74.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت نهم

دل نهادن  عرب  بر  التماس دلبر  خویش و سوگند خوردن  که در  این  تسلیم مرا  حیلتی   نیست

2643      مـرد گفت اکــنــون گـذشـتـم  از  خلاف            حـــکـــم داری ، تــیـغ بــر کش از غلاف

مرد گفت: اکنون من دست برداشتم از اختلافات و جنگ و ستیزی که با هم داشتیم ای زن. حالا تو هر حکمی که داری بگو و من اجرا میکنم. همانطوریکه در قسمت هشتم ذکر شد حا لا این زن توسط نیروی متعادل کننده متعادل شده و نفس عماره او به نفس لوامه تبدیل شده و میتواند که آن نیروی متعادل کننده رویش حساب بکندو میگوید حتی میتوانی حکم بدهی و من را بکشی. جمله تیغ برکش از غلاف یک اصطلاحیست که اینجا آمده.

2644      هــرچ گـــوئــی من تــرا فـــرمان بـرم            در بَــــد و نـــیــک  آمدِ  آن  نـــنـــگـــرم

بدو نیک آمدِ آن یعنی بعواقبش. مرد به همسرش میگوید: ای زن, هر فرمانی و دستوری که میخواهی  بمن بگو و من فرمان میبرم. من مطیع تو هستم و من بهیچ وجه به عاقبت این فرمان تو و فرمانبرداری خودم نمی اندیشم چون مطمئنم که چیزهائی که میخواهی, خواسته های متعادلیست.

2645      در وجـــود تــو شــوم  مــن مـــنــعــدِم            چــون مــحــبّــم حُـــبُّ یُـعــمــی  وَ  یُصِم

منعدم یعنی معدوم شدم. محبّم یعنی چون من عاشق هستم. حُبُّ یعنی عشق. یُعمی یعنی کور است و یُصِم یعنی کر است. پس مصراع دوم یعنی  چون من عاشقم, عشق کور است و کر. مرد میگوید ای زن من در وجود تو دیگر معدوم شده ام و من دیگر نیستم برای اینکه من عاشقم و عشق چشم و گوش را کور و کر میکند.

 2646      گـفــت زن آهــــنـــگِ بِرّم  مــیکـــنـی؟            یـا بـحــیــلــت  کشـف ســرّم  مــیـکــنـی

آهنگ معانی مختلف دارد و در اینجا بمعنی نیت و قصد است بِرّ یعنی نیکی و خوبی. زن میگوید آهنگ برّم میکنی یعنی آیا تصمیم داری که نیکی و خوبی مرا بسنجی و ببینی چقدر تغیر کردم؟ و یا حیله ای داری بکار میبری و میخواهی ببینی که در دل من چیست و بزبان من کار نداری و میخواهی ببینی که نهفته در ضمیرم چیست.

2647     گـفــــت و اللهَ عــالــمُ  الســرِّ الــخـــفــی            کآفـــریـــد از خــاک  ادم  را صــــفـــی

مرد جواب میدهد و میگوید بآن خداوندی که عالِم و آگاه است و بتمام اسرار پنهان,( سرّ خفی یعنی اسرار پنهان), و آن خدائی که آگاه درون همه است و هیچ کس نمیتواند سرّی را از او پنهان کند  و آدم ابوالبشر را بطورمنور و روشن و با صفا از خاک تیره آفرید،قسم میخورم.

2649     تــا ابــد هـــرچ  بُــوَد او پـــیش  پـــیش            درس کـــرد از عَـــلَّــمُ الا ســـماء خــویش

علّم یعنی تعلیم داد. الاسماء جمع اسم است. اسمهای خود را تعلیم داد.  خداوند اسامی زیاد دارد. هرکدام از این اسامی یک رازی و یا یک دانشی در آن نهفته است. تمام دانشهای الهی در اسمهای الهی نهفته است. مثلا یکی از اسمهای خدا خالق است بنا بر این دانش خلق کردن در این اسمش نهفته است و وقتی میگوئیم خالق است یعنی میآفریند. حالا چه جوری میافریند؟ اصلا میافریند یعنی چی؟ و این خلاقه یعنی چی؟ وقتی میگوید تعلیم داد بآدم یعنی چیزی را در آدم ودیعه نهاد که حضرت آدم بتمام بازماندگانش بارث گذاشت. و آن خلاقیت بود. لذا هر انسانی و هر فردی میتواند که خلاق باشد. اگر انسانها در کار خودشان مبتکر و خلاق نبودند اصلا کار زندگی اینقدر جلو نرفته بود. اینکه انسانها این تکنولوژی را دارند جلو میبرند و یا دانش های دیگر را دارند جلو میبرند، اینها دارند خلق میکنند و اینها خلاق هستند. اینها دارند درک میکنند وخلق میکنند. خداوند اسم دیگرش مُدرِک است یعنی درک کننده و یا خلاق است یعنی خلق کننده. پس این دانشمندانی که دارند این کارها را میکنند و ما از نتایج کار آنها همگی بهره مند میشویم پس آنها هم مُدرک هستند و هم خلاق.یعنی درک میکنند و خلق میکنند. این ودیعه ایست که از روز اذل در وجود حضرت آدم خدا بودیعه گذاشته و حضرت آدم هم بهمه ما انسانها بارث گذاشته است. حالا اگر همه این طور نیستند باید این موجود آن را پرورش بدهد و همه این کار را نمیکنند. مولانا از زبان اعرابی قسم یاد میکند. منتها مولاناست که بزبان  مرد اعرابی میگذارد که بخداوندی قسم که پیش پیش همه اسامی خودش را و راز و دانش خودش را که در آن اسامی هستش بآدم تعلیم داد هرچه که تا ابد پیش بیاید. انسان خلاق است و بنا بر این تا ابد میتواند مُدرک باشد.

2650      تا مَلک بــی خــود شــد ازتــدریـس او            قُــدسِ  دیــگــر یـــافـــت  از تــقــدیــسِ او

ملک فرشته است. این فرشتگان کی هستند؟ آیا این فرشتگان واقعا موجوداتی هستند که در ماوراء فلک دارند زندگی میکنند؟ آیا بال دارند و سفید رنگ هستند؟ و چیزهائی که در ذهن مردم مجسم میکنند، آیا فرشته اینها هستند؟ خیر، فرشته بمعنای هر موجود منزه و پاک از خطاست که از هر لحاظ از لغزش و خطا مبرّاست. این فرشته است. فرشتگان پاک هستند و حتما نباید در آسمانها باشند و یا بال داشته باشند. مثلا فردوسی در شاهنامه میگوید:

            فریدون فرّخ از عود و انبر فرشته نبود              بداد و دهـش یافـــت این فرّحـــی

تو داد و دهش کن ببین تو هم باین فرّحی میرسی. خیال نکن که او شخص خاصیست. حالا تو میتوانی فرشته باشی بشرط اینکه پاک و منزه باشی. آنها پاک و منزه بودند و لی آن دانشی را که خداوند به حضرت آدم تعلیم داد آنها نمیدانستند در حالیکه خداوند را ستایش و اطاعت میکردند. آن رازی که در اسمهای خداوند نهفته بود و به آدم فاش کرد، آنها نمیدانستند. پس حضرت آدم مامور شد که این اسامی و معانی را بفرشتگان تعلیم بدهد. وقتی فرشتگان تعلیم یافتند آنها از خود بیخود شدند. اینجا کلمه از خود بیخود شدند یعنی وضعشان عوض شد. از آنچه که بودند تبدیل و متحول شدند و ارزش دیگری پیدا کردند. قدس یعنی پاکی و تقدیس یعنی مقدس بودن و پاکی خداوند را ستایش کردن. وقتی که اینها را فرا گرفتند دگرگون شدند و بیک قطب و پاکی دیگری رسیدند. معمولا وقتی یکی شخصیت خوبی دارد و اطرافیان میخواهند تعارف بکنند میگویند تو مثل فرشته ای. یعنی یک چیزی مافوق آدم هستی. این پیام مولانا دارد غیر از این را بما میگوید. میگوید آدم مافوق فرشته است زیرا آدم معلم فرشته است. پیام مولانا اینست که ای انسان تو از همه برتری و دارد شأن انسان را بالا میبرد لذا نمیتوانیم به انسان با شخصیت بگوئیم که تو فرشته ای و باید باو بگوئیم که توبراستی آدمی.

2651      آن گشـــادیشان کــــز آدم رو نـــمـــود            در گشـــادِ آســمــا نــها  شــــان  نــــبــــود

گشاد بمعنی گشادگی و گشایش است. یعنی گشودن درِ رازها. فرشتگان گشایش در رازها را نداشتند. خداوند به آدم تحویل داد و آدم به فرشتگان. پس این گشایش از آدم به فرشتگان رسید. اینقدر این گشایش راز و سِرِّ گسترده بود که در همه آسمانها جا نمیشد و از همه آسمانها هم گشاده تر بود. مولانا هرقدر جلو تر میرود مقام آدم را بالاتر و بالاتر میبرد.

2659      هــر مَلـک میــگفت ما را پـیش ازاین            الـــفـــتی مــی بـــود بــر گـــردِ زمــــیــــن

شخص بنام جریر طبری نویسنده تاریخ طبری در کتابهای خودش ذکر میکند که فرشتگان دو گروه بودند. فرشتگانیکه ماوراء این زمین زندگی میکردند و فرشتگانیکه روی این زمین زندگی میکردند. دسته دوم که روی زمین بودند بامر خداوند بزمین آمده بودند تا وسائل پذیرائی از انسانیکه آفریده خواهد شد فراهم کنند و اوضاع را سر و سامان بدهند. اینقدر آدمی که میخواست آفریده بشود ارزش داشت که بامر خداوند این فرشتگان بزمین آمدند که وسائل لازم را برایش فراهم کنند. وقتی آدم آفریده شد خداوند آن فرشتگانی را که بزمین فرستاده بود امر کرد که شما کارتان را تمام کرده اید و بآسمان بر گردید. این کلمه پیش از این یعنی قبل از اینکه آدم آفریده بشود. الفت یعنی خو گرفتن و مأنوس شدن. میگوید: هر فرشته ای میگفت که ما پیش از اینکه آدم آفریده شود ما روی این زمین بودیم و خیلی لذت میبردیم و باین زمین خاکی خیلی علاقه پیدا کرده بودیم.

