64.1 داستان پیر چنگی – قسمت پنجم

2181     پیشِ من بنشــیـن و مـهجــوری مساز          تــا بــگــوشَــت گــو یــم از اقـبــال  راز

مهجوری از کلمه هجران است و مهجوری ساختن یعنی دوری جستن. اقبال دو معنی دارد که هردو معنی اینجا صادق است. یکی بمعنی سعادت است و دیگری بمعنی روی آوردن بچیزی و یا کسی. عمَر به پیر چنگی میگوید پهلوی من بنشین و از من دوری مکن زیرا من رازی و اقبالی را برای تو آورده ام اقبالی که بتو روی آورده.

2182     حق ســلامت مـی کند، مــی پرسـتت          چــونــی از رنــج و غــمــانِ بــی حَـدَت

خداوند بتو سلام رسانیده و با تو در حال احوالپرسیست. و میگوید تو چگونه ای و از اینهمه رنج و غم زیاده ازحدی که داری چگونه میگذرانی؟.  پیام مولانا اینکه وقتی آن خدای بزرگ وقتی بنده خودش را دلجوئی میکند از خود بپرسیم آیا ما هم از این خدا طبیعت میکنیم؟ و آیا از بندگان او دلجوئی بعمل میاوریم؟

2183     نــک قُــراضــه چــنـد ، ابــریشـم بها          خرج کــن ایــن را و بـاز ایـنـجــا  بــیـا

نک یعنی اینک،اکنون و فعلا. قراضه یعنی خورده ریز های طلا و نقره که طلا سازان از دستشان در حال طلا سازی میریخت. این قراضه ها هم خرید و فروش میشد ولی در مقابل طلای ساخته شده یک چیز نا قابل و ناچیزی بود. ابریشم بها بمعنی مزد برای پیر چنگی که برای خدا چنگ نواخته بود. عمر به پیر گفت که خدا بتو سلام رسانیده و بتو گفته که فعلا این چند دیناری که یک مقدار ناچیز و نا قابلی هست بعنوان دست مزد چنگی که برای من نواختی بگیر و خرج کن و هروقت تمام شد باز اینجا بیا.

2184     پـیــر این بشنید و بر خود مـی طپـیـد          دســت مـی خـایــید و جــامــه  مــیــدرید

بر خود می طپید یعنی برخود میلرزید. اینجا این لرزیدن از ترس نیست بلکه از هیجانیست که باو دست داده برای دریافت پیام از خداونش. خاییدن یعنی جویدن و دست میخایید یعنی انگشت دستش را بدندان میجوید. انگشت بدندان جویدن موقع افسوس و تعجب است. پیر چنگی وقتیکه این سخنان را شنید از شدت شرمندگی بر خود میلرزید و قلبش میطپید و دستش را بنشانه تأسف و افسوس گاز میگرفت و جامه خودش را در اثر پشیمانی پاره میکرد. پشیمانیش برای این بود که عمرش را بیهوده در مطربی تلف کرده بود و در تمام این مدت با خدا در ارتباط نبود بلکه با بندگان خدا در ارتباط بود. او چشمش به بندگان خدا بود که خوب بخوانم و خوب بنوازم و خوب مزد بگیرم.

2185     بانــگ میـــزد کـای خــدای بـی نظیر         بس ، که از شــرم آب شد بیــچاره  پــیر

بس در اینجا یعنی دیگه بس است. شدت هیجانش بحدی بود که فریاد میزد که ای خدای بی مثال و بی حمتا و بی نظیر دیگر بس کن، یعنی دیگر الطافت را بر من سرازیر مگردان چون این پیر بیچاره دیگر طاقت اینهمه لطف تو را ندارد و از اینهمه لطفت از خجالت آب شده و دیگر تحمل این همه محبت تو را ندارد.

2186     چون بسی بگریست وازحد رفت درد          چــنــگ را زد بر زمــیــن و خورد کرد

درد اینجا متأثر شدن است. پیر چنگی بسیار گریه کرد و پس از اینکه دیگر گریه و زاری و هیجانش از حد گذشت، چنگش را بر زمین زد و خورد و متلاشی کرد. چنگ در اینجا کنایه از نفس اماره است.

2187     گــفـــت ای  بوده  حــجــابــم از الـه          ای مــــرا تــــو راه زن  از شـــــاه  راه

ای در هردو مصراع یعنی ای چنگ. پیر ادامه داد و خطاب به چنگ خورد شده اش گفت این تو بودی که میان من و خدای من را پرده و حجاب انداختی. یعنی تو آنقدر خوب نواخته شدی که من به بندگان خداوند توجه کردم و نه بخود خداوند. ای چنگ تو مرا از شاهراه هدایت به خدا منحرف کردی و من همیشه حواسم پیش تو بوده و برای من مجالی نگذاشتی که بسوی خدا بروم و باو پناه ببرم.

2188     ای بــخورده خــون مـن هـفــتـادسال          ای ز تـو رویــم ســـیه  پــیـش  کــمــال

بخورده خون من باین اشاره دارد که در زمانهای سابق ودر جنگها اگر یک طرف پیروز میشد رسم بر آن بود که خون دشمن شکست خورده را مینوشیدند. کمال اینجا اشاره بخداوند است. پیر ادامه داد و بچنگ خورد شده اش گفت ای چنگی که هفتاد سال خونم را خوردی، یعنی مدت هفتاد سال عمرم را تباه کردی. ای چنگ تو من را در پیشگاه پروردگارم رو سیاه کردی و اصلا بمن وقت ندادی که من بخدای خودم نگاه کنم. ما انسانها خیلی از کارها در دنیا میکنیم و خیلی هم خوشحالیم که کردیم ولی در پایان کار میبینیم که ما فقط عمرمان را طلف کردیم. هرچه کردیم برای بدست آوردن مادیاتی که خیلی از آنها مادیات غیر ضروری بودند.

2189     ای خـــدایِ بــــا عطـــایِ بـــا وفـــا           رحــم کــن بــر عـُـمـرِرفــتـه در جــفـا

عمر رفته در جفا یعنی عمری که براه نا حق سپری شده. عطایِ با وفا یعنی خدای عطاکننده و بخشنده. ای خدای بخشنده با وفا بر کسیکه عمرش در گناه سپری شده رحم کن.

2190     داد حق عـمری که هـرروزی از او          کــس نــدانــد قـــیـــمت  آنـــرا  جـــز او

هر روزی یعنی هر یک روز. “ی” ی وحدت است. خداوند هفتاد سال عمر بمن داد و هر روز این عمر چنان قیمتی داشت که هیچ کس نمیتوانست برایش ارزش قائل شود و در ارزش نمیگنجید. فقط ارزشش را خود خدا میدانست. پیام مولانا اینست که این لحظاتی را که خداوند بشما میدهد، این لحظات بی قیمت است و با مادیات و زر و سیم نمیشود آنها را قیمت گذاشت. در هر لحظه از این عمرما ن ممکن است که بسوی حقیقت برویم.

2191     خــرج کـردم عــمــرخـود را دم بدم          در دمــیـدم جــمـــله را در زیـــر و بــم

خرج کردم در اینجا یعنی مصرف کردم. دم بدم یعنی لحظه بلحظه. زیر و بم اشاره به اصطلاح زیر و بم موسیقیست. خدایا تمام عمرم را صرف خواندن و نواختن نغمه های زیر و بم کردم و هیچگاه بیاد تو نبودم خدایا. پیوسته بیاد خودم و شهرت خودم بودم. مولانا پیامش اینست که این آفرینشی که ما را خلق کرده، همه اش برای نواختن زیر و بم موسیقی نیست.

2192     آه کــــز یــــادِ ره و پــــرده عِــراق          رفـــت از یــــادم  دَمِ  تــــلــــخِ  فــــراق

ره کوچک شده راه است و بمعنی آهنگ و نغمه ولحن در اصطلاح موسیقیست. راه زدن همیشه بمعنی دزد زدن نیست و در بعض از جاها بعنوان آهنگ زدن هم هست. پرده عراق یکی از دوازده پرده موسیقی قدیم بود. موسیقی قدیم دوازده پرده داشت که یکی از آنها پرده عراق بود. میگوید آه و فغان که من بیاد پرده ها و پرده عراق بودم و این تلخی فراق را از حق تعالی فراموش کردم. آنقدر در اندیشه پرده نواختن پرده های مختلف بودم که دوری از خدا را که اصل هستی من است از یاد بردم. دمِ تلخِ فراق، فراق اینجا یعنی هجران و دوری از حقیقت است. من تلخی دور از خدا را هیچوقت حس نکردم. این چه فراق تلخیست.

2193     وای کــز تـریِّ زیــر افــکــنـد خُرد          خشـک شـــد کشــتِ دلِ مــن، دل بــمُرد

تَری یعنی لطافت و نرمی. زیر افکند یکی از پرده های دوازده گانه موسیقی است. هرکدام از این پرده ها دارای دو شعبه است. یکی خرد و دیگری بزرگ. پس وقتی میگوید زیر افکند خُرد منظور شعبه کوچک آن است. موسیقی شناسان قدیم معتقد بودند که این آهنگ زیر افکند خرد حالت رطوبتی دارد. یعنی وقتیکه آدم میشنود، یک حالت رطوبت را احساس میکند. کشت در مصراع دوم یعنی کشت زار. پیر میگوید که این آهنگ در من برعکس عمل کرد و کشت زار وجود من را خشک کرد در حالیکه وجود مردم را تَری داد. و یا بعبارت دیگر در کشتزار من نحال معرفت روئیده نشد و خشک شد. با توجه بهمین اعتقاد، پیر میگوید وای بر من اگرچه وقتی من این پرده زیر افکن خُرد را برای مردم مینواختم یک جَوّ مرتوب لطیفی را در وجودشان احساس میکردند اما در کشتزار دل من نحال معرفت روئیده نشد و حتی بار دار هم نشد یعنی میوه ای هم نداد.

2194     وای کــز آوازِ این بــیسـت و چـهار          کــاروان بگذشــت  و بی گــه  شد نَـهــار

بیست و چهار یعنی همان دوازده پرده موسیقی که هرکدام دو شعبه دارد. کاروان بگذشت یعنی عمر من گذشت. بی گه شد یعنی فرصت از دست رفت. نَهار بمعنی روز است. میگوید وای بر من که از این بیست و چهار آهنگ موسیقی که مرا بخود مشغول کرد و باعث شد عمر من بگذرد و فرصتهای من از دستم برود همانطور که روز بآخر میرسد. نَهار یعنی شب نباید با نهار یعنی غذای ظهر اشتباه کرد. سخن پیر چنگ نواز اینست که اشتباه زیاده از حد از نوازندگی و خوانندگی که تمام اندیشه من را گرفته بود، من را از حق دور کرد.

2195     ای خــدا فــریـاد زیـن فــریـاد خواه          داد خــواهــم ، نه زکس، زین داد خـــواه

فریاد خواه و دادخواه در دو مصراع هر دو یکیست واشاره بخودش است و یعنی بداد و فریادم برسید. بمن ظلم شده. بمن تعدی و ستم شده. میگوید ای خدا من از خودم شکایت دارم ازدست خودم دارم ناله و زاری میکنم. این شاکی و شکایت کننده من هستم. من از دست نفس خودم و از دست وجود خودم شکایت دارم. مرا نفس خود پرستی خودم که تمامی صدماتی که از آنها شکایت دارم، مبتلا ساخته.

2196     داد خــود از کس نــیــابم جــز مـگر         زان کـه  او از مـن  بـمـن  نــزدیــکــتــر

داد خود از کس نیابم یعنی کسی بدادم نمیرسد. کلمه جز و مگر هردو یک معنی دارد و این دو پشت سر هم آمده برای تأکید و تعیید است. میگوید بدرگاه کسی دادخواهی نمیکنم و از دست خود بکسی پناه نمیبرم مگر بآن خدائی که او نزدیکتر بمن است.

2197     کـیـن مـنــی از وی رسـد دَم دَم مرا          پس وَرا  بـیــنـم  چو ایـن شد  کـــم مــرا

منی یعنی منیّیت، خود بینی و تکبر. در مصراع دوم وَرا، اشاره بخداوند است. کلمه این اشاره به منیّت است. در تربیت صوفیانه و عارفانه یکی از گناهان بسیار بزرگ خود بینیست و تکبر. نه تنها زیان میرساند بلکه گناه بزرگ هم هست. این منیت را از خود دور کردن کار مشکلیست ولی امکان پذیر هم هست.  پیر میگوید این منیّت و خودبینی من بود که دما دم از نفس من بمن میرسید و میگفت ای پیر چنگی تو چنگ خودت را بزن و پول بیشتر بگیر و خشحال بشو از اینکه داری پول بیشتر میگیری. معروفتر بشو و اگر هم تو را دعوت کردند بگو تا یک ماه دیگر وقت ندارم. این منیت کل وجود من را گرفته بود و این خود بینی است. مولانا میگوید :اگر این خود بینی رو بکاستی برود و کمتر بشود، خدا بینی بیشتر وارد میشود.

2198     هـمچو آن، کـو بـا تو بـاشد زرشمر          ســوی او داری، نــه سویِ خـــود نـظــر

همچو یعنی مثل اینکه. میگوید وقتیکه کسی دارد سکه طلا میشمارد و بشما بدهد، شما تمام توجهتان به آن شخصی هست که دارد سکه ها را میشمارد و قرار است بشما بدهد. حالا نعمتهای خداوند هم مثل سکه های طلاست و خداوند خودش میشمارد و بتو میدهد. تو نباید نه بخودت توجه داشته باشی و نه  بآن سکه ها . تو باید بکسی توجه داشته باشی که این نعمتها را میشمارد و بتو میدهد.

دنباله داستان در قسمت ششم.

Loading

63.1 داستان پیر چنگی – قسمت چهارم

2104     آن زمـان حق بر عُــمَـر خوابی گـمـاشت          تا که خویش از خواب نتوانســت داشت

تا که خویش از خواب نتوانست داشت یعنی نتوانست در مقابل خواب طاقت بیاورد. همان زمان که پیر چنگی که در عالم رؤیا فرو رفته بود، حق تعالا خوابی را بر عمر چیره ساخت بطوری که نتوانست در مقابل خواب مقاومت کند.

2105     در عجب افـتــاد  کـیــن مــعــهو  نیســت          این ز غـیب افــتاد، بی مقصود نیســت

معهود نیست یعنی عادی نیست و این خلاف انتظار است. مقصود نیست یعنی بی حکمت نیست. من تعجب میکنم و این گونه خواب برای من سابقه نداشته زیرا که عادت نداشته که آنموقع بخوابد. با خود گفت من که در این موقع عادت بخواب نداشتم پس این خواب از عالم غیب بر من وارد شده.

2106     سر نـهــا د و خواب بــردش خواب   دید          کامــدش از حــق ندا جــانش  شـنـیـــد

سر بر بالین نهاد و بخواب فرو رفت ودر آن خواب و رؤیائیکه او را فرا گرفت از بارگاه خداوند باو ندائی رسید و گوش جانش آن ندا را شنید.

2107     آن نــدائی کـاصـلِ هر بـانگ و نــواست          خود نـدا آنســت و این بــاقی صداسـت

ندا بمعنی بانگ و آواز است و صَدا انعکاس آن نداست یعنی آوازی، و یا ندائی میرود و یکوهی بر خورد میکند و این ندا بر میگردد. این برگشت ندا را صَدا میگویند. این صدا اصل نیست و اصل آن نداست و اگر ندا نباشد که اصلا صدائی وجود ندارد. میگوید از آنجا که همه چیز جلوه ای از وجود خداست, پس آوازی که میشنوید مبداء و اصل آن ندائیست که از جانب حق پیوسته بآن کسانیکه دلشان بحق پیوند کرده میرسد. آواز واقعی همان نداست و بس.

2108     تُــرک و کــردُ و پارسی  گـــو  و عرب          فـهـم کردست آن ندا را بی گوش و لب

ندای خداوند را جانهای پیوسته بخداوند میفهمند بدون اینکه نیازی به دانستن زبان مخصوصی باشد. تُرک و کُرد و عجم و عرب اینها هرکدام زبانهایشان با هم فرق میکند ولی هرگاه جانی پیوسته بحق داشته باشند همه آن ندا را میفهمند. این ندای حق از طریق گوش و لب بما نمیرسد. گوش جان باید بشنود. ندائیست که همگان آن را میفهمند.

2109     خود چه جایتُرک و تاجیکســت و زنگ؟          فـهــم کردست آن نــدا را چوب و سنگ

تاجیک یعنی فارسی. فارسی از نژاد ایرانی. بخصوص یعنی غیر از تُرک و مغول. زنگ اهل زنگبار. میگوید نه تنها ترک و تاجیک و زنگی این ندا را درک میکنند در حالیکه همه آنها زبانشان با هم فرق دارد بلکه چوب و سنگ هم که موجودات زنده ای نیستند میتوانند این ندا را بشنوند. زیرا این ندا ندای وحدت و ندای خداوند است. سخن بر سر رابطه آفریدگان با آفریدگار است که هر یک بنسبت شایستگی و درجه کمال خودشان میتوانند امر پروردگار را بشنوند. عرفا معتقدند که این رابطه مستقیما ولی پیوسته و بدون واسطه وبدون هیچ وسیله ای اصلا صورت میگیرد. این یک بحث بسیار مفصلی است درتصوف و عرفان که آنچه را خدا آفریده چه زنده و چه غیر زنده میتواند ندای حق را بشنود و متقابلا هم با هم تماس بگیرند.

2110     هـر دمــی از وی  هــمــی  آیــد الَســت          جــوهــرو اَعــراض مـی گردند هست

الست از آیه 172 سوره اعراب در قرآن گرفته شده. میگوید خداوند وقتیکه آفریگان را آفرید گفت “اَلست بربکم ؟” آیا من پروردگار شما نیستم؟ “قالو بلی” گفتند بلی هستی و خداوند اقرار بندگی گرفت. این کلمه الست که در این بیت آمده یعنی روز آفرینش. این دو کلمه جوهر و اَعراض بر عکس همدیگر هستند. جوهر چیزیست که قائم بذات خودش باشد. قائم بذات خودش باشد یعنی اینکه اگر که موجود باشد، موجودیتش بستگی به چیز دیگری نباشد و اگر بوجود بیاید لازم نیست که چیز دیگری وجود داشته باشد که او بوجود بیاید و این قائم بخودش است اما عَرض که جمعش اعراض میشود برعکس جوهر است یعنی قائم بذات خودش نیست. برای مثال میگوئیم گل. گل وقتی بوجود میاید دیگر وجود دارد و قائم بخودش است. و اگر بگوئیم “بو” بو که خود بخود وجود ندارد. باید گلی وجود داشته باشد تا بو وجود پیدا کند. پس کلمه بو عرض است و گل جوهر. حالا این موجوداتیکه خداوند آفریده، جوهر ها هستند و عرض ها هستند. مولانا میگوید حق تعالا در هر آنی این آلست ربکم را میگوید یعنی اینکه جوهر ها و عرضها را دارد میافریند. بعض پنداشته اند که خداوند فقط یک بار جهان را آفریده و دیگر آفریدن را تعطیل کرده ولی بنظر عرفا اینطور نیست و رابطه آفریده و پروردگار پیوسته است و همیشه ادامه دارد. خداوند در هر لحظه ای تجلی میکند و با این تجلی بآفرینش خودش ادامه میدهد و دائما این جوهر ها و عرض ها را میافریند و این سؤال اصلیش را “الست و بربکم؟” را از انها میکند. و همه پاسخشان بلیست. اما این صدای بلی گفتنشان طوری نیست که بگوش ما برسد ولی عملا دارن بلی میگویند.

2111     گــر نــمــی آیــد  بَــلـی زیشــان ، ولــی          آمــدنشــان از عــدم، بــاشـــد  ولــــی

میگوید اگر که صدای بلی گفتن این موجودات غیر زنده بگوش ما نمیرسد، همینکه از عدم بوجود میایند و همینکه از نیستی بهستی میایند این خودش پاسخ به خدا و اقرار به پروردگاری خداست یعنی نوعی بلی گفتن است.

2161     بـاز گرد و حـــال مطـــرب  گــوش  دار          زانک عــاجز گشــت مطرب زانتظار

حالا بر میگردیم به این نوازنده و خواننده مان که در گورستان منتظر است و ببینیم که چه بر سرش میاید.

2162     بـا نــگ آمد مر عُـمَــر را کــای  عـمـر          بـنـده مــا را ز حــاجــت بـــاز  خــر

زحاجت باز خر یعنی ای عمر حاجت این بنده ما را برآورده کن و ببین اگر چیزی میخواهد باو برسان.

2163     بــنــدۀ داریــــم خـــاص و مــحـــتــــرم          سوی گــورستــان ، تـو رنـجه کن قدم

بنده ای داریم که نزد ماجزو یاران گرامیست و هم اکنون در گورستان است و برو و از او دیدن کن.

2164     ای عُــمــر بَرجَه ، زبـیـــت الــمـالِ عام          هــفــتصد دیـنــار در کف  نِـه تــمــام

بر جه از جهیدن است ویعنی بپر و زود خودت را برسان . با سرعت از جا برخیز. بیت المال عام خزانه ای بود که غنائم جنگی و اموال عمومی مسلمانان را در آن میگذاشتند و در مواقع لازم خرج همه مردم میشد. دینار سکه طلاست و آن موقع هر سکه طلا یک مثقال طلا بود پس هفتصد دینار هفتصد مثقال طلا میشد. در کف نه یعنی بردار. خداوند بعمر در خواب گفت از خواب برخیز و از بیتالمال همگانی مردم هفتصد دینار تمام بردار.

2165     پـیش او بر،کِــای تــو مــا را اخــتــیــار          این قِــدَر بســتـان،کـنـون  مـعــذوردار

کِای تو ما را اختیار یعنی ای کسیکه ما تو را برگزیدیم و قبول کردیم. خداوند بامر خویش ادامه داد و بعمر گفت این دینار هارا نزد بنده ما ببر و باو بگو ای بنده مقبول و برگزیده ما این را بگیر و اگر بیشتر خواستی بما بگو.

2166     ایــن قــدر  از بــهــر ابــریشــم  بــهــا           خرج کن ، چون خـرج شد اینجا  بـیـا

ای عمر بگو خداوند که این دینار های نقد را از بابت دستمزد نوازندگی تو داده است و گفته که فعلا همین مقدار را خرج کن و هر وقت که تمام شد باز بهمین جا بیا و دوباره نیازت را بمن بگو. اینجا بیا نه اینکه بگورستان بیا یعنی همان حالت را پیداکن که در بدو ورودت به گورستان داشتی. در آن حالت ناب بی شائبه باش.

2167     پس عُــمــر زان  هـیـتبــت  آواز جَـسـت           تا مــیــان را بهــر ایــن خدمت ببست

هیبت یعنی ترس و عظمت. یک نوع عظمتی و شکوهی که ترس میاورد. معروف هست که عمر خلیفه ای بود که قیافه اش بسیار ترس آور بود و معروف بود که در چشم عمر کسی نمیتواند نگاه کند. این چشمان او شکوهی و در چهره اش اثری داشت که اگر نظر بعمر میانداخت خود بخود از وی میترسید. تا که اول مصراع یا اول بیت میاید یعنی فورا. میان را بهر کاری بستن یعنی باصطلاح کمر به انجام کاری بستن.  میگوید: پس عمر از صدای باشکوه خداوند از خواب پرید و برای انجام این خدمتی که باو واگذار شده بود آماده شد.

2168     سـوی گــورســـتــان عُــمــر بـنــهاد رو          در بغل هَمـیـان، دوان ، در جســت وجو

همیان آن کیسه چرمی بود که به پشتشان میگرفتند و یا بکمر خودشان میبستند. عمر رو بگورستان مدینه نهاد و در حالیکه کیسه هفتصد دینارپول طلا  را در کیسه همیان با خودش حمل میکرد در جستجوی این بنده خاص و محترم خدا بود.

2169     گــردِ گــورســـتــان روانــه  شد  بســی         غـیــر آن پـیــر وُ نــبــود آنــجـــا  کســی

بسی یعنی بسیار گشت. پیر یعنی آن پیر مرد فقیر. عمر اطراف گورستان را بسیار گشت و غیر از آن مرد پیرکسی را نیافت.

2170     گفت  این نـــبــود،  گـــر بــاره  دویـــد          مانده گشــت و غــیــر آن پــیــر،او ندید

عمر با خودش گفت این بنده خاص خدا وند که خدا میگوید من او را برگزیده ام و محترم است و پیغام خودش را دارد باو میرساند، نباید یک پیر مرد ژولیده حقیر خوابیده در این گور باشد و همین نیست و من اشتباه میکنم. من یک بار دیگر میگردم. یک بار دیگر دور گورستان گردید و در نهایت خسته شد و عاجز شد چون جز آن پیر مرد ژولیده کوچلو کس دیگری را ندید.

2171     گفت: حــق فــرمود مــا را بــنــده ایست          صافــی و شــایســته و فــرخــنــده ایست

کلمه صافی یعنی صاف و پاک. یعنی دلش از دوستی خداوند صاف و ناب و پاک است. ضمیرش و درونش پاک است. قلبش پاک است. شایسته یعنی سزاوار و فرخنده یعنی خجسته. عمر در اندیشه فرو رفت و با خودش گفت که خداوند در خواب بمن فرمود که من بنده ای دارم که صافی ضمیر دارد و بسیار شایسته و لایق است و خجسته و فرخنده است.

2172     پــیــر چـنـگی کِــی  بُود  خـاصِ  خـــدا          حــبّــذا ای  سـِر  پـــنـــهــان ، حـــبّـــذا

کلمه حبّذا یک کلمه عربیست و در دو مورد بکار میرود. یکی تحسین و آفرین است و دیگری در تعجب و شگفتی. در اینجا بیشتر بمعنی شگفتیست. عمر بخودش گفت این پیر چنگی و این مطرب هرجائی که هر شب بخانه یکی میرود و چنگ در آنجا مینوازد، که نمیتواند بنده خاص خدا باشد و چنین چیزی ممکن نیست. این یک راز و یک سرّیست. چه رازی و سرّی در این کار هست. عمر نمیدانست که سرّ نهفته آن جمله ای بود که پیر چنگی بخدا گفته بود که خدایا برای تو مینوازم و از تو مزدم را میخواهم. پیام مولانا اینست که اگر باورمندید و مبدائی را باور دارید و اگر میخواهید با آن مبداء ارتباط بگیرید و اینقدر صاف و بی آلایش هستید که میتوانید ارتباط بگیرید، با همه این اگر ها باید با نهایت صدق و صفا باشید که کوچکترین شکی نباشد. پیام دیگری که مولانا دارد اینکه ظاهر نگر نباشید. شما بشکل و قیافه و صورت و رخت و لباس اشخاص کاری نداشته باشید. از روی این عوامل ظاهری داوری نکنید. شما باید بدرون اینها و ضمیر آنها پی ببرید. بقول معروف ظاهر نگر نباشید. اگر ظاهر نگر باشید خیلی از اوقات اشتباه میکنید و اگر قضاوتی کردید آن قضاوت غلط است.

2173     بــار دیـگر گــرد گورســتــان بگــشـــت          هـمچــو آن شــیر شکــاری ، گرد دشت

باز هم شک کرد و با خود گفت یک بار دیگر هم بگرد گورستان بگردم و مثل آن شیر شکاری که دور میزند که شکاری بدست بیاورد، عمر هم تمام حواسش متوجه این بود که این بنده خاص خدا را در این گورستان پیدا کند

2174     چـون یقین گشتش  که غیـر پـیر نیســت          گفت در ظلـمــت  دلِ  روشن  بسیســت

در ظلمت دلِ روشن بسییست یعنی در تاریکیها ممکن است که شخص باشد که دلش روشن باشد ولی در تاریکی بسر میبرد. شما این تاریکی را که همه جا را فراگرفته نگاه نکن. چه بسا انسانهای روشن دلی هستند که در تاریکی شب بسر میبرند و دلهاشان بیاد خداوندشان است و بجز به حقیقت و درستی بچیز دیگری نمی اندیشند. عمر گفت بسیار اتفاق میافتد که در دل این ظلمانیها و تاریکیها اشخاصی باشند که از نظر درون شایسته باشند. در اینجا عمر یقین پیدا کرد که این پیر چنگی که در روی زمین خوابیده باید همان بنده خاص خداوند باشد.

