارد که روحش ببلعد و بخورد.

0051    از فِطــام خـون غــذایش شـیـر شد       وز فطـام شـیــر لــقـــمــه گـــیــر شد

گفتیم  فطام یعنی از شیر گرفتن. وقتی دایه این طفل را از شیر گرفت, حالا بچه ای شده که دیگر لقمه میخورد. میگوید وز فطام شیر لقمه گیر شد. تا این شیر را میخُورد لقمه های دیگر را نداشت ولی خالا میتواند غذای لقمه ای بخورد. از این مولانا میرود بالاتر:

0052    وز فطـام لـقـمـه, لـقــمــانی شــود        طــالـــبِ اِشـــکــارِ پـنـهـــانـی شـود

حالا میگوید اگر که از این لقمه هم بازش بگیریم یعنی اینکه از این لقمه های زیاد از حد و غیر ضروری بیماری آفرین بگریمش آنوقت وضع دیگری برایش پیدا میکند. بقول سعدی:

                  اندرون از طعام خالی دار       تا درون نورِ معرفت بینی

نمیگوید که صبح تا شب هیچ چیزی نخور ولی میگوید مثل گاو پر نخوریم و شکم باره نباشیم. حالا میگوید اگر از لقمه کاری میکنند این رهبران انسانیت که ما اصلا لقمان میشویم, یعنی بما یاد میدهند که از این زیاده خواری و پرخوری غیر لازم و بیماری آفرین دوری کنیم. این پر خوری هم نوعی شهوت است این شهوت غذاست این شکم بارگیست. در مصراع دوم, اِشکار یعنی شکار کردن. پنهانی یعنی یک راه و یا روشی و سری که پنهان است.  طالب اِشکار یعنی دنبال شکار رفتن. میگوید وقتی کمک آن رهبران انسانیت بما رسید آنوقت ما طالب شکار راه ها و مسیرها و رازهای پنهانی میشویم مثل اینکه لقمان این کار را میکرد.

0053    گـرجَـنـیـن را کس بگـفتی دررحم       هسـت بیرون عــالــمی بس مُـنـتـظـم

اگر باین جَنینی که در رحم بود میگفتی که بیرون از این جائی که تو هستی یک عالم بسیار منظم شده ای هست.

0054    یک زمین خرمی باعرض وطول       انـدر و صـد نـعـمت و چـنـدین اُکُول

این پهنه و گسترده ای که تمام سراسرش سبز و خرم است و در آن نعمتهای فراوانی هست و چندین نوع خوردنیهای خوش طعم هست. اَکُل یعنی خوردنیها. اینها را به جنین میگفتید

0055    کــوهــهــا و بـحــرها و  دشتـهــا       بـوسـتــان ها, بــاغ هــا و کِشــتــهـــا

هیچ کدام از اینها را نه میداند که چیست و نه باور میکند, اگر باو بگوئید که درخارج از جائی که تو هستی بوستانهای سر سبزو باغهای پر میوه  و پر گل است, کشتزارهای خرم و باصفا هست ولی این جنین هیچ باور نمیکند آنچه را که میشنود. از این چیزها سر در نمی آورد. باز باو بگوئید:

0056    آسـمـانی بس بـلـنـد و پُر ضـــیـا       آفــتـاب و مـاهــتــاب و صـــد سُــهـــا

خارج از محل تنگ و تاریک تو این خبر هاست. آسمان بسیار بلند و پر نور ضیا بمعنی نور است, سُها یک ستاره خیلی کوچک است.خورشید و ماه و مهتاب و صدها ستاره در آن آسمان است

0057    ازجـنـوب و از شـمـال و ازدَبور       بــاغ  هــا دارد عـروسی هـا و سـور

دَبور بادی هست که از سمت مغرب میوزد. در آنجا از جنوب و شمال و مغرب بادها در حال حرکت هستند و باغها وجود دارند و عروسی ها و جشنها در این باغها گرفته میشود. سور یعنی جشن و خوشحالی وسرور  را سور میگویند. اینها را جنین نمیتواند باور کند که بیرون از این رحم مادر این چیزها وجود دارد.

0058    درصــفـت نـایـدعـجـایــبـهای آن       تـو در این ظلمـت چـه یـی در امتحان

در صفت ناید یعنی نمیشود وصفش کرد. ای جنین, نمیشود برای تو وصف کرد آن چیزهای عجیبی  که در بیرون وجود دارد. کلمه آن اشاره است به این جهان خارج از رحم. تو در این ظلمت چه یی و چرا آمده ای در این ظلمت و نمیخواهی بیرون بیائی. در امتحان یعنی در محنت و نا راحتی و رنج. این جنین اصلا می ترسد که بیرون بیاید. ببینید شما خوانندگان هم اگر یک وقتی بنا به علتی بترسید, مغز شما که حالت طبیعی خاکستری رنگ دارد سرخ رنگ میشود این سرخ رنگ شدن مغز دلیل بر ترس است. جنین وقتی بدنیا میاید بارها شده که درست و سالم بدنیا نیامده و بعللی مغزش دیده شده و مغزش سرخ بوده. یعنی در موقع دنیا آمدن ترسیده و این سرخ شدن مغزش علامت ترس است. اصلا این هوائی که باو میخورد باعث ترسش میشود و آن گریه ای که میکند از ترس است و جهان اصلا برایش مأنوس نیست. هیچ این چیزهائی که شما اینقدر برایش تعریف کردید ندیده. این لباسی که بتنش میکنید، هرچند سعی میکنید لطیف باشد برای او خشن است برای اینکه او در یک مایع نرم و لطیفی عادت کرده بود.