2660      تـخـــم خد مت بـر زمین می کا شتـیم             زان تــعـــلق ، مــا عــجــب مــی داشــتــیـم

خدمت اینجا یعنی اطاعت. معنی مصراع اول اینست که ما اصل و مبدآ اطاعت از خداوند را ما برقرار میکردیم روی زمین. تعلق یعنی دلبستگی. این فرشتگان میگفتند که ما که داشتیم اطاعت خداوند را میکردیم و وسائل آدمی که میخواست آفریده بشود فراهم میکردیم و خیلی گرداگیر این زمین خاکی دلبستگی پیدا کرده بودیم که حتی باعث تعجب خود ما شده بود.

2661      کـیـن تــعّــلق چـیســت با آن خاکـمان            چــون ســرشـت  مــا بـُـدســت  از آســـمـان

بُدست یعنی بوده است. با آن خاکمان یعنی با آن خاک ما را. میگوید فرشتگان میگفتند که ما تعجب میکردیم و از خودمان پرسش میکردیم که این میل ما باین خاک برای چیست. ما که متعلق باین محیط خاکی نیستیم و ما موقتا آمده ایم و چرا اینقدر تعلق خاطر باین خاک پیدا کرده ایم.

2662      اُلــفِ مـا انــوار بـا ظـلــمـات چیست           چـون تــوانـد نــور بــا ظلــمــات  ز یســـت

الف کوچیک شده الفت است. ما انوار یعنی ما فرشتگان. چون فرشتگان  از آتش آفریده شده اند و از آتش هم نور تشعشع میکند. پس آنها از نور آفریده شده اند و اگر آدم از خاک است آنها از نور آفریده شده اند. تعجب میکردند که چگونه نور با ظلمت میتواند بسازد؟ اصل ما از نور است و این آدم اصلش از ظلمت است و چی شد که ما اینقدر الفت پیدا کردیم.

2663      آدمـــا آن اُلــــف ازبـــوی تــــو بــود           زانـک جـسـمت را زمـیــن  بُــد تــارو پـود

آدما یعنی ای آدم ابولبشر. تو هنوز روی زمین نبودی ولی زمین بوی تو را میداد. برای اینکه بدن تو از این زمین آفریده میشد. تار و پود بدن تو یعنی اصل تو از این خاک بود و حالا فهمیدیم که چرا ما الفت پیدا کردیم. تو هنوز نبودی ولی آن خاک بوی تو را میداد. خاکی که قرار بود تو را از آن بسازند.

2664      جســم خــا کــت را از ایـنـجــا  بافــتند           نـــور پـــاکــت را در یــنــجا  یــا فــتـــنــد

در اینجا بافتند یعنی در اینجا بوجود آوردند. واصل  آن نور پاک تو از اینجاست. نور پاک یعنی نور معرفت. درینجا یعنی در جسم خاکی تو. فرشته ها میگویند حالا ما فهمیدیم که ما چرا بانجا الفت پیدا کردیم. برای اینکه تو از اینجا ساخته شدی و معرفت تو از اینجاست و جسمت هم اینجاست.

2665      این کـه جـان مـا زروحــت یافتسـت            پـیـش پــیـش ازخــاک، آن مـی تـافــتـســت

این که جان ما زروحت یافتست منظورش انس و الفت است. پیش پیش یعنی قبل از اینکه آدم آفریده بشود. فرشتگان ادامه میدهند: این دلبستگی این انس و الفتی که اکنون جان ما از روح تو پیدا کرده خیلی سابقه دیرینه دارد و از زمانهای قدیم بوده است. یعنی وقتیکه خاک آدم بود و آدم نبود، این معرفتش بالقوه بود و وقتیکه آدم از این خاک آفریده شد این معرفت بالفعل بیرون آمد. یعنی چیزیکه بطور پوتانسیل بود و حالا بعمل در آمد. در اینجا مولانا مقام آدم را بقدری بالا میبرد گویا میخواهد بعرش برساند. وقتی خداوند میخواست که آدم را بیافریند, فرشتگان گفتند ما که خطائی نکرده ایم, ما که پاک هستیم و خدایا تو را ستایش میکنیم چرا میخواهی آدم را بیافرینی؟؟ این آدمها بیایند در روی زمین بجنگ و خونریزی برخیزند و فتنه بر پا کنند و خداوند گفت چیزی من میدانم که شما نمیدانید. من آدمی میبینم که شما نمی بینید. بیخود نیست که خداوند گفت انسان در روی زمین خلیفه من است. ( خلیفه یعنی جانشین). چرا خلیفه من است برای اینکه من علوم خودم را باو دادم و رازم را باو گفتم. حالا اگر این خلفا وظیفه خلافت را درست انجام ندادند و خودشان را آلوده کردند، این امر دیگریست ولی اصولا موجودی بنام انسان خلیفه خداوند در روی زمین است.

2666      در زمـیـن بـودیـم وغــافـل از زمین            غــافـل از گــنـجی  که در وی بُـد دفـــیــن

دفین یعنی مدفون.مولانا بزبان فرشته ها میگوید. فرشته ها میگویند که ما مدتی روی زمین زندگی میکردیم و وسلئل آمدن تو را فراهم میکردیم ولی غافل از این بودیم که گنجی در این زمین مدفون است و بیخبر بودیم.  این گنج چیست که این فرشتگان میگویند؟ آن خاکیست که تو ای آدم از آن ساخته خواهی شد. آن خاکی که توتوسط آن معرفت پیدا خواهی کرد از نور خدا و ما از آن غافل بودیم.

2667     چون سـفــر فــر مــودما را زان مُقام            تــلـــخ شــد مــا را از آن تــحــو یــل کـام

سفر فرمود یعنی خداوند امر کرد بما که برگردید باسمان. مُقام یعنی محل اقامت. جائی که کسی اقامت دارد. تلخ کامی یعنی نا راحت شدن. تحویل یعنی تحول و از جائی بجای دیگر رفتن یا بردن. فرشتگان میگویند : اینقدر باین خاک علاقه مند بودیم که نا راحت بودیم که چرا خداوند ما را فرا خوانده است.

2668      تـا کـه حجّت ها هـمـی  گفــتــیـم مـا            ِکـه  بــجــایِ  مــا   کـــی آیـــد ای خــــدا

حجّت یعنی دلیل. ما دلیلها آوردیم برای خدا که خدایا ما را از زمین فرا میخوانی, تو کی را میخواهی بجای ما بیاوری بهتر از ما؟ خدا جواب داد که من میخواهم خلیفه خودم را بروی زمین بیاورم و چیزی که من میدانم شما نمیدانید.

2669      نـور ایـن تسـبـیـح وایـن تـهـلـیـل را            مــی  فـــروشــی بــهــرقــال و قــیــل  را

تسبیح یعنی بپاکی خدا را یاد کردن. تهلیل یعنی خدا یگانه هست. فرشتگان ادامه میدهند: خدایا ما که داریم میگوئیم که تو پاک هستی  و یگانه، چرا این حرفهای ما را داری میفروشی به یک آدمی که میخواهد بیاید روی این زمین و قیل و قال راه بیاندازد؟ باز خداوند جواب داد من چیزی میدانم که شما نمیدانید.

2670      حــکــمِ حـق گسـتـرد بـهـرِمــا بساط            کــه بگــــو یـیـد از طــــریــق انــبســاط

بساط سفره و هرچیزی را که روی زمین میندازند و یا روی میز میاندازند. از طریق انبساط یعنی کاملا با آزادگی. با گرفتگی و قبض نباشد. خداوند بفرشتگان گفت که سفره رحمت من گسترده است و شما هرچه دلتان میخواهد آزاد ید من شما را در برابر این ایرادها و اشکالاتی که از من میگیرید با انبساط خاطر از من بگیرید و جلوی خودتان را نگیرید.

2671      هــر چـه آیـد بــر زبـانــتان بی حذر            هــمــچــو طـــفــلانِ یــگـــانـه بــا پــدر

بی حذر در اینجا یعنی بدون ترس. طفلانِ یگانه یعنی یک طفلی که خیلی عزیز و دوردانه است. این بچه های عزیز و دوردانه هرچه به پدرشان بگویند پدر از آنها نمیرنجد. خدا میگوید من پدر شما هستم و پدر شما بسیار بردبار و حلیم است.

2674      تـا بـگـویـی و نـگــیـرم بــر تــو من            مُــنــکِــرِ حِــلــمـــم  نـــیـــارد دم  زدن

نگیرم بر تو من ِیعنی بحرف تو نمی رنجم و نا دیده میگیرم. منکر یعنی انکار کننده. حلم یعنی برد باری و شکیبائی. نیارد یعنی جرعت نکند. خداوند بفرشتگان میگوید هرچه میخواهید بگوئید. سخنان نا روا و ناسزا در باره من بگوئید و من بر شما خرده نمیگیرم.

2675      صــد پـدر صــد مــادر انــدرحِلم ما            هـــر نــفس زایــد ، در افـــتــد در فـنــا 

هر نفس یعنی هر لحظه. هر لحظه ایکه میگذرد مثل اینکه صد تا پدر و صدتا مادر بسیار شکیبا متولد میشوند و در حلم و شکیبائی من از بین میروند ولی من باقی هستم.

2676      حِلمِ ایشــان کَــفِّ بـحـرحِـلمِ ماســت            کــف رَوَد ، آیـد، ولــی دریــا بـجــاست

ایشان اشاره است بپدر و مادرهاست. این پدر مادرها در مقابل دریای حلم من مثل کف های روی دریاست ولیکن دریا بجای خود باقیست. من دریای حلم هسنم.

2677      خود چه گـویـم؟ پیشِ آن دُرّایـنصدف           نـیـــســت الا  کفِّ   کفِّ  کـفِّ   کــف

درّ یعنی مروارید و مروارید هم در صدف است . چگونه میخواهید مروارید را باصدف مقایسه کنید. همه ارزشها برای مروارید است و صدف که ارزشی ندارد. صف در مقابل مروارید کفِ کفِ کفِ دریاست.

2678      حـقّ آن کــف حــقِ آن دریایِ صاف            کِه امتحانی نیســت این گفت و نه لاف

دریای صاف منظورش آن شکیبائی بی شائبه و همیشگی خداوند است. اما کفی که اینجا میگوید شکیبائی پدر و مادر هاست. مرد اعرابی بزن اعرابی میگوید بحق شکیبائی پدر مادر ها و بحق آن دریای حلم که من امتحانی نمیخواهم از تو بکنم زیرا باورم هست که تو دیگر تغیرو تبدیل پیدا کردی و لاف هم نمیزنم.    