2175     آمـد و بــا صــد  ادب  آنــجــا  نشــســت          بـر عــمــر عطسه فـتـاد و پــیــر جست

عمر با ادب فراوان در کنار پیر خوابیده زانو زد. در همین موقع باقتضای خداوند, ناگهان عطسه ای بر عمر عارض شد. عمر عطسه کرد و پیر چنگی از خواب بیدار شد.

2176     مر عـمـر را دیـد و مـانــد انــدر شگـفـت          عــزم رفــتــن کرد و لــرزیدن  گرفــت

این پیر چنگی که از خصوصیات عمر باخبر بود و ناگهانی از خواب پریده بود شگفت انگیز شد و  تنش بلزه افتاد و بسیار ترسید وتصمیم گرفت که از آنجا برود چون انجا جای ماندن نبود.

2177     گفــت در بــاطــن خــدایــا از تــو  داد          مُحــتسب بـر پـیـرکــی چـنــگی  فــتــاد

پیر چنگی در دل خودش گفت خدایا بدادم برس و اگر لطف تو شامل حال من نشد لا اقل من را گرفتار این محتسب ترس آور و خشن مساز. این پیرک در این گورستان گیر این محتسب خشمناک و خطرناک افتاده، پس مرا دریاب.

2178     چــون  نــظــر انــدر رخ آن پــیــر  کرد          دیـــد او را شـــرمســـــار و روی  زرد

همینکه عمر بروی این پیر نگاه کرد دید  که او خجالت زده و شرمسار است و از ترس رنگ و روی خود را باخته و رخش زرد شده است. از کاری که کرده بود بسیار پشیمان شد زیرا بجای اینکه بالای سر این مردگان قرآن بخوانم ، آمده ام و چنگ زده ام و حالا محتسب فهمیده و برای مجازات من آمده.

2179     پس عُـمـر گفــتش  مـتـرس از مـن مرم          کِــــت بشـــارتـــهـــا ز حــق آورده ام

مرم یعنی رم نکن و فرار نکن. کِت یعنی که تو را. عمر باو گفت مترس و فرار مکن و همین جا بمان. من از جانب خداوند خبر های خوشی برایت دارم.

2180     چـنـد یـزدان مِـد حــتِ  خــوی تــو کــرد         تـا عُــمــر را عــا شقِ  روی  تــو  کرد

چند یعنی از بس. آنقدر. مدحت از مدح است یعنی ستایش. خداوند از بس مدح و ستایش تو را کرد، اینقدر صفت خوب تو را گفت که من عمر را عاشق و شیفته تو کرد و من بتو کاری ندارم و قصدم ازیت و آزار تو نیست و از من فرار مکن. من آمده ام ببینم تو کی هستی که اینقدر مورد عنایت خداوند هستی.

دنباله داستان در قسمت پنجم.

Loading

62.1 داستان پیر چنگی – قسمت سوم

2072     مُطــر بــی کز وی جـهــان شد پُــر طرب          رُســتــه ز آوازش خـــیـــالاتِ عــجــب

مطرب همان پیر چنگیست که وقتیکه چنگ میزد و میخواند دیگران را بطرب میاورد. رسته در اینجا یعنی پدید آمده. خیالات عجب یعنی تخیلات شگفت انگیز. وقتی کسی بآواز او و نوای چنگ او گوش میکرد بحالی میرفت که وارد یک روئیاهای شگفت انگیز میشد. نوازنده ای بود که جهان از نواختن نغمات دل نشینش شاد میشد و بر سر نشاط و سرور میامد. این نغمه هایش باعث میشد که روئیاها و تخلیلات بسیار شگفت انگیزی در شنونده پدید بیاورد و تعجب آن شنونده را بر میانگیخت.

2073     از نـــوایش مـــرغ  دل پـــران  شــــدی          وز صدایش هـوشِ جــان حـیران شدی

هوش جان، حیران شدی یعنی هوش از سر انسان میپرید. از آوا و نغمه دل انگیزودلآویز خودش و سازش، وقتی مینواخت و میخواند، مرغ دل شنونده پرواز میکرد و اوج میگرفت و از شنیدن این آوایش هوش از سر شنونده میپرید. یعنی دیگر شنونده در اختیار خودش نبود وازحالت خویشتن خودش بی خبر میشد و اینجا مولانا میخواهد حالتی را بیان بکند شبیه آنچه که در رقص سماع برای خودش پیش میامد. و کسانیکه بطور ناب و خالصاً  و مخلصاً آن رقص سماع را انجام میدادند این حالت برایشان پیش میامد. حالا این مولانا در حال رقص سماع که از خود بیخود شده بود تعداد زیادی از ابیات دیوان کبیرش را که حدود چهل و هشت هزار بیت است، را در حال رقص سماع سروده بود.

2074     چــون بــر آمــد روزگــار و پـــیـــر  شد          بــازِ جــانش ازعـــجـــز، پشّــه گیر شد

باز جانش یک اضافه تشبیهی است. یعنی جانِ باز مانندش. باز یک پرنده ایست که در اوج پرواز میکند و در اوج هم شکار میکند. پشّه گیر شدن یعنی نهایت عجز و گوشه گیر شدن است. میگوید این مطرب پس از گذشت روزگار سنی ازش گذشت و پیر شد. جانش که یک روزی مثل یک باز قوی پنجه در اوج پرواز میکرد و پرندگان بلند پرواز را در آن آسمان میگرفت، حالا آنقدر ناتوان شده بود که پشّه میگرفت. این نهایت ناتوانیست. جانش از عجز و ناتوانی پشّه گیر شد.

2075     پشتِ  او خـم گشــت هـمـچون پشــتِ خُم          ابـروان بــر چشـــم ، هــمــچـون پالــدم

در مصراع اول خَم و خُم را جناس آورده که یک جور نوشته میشود و دو معنی دارد. پالدم و یا پاردم یک تسمه چرمی هست که بانتهای زین اسب نسب میکنند و دم اسب را از وسطش میگذرانند. بصورت حلقه وصل میکنند و این را میگویند پالدم و یا پاردم.  میگوید همانطوریکه پالدم از پشت اسب آویزان است ابروان این مطرب چنگی هم همانطور از پیری آویزان شده بود و پشت اوهم مثل پشت خمره خمیده شد. توصیفیست از حالت رقت بار و غم انگیز پیر چنگی. مولانا اینقدر ارزشش را بالا برد از نظر هنرش و حالا جسمش باین وضع بیرون آمده.

2076     گشــت آواز لطـــیـــف جــــا ن  فـــزاش          زشـــت و نزد کس نـیــر زیدی  بــلاش

لطیف در اینجا بمعنی جان افزا مخالف با کلمه زشت در مصراع دوم آمده. بلاش(به لاش) یعنی بهیچ. میگوید آن آواز لطیف و جان افزایش دیگر برای شنونده هیچ ارزشی نداشت. و صدایش گوش خراش شده بود و بهیچ نمی ارزید.

2077     آن نــــوایِ رَشــــکِ زهــــره  آمـــــــده          هـــــمچـــــو آواز خـــــر پــــیـــری شده

رشک یعنی حسادت و زهره که یکی از صیارات منظومه شمسی هست، در بین قدما معروف بود به زهره چنگی و این زهره مطربه فلک بود. پیشینیان برای هر امری و یا کاری خدائی داشتند. مثلا مریخ خدای جنگ بود. زهره خدای عشق و طرب بود. میگوید آواز و نغمه دل انگیز و دلربای او که روزی آن زهره مطربه فلک را بحسادت میانداخت و رشک او را بر میانگیخت، حالا اینقدر نا خوش آیند شده بود که شبیه عر عر یک الاغ بود. تعجب نباید کرد این قاموس طبیعت است و برای اغلب افراد به نوعهای مختلف پیش میاید.

2078     خود کدامین خوش که آن نـــاخوش نشد؟          یـا کـدامین سقــف  کــــان مَـفرَش نشد؟

مفرش از کلمه فرش است یعنی هر چیزیکه فرش کردنی و گستردنیست بآن میگویند مفرش. مولانا پس از گفتگو از این زوال جوانی و هنردر پیر چنگی از چیزی سخن میگوید که زوال ندارد. میخواهد بگوید همه چیز زوال دارد بجز یک چیز. آن چیزیکه در این عالم هستی زوال ندارد حق و حقیقت است یعنی خداوند. شما نمیتوانید این حقیقت را انکار کنید و یا چیزی در مقابلش بیاورید. این کدام خوشی هست که بناخوشی و غم و اندوه نرسد. هیچ چیز پایدار نیست و کدام سقف است که فرو نریزد و حالا خاک و کلوخش مفرش زیر پای ما میشود. اینها پرسشهائیست که تماما پاسخشان منفیست.

2079     غـــیـــرِ آوازِ  عـــزیـــزان  در  صُــدور         که بـود از عــکس دَمشــان نفخِ  صُور

عزیزان در اینجا انسانهای کامل هستند که بکمال خداوند کامل شده اند. صدور جمع صدر بمعنی سینه است. سینه جایگاه و منزل گاه قلب انسان است. پس اینجا که میگوید صدور منظورش سینه ها نیست ومنظورش قلبها ست. عکس دَمشان، دَم یعنی تنفس. عکس دمشان یعنی بازتاب تائثیرشان. نفخ صور یعنی دمیدن صور در شیپورش که مرده ها را در روز رستاخیز زنده میکرد. معروف است که نفخ صور در دو مرتبه میاید و در مرتبه اول همه مردگان زنده نمیشوند ولی در مرتبه دوم تمام مردکان از اول خلقت تا آخر زنده میشوند. مولانا میگوید همه چیز ذوال پذیر است و رو به نیستی میرود مگر آن آواز و ندای انسانهای کامل که مثل دمیدن بر صور که اسرافیل میدمد، همه دلهای مرده را زنده میکند.بهمین گونه نفس و دم و تائثیرو سخن این انسانهای کامل اول دلهای دنیا پرستان را میکُشد وبعد دلهای همه را دوباره زنده میکند. دنیا پرستان با دنیا دوستان فرق میکند. یعنی دنیا پرستان همانگونه که خدا ر ا میپرستند دنیا را میپرستند. بنابراین این دنیا پرست قطعاً دلش مرده است. آن انسان کامل دل دنیا پرستان را از بین میبرد و دوباره زنده میکند پس میتواند کل دلها را جان فضا باشد.

2080     اندرونـی کانـدرونــهـا مســت از اوسـت          نیستی کین هستهامان  هسـت  از اوست 

اندرون اشاره به قلب انسانهای کامل است. اندرونها اشاره هست به باطن و ضمیر افرادی که جوینده راه حق هستند و آنها هم اندرونی دارند. نیستی- ی نیستی (ی) وحدت است، آن کیست که در باطن هست ولی دیده نمیشود و نیست؟ این را در عرفان میگویند هستِ نیست نما. خداوند هست ولی چون او را نمیبیند میگوید نیست زیرا میخواهد او را ببیند. او باید این خدا را در دلش کشف کند و با چشم دلش او را ببیند. کین هستهامان یعنی که این وجودهایمان. هست یعنی میباشد. از اوست یعنی از خداوند است.  میگوید از اندرون سینه انسانهای کامل نفسی و سخنی بیرون میآید که همه جویندگان حقیقت را مست میکند.این اندرون انسانهای کامل ظاهرا نیست است و هستی ظاهری ندارد ولی واقعا وجود دارد وهست.نه تنها وجود دارد بلکه وجودهای ما هم از وجود اوست. خداوند هست نیست نماست و بر حسب ظاهر نیست ولی واقعا هست. و هستیهای ما هم از اوست. انسانهای کامل هم چراغ دلشان از شمع آن خداوند  روشن است. پس همانگونه که هستی ما از خداست ، هستی ما هم از آن انسانهای کامل است. یعنی ما خیال میکنیم، نفس میکشیم ، راه میرویم، غذا میخوریم ولی در واقع مرده ایم. برای اینکه آن معنویت را نداریم و نیستیم. وقتی هست میشویم که از چراغ دل انسانهای روشن چراغ دلمان روشن شود.  

2081     کـــهـــربـــای فــــکــــر و هـــر آواز او           لَــــذ تِ  الــــهــــام و وحــی و  راز  او

کهربا یعنی جسمی که کاه را بخودش جذب میکند. هر آواز یعنی هر سخن. او مربوط میشود به انسان کامل. در مصراع دوم الهام و وحی داریم. فرق بین الهام و وحی اینست که الهام اینست که خداوند دفعتا یک واقعیتی را بدل یکی میاندازد. ولی وحی پیامیست که خداوند توسط فرشته ای برای پیامبران میرساند. وحی با واسطه است و توسط فرشته ای ارسال میگردد. ولی الهام بی واسطه هست و خداوند مستقیما برای کسی میفرستد. مولانا میگوید دل انسان کامل مثل کهرباست و همانطور که کهربا کاه را بسوی خودش جذب میکند دل و جان انسانهای کامل آن دل و جانی را که مستعد باشد بخودش جذب میکند. آنچه را که ازجانب خداوند به یک رونده راه حق الهام میشود و یا وحی میشود انسان کامل هم همین کار را میکند چون با خداوند یکی شده و مثل یک قطره ای در دریای خداوند غرق شده و دیگر قطره نیست و مبدل بدریا شده است و این رازی را که باو میدهد و باو الهام میکند آنچنان لذت بخش است که نمیتوان آن لذت را با لذت چیز های دیگر مقایسه کرد. لذت الهام و وحی و راز از او، ورای لذتهاست. تمام عمرش چرا ها دارد و پرسشها دارد و پاسخش را نمیتواند پیدا کند، ولی وقتیکه باسرار پی برد, چه لذتی باو دست میدهد، حالا پیدا کردم. این لذت تمام شدنی نیست. حالا بداستان بر میگردد.

2082     چونک ، مطرب پیرتر گشت و ضعیف          شد ز  بی  کســبی , رهینِ  یک رَغیف

رهین یعنی نیازمند مرهون, منت گذار. رغیف یعنی یک قرص نان. هنگامیکه این چنگ نواز پیر و ناتوان شد کارش بجائی رسید که دیگر از شدت فقر و ندارمی و تنگ دستی نیاز مند به یک گرده نان بود. بعبارت دیگر به نان شب محتاج گشت. در حالیکه جوان و هنر مند بود دست بدست او را میبردند از مجلسی به مجلس دیگر و زندگی پُر رونقی داشت.

2083     گــفــت عــمــر و مـهـلـتـم  دادی بسی          لطـــفــهــا کردی  خــــدا یــا  بــا خَســی

خس یعنی پست و فرومایه. مولانا میگوید:  این پیر چنگ زن رو بدرگاه خداوند کرد و شروع کرد به راز و نیاز کردن و گفت: خدایا بمن مهلت دادی یعنی عمر زیاد دادی. ای خداوند یک فرو مایه مثل من را لطفهای بیشماری کردی.

2084     مـعصــیــت  ورزیده ام  هــفــتــاد سال          بــاز نــگـــرفـــتــی  ز مــن روزی نوال

باز نگرفتی یعنی دریغ نکردی. نوال جیره روزانه است و بهره و نسیب و قسمت که باید بهر کسی برسد. روزی یعنی یک روز در مقابل هفتاد سال آمده. خداوندا در تمام این هفتاد سال خودم گناه کردم، نا فرمانی کردم ولی با وجود این تو با آن کرم و بخشش و بزرگواریت هفتاد سال گناه من را نادیده گرفتی و حتی یک روز هم من را بی بهره نگذاشتی

2085     نــیســت کســب، امروز مــهـمانِ توام          چــنــگ ، بــهـــرِ تـــو زنـــم ، آنِ تــو ام

چنگ زن پیر مناجاتش را با خدا ادامه داد و گفت من هیچ کاسبی نکردم و چیزی هم گیرم نیامده پس امروز من این چنگ را برای تو میزنم و مزد چنگ زدن امروزم را از تو میخواهم برای اینکه تو مالک من هستی.

2086     چــنــگ را برداشـــت و شــد الله جــو           ســوی گورســتــانِ  یَــثــرِب آه گـــو

الله جو یعنی خدا خدا گویان در حالیکه بطرفی میرود و مثل اینکه دارد دنبال خدا میگردد. یثرب نام قدیم مدینه است. آه گو یعنی در حالیکه آه و ناله میکرد.  چنگ زن پیر چنگش را برداشت وبدست گرفت و الله گویان و آه کشان بطرف گورستان مدینه رفت.

2087     گفــت خــواهـــم از حـق ابریشم بها            کـو بــنــیـکـو ئی پـــذ یــرد  قــلــبــها

ابریشم بها یعنی بهای این چنگ نواختن. سابق براین این تار های زهی مثل تار، سه تار، و چنگ بجای اینکه سیم داشته باشد ابریشم تابیده بکار میبردند و نوازندگان مضراب را با ابریشم تابیده میزدند. پس وقتیکه میگوید ابریشم بها یعنی مزد این چنگ زدنها. بنیکوئی یعنی از سر لطف. قلبها در اینجا یعنی سکه تقلبی و با قلبی که در سینه هست اشتباه نشود. چنگ زن میگوید من آنقدر گناه کردم، گمراه شدم و مثل یک سکه تقلبی شدم یعنی دیگر هیچ ارزشی هم ندارم. سکه تقلبی بی ارزش را کسی نمیپذیرد و من را هم کسی نمیبرد در مجلس خودش که برایش چنگ بنوازم و آهنگ بخوانم. ولی ای خدا تو این سکه تقلبی را بر میداری یعنی من گمراهِ خطاکار را.

2088     چـنـگ زد بســیـار وگـریان سر نهاد            چـنـگ بالــیـن  کردو بـر گوری فتاد

سر نهاد یعنی خوابید. چنگ بالین کرد یعنی چنگ خودش را مثل بالش بزیر سر نهاد. میگوید در گورستان بسیار چنگ نواخت، زاری کرد و خسته شد و خواب او را در ربود و چنگش را زیر سرش گذاشت و در گوری افتاد.

2089     خواب بردش،مرغِ جانش ازحبس رفت          چـنگ و چـنـگی را رها کرد و بجست

مرغ جانش یعنی جان مرغ مانندش. خواننده خوب میداند که مولانا همیشه جان را بجای روح بکار میبرد. حبس اینجا بمعنای قفصه بدن و یا زندان بدن است و وقتیکه انسان بخواب میرود، روحش از بدنش پرواز میکند و وقتی دوباره بیدار میشود دوباره روحش ببدنش بر میگردد. چنگ و چنگی را رها کرد. روحش هم چنگ را ول کرد و هم چنگ نواز را ول کردو رفت. بجست یعنی از قفس تن جستن کرد. مولانا همیشه جسم انسان را به قفس تشبیه میکند و روح را به مرغ داخل قفس.  میگوید چنگ زن پیر از شدت خستگی خوابش برد و مرغ روحش از زندان قفس مانند تنش رها شد و هم چنگ و هم چنگی را رها کرد و از این عالم خاکی رفت.

2090     گشــت آزاد از تن و رنــج جــهـــان           در جــهــانِ ســاده و صـحـرای جان

جهان ساده آن جهان براین است در برابر این جهان خاکی. جهان خاکی ما جهان ساده ای نیست. جهانیست پُر از زرق و برق و درد و رنج. ولی آن عالم متا فیزیک یعنی ماورائالطبیعه و یا جهان براین همه یک نواخت است. جهان ساده است و مثل اینجا نیست که بالا و پائین داشته باشد و یا سرخ و زرد داشته باشد و یا بیشتر و کمتر داشته باشد یک چیز یک نواخت است، لامکان و لا زمان است. صحرای جان همان عالم براین است. لامکان یعنی در آنجا مکانی نیست که یکی از آن مکانها بالای تپه و منظره دار باشد و دیگری در دشت زیر که جزو پائین شهر محسوب شود. و لازمان است زیرا در آنجا تا ابد هست و شب و روزی ندارد که کسی پیرشود و یا جوان بماند. آنجا همه چیز یک نواخت و ساده است و باز بنا بگفته مولانا دشت سبز و خرمیست که تمام روحها بآرامی بدون ترس و واهمه بدون دین و بدون نگرانی در حال چرا کردن هستند. در حال چرا کردن معنوی هستند. روح مرد چنگی بآنجا رفت. بجائیکه همه روح هستند و همه در حال آرامش معنوی بسر میبرند.

2091     جــان او آنــجــا سُـرایان مـــا جــرا          کـانـدرایـنــجــا  گر بــمــا نــنــدی مرا 

2092     خـوش بُدی جـانم درایـن باغ و بهار          مسـتِ ایــن صـحرا وغـیـبی لاله زلر

گفتیم جان از نظر مولانا یعنی روح. سُرایان یعنی در حال سرودن و در حال گفتن. ماجرا یعنی شرح حال. کاندر اینجا یعنی در جائیکه آمدم یعنی عالم برین. کلمه گــر در اینجا هم معنی مشروط را دارد و هم تمنا و آرزو را میرساند. بمانندی مرا یعنی مرا نگه میداشتند. درآخر بیت دوم، غیبی لاله زار همان عالم براین است. مرد پیر چنگی که روحش رفته به عالم براین با خودش ضمضمه میکرد و با خود میگفت ای کاش که در همین عالم خالصِ ناب و عالم روشن من را نگه میداشتند و ای کاش همینجا میماندم.  اگر من را در اینجا مطابق آرزویم نگه میداشتند در این بوستان لاله زار معنویت چقدر خوش بودم و شادمان بودم. من مست و مدهوش آن لاله زار معنویت میشدم. مولانا در اینجا شروع میکند به توصیف لاله زار معنویت.

2093     بـی پرو بـی پا ســفـر مـی کـردمی           بـی لــب و دندان شـکر می خوردمی

در آن عالم غیب و در آن عالم براین دیگر نیاز باسباب مادی ظاهری نیست و وسیله ها دیگر در آنجا مطرح نیستند. آنجا فقط روح هست و روح از هر قیدی آزاد است و از هر وسیله ای بی نیاز است. میگوید آنجا من بدون بال و پر پرواز میکردم. بدون پا سفر ها میکردم در آنجا . بدون لب و دندان شکرها میخوردم و لذتها میبردم و ای کاش میتوانستم همیشه آنجا بمانم.

2094     ذکـرو فـکــری، فارغ از رنج دماغ          کــردمــی بــا سـا کــنــانِ چرخ، لاغ

دِماغ یعنی مغز. ساکنان چرخ یعنی فرشتگان. ساکنان آن عالم براین چرخ یعنی عالم براین. لاغ یعنی شوخی کردن. میگوید اگر میگذاشتند که در این عالم روحانی باقی بمانم انوقت فکر و ذکری داشتم بدون رنج و این ناراحتیهائی که مغز من بمن میدهد. آنچه که نا راحتمان میکند این مغز ما هست. و هر کجا برویم این مغز را با خودمان میبریم. میگوئیم که به تعطیلات میرویم ولی مغزمان را هم میبریم. وقتی که این مغز ناراحت هست در تعطیلات هم هست. خودما خیال میکنیم که داریم در تعطیلات خوش میگذرانیم. لحظه ای غافل بشویم آن مغز فوری بما میگوید که ما چی هستیم و چه باید بکنیم. ای کاش من در ردیف این فرشنگان بودم و با ساکنان این دیار شوخی میکردم و در ردیف آنها میبودم.

2095     چشــم بســته عــالــمــی  می دیدمـی          وَرد و ریـحـان بـی کفی مــی چیدمی

وَرد بمعنی گل سرخ است و بطور مطلق به هر گل هم میگویند. ریحان یعنی هر گیاه سبز خوشبوست. بی کفی یعنی بی دستی. میگوید اگر میتوانستم در اینجا بمانم با حال و وضعی که اصلا چشم سَرم بسته بود همه جهان را با چشم سِرّم مشاهده میکردم. بدون دست گل و ریحان میچیدم، یعنی از همه نعمتها و مواهب آنجا بدون رنج برخوردار میشدم. در عالم روحانی برین دیدن به چشم ظاهر مربوط نمیشود و گل چیدن در این غیبی لاله زاریکه مولانا میگوید دیگه دست لازم ندارد برای گل چیدن.

2096     مــرغ آبـــی،غـــرقِ دریـــای عســل          عــیــنِ ایّوبی، شــراب و مــغـــتَسَــل

2097     کــه بــدو ، ایّــوب از پـا تـا بفـرق          پــاک شـد از رنجـهـا چون نور شرق

مولانا کلمه مرغابی را همیشه بکار میبرد که این مرغ آبی در آب شنا میکند ودر عرفان این اصل هست که اصولا این انسانهای کامل در دریای وحدت الهی دارند شنا میکنند. اینست که روحش و یا جانش مثل مرغابیست که دارد در آب شنا میکند. ایّوب یکی از پیامبران بنی اسراعیل است که درد و رنج بسیار کشید و سخت بیمار شد و با خدای خودش مناجات کرد که خداوندا من رنج دارم و درد دارم، تشنه هستم، و گرفتارم من را نجات بده و خداوند پاسخ داد که پای خودت را بزمین بکوب. پای خودش را بزمین کوبید و چشمه آب ذلال و گوارائی زیر پایش پیدا شد که هم تشنگی و اتش او را مداوا کرد و هم در آنجا غسل کرد  در همان جا و بیماریهایش هم در آن غسل گاه ( مغتسل) معا لجه شد.  شراب بمعنی شرابی نیست که کسی را مست میکند. بهر چیز نوشیدنی میگویند شراب از کلمه شرب است، حالا ممکن است این شراب الکلی باشد و یا نباشد. میگوید که من درست مثل آن عیّوب هستم که چشمه زیر پایش سبز شد و این ایهام هم درش هست زیرا کلمه عین یعنی چشمه. میگوید همان چشمه ایکه زیر پای ایوب جوشید و آمد بیرون, بروح میگوید اگر من در اینجا میماندم منهم همه گرفتاریهایم رفع میشد. دردهایم و رنجهایم و بیماریهایم از میان میرفت و آن نور شرق میتابید یعنی تابش معنویت خداوند طلوع میکرد وسبب میشد که روح این پیر چنگی نجات پیدا کند و رو بخدا بیاورد و غرق در نعمت خداوند بشود. آسوده شد همانگونه که ایوب در آن چشمه نوشید ودر مغتسل غسل کرد و از بیماری نجات پیدا کرد.

2098     مـثنـوی در حجم گربودی چوچرخ          در نـگـنجـیدی دراو زیــن نـیــم برخ

کلمه زین در مصراع دوم یعنی از این و اشاره است بعالمی که پیر چنگی در خواب دیده بود. برخ بمعنی اندکی, یک کمی پاره ای بسیار کوچک. اینجا مولانا حرف پیر چنگی و حرف خودش را بهم آمیخت مثل کسی که از خود بیخود شده و همه چیز را یکجا میخواهد بیان کند. تا حالا پیر چنگی صحبت میکرد و حالا مولانا دارد صحبت میکند. میگوید اگر من بحجم همه آسمانها مثنوی بسرایم و در این مثنوی بخواهم بگویم که آن پیر چنگی چه عالمی را میدید، اصلا جا در همه آن عالم کم میآمد و بقدری زیاد میبود که باندازه یک اندکی هم دیگر جا باقی نمیماند.