0059    خـون خوری در چار میخ تنگنا        در مـیـان حـبـس واَنـجاس و عَـــنـــا

چهار میخ, سابق بر این وقتی یکی را در زندان نگه میداشتند, برای اینکه فرار نکند به پشت میخوابانندش و چهار طرف او را با چهار عدد میخ محکم می کوباندند و بعد دوتا دست و دوتا پایش را باین میخها محکم می بستند و او فقط میتوانست به پشت بخوابد و نمیتوانست حرکت کند. میگفتند او را چهار میخش کرده اند. میگوید تو را هم ای جنین در رحم چهار میخت کرده اند. در مصراع دوم اَنجاس یعنی پلیدیها و عنا بمعنی رنجهاست. میگوید تو در میان تنگنای این زندان با اینهمه پلیدیها و رنجها هستی. این جنین همه اینها را شنید.

0060    او بحـکـم حالِ خود مُـنـکر بُدی       زِین رسـالت مـعـرض و کـافِـر شـدی

بحکم یعنی به اقتضای وضع و حال خودت. منکر یعنی انکار کردن. منکر بُدی یعنی انکار میکرد. رسالت یعنی پیام. معرض یعنی اعتراض کردن. کافر یعنی نا باور. او بهمه چیزهائی که شما باو گفتید بنا به اقتضای حال و وضع خودش همه این سخنان شما را اگر بشنود منکر میشود و آنها را باور نمیکند و رو هم از شما میگرداند و اعتراض هم بشما میکند.

0061    کین مُحال اسـت و فریبسـت وغرور       زانـکه تصـویری نـدارد وهـم کور

این جنین این حرفها را باور نمیکند و میگوید این چیزها برای من غیر ممکن است و محال. تو میخواهی من را فریب بدهی که از رحم بیرونم آوری. غرور بمعنی فریفتن است. تو میخواهی من را گول بزنی. این حرفهای تو حقیقت ندارد و تو فقط قصد فریب دادن من راداری برای اینکه تصور وحم و خیال کور, تصویری ندارد. اگر کسی بشما مشخصات مثلا یک گوسفند را برایتان بگوید. شما چون شنیدید و یا شکل این حیوان را دیده اید, در ذهن شما یک نقشی از گوسفند از گذشته ها نقش بسته و شما بآن کس فوری میگوئید بله فهمیدم منظور شما گوسفند است. ولی اگر هرگز چیزی از این گوسفند ندیده باشید و حتی نشتیده باشید آنوقت تصور شما کور است و در جواب آنکس میگوئید راجع به چه چیزی صحبت میکنی, مثل اینکه تو میخواهی من را فریب بدهی. چون چنین حیوانی هیچ کس ندیده و وجود خارجی ندارد. آن جنین هم چیزهائیکه میگوئی ندیده و نشنیده بنا براین حق دارد که حرفهای تو را انکار کند. وهم او و تصور او کور است و یا بعبارت دیگر در مغزش نمیگنجد.

0062    جـنس چـیزی چـون نـدیـد ادراک او       نــشـنـود ادراکِ مُـنـکــر نـاک او

جنس چیزی یعنی مشابه چیزی. ادراک او یعنی بینش او و یا بینائی درون او. در مصراع دوم منکرناک یعنی نا پذیرنده همراه با عدم پذیرائی. او (جنین ) حق دارد زیرا چیزی ندیده که بتواند تصور آن را بکند. برای اینست که از شما نمی پذیرد. مولانا اینها را گفت که بتواند تکامل انسان را بیان کند. ما در مسیر تکامل چند وطن داریم. یک وطنمان رحم مادرمان است. یک وطنمان این دنیای خاکی هست و یک وطن دیگرمان آن عالم براین و عالم معنی و عالم معنویت است. ما از این مسیر تکامل از وطنی به وطن دیگری میائیم. و این است که میگوئیم داریم تکامل پیدا میکنیم. از یک وطن بدتری بوطن بهتری. همیطور که این جنین باور نمیکرد که بیرون از رحم این خبر ها هست. ما هم وقتی برایمان میگویند که این دنیای خاکی که در آن هستیم مثل یک رحم است و ما جنینهائی هستیم که داخل این رحم هستیم و ما در راه تکامل به پیش رفتیم و در راه تولد هستیم از این دنیای خاکی متولد میشویم به یک جهان برین, باور نمیکنیم همان گونه که آن جنین باور نمیکرد. هرچه که بما بگویند که آن جهان برین خیلی لطیف تر است و پاک تراست و نورانی تر است و گسترده تر و وسیع تر است و آرام تر است، شما میگوئید راجع به چه چیز داری صحبت میکنی