2679      ار سـرِمـهـروصـفـا اسـت وخُضـوع            حــقِ آنـــکس که بـــدو دارم  رجـــوع

خضوع یعنی از سر فروتنی. رجوع از رجعت است یعنی برگشت, مراجعه و رجعت. همه ما از خدائیم و بخدا بر میگردیم. میترائیست ها که پیش از حتی زردشنیان بودند میگفتند ما از نور هستیم و بنور بر میگردیم. مرد اعرابی قسم میخورد که ای زن حرفی که دارم میزنم با مهر و محبت و از روی صفا و صمیمیت و از روی خضوع و فروتنیست. بخدائی که همه بسوی او بر میگردیم قسم میخورم که امتحانی نمیخواهم از تو بکنم. میدانم که تو عوض شدی.

2680      گــر بپیشــت امتحــانســت این هوس            امــتــحان را امــتــحان کــن یــکنفس

این هوس یعنی هوس امتحان کردن. یک نفس یعنی یک لحظه. یعنی ای زن با همه حرفهائی که زدم بهیچ وجه کار من بیهوده گوئی و لاف زذن نیست و حقیقت است. اگر هوس داری که باز هم من را امتحان کنی یک لحظه امتحانم کن.

2681      سِر مـپـوشــان تـا پــدیــد آیــد  سِــرم            امـــر کـــن تــوهـــرچِ  بَــروی قادرم

هیچ چیز بر دلت نگه مدار. هرحرفی که در دلت هست بزن. وقتی این حرفهایت را گفتی آنچه را که در دل من هم هست برایت میگویم آنوقت سرّ من هم برایت آشکار میشود.  وقتی من آنچه در دل دارم بگویم آنوقت تو هم از دل من با خبر میشوی. فرمان بده آنچه که برآن قادر باشم برایت انجام میدهم. وقتی که آن دو نیروی پیکار کننده که در وجود آدمی که همیشه با هم در مبارزه بودند، متعادل میشوند وسازش پیدا میکنند، می بینیم که چگونه با هم سازگار میشوند و چه جوری بیاری هم میایند چون دیگر جدال و پیکاری با هم ندارند.

دنباله داستان در قسمت دهم

Loading

73.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت هشتم

دربیان  این خبر که مرد دانا مغلوب زن است  و مرد  نادان بر  زن  چیره است

2433      گـفت پـیـغمــبــر که زن بــر عــاقلان            غـالــب آیـد  سـخـــت و، بـر صـاحب دلان

غالب آید سخت یعنی بشدت غلبه میکند. صاحب دلان این روشن دلان و آگاهان هستند. آنهائیکه دارای اندیشه های معنوی هستند. میگوید: پیامبر اسلام گفت که زن بر مردان خردمند و عاقل و آنان که حالت روحانیّت و معنویت دارند سخت چیره و غالب است.

2434      بــاز بـر زن، جـاهـلان غـالـب شـوند            کــانـدر ایشــان تـــنـــدیِ حیـــوانســت بـنـد

میگوید: مردان جاهل هستند که بر زن غالب میشوند برای اینکه این غلبه حیوانیست و این گونه مردان  تندی و خشم حیوانی دارند و این خصلت نا پسند بند همراه آنهاست. اینست که مردان نادان بر زن چیره و غالبند. زیرا نادانان مثل حیوانات بسیار تند و خشن هستند و با دیگران با درشتی و خشونت برخورد میکنند.

2435      کـــم بــود شـان رقّـت و لطف و وِداد            زآنـکِ حـیـوانــیســت غــا لــب بــر نــهــاد

رقّت یعنی نازک دلی و رقیق القلب بودن. وداد یعنی دوستی و مهر ورزیدن و محبت کردن. در مصراع دوم زانکه حیوانیست یعنی از آنجائیکه خوی حیوانیست. غالب بر نهاد یعنی چیره است بر سرشت آنها. میگوید آن مردان که بر زن غالب میآیند نازک دلی و رقّت و لطف در وجودشان نیست یعنی نمیتوانند اندیشه های لطیف داشته باشند و مفهوم دوستی و وداد را بفهمند. بنا براین مثل حیوان رفتار میکنند.

2436      مــهــر و رقّـــت وصـــفِ انسانی بود            خشــم و شــهـوت ، وصف حـیـوانی  بــود

وصف یعنی توصیف و صفت. میگوید: محبت و رقّت قلب و نازک دلی, اینها از صفات و از ویژگیهای متعالی و پر ارزش و ارجمند انسانیست و برعکسش خشم و شهوت از خصایص حیوانیست. اینست که جاهلان که خوی حیوانی در نهادشان هست رفتارشان با زن رفتار حیوانیست. بخاطر همین هست که زن را آنچنان که هست درکش نمیکنند چون خشم و شهوتشان نمیگذارد که واقعیت زن را درک کنند.

2437      پــر تــو حــقّســت آن معشوق نیــست            خــا لقســت آن گـوئیـا ، مــخـلوق نــیســت

نویسنده متصور نیست که کسی باشد که بالاتر از این در مورد زن صحبت کرده باشد. کلمه آن در هردو مصراع اشاره است بزن. میگوید: زن براستی معشوقه مرد نیست و باینگونه نباید باو نگاه کرد بلکه یک پرتو و انعکاسیست از زیبائی خداوند. او جلوه خداوند است. جلوه خداوند است که شکل یک انسانی را بخود گرفته است. دانشمندی داریم از عرفای بزرگ قرن هفتم باسم نجمالدین راضی که صحبتهای پُر ارزشی را دارد و کتابی دارد بنام مرسال العباد و صحبتهای متعال خودش را در مرسال العباد آورده. میگوید وقتی که حضرت آدم برای اولین مرتبه درحوا نگریست در حوِّا  پرتو زیبای خداوند را دید. نیکلسون دانشمند انگلیسی مترجم معروف که خدمت بزرگی کرد بشناساندن مثنوی معنوی در جهان بخاطر اینکه اصلا مثنوی را تصحیح کرد. او علاوه برانگلیسی, فارسی, ترکی و عربی را بخوبی میدانست و پدرش هم همین گونه بود و جدش هم همین طور بود و کتابهای پر ارزشی مثل یک گنج از آنها بارث برده بود و بر اساس آن کتابها توانست مثنوی را تصحیح کند. و بعد بانگلیسی ترجمه کرد و الان ترجمه او وجود دارد و وقتی به انگلیسی ترجمه کرد آنوقت همه جهان توانستند مثنوی را بخوانند.

در ادامه موضوع قسمت هشتم که مولانا یک مقداری از مقام زن را برای خوانندگان تشریح کرد باید متذکر شد که زن عالی ترین نوع زیبائی هائیست که در این دنیا وجود دارد. منظور از این زیبائی نه اینکه از نظر قد و قامت و یا نقش صورت باشد بلکه زیبائی از نظر صورت و سیرت وعالی ترین نوع زیبائیست که در این جهان مادی وجود دارد و این زیبائی چیزی نیست بجز جلوه وتجلی یا انعکاس زیبائی خداوند. مولانا باز هم بالاتر میرود و در زن یک زیبائی جاودانه ای مشاهده میکند, زیبائی رفتار, زیبائی اندیشه, زیبائی گفتار, زیبائی صفات انسانی از هر لحاظ و حتی زیبائی های الهی را در وجود زن مشاهده میکند و میگوید که این زن الهام بخش عشق است و این عشقی که مولانا میگوید، عشقیست که تمام استخوان بندی زندگی مولانا را تشکیل میدهد. اساس زندگی از نظر مولانا عشق است. نه مولانا بلکه همه عرفا. آنها معتقدند که اگر عشق نبود اصلا زندگی هم نبود. طبیعت و سرشت نهادی زن را واسطه تلقی میکند که خداوند بوسیله این واسطه زیبائی های خودش را باین جهان خاکی منتقل میکند . دانشمند بسیار بزرگ دیگری داریم باسم ابن العربی از بزرگان عرفان در قرن ششم هجری از مولانا هم پا را فراتر میگذارد و میگوید خدا را که نمیتوانید ببینید و باید خدا را در ذهنمان یک چیزی تصور کنیم. میگوید کاملترین تصوری که از خداوند میتوان داشت اینست که: آنهائی که زیبائی را در زن می بینند کاملترین تصور خداوند را در ذهنشان تصور میکنند. کتابی دارد باسم فتوح الحکم. در این کتاب شرح مفصلی راجع باین موضوع شرح میدهد و میگوید: تجلی خداوند در انسان بیشتر از مرد در زن دیده میشود. برای اینکه خداوند دو جنبه دارد, یکی جنبه فاعلیت دارد و یکی جنبه مفعولیت. فاعلیت یعنی اثر بخشی. برعکس مفعولیت است و یعنی اثر پذیری یعنی اثر روی آن نهاده میشود (فاعل ومفعول) . خداوند این دو صفت را داراست. ابن العربی میگوید هردو صفت در زن دیده میشود در حالی که بطور کامل در مرد دیده نمیشود. زن مظهر این هردو صفت است. پس وقتی کسی زن را می بیند خدا را در این زن مشاهده میکند با هردو صفت. حالا مرد در آبستن کردن زن صفت فاعلیت دارد یعنی اثر روی زن میگذارد بنا براین مرد فاعل است اما زن صفت مفعولیت و فاعلیت هردو را دارا ست برای اینکه وقتیکه از مرد آبستن میشود این صفت اثر پذیریست یعنی مفعولیت است ولی وقتی که جنینش را در درون رحمش پرورش میدهد این صفت فاعلیت اوست پس هردو صفت را بطور واضح و روشن داراست. در صورتیکه مرد فقط صفت فاعلیت را داراست. بنابراین زن از مرد برتر است بدلایل زیاد.