2099     کـان زمـیـن و آســمــانِ بس فراخ          کــرد از تـنـگــی  دلــم را شاخ  شاخ

شاخ شاخ یعنی تکه پاره. پیر چنگی میگوید آن زمین و آن آسمانِ بسیار بسیار وسیع و فراخ، از فرط دلتنگی دلم را از غم و غصه پاره پاره میکرد. مراد مولانا اینست که دنیای ظاهر با همه مجازی بودنش در مقابل عالم غیب بسیار کوچک است. ما خیال میکنیم که میگوئیم که این عالم هستی بزرگ و وسیع و زیاد است در نظر بگیریم که این عالم هستی که میگوئیم، کلیه کهکشانهست و همه اینهای ناشناخته و ندیده جزع این عالم هستی هستند و مولانا میگوید این عالم هستی در برابرآن عالمی که روح در آن عالم برین میگوید آنقدر تنگ و کوچک است که دل من را شاخ شاخ میکند.

2100     ویـن جـهـانی کـاندرین خوابم نمود          از گشــایش پرّ و بــالم   را گشــود

نمود یعنی بمن نشان داد. میگوید : اما این جهانیکه در عالم خواب بمن نشان داده شد این عالم غیب بواسطه فراخی و آسودگی و گشایشش چنان گشایدگی خاطربمن داده که پر و بالم را باز کرده. در واقع پرو بال من که در قفس جسمانیت محبوس بود دیگه از همه قید ها آزاد شده و رها شدم. مثل یک مرغ پر بسته بودم و حالا آزاد شدم.

2101     این جهـان و راهـش ار پــیـدا بُدی          کــم کســی یک لحظه ای آنجا بُدی

این جهان یعنی این جهانیکه حالا من رفته ام. در مصراع دوم کلمه “آنجا” یعنی آنجا که قبلا بودم یعنی دنیای خاکی و جهان مادی.  پیر چنگی در خواب دیده که اگر این عالم برین برای همه نمایان بود و همه راه آن را میدانستند، کمتر کسی پیدا میشد که لحظه ای در عالم خاکی باقی بماند. هیچ کس حاظر نبود که در این عالم خاکی باقی بماند. حالا مولانا میگوید برای اینکه ما ها بتوانیم راه آن علم برین را پیدا کنیم اول باید منیّت ها را از خودمان دور کنیم. و اگر قاطعانه بتوانیم کلیه منیتهایمان را کنار بگزاریم آنوقت راه برایمان نشان داده میشود. باید ما آن علایق مادی غیر ضروری را پشت پا بزنیم.

2102     امــر مــیامــد که: نَــی طامع مشو          چون ز پایت خــار بیرون شد، بـرو

طامع مشو یعنی طمع کار نباش. در مصراع دو صحبت از خار هست. این خار، علایق و دلبستگیهای غیر ضروری مادیست. کلمه برو در آخر بیت یعنی برو بجهان بَراین و آرامش و متا فیزیک. اگر راه برای همه پیدا بود از طرف خداوند امر میرسید که نه نه  طمعکار نباش و در این دنیای خاکی اینقدر طمع مکن و باین چیزهای بیهوده اینقدر دل نبند که لازم نداری. چون این خار علایق غیر ضروری را از پایت بیرون آوردی  برو بجهانی که همه جا روح است و دنیا در صلح و صفاست.

2103     مُــول مُــولی میزد آنجـا جــان  او          در فضــــایِ رحـــمــت و احسان او

مول مولی میزد یک اصطلاحی هست و یعنی انتظار میکشید. این جان آن پیر چنگی در آن عالم روحانی توقف کرده بود و انتظار میکشید و با خودش میگفت ای کاش میتوانستم اینجا بمانم. چه میشد که اینجا میماندم. در انتظار رحمت و الطاف الهی انتظار میکشید    

دنباله دایتان در قسمت چهارم.          

Loading

61.1 داستان پیر چنگی – قسمت دوم

در قسمت اول از داستان خبری نبود  بجز چند بیت ودر این قسمت دوم هم همین طور است که مولانا مثل همیشه داستان را شروع میکند و پس از چند بیتی آن را رها میکند و حرفهای متعالی خودش را میگوید ولی یک زمانی بداستان بر میگردد و آن را باتمام میرساند. بحث مولانا اکثراً پند و اندرزبود و نقش معلم اجتماع را داشت. کسانیکه با کتاب مثنوی مولانا آشنائی دارند میدانند که مولانا یک شخصیت چند بعدی است. بعضی ها تصور میکنند که مولانا یک عارف است. برخی دیگر فکر میکنند که او یک شاعر است. علاوه بر شاعر بودنش و عارف بودنش بُعدهای دیگر هم دارد. یک بعد خیلی مهم او مبارز بودن است. پیکار با زشتی ها و پلیدیها میکند. یک بعد دیگر او تعلیم است و معلم است و سراسر مثنوی پند و اندرز میدهد. در این داستان پیر چنگی نقش معلم را بازی میکند و ما آن را دنبال میکنیم. او باینجا رسیده بود که بسیاری از گرفتاریهای ما مربوت باین من ماست و او بحث مفصلی در باره مذرات این من ابراز داشت و گفت انسان هم برای اینکه بتواند از این منیتش خلاص بشود احتیاج به یک استحاله دارد. استحاله یعنی ذره ذره عوض شدن با حفظ شکل و ظاهر. مثلا فرض کنید که اگر برگی از درختی جدا شود وتصور کنید که بیافتد روی زمین گلِ آهکی آنوقت ملکول به ملکول از این سلولهای برگش مواد بیرون بیاید و برسد بان زمین آهکی و بازاء هر سلولی که از برگ بیرون آمده یک سلول آهک جایگزینش شود. بعد از مدتی آن برگ هنوز هست با همان شکلش و حالتش ولی دیگر برگ اولیه نیست. این را استحاله میگویند که در طول زمان اتفاق میافتد.انسان هم برای اینکه این من را از بین ببرد یک استحاله روحانی لازم دارد. مثالی که در باره برگ گفته شد آن استحاله مادیست. استحاله ای که در مورد انسان در اینجا مطرح است استحاله روحانیست. یعنی اگر ذره ذره آن منیت یک انسان از وجود او بیرون برود، به اضاء هر ذره از منیت او که بیرون برود یک ذره از الاهیت جانشینش میشود یعنی ذره ای از صفات حیوانی بیرون میرود و ذره ای از صفات خدائی جانشینش میشود و اگر این استحاله ادامه پیدا کند کم کم وجود آدمی از آن منیت بیچاره کننده پاک میشود و پُر میشود از الاهیّت و آنوقت میگوئیم که خداوند تمام وجود این انسان را پر کرده. وقتیکه بایزید بستامی و یا منصور حلاج و امثال آنها دم از الاهیّت میزدند و میگفتند “من خدا هستم” واقعا آنها نمیخواستند بگویند من خدائی دیگر در برابر آن خدای یگانه هستم. میخواستند بگویند که وجود آنها را خداوند پر کرده. و دیگر هیچ چیز از من باقی نیست من سر تا پا از خدا پر شدم. یعنی این یک استحاله کامل روحانی در آنها انجام پذیرفته. این استحاله در هر کسی ممکن است روی دهد و این مختص منصور حلاج و دیگران مثل او نیست. این یک کار مشگلیست ولی غیر ممکن نیست. برای مثال اگر یک کسی آمد و بشمائی که بخیال خودتان منیتتان را از خود دور کرده اید یک حرف نا حق و نا روائی زد. شما اگر از او رنجیدید معلوم میشود هنوز این منیت را دارید و اگر هرچقدر حرف نا روا زد و کوچکترین اثری در شما نکرد معلوم میشود یک مقداری از این منیت را از خودتان دفع کرده اید. این منیت برای یک چیز دو چیز نیست، سراپای ما پُر از منیت است. وقتی خواجه حافظ میگوید:

            وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم            که در طریقت ما کافریست رنجیدن   

میگوید ما وفای خودمان را میکنیم ولی آنها ما را ملامت میکنند. چه کسی میتواند بگوید رنجیدن در مذهب من کفر است؟  کسی که بکلی وجودش از منیت پاک شده باشد.

وقتی یک قطره بدریا برسد آن قطره دیگر وجود ندارد او دیگر بدریا تبدیل شده و شما نمیتوانید آن قطره را پیدا کنید و هر حرکتی که این قطره انجام میدهد از خودش نیست و از دریاست. وقتیکه کسی موفق شد آن استحاله روحانی را انجام دهد و خدا سراپای وجودش را پُر بکند یعنی صفات خدائی سراپایش را پر کند دیگر صفات حیوانی ندارد، حالا این مثل قطره ایست که بدریا ملحق شده و دیگر قطره نیست. حالا این شخصیکه پر شده از صفات خداوندی دیدش و آنچه میشنود و آنچه میگوید و یا هر حرکتی را که انجام میدهد از خودش نیست و از خداست. وحالا مولانا ادامه میدهد

1938     رو  کـه  بـی یسمَــع  و بــی یُبصِــر توئی          سِر تــوئی، چه جــای صاحب سِر توئی

بی یسمَع، یسمع از شنیدن است و یعنی تو دیگر با گوش خودت نمیشنوی. بی یبصر یعنی تو دیگر با چشم خودت نمیبینی. سر توئی یعنی تو دیگر دنبال سِر نباش چون خودت سِر هستی. صاحب سِر خداونداست و تو اصلا بجای خداوند هستی. وقتیکه خداوند همه خصوصیات حیوانی تو را گرفت و خصوصیات الهی خودش را جانشین کرد یعنی تو جزئی از خدا هستی. بنابر این تو راز دان هستی و مثل خود خدا هستی. اینکه گفته میشود مثل خود خدا هستی باین معنی نیست که میتوانی مثل خدا آفرینش کنی. منظور اینکه تو برازهای خداوندی پی میبری.

1939     چــــون شــــدی مَـــن کـــان  لله  از وَلهَ          مـــن تـــرا بـــاشــم، کـــه کـــانَ اللهُ لَـه

معنی کلمه بکلمه عربیها در این بیت: من  یعنی کسی. کانَ یعنی که باشد. لله یعنی برای خدا. در مصراع بعد: کانَ یعنی باشد. اللهُ لَه یعنی برای خدا. از زبان خداوند میگوید: وقتی تو بمقامی برسی که ازشدت عشق و اشتیاق مفرتی که بمن داری, تو همه وجودت برای من شده. اگر اینطور بشود آنوقت دیگه منهم برای تو هستم.

1940     گــه تــوی گــویــم ترا ، گــاهــی مــنــم          هـــر چـــه گــویـــم ،آفــتــابِ روشــنــم

آفتاب بمعنی خورشید است. هر موجودی دو جنبه دارد یک جنبه حیوانی دارد و یک جنبه انسانی. انسان میتواند این جنبه حیوانیش را تبدیل کند به جنبه خدائی. وقتی اینطور شد پس خدا تمام وجودش را پُر میکند آنوقت این انسان میشود مظهر خداوند. مظهر هم یعنی محل ظهور. خداوند محل ظهور هر کسی که نمیشود. انسان باید مظهر خودش را از منیّتها کاملا خالی کند تا خداوند جا داشته باشد که بیاید و وجودش را پر کند. وقتی خداوند وجود کسی را پر کرد آنوقت خدا میگوید وقتی میخواهم تو را صدا کنم گاهی بتو میگویم تو و گاهی بتو میگویم من. معنی آن این است که خداوند میگوید تو با من کاملا یکی شده ای و دیگر فرقی بین من  و تو نیست. حالا چه بتو گویم تو و چه بتو بگویم من, من مثل خورشید درخشانی هستم که وجود تو را نورانی و روشن کرده ام. یعنی اندیشه ات را روشن کرده ام. وقتی میگوئیم خدا وجودت را پُر کند منظور اینست که خدا اندیشه ات را پر از خودش کند.

            ای برادر تــو هـمـان اندیشه ای            ما بفی را استخوان و ریشه ای   

 یعنی استخوان و رگ و پوست که حیوانات دیگر هم همه دارند.  ولی تو شخصیّت تو اندیشه توست و اصلا وجود تو اندیشه توست                          

1941     هـــر کـــجــا تــابـــم ز مشــکـــاتِ دمی          حــل شــد آنــجــا مشـکــلاتِ عـــالــمی

مشکات یعنی چراغهای نفتی قدیمی. دمی یعنی لحظه ای. حالا تو انسان کامل شده ای از وقتی وجودت را پر کردم ای انسان کامل هر وقت نور معرفت من در چراغدان دلت تابید همان جوری که نور آن شمع داخل مشکات میتابد آنوقت کلیه مشکلات نه تنها شخصی تو بلکه مشکلاتی که در عالم داری برایت روشن میکنم و آنوقت کلیه آنها برایت حل میشود. ممکن است خیلی از افراد وقتی این را میخوانند و یا میشنوند تعجب کنند ولی کسانیکه در این راه قدم بر میدارند و بر این باور هستند, این را باور دارند. 

1942     ظـلــمــتــی  را  کافتــتــابش  بر نداشت          از دَمِ مـــا گـردد  آن  ظلمت چو چاشت

ظلمت در این جا تاریکی محض است و نادانیست. کافتابش بر نداشت یعنی این خورشید آسمان نتوانست این تاریکی را از بین ببرد و آن تاریکی جهل است. از دم ما یعنی از وقتیکه من بتو دمیدم. چاشت اینجا بمعنی ظهر روشن. (مولانا این مطالب را از زبان  خداوند بیان میکند) باز خداوند ادامه میدهد. میگوید ظلمتی را که خورشید آسمان نتوانست از بین ببرد مثل تاریکی های جهل و کفر و نادانی و غفلت و از این قبیل ها که در وجود توست, بر اثر تابیدن نورِ معرفت من از میان میرود و بروز روشن تبدیل میشود

1943     آدمــی  را ، او بــخــیش، اســمــا نـمود          دیـــگـــران را ز آدم اســمــا مــی گشود

آدمی یعنی یک آدم و آنهم حضرت آدم است. اسما جمع اسم است. جمع اسامی خداوند است. خداوند اسامی فراوان دارد ومعروفترین آنها نودونه اسم است که مردم آنها را میشناسند، ولی خیلی بیشتر هست. حالا اینها مفهوم دارند. یکی پرسید یکی از اینها را بگو جواب داد یکی از این ها ستار است یعنی پوشاننده (عیوب بندگانش را) پس مفهوم اسامی خداوند را باید در نظر بگیریم. یکی دیگر از اسمهای خداوند رحمان است و رحمان یعنی بخشنده گناهان ما. ما انتظار داریم که خداوند بزرگترین گناهان ما را ببخشد اما ما حاظر نیستیم کوچکترین کناه بندگان خدا را ببخشیم. حالا مجموع اسامی خداوند را در نظر بگیریم و جمع بکنیم مجموعشان راروی هم بریزیم این معرفت خداوند است. پس وقتیکه میگوئیم خداوند این حضرت آدمی که آفرید اسما خودش را نمود یعنی معرفت خداوندی را باو داد. می گشود در مصراع دوم یعنی حل مینمود, آشنا میکرد.  حضرت آدم را که خداوند آفرید اولین کاری که کرد معرفت خودش را باو داد. و حضرت آدم داناشد و از طرف خداوند وظیفه پیدا کرد که معلم فرشتگان شود( یعنی خداوند انسان را برتر از فرشتگان آفرید) و چون خداوند معرفت خودش را باو نشان داده بود لذا حضرت آدم دیگران را یعنی فرشتگان را تعلیم میداد و معرفت خداوند را بانها مینمود و  نشان میداد.حالا بوضع حاضر خودمان نگاه کنیم که نه حضرت آدمی هست و نه فرشتگانی، حالا انسانهای کامل همه معرفت خداوند را دارا میباشند. پس این انسان کامل همه معرفت خدا را دارد پس میتواند همانگونه که حضرت آدم فرشتگان را تعلیم میداد انها هم که در هر دوره ای هستند در هر اجتماعی میتوانند این معرفت الهی را که دارند بدیگران تعلیم بدهند و منتقل کنند اگر که آن دیگران پذیرنده باشند. هیچ فرقی نمیکند که این معرفت را از خدا بگیری، معرفت را از پیامبران خدا بگیری، از حضرت آدم بگیری، از فرشتگان بگیری و یا از انسانهای کامل بگیری.

1944     خــواه از آدم گــیــر نــورش خواه از او          خــواه از خُــم گــیــر مـی، خواه از کدو

او اشاره بخداوند است. کدو در آخر مصراع دوم اشاره است بیک نوع کدوئی که شکم گِرد نسبتا بزرگی دارد و گردن دراز و تخمه های کم، این را در سابق خالی میکردند از تخمه ها و اضافاتی که در آن بود و رویش را هم نقاشیهای زیبا میکردند و در داخل آن شراب میریختند و میگفتند که این شراب یعد از مدتی که در کدو بماند اثرش افزوده میشود و این را میگفتند کدوی سُراحی. سُراحی یعنی تنگ شراب. حالا این تنگ سُراحی شرابش را از توی خُم پر میکردند. میگوید این معرفتی را که گفتم میخواهی از حضرت آدم یا از پیامبرو یا از انسان کامل بگیری,این معرفت مثل شراب میماند چه بروی و از سر خم برداری و چه از سُراحی کدو بریزی, هیچ فرقی نمیکند

1945     کـیـن کـدو با خمّ پــیوســته است  سخت           نَــی چو تو شاد ان  کــدوی نــیـکـبخـت

کین کدو اشاره است به این کدو. این کدو حالا حضرت آدمه و یا پیامبره و یا انسان کامله. اینها کدوهائی هستند که از خم پر شده اند و کاملا پیوستگی بخم دارند برای اینکه شرابی که در آنهاست همان شرابیست که در خم هست و با خم رابطه محکمی دارند. این انسان کامل مثل تو نیست. شاد آن کدوی نیکبخت, آن انسان کامل و یا کدوی نیکبخت شاد هست ولی شادی او مثل شادی تو نیست.  تو از چیزهای فساد آفرین این دنیا شاد میشوی یا از چیزهای کم ارزش این دنیا شاد میشوی یا از چیزهائی شاد میشوی که شادیهایش لحظه ای هست. آن انسان کامل شادی جاودانی دارد برای اینکه با آن خم و یا در واقع خداوند ارتباط ناگسستنی دارد.

1946     گــفــت  طــو بــی مَــن رَانی  مصطـفی          والـــذی یُـــبصِــر لِــمــن وجــهـی رأی

کلمه کلمه معنی عربی: مصطفی یعنی پیامبر اسلام. پیغمبر اسلام گفت طوبی یعنی چه پاک است. چه خوشست, خوش بحالت. مَن یعنی کسیکه. رانی یعنی ببیند. الذی یعنی و آنکه. یبصر یعنی ببیند. لمن یعنی کسی را. وجهی رای یعنی من را بدهد.پس معنی بیت بالا اینست: مصطفی گفت خوش بحال کسیکه من را رویت کند. و نیز خوش بحال کسیکه آن کس را ببیند که آن شخص مرا دیده است. منظور مصطفی از این دیدنها دیدن با چشم و رویت با چشم صورت نیست. وقتی میگوید خوش بحال کسیکه من را دیده یعنی حرف مرا درک کرده و منظور مرا فهمیده و باندیشه من پی برده و خوش بحال کسیکه کسی را ببیند که مرا درک کرده و فهمیده.

1947     چون چــراغــی نورِ شـمــعــی را کشید          هر که  دیـد آن را یقـیـن آن شمع  دیـــد

سابق بر این با شمع شبهای خودشان را روشن میکردند. میگوید چون چراغی اولی با نور شمع روشن شد بقیه چراغها هم با نور اولین چراغ یکی بعد از دیگری روشن میگردند و آخر سر همه آنها روشن میشوند. میخواهد بگوید که همه پیامبران از هر فرقه و مذهبی هستند، گوئی که تعدادشان زیاد است و شکلهایشان با هم دیگر فرق دارد، ولی اینها همه از نور خدا پُر شده اند. بنا براین با اینکه از زمانهای مختلف هستند با وجود این از نور خدا پُر شده اند. وقتی تو آنها را ببینی و در هر زمانی باشد داری نور خدا را میبینی.

1948     همـچــنــین تا صــد چِراغ ،ار نقـل شد          دیـــدن آخـــر لـــقـــایِ اصـــــل  شـــــد

این صد مفهوم عددی ندارد چه بگوئید صد و چه هزار, منظور تعداد زیاد است. نقل شد یعنی این شعله ها را منتقل کردند. دیدن آخر لقا یعنی دیدن آن چراغ آخری مثل چراغ اولین شد. حالا همه چراغها مثل هم شدند. همین طور اگر این نور چراغ تا صد چراغ منتقل شود یکی بعد از دیگری، وقتی چراغ آخری را ببینی مثل اینست که چراغ اولی و یا اصل را دیده ای. لقا یعنی دیدن. لقای اصل یعنی دیدن چراغ اصل.

1949     خــواهد از نــور پســیــن بسـتان تو آن          هـیـچ فـرقــی نـیسـت ، خواه از شمع جان

نور پسین یعنی نور آخری. اگر میخواهی این نور معرفت را از چراغ آخری بگیری, خوب بگیر.شمع جان خداوند است و آن شمعیست که جان تو را روشن کرده است. اگر میخواهی نور معرفت را از شمع جان بگیری , بگیر زیرا هیچ فرقی نمیکند. نور معرفت را هم میشود از خدا گرفت و هم از انسانهای کامل

1950     خــواه بـیــن نور از چــراغ آخرین          خــواه بـیــن نــورش ز شــمـــع غــابربن

غابرین یعنی گذشتگان. تو اگر خواستی این نور معرفت را از چراغ آخری که در دسترس تو هست بگیر و یا این نور معرفت را از پیامبران گذشته بگیرکه در دسترس تو نیستند اما نورشان باقیست. باز فرقی نمیکند و مهم روشن شدن نور هدایت است.

1951     گفت پـیغــمــبــر که  نَفــحـتـهای  حــق          انــدریــن  ایـّــام  مـــی  آرد ســــبــــق

نَفحَت یعنی یک بار بوی خوش پراکنده شدن ویک بار وزیدن. اندر این ایّام یعنی در طول زندگی تو. می آرد سَبق یعنی از کسی یا چیزی پیشی گرفتن مثل اینکه یک کسی در مسابقه ای از کس دیگر پیشی میگیرد.  میگوید آن وزش معرفت خداوند را مثل یک نسیمی فرض کن که دفعتا میاید و زود تمام میشود و دوباره میاید و زود تمام میشود. این نفحتهای خداوند این نفحه هدایت و عرفان در طول عمر تو پشت سر هم دارند میایند و یکی از دیگری دارند از هم سبقت میگیرند و تو شاید که متوجه نباشی. تو باید مترس باشی و وقتی این نفحه با باد و وزش رحمت الهی رسید فوری آن را بگیرآنها پشت سر هم میایند.

1952     گــوش و هُش  داریــــد ایـن اوقات  را          در ربــا یـید این  چــنیــن  نَــفحــات  را

گوش و هش دارید یعنی با گوش دل هشیار باشید و در ربائید و بگیرید و بچنگ بگیرید چنین نفحات را و این چنین وزشهای رحمت خداوند را. اما من آنقدر سرگرم زرق و برقهای دنیوی هستم وآن قدر اندیشه هایم مشغول مقایسه هایم با دیگران هست که این نفحه ها میایند و میروند که من اصلا آنها را درک نمیکنم.

1953     نـفــحـۀ آمــد، مــر شــمــارا دیدو رفت          هر کــرا میخواست، جان بخشیدو رفت

کلمه هرکه را میخواست منظور هرکه هست. میگوید این وزش رحمت خداوند آمدو تو را دید و رفت. هر کس که دلش میخواست و طالب بود که آن را بگیرد, آن را گرفت و باو جان تازه  و روحانی بخشید و زندگی معنویت بخشید و رفت. بعضی ها اشتباه میکنند و خیال میکنند که این نفحه آمد و هرکه را میخواست باوجان بخشید نه اصلا اینطور نیست. نفحه دلش میخواهد بهمه ببخشد. هرکه را طالب بود این نحفه را بگیرد, جان را باو بخشید و رفت.

1954     نـفــحـۀ دیـــگــر رســیــد آگـــاه  بــاش          تا از ایـنـهــم وانمـــائی، خواجـــه  تاش

خوجه تاش بدو یا چند نفر خدمت گذار یک ارباب میگویند. بهم قطار ها میگویند خواجه تاش. میگوید خیال نکن که این وزش رحمتهای الهی تمام شد خیر آنها پشت سر هم میایند. همین الان یک نسیم رحمت دیگر هم رسید و آنرا بگیر و دریاب تا ای رفیق من و ای خواجه تاش من و ای رونده راه حق و ای هم سفر من از این هم تو باز نمانی.

1955     جـــانِ آتش یـــافـــت ز و آتش  کُشــی          جـــان مـــرده یا فــت  در خــود جنبشی

کلمه جان آتش یعنی جانیکه سزاوار آتش جهنم است و جانیکه شعله تکبر و خود پسندی و خود خواهی  دارد و شعله مردم آزاری و حرص و کینه دارد. این جان در خور و سزاوار آتش است. زو یعنی از او. او منظور وزشیست که میاید از این رحمت خداوند. آتش کُشی یعنی خاموش کردن آتش. جان مرده, منظور کسیست که زنده است ولی جانش مرده است. میگوید آن جانهای آتشی که ذکر انها رفت و قتی رحمت الهی وزید آتش آنها را خاموش کرد و آنها هم هدایت پیدا کردند. جانهای مرده را هم روح تازه ای بآنها دمید و آنها هم در خودشان جنبشی پیدا کردند. آنها هم میتوانند از این آتش رهائی پیداکنند.

1956     تــازگــیّ و جــنــبش طــوبـی سـت  این          هـمـچو جنبشـهــایِ حَـیـوان  نیسـت  این

طوبی بمعنی پاک و پاکیزه و پاکیزه تر. این, منظور جنبشیست که در بیت فوق گفته شد. میگوید این جنبش مثل جنبش حیوانات نیست. حیوانها هم جنبش دارند ولی جنبش آنها بچه درد میخورد؟ پی یافتن علف و چراگاه است. جنبش حیوان آن جنبشی نیست که او را بتکاپو بیندازد و بدنبال معرفت و حقیقت برود. مولانا میگوید این جنبشی را که من میگویم با آنِ حیوانات فرق بسیار دارد و اشتباه مکن. آن نحفه ایکه آمد آتش آتشیان جهنمیان را خاموش کرد. جانهای فرسوده وافسرده ای را هم روح تازه ای بخشیدو به جنبش انداخت که بدنبال حقیقت بروند. این جنبشی را که من میگویم یک طرابت و پاکیزگی  خاصی دارد.

1957     گــر در افـــتـــد در زمـیـن و آسـمـان          زَهــره هــا شــان آب گـــردد  در  زمان

گر در افتد یعنی اگراین نحفه ها در میافتاد. زهره هاشان آب گردد یعنی میترسند. در زمان یعنی در یک لحظه. میگوید این وزش رحمانی و این وزشهای رحمت و هدایت و معنویت خداوند که در ذات آدمی تأثیر میکند و آتش درون آدم را خاموش میکند, و جان افسرده آدم را به تلاش وادار میکند اگر بجای آدمی باسمان و زمین میافتادند، این آسمان و زمین زهرشان آب میشد. یعنی آسمان و زمین تحمل آن را نداشتند. اشاره بحرف خداوند است که میگوید من عشق خودم را بآسمانها و زمینها ارائه کردم ولی آسمان و زمین سر باز زدند و از پذیرفتنش میترسیدند ولی انسان این معرفت را پذیرفت. این عشق و اشتیاق است. میگوید اگر که این آسمان و زمین این نحفه ها را پذیرفته بودند این نحفه ها و معرفت الهی را آنها هم پاک شده بودند ولی آنها ترسیدند.