0063    هـمچـنـان که خَـلقِ عام اندر جهـان       زان جـهـان اَبــدال  میگویـنـد شــان

خلق عام یعنی عامه مردم. زان جهان یعنی عالم برین. اَبدال کسانی هستند که تبدیل شده اند از وضع بد تر به وضع بهتر. انسانهای کامل ابدال هستند. یعنی از انسانیت بر تر شده اند. این انسانهای کامل و این رهبران که این حرفها را از آن جهان برین میگویند ما قبول نمیکنیم. ممکن است که رودربایستی پیدا کنیم و بگوئیم بله و خیلی خوب. ولی ته دلمان نمیخواهیم قبول کنیم. برای اینکه تصوری ازش نداریم. مولانا میخواهد چنین تصوری را در ذهن ما ایجاد کند. وقتی که این بدل شده ها و این انسانهای کامل بگویند:

0064    کین جهان چاهیسـت بس تاریک وتنگ       هست بیرون, عالَمی بی بو و رنگ

این دنیائی که در آن هستید مثل یک چاه تنگ و تاریک است. باعث تعجب شما میشود و شما میگوئید چه میگوئی این دنیای باین گشادی چگونه میتواند چاه باشد و او میگوید نسبت به آن عالمی که باید بروی, این عالم خاکی چاه است. نسبت به نور و روشنائی که آن عالم برین دارد, این عالمی که شما در آن هستید تاریک و تنگ است. عالم بی بو و رنگ یعنی بدون صفتهای مادی. بدون زمان و بدون مکان و جائی که آرامش مطلق هست. و ما نمیتوانیم باور کنیم.

0065    هیچ در گوش کسـی زایشان, نـرفت       کـیـن طمع آمـد حجاب ژرف و زفت

گوش کسی یعنی گوش هیچکدام از آدمهائی که تو داری این حرفها را برایشان میزنی نشنید. زیرا طمعی که آنها به این دنیای خاکی دارند برایشان حجاب شده. ژرف بمعنای عمیق است و زفت بمعنی کلفت و ستبر. این حجابی که از طمع آنها باین جهان خاکی بوجود آمده یک حجابیست بسیار عمیق و ستبر و کلفت. این حجاب افتاده روی ادراک ما و همه این دنیا نمیگذارد که ما باور کنیم.

0066    گوش را بـنـدد طـمـع از اســتـمـاع        چشــم را بــنــدد غَــرض از اطلاع

طمع کار که میشوی گوشت از شنیدن پندها و اندرزها و راههای درست به حقیقت بسته میشود. این طمع چشم دلت را هم می بندد. دیده باطنت را می بندد. غرض یعنی غرض ورزی کردن. غرض ورزی کردن یعنی خواستهائی که فقط بنفع خود آدم باشد و به ضرر دیگران باشد. این غرض چشم هایت را می بندد

0067    همـچـنانکه آن جنین راطَـمـعِ خون        کـان غــذای اوســت در اوطــانِ دون

0068    از حدیث این جـهـان محجوب کـرد       غـیـر خون او می نداند چاشت خَورد

همین جوری که طمع آن جنین در رحم پیدا کرده بود. خون که میخورد غذای او بود. وخیال میکر که این بهترین غذا هاست. اوطان دون یعنی وطنهای پست یعنی این رحم. این دنیای خاکی وطنِ پست است. ولی جهان برین آن وطن عالیست. این جنین هم در یکی از این وطنهای پست بود و طمع خون خوردن چشم و گوش او را بسته بود. در بیت بعدی, حدیث یعنی سخن. منظور سخنها و تعریفهائی است که از این دنیای خاکی به جنین گفته شد. محجوب کرد یعنی پوشیده نگه داشته بود. محجوب از حجاب است. این طمع خون خوارگی یک حجابی روی آن سخنان مربوط باین دنیای خاکی را که چقدر بزرگ و وسیع و باغ دارد  و چنین است و چنان است انداخته بود. در بیت دوم و مصراع دوم کلمه چاشت اسم غذائی هست که بعضی از جاها در صبح میدهند و در بعضی دیگر از جاها غذای ظهر میدهند. و چاشت خور یعنی غذای صبح و یا غذای ظهر. خور در آخر این مصراع را خَرد میخوانیم برای حفظ قافیه شعری. میگوید این طمعی که بخون کرده بود او را از حقایق باز داشته بود. غذای صبح و ظهر و شبش همه خون بود و هیچ نمیتوانست تصور کند که غذای بهتری هم هست و هرچه باو گفتی که چه خبرهائی در دنیای خاکی هست او باور نکرد چون هیچ تصوری از این دنیای خاکی نداشت و فقط میخواست خون بخورد.

Loading