تسلیم کردن مرد خود  را بآ نچ التماس زن بود از طلب معیشت واین اعتراض زن  را اشارت حق دانستن

اکنون بر میگردیم بآن زن و مرد اعرابی. زن اعرابی در حقیقت یک آیت و نشانه ای ازجانب خداوند در شوهر با گفته های اخیرش دید و لذا تسلیم او شد و بعد فهمید که این فرمان خداوند است و این دستور و امر خدا بود که این کار را انجام دهد. یعنی در وجود انسان خداوند عاملی را  بودیه نهاده است  که انسان بتواند خواسته های خودش را متعادل بکند بیهوده نگذاشته و وقتی که آن عامل در حال عمل کردن است دارد بفرمان خداوند عمل میکند مگر انسان تسلیم آن عامل نشود و یا زن اعرابی تسلیم آن عامل نشود. بعد از اینکه زن اعرابی تسلیم شد، مرد مشاهده کرد که آنچه که میخواسته اجرا شده. میخواسته که این زن را متعدل کند و حالا کرده و خواسته های بی بند و بار زن بود که متعادل شد. لذا حالا مرد تسلیم زن متعادل شده میشود و نه آن زن اولی و حالا میگوید آنچه که تو میخواستی برای زندگیمان چی بود؟ اگر از این ببعد تو چیزی بخواهی آن چیزیست که خداوند در دل تو گذاشته  و حالا که متعدل شده ای خواسته های تو خواسته خداوند است.

2438      مـرد زآن گـفـتــن پشــیـمان شـد چنان            کــز عَـــوانـــی ســاعـــتِ مـــردن ، عوان

مرد اینجا مرد اعرابیست. اعوانی یعنی ظلم و ستمگری( ی , ی مصدریست). عوان میشود ظالم و ستمگر. مرد اعرابی از گفته های خودش که با زن قبلا داشت پشیمان شد. آنقدر پشیمان شد که مولانا تشبیه میکند او رابا حالت ظالمی که تمام عمر ظلم کرده و حالا دم مردنش پشیمان شده و دیگر کاری هم نمیتواند بکند چون وقتی هم برایش باقی نیست. یک ظالم در آن لحظه های آخر عمروقتی پشیمان میشود، بسیار برایش رنج آور است و دیگر برای هرگونه جبران کردن دیر شده است.

2439      گفـت خصـم جانِ جان، من چون شدم؟           بــر ســر جــانـــم لــگــدهـــا چــون زدم؟

خصم یعنی دشمن. جانِ جان در اینجا یعنی آن زن متعادل شده. دوتا چون که در هردو مصراع آمده هردو سوأل است یعنی چرا. لگدها چون زدم یعنی بتو ستم کردم. مرد اعرابی بیاد میاورد که چه مخالفت هائی با زن خودش کرده و حتی بیاد میاورد که باو گفته بود که من همه چیز را میگذارم و از اینجا میروم. آن زن باو گفت که هرکار میخواهی بکن و از جدائی و رفتن حرف نزن. حالا از آن سخنانی که با درشتی بزن میگفته پشیمان است. او از اصل صحبتهای خودش پشیمان نیست ولی از نحوه گفتنش که با خشونت و خشمگینی همراه بوده پشیمان است. برای اینکه او باید آن حرفها را بزن میگفت وگرنه او متعادل نمیشد. مرد اعرابی فکر میکند که خیلی با خشونت رفتار کرده. بعد خودش را تصلی میبخشد و میگوید این را هم خدا کرده و تقصیر من نیست این طرز گفتن من قضای خداوند بود که من اینگونه رفتار کنم. میگوید وقتی قضا میاید دیگر چون و چرا ندارد که من این کار را بکنم و یا نکنم

2440      چــون قضـــا آیـــد فـــرو پوشــد بَصَر           تــا نــدانــد عـــقــل مـــا ، پـــا را ز ســر

فرو پوشد یعنی بپوشاند. بصر که بمعنی چشم است اینجا چشم دل است. قضا از قضاوت است و یعنی حکم در اینجا قاضی خداوند است و حکم صادر میکند. یعنی این آفریدکار بر آفریده های خودش مسلط است یعنی برای آنها چه پیش بیاورد و چه قدر نعمت برای آنها ارزانی بدارد و یا چقدر اذاب بدهد. این موضوع بیشتر و مفصل تر در بحث صبر و اختیار شرح داده خواهد شد.

                  چون قضا بیرون کند از چرخ سر          عاقلان گردند جمله کور و کــر

میگوید وقتی که این قضا و قدر از این چرخ و فلک سرش را بیرون بکند دیگر نمیشود کاری کرد. این دلیل این نمیشود که قضا را بهانه کرده و دست از کار و کوشش بکشد. خداوند بانسان اختیار با مسئولیت داده او میتوان در زندگی کاملا آزاد قدم بردارد و مسئولیت قدمهای خودش را هم بدوش بکشد. بنا براین در این بیت روشن شد که وقتی قضای الهی در میرسد آن بینش و بصیرت و آکاهی و دانش و عقل همه اینها پوشیده میشود ولی باید بدانیم که قضا و قدر همیشه بار منفی ندارد و بعضی اوقات خداوند قضائی را که بوجود میاورد بار مثبت دارد یعنی بنفع انسان هست و او را بهره مند هم میکند

2441      چون قضا بـگــذشـت خود را میخورد            پـــرده بــدریـــده، گـــریــبــان  مـــی درد

قضا بگذشت یعنی قضا آمد و تعلق گرفت. خود را میخورد یعنی آن کسیکه این قضا برایش اتفاق افتاده غمگین میشود و غصه دار میشود. پرده دریدن  یعنی آرامش و سکون را از دست دادن. گریبان یعنی یخه. از شدت ناراحتی که چرا این قضا آمده یقه خودش را پاره میکند. وقتیکه انسان مختار و آزاد است و هرکاری که میخواهد در این دنیا میکند آنوقت خداوند پیش میاید و میگوید نه اینطور نیست. بعد, او آرامشش را از دست میدهد و متوجه نمیشود که این قضا انعکاس آن رفتار های فبلی خودش است و او سوء استفاده از اختیاراتی که خداوند باو داده کرده است و چون اختیار را خداوند میدهد پس مسئولیت هم با آن میاید. مولانا بعضی اوقات وقتی به یک کلمه کلیدی برخورد میکند و در حال گفتن داستانی هست، فورا داستان را رها میکند و در مورد آن کلمه کلیدی حرفهای متعالی خودش را بیان میکند. او قصه گو نیست که برای خوانندگان مثنوی لا لائی بخواند تا خواننده بخواب برود. او قصه ها را بهانه میکند که بتواند نصایح و راهنما ئیهای زندگی را بیان کند و باعث شود یک یا دو یا چند خواننده را براه زندگی بهتری راهنمائی کند.

2442      مــرد گــفـت ای زن پشــیــمان میشوم            گــر بُــدم کــا فِــر، مســلــمــان مـــیشـوم

مسلمان که اینجا میگوید الزاماً پیرو دین اسلام نیست مولانا مسلمان را در برابر کافر آورده. کافر هم خدا نشناس است یعنی اصلا خدا را قبول ندارد. میگوید: مرد اعرابی بزن خود گفت که من از آن شدت و مخالفتی و تندی که در اول صحبتم با تو داشتم پشیمانم و تو را انکار میکردم و بتو میگفتم که تو گمراه شدی و من را متوجه نمی شوی و از این قبیل. حالا احساس میکنم که من یک کافر و خدا نشناس هستم، حالا که تو را بهتر شناختم و تو متعادل شدی اگر کافر بودم حالا دیگر خداشناس شدم.

2443      مــن گــنــه کـــار تــوام رحـمـی بـکن            بــر مـَـکــن یکــبــارِگــیــم از بـیـخ و بن

بر مکن یعنی مرا از بین نبرو از ریشه بر نیانداز. بیخ هم بمعنی ریشه است, بُن هم همین معنی را دارد.  مولانا بعضی وقتها موقعی که دارد از زبان شخصیتهای داستانها حرف میزند, حرفهائی که خودش بزبان آنها گذاشته، چنان بهیجان میاید که حرف خودش را با حرف آن شخصیتها مخلوط میکند. در این بیت یکی از همان جاهاست. مرد اعرابی در حال عذر خواهی از همسرش هست ولی مولاانا در حال صحبت با خدای خودش است. میگوید خدایا من در برابر تو نافرمانی و گنه کردم بمن رحم و شفقت و فرجی بکن و یکباره من را از بیخ و بن بر میانداز. این یک مناجاتیست که مولانا در برابر خدای خودش میکند و همزمان مطالبیست که در دهان مرد اعرابی میکذارد که به همسرش بگوید. این یک ریزه کاری بسیار قشنگیست که فقط از مولانا بر میاید و این یک کار هنری در ادبیات فارسیست.

2444     کــافِــر پــــیـر ار پشــیمان مــیـــشود              چــونکِ عــذر آرد مســلـــمـان مــیشود

کافر پیر یعنی کافری که یک عمر کافر بوده است. میگوید کسی که یک عمر باورمند نبوده و هیچ مبدئی را قبول نداشته و خدا را نمیشناخته, حالا در این پایان عمرش وقتی از اعماق قلبش عذرناب و خالص بیاورد و احساس ندامت و پشیمانی کند آنوقت به یک خداشناس تبدیل میگردد به باورمند بودن. باورمند بودن پر از امید و روشنی و اشتیاق و متعالی شدن است. این باورمندی یک اوج گرفتن و یک ارجمندیست نا باوری گمراهی و تاریکی و متزلزل بودن و مثل یک برگ کاه بدون تکیه گاه بودن است. این باورمندی و ناباوری دوتا راه کاملا متضاد ومخالف یکدیگر است. بسیار ارزشمند است که حالا یک کسی که نا باور است, آن لحظات آخر عمرش هم که شده اگر احساس کند که حالا بهر دلیلی باورمند شده آنوقت یک روشنی خاصی باو دست میدهد و بکلی وضعش بطرف مرتبه عالی عوض میشود.  مولانا سخنش را با خدای خودش ادامه میدهد و باین صورت بیان میکند. منظورش اینست که خداوند نا باوری ها را هم میپذیرد و گناهان را هم میپذیرد و سرشار از عطوفت و مهربانی است. عطوفت او از عقوبت او بیشتر است. عقوبت از کلمه عاقبت است یعنی عذاب در عاقبت دادن. اگر که گناه را نمی پذیرفت بنابراین صفت بخشندگی که بخداوند میدهند مطرح نبود. بشرط اینکه انسان از این صفت خداوند سوء استفاده نکند.