            این ندارد حــد ،  ســوی قصه باز رو          ســـوی قصّــۀ  مرد ِ مُطـــرب بــاز رو

در دو قسمت اخیر مولانا قصه را کنار گذاشت و ما را نصیحتهای زیاد کرد و حالا میگوید این حرفهای من حدّ و مرزی ندارد و بهتر است بسوی قصه باز گردم، و حالا بطرف قصه آن مرد مطرب و یا چنگ زن باز میگردم.

دنباله داستان در قسمت سوم

Loading

60.1 داستان پیر چنگی – قسمت اول

1913     آن شـنـیـدســـتــی  کــه در عــهــِد عــمَــر          بـود چــنــگی مطــربــی با کرّ و فـر؟

مطرب نوازنده است که شنونده را بطرب و شادی میاورد. این مطرب چون چنگ مینواخته در مصراع دوم او را چنگی مطرب خطاب میکند. کرّ و فر بمعنی شکوه مندی و عظمت است. مولانا میگوید آیا این حکایت را شنیده ای که در زمان عُمَر یک چنگ نوازی بود که قدرت فراوانی در نواختن چنگ داشت. او مهارت زیادی در اینکار داشت و بدلنوازی در نواختن چنگ بسیار معروف بود.

1914     بــلــبــل  از آوازِ او بـــی  خـــود شــــدی          یـک طــرب ز آوازخــوبش صد شدی

بی خود شدی یعنی بلبل از آواز او ازخود بیخود میشد. در مصراع دوم وقتی او یک طرب میزد تبدیل بصد شادی میشد.

1915     مـجــلــس و مــجــمــع، دمش  آراســتــی           وز نــوای او ، قــیــا مــت خـا ســتــی

مجلس بمعنی بزم است. مجمع هم بمعنی محفلی بود که اغلب در آن مجلس طرب و شادی میکردند. قیامت خاستی یعنی وقتیکه چنگ زن مینواخت و میخواند شنوندگان از خوشحالی قیامت بر  پا میکردند. کلمه خاستی یعنی بلند میشد و قیامت بر میخاست. میگوید نوا و نغمه آن نوازنده طرب انگیز، خیلی بزم آرا بود و زینت بخش هر محفلی بود. وقتیکه چنگش را مینواخت و آوازخانیش را شروع میکرد قیامت بر پا میشد. در قیامت مردگان زنده میشوند، پس وقتیکه مولانا میگوید از صدای چنگ و آواز او قیامت بر پا میشد یعنی روحهای مرده دلان را زنده میکرد و روحبخش بود و افسرده دلان را شاد میکرد و روحهایشان را طراوت میداد و زندگی به روحهایشان میبخشید گو اینکه مردگان زنده شده اند.

1916     هــمــچــو اســرافـــیــل، کاوازش  بــفـــن          مـــر دگـــان را جـــان در آرد در بدن

اسرافیل یکی از فرشتگان نزدیک خداوند است که این در کتابهای آسمانی آمده که در روز قیامت او شیپوری دارد  بنام صور و او این شیپور را مینوازد واز صدای آن مردگان زنده شده و از قبر بیرون میایند و در روز قیامت شرکت میکنند. کلمه فن که اینجا آمده بمعنی هنرمندی زیاد و خاصیت مندی زیاد. جان در آرد در بدن یعنی جان بیاورد در بدن. نوای او همآهنگ نوای صور اسرافیل بود و دارای فنیّ و هنری بود و خاصیّتی داشت که بروح مرده شنوندگان جان میبخشید، همان کاری که اسرافیل در روز قیامت با قدرت خدا میکرد

1917     یــا رَســـا یـــل بــود  اســـرافـــیــــل   را          کــز ســماعش پــر بِرســتـی فــیــل را

رسایل جمع رسیل است و رسیل در موسیقی یعنی هم خانی کردن. دو نفر که هم آواز بشوند و یک آواز را باهم بخوانند. سماع اینجا بمعنی شنیدن است و ارتباطی با رقص سماع صوفیان ندارد. پَر برستی یعنی پر بروئی.  این پیر چنگی در خواندن گوئی، همخوانی میکرد با اسرافیل و چنان آهنگی داشت که وقتی شنیده میشد، ازشور و هیجان شنیدنش فیل پر در میاورد و فیل بآن سنگینی پرواز میکرد. پس با آدمیان چه میکرد.

1918     ســازد اســـرافـــیـــل  روزی  نــالـــه را          جــان دهـــد پــوســیـــدۀ صــد ساله را

سازد ناله را یعنی ناله در میدهد یعنی اسرافیل آن صورش را مینوازد و این ناله بمعنی گریه نیست و بمعنی آواز نغمه و یا یک آهنگ است. روزی منظور یک روز است. ( ی وحدت است). میگوید روزی میرسد منظور همان روز رستاخیز است که اسرافیل در صور خودش میدمد و مردگان صد ساله ( البته منظور مولانا عدد صد نیست بلکه منظورش عدد خیلی زیاد است.) را زندگانی میبخشد. کسانی هستند که هزاران هزار سال گذشته مرده اند ، آنها را هم زنده میکند. خیام هم در بعضی رباعیاتش میگوید: وقتیکه امروز میمیری با صد سالگان هم تراز هستی. در هر حال این آهنگ صور اسرافیل خاصیت و فنش روح بخشی و زندگانی بخشی است. مولانا اسرافیل را رها میکند و میرود سراغ انسانهای کامل. انسانهای کامل کسانی هستند که اولیاء یعنی دوستان صدیق خدا هستند. انسانهائیکه بحق پیوسته اند و بخدا نزدیک شده اند و حتی با او یکی شده اند و ارتباط قطره با دریا پیدا شده و دیگر جزئی از خدا شده اند. از نظر مولانا تمام پیغمبران را  بدون هیچ تفاوتی انسان کامل میداند. ولی اولیای خداوند را هم که دوستان راستین خداوند هستند جزو مردان کامل میداند.

1919     انــبــیــا را در درون هــم نغـــمَـــهـاست          طـالــبــان را ز آن حــیـوة بی بــهــاست

در چند بیت قبل مولانا صحبت از اسرافیل و اینکه با صورش در روز قیامت مرده ها را زنده میکند و چنین و چنان میکند و حالا در اینجا میگوید مردان کامل هم میتوانند همان کار را انجام دهند. اینکار از درون انسانهای کامل هم بیرون میاید و کسانیکه طالب معرفت خدا هستند، این آوازی که از درون آنسانهای کامل بیرون میاید  باگوش جانشان می شنوند ولی همه این آوازه را نمیشنوند چون بعضی ها گوش دلشان باز نیست که بشنوند.  در این بیت میگوید این پیامبران و انسانهای کامل وانبیا هم ( دوستان واقعی و صدیق خداوند) از وجودشان نغمه های روحبخش بیرون میاید. آنهائیکه حقیقت را طلب میکنند و دنبال معرفت حق هستند زندگیی پیدا میکنند و از آهنگ آنها که قیمت نمیتوان رویش گذاشت یعنی آنقدر قیمتش ارزشمند است که بهائی نمیشود برایش گذاشت.

1920     نشــنــود آن نـــغـــمَـــهــا را گــوش حس          کـز ســتــمها  گـوش حس باشد َنـجـس

گوش حس یا گوش سَر گوشیست که ما بآآن صداها را میشنویم. حالا ما غیر از گوش حس گوش سِر هم داریم. گوش سِر گوش دل است. پس اگر این انسانهای کامل نغمه هائی ازشان شنیده میشود که از این نغمه ها طالبانشان فیض میبرند و زندگی حقیقی پیدا میکنند , همه اینها را نمیتوانند بشنوند برای اینکه با آنگوش سَر و گوش حس میشنوند نه آن گوش سِر. مولانا میگوید که ما از بس ستم و ظلم کردیم و از بس دروغ گفتیم و خشمگین شدیم و نا روائی ایجاد کردیم این گوش ما دیگر نجس شده و ناپاک و این دیگر نمیتواند که حقایق را بشنود و بایستی که آن حقایق را گوش دل و یا گوش سِر بشنود. در مصراع دوم وقتی میگوید ستمها یعنی ستمهائی که ما کردیم ونه دیگران.   

1921     نشــنــود نـــغــــمـــۀ  پـــری  را آدمـــی          کـو بُـود ز اســرار پــریــان  اعــجــمی

پری یک نوع جن هست و او هم نغمه دارد ولی نغمه او را آدمیان نمیشنوند. اعجمی یعنی کر و نا شنوا,گنگ و نا گویا. وقتی اعراب آمدند و ایران را تصرف کردند همه را وادار کردند که بزبان عربی بگویند. ایرانیان که نمیتوانستند عربی بگویند بالجبار عربی را با لکنت زبان میگفتند. لذا اعراب میگفتند چون ایرانیها نمیتوانند عربی را خوب بگویند و لکنت زبان داشتند، اینها گنگ هستند و اسمشان را گذاشتند اعجمی و نا گویا و نام کشور ایران را گذاشتند عجم. ایرانیها هم بعراب گفتند اینها تازی هستند یعنی اینها اهل تازیدن و حمله کننده بایران هستند. مولانا در این بیت و یا حتی در سه بیت بعد مثالی را نزدیکتر از نغمه این انسانهای کامل بیان میکند. میگوید پری و یا جن هم که در شمار آفریدگار خداوند هستند آنها هم نغمه ای دارند, اما انسان قادر بشنیدن نغمه آنها نیست. ادراک نمیتواند بکند وجود آنها را و نغمه شان را نمیشنود. زیرا آدمی از اسرار آنها بی خبر و با آنها بیگانه هست و در مقابل آنها کر و لال است و این حس درک کردن آنها به آدم داده نشده بنابراین اعجمیست. هیچ پیوند روحانی و معنوی مابین انسان و پری وجود ندارد و چون پیوندی وجود ندارد انسان نمیتواند که آنها را درک بکند پس نغمه آنها را هم نمیتواند بشنود. در واقع مولانا میگوید تعجب نکنید که نغمه انسان های کامل را نمیشنوید. مگر شما نغمه پریان را میشنوید؟ چون با پری ها ارتباط ندارید نغمه آنها را هم نمیشنوید پس اگر با انسانهای کامل ارتباط نداشته باشید آنوقت نغمه آنها را هم نمیشنوید.

1922     گرچه هم نغـمه پــری زیــن عـا لم است          نـغـمــۀ دل بــر تــر از هردو دم  اسـت

نغمه دل کنایه است از نغمه انسان کامل. هر دو دم یعنی هردو کلام. یعنی کلام آدمیان و کلام پریان. دم زدن یعنی سخن گفنت. ما دم میزنیم و آنها هم دم میزنند. نغمه ای که این انسانهای کامل دارند هم از نغمه هایی که آدمیان میگویند و هم از نغمه ایکه پریان میگویند بالا تر و بهتر و عالی تر و ممتاز تر است.

1923     کــه پـــری  و ادمـــی  ز نـــدانـــیـــنـــد          هــر دو در زنــدانِ  ایــن  نــادانــیــنــد

کلمه (که) که در اول بیت میاید یعنی زیرا. زیرا که پری و آدمی زندانی هستند. آنها در زندان این دنیا بسر میبرند. هردویشان در زندان این دنیا و در زندان نادانیهای این دنیا هستند. کسی هم که نادان هست در نادانی خودش محبوس و زندانیست. اگر خودت را از این زندان نادانی رها بکنی آنوقت هست که چیزهائی راکه نمیدانی خواهی دانست و چیزهائیکه تا بحال نمیشنیدی خواهی شنید.

1924     مَـعـشَرَالــجــنّ، ســورۀ رحــمـان بخوان          تَســتَطــیــعُــوا  تَـنـفُــذُ وا  را بــاز دان

در اینجا ترجمه کلمه بکلمه عربی بیت فوق را ذکر میکنیم:  معشر یعنی گروه. الجن یعنی جن. رحمان منظور سوره الرحمان در قران است. تستطیعو از استطاعت است یعنی توانائی یک کاری داشتن. تنفذُ یعنی اگر نفوذ کنی. این اشاره است به سوره الرحمان که در قران خداوند میگوید ای آدمیان شما زندانی این دنیا و زندانی نادانی خودتان هستید و اگر میتوانید از زندان بیرون بیائید پس بیائید. جن ها هم همینطور هستند.  هردو این آفریدگان در زندان نادانی و زندان این دنیا هستند. اگر استطاعت دارید خودتان را از این دنیا آزاد کنید. و اگر میتوانید بخارج از این دنیا نفوذ کنید هرچه زودتر نفوذ کنید. ولی بعد اشاره میکند که نمیتوانید. نه از زندان این دنیا میتوانید بیرون بروید و نه از زندان نادانیتان. مگر اینکه خداوند خواسته باشد یعنی مسیر خارج شدن را در راه زندگی شما قرار بدهد

. خیلی از انسانهای کامل هستند که در این دنیا زندگی میکنند ولی روحشان در دنیای دیگر است. آنها از این زندان آزاد شده اند. با انسانهای دیگر معاشرت و نشست و برخاست میکنند ولی روحشان در دنیای دیگر است. خیلی ها هم هستند که از نا دانی خودشان بیرون آمده اند.  دانششان و معرفتشان بجائی رسیده و بجائی رسیده اند مثل اینکه نفوذ کرده اند از این نادانی به بیرون. از این دنیای نادانی بیرون آمده اند. میگوید شما اگر میتوانید بیرون بیائید پس بیائید ولی اگر استطاعتش را ندارید پس نمیتوانید به بیرون نفوذ کنید مگر که خداوند شما را در مسیر این کار قرار بدهد. بنا براین هرچه را که در این باره باید خواست باید از خدا خواست. اگر شما معرفتی و یا دانشی پیدا میکنید باید اول قدرت درک و فهم آن را داشته باشید، دانشگاهی داشته باشید، هزینه ای داشته باشید که بپردازید، استادی داشته باشید که بشما تعلیم بدهد، همه این ها را خداوند در این مسیر بشما داده است. خیال میکنید همه مردم دنیا در این مسیر هستند؟ خیر نیستند. بنابراین آن خداوند است که باید شما را در این مسیر قرار بدهد تا شما بتوانید از زندان نادانی بیرون بیا ئید. همین گونه برای آزادی روح قبل از مردن هم باید در مسیر معنویت و معرفت و عرفان قدم بگذارید

1925     نـــغـــمَـــهای   انــــدرونِ   اولـــــیـــــا          اولاّ گـــویــــد کــه    ای اجــــزای  لا

1926     هـیـن  زلای نـفـی  ســر هـا بـر زنیــد          زیـن خیــال و  وهم , سـر بیــرون کنید

اجزای لا یعنی تمام افرادی که دارند در این دنیا زندگی میکنند و از نظر عارفان “لا” هستند. یعنی اینها نیست هست نما هستند و فقط یک چیز هست و آن خداست و لا غیر. خدا را شما نمیبینید و او هست نیست نماست. این نویسنده و شما نیست هست نما هستیم. در بیت دوم و مصراع اول میگوید از منفی بودن و از این نبودن، فرا تر روید و این خیال و وهم تصوری که دارید که شما هستید و میدانید و متکی بخودتان هستید و همه کاری میتوانید بکنید، از این خیال و پندار بیرون بیائید، اینطور نیست و باید فراتر از این حرفها بروید.

1927     ای هـمـه پـو ســیــده در کـو ن و فســـاد          جـــان بــا قــیــتان نــرویــیــد و نـــزاد

کون و فساد دو کلمه برعکس هم هستند. کون یعنی بوجود آمدن و فساد یعنی تباه شدن و از بین رفتن. هرچه که در این دنیاست نبوده، بوجود میاید و باقی هم نمیماند. پس این دنیا،  دنیای کون و فساد است. یعنی بوجود آمدن و از بین رفتن. جان باقیتان یعنی روحی که با خدا پیوند شده. اگر با خدا پیوند پیدا کرده، خدا که ازبین نمیرود و باقیست، پس روحی هم که بخدا پیوند یافته، آنهم باقیست و از بین نمیرود. این روح را جان باقی و یا روح باقی مینامند چون هیچ وقت از بین نمیرود. ببقای حق باقی میماند چون حق باقیست پس چیزهائی را که بحق پیوند خورده باشد باقی میماند. اما مولانا میگوید این جان باقی مانده رشدی نکرده و حقیقتی را آبستن نشده که از خودش بوجود بیاورد. ای کسانیکه جملگی در این عالم بود و نبود پوسیده شده اید و آن روحهای شما که میبایست بخدا بپیوندد و باقی بماند نه رشد کرده و نه توانست حقیقتی را بزاید و زاینده حقیقتی باشد. این اشارا ایست به فرمایش حضرت مسیح که میگوید: “بخدا نرسد هرکه دو بار زائیده نشود”. دوبار زاده شدن نه اینکه بمرید و بروید در گورستان دفن شوید و دوباره زنده شوید. یعنی در همین دنیا دوباره زائیده شوید. یعنی آن مرگ اختیاری قبل از مردن مرگ اجباری را داشته باشید و بعد از مرگ اختیاری تولدی دیگری خواهید داشت. شما دیگر عوض شدید و انسانی هستید متفاوت با حالت قبلیتان. یک انسان عالی تر و برتر. مولانا بارها بما متذکرشده که در وجود همه ما ها چیزیست بنام ” من ” که سر منشاء همه گرفتاریها ما همین “من” است. من از تو بهترم. من میدانم. من این کار را خواهم کرد. من پدرت را در میاورم. من بتو میگویم. مال من، ثروت من، کسان من، بستگان من، دانش و تجربه من. این من محور تمام زندگی من شده. این من هست که گرفتاری برای ما درست میکند.  در عرفان میگوید اصلا باید من کشی کرد. این منت را بکش تا از بین برود آنوقت تو یک انسان دیگری خواهی شد و مثل اینکه از نو زائیده شده ای. تو دیگر خودت را برتر نمیدانی، تو فروتن شده ای بارها در مثنوی مولانا توصیه میکند که من کشی کنی. اینقدر سنگ مباش و خاکسار باش. جای دیگر میگوید:  

                از بهاران کی شود سر سبز سنگ          خاک شو تا گُل بروید رنــگ رنــگ

                 سالها چون سنگ بودی دلخراش            آزمون را یک زمانی خـــاک بــاش

1928     گـــر بــگــویــم شَــمــۀ زان نــغــمَــهــا          جــان هــا ســر بـــر زنـنـد از دخــمَــهــا

شمۀ در عربی دو معنی دارد. اصلا شمه از شامه بمعنی بوئیدن است. یعنی کمی بو. معنی دیگرش یعنی هرچیزی خیلی کم. دخمها منظور گورها هستند. مولانا میگوید اگر من نغمه ای، مختصری از آن نغمه های اندرون انسانهای کامل را بگویم جانها همه از گور سر بر میاورند و مشتاق شنیدن آن نغمه ها هستند.

1929     گوش را نـزدیک کُــن کان دور نــیست          لـــیــک نَقــل آن بــتو  دســتــور نــیسـت

گوش را نزدیک کن یعنی آمادگی شنیدن آن نغمه را پیدا کن و استعداد شنیدن آن نغمه ها را پیدا کن گوشت را شایستگی بده و نزدیک آن نغمه ها کن. این نغمه ها از تو دور نیست و تو آنها را ازگوش خودت دور نگه داشتی. آن لیاقت را بخودت بده و آنوقت میشنوی.  ولی بدون اینکه آمادگی پیدا کنی، اگر از من انتظار داشته باشی که بتو بگویم, نمیتوانم که بتو بگویم. در مصراع دوم نقل یعنی گفتن. چون تو هنوز آمادگی برای شنیدن آن نغمه ها را نداری، من دستوری ندارم که بتم بگویم.

1930     هــیــن کـه اســرافـیـل وقــت اند اولـیا          مــرده را زیشــان حـــیــاتســت و حــیـــا

هین یعنی بدان و آگاه باش. اولیا دوستان صدیق خداوند. حیا دارای دو معنی است. یکی شرم و دیگری باران. اینجا بمعنی باران است. حیاتی که اینجا آمده بمعنی تراوت معنویت است.  میگوید ای مردگانی که در میان گورجسمها و تن هایتان پوسیده اند و این تن هایتان برای جسمتان مثل کفن است. اگر این نغمه اولیا را بشنوید و آگاه شوید، این اولیا هم اسرافیل زمان شما هستند. اسرافیل بنا بدستور خدا مرده ها را زنده میکرند و این اولیا هم میتوانند همین کار را با شما بکنند و باران رحمت بر شما ببارند و تراوت معنویت بشما بدهند.

1931     جــانهـــای مـــرده انـــدر گـــور تــــن          بــر جــهـــد  ز آوازشـــان  انــــدر کفـــن

کفن در اینجا بمنظله قبر بکار برده شده. جانهای مرده منظور جانهای مرده دلان است.میگوید آن جانهای مرده دلان، آن افسرده گان، پژمردگان، مرده دلان در حالیکه در میان گور و کفن تن محبوس شده اند از آواز این انسانهای کامل ( از سخنان آنها) و از اشاراتهایشان حیات تازه و زندگی واقعئی پیدا میکنند.

1932     گــویـد  این آواز، زیــن آواها جداست          زنـــده  کـــردن، کـــار آواز  خـــداســت

گوید در اول مصراع اول منظور جانی که زنده شده میگوید. این جان زنده شده میگوید این آوازِ نغمه های خوشِ این انسانهای کامل از نغمه ها و آواز معمولی که میشنوید جداست و فرق زیاد دارد. حالا این جانیکه مرده دل بود و حالا زنده شد این آوا ها را میشنود و میگوید این آوازی که دارم میشنوم با آوازهائی که قبلا میشنیدم جداست و این باید کار خداوند باشد. من مرده دل بودم، زنده دل شدم این خدا بود که موقعیت و مناسبتش را بمن عطا کرد که بتوانم این آواز تازه را بشنوم و در این مسیر واقع بشوم.

1933     مــا بـمــردیــم و بـکــلّـی  کــا ســتــیـم          بانــگ  حــق آمــد، همـه  بر خـــاســتــیم

ما، منظور جانهای زنده شده مرده دل هسیم. اول مرده دل بودیم و حالا زنده شدیم. حالا ما جانها از اول مردیم و بکلی کاسته شدیم و نقصان پیدا کردیم و مردیم، در حالیکه توی این دنیا هنوز بودیم ولی صدای خداوند را شنیدیم همه ما برخاستیم یعنی حیات تازه پیدا کردیم. منیتمان از بین رفت و بی من شدیم. آن قیامتی که میگویند در آخر دنیا هست آن آخرت جسمانیست ولی این قیا مت ما یک قیامت روحانیست یعنی بدون مردن مرده دل بوده و حالا زنده شده. این یک رستاخیز روحانیست.

1934     بانــگ حق اندر حجاب و بی حـجـیـب          آن دهــد ، کو داد مـــریـــم  را ز جـیــب

حجیب هم یعنی حجاب. آن دهد، یعنی همان کار را میکند. کلمه جیب یعنی گریبان. مولانا میگوید این بانگی که از طرف خدا میاید چه با حجاب باشد و چه بی حجاب یعنی چه با واسطه و چه بی واسطه. اگر با واسطه باشد یعنی از طریق وحی به پیغمبران و انبیا و اولیا میرسد.  بی واسطه یعنی بدون وحی و الهام یعنی یک مرتبه بدلشان بیافتد. حالا صدای خدا چه با واسطه و چه بدون واسطه وقتی بتو میرسد با دلت همان کاری میکند که مریم را از گریبان خودش کرد. با مریم چه کرد؟ روح خودش را دمید بمریم و مریم در گریبان خودش عیسی راحامله شد بدون اینکه با مردی تماس داشته باشد. وقتیکه خداوند قادر است این کار را بکند تعجبی ندارد که گوش تو را هم که نا شنوائی درونی دارد آن را شنوا کند و تو بتوانی بشنوی.

1935     ای فـنــا پـوســیــده گــانِ زیرِ پــوسـت          بــاز گـــردیــد از عـــدم ز آوازِ  دوســت

زیر پوست یعنی مواد فیزیکی بدن، یک وقت بدن در رحم است و یک وقت در کفن است اینها بکلی میگوید زیرپوست. میگوید ای شما که از زیر پوستتان از بین رفته اید. ما نیستیم و ما عدمیم. بیائیم واز عدم بوجود بیائیم. صدای خدا و آوای حق را بشنویم و از نیست بودن به هست بودن تبدیل شویم. چگونه از نیست بودن به هست بودن بیایم و تبدیل شوم؟ باید منِ خودم را بکشم و منیّتم را نابود کنم.

1936     مطـــلــق آن آواز، خـــود از شــه  بود          گـــر چــه از حــلــقــوم عـــبــداللهَ   بــود

مطلق یعنی کامالا، تماما. شه خداوند است. حلقوم یعنی دهان. عبدالله یعنی بنده خدا. مولانا میگوید این آواز خدا یک وقتی بدلتان الهام میشود و یا یک وقتی هم از زبان پیامبران میشنوید و یا از زبان اولیا و مردان کامل میشنوید فرق نمیکند. آنها هم از زبان خداوند است که دارد از دهانشان بیرون میاید.

1937     گـفــته او را مــن زبــان و چشــم  تــو          مــن حــواس  و مــن رضـــا و خشــم  تو

کلمه گفته منظور اینکه خدا گفته. میگوید تو خودت را بمن نزدیک کن و تو (منی) خودت را بمن نزدیک مکن. یا من منم و یا تو منی. دو من در این دنیا نمیگنجد.وقتی آن منت را از بین بردی آنوقت میتوانی بمن نزدیک بشوی. وقتی نزدیک شدی آنوقت بمن ملحق میشوی. و وقتی بمن ملحق شدی آنوقت حواس من و رضای من و حواس و رضای تو میشود، دست من دست تو وگوش من گوش تو میشود, فعل من فعل تو میشود. تو دیگر جزئی از من میشوی. 

دنباله این داستان در قسمت دوم    

Loading

59.1 مضرّت تعظیم خلق و انگشت نمای شدن

مولانا در داستان قبلی بازرگان و طوطی پند و اندرزهای زیادی به خوانندگان خودش داد و گفت اگر دانه باشید مرغکان میایند و شما را بر میچینند و اگرغنچه باشی بچه ها میایند و تو را برمیکنند و در اینجا بدنباله همان اندرزهای خودش ادامه میدهد. شخصیّت مولانا دارای ابعاد مختلفیست، یک بعدش عرفانی و بعد دیگرش یک شخصیِت مبارزاست وبا زشتیها و پلیدیها پیکار میکند  وبعد دیگرش معلم است و تعلیم میدهد و بعد دیگرش روان شناس است و اصول روانشناسی را به خواننده میآموزد. در اینجا بعد معلمی اجتماع را بخود میگیرد و میگوید:

                    دانه پنهان کن بکلی دام شو        غنچه پنهان کن گیاه بام شو 

تو اگر دانه خوش مزه داری و یا اگریک غنچه زیبا هستی سعی کن که آنها را برخ دیگران نکشی. شما باید سعی کنید که دلتان نخواسته باشد که خلق شما را تائید کنند و دلتان نخواسته باشد که انگشت نما شوید. کسانیکه دوست دارند که مردم بانها سجده کنندو دراجتماع شاخص شوند آنها اول گرفتاریشان است.