2445     حضــرت پُـر رحــمتســت و پُــر کرم            عــاشــق او ، هــم وجــود و هــم عــدم

حضرت یعنی آستان و پیشگاه و درگاه. کرم یعنی بخشش و بزرگواری. میگوید پیشگاه و آستان خداوندی بسیار مقام بالائی دارد و بسیار شرافت دارد و متعالیست و رحمت و کرمش بسیار است بخشش و بزرگواریش بی انتهاست، بدان گونه که هم وجود و هم عدم هردو عاشق او هستند. وجود یعنی چیزیکه در این عالم هستی هست و در مقابل این هستی عدم هست که یعنی نیستی. وجود یعنی هستی و عدم یعنی نیستی. حالا مولانا میگوید تمام آن چیزهائی که در این کره خاکی وجود دارند اعم از جانداران و جامدان همگی عاشق خداوند هستند. حالا تمام چیزهائی که هنوز خداوند خلق نکرده و در آینده قرار است که خداوند بیافریند, آنها هم عاشق خداوند هستند. مگر چنین چیزی امکان هم دارد؟ مولانا میگوید آری قطعا همین طور است.

2446     کـفـر و ایـمــان ، عــاشـقِ آن کــبــریا             مسّ و نــقــره ، بــنـــده آن کـــیـــمــیــا

کفر یعنی نا باوری ولی در اینجا یعنی ناباور. ایمان باور مندیست بجای با ایمان آمده. کبریا یعنی پیشگاه با عظمت خداوند. کیمیا هم همان ماده ایست که مس را بطلا تبدیل میکند. میگوید عرفان و معرفت خداوند هم کیمیائی هست که مس وجود انسانها را تیدیل بطلای وجود میکند. نا باوری را به باورمندی ونادانی را به دانائی تبدیل میکند. در بیت فوق میگوید هم نا باور و هم باورمند, عاشق آن پیشگاه با عظمت کبریائی, یعنی خداوند هستند. مسی که هنوز طلا نشده، نقره ای که هنوز طلا نشده، عاشق کیمیاست زیرا میخواهد کیمیا بیاید و او را طلا کند و در حالت مس بودن و نقره بودن باقی نماند. آن کیمیا خداوند است.   

بقیه داستان در قسمت نهم

Loading

72.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت هفتم

مراعات کردن زن  شوهر  را و استغفار  کردن  از  گفته  خویش

قبل از شروع تفسیر قسمت هفتم داستان این مقدمه مختصر را جهت حاضر بودن ذهن خوانندگان لازم به یاد آوری میدانم که این زن اعرابی نماد خواهشهای دل است و این مرد اعرابی نیروئی هست در درون وجود آدمی که میخواهد آن خواهشهای دل را تعدیل کند. این دوتا با هم در پیکارند. آن خواهشهای دل خودش را نشان میدهد و میخواهد که عمل بکند ولیکن آن نیروی تعدیل کننده میخواهد آن را متعادل بکند. اینها هردو در وجود یک آدم هست، و در وجود همه ما این زن و مرد اعرابی هست و این پیکار ادامه دارد. در این قسمت هفتم این زن اعرابی، آن عملی که باید در باره اش انجام بشود, انجام شده یعنی بحالت تعدیل بیرون آمده و آن خواهشهای دل متعادل شده اند و الان زن اعرابی نشان میدهد که متحول شده یعنی کاملا تغیر حال داده است و دیگر آن نیست که همه اش چیزهائی میخواهد و شوهرش را سرزنش کند. عنوان و تیتر این اشعار” مراعات کردن زن شوهررا و استغفار نمودن از گفته خویش” است استغفار یعنی طلب بخشش.  این زن که با خشونت توفیق غلبه بر شوهرش را پیدا کرده بود اکنون با فروتنی تسلیم شده و با خواهش و تمنا میخواهد که شوهرش او را ببخشد.در حقیقت آن خواهشهای زیاده طلبیِ دل تسلیم آن نیروی متعادل کننده شده در وجود یک آدم.

2394      زن چـو دیـد او را که تـنــد وتَوسـنَسـت            گشــت گـریـان ، گـریه خــود ، دام زنست

تند یعنی خشن. توسن یعنی اسب وحشی ولی مولانا در مورد دیگری هم بمعنای نافرمان و رام نشدنی  بکار میبرد.  در مصراع دوم دام بار منفی ندارد. دام زن است  باین معنی نیست که زن برای بدام انداختن شوهرش دام گذاشته است. این دام که در هر زنی هست دام خوبی است که خداوند باو داده است. زن اصولا رقیق القلب است و عواطف و احساساتش لطیف است، بنابر این در یک موقعیتهای بخوصوص که واقع میشود بگریه میافتد چون احساسات او بسیار لطیق تر از یک مرد است و مرد در مقابل این گریه زن نمیتواند مقاومت کند. ولی شرط دارد و شرطش اینست که آن گریه ای که آن زن کرده کاملا از روی صدق و صفا باشد و ازاعماق دلش باشد. شرطی هم باید در مرد باشد و آن اینکه از لحاظ روانی سالم باشد و مرد سالاری نداشته باشد. اگر این دو شرط وجود داشته باشد، آن گریه ایکه از اعماق قلب آن زن با صدق و صفا بیرون میاید, برای یک مرد سالم از لحاظ روانی قابل تحمل نیست بنابر این تسلیم آن زن میشود و استلاحاًً گفته میشود که به دام آن زن افتاده است.  زن اعرابی وقتی که دید شوهرش خشمگین است, رام نشدنیست, و سر کش است وهرچه که باو میگوید مرد با دلیل با او پاسخ میدهد نا خداگاه شروع بگریه کردن کرد برای اینکه زن هرگاه این حالت برایش پیش بیاید دلیل بر اینست که مرد در برابرش رام میشود.

2395      گفــت از تـو کِــی چـنــیــن پـنـداشــتــم            از تـــو مـــن اومّــیـــدِ دیــگـــر  داشــتــم

این کلمه امید که با واب نوشته شده برای میزان کردن ریتم شعریست. زن اعرابی به شوهرش گفت که من از تو انتظار چیزهای بدی که تو گفتی نداشتم و بد تو را نمیخواستم که تو با من مخالفت بورزی  برعکس امیدوار بودم حرفهائی که میزدم با من از درسازگاری بیرون بیائی و با من موافقت بکنی. واضح است که خواهشهای دل میخواهد که آن نیروی متعادل کننده با او سازگار باشد, یعنی اجازه دهد که خواهشهای دل باقی بماند.

2396      زن در آمــد از طـــریـــق نـــیســــتــی            گـفـت مـــن خــاکِ شـمــا ام نَـــی سَــتـــی

نیستی که مصراع اول آمده بمعنی عدم نیست بلکه بمعنی فروتنی و خود را نا دیده گرفتن است. در اینجور موارد کلمه هستی هم بمعنی بودن نیست و بمعنی خودخواهی, خود بینی و خود پرستیست. در مصراع دوم خاکِ شما ام یعنی خاکسارِ شما هستم. سَتی یعنی زنی که مقام خودش را خیلی بالاتر از دیگران میداند. میگوید: زن از راه فروتنی و نرمی در آمد و گفت اصلا من خاکسار تو هستم و من آن زنیکه فکر بکنم از همه زنها بزرگوارتر و دارای مقام بلندی تری هستم نیستم.

2397      جسـم و جـان و هـرچِ هســتم آنِ تسـت            حـکــم و فـرمـان جمـلگی فــرمــان تسـتت

در اینجا توجه باید باین باشد که چگونه خواهشهای دل تسلیم شده و یا چگونه آن نیروی متعادل کننده کار خودش را انجام داده است.  هرچه هستم در اینجا یعنی هرچه که دارم و هرچه مرا هست, جسمم, جانم و هرچه که دارم متعلق بتوست. حالا تو هر حکمی, فرمانی, دستوری صادر بکنی، من تسلیم تو هستم. من فرمانبردار تو هستم.

2398      گـــرزدرویشــی دلــم از صــبرجَســت            بـهـر خو یشــم نیســت آن بـهـر تـو اســت

درویشی در اینجا بمعنی بینوائیست. دلم از صبر جَست یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یا نتوانستم صبر بکنم.  زن میگوید: اگر من از ترس بینوائی نتوانستم صبر کنم و از خودم بیخود شدم, آن حرفهای ندارمی را برای تو گفتم برای خودم نبود و این برای تو بود و نه خودم.

2399      تــــو مـــــرا در دردهــــا بــــودی دوا            مــن نـمــی خــواهــم که  باشی بــی نـــوا

تو درمان کننده و علاج دردهای من بودی در زندگی هنگام سختی ها و محنتها و بلا ها و بار ها در باره من لطف کردی و احسان کردی و مسلما هرگز دوست ندارم تو که اینقدر مهربان و دستگیر بودی بینوا باشی و من برای این بود که آن حرفها را زدم.

2400      جــان تو کـز بـهــرِخویشـم نیسـت این            از بـــرایِ تســـت ایـــن نـــا له و حَـنـیــن

کلمه حَنین بمعنی ناله و زاریست. حالا زن بجان شوهرش قسم میخورد و میگوید ای شوهر بجان تو قسم که این چیزهائی را که میخواستم برای شخص خودم نبود. وقتی بجان او قسم میخورد یعنی حالا دیگر این خواهشهای دل آن نیروی متعادل کننده را نه تنها دوست دارد بلکه خیلی هم باو احترام میگذارد. ادامه میدهد: این ناله و شیونی که من میکردم برای تو بود که بینوا نباشی نه برای خودم.  حالا در اینجا همکاری دو عامل را در بدن زمانیکه متعدل شد می بینیم. یکی خواهشهای دل را و یکی نیروی تعدیل کننده را. خواهشهای دل یک چیز طبیعیست و آن نیروی متعادل آن خواهشها را از بین نبرده و فقط متعادلش کرده.

2401      خویشِ مـن وَالله کـه بــهـر خــویش تو            هـر نـفس  خـواهــد کــه میــرد پــیش تو

خویش من یعنی وجود من. خویش تو یعنی وجود تو.میگوید بخداوند قسم که وجود من برای وجود توست و در هر لحظه ای میخواهد که فدای وجود تو بشود.

2402      کــاش جــانــت کِش روانِ مـــن فِـــدی            از ضــمــیــرِجـــان مـــن واقـــف بُـــدی

کش یعنی که او را. از ضمیر جان من یعنی از اعماق جان من. زن میگوید ای کاش جان تو که روح و روان من فدای جانِ تو باشد، تو از اعماق دل من با خبر بودی. آنوقت میدانستی که من دروغ و بیخود نمیگویم.

2403      چون تو بــا مـن اینچــنـین بودی بظن            هــم ز جــان بـیــزار گشــتــم هم ز تــن

ظن یعنی گُمان و پندارو باطل و غیر حقیقی. شوهر بزن گفته بود که تو این چیزهائی که تصور میکنی خیال و پندار تست که اگرما پولدار بشویم چنین و چنان میشویم، اینها همه خیال توست. زن ادامه میدهد و میگوید:   تو که نسبت بمن اینگونه ظن و گُمان و پندارِ نا روا داری و از من بد گمان شده ای, عمل تو را اینطور احساس میکنم که من را هم از جانم بیزار کرده و هم از تنم و من نمیخواهم که تو نسبت بمن بد گمان باشی.

2404      خـاک را بـر ســیـم زر کــردیـم چون            تـو چـنــیــنـی با مــن ای جـانرا سُـکون

معنی خاک را برسیم و زر کردیم یعنی آنها حالا خیلی از نظر من پست و بی ارزش شده. ای شوهری که تو آرام بخش جان من هستی و حالا که تو هم با من مدارا کردی، خودت را در جان و دلم جا کرده ای.

2405      تو کـه در جــان و دلــم جـا مـیـکــنی            ایــن قــدر از مــن تــبـــرّا مــی کــنــی

جا میکنی یعنی نفوذ میکنی. تبرّا کردن یعنی دوری جستن, پرهیز کردن و فرار کردن. میگوید ای شوهر تو که اینقدر در جان و دل من نفوذ کرده ای و من را تغیر داده ای چرا اینقدر از من بیزاری و میخواهی دوری کنی. (در آخر قسمت ششم شوهر بزن گفته بود که اگر بافکار خودت ادامه بدهی من خانه و زندگی را ترک کرده و برای همیشه از تو دور میشوم)

2406      تــو تـبـرّا کن، کــه هســتـت دستگــاه            ای تــبـــرّایِ تــرا جــان ، عـــذر خـواه

اول گفته بود که چرا تبرا میکنی. حالا میگوید تو تبرّابکن. دستگاه بمنظور قدرت و براز اندگیست. حالا زن احساس کرده است که شوهرش این قدرت و برازنگی را داشت که او را متحول کند و تغیر دهد. لذا میگوید: جان من از تبرّا کردن تو هم پوزش میطلبد. هر بار که تو آهنگ فراق من میکنی، جان من خودش را مقصر میداند و عذر تقصیر خودش را میخواهد و در برابر تو ناله و زاری میکند. وقتیکه تو میخواهی بروی من میفهمم که من مقصرم و حالا عذر تقصیرم را میخواهم.

2407      یــاد مــیــکن آن زمــانی را کـه مــن            چـون صـنم بـودم ، تو بـودی چون شَمَن

صنم یعنی بُت. در زمانهای قدیم به راهب های زیبای بودائی میگفتند. و شَنم یعنی بت پرست.  زن میگوید بیاد بیاور اوایل زندگیمان را که با هم چگونه بودیم. من برای تو مثل بت بودم و تودر برابر من مثل بت پرست بودی. تو طالب من و من مطلوب تو بودم.

. 2408      بنـده بـر وَفـــق تودل افـروخـته است            هرچـه گویی پخت، گویـد سـوخـته است

بنده خطاب بخود زن هست یعنی من. کلمه وَفق همان وفق است که امروزه متداول است. دل افروختن یعنی شادی کردن و دلشاد شدن. سوخته در آخر مصراع دوم مفهوم بیشتری از پخته شدن دارد. زن میگوید: دل من از آنچه که موافق میل تو باشد افروخته و شادمان و دلشاد میشود و اگر تو بگوئی این چیز پخته است من میگویم اصلا سوخته است, یعنی نه تنها سخن تو را میپذیرم بلکه بالا تر از اینها هم از تو می پذیرم و بطور خلاصه من فرمانبردار محض تو شدم.

2409      مــن ســفانــاخِ تو, با هــر چَـــم پزی            یا تـرش, بـا یـا کـه شـیــریـن  مـیسِـزی

سفاناخ همان اسفناجی ست که حالا هم گفته میشود. با هرچَم یعنی با هرچه من را.می سزی یعنی سزاوار آن هستی. میگوید ای شوهر, من مثل اسفناج تو هستم و هرچه که میخواهی و دوست داری با من بپز.میخواهی با من سوپ ترش بپزی یا سوپ شیرین، من تسلیم کامل تو و مطیع تو هستم. اسفناج در آشپزخانه کاملا تسلیم آشپز هست و منهم همانجور در اختیار تو هستم. تنها آرزوی من اینست که از بهر خوش باش توبکار آیم و جوری باشم که برای تو خوش آیند باشد.

2410      کـفــر گـفــتــم نـک بــایـمــان آمــدم            پـیشِ حُــکـــمـــت از ســـرِ جــان آمـــدم

نک یعنی اینک و حالا. بایمان آمدم ( اینجا ایمان مذهبی اصلا مطرح نیست)  یعنی براه درست آمدم. از سر جان آمدم یعنی از دل و جان و صمیم قلب آمدم. زن در گذشته خیلی چیزها بشوهرش گفته بود, باو توهین ها کرده بود, بد و بیراه ها گفته بود,پرخاشها و توهینهای نابجا کرده بود  و این خواهشهای دل همه را بیاد دارد. حالا پشیمان شده و میگوید من وقتی آن گله ها و توهین ها وپرخاشهائی که بتو نسبت دادم، داشتم کفر میگفتم و نمیفهمیدم که داشتم کفر میگویم وگرفتار بیماری کفر شده بودم. حالا براه راست آمدم و از صمیم قلب من حکم تو را قبول دارم.

2411      خـوی شــاهـــانــۀ تــرا نشــنــا خـتم            پــیش تـــو گســتــاخ مرکــب تــاخــــتـــم

خوی یعنی رفتار. گستاخ مرکب تاختم یعنی تند روی کردم یعنی زیاده روی کردم و از حق خودم تجاوز کردم. من آن رفتار, منش و اخلاق شاهانه تو را نشناخته بودم. از این روی در برابر تو از حد خودم تجاوز کردم. آنچه کردم بی ادبی بود.

2412      چــون ز عــفـو تو چـراغی سـاخـتم            تـوبــۀ کـــردم ، اعـــتـــراض انــداخــتـم

چراغ ساختم یعنی روشنی ایجاد کردن. وسیله ایست برای راه رفتن یک رهرو. اعتراض بمعنی  شکایت کردن. و انداختم یعنی رها کردم, وِل کردم. میگوید: من میدانستم که تو چقدر بخشنده هستی, و خبر داشتم که تو گذشتت خیلی زیاد است و این بخشش و عفو تو برای من مثل چراغی روشنی بخش در درونم هست که مرا رهبری میکند که بیراهه نروم , پس من از آن تقصیر و اشتباه هائی که مرتکب شدم توبه کرده ام و دیگراعتراض و شکایت نمیکنم.

2413      می نــهـم پـیش تـو شـمشـیرو کــفـن            مــی کشــم پــیش تـــو گـــردن را بـــزن

سابق بر این یک رسم قدیمی بوده است وقتی شخصی گناهکار بود و میدانست که گناهکار است و محکوم شده بوده، یک کفن میپوشیده و یک شمشیر هم بگردن خودش آویزان میکرد ومیرفت نزد حاکم شهر و میگفته که من میدانم که مقصر هستم و اینهم گردن من، اگر میخواهی من را بکشی , بکش. بدین وسیله دل حاکم را برحم میاورد و حاکم میگفت این مرد لا اقل بگناه خود اعتراف میکند و بیشتر اوقات حاکم او را میبخشید. حالا هم زن بشوهرش میگوید که من گردنم را پیش تو دراز میکنم و کفن هم میپوشم و برای هر مجازاتی که تو حکم بدهی آماده هستم و اگر میخواهی گردن من را بزنی صاحب اختیار هستی.

2414      از فـــراق تــلــخ مــی گــویی سخُن            هـر چه خواهی کُن ، ولـیـکن ایـن مـکـن

فراق خیل تلخ است و شوهر بزن میگوید آیا تو داری از فراق تلخ سخن میگوئی؟ تو را قسم میدهم که هرچه میخواهی بکن ولی صحبت از جدائی مکن.

2415      در تــو از مــن عـذر خـواهــی سِر            بــا تــو بی مـن ، او شــفــیــعی مســتــمر

کلمه سِر یعنی پنهانی. با تو یعنی در باطن تو و در درون تو. بی من یعنی بدون دخالت من. شفیع یعنی شفاعت کننده, کسیکه درخواست میکند برای عفو از یکی یا از یک حاکمی و یا فرمانده ای. مستمر از استمداد است یعنی ادامه دار, همیشگی و دائم. میگوید: در وجود تو یک حس پنهانی هست که همیشه در باطن تو و بدون دخالت من وجود دارد و برای من دارد تقاضای عفو و بخشش میکند. مثل اینکه یک شفیع درون تو وجود دارد  و این شفیع برای من شفاعت میکند.

2416      عذر خـواهـم دردرونت خُـلق تست            زاعـــتـــمــــادِ او دلِ مــن جُـــرم  جُســـت

عذر خواهم یعنی من عذر میخواهم. خُلق یعنی رفتار خوب تو. میگوید آن کسیکه در درون تو عذر من را خواهان است رفتارِ خوبِ تست. من باعتماد و اطمینان این خلق خوب تومرتکب این گناه شدم. این عاملی که در وجود تو دارد عذر من را از تو میخواهد که من را ببخشی, این کیست. ان چیز درون تو خلق خوب تست که دارد شفاعت من را پهلوی تو میکند. این شفاعت کننده خواهان اینست که تو عذر من را بپذیری. منهم این جرم وگناهی که کردم باعتماد و اطمینانِ همین شفاعت کننده ای که در درون تو بود کردم. در اینجا قصه باینجا رسیده که زن بشوهرش دارد این حرفها را میزند و از نظر سمبولیک این خواهشهای دل است که دارد به نیروی تعدیل کننده این سخنها را میگوید. مولانا وقتی باینجا میرسد از خودش بیخود میشود. در واقع این خود مولاناست که در برابر مولانا دارد صحبت میکند. اصلا قصه و داستان اینها را فراموش میکند. در داستان زن اعرابی دارد با مرد  اعرابی صحبت میکند و این صحبتها را مولانا بر زبان او گذاشته ویک مرتبه خودش بمیان میاید و معلوم است که دارد با مولای خودش صحبت میکندکه ای خدا من جرم کردم. آیا میدانی بچه اعتمادی ظلم کردم؟ باعتماد اینکه تو بخشنده ای و تو عذر مرا خواهی پذیرفت.