1849      تن قفص شکل است ، تن شد خــارِ جان          در فـــریــــبِ داخـــلان و خــــارجــان

در مصراع دوم داخلان و خارجان یعنی همه مردمیکه شما با آنها آشنائی دارید و یا با انها زندگانیتان را میگذرانید. عنوان این قسمت “مضرت تعظیم خلق و انگشت نما شدن” خود بیان کننده کل مفاهیمی است که در این قسمت ضمن اشعار زیر میگوید. و مقدمتا باید بگویم که تمام این صوفیان که گروههای مختلفی هم هستند بیش از همه فرقه ها، فرقه ملامتی ها، از جلوه کردن و از محبوب شدن و از مشهور شدن نزد خلق پر هیز میکنند و این فلسفه زیرساز تعلیم آنهاست.  در این بیت میگوید این تن و این کالبد جسمانی تو مثل قفس است که طوطیِ جان تو در این قفس محبوس شده. حالا این طوطی روح تو که در کالبد تو محبوس شده مرتب از خوش آمد گویان داخل خودش گول و فریب میخورد از کسانیکه میایند و تمجید میکنند و میروند. حتی روح هم فریب میخورد. منظور مولانا اینست که تنها مغز تو نیست که فریب میخورد بلکه روح تو هم فریب میخورد.

1850     ایــنش گـــویــد من شــوم هـــمـــراز تــو          وآنش گــویــد نَــی، مــنـــم انــبــار  تو

اینش یعنی این او را. آنش یعنی آن او را. انبار یعنی شریک و همراه. میگوید این یکی میاید نزد تو و میگوید: من همراه و همراز تو هستم. آن یکی دیگر میاید نزد تو و میگوید: نه اینطور نیست بلکه من شریک واقعی تو در زندگی هستم و من همپای تو هستم و پا بپای تو درزندگی من میایم

 1851    ایــنش گـو یـد نیســت چون تو در وجـود          در جمـال و فضـل و در احسان وجود

وجود یعنی عالم هستی و کل جهان. جمال یعنی زیبائی و فضل یعنی برتری و احسان یعنی نیکوئی و بخشش. میگوید این یکی میاید و میگوید: در عالم هستی نظیر تو نیست. و همین گونه زیبائی توو برتری دانش تو و جود و بخشش تو هم بی مانند است. گوینده قصد دارد با این تعارفها شاید بتواند دار و ندار تو را بغارت ببرد.

1852     آنش گــو یــد هــر دو عــا لــم آن تـوست          جـمـله جانـهـا مـان، طوفیـلِ جــانِ تست

آن یکی میاید و میگوید هردو جهان، این دنیا و آخرت اصلا مُلک توست و همه جانهای ما طوفیل جان تو است، اصل جان تو است اینها چاپلوسان و فریبکارانند و میکوشند که درون یک خام طبَع را فریب دهند. خام طبَع کسی هست که طمع زیاد داشته باشد و این طمعش هیچوقت سیر نشود. همیشه خواهان اینست که از این حرفها بشنود.

 1853    او ،چو بینــد خـلـق را سر مستِ خویش          از تــکــّبــر مــی رود از دســتِ خــویش

او اشاره باین انسانیست که این چاپلوسان دارند این تملقات را بروحش مرتب میخوانند و او را خوشنود میکنند. میرود از دست خویش یعنی دیگر خودش را نمیتواند نگه بدارد و اختیار خودش از دستش میرود. وقتی جان او در قفس بدنش این خوش آمدها را میشنود مست میشود و کسانیکه اطراف او هستند آنوقت موقعیت پیدا میکنند که از او بهره برداری نادرست بکنند و از شدت خود بینی و خود پسندی و تکبری که این روح پیدا میکند آنوقت خویشتن خویش را گم میکند.

 1854    او نـــدانـــد کـــه  هـــزاران را چـــو او          دیــو افــکــنــد ســت  انـــدر آبِ  جــــو

در آب جو افکندن یک اصطلاح است. وقتیکه یک کسی را فریب میدهند و یک بلائی سرش میاورند میگویند در جوب انداختند. میگوید این روح نمیداند که هزاران روح مثل او را این شیطانها گول زده اند و فریب داده اند.

1855     لطف و سالوسِ جهان خوش لقمه ایست           کـمـتـرش خور، کان پر آتش لقمه ایست

سالوس یعنی تملق و چاپلوسی. جهان اینجا مولانا بکار برده منظورش مردم جهان هستند. پر آتش لقمه ایست یعنی لقمه پر آتش زا لقمه ایست. یعنی وقتی تو این لقمه را میخوری آتش زیان ها تو را میسوزاند. میگوید اگر چه این لطف و چاپلوسی و چرب زبانی مردم جهان به یک لقمه بسیار لذیذ ودلپذ یرو گواراست ولی بسیاری از کسان که از تملق خوششان میامد گرفتار شدند. تو باید تا میتوانی این لقمه خوش مزه را کمتربخوری. بنظر تو خوش مزه میاید ولی در واقع لقمه ای آتش زاست.

1856     آتشـش  پــنــهــان  و ذ وقش  آشـــکـــار          دود او ظــا هــر شـــود پـــا یــان کـــار

ذوق بمعنی مزه از کلمه ذائقه است. بمعنی خوشی و لذت هم هست. زیان تملق گوئی مردم جهان یعنی آتش آن لقمه لذیذ که آتشش پنهان است ولی خود آن لقمه آشکار است و باعث میشود که بذاقه های دهانت ترشه بکند و تو را تحریک میکند. ولی دودش بعدا آشکار میشود. موقعی دودش بچشمت میرود که دیگر کاملا گرفتار شده ای. مولانا میگوید دقت کنید این کسانیکه دور و بر شما را گرفته اند و مدح شما را میگویند، آنها چیزی از شما میخواهند. بقول سعدی :

                    این دغل دوستان که میبینی             مگسانند دور شیرینی

و این شیرینی که تمام شد همه مگسها هم میروند. آنوقت کل شیرینی دیگر تمام شده ومگسها هم نیستند. یعنی زندگیت در این حال تباه شده و رفته. وقتی افراد دنیا دور ورش را گرفته اند،يا برای ثروتش  و یا برای مقامش و برای زورمندیش و یا برای زیبائیش است در حالیکه هیچ کدام از اینها پایدار نیست. ثروت و مقام وزیبائی و منصب و زور همه آنها از بین رفتنیست و اینها آن شیرینیهاست که تمام خواهد شد و آنها همگی میروند و تو تنها میمانی و وقتی تنها ماندی احساس تهی بودن میکنی و دیگر دیر شده.

1857     تو مــگــو آن مــدح را مــن کــی خورم           از طــمــع مــی گـو یــد او پـی  میبرم

کی خورم یعنی این مدح را کی میپذیرم و کی قبول میکنم. میگوید وقتی که من دارم با تو حرف میزنم، میدانم تو در دلت داری میگوئی که نه مولانا، من میفهمم که این مدح ها بی خود است و من این مدحهایشان را قبول نمیکنم و بدلم راه نمیدهم چون من اینها را میشناسم و بدرون آنها پی برده ام و میدانم که طمع کار هستند و بخاطر طمعشان دارند مدح مرا میگویند. مولانا میگوید این را بخودت مگو تو پی نبردی و خیال میکنی، خوشت میاید و نگو که خوشم نمی آید. کیست که از تملق و از تعریف خوشش نیاید. تو نگو که میفهمم و میدانم که آنها مرا گول میزنند. من این حرفهای تو را قبول نمیکنم.

1858     مــادحــت گــر هــجــو گــویـــد  بـر مَلا          روزهــا ســـوزد دلـــت  زان ســوز هآ

مادح یعنی مدح کننده و مداح یعنی بسیار مدح کننده. هجو گفتن در برعکس تعریف کردن است یعنی ذمّ گفتن و یا بد گفتن از کسی. بر ملا یعنی آشکارا جلوی چشم همه. سوزها یعنی آن آتش گرفتاری که بعدا نصیبت میشود و تو را میسوزاند. اگر مداح و ستایش گرت از این به بعد دیگر تو را ستایش نکند و حرفهایش را در مورد تو عوض کند و شروع به بد گفتن از تو بنماید، تو روزها در اثر این بد گوئی ها و سخنان پرسوز او دلت میسوزد که چرا دارد این حرف را بمن میگوید شکی نیست که مدح و ثنا موجب غرور نفس میشود ولی چونکه مدح شیرین و مطبوع است اثرش خیلی زود آشکار نمیشود. تنها وقتی آشکار میشود که آنوقت مدح دیگر گفته نشود. در حالیکه ذمّ و بد گوئی اثرش فوری آشکار میشود. مولانا دارد مقایسه میکند خوب گفتن را در مقابل بد گفتن. خوب گفتن شنونده را خیلی خوش آید ولی اثرش بعدها معلوم میشود ولی بد گفتن شنونده را خوش نمی آید و همین الان اثرش مشخص میشود.

1859     گرچـه دانــی کوُ زحــرمـان  گفــت  آن          کان طـمـع  که  داشت  از تـو شد زیان

حرمان در اینجا یعنی نا امیدی و محرومیّت و بی بهره گی. تو شد زیان که در آخر مصراع دوم آمده یعنی برآورده نشد. چی براورده نشد؟ آن طمعی که داشت. بد گوئی و عیب گفتن آن مداح برای این بوده که بآرزوئی که از طریق تو داشته نرسیده و از تو نا امید شده. تا حالا داشته از تو خوب میگفته و لی حالا دفعتا شروع میکند به بد گفتن. همانگونه که تو از خوب گوئی او خوشحال میشدی حالا از بد گفتنش هم رنج میبری و بدان که خوبگوئی گذشته او و بدگوئی اکنون او اصالت ندارد و پایه ای و ریشه ای نیست. در حقیقت آن ستایش و مدح او برای تو بهمان اندازه زیان آور است که سرزنش و بدگوئی او  برای تو بد است است و هردوی آنها برای تو بد است. تو خوب گوئی را متوجه نمیشوی ولی بد گوئی را متوجه میشوی.

1860     آن اثـــر مــی  مــانـــدت  در انــــدرون          در مــدیــح ، این حالـتت هسـت آزمون

مدیح یعنی مدح گفتن. آزمون فعل امر است یعنی بیازما و امتحان کن. در اثر آن بدگوئی و بد شنوی اثری در دلت باقی میماند. این حالت در موقع مدح گفتن و خوب گفتن هم هست. تو بیا و این را بیازمون و امتحان کن و ببین که اثر مدح هم در تو باقی میماند. اگر کسی بتو بد بگوید تا اخر عمرت بیاد داری و یادت نمیرود و ببین یکی هم بتو خوب گفته آنهم تا آخر عمرت یادت نمیرود و هردو تجربه در وجود تو باقی میماند و چون هردو بی پایه هست، هردو هم تا آخر عمر بتو زیان آفرینانند. بخود نگوئید حرف بد دیگر تمام شد, ولی حرف بد وجودت را گرفت و در داخل خودش نگه داشت و چون پایه و اساس ندارد رنج میبری.

1861     آن اثــر هـــم  روز هــــا  بـــاقـــی  بود          مــایــه کــبـر  و خـــداع   جـــان  شود

خداع در مصراع دوم یعنی فریفتن و فریب دادن. میگوید اثر مدح و ثنا هم روزهای متوالی تا پایان در دل تو باقی میماند و کمترین اثرش اینست که تو تکبر پیدا میکنی. در همین حالت داری خودت را هم گول میزنی و فریب می خوری و غرور پیدا میکنی و اینطور مباش که بگوئی من از بدگوئی بدم میاید و از خوشگوئی خوشم میاید.

1862     لیــک نـنمـایـد، چــو شیــرین اسـت مدح          بـد نَــمایـد  زانکِ  تلــخ  افــتــآد  قَدح

لیک ننماید یعنی خودش را نشان نمیدهد ولی بد نماید یعنی خودش را نشان میدهد. قَدح در اینجا یعنی عیب کسی را گفتن و بد گوئی کردن. قدح تلخ است و اصلا خوش آیند نیست. تفسیر این بیت در بالا و بیت قبلی مستتر و معلوم است.

1863     هـمچـو مطـبوخسـت وحبّ کـانرا خوری          تا بــد یــری، شــورش و رنــج اندری

مطبوخ از کلمه تبخ است و تبخ یعنی پختن. در سابق بیشتر داروهای مصرفی بیشتر گل و گیاه بود که اول دم میکردند و بعد صاف میکردند و بعداً صبحها بخورد مریض میدادند و این را مطبوخ میگفتند. حب آن را هم درست میکردند که امروزه بآن قرص میگویند. حب یک کلمه عربیست بمعنی دانه. میگوید وقتیکه این داروهای مطبوخ  و یا حب آنرا میخوردی تا چند روز دل آشوبه میگرفتی و نا راحت میشدی،درست این بدگوئی و یا خوش گوئی ها را که میپذیری و قبول میکنی درست مثل مطبوخ است. و اینها در وجود تو باعث دلشوره وجودت میشود و بهتر اینکه دلت را آشوب کند، همچنانکه آن دارو ها دلت را آشوب میکرد.

1864     ور خــوری حـــلـــوا بود  ذو قش دمــی          ایـن اثــر چــون  آن نــمی پــاید  همی

حلوا شیرین است و ذوقش یعنی مزه اش. در مصراع بعد این یعنی اثر حلوا و آن یعنی به این ماده تلخی که خوردی. نمی پاید یعنی پایدار نیست. میگوید برای مثال اگر حلوا بخوری لذتش شیرین است آن لحظه ای بیش نیست و زود فراموش میکنی ولی تلخی چند روزی بجا میماند.

1865     چون نــمـی پا یــد  هــمی پــایــد  نِهــان          هر ضـــدی را  تــو بضـــدّ  او بـــدان

در اینجا نهان منظورش نهان باتن است. اگر چه گفته شد که اثر شیرینی مدح زیاد طولانی نیست ولی واقعا اثرش دوام دارد منتهی پنهان شده در وجود تو. دیگر تو ان مزه و ذوق آنرا حس نمیکنی ولی اثرش در وجود تو هست و در باطنت هم دوام بسیار دارد بنا براین اصل کلی خودش را مولانا بکار میبرد و میگوید هر ضدّی را با ضد خودش باید سنجید یعنی اگر چیزی آشکار نیست یعنی پنهان است. اگر که این اثر شیرینی زود از دهنت و ذوقت رفت بدان که پنهان شده. هر چیزی را به ضدّدش بشناس. اگر روز نیست بدان که شب هست. اگر در دهان و ذائقه تو اثر شیرین نیست بدان که پنهان شده.

1866     چون شـکر پـایـــد هــمـــی  تأ ثــیــر  او          بـعـــد حــیــنـی  دمُبّل  آرد  نــیش  جو

بعدِ حینی یعنی بعد از کمی وقت. دمبل هم یعنی کرکهائی که در صورت و یا بدن کسی ظاهر میشود و بعد از مدتی هم خوب میشوند. نیش جو یعنی نیشدر لازم دارد. در این بیت مدح را به شِکر و عوالم آن را به دمبل تشبیه میکند. برای مثال خوردن شکر و شیرینی زیاد اگر چه باعث لذت تو میشود ولی پس از اندک مدتی دمبل بیرون میاوری و حالا باید که تحمل نیش نیشتر را هم بکنی. همین طور شنیدن مدح و شنیدن ستایش هرچند بظاهر امری خوشایند و مطبوع و لذت آور است برای تو ولی رفته رفته شخصیّت تو را دچار وحم های روحی و گرفتار دمبل های روانی میکند.

1867     از وفــور مــدحــهــا، فـــرعـــون   شــد          کُن ذلــیــل الــنّــفسِ هـَـــونــا  لا تَسُـد

کُن در عربی یعنی باش. ذلیل یعنی فروتن شده. هوناً یعنی افتادگی کن. لا تسد یعنی آقائی و سیادت مکن. میگوید که فرعون اول فرعون نبود این مدحها ی فراوان که اطرافیان او با او میکردند فرعون ساخته شد. حالا اگر میخواهی نفس تو هم مثل فرعون نشود تو نفست را بپائین بیاور و افتاده کن نه اینکه نفست را به آقائی و سیادت بده.

1868     تا تــوانی بـنــده شو , ســلطـــان مــبـاش          زخمکش چون گوی شو،چوگان مباش

بنده اینجا در مقابل سلطان آمده یعنی  خاکسار آمده. میگوید خاکسار باش و فروتن و بنده باش، نکند که روزی بخواهی سلطان شوی. زخم کش یعنی تحمل پذیر. چوگان مرتب بگوی میزند و این گوی هم مرتب تحمل میکند ولی تو چوگان نباش که بسر همه بزنی و دیگران را گوی تصور کنی و خودت را چوگان.نه تو چوگان نیستی و دیگران هم گوی نیستند و بدیگران ضربه نزن و اگر هم از دیگران ضربه خوردی تو گوی باش و تحمل کن. بدون اینکه سر بزیر بیاندازی و اجازه دهی که دیگران بتو ضربه بزنند. زود بانها پاسخ نده و شکیبا باش برای اینکه وقتی داری چوگان را میخوری خشمناک میشوی و وقتی خشمناک بشوی کنترل خودت را از دست میدهی. وقتیکه ضربه را خوردی آرام باش و وقتی که آرامش خودت را بدست آوردی آنوقت اقدام کن.

1869     ورنه  چون لطفــت نـمـاند واین جــمال           از تــو آیــد  آن حــریــفان  را مــلال

ورنه یعنی اگر تو حرفهای من را گوش نکنی آنوقت، لطفت یعنی تر و تازگیت و جمال یعنی زیبائیت. حریفان اشاره باین مداحانی هستند که دورت را گرفته اند و مداحی میکنند. آیا اگر زیبا هستی همیشه زیبا میمانی؟ آیا پیر نمیشوی و این صورت صاف تو چروک نمیخورد؟ این لطفها برای تو نمیماند و همه از بین رفتنی هستندو وقتی که نبود همه معشوقان از اطراف تو پراکنده میشوند. آنوقت است که تو احساس خلع و تنهائی میکنی.

1870     آن   جـمــاعــت کِت  هــمـی دادند  ریو           چون بـبیـننـدت  بگویــنـدت که دیــو

ریو یعنی فریب و کِت یعنی که تو را. میگوید آن گروه مردمانیکه با شتایشهای نا درست خودشان تو را فریب میدادند حالا وقتیکه تو را مینگرند تو را مسخره کرده و میگویند قیافه اش مثل شیطان است. آنها همان انسانها هستند، چون تو امتیازاتت را از دست داده ای باین شکل در باره ات قضاوت میکنند.

1871     جـمــله گــو یـنـدت چو بـیـننـدد ت بدر            مــرده ای از گـورِخـود بـر کــرد سر

بینندت بدر یعنی تو را در خانه ات ببینند. وقتی آن آدمها در خانه ات رد شوند میگویند نگاه کن این آدم مثل مرده ایست که از گور خودش در آمده. اینها همان مدح کنندگان سابق هستند.

1874     دیــو ســـوی  آدمــی  شد  بــهــر شـــر           ســوی تــو نـایــد که از دیــوی  بــتــر

شیطان بطرف آدم میاید که شرّ ایجاد کند ولی مطمئن باش تو اگر اینگونه باشی شیطان بطرف تو نمی آید زیرا تو از شیطان هم بد تر هستی.

1875     تـــا تــو بــودی آدمــی  دیو از  پــیــت           مــی دویــد و مــی چشــانـیـد او مِـیَـت

مولانا تکرار میکند که مفاهیم ابیاتش را در ضحن خواننده و یا شنونده جای گزین نماید.  میگوید شیطان به سوی تو برای چه چیز بیاید که درد سر برایت ایجاد نماید. تو خودت برای خودت درد سر ایجاد کرده ای. زمانیکه تو آدم خوبی بودی شیطان بدنبالت میامد که تو را گمراه کند و بتو می میخورانید که تو را بمستی بکشاند.

1876     چــون شــدی در خــویِ دیـوی اســتوار          مــی گــریــزد از تـو دیــو، ای نا بکار

استوار یعنی محکم. نا بکار یعنی بد کردار. همین که از آدمیت دور شدی و همین که خوی شیطانی را پذیرفتی و در این خوی شیطانیت ثابت و پا برجا ماندی ، ای بد کرداربدان که شیطان از تو بیزار است و او از تو فرار میکند.

1877     آنــگــه انـــدر دامــنــت   آویــخــتـــنــد           چــون چـنـیـن گشتی، هــمـه بگــریختند

از زمانیکه این ننگ و بدی مدح  را بتو گفتند و یا در دامن تو گذاشتند و تو چنین شدی همگی از اطراف تو دور شند و فرار کردند. این داستان در همین جا بپاین میرسد و در قسمت بعدی داستان دیگری را بر رسی خواهیم کرد.

Loading

58.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت هفتم

1825       بـعد از آنش از قفس بیرون فـکـنـد          طــو طــیـک پــرّید تــا شــاخ بـلـنـد

بازرگان پیغام برده بود از طوطی خودش به طوطیان هندوستان که طوطی من پیغام داده که این درست نیست که من در قفسی باشم و شما آزاد باشید. یکی از طوطیان هندوستان بر خود لرزید و افتاد و ظاهرا مرد یعنی خودش را بمردن زد. وقتی باز گشت از هندوستان طوطی خودش گفت چه شد و بازرگان گفت چنین اتفاقی افتاد. وقتیکه طوطی بازرگان داستان را شنید او هم بخود لرزید و در قفس افتاد و مرد بسیار پشیمان شد که چرا ماجرا را تعریف کردم و زبان را باید کنترل کرد و من چرا زبانم را کنترل نکردم . پس از مدتی بازرگان در قفس را باز کرد و طوطی بظاهر مرده را بیرون انداخت و طوطی ناگهان بحرکت درآمد و بپرواز در آمد و بر فراز درخت نشست.

1826       طــوطــی مرده , چنان پـرواز کرد          کـافـتابِ شرق تُــــرکی تــــاز کــرد

آفتاب شرق همان خورشید است. ترکی تاز همان کلمه ترک تازیست. سابق براین ترکان ترکستان شرقی بغارتگری معروف بودند و اینها امکان آمدن پیدا میکردند باشتاب فراوان و یورش مانند میامدند و غارت و چپاول میکردند و کسی نمیتوانست جلو آنها را بگیرد. از بس اینها تند میتاختند بنابراین هر جائیکه حرکت سیریع باشد بآن میگویند ترک تازی که همان ترکی تاز است. در بیت بالا این طوطی بازرگان چنان سریع و تند پرواز کرد و بالای یک درخت بلند بالا قرار گرفت مثل اینکه آفتاب شرق طلوع کند و با ترکتازی بطرف غرب برود. مولانا برای این با خورشید مقایسه میکند برای اینکه این آزاد شدن این طوطی اولین نور زندگی است برای اوهمان گونه که اسارت در قفس برای او ظلمت بود.

1827       خواجه حـیران گشت اندر کارمرغ          بـی  خـبـر نــاگه بـدید اسرار مــرغ

بدید در مصراع دوم یعنی پی برد. اسرار مرغ یعنی رازیکه میان طوطی او و طوطیان هندوستان بود. این راز را بازرگان نمیدانست و حالا که طوطی او فرار کرده بود تازه متوجه شده بود. آن طوطیان هندوستان, با معرفت هم که انسانهای کامل هستند بما یاد میدهند که اگر میخواهید آزاد باشید و آزادگی داشته باشید و آزاد زندگی کنید بایستی که از خودتان بمیرید. قبلا ذکر شده بود که دو نوع مرگ داریم یکی مرگی که در اختیار ما نیست و خواه ناخواه آخر عمر بسراق ما میاید و دیگری مرگ پیش از مرگ است. این مرگ پیش از مرگ دست خود ماست که از منیت خودمان بمیریم و از خودخواهی و تکبر و کینه ها و حرص و طمع و آز خودمان بمیریم. این مردن پیش از مرگ ما را آزاد میکند و بما آزادگی میدهد. این یک تولد دیگریست که آنوقت حس میکنیم که آزاد زندگی کردن یعنی چه. آن چیزی که خواجه حافظ گفته زهرچه رنج تعلق پذیر است آزادم، یعنی هر چیزیکه این مردم دنیا شیفته این زرق و برقها هستند و خودشان را متعلق بآنها میدانند من آزاد میبینم.

1828       روی بالا کرد و گفت ای عندلیب          از بـــیــان حـال خودمان دِه نســیــب

عندلیب یعنی بلبل. این طوطی بازرگان قشنگ و خوب صحبت میکرد و بازرگان از حرف زدن او لذت میبرد او را عندلیب خطاب کرد. کلمه خودمان یعنی خود ما را. گفت ای طوطی که همچون بلبل خوش سخن و خوش آواز هستی این حال خودت را و وضع خودت را بمن بگو و از حال و وضع خودت بهره ای بمن برسان و راز کارت را هم بمن بگو.

1829       او چه کرد آنــجــا که تو آموخــتی           ســاخـتـی مکری و ما را ســوختــی

اینجا منظور از او طوطی هنئوستان است. ساختی مکری یعنی حیله ای بکار بردی. بمن بگو آن طوطی هندوستان چه کرد که تو یاد گرفتی و با حیله خودت این بلا را بسر من آوردی و دلم را سوزاندی و خودت را از من جدا کردی.

1830       گفت طــوطی کُه بـفـعـلم پـنـد داد           که رهـــا کـــن لطــــفِ آواز و وِداد

بفعلم پند داد یعنی عملا بمن پند داد. وداد یعنی دوستی و دوست داشتن. طوطی بازرگان جواب داد که ای بازرگان آن طوطی هندوستان با کاری که کرد عملا اندرزی بمن داد و بی آنکه حرفی بزند و چیزی بگوید مفهوم خودش را بمن فهماند. اندرزش این بود که ای طوطی اسیر که داری رنج میبری لطافت و آواز خودت را و هرکار دیگری را که میکنی که با آن کار تو را دوست میدارند متوقف کن زیرا اینها دشمن جان توست. آنطور نباش که این همه نازنین باشی وآواز خوشی داشته باشی و همه دوستت بدارند.

1831       زانــک آوازت تو را در بـنـد کرد          خـویشـتن ,مــرده پـیِ این پـنـد کرد

طوطی هندوستان بمن فهماند که این نطق و آواز تو بود که تو را شکار کردند و در قفس انداختند و اگر تو نمیتوانستی سخنهای مردم را تقلید کنی و صدای خوبت را نداشتی که بتو کاری نداشتند. آن طوطی هندوستان خودش را بمردن زد که این پند را بمن بدهد.

1832       یعنی ای مطرب شده باعام وخاص         مُرده شو چون من,که تا یابی  خلاص

عام و خواص یعنی همه. هم عوام و هم خواص. بمن گفت که تو برای همه مردم اینطور طرب انگیزی میکنی, دلشان را شاد میکنی، بمیر از خودت تا اینکه خلاص بشوی. اینجاست که مولانا میخواهد بما بفهماند که مردن از خود چه مفهومی دارد. آیا هیچکس پیدا میشود که پهلوی خودش فکر کند که من بیایم و قبل از مرگم بمیرم بدون اینکه از این جهان بروم؟. نه تنها بفکر این مردن قبل از مرگ نمیافتد بلکه آن تصورها و آن بار و بروتش را بیشتر هم میکند. بنابراین از این مردن قبل از مرگ دور تر هم میرود. برای همین است که آن مرگ نهائی که آخر سر بسراغش میاید خیلی میترسد. اگر مرگ قبل از مرگ یعنی مرگ اختیاری داشته باشد وقتی مرگ اجبار میاید آنقدر نگران نیست. برای اینکه مرگ اختیاری که داشته باعث شده که میل به چیزهای دنیوی هم نداشته باشد که حالا نگران این باشد که دارد پولش را و قصرش را میگذارد و میرود و خیلی راحت تر میرود.

1833       دانـه باشـی مرغـکانــت برچـنـنــد          غـنـچه بــاشی,کودکانـت بر کنــنـنـد

مرغکان جمع مرغان است و اینجا کافش کاف تحقیر کننده است. برکنند یعنی از روی زمین بر میچینند. مرغی که دارد از روی خاک دانه جمع میکند میگویند دارد دانه بر میچیند. میگوید برای مثال تو اگر که دانه باشی و روی خاک بیافتی، این پرندگان کوچک تو را از روی زمیت بر میچینند و نمیگذارند که آنجا بمانی. و اگر غنچه باشی کودکان میایند و تو را میکنند و میبرند. آنچیزیکه توجه مردم را زیاده از حد بخودش جذب بکند این آفت توست. اینها را طوطی میگوید ببازرگان، ولی مولاناست که دارد به خواننده ویا شنونده مثنوی میگوید.