2417      رحـم کن پنهان زخود ای خشم گین            ای که خُــلقـت بِـه ، ز صـد من انـگـبـیــن

پنهان ز خود یعنی بدون توجه بخشم خودت. ای که زشتی کار من تو را بغضب آورده و بخشم آورده بدون توجه باین خشم تو بر من رحم کن. ای که رفتارو خوی تو ومنش تو برای من مثل صد من عسل است.

2418      زیـن نسق میگفت بـا لطف و گشاد            در مـــیــانــه ،گـــریــۀ ای بر وی فـــتـــاد

نسق یعنی گونه, یا بدین گونه , این جور.گشاد یعنی گشاده روئی. در میانه یعنی در این بَین. درست است که اول گریه کردو شوهرش را خواست بر سر لطف بیاورد. بعد گریه اش تمام شده بود و مشغول حرف زدن بود ولی دوباره بگریه افتاد. زن اعرابی بدینسان بدین گونه با گشاده روئی با شوهرش سخن گفت و در ضمن سخن گفتن بگریه افتاد. جالب اینکه زن اعرابی دارد بمرد اعرابی حرف میزند ولی اگر بمقدمه کوتاه این قسمت توجه کنیم که باز آن هوا و حوسهای رام نشدنی که زیان بخش هم بود در وجود آدمی حالا اینجا دارد راز و نیاز میکند, تشکر و قدر دانی میکند از آن نیروی درونی که او را رام کرده و از چقدر زیانها او را رهائی بخشیده. این نیرو باید در درون ما باشد. این عوامل را خداوند در درون ما گذاشته. اگر که آن خواهشهای نا روای غیر لازم را در درون ما گذاشته و اینها در وجود ماست. همان کس که در وجودمان گذاشته عامل رام کننده اش را هم گذاشته، برای اینکه تعدیلش کند. آگر انسانها آن خواهشهای نا روا و غیر لازم را از اول تولد نداشتند آنوقت زندگی پیشرفتی نداشت ولی بایستی متعادل باشد.

2419      گریه چون ازحد گذشت وهای های           زانـکِ بــی گــریه بُـد او خـو د دلـــربــای

2420      شـد از آن باران یکی برقی پـد یـد            زد شـــراری  در دل  مـــرد  و حــــیـــــد

شد از آن باران یعنی از گریه ای که مثل باران میبارید. برقی پدید آمد یعنی در دل مرد اعرابی برق بخشش, برق عاطفی و برق مروت پدیدار گشت.شرار بمعنی شعله آتش است. وحید یعنی یگانه, مولانا آن مرد اعرابی را چون بمنظله یک نیروی تعدیل کننده و با ارزش است او را یگانه نامیده است.میگوید وقتی گریه و زاری زیاد شد و به های های رسید و اشگ او مثل باران بارید, کار خودش را کرد. آن زن بدون گریه دل ربا بود، حالا که دارد گریه میکند ببین که چه میشود. وقتی شوهر اشگ های همسر خود را دید برقی در درون او درخشیدن گرفت و آن برق مروت و رحم و شفقط  آتشی در دلش بر پاکرد.

2421      آنـکِ بـنــدۀ روی خـوبش بود مرد            چــون بُــود چــون بـنـدگــی آغـــاز  کــرد

در مصراع دوم , چون اولی یعنی چگونه و چون دومی یعنی برای اینکه. آن مردی که در حالت عادی هم برده زیبائی آن زن بود حالا با دیدن آن گریه و اشکها حالت بندگی او چندین برابر شد و دیگر صبر و قراری برای آن مرد باقی نگذاشت.

2422      آنـکِ از کــبـرش دلـت لرزان بود            چـون شـوی ؟چون پیشِ تـو گــریان شــود

دوباره دوتا چون. مثلا آن کسی که از تکبر و خودخواهی و بی اعتنای او دلش میلرزد و نگران ناز او هستی, آن زنی که بتو اینقدر ناز میکرد، حالا او را با کمال فرو تنی ببینی و دارد بتو میگوید من تسلیم تو هستم، معلوم است که بر سر شفقت میاید.

 2423     آنـکِ از نازش دل وجان خون بود            چـونــکِ آیـــد در نــیــاز او چــون بــــود

ناز کردن یعنی بی اعتنائی کردن ولی نیاز کردن ناز خریدن است. آن کسیکه از ناز معشوقش دل و جانش خونین بود, حالا اگر معشوق خودش را ببیند که دارد تضرع میکند ببین که چه آشوبی در دلش پیدا میشود.

2424      آنکِ در جور و جفا اش دامِ ماست            عـذر مـا چه بود چـو او در عذر خاست

کلمه دام ماست یعنی موجب گرفتاری  ماست. در عذر خاست یعنی در صدد عذرخواهی بر آمد. آن معشوقی که ستم, جور و جفائی و بیوفائی در حق ما  میکرد و دل را میلرزاند, اگر در صدد عذرخواهی بر بیاید ببین چه حالی در ما ایجاد میکند

2425      زُیَّــن لــلــنــاس ، حق آراسـتـست            زآنچِ حق آراسـت، چون دانــنــد جَـسـت؟

زیّن از زینت است. للناس یعنی مردم. این دوکلمه باهم یعنی زینت داده شد برای مردم. مولانا از داستان باز هم خارج میشود و از احساسات و عواطف در دل میپردازد و میگوید که آن ناز و دلربائی که آن زن میکند و دل مرد را بخاطر زیبائیش میلرزاند آن را خداوند در وجودش گذاشته و خداوند او را زیبا کرده. چیزیکه خداوند ساخته و پرداخته نمیشود و نباید با آن مخالفت کرد و نمیشود بر علیه آن اقدام کرد. تو از زیبائی او نمیتوان خلاص بشوی. اگر ناز هم دارد تو باید نازش را هم بخری. بسیار قابل توجه است که در حدود هشتصد سال گذشته مولانا چه حقی برای زن قائل است و چه اعتباری باو میدهد.

2426      چــون پـی یَســکُن اِلَـیــهاش آفرید            کِـــی  تـــوانـــد آدم  از حـــوّا  بـــریـــد؟

یسکُن از سکون و آرامش است. یسکن الیها یعنی بدو بیارامد و بدو آرامش بگیرد. این بیت در رابطه باین است که وقتی خداوند حضرت آدم را آفرید او را مضطرب و نا راحت دید، لذا برای آرامش دادن آدم سپس حوّا را آفرید و حضرت آدم آرامش و راحتی پیدا کرد. پس میشود بآفرینش پروردگار پی برد که او از اول آفرینش چه مقام بلند پایه به زن بخشید. مولانا میخواهد نیاز مردان بزنان را ، مردم یک امرطبیعی بدانند که زن گذ شته از مسائل جنسی یک چیز بالاتر باعث آرامش مرد هست.

2427      رسـتـم زال اربـود وزحـمـزه بیش            هسـت در فــرمــان ، اســیــر زال خویش

رستم زال همان رستم شاهنامه است و اسم پدرش زال بود. زال در مصراع دوم یعنی همسر. حمزه عموی پیامبر اسلام بود و معروف است که شجاعت داشت. میگوید حالا مرد هرچه شجاع باشد, مثل رستم زال باشد و یا مثل حمزه عموی پیغمبر, این افراد شجاع هم اسیر فرمان همسرشان هستند ، برای اینکه آن زن رستم و یا حمزه توانسته اند که آرام بخش افراد قوی و شجاع هم باشند. اگر آن زن توانسته باشد که باعث آرامش شوهرش باشد، آنوقت آن مرد هم از هر لحاظ فرمانبر آن زن خواهد شد.

2428      آنـکِ عــالــم بـنـدۀ گــفـــتش بُــدی            کَــلِّــمـیــنـــی یــا حُــمَـیــرا  مـــی  زدی

اشاره به پیامبر اسلام است که در زمان خودش که بود, جهان و عالم بنده سخنش بود وسخنان اورا میپذیرفت. کلّمینی  یعنی با من سخن بگو. حمیرا اسم زن پیامبر اسلام است. پیغمبر او را حمیرا صدا میکرد برای اینکه این زن سرخ و سفید بود و اسم اصلیش عایشه بود ولی پیغمبر او را حمیرا صدا میکرد یعنی ای همسر سرخ و سفید من. در بیت فوق میگوید آن کسیکه در زمان خودش اینهمه نفوذ داشت و مردم حرفهایش را قبول میکردند، بارها و بارها بهمسرش میگفت: با من حرف بزن تا آرام بگیرم. یعنی پیغمبر هم که آنهمه قدرت نفوذ روی مردم داشت, حتی او هم احتیاج به آرام بخش داشت.

2429      آب، غــالـب شــد بــرآتش ازنهیب            آتشش جـــوشد ، چو بـــاشد در حــجِــاب

حجاب در آخر مصراع دوم یک کلمه عربیست و در آن الف هست و حرف قبل از الف کسره دارد و بنا براین حجیب خوانده میشود.  نهیب یعنی ترس و واهمه. میگوید آب با نهایت خشمگینی آتش را خاموش میکند و بر آتش نهیب میزند. اگر آب را بروی آتش بریزید صدائی از آن بر میخیزد و این صدا همان نهیب است. سپس آتش را خاموش میکند. حالا همین آتش, وقتی آب میرود داخل دیگ این آتش میرود زیر دیگ و آب را بجوش میاورد. منظور از حجاب همان دیگ است.

2430      چـونـک دیگی حایـل آمـدهـردورا            نــیــســت کرد آن آب را، کــردش هـــوا

اگر یک دیگ حجاب بین آب و آتش شود, آن آب که با نهیب و خشم آتش را خاموش میکرد را بخار میکند و بهوامیفرستد. مولانا میخواهد بگوید هرگاه دلبستگی, عشق و محبت بین زن و مرد  در کار نباشد آنوقت همان وضعی میشود که آب آتش را خاموش میکند. ولی اگر بین یک زن و شوهر عشق و محبت باشد آنوقت نه آب آتش را خاموش میکند و نه آتش آب را بخار میکن.