1834       دانـه پنـهـان کن , بـکــلّی دام شـو          غـنـچه پـنهــان کـن, گــیــاه بـام شو

اینجا میگوید اگر دانه داری آن را بکلی پنهان کن. منظور از دانه هرچیز فیزیکی در این دنیاست. امتیازاتت را بموقع خودش بکار ببر ولی برُخِ مردم نَکش. بکلی دام بشو. بیائیم از این انسانهای کامل یاد بگیریم که چگونه دامی هستند برای علم و دانش الهی. این انسانهای کامل دانش و علم الهی را بدام میاندازند و میاورند بجزو وجود خودشان. گیاه بام گیاهیست که نکاشته و آن را آبیاری نکرده و پرورشش نداده بعبارت دیگر خود روست و هیچکس با این گیاه کاری نداشت و دنبالش هم هیچکس نبود. تو باید خودت را اینجور نشان بدهی و در ظاهرت گیاه بام شوی و از خوشگلی گلت و بوی خوش آن برای کسی تعریف و تمجید مکنی.

1835       هـرک داد اوحسنِ خود را درمزاد          صــد قضای بد , سوی او رو نـهـاد

مزاد یعنی بمزایده گذاشتن از کلمه زیاد است. میگوید که تو حُسن خودت را بمزایده نگذار یعنی بگوئی هرکس ناز مرا بیشتر بخرد و حسن مرا بیشتر میخواهد من خودم را در اختیار او میگذارم. اگر گوش بحرف ندهی و کارخودت را ادامه بدهی آنوقت صد قضای بد بسوی تو میاید. اینجا مثالی زده است که هرکس زیبائی خودش را هی بیشتر و بیشتر آشکار کند و در معرض دید این و آن بنهد، پیش آمد ها و اتفاقات نا گواری از هر طرف حتما برایش پیش میاید. اصولا شهرت آتش است و شخصی که مشهور شود همیشه در معرض و مسیر اتفاقات بد هست.

1836       حـیـلِـهـا و خشــمـها و رشــک ها          بر سـرش ریـزد چـو آب از مَشـکها

میگوید هرکسی یک جوری او را نا راحت میکنند.مکر ها، غضبها و حسدها بر سرش باریدن میگیرد مثل مشک آبی را که در آن را باز کنند و بر سرش بریزند. در سابق که لوله کشی نبود افرادی بودند که آب را با خوشان یا گاری بمنازل و تشنگان میرسانیدند. افرادی با خودشان آب را حمل میکردند آنها را سقا میگفتند  و این سقا ها آب را در مشکی که از پوست حیوانات ساخته شده بود حمل میکردند.

1837       دشــمـنـان, او را زغیرت میدرند          دوسـتـان هم روزگــارش مــی بـرنـد

غیرت در اینجا بمعنی حسد است. دوستان در اینجا دوستان غیر واقعی و در واقع دوست نمایان هستند. روزگارش میبرند یعنی روزگارش را بهدر میدهند. وقتی کسی چیز خوب خودش را در معرض دید عام مردم بگذارد آنکه دشمن است از درد حسادت برای از بین بردن تو نقشه کشی میکند و آن دوست نمایان هم باز از روی حسد زندگانیت را بهدر میدهند.

1838       آنـک غـافـل بود از کشت و بهار          او چـه دانـد قـیـمـتِ ایــن  روزگــار

آنکس که در فصل بهار تخم مرغوب سالم و مناسبی را نکاشته باشد معلوم است که بعدا حاصلی را بدست نمیآورد. آن کسی که باین پندها و نصیحتها توجه نکند معلوم است که در آخر عمرش هم بجز ندامت و پشیمانی و حسرت چیز دیگری نخواهد داشت. آن کسی که بذرخوب گیاه  را در فصل بهار نکاشته قطعا از ارزش محصولیکه این بذر میداد خبری نداشت و لذا بذر را هم نکاشت. کسیکه با هم نشینی دوست نمایان نا دوست که اغلب مگسانند دور شیرینی تن در بدهد او در آخر سر جز زیان و ناراحتی محصول دیگری نخواهد داشت و در زندگی بهرهمند نشده و آخرسر هم از این دنیا در میگذرد.

1839       در پـنـاهِ لطـفِ حق بایـد گریخت          کو هزاران لطف بـر ارواح  ریخـت

در پناه لطف حق باید گریخت یعنی باید رفت بطرف لطف خداوند. برای رهائی از شر جلوه دادن خود و چکنیم که اینقدر خود را جلوه ندهیم باید از خداوند کمک بگیریم و باید بلطف خداوند پناه ببریم و او ما را یاری خواهد کرد. اگر صادقانه پناه ببریم و از دلمان از او بخواهیم که ما را پناه بدهد، چنان بما پناه میدهد که همه چیز موافق مصلحت بخدمت ما در میاید. نه اینکه شر بسراغ ما نمیاید بلکه همه چیز هم بنا بمصلحت ما بخدمت ما میاید.

1840       تا پــنــاهی یـابی آنـگه چون پـنـاه ؟          آب و آتش مــر تــرا گـــردد ســپــاه

مر تو را گردد سپاه یعنی همه را در خدمت تو آورده. میگوید پناه ببر تا پناه یابی از آنچه که برای تو شرّ هست. در اینجا چه پناهی. پناهی که توصیف کردنش و وصفش میسر نیست و بلفظ بیرون نمی آید. اگر پناه و دستگیری حق باشد نمیشود توصیف کرد. آب و آتش هم که از اجداد هم هستند و آب آتش را خاموش میکند، این دوتا با هم یکی میشوند و هردو بخدمت تو میایند برای اینکه تو پناه بردی بخدا. مولانا برای تائید حرفهای خودش بچند روایت رجوع میکند.

1841       نوح ومــوسـی را نه دریـا یار شد           نـه بـر اعـدادشـان بِکــیـن قـهّـار شد

اعدادشان یعنی دشمنان آنها. کین یعنی قهر است و کینه. قهّار یعنی مسلط. میگوید دریا آیا حضرت نوح و حضرت موسی را یاری نکرد؟ چرا یاری کرد. در زمان نوح پیغمبر آب از آسمان بسوی زمین روان گردید و خداوند باو گقته بود که یک کشتی بساز و او هم ساخته بود و وقتی آب دریا بالا آمد و خودش با خوانواده اش و کسانیکه باو گرویده بودند رفتند داخل کشتی و رهائی پیدا کردند. پس دریا یار نوح شد. حضرت موسی هم وقتی با پیروان خودش داشت از فرعون فرار میکرد رسید به رود نیل و چاره ای ندید بجز اینکه بدریای نیل بزند و در همان وقت اب دریا شکافی برداشت و حضرت موسی و پیروانش نجات پیدا کردند. وقتی لشگریان فرعون رسیدند همه آنها غرق شدند چون اب دریا بجای خود باز گشت. پس ببینیم که چرا خدا خواست در هردو دریا دو پیغمبر خودش را توسط دریا نجات بدهد برای اینکه هردو آنها در پناه خدا بودند و بخدای خودشان پناه برده بودند.

1842      آتش, ابــراهــیـم را نَـی قـلـعه بود            تــا بـــر آورد از دل  نــمــرود  دود

قلعه یعنی جای بسیار مستحکم و حفاظت شده. نمرود پادشاه بابل بود و ادعای خدائی کرده بود و زمان حضرت ابراهیم بود و ابراهیم مردم را بخدا پرستی یکتا دعوت کرد و نمرود که ادعای خدائی کرده بود دستور داد تا ابراهیم را بگیرند و او را در آتش بیافکنند. سربازان آتش عظیمی را افروختند و ابراهیم را در این آتش انداختند و ابراهیم سالم از آتش بیرون آمد. این روایات را مولا نا از کتابهای مذهبی نقل میکند. در همه این گونه روایتها یک نکته ای و یک پیامی نهفته است و آن اینکه ای انسان تو متکی بخودت نباش، خودت کسی نیستی که بتوانی خودت را از شر اینهمه گرفتاریها نجات بدهی. خودت میتوانی مقدمات کارت را فراهم کنی ولی آخر سر باید که بخدا هم متکی باشی. خدایا این مغز اندیشمندی که بمن دادی کمک بکن که اندیشه درست بکند که چگونه من را از شر و بلا نجات بدهد و من خطا نروم. میبینیم که آخر سر به خداوند پناه میاورد.

1843      کـوه یحیی را نه سویِ خویش خواند          قاصـدانـش را بزخـم ســنــگ  راند

این یحیی هم یکی از پیغمبران بنی اسراعیل است او هم مردم را دعوت میکرد بخدا پرستی و مخالفانش با هم توطئه کردند و در یک جا باو حمله بردند و او فرار کرد و رفت بطرف کوهی و کوه بصدا درآمد و باو گفت بطرف من بیا. غاری در کوه درست شد ویا در آنجا بود و این یحیی به آن غار پناه برد و خود کوه متلاشی شد و سنگهای آن بر سر تعقیب کنندگان فرود آمد. کلمه قاصد دارای دو معنیست یکی اینکه بکسی گفته میشود که پیغامی را از جائی بجای دیگر ببرد. معنی دوم آن یعنی قصد کننده و این کوه همه قاصدان را از بین برد.

1844       گفت ای یحیی بـیا ودرمن گـریـز           تــا پـنـاهت باشم از شــمشــیـر تـیــز

تفسیر این بیت در مطالب بیت قبلی مستتر است و احتیاجی به تفسیر مجدد نیست.    

1845       یـک دو پندش دادطوطی پرمذاق          بعد از آن گـفــتـش ســـلامِ الـــفـــراق

مذاق از ذائقه و ذوق است و یعنی خوشمزه. مولانا دیگر باخر داستان رسیده و باید مذاکره بازرگان با طوطی را به اختتام برساند. طوطی چند پند و اندرز با مزه  به بازرگان داد و بعد گفت ای بازرگان تو بسلامت باش که من رفتم.  

1846       خـواجـه گفـتـش فی امانالله بــرو          مــر مــرا اکـــنــون نــمــودی راه نــو

فی یعنی در، امان یعنی پناه، الله یعنی خدا پس فی امان الله یعنی در امان خدا . خواجه بازرگان باو گفت

ای طوطی براستی که تو راه درست را بمن نشان دادی و برو و در امان خدا یاش.

1847       خواجه با خودگفت کین پندِمنَست          راه او گــیــرم, که این ره روشــنست

کین یعنی که این و این اشاره دارد بکارهائیکه طوطی کرد و حرفهائیکه طوطی زد. خواجه بازرگان با خود گفت حالا که طوطی رفته و من بجای اینکه غمگین باشم میگویم نه. من پند و درس گرفتم. آدم باید از هر اتفاق بدی هم که میافتد درس بگیرد وگرنه از توسر زدن و عذا داری چیزی حاصل نمیشود. این طوطی راه درست را بمن نشان داد و من درس خوبی گرفتم. در اول داستان آوردیم که این طوطی، طوطی جان بود.

1848       جان مـن کمـتـرزطوطی کی بود          جــان چــنـیـن بایـد که نـیـکو پـی بود

نیکو پی یعنی خوش عاقبت و خوش قدم.  این نیکو پی کسیست که قدم در راه خدا گذاشته. خواجه بازرگان با خودش گفت که این جان من که از طوطی کمتر نیست و خود منهم از طوطی کمتر نیستم. جانیکه از بندگی تن من و از جلوه های فریبنده فساد آفرین این جهانی باید آزاد بشود با قدمهای مبارک در راه ازادی و بقای خودم گذاشتم در راه حق و بخوانندگان مثنوی هم میگوید که همین کار را بکنند.

پایان داستان طوطی و بازرگان.

Loading

57.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت ششم

1739       دلـــبــران را دل, اســیــر بــی دلان          جــمـلـه معشــوقــان شــکار عـاشــقان

این دلبران آن معشوقه ها و دلبران هستند. بی دل در اینجا یعنی عاشق و دلش را معشوق برده، پس معشوق شده دلبر و عاشق هم بی دل. هردو اینها بهم احتیاج دارند و با هم رابطه دو طرفه دارند. زمانیکه یک نفر عاشق میشود او در وجود معشوق خودش یک چیزی دیده است که عاشقش شده و آن چیز عاشق را شکار کرده است و باز این رابطه دونفره است. بنابر این مولانا نتیجه میگیرد که عاشق و معشوق با هم فرقی ندارند. پس اگر بنده ای عاشق ناب و خالص خداوند بشود آنوقت خداوند هم عاشق ناب او خواهد بود و بین آنها فرقی نیست و اینها بهم پیوند شده اند یا با یکدیگر  وصل شده اند.

1740       هـرکِ عــاشـق دیدیش معشــوق دان          کـو بــنسـبــت هســت هم این و همان

بنسبت یعنی بمناسبتی و یا از جهتی. میگوید بمناسبتی عاشق و بمناسبتی دیگرمعشوق است. ظاهر آن دوتا بنظر میایند ولی در باطن هدو یکی هستند.

1741       تشنــگان گــر آب جوینـد از جــهـان          آب جـوید هــم بــعــالــم  تشــنـگــان

میگوید موجود تشنه دنبال آب میگردد. آب هم دنبل تشنه میگردد. این باین معناست که تا تشنه وجود نداشته باشد آب هم بود و نبودش یکیست و معنائی ندارد. پس این تشنه است که به آب معنا و ارزش میدهد. بنا براین آب هم دنبال تشنه است.

1742       چونکِ عـاشق اوست,توخاموش باش         او چو گوشت مـیـکشد تو گوش باش

او اشاره بخداوند است. گوش کشیدن دارای دو معنیست یکی تنبیه کردن کسی و یکی هم توجه کسی را جلب کردن. تو گوش باش در اینجا بمعنی اینکه توجه داشته باش. گوشت میکشد یعنی تو را مجذوب خودش میکند. تو سراپا گوش باش و توجهت این باشد که ببینی او چه میگوید. بعضی اوقات آن روندگان راه حق که تازه قدم میگذارند در راه طریقت در جذبه عشقشان چنان بشور میایند که آنچه را نباید بگویند بر زبان میاورند یعنی در این مسیر بعضی مجهولات برایشان روشن میشود ولی نباید اینها را بیان کنند و باید خویشتن داری کنند. چون مبتدی هستند این اسراری را که دریافتند بزبان میاورند و بعضی اوقاط وقتی نا اهلان آنها را میشنوند آنوقت چون درک نمیکنند حتی ممکن است که فتنه هم بر پا کنند. میگوید وقتی عاشق تو خداوند است و تو داری با او در مورد عشقت راز و نیاز میکنی و او بعضی از رازها را با تو در میان میگذارد تو ساکت باش. او دارد گوش تو را میکشد و تو را متوجه خودش میکند تو فقط گوش کن تا ببینی او چه میگوید.

1743        بند کُـن چون سیــل ,سَــیــلانی  کند          ورنـه رســوایی  و ویرانـی  کــنــد

بند بمعنی سد است. سیلانی یعنی بشدت سیَلان کردن و سیَلان یعنی جریان. در اینجا به آن رونده های راه حق که هنوز در وادی عشق ورزیده نشدند درس میدهد و آنها را نصیحت میکند و میگوید سیر سخنت را سدّ کن و جلویش را بگیر و بزبان نیاور زیرا این سیل است و سیل خرابی و ویرانی بوجود میاورد. این اسراری که کشف کردی برای خودت نگه دار. تو فقط میتوانی به افرادی که اهل شنیدن هستند در میان بگذاری. من وقتی میخواهم حرفی را بزبان بیاورم این نصیحت خودم را رعایت میکنم. اما بعضی اوقات مولانا که از خودش بیخود میشود و در حال بیخود بودن است بشور و هیجان میاید و بعضی از حرفهای نگفتنی را هم میگوید.

1744        مـن چـه غــم دارم که ویرانــی بُود          زیــر ویــران, گــنـج ســـلطـانی بود

در این بیت توضیح میدهد که بعضی اوقات من نتوانستم که خود داری کنم و اسرار را بزبان آورده ام چون هیجان زده بودم و جلو سیل را نگرفتم و ناراحت نیستم که دارم ویرانی میکنم و زیر این ویرانی گنجی وجود دارد که شبیه گنج پادشاهان است. یعنی اگر دیگران هم حرفهای نگفتنی مرا میشنوند مثل اینکه در لابلای خرابی کردن من، آنها هم امکانا به گنج سلطانی دسترسی پیدا کنند و بهره مند گردند. توجه اینکه مخاطب مولانا شاگردانش هستند و او به مردمان کوچه و بازار باین نحو حرف نمیزند.

1745       غـرق حق,خواهـد که باشد غـرق تر          هـمـچــومــوجِ بحــرِ جــانِ زیـرو زبر

غرق حق یعنی غرق دریای حق. موج بحر جان یعنی موج دریای جان. جان را تشبیه میکند بدریا.  دریا دارای موج است و این موج در حال زیرو زبر شدن است. میگوید کسیکه غرق در دریا شده جانش مثل این موج در حال زیر و زبر شدن است. وقتی کسی در دریای حقیقت غرق میشود هرچه موج این دریا شدید تر باشد ريا، مادیات شیطانی و فساد آفرین غیر ضروری در لابلای امواج خروشان این دریا زودترجدا میشود. او نمیخواهد که ازشور و جذبه دشواریهای راه حق بیرون بیاید او موج متلاتم دریای حقیقت را میخواهد و برای او زیر دریا و یا روی دریا فرقی نمیکند. کسیکه زیر دریاست رنجش بیشتر از آن کسیکه روی دریاست ولی میگوید چه زیر باشم و یا روی دریا باشم برایم یکیست.

1746       زیــر دریــا خوشــتــر آیــد  یـا زَبَر          تــیـر او دلــکش تــر آیــد  یا ســپــر

زبر یعنی بالا. میپرسد برای کسیکه در دریای عشق خداوند مستغرق رفته چه فرقی میکند. برای کسیکه در حال مبارزه با نفسانیات های وجود خودش هست چه فرق میکند که خداوند تیری باو بزند و یا سپری بدست او بدهد اصلا برای او فرقی نمیکند که خداوند باو تیری بزند یعنی در این راه رنج بکشد و یا سپر باو بدهد که یعنی او را حفظش کند.  او که دارد با نفسانیت خودش میجنگد متوجه نیست که آیا سپر بدست دارد و یا اینکه تیری باو خورده است. کسی سپر میخواهد که از تیر بترسد و اگر از تیر نترسد که دیگر سپر نمیخواهد. اگر در این راه طریقت خدا میخواهد بمن تیر بزند، خدا خواسته و اگرهم سپر بدستم بدهد و کمی کمکم بکند این را هم خدا خواسته. من دلم میخواهد خدا راضی باشد, او معشوق من است و من عاشقش هستم و عاشق هرچه را معشوق میخواهد راضی است. این نهایت تسلیم است.

1747       پــاره کــرده وســوســه  بــاشی دلا           گــر طـــرب را بـــاز دانــی از بــلا

این پاره کرده یعنی آسیب دیده و تفرقه انداخته و گرفتار تفرقه خاطر کرده. دلی که میخواهد پهلوی صد نفر باشد و پیش خدا هم باشد این دل پاره پاره شده و هر تیکه آن پهلوی یک کسی رفته و این دیگر دل ناب خالص نیست. بخودش میگوید ای دل من اگر تو شادی را از سختی فرق نگذاری عاشق نیستی. عاشق کسیست که شادی و نا راحتی در راه عشق را با هم فرق نگذارد هردو را بپذیرد. اگر نه تو گرفتار وسوسه و دو بینی هستی. تو گرفتار تفرقه خاطری و خاطر جمع, در این راه لازم است و نه خاطر متفرق. هرچه که میرسد راضی باش. عاشق واقعی میگوید من راضیم. او هیچ مرادی از خودش ندارد و تمامی لذات او در مراد معشوق است و میخواهد معشوقش بمراد برسد نه اینکه خودش بمراد برسد.

1748       گـــر مــرادت را مــذاقِ شکّراست           بــی مــرادی نَــی مـــراد دلــبــراست

مذاق از کلمه چشائی و ذوق است. اگر که بمراد رسیدن خودت برایت مزه شکر دارد و بشیرینی مراد خودت رسیدی هیچ کاری نکردی تازه یک کار بدی هم کردی برای اینکه عاشق اذلی تو، تو را بی مراد میخواهد. وقتیکه او تو را بی مراد میخواهد تو حالا میخواهی بمراد خودت برسی مثل شکر و لذت ببری تو باید آن چیزی که او میخواهد بآن برسی و قبول کنی. همیشه اینطور نیست که خداوند بی مرادی معشوق خودش را بخواهد. آیا اینطور نیست که این دلبر تو بعضی اوقاد بی مرادی تو را میخواهد و این بی مرادی در نفع توست و تو نمیدانی ولی او میداند. تو اسیر وسوسه های نفس خودت هستی و عشق واقعی مستلزم اینست که عاشق خواسته های خودش را درخواسته معشوق فانی و محو کند. اگر از او بپرسند چه مرادی داری بگوید هرچه معشوقم مراد دارد.

1749       هر سـتـاره ش خـونبهای صدهِلال           خــون عـــا لم ریخــتــن, او را حـلال

اینجا ستاره کنایه از تجلیات خداوندِ دردل است میدانید ستاره چشمک میزند و بعضی وقتها دیده میشود و بعضی اوقات هم دیده نمیشود. حالا تجلی خداوند هم در دل انسانها مثل چشمک ستاره بعضی وقتها تجلی میکند و بعضی وقت ها هم تجلی نمیکند. حالا هرچی این ستاره ها بیشتر برایش چشمک بزنند، تجلی خداوند هم در دلش بیشتر است یعنی حضور خداوند در دلش بیشتر میشود. حالا در اینجا ستاره را به هلال ماه تشبیه کرده. حالا از هر کس بپرسید که ستاره بهتر است یا هلال ماه؟ جواب مسلما میگوید هِلال ولی اینجا میگوید هر ستاره اش که در دلت تجلی میکند بصد تا از آن هلال هائی که تو میگوئی میارزد. ستاره در دلت تجلی میکند و پس از چند لحظه محو میشود ولی تو هلال میخواهی و ممکن است که صلاح تو نباشد. حالا اگر صلاحت نباشد و بتو این هلالی که میخواهی ندهد آیا از او میرنجی؟ اگر برنجی تو عاشق نیستی. میگوید رنجش که هیچ اگر هم تو را بکشد خونت حلال است و حتی اگر خون همه عالم را هم بریزد باز هم حلال است. بعض ها هستند که میگویند این خدا ستمگر است و تجاوز کرده  و با بندگانش ستم کرده و… خیر هیچ ستمگر و یا متجاوز نیست. کسی ستمگر و متجاوز است که در مال دیگری تجاوز کند و درباره مال دیگری ستم بکند. ولی هرچه هست در این عالم هستی مال خداوند است. آیا خداوند حق ندارد که در مال خودش دخالت کند؟ پس خدا هم هرگونه که میخواهد دارد تو را میگرداند تو هم مال او هستی و هرگونه که بخواهد تو را میگرداند و تو باید تسلیم او باشی.

1750       مــا بَـها و خــونــبــها را یــافـتیم            جــانبِ جــان باخــتـن بشــتــا  فــتــیــم

ما منظور خود مولاناست. بها بمعنی ارزش و قیمت است و در اینجا قیمت روح و جان است. خونبها هم قیمت خون یک فرد جامعه هست. میگوید من ارزش جان را در یافتم واقعا درک کردم که این جان که جزئی از خداست چه ارزشی دارد و جانم را در برابر او باختم. جانب جان باختن بشتافتم. جان باختن هم که یعنی کشته شدن و مردن. من کشته شدم حالا خونبهایم را میخواهم و خونبهایم را قبلا گرفته ام, من این بها و خونبهایم را گرفته ام. خداوند در من تجلی پیدا کرده و اول خونبهای مرا بمن داده و بعد مرا کشته.

1751       ای حــیــوة عــاشـقـان درمردگی           دل نـــیـــابــی جز که در دل بُـــردگــی

این کلمه (ای)بمعنی یک کسی را صدا کردن علاوه براین برای تحسین هم هست و هم چنین برای تعجب هم هست.  میگوید چقدر تعجب آور و خوب هست راستی که این حیات عاشقان در دست دادن حیاتشان و در مردنشان باشد. این مردن نه اینکه نفس نکشیدن باشد و در اینجا منظور خود راهیچ هس کردن در برابر خدا ست. قطره ایست که میگوید اگر او هست من نیستم و وقتی دریا را میبیند و میخواهد بدریا وارد شود حس میکند که خودش هیچ است و میگوید که من نیستم. میگوید تو دل پاک و پر از معنویت را پیدا نمیکنی مگر اینکه معشوق اذلی دلت را برده باشد. باید بکسی پیوست که دلها را برده باشد چون دلها همه پیش اوست. خداوند دل خیلی کسان را برده منجمله همه مردان حقیقت جو. پس همه دلهای مردان حقیقتجو نزد خداوند است. میگوید اگر میخواهی پیش دل کسی بروی، برو پیش کسی که همه این دلها نزد اوست زیرا او مجمع  دلهاست. دلهائی که متعلق بافرادی که همه آنها عاشق خداوندند و خداوند هم معشوق همه آنهاست.

1752       من دلش جُسـتـه بصـد ناز ودلال          او بـهـــانــه  کرده  بــا مــن از مـــلال

دلجستن یعنی دلجوئی کردن. دلال یعنی تکبر و دلربائی. میگوید من در صدد دلجوئی آن معشوقم هستم و میگویم خدایا من دارم تو را میپرستم, عاشق تو هستم و میخواهم دل خدا را بدست بیاورم و خدا را دلجوئی کنم. وقتی از کسی دلجوئی میکنند که آنکس رنجیده باشد. مولانا احساس میکند که خداوند از او رنجیده و حالا او در صدد دلجوئی از خداوند برامده. سپس خداوند میگوید تو نزد من بهانه کردی که من از تو دلتنگم  و از من دلجوئی مکن. روی خوشی خداوند بمن نشان نداد. احساس کردم که از من رنجیده و خواستم از او دلجوئی کنم و خدا گفت که من از تو دلتنگ هستم.

1753       گفـتم آخِرغرقِ تست این عقل وجان        گفت: رو رو بر من این افسون مخوان

گفتم خدایا من جانم وعقلم که هر دو بسیار ارزنده هستند و تو بمن داده ای، وهردوی آنها غرق دریای  توست. گفت برو پی کارت, تو داری برای من ورد و افسون میکنی و تو میخواهی مرا گرفتار کنی با این افسون خواندنت. خیال میکنی من تو را نمیشناسم؟ من تو را میشناسم.

1754       مــن نــدانــم آنــچ انــدیشــیده ای          ای دو دیــده, دوســت را چون دیـده ای

دو دیده یعنی آدم لوچ که هر چیزی را دوتا می بیند. باو کژ بین هم میگویند. خداوند به معشوقش میگوید: ایا آنچه را که میپنداری و در دل داری و در باره اش اندیشه میکنی خیال میکنی که من نمیدانم که داری این ورد ها را برای من میخوانی. ای دوبین و ای کژ بین و لوچ و ای کسیکه یکی را دوتا میبینی تو دوست را که من باشم چگونه من را دیدی. من کسی هستم که بتوانی حرف نا درست بمن بزنی؟ تو که میگوئی عقل و جانت غرق دریای من است معلوم میشود که هنوز دوئی تو از بین نرفته. اینجا مولانا میخواهد هم خودش را حس کند و هم خدا را حس کند. مولانا در دو بیت قبل گفت خدایا مرا غرق دریای خودت کن. کسیکه دارد خودش را غرق حس میکند، یعنی هنوز دارد خودش را حس میکند. یکی که در دریا غرق میشود میفهمد که دارد در دریا غرق میشود. تو میفهمی که داری در دریا غرق میشوی. پس هنوز داری در مورد خودت فکر میکنی. خیلی جالب است میگوید وقتی تو داری بمن میگوئی که غرق دریای من هستی تو هنوز شعورت و عقلت باقی است و داری بخودت میاندیشی که میگوئی من غرق هستم. تو اصلا نباید خودت را حس کنی در دریای عشق منهم که غرق شدی نباید خودت را حس کنی. تو داری هم خودت را می بینی و هم من را، پس تو دوبین هستی و یکتا بین نیستی و هنوز خود را بطور کامل خویشتن را در نباخته ای. وقتی خداوند با مولانا این حرفها را میزند با من و خوانندگان چی دارد میگوید

1755       ای گرانــجـان خوار دیدستی مرا          زانــکِ بس ارزان خــریدســتی  مــرا

گران جان بکسانی گفته میشود که فاقد ذوق هستند، فاقد عشق هستند و عاشق نمیشوند و ذوق عشق را ندارند. ولی با وجود اینکه ذوق عاشقی ندارند مدعی عشق هم هستند. خداوند دارد بمولانا همچنان میگوید ای که از عشق تهی هستی ولی لاف عشق میزنی بدروغ, تو مرا بی ارزش پنداشتی و هنوز ارزش من را درک نکردی برای اینکه مرا ارزان و خیلی زود بدست آوردی. یعنی در راه حقیقت آن رنج و زحمت و تلاشی را که باید بکنی نکرده ای. تو داری تقلید میکنی. دیگران گفته اند که عاشق هستند و تو هم میگوئی که عاشق هستی. این تقلید است. خیال نمیکنی من میدانم که  در مغزت چه میگذرد؟ . مولانا این حرفها را میزند که ما همگی حساب کار خودمان را بکنیم. در باره آنکه واقعا دلباخته و عاشق خالص و ناب ( مولانا) هست دارد این را میگوید که ما انسانها ارزش کار خودمان را دریابیم. تو هنوز رنجهای راه عشق را تحمل نکردی و میخواهی که عروس حقیقت را در آغوش بکشی؟ تو من را چگونه تصور کردی. باین سادگیها نیست این کاری که تو دلت میخواهد بکنی.

1756       هــرکه او ارزان خرد ارزان دهد         گــوهــری,طفـلـی بقــرصـی نان دهـد

گوهری  کسیستکه چیزی را و یا کسی را ارزان بدست بیاورد خیلی هم ارزان از دست میدهد. آن کودک نا بخرد یک نگین درشت برلیان را که دارد در کوچه ها با آن بازی میکند و بعدا آن را با یک قرص نان قندی تعوییض میکند. اگر کودکهائی که هیچ ندارند و ارزان فروش هستند خیلی زود آن چیزی را که از نظر معنویت بدست آورده اند از دست میدهند.

1757       غـرق عشقی ام که غرق است اندرین          عشـــقـــهــای اوّلــیــن و آخـــرین

من در دریای عشقی غرق هستم که عشقهائی که از اول دنیا از روز اذل بوده است تا روز ابد میاید, همه اینها جمع شده ودر روی قلب من هست. این عشقهائی که قبل از من بوده از روز اذل تا روز ابد خواهد بود من غرق چنین دریائی هستم.

1758       مُجـملش  گفتــم,نگفتـم زان بیان          ورنـه هـم افــهــام سوزد, هـم  زبــان

مجمل یعنی خلاصه که از یک یا دو جمله تجاوز نمیکند. افهام جمع فهم است.  میگوید این چیزهائی که من بتو گفتم خیلی بطور اجمال و جمله ای سر بسته و کوتاه بتو گفتم و از راز عشق سخن گفتم, من آن اصل گوهر را برای تو فاش نکردم. اگر مفصل تر برایت حرف میزدم و اگر آن گوهر آن حقیقت و  معنویت را برای تو میگفتم که من کی هستم، هم زبان من میسوخت و هم فهم های دیگران میسوخت. یعنی اولا دیگران درک حرفهای مرا نداشتند و زبان هم میسوخت که چرا این حرفها را گفتی.

1759       مـن چـو لـب گویم,لبِ دریا بود          مــن چــو لا گــویــم مُــراد الاّ بُوَد

وقتی من لب میگویم منظورم لب دریا ی حقیقت است ولی شما لب میشنوید. من کنار دریای حقیقت هستم. لا علامت نفی است یعنی نه و یا نیست  وقتی من لا میگویم تو نیست را میفهمی ولی لا الاه ال لله هم هست یعنی نیست خدائی جز خدای یکتا. تو لا را میشنوی ولی اللاه را نمیشنوی. من وقتی لب میگویم منظورم لب دریای عشق خدائی است و وقتی لا میگویم منظورم این نیست که خدا نیست. منظورم اینست که خدائی بجز این خدا نیست.

1760       من ز شـیـرینی نشســتـم روُ تُرش          من ز پــرّی ســخــن , بــاشم خَمُش

رو ترش یعنی اخم در هم کشیده کسیکه ابروهایش را گره میاندازد. میگوید من اگر دیدی که سیما و صورت من درهم کشیده و روترش هستم این بجهت آن شیرینی ولطافتیست که سراسر روح من را گرفته ولی چهره ام اخم کرده هست, باطنم لطیف و لی چهره ام اخموست. این لذت رابطه با عالم غیب و آن لطف و ذوق آنها, آنقدر مولانا میگوید شیرین است که مثل شیرینی زیاد دل آدم را میزند. من آنقدر شیرینی و لطافت دریای عشق خداوند را حس کردم که شیرینی زده شدم و اخمهایم در هم رفته. خیال نکن که این اخم من از ناراحتی از کسیست. این روترشی ظاهر من برای اینست که خوشحالی درونم را برملا نکنم. درونم پر از سخن است و گفتنی زیاد دارم ولی خموشم و حرفی نمیزنم.

1761       تــا که شـیــریـنیِّ مـا ازدو جهان          در حــجــابِ رو تُرُش بــاشــد نـهـان

من رو ترش کردم برای اینکه برای شیرینیهای درونم پرده ای باشد و آنها را بپوشاند در هر دو جهان. در اینجا منظورش آن توصیه ایست که همه عرفا میکنند که رازهائی را که یک رونده راه حق درک میکند نباید بزبان بیاورد.

                هرکه را اسرار حق آموختند          مهر کردند و دهانش دوختند

اسرار دریافتی را نباید گفت. اگر بگوئی مردم عادی که نمیتوانند درک کنند یا قبول میکنند و راه غلط میروند چون برای آنها قابل درک نیست و آنوقت فتنه بپا میشود. بگذارید بهمان راه خودشان که آرام هستند باقی بمانند. مگر اینکه با اهلش باشد. کاری را که باید کرد اینست که مردم را تشویق کنید که براهی هدایت شوند که این شایستگی را پیدا کنند که بشود اسرار را بآنها گفت. پس این کتمان سرّ و راز یک فایده هم برای خود این عارف دارد, خیلی مشگل است که این سر را بداند و برای فاش کردنش خود داری کند. این هم یک نوع ریاضت برای خود عارف است.

1762       تـا که درهرگـوش ناید این سخُن          یـک هــمی گــویـم زصــد ِسرِ لَدن

هر گوش یعنی هر گوش نا محرم. سرّ لَدن و یا علم لدن علمی هست که بدون رفتن بمکتب، دانشگاه، مدرسه و بدون خواندن کتاب از طریق وحی الهی بکسی الهام گردد.خیلی از عرفا اصلا به مکتب نرفتند و درس نخواندند و استادی نداشتند ولیکن خودشان استاد بودند و راهنمای یک عده دیگری شدند. اینها سرّلَدن دارند. سر لدن یعنی دانشیست که خداوند بکسی الهام میکند بدون اینکه آن کس زحمتی در راه کسب آن کشیده باشد. این الهام برای هرکس داده نمیشود و وقتی شخصی توانست آن ارتباط را با خداوند خودش برقرار کند و خدا هم خواست آنوقت برای آن کس امکان الهام گرفتن بوجود میاید.

دنباله داستان در قسمت هفتم

Loading

56.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت پنجم

1715       طــوطــی مــن,مــرغِ زیــرکســارِمن          تــرجــمــانِ فــکــرت و اسـرار من

زیرکسار یعنی زیرک سر، کلمه زیرک یعنی با تدبیر. ترجمان یعنی یک چیزی را باز گو کردن و روشن کردن و آشکار کردن. مولانا طوطی بازرگان را رها کرد و گریزی زد بطوطی جان و گفت جان ما هم مثل طوطی در قفس تن ماست، همانگونه که آن طوطی در قفس میخواست آزاد شود این طوطی جان ما هم میخواهد آزاد شود و این طوطی هم در تن ما رنج میبرد. جان را قبلا گفتیم که مثنوی بعنوان روح بکار میبرد. حالا این طوطی جان را طوطی زیرکسار خطاب میکند. در واقع این صحبتی را که میکند با آن طوطی داخل قفس که ظاهرا مرده ا ست نیست و او دارد با طوطی جان خودش صحبت میکند. اینست که میگوید ای طوطی زیرکسار من و ای جانیکه باز گوکننده اسرار و حقایق هستی. تو باز گوینده افکار من و مترجم حقایق هستی. اسرار یعنی حقایق الهی.

1716       هـــرچِه روزی داد و نـــا داد آیــــدم          او ز اوّل گــــفــــته تــا یـــاد  آیـــدم

روزی یعنی یک روزی. داد و نداد بهمین معنی دادن و ندادن است و هم چنین این داد و نداد بمعنی عدل و ظلم هم هست. میگوید وقتی جان ما آدمیان در عالم برین بود و در عالمی که همه روح هستند و همه جزوی از خدا هستند از اول همه چیز را به آن روح گفته و وقتیکه آن روح جدا میشود از این عالم برین و میاید ودر تن ما محبوس میشود این مطالبی را که در عالم برین شنیده بود را فراموش میکند ولی جان و دل آگاه آن چیزها را که در عالم برین گفته شده کم کم بیاد میاورد اگر بیاندیشد. قبل از اینکه از آزادی عالم برین این جان ما از عالم برین جدا بشود و اسیر قفس تن ما بشود، افراد آگاه این در درون آنها هست و دارند منتها خیلی چیزها میاید و روی آن را میپوشاند مثل تکبرهای ما ، خودپسندیهای ما، افکار شیطانی ما . نفسانی ما اینهامیاید و روی دانستنیهای عالم برین را میپوشاند ولی اگر دل اندیشمندی باشد کم کم آن حجابها را کنار میگذارد و چیزهائی که از اول باو گفته میشود بیادش میاید.

1717       طـــوطــئــی کاآیــد ز وحــی آواز او          پـــیش از آغـــازِ وجـــود , آغاز او

وحی آن پیغامیست که از طرف خداوند میرسد.میگوید طوطی زیرکسار را که بسیار زیباست و آوازش از طریق خداوند است و باو الهام شده، آغاز وجودش پیش از هر آغازی بوده است یعنی پیش از همه کائنات او وجود داشته آغازش قبل از آغاز وجود ها بوده است. و حتی آغاز جان ما پیش از آغاز ما بوده است. حالا آن طوطی کجاست.

1718       انــدرونِ تســت آن طــوطــی نـهــان          عــکس او را دیــده تــو بر این و آن

اندرون تو یعنی در ضمیر تو. در دل تو. از طوطی عالم غیب که در دل توست و در ضمیر توست. تو عکس او را و جلوه او یعنی بازتاب هستی او را در خارج از دلت میبینی. بازتابش را و عکس او وجلوه او را داری میبینی و این خود حقیقت نیست که داری می بینی. حالا چیزی را در نظر بیاورید که عرفای سطح بالا و یا دانشمندان عالی رتبه گفته اند مثل ابو علی سینا قصیده ای دارد که راجع بروح صحبت میکند و این روح ویا جان را به یک کبوتر تشبیه میکند. بیشتر دانشمندان عرفانی و علمای عرفانی و روحانی این جان را به یک پرنده ای تشبیه میکنند زیرا میخواهد پرواز کند و برگردد بعوج و محل قبلی خودش. اگر ابو علی سینا به کبوتر تشبیه کرده حالا مولانا اینجا به طوطی تشبیه میکند. آنهائی که عاشقند و بقول عرفا سوداگرانند، سودا معانی مختلفی دارد و سودا زده یعنی عاشق. سودا زده یعنی عاشق صفای اصفهانی یک عارف است و میگوید:

             خدا در دل سوداگرگان است بجوئید             نپوئید زمین را و مجوئید سما را

یعنی دنبال خدا در گرد آسمان نگردید. همه فکر میکنند که خدا در آسمان است و هروقت میخواهند دعا کنند دستشان را بطرف آسمان بلند میکنند. این یک حالتیست که شخص بخودش میگیرد. ولی او در دل شماسست و وقتی هم که سخنی نگوئید با او در ارتباط میتوانید باشید. خدا در دل سودا گرگان است بجوئید، آنجا او را بجوئید. پوئیدن یعنی جستجو کردن و دنبال چیزی گشتن. نپوئید و نجوئید او را در زمین و آسمان.

1719       مــی بـــرد شــادیــت را تو شاد ازاو          مـی پــذ یــری  ظـلـم را چون داد ازو

کلمه او بر میگردد به خدا و کسی که باو جان داده است.  کلمه می پذیری ظلم را چون داد او یک همانند است. چون اینجا بمعنی همانندیست. فاعل فعل می برد اصل و یا جلوه های عالم غیب است که در بیت قبل گفت.جان را نمیشود که دید ولی اثرها و جلوه هایش را میتوان دید. این جانیکه دیده نمیشود شادی تو را میبرد و تو خیال میکنی که تو را شاد کرده و از او شاد میشوی. ظلم و ستم را از او میپذیری و فکر میکنید که آن عدل است. همینجور هم هست. این جان که ما آن را نمیبینیم چشمان دل ما را کور کرد و چشم بسته است و وقتی که شاد میشویم در واقع غم آمده و ما شاد شده ایم ولی آن چیزی که بنظر ما شادی آورده در واقع غم آور است و ما خیال میکنیم که شادی آور است و ما را شاد میکند. آن چیزی را که ما انسانها خیال میکنیم عدل است چه بسا که ظلم است. در طول زندگی انسانها ماجراهائی پیش میاید که آنها را خوشحال میکند ولی پس از مدت زمانی متوجه میشوند که نه تنها خوشحالی نداشت بلکه ضرر آور هم بود و بالعکس. انسانها قضاوتها و داوریهائی که میکنند بدلیل این که چشم دلشان حقیقت را نمیتواند ببیند و لذا واقعیت را هم درست تشخیص نمیدهند و آنها در قضاوتشان اشتباه میکنند در حالیکه حقیقت در دل آنها هست ولی نمیتوانند که ببینند. سخن از اینست که اگر یک انسان براستی عاشق حق باشد وضع عوض میشود. چیزی را که ظلم است و بان رسیده است نمیخواهد بپذیرد. آیا همیشه میخواهد خوشی باو برسد؟  اگر واقعا عاشق خدا باشد هرچه را هم که خوش نداشته باشد و از طرف او رسیده می پسندد. شاعر و عارفی دیگر میگوید:

       عاشقان را در آتش میپسندد لطف دوست       تنگ چشمم گر نظر درچشمه کوثر کنم

خواجه میگوید معشوق من بمن لطف میکند اگر که من را در آتش میاندازد. اگر دوستم میپسندد که مرا در آتش بیاندازد او بمن لطف کرده. خیلی آدم کوته فکرم که خواسته باشم بروم در بهشت و از آن آب کوثر در بهشت بخورم. عاشق باید فرمانبر معشوق باشد زیرا معشوقان حاکم هستند برعاشقان. وگرنه این عشق نیست و شهوت است.

1720       ای که جــان را بـهـر تن میســوختی          سـوخــتی جـان را و تــن افروخـتی

1721       سوختم من, سوخـتـه خـواهد کـسی؟           تــا ز مـــن آتش زنــد اندر خســی ؟

این دو بیت را با هم تفسیر میکنیم. افروختی یعنی روشن کردی. خس بمعنی یک چیز پست و بی ارزش است و در اینجا هوا و هوسهای جسمانی ماست که مثل خاک و خاشاک است. حالا مولانا از خودش صحبت میکند در حالیکه فعلا داستان بازرگان و طوطی را بکناری گذاشته است ولی دوباره بآن بر میگردد. با خودش میگوید ای دوستدار هوا وهوس که جانت را برای آباد کردن جسمت فدا میکنی تو روح و جانت را تباه کردی و از بین بردی. تو روحت را از بین بردی تا جسمت را فروزان و روشن و جسمت را بیافروزی ای آنکه جان خودت را بسبب پرداختن به تیمار تن و پروردن بدن و رسیدن بجلوه های ظاهری زرق و برقهای این دنیا روحت و جانت را فدای علاقه باین چیزهای زیان آفرین این جهان کردی، ای کسیکه این کار را کردی، من مولانا در این سطح سوخته ام و اگر کسیکه جانش را سوزاندی من سوخته ام، من وجودم سوخته است. من مثل یک مشعلی شده ام که میتوانم دیگران را بآتش عشق بکشم و حتی دنیا و دوستان را میتوانم باتش بکشم ، آیا کسی هست که این عاشق آتشین را که من هستم بخواهد خس و خاشاکِ جسمانی و هوا و هوس را بکمک من بسوزاند؟  هوا وهوس مثل خس و خاشاک یک چیز پستیست.

1722       سـوخـتــه , چون قــابــل آتش بـــود           ســوخته بِســتان , که آتش کَش بود

قابل بمعنی قبول کننده و بمعنای شایسته نیست. سوخته بِستان یعنی عاشق دل سوخته را بِستان یعنی با خودت گیرو بستان و با خودت کن. این سوخته آتش کَش بود یعنی آتش را بخودش جذب میکند. و آتش عشق را میپذیرد.  کسیکه از آتش عشق سوخته، آتشهای دیگر را بخودش می پذیرد و از بین میبرد. آتش هوا و هوس را میگیرد و از بین میبرد. میگوید حالا من این چپنین خصوصیّتی پیدا کردم. آیا حاضری که بیایم و هوای نفسانیت را بسوزانم؟  من سوخته ام و این وجود سوخته مرا بپذیر تا وسیله ای شود که کسی را هم بشعله عشق من در گیر و روشن کن. پیام مولانا اینست که ناقصان اندیشه میتوانند با نزدیک کردن و پیوند زدن بکاملان خودشان را کامل کنند. ناقصان بدین وسیله میتوانند خودشان را کامل کنند و ازکاملان استمداد بگیرند و از آنها شعله ای بر گیرند.

1723       ای دریــغــا, ای دریــغــا, ای دریغ          کانچـنــان ماهی نـهــان شد  زیر میغ

دریغ افسوس خوردن است و برای تاکید چند بار تکرار کرده است. ماهی یعنی یک ماه آسمان. میغ یعنی ابر. حالا این ماه زیر ابر منظور ماه روح و ماه جان است که در وجود ماست ولی نفساً نیت ما حجاب آن شده و پنهانش کرده. ای دریغ، ای افسوس ای حسرت که آن روح مانند ما ه ما در زیر جسمی مثل ابر پنهان شده. این روح ماه مانند پنهان ما در زیر ابر همان طوطی جان است که در قفس تن ما گرفتار شده.

1724       چــون زنــم دم؟ کاتشِ دل تــیـز شد          شـیــر هجَــر آشفـتـه و خون ریز شد

چون اینجا علامت سوال است. زنم دم یعنی سخن بگویم و یا حرف بزنم. شیر هجر یعنی شیر هجران مانند. هَجر یعنی جدائی دوری و فراق. میگوید آن فراق آنچنان آدم را میکشد و پنجه بجان آدم میزند مثل شیر و خون ما را میربزد. مولانا فراق را تشبیه کرده بشیر درنده که بما حمله میکند. این فراق بمعنی دوریست. در اینجا منظور دوری از حقیقت و واقعیت است که ما را گرفتار شیر درنده میکند. مولانا ادامه میدهد که من چگونه سخن بگویم که آتش دلم تند و تیزو فروزان شده. شیر هجران و فراق در من آشفته و خونریز شده. این هجران از خداوند است مانند هجران قبلی مانند شیراست و در حال ریختن خون من است. من میخواهم بخدا بپیوندم، چی بشما ها بگویم و چگونه حرف بزنم.

1725       آنکِ او هوشیار,خودتند است ومست          چون بوَد چون او قدح گیرد بدست

میگوید آنکسیکه وقت هوشیاری و زمانیکه مست نیست و هوشیار است و وقتیکه عقلش حضور دارد  تند و مست باشد حالا جام شراب هم که بدست میگیرد ببین دیگه چه میشود. چون بود چون او قدح گیرد بدست. در واقع از خودش حرف میزند. من بطور معمول هم در حالت مستی عشق هستم چه برسد که جام شراب هم بدستم بگیرم و بنوشم. حالا که قدح شراب این عشق را بدستم داده اند ببینید که چه آشوبی بپا خواهم کرد.

1726       شـیرِ مستی کز صـفت بیرون  بــود           از بســــیط مَـــرغـــزار افزون بود

از صفت بیرون بود یعنی قابل توصیف نیست. بسیط یعنی گستره. مرغزار یعنی جائی که چمن های خود رو بدون اینکه بکارند سبز شده  وقتی میگوید بسیط مرغزار یعنی این دنیا. از بسیط مرغزار افزون بود یعنی دیگر در این دنیا نمی گنجم و میخواهم این دنیا را بشکافم و بروم بیرون. آنچنان شیر مستی شده ام که از گستره این دنیا و این بسیط مرغزار این دنیا مستی من افزونتر است و میخواهم به بیرون بروم و آزاد بشوم. حالت مستی و شوریدگی آدمی مثل من در حد و مقدارو موازین مستی و شوریدگی عادی مثل دیگران نیست. بهمین دلیل قابل بیان و توصیف نیست. حالا شیر من با این حالت مستی دیگرتابع ضوابط و مقبولات عوام نیست.

1727       قــافـــیــه انـــدیشـــم  و دلـــدار مـن           گــویــدم مــنـدیش جــز دیــدار من

خداوند بمن میگوید آیا تو در حال فکر کردن در باره من هستی یا داری بقافیه فکر میکنی؟ تو بقافیه فکر نکن و بجز دیدار لقای من و عشق و علاقه وصل بمن چیز دیگری را میاندیش، این قافیه را رها کن ، آنوقت آن شعری را که میگوئی شعر راستین است و آنوقت آن شعری را که میگوئی شعر ناب است و دیگر شعر مصنوعی نیست و واقعیست. اصلا شعر ناب مولانا قافیه نمیخواهد، زیرا شعر او اشتیاق دیدار حق است و با ردیف کردن الفاظ و در نظر گرفتن قافیه و وزن دستور زبان کاری و یااحتیاجی ندارد. معشوق او یعنی خداوند باو میگوید:

1728       خوش نشـین ای قــافــیـه اندیش من           قــافــیه دولت تــوئــی  در پـیشِ من

خوش نشین یعنی آسوده و راحت بنشین و اینقدر خودت را آذار نده که قافیه بسازی، آرام باش. دولت در اینجا یعنی خوشبختی و سعادت است. ای عاشقی که برای قافیه سازی فکر میکنی و میخواهی الفاظ را سامان بدهی و بجای خودش بکار ببری، در نزد من راحت باش. آن دولت بخت و اقبال و دولت سامان روندگان در راه حق در پیش من, تو هستی و این توئی که میتوانی روندگان بسوی من را راهنمائی کنی و آنهائیکه دارند بسوی من میایند و جویندگان راه حقیقت توئی.  قافیه دولت یعنی سامان دهنده قافیه مانند، آن مهم است آنها را سامان بده و نه قافیه شعرت را. باین حرف و کلمه اینقدر حساسیّت نشان نباید بدهی.  

1729       حرف چِه بوَد تا تو اندیشی از آن           حـــرف چِه بوَد خارِ دیـوار رزان

چه بود یعنی چه بوُد و چه باشد.رز بمعنی درخت انگور و رزان جمع آن است ولی رزان به باغ هم گفته میشود. دیوار رزان یعنی دیوار باغ. مولانا ارزش الفاظ و عبارات را در مقایسه با معنی و رابطه معنوی با خداوند خودش خیلی نا چیز میشمارد و قافیه ها را بخارهائی تشبیه میکند که بالای دیوار ها میاندازند که دزد ها نتوانند وارد باغ بشوند. میگوید حرف و سخن در مثال مانند بوته های خار بر بالای دیوار باغ است. سخن و کلام که اظهار وجود است، راه مشاهده حق را میبندد. اگر بخواهی هم شعر بگوئی و هم دیدارحق را داشته باشی، این دوتا با هم نمیشود. همانطوریکه خار سر دیوار باغ از آمدن یک آدم بداخل باغ مانع میشود و این قافیه هم خار سر دیوار باغ است. اگر بخواهی آن را در شعرت رعایت کنی آنهم خار سر دیوار باغ است و وارد دنیای معنوی نمیتواند بشود پس من:

1730       حرف وصوت و گفت را برهم زنم          تا که بـی ایــن هر سه با تـو دم زنم

کلمه حرف در اینجا بمعنی لفظ است.صوت منظور آهنگ و ریتم است. گفت بمعنی سخن است. میگوید پس ای خدا من همه این ضوابط را بدور میریزم. من این الفاظ و سخنها و این گفته ها و این ریتمها وآهنگها را بکنار میگذارم برای اینکه بدون این هر سه که من را گرفتار میکند بتوانم بطور ناب و خالص با تو ارتباط برقرار کنم.

1731       آن دمی , کــز آدمش کــردم نـهـان          بـا تـو گــویم ای تــو اسـرارِ جــهان

آن دمی یعنی آن سرّی و حقیقتی. ای تو اسرار جهان یعنی سرّ باطن عالم هستی یعنی خود خدا. با خدای خودش صحبت میکند. این بیت و دو بیت بعدی مولانا خودش را با سرّ باطن عالم هستی اصلا یکسان میبیند. ادعا میکند که از عشق الهی و از لطف عشق الهی رسیده باینجا که چنین ادعائی میکند. میگوید بنا براین آن چیزی را که و آن رازی را که بحضرت آدم ابوالبشر نگفت، بمن گفت. این یک ادعای عجیبیست. حضرت آدم اولین پیامبر بود و در این ادعا میگوید آن سری را که خداوند باو نگفت بمن گفت. حالا با ثایر پیغمبران هم همین ادعا را میکند. آن چیزی را که میگوید با مسیح نگفتی با اولیا و انبیا نگفتی تو آنها را بمن گفتی. این سوألی پیش میاورد که چگونه خداوند اسرارش را با پیغمبرانش نمیگوید ولی با اولیایش میگوید. این اولیا الاه که مقام پیغمبران را ندارند و یک چیزی کمتر از آنها هستند. جواب این سوأل معلوم است و آن اینکه رابطه ایست میان خداوند و بنده اش. همان رابطه بی حرف و صوت و سخن که قبلا مولانا گفت. این رابطه هست. همان رابطه پیوند دل او هست با خداوند. در این رابطه پروردگار حالتی ایجاد میکند که بندگان ممدوح و مجذوب و شیفته خودش را با راز خودش آشنا میکند. در عرفان یک قاعده ای هست و آن اینکه خداوند در وجود همه آفریده هایش تجلی پیدا میکند. اما هیچوقت تجلیش تکرار نمیشود بعبارت دیگر هیچ تجلئی نیست که دو بار تکرار شود. این هم از عظمت خداوند است. همیشه در حال تجلیست ولی در هر موجودی از موجودات چه زنده و چه غیر زنده تجلیش تکرویست. عرفا میگویند که اگر تکرار بکند کار لغو و بیهوده ای کرده و خداوند اهل کار بیهوده نیست. یک بار که در شخصی تجلی کرد در دیگری تجلی متفواتی میکند. بنا براین آن سرّی را که در دل مولانا ویا هر اولیاالاه کاملی مثل مولانا انداخته غیر از انست که با حضرت ابراهیم و یا حضرت عیسی گفته و یا به موسی گفته، با همه آنها فرق میکند.

1732       آن دمی را که نگــفتم  با خــلــیــل          و آن غـمــی را کـه نـدانـد جـبـرئـیـل

خلیل ابراهیم خلیل است.  خلیل بمعنی دوست است و حضرت ابراهیم از دوستان خداوند بود. جبرئیل هم که پیام آور خداوند است و خداوند سری را که به ابراهیم با سری که به جبرئیل گفت فرق داشت.  

1733       آن دمی, کـز وی مسـیــحا دم نـزد          حـق, زغـیـرت نـیـز بی ما هم نزد

دمی یعنی نفس مسیحائی. حضرت مسیح دَمش شفا بخش بود و وقتی به مرده ای دم میزد مرده زنده میشد ولی بهیچ کس نگفت که من چکار میکنم. ما در اینجا یعنی من. میگوید خداوند بدون من این کار را نکرد یعنی آن اسرار را بمن گفت.

1734       ما چه باشد در لغت  اثبات و نفی           من نه اِثبــاتــم, منم بـی ذات و نفی

در زبان عربی کلمه ما دارای دو معنی است معنی اول یعنی نفی یک چیزی، نه، و معنی دوم اثبات یک چیزی. در مصراع دوم من نه اثباتم یعنی من اصلا وجود ندارم و بی ذات هستم و نفی هستم یعنی در برابر خدا از بین رفته ام و هیچ هستم. من خودم را در راه حق فنا کردم و دیگر وجود ندارم.

1735       من  کسی در نـاکسی دریــافــتــم           پس کســی در نــاکســی در بـافــتـم 

کلمه کسی یعنی بقا و کس بودن و وجود داشتن. ناکسی یعنی کس نبودن و وجود نداشتن. میگوید من بقا و کس بودن را در فنا و کس نبودن یافتم. وقتی یک نفر فناء فی الحق است پشتش بقاءفیالحق است. یعنی وقتیکه کسی در برابر خدا فنا میشود به با قی ماندن خدا باقی میماند. فناءبالاه یعنی فنا شدن در خدا و بقاءبالاحق یعنی باقی ماندن به باقی ماندن خدا. اگر انسان بخواهد در پیشگاه خداوند کسی باشد باید خودش را ناکس و هیچکس بحساب بیاورد و خودش را فنا کند. خداوند افرادی را که بچنین فنائی برسند اسرار خودش را بآنها آشکار میکند

1736       جمــله شاهان , بندۀ بندۀ خــودند          جــمــله خــلقــان مردۀ مردۀ  خـودنـد

مرده در اینجا یعنی شیفته. میگوید که همه شاهان بنده بندگان خودشون هستند زیرا اگر بنده وجود نداشته باشد آنوقت شاهی لازم نیست و لذا شاه بودن مستلزم اینست که بنده ها باشند. همانقدر که این بندگان نیازمند شاه هستند، آن شاه هم نیازمند بندگان است. در مصراع دوم: جمله خلقان مرده مرده خودهستند. همه مردمان عاشق وقتیکه بمعشوقشان نگاه میکنیم میبینیم که معشوقانشان مرده مرده عاشقان خودشان هستند. برای اینکه معشوق دلش میخواهد که عاشق و مرده او باشد. بنا براین معشوق بعاشق نیاز دارد در حالیکه اغلب فکر میکنند که فقط عاشق بمعشوق نیاز دارد. اگر عاشق نباشد که اصلا معشوق معنی و مفهومی ندارد. یکی باید باشد که ناز معشوق را بکشد و از او دلجوئی کند. اینها روابط دوطرفه بین دو انسان هست. اینکه گفته میشود بندگان خوب خدا باید با خدای خودشان ارتباط دو طرفه داشته باشند مثل ارتباط عاشق و معشوق و مثل ارتباط شاه با بندگانش است.

1737       جمله شاهان, پسـتِ پستِ خویش را        جمله خلقان مستِ مستِ خویش را

در پیرو بیت قبل میگوید آنهائیکه زیر دست شاهان هستند از شاه پست تر هستند و شاهان میخواهند بر آنها شاهی کنند پس جمله شاهان پست شده پست افراد زیر دست خودشان هستند. کلمه مست در اینجا بمعنی عاشق شدن و مست عشق بودن است. میگوید کلیه معشوقان هم شیفته کسانی هستند که عاشق آنها شده اند.

1738      می شود صـیاد, مرغان را شکار          تـا کــند نـا گــاه, ایشــان را شــکار

صیّاد میخواهد مرغ را شکار کند پس پیش از اینکه مرغ شکار شود او صیّاد را شکار کرده و اینجا اول مرغ شکارچی شده و صیّاد صید و بعد صیاد میخواهد که مرغ را شکار کند

دنباله داستان درقسمت ششم

Loading

55.1 حکایت طوطی و بازرگان – قسمت چهارم

1691       چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد          پس بــلرزید, اوفتاد و گشت سرد

مرغ در اینجا همان طوطئی هست که در قفس بازرگان محبوس است. کان طوطی چه کرد، طوطی منظور آن طوطئی هست که در هندوستان خودش را بمردن زده بود.  گشت سرد یعنی مُرد.  همینکه طوطی در قفس دانست که آن طوطی در هندوستان که همنوعش بود چه عملی کرد او هم بلا فاصله بر خود لرزید و افتاد و مُرد. توجه اینکه نه طوطی هندوستان واقعاً مرد و نه این طوطی در قفس، او هم خودش را بمردن زد و بازرگان بتصور اینکه او هم افتاد و مرد یعنی راه خلاصی و نجات را آن طوطی هندوستان باو درس داد و او هم پیغام طوطی هندوستان را گرفت درک کرد و اجرا کرد. اگرانسان میخواهد از اصارت وسوسه های شیطانی و نفسانیات فساد آفرین و از اصارت این قفس پر از رنج و غم دنیا رهائی پیدا بکند بایستی که از خود بمیرید یعنی اینکه باید بسیاری از صفات خودش را مرده کند و از بین ببرد مثل خودخواهیها تکبرها و کینه ها، اینها را باید درخودش از بین ببرد و بعد از آن این انسان دوباره متولد میشود و وقتی متولد میشود میبیند دیگر در آن قفس نیست و دیگر آزاد شده است.

1692       خواجه چون دیدش فتـاده هــمچـنـیـن          بـر جـهــیـد زد کــُلَه را بر زمـیــن

خواجه بازرگان وقتی که دید طوطیش افتاد و مثل طوطی هندوستان مردبسیار ناراحت شد و سرش را بزمین کوبید.

1693       چـون بدین رنـگ و بدین حالش بدید           خواجه بر جَست و گریبان را درید

گریبان یعنی یخه لباس. بازرگان وقتی طوطیش را با این وضع و حال و رنگ و رو رفته و افتاده و لرزان بدید  آنچنان ناراحت شد که پرید و یخه خودش را پاره کرد و شروع کرد بگریه و زاری کردن.

1694       گفت: ای طوطیِّ خوبِ خوش حَـنین           این چه بودت؟این چرا گشتی چنین

کلمه حنین کلمه ای هست که با آواز و شوق و خوشحالی گفته میشود. بفریاد های عاشقانه هم گفته میشود. گفت ای طوطی خوب و خوش آواز من چه بر سرت آمد و چرا اینگونه شدی. این بازرگان نمیتواند درک کند که چه اتفاقی افتاده. این بازرگان بمنظله مردم معمولی هست که درک نمیکند که چرا این طوطی ها مردند و منظور چی هستش. خواجه نمیداند حتی که با خودش چکار باید کرد.

1695       ای دِریـــغــا مــرغ خوش  آواز  من          ای در یـغــا هــمــدم و هــم رازمن

ای افسوس که من مرغ خوش آوازم را از دست دادم و ای افسوس که من مصاحب و همدمم و هم راز خودم را از دست دادم. چون بازرگان هر وقت مشگلی داشت میرفت و با طوطی خود درد دل میکرد و راز خودش را که نمیتوانست بدیگران بگوید به طوطی خودش میگفت و بهمین دلیل میگوید هم راز من.       

1696       ای دریـغــا مرغ خـوش الــحــان من          راحِ روح و روضـه و ریــحــانِ من

الحان جمع لحن است و لحن یعنی آهنگ ونغمه است بنابراین الحان یعنی آوازها. راح یعنی سرآب و راح روح یعنی سراب روح. یعنی تو برای من سراب روح بودی و روح مرا شاد میکردی. روضه بمعنی باغ و گلزار است. ریحان یعنی هر گیاه سبز خوشبو. خواجه ادامه میدهد و میگوید ای افسوس برای آن طوطی خوش آوازم و ای افسوس برای آن طوطی که سراب روح من بود. افسوس برای آن طوطی که باغ بهشت من بود. سبزه زاربا صفا و خرم من بود. بازرگان از این طریق دارد فقدان و تاسفش را بیان میکند ولی در حقیقت خودش را راحت میکند. با خودش فکر میکند که یک عمل خیلی بدی کرده که این پیغام را بطوطی هندوستان برده بود و عمل بد تر دیگرش اینکه داستان مردن آن طوطی هندی را برای طوطی خودش آورده بود.

1697       گر سلــیــمـان را چنـیـن مُرغی بُـدی          کِی خود اومشغول آن مرغان شدی

کلمه بُدی یعنی میبود. بدی موقعه ای گفته میشود که شرط در میان باشد. در اینجا شرطش کلمه گر است. آن مرغان یعنی همه مرغانیکه تحت امر حضرت سلیمان بودند. خواجه میگوید اگر حضرت سلیمان هم طوطیی مثل طوطی من داشت با این صفاتی که من گفتم تمام توجه خودش را صرف این طوطی میکرد. وگرنه هیچوقت خودش را مشغول و سرگرم پرندگان دیگر نمیکرد.

1698       ای دریــغـا مــرغ, کـاَ رزان یافـتـم          زود روی از روی او بـــر تــافتــم

ارزان یافتم یعنی خیلی او را ارزان بدست آوردم  و باندازه کافی باو توجه نکردم و خیلی هم ارزان از دست دادم.  از اینجا ببعد مولانا بیاد حرفهای خودش میافتد. بیاد کنترل نکردن زبان میافتد و مجددا به زیانهای ناشی از زبان بدون اندیشه را که فتنه میا فریند توجه میکند. مراد مولانا از آسان بدست آوردن و آسان از دست دادن اینست که آن عشق را که الهام بخش یک انسان کامل هست او قادر نیست که آن عشق را بسعی و کوشش خودش بدست بیاورد. عشق چیزی نیست که کسی سعی بکند که خودش را عاشق کند. عشق بحقیقت و عشق بمعشوق اذلی مخصوصا یک عشق بدست آوردنی و یا کسب کردنی نیست بلکه آن عشق خودش آمدنیست و باصطلاح عرفا میگویند یک وارد است و باید بوجود کسی وارد شود. یک انسان دریافت کننده عشق نه میتواند آن را وارد کند و نه میتواند نگرش بدارد. آن عشق یک هدیه الهیست که بعارف ارزانی میشود و بدلش الهام میشود و اگر روزی این عشق الهام شده از دلش برود بسیار متأ ثر میشود. حتما برای خواننده پیش آمده که بعضی وقتها دلتنگ است و بعضی وقتها دلگشاده است و در هردو مورد نمیداند که چرا. این موضوع برای انسانهای کامل خیلی بیشتر پیش میاید وهروقت آن نور الهی بدل انسان کامل الهام بشود وبقلبش بتابد قلب وجودش بوجد و خوشحالی میرسد و قلبش منبسط و گشاد میگردد. و هر وقتیکه آن نور الهی قطع شود آنوقت قلب وجودش هم تیره شده و غم سراپایش را میگیرد. هرچه این انسان کامل مقامش بالا تر باشد مدت زمانیکه در اثر تابش نور الهی قلب وجودش دلگشاده است طولانی تر میشود.

1699      ای زبان تو بـس زیــانـی مـــر مــرا          چـون تـوی گـویـا چه گویم من ترا؟

بازرگان قبلا زبان خودش را سرزنش کرده بود بارها که چرا من این پیغام طوطی را رساندم و باعث کشتن آنها شدم. ظاهراً بازرگان این حرفها را میزند ولی در واقع این خود مولاناست که حرفهای خودش را بزبان بازرگان میزند. میگوید ای زبان تو برای من بسیار زیانمندی اما چون تو خودت را داری سرزنش میکنی من دیگر بتو چه بگویم.

1700       ای زبان هــم آتش و هم خــر مـنـی          چـنـد ایـن آتـش درین خــرمن زنی؟

این زبان هم اثر خوب دارد و هم اثر بد. اثر بدش آتش است و اثر خوبش مثل خرمن است. خرمن سود آور و بزندگی رونق میبخشد. مولانا در این بیت آتش و خرمن را که دو چیز مقابل هم هستند در مصراع اول آورده و با این مثال بخواننده پند و اندرز میدهد. در مصراع دوم این آتش، تباهی و فساد انگیزیست. این خرمن، خرمن نیکوئی هاست. تو تا کی میخواهی آتش بنیکوئی ها بزنی؟ و زشتی ها را شعله ور کنی.

1701       در نهان, جان از تو افـغـان مـیـکند          گـر چه هر چه گویـیش آن مـیـکـنـد 

افغان ناله است کوچک شده اش را میگویند فغان. آن میکند، این فعل آن میکند به جان بر میگردد. ای زبان جان بطور نهانی و پنهانی از تو ناله میکند. با این حال این جان من چاره ای جز هرچه تو میگوئی ندارد وهمان را انجام دهد. یعنی کلمات و گفته های زبان بر روح و جان اثر میبخشد. انسان موقعه ایکه حرفی را میزند اعم از خوب یا بد، پیش از اینکه روی شنونده اثر بگذارد بجان گوینده اثر میگذارد و شاید گوینده متوجه نباشد. چون این جان گوینده بخود گوینده نزدیکتر است تا گوش شنونده. کلمات و گفته های زبان در جان آدمی اثر میبخشد همان گونه که جان از سخنان خدائی منظه  و نورانی میشود از سخنان شیطانی مکدّر و تیره میشود. سخنان روحانی و خدائی را بشنود جان و روح شاد و نورانی میشود سخنان زشت شیطانی را بشنود روح تیره و مکدّر میشود.

1702       ای زبــان , هم گنجِ بـی پایـان توی          ای زبــان هــم رنج بی درمان تـوی

ای زبان توئی که دَرِِ گنجخانه های علوم و اسراررا میتوانی در وجودمن بر من بگشائی و توئی که میتوانی موجب رنجهای من در زندگی بشوی. تو ای زبان رنج را میشناسی و رنج بی درمان را هم میشناسی که علاج ندارد و اگر علاج داشته باشد علاجش با خود توست تو خودت باید خودت را کنترل کنی. میخواهد بگوید این زبان خاصیت دو گانه دارد همانطوریکه گفت آتش میافریند و خرمن میافریند، زشتیها میافریند و زیبائیها میافریند. اینجا میگوید گنج میافریند و رنج میافریند.

1703       هــم صـفــیر و خدعه مرغان توی          هـم انـیــسِ وحشــتِ هــجران تـــوی

صفیر صدا ئیست که شکارچیان در شکارگاه از خودشان تقلید حیوان یا پرنده ای را میکنند و پرنده و یا حیوان در شکارگاه فکر میکند که جفت اوست که دارد این صدا را میکند و بطرف صدا میرود در واقع بطرف صیّاد میرود. خدعه یعنی مکر و تذویر. حالا صفیر و خدعه مرغان یعنی آن صدای تقلیدی دروغینی که با مکرو فریب و خدعه همراه است و مرغان را صید میکند. کلمه انیس یعنی انس گرفته کسیکه همدم و هم نشین کس دیگری هست. در اینجا وحشت بمعنی ترس از تنهائیست. هجران یعنی دوری از یار و فراق از یار. ای زبان تو هم صفیر و خدعه مرغانی و هم هم نشین ترس از فراق هستی.

1704       چـنـد امـانـم می دهی ای بی امـان          ای تـوزه کـرده بکــیــن مــن کـمــان

بی امان کسی هست که نه خودش در امان است و نه بکسی امان میدهد و حتی خودش هم از دست خودش در امان نیست. بکسی هم پناه و امان نمیدهد. زه رشته ای هست که سابق براین از روده گوسفند میتابیدند و آن را بکمان میبستند و این را میگفتند زه. در اینجا زه بکین کسی در کمان کردن یعنی قصد کشتن کسی را کردن.میگوید ای زبانی که تو خودت در امان نیستی بمنهم امان نمیدهی و زه دشمنی خودت را در کمان گذاشته ای و میخواهی من را از بین ببری. 

1705       نَــک بــپــرّانیده ای مرغ  مرا          در چــراگــاهِ ســتـم  کــم کــن  چَــرا

نک کوچک شده اینک است و یعنی اینک. مرغ مرا اشاره است بطوطی بازرگان ولی در واقع اشاره بطوطی روح است. مصراع دوم بکلی یعنی از ظلم و ستم کم کن و کاهش بده. ظلم و ستم را مانند موجودی گرفته که در چراگاه ستم چرا میکند، یعنی دارد ظلم میکند و هرچه بخواهد در این چراگاه میکند.

1706       یـــا جــواب مــن بــگو یا داده ده          یــا مرا ز اســـبــابِ شــادیِ یــــاد  ده

بازرگان مشغول صحبت با زبان خودش است. یا داد ده یعنی بر سر عدل و انصاف بیا. مولانا بداستان باز گشته و میگوید ای زبان یا بمن جواب بده که عِلاج این چاره ات چیست و چکار باید با تو کرد و یا بر سر عدالت و انصاف بیا و موجبات خوشحالی من را فراهم کن. این بازرگانیکه اینهمه رنج پیدا کرده و فغان و ناله دارد میگوید ای زبان بمن بگو چگونه شاد باشم ، منصف و دادگر باش راهش را بمن بگو.

1707       ای دریــغــا صبح ظلمت سوزمن          ای دریــغــا نـــور روز افـــروز من

بازرگان طوطیش را به صبح تشبیه میکند. صبح اشاره بطوطیش است. ظلمت سوز یعنی از بین برنده ظلمت و تاریکیست. صبح وقتی میدمد تاریکی را از بین میبرد. سوزاندن یعنی از بین بردن. صبح میدمد و با نور خودش ظلمت شب را از بین میبرد لذا میگویند صبح ظلمت سوز است. ولی خورشید که میاید روز را روشن میکند. روز افروز در مصراع دوم یعنی نور بخش روز یعنی روشنی بخش روز. برعکس ظلمت سوز است. میگوید ای افسوس از صبح ای کسیکه صبح تاریکی زدای من بودی. برای من صبحی بودی که پرده ظلمت را در اثر نورهائی که از خودت میدادی از بین میبردی و آنها را محو میکردی همانطوری که صبح که میاید پرده ظلمت شب را میبرد و محو میکند ای افسوس از صبح که روشنی بخشِ روز من بودی. نور روز افروز من بودی. در حقیقت این ناله زاری بازرگان، بیان آرزوی اوست بوصال او با معشوقش. درست است که اینجا طوطی معشوق بازرگان است ولی مولانا ست که دارد حرف میزند و او در حقیقت دارد با معشوق اذلی خودش حرف میزند و دارد با او راز و نیاز میکند. آنچه که در مورد طوطی خودش میگوید راز و نیازیست که مولانادارد با معشوقش میکند. بازرگان دریغ و حسرت طوطی خود را دارد و مولانا دریغ و حسرت وصل آن معشوق اذلیش را دارد.

1708       ای دریغا مــرغ خـوش پروازمن          ز انـــتـــهـا پـــَرّیـــده تــا آغـــاز  من

زانتها پریده تا آغاز من یعنی تمام وجود مرا فرا گرفته. از انتهای وجودم تا آغازوجودم پرواز کرده ای و پریده ای. در کلام مولانا بارها و بارها روح آدمی بمرغ تشبیه میشودهم در مثنوی و هم در دیوان کبیرش. اینجا مرغ خوش پرواز که مولانا در این بیت میگوید بار دیگر اوصافی را دارد بر زبان بازرگان طوطی از دست داده میگذارد که وصف یک طوطی ساده نیست زیرا یک طوطی ساده اینهمه زاری و وصف ندارد. منظور مولانا یک طوطی ساده نیست. منظور او آن معشوق اذلیش است. حتی در ابیات بعد این بازرگان و طوطی از یاد مولانا میروند و دیگر صحبتی از آنها نیست، مثل همیشه حرفهای خودش را میزند و از معشوق جاودان و حقیقی خودش یعنی از پروردگار سخن میگوید که روح آگاه در پی یافتن او و پیوستن باوست. روح آگاه میخواهد که آن حقیقت را پیدا کند و باین حقیقت بپیوندد. این چیزیست که همه انسانهای کامل میخواستند و میگفتند و همه پیامبران هم که انسانهای کامل بودند میگفتند. مثلا اولین بار که زردشت خدای یکتا را بنام اهورو مزدا معرفی کرد گفت ای اهوربمن بگو که چگونه بتو برسم و از چه راه بتو بپیوندم. چیزی را که زردشت در شش هزار سال قبل گفته همان چیز را مولانا در هشتصد سال پیش تکرار میکند و میگوید میخواهم راه پیوستن بتو را پیدا کنم.توجه اینکه روح که از عالم برین آمده دارای دوسیر است یکی نزولی و دیگری سعودی. وقتیکه از عالم متا فیزیک به عالم فیزیکی میآید تا به بدن ما وارد شود این یک سیر نزولیست چون بپائین میاید و هرچه پائینتر بیاید مثل اینکه آلوده تر و تیره ترو ناراحت تر میشود و دوباره میخواهد با طی کردن قوس سعودی بر گردد به اصل خودش و از پائین ترین مرتبه به عالی ترین مرتبه سعود کند و این دایره آفرینش را کامل کند. و  این خاصیّت روح است.

1711       ایــن دریــغـا هــا خـیـالِ دیــدنســت          وز وجود نـقــدِ خــود بُــبــریدن است

 وجود نقد یعنی حستی فعلی مادی و این جهانی. این دریغ گفتنهای مولانا در بیتهای قبلی از عشق آسمانی خودش سخن میگوید و همه این دریغها و افسوس خوردنها برای اینست که من در آرزوی  مصابحه محبوب اذلی خودم و پیوستن باو هستم. میخواهم در این مسیر رفتن بسوی او و پیوستن باو از هستی خاکی خودم و وجود مادی خودم ببرم، نه اینکه بمیرم یعنی اینکه خودم را از این مادیات فساد آفرین آزاد کنم. انسانهای کامل خودشان بین ما هستند و با ما زندگی میکنند ولی روحشان بخدا پیوسته است و این عملی نیست مگر از وجود مادی خود ببرند و بقول مولانا از وجود نقد خودش ببرد تا روحش آزاد شود.

1712       غیرت حق بود و با حق چاره نیست        کو دلی کز عشق حق صد پاره نیست

مولانا در طول داستان از طوطی بازرگان بیاد طوطی جان یا روح افتاد که میخواهد بهندوستان غیب برگردد که عالم برین و متا فیزیک است و آزاد شود. او گفت برای اینکار باید از هستی خودت ببری و فنا بشوی و در اینجا میگوید که فنای این مردگان از غیرت خداوند است که میخواهد که مرغ جان فقط متوجه او باشد. در برابر عشق خدا هیچ چاره ای بجز این نیست که در آرزوی رسیدن باو باشد. کو آن دلی که در عشق آنچه یار ازلی و در آرزوی رسیدن بآن یار ازلی است صد پاره نیست, پیدا نمیشود. حالا این کلمه غیرت: اگر یک عاشق و یک معشوق را در نظر بگیریم میدانیم که عاشق میخواهد معشوق فقط برای او باشد و نه هیچ کس دیگر. این خواسته را غیرت مینامند. یعنی میخواهد معشوقش بهیچ کس و هیچ چیز دیگر توجه نداشته باشد. معشوق هم میخواهد عاشق فقط برای او باشد و نه هیچ کس دیگر. حالا اگر کسی میگوید که من عاشق خدا هستم پس خدا معشوق اوست. باید در نظر آورد که عاشقی بیاید و بمعشوق خودش بگوید که من سه تا معشوق دیگر هم دارم. آیا آن معشوق میتواند چنین چیزی را بپذیرد؟ خیر چون میخواهد عاشقش فقط متعلق بخودش باشد. اکر کسی بگوید که من عاشق خدا هستم پس خدا معشوق اوست و خدا هم غیرت دارد. و خواسته اش اینست که میخواهد عاشقش منحصرناّ باو توجه داشته باشد نه بهیچ چیز و بهیچ کس دیگر.

1713       غیرت آن باشد که اوغیرهمه ست          آنـکِ افـــزون از بـیـان و دمدمه ست

دمدمه معانی مختلفی دارد ولی اینجا بمعنی بیان و گفتارو کلمات و الفاظ و گفتگوست. میگوید غیرت عبارت از آن است که خدا غیر از همه موجودات است. هم اوست که از حد توصیف و بیان بیرون است. افزون از بیان دمدمه هست و بکلمات و الفاظ نمیگنجد که بتوان آن را تعرف کرد بالاتر از آنست که با زبان عشق مجازی کسی بتواند با او عشق ورزی کند. عشق مجازی همان عشقیست که آدمها با هم دارند. با خداوند با این زبان عشق نمیشود صحبت کرد چون اصلا خود خدا را نمیشود بیان کرد. عاشقان عالم خاک با معشوقانشان با زبانی صحبت میکنند که این زبان آشنای زبان دیگریست. این مفاهیم و عبارات معمولی ما نمیتواند که حق مطلب را اداکند. بطور خلاصه مولانا میخواهد بگوید که غیرت عبارت است از صراحت وراستی در مشارکت تعریف کردن عشق با دیگری. شما عاشق کسی هستید، این زشت نیست که کس دیگری را هم در عشق خودتان شریک بکنید؟ این کراهت و زشتی دارد و این شخص نمیتواند و نباید این کار را بکند. خداوند هم همین طور. وقتی که خداوند در مسیر عشق و عاشقی با بندگان خودش است غیرتش اجازه نمیدهد که شما عاشق دیگری را شریک کنید در عشق خوتان بخداوند.

1714       ای دریــغــا اشکِ من دریا بُــدی          تـــا نـــثــارِ دلـــبـــرِ زیــــبـــا  بُـــدی

ای دریغا اینجا با دریغهای قبلی فرق میکند. آنجا افسوس بود و حسرت اینجا بمعنی ای کاش. کلمه بُدی بمعنای میبود است. وقتی میگوید کاشکی اشک من دریا بود شرط درآن هست، ممکن است باشد و ممکن است نباشد و ما میدانیم که نیست. دلبر زیبا اشاره است بمعشوق اذلی. میگوید ای کاش که بقدر دریاها اشک میداشتم تا همه آنها را نثار راه حق میکردم و همه را بپای حق میریختم و همه را از چشم میریختم. منظورش گریه کردن نیست. منظور مولانا اشک شوق است. او همیشه در شوق و هیجان و سراسر در هیجان عشق است. میگوید ای معشوق من ای خدا کاشکی باندازه این دریا ها اشک چشم داشتم و همه را نثار راه تومیکردم و اشک شوق میافکندم.

دنباله داستان در قسمت پنجم

Loading