2431      ظاهـراً بـر زن چــو آب ارغالبی            بـــاطـنـــاً مــغــلــوب و زن را طــالــبــی

اگر تو بر حسب ظاهربر زن مثل غالب بودن آب بر آتش فکر میکنی و تصور میکنی که بر زنت غالب هستی، اینطور نیست این برای تو یک پدیده ظاهریست ولی در باطن آن زن بر تو غالب است. اصلا نیاز داری که تو را آرام کند. نه تنها اینکه مهر او تو را اصیر خودش کرده باشد بلکه تو برای برطرف کردن آرامش خودت باو احتیاج داری و طالب او هستی. اگر مرد بد ترین گرفتاریهای خارج از منزل را داشته باشد وقتی آخر روز بمنزل میاید زن میتواند با چند جمله او را از ناراحتیهای آن روز او را خلاص کند. مرد سالاری که در بعضی خانواده ها رواج دارد یک نوع بیماری است و باید از آن حذر کرد.

2432      این چنیـن خاصـیــتی درآدمیست            مِـهـر ، حـیـوان را کـمسـت آن از کمیست

کمی یعنی کمیِ ذهن و شعور. این چنین خاصیتی که در بیت قبل ذکر شد در وجود آدمیست و در وجود حیوان نیست که بتواند همسرش را آرام بکند برای اینکه حیوان قوای ذهنیش کم است و اصلا قوای ذهنی ندارد و بهمان نسبت هم مهر و محبتش هم کم است. مولانا در جای دیگر میگوید حتی این محبتی که حیوان به آدم میکند، این محبتش هم کامل نیست برای اینکه بعضی وقتها آن محبت را بهم میزند. بطور خلاصه مولانا میگوید: این محبتی که در انسان وجود دارد در دیگر مخلوقات نیست. حیوان نر مغلوب جفت خودش نیست. میگوید اگر مرد نیاز بزن دارد 1) نیازش بزن فقط برای این نیست که احساسات جنسیش را بر طرف کند.2) فقط بخاطر این نیست که یک غذائی بپزد و شب مرد بیاید و آن را بخورد. 3) بخاطر این نیست که منزلش را مرتب نگه بدارد که وقتی شب شوهرش بمنزل میاید تر و تمیز باشد برای این چیزها نیست. برای یک چیزی مافوق اینهاست و برای آرام بخشی است که از طرف زنش احساس میکند و این ویژگی مختص انسان است و در حیوان نیست. دنباله این داستان در قسمت هشتم

Loading

71.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت ششم

در بیان آنکه جنبیدن هر کسی از آنجا که ویست هر کس را از چنبره وجود خود بیند تابه کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه های دیگر او راستگوی تر باشد و امام باشد

نخست باید تیتر فوق را تفسیر کرده و معنی آن را بیان کرد تا بتفسیر اشعار این قسمت پرداخته شود.  در اول این تیتر کلمه جنبیدن آمده. جنبیدن در کلام مولانا و عرفان یعنی داوری کردن در باره اشخاص و زندگی. میگوید این شخصی که در حال داوریست در مورد اشخاص و چیزها بستگی دارد باینکه کجا ایستاده باشد و چگونه نگاهی داشته باشد و هرکس همان طور که خودش هست دیگران را هم همان طور می بیند. دیگران را از چنبره وجود خودش میبیند. اگر که بد هست دیگران را هم بد می بیند و اگر خوب است دیگران را هم خوب میبیند. حالا تابه چیست؟ سابق براین اطاقهائی که سقف آنها بلند بود نزدیک سقف، پنجره هائی درست میکردند و این پنجره ها را با شیشه میپوشاندند برای اینکه نور خورشید از بالا به پائین اطاق بتابد. این پنجره ها را “تابه” میگفتند. حالا اگر شما این تابه را با شیشه رنگی بپوشانید، وقتی نور آفتاب بتابد همه چیز در اطاق را رنگی می بینید ولی اگر با شیشه بی رنگ بپوشانید همه چیز را برنگ هائی که هستند(رنگهای واقعی) می بینید. حالا اگر کسی عینک رنگی بچشم بزند بهر چیزیا هرکس که نگاه کند آن را برنگ شیشه عینک میبیند. لذا قضاوتهای او درست نیست چون مردم وآنچه را که نگاه کندبرنگ واقعی نمی بیند، در صورتی که اگر آن شخص بیننده عینک بی رنگ بزند، وقتی نگاه میکند، آنچه را که میبیند برنگ واقعی می بیند. آن پنجره را تابه میگویند.

2365      دیــد احـمـد را ابـو جـهـل  و بـگــفـــت            زشــت نـقشــی  کـز بـنـی هـاشم شکـفـت

سخنان مولانا در این قسمت بیان این حقیقت است که داوریهای ما، سر چشمه از نهاد و ذاتِ ما میگیرد، که ذات ما چه باشد, چگونه فکر کنیم. احمد یکی از اسامی پیغمبر اسلام است. ابو جهل نام یک شخصیست در صدر اسلام و هم زمان پیغمبراسلام که بزرگترین دشمن محمد بود و تمام عمرش صرف این شد که با پیغمبر مخالفت بکند.اسم اصلی او ابوالحکمت بود یعنی پدر حکمتها. حضرت محمد اسم او را تغیر داد و گفت اسم تو ابو جهل است یعنی پدر جهل ها و از این به بعد در تاریخ اسم او شد ابوجهل. در مصراع بعد زشت نقشی از بنی هاشم همان خانواده ای هست که پیغمبر مربوط بآن خانواده است. بنی یعنی فرزند. بنی هاشم یعنی فرزندان هاشم. او شخصی بود بنام ها شماالبن عدل مناب از بزرگان و اکناف قریش بود و پدر عبدالمطلب که جد حضرت محمد بود. شکفت یعنی بوجود آمد. ابو جهل یک روز وقتی پیغمبر اسلام را دید باو گفت که چه نقش زشتی از خانواده بنی هاشم بوجود آمده و این تو هستی.

2366      گـفــت احـمـد مــر ورا کــه  راســتـی            راســت گـفـتــی ، گــرچـه کـار افزاستی

کلمه راستی اینجا یعنی واقعاّ. کار افزا یعنی کسیکه کار را زیاد میکند و اسباب زحمت میشود و در واقع مزاحم. پیامبر وقتی این حرف را شتید گفت ای ابوجهل راست میگوئی، هرچند که تو مایه گرفتاری و دردسر من هستی ولی این حرفی که زدی راست گفنتی. من نقش زشتی هستم از خاندان بنی هاشم.

2367      دیــد صــد یــقش بـگــفت ای آفـــتـــاب            نَـی ز شرقی ، نَی زغـربی، خوش بتاب

صدیق در لغت یعنی راستگو از صدق و صداقت است ولی در اینجا صدیق اسم ابوبکر است. در همان جلسه وقتی ابوبکر پیغمبر را دید گفت ای پیامبر ای احمد تو خورشیدی و نه خورشیدی که از شرق طلوع میکند و در غرب خزوع بکند تو خورشید همیشه تابانی و خوب بتاب. تو همیشه دلهای تاریک را روشن میکنی.

2368      گـفـت احـمـد راسـت گـفــتی ای عـزیز            ای رهــیـــده تـو ز دنــیــایِ نـه چـــیـــز

دنیای نچیز یعنی دنیای بی ارزش. وقتی محمد این حرف را از ابوبکر شنید گفت ای ابوبکر واقعا راست گفتی، ای کسیکه خودت را رها بخشیدی از این دنیای بی ارزش. توجه اینکه حضرت محمد به هردو شخص یعنی ابوجهل و ابوبکر گفت که تو راست گفتی.

2369      حاضــران گـفــتــنــد ای صَـدرُالــوَری            راسـت گــو گـفــتـی دو ضد گـو را چرا

صَدرالوری که صدرالورا خوانده میشود یعنی ای یار گرامی. کسانیکه در آن مجلس حاضر بودند گفتند که ای یار گرامی تعجب میکنیم، سخن ابوجهل و ابوبکر متضاد هم بود، تو هردو را تصدیق کردی و راستگو خواندی! و تو چرا این چنین کاری کردی؟

2370      گـفــت مـن آیــیــنه ام مصــقولِ دســت            تُرک و هنـدو در مــن آن بیند کـه هسـت

مصقول یعنی صیقل خورده. در سابق آینه ها فلزی بودند که با صیقل زدن آنها رابراق میکردند وآن فلزنقش آینه اموزی را پیدا میکرد. پیغمبر گفت من آینه ای هستم که با دست صیقل خورده هستم (دست منظور دست خداوند است). ترک و هندو در ادب فارسی نماد و دو سمبل مختلف است. ترک مربوت بترکستان چین است. ترکان ترکستان چین بسیار سفید بدن بودند و هندو ها بسیار سیاه بودند. اینجا نه میخواهد بکسی خوب یا بد بگوید. پیغمبر ادامه داد و گفت هرکس در من نگاه میکند خودش را در من می بیند. اگر یک ترک در من نگاه کند خودش را بسیار سفید رو و اگر یک هندو در من نگاه کند خودش را بسیار سیاه میبیند. پس همان در آینه وجود من می بیند که خودش هست. و ابوجهل وقتی بمن نگاه کرد زشتی خودش را دید و وقتی ابوبکر مرا دید صداقت خودش را دید. اینها حرفهائی هست که همیشه مولانا بدهان شخصیتهای داستانی که آفریده میگذارد. در واقع این مثالی هست که مرد اعرابی به زن اعرابی میگوید، که ای زن اعرابی تو اگرزندگی را خیلی زشت می بینی و از من بدگوئی میکنی, تو داری از درون خودت حرف میزنی. البته ظاهرش این بود که مرد دارد حرف میزد و این واقعاّ مولاناست که دارد میگوید.

2371      ای زن ، ارطــمّـاع مـی بــیــنــی مـرا            زیــــن تَـــحَــــرّیِ شبــانـــه بـَــر تَـــر آ

طمّاع یعنی بسیار طمع کار. زین تحرّی در مصراع دوم یعنی راه پیدا کردن بقبله در شب تاریک. مرد میگوید ای زن تو اگر مرا آزمند و طمع کار می بینی و از این کوشش در تاریکی وجود خودت میکنی، بیا بیرون و بالاتر بیا.

2372      ایــن، طــمع را مــانــَد و رحـمـت بود            کــو طــمــع آنــجــا که آن نــعــمــت  بود

مرد اعرابی به تمام گفته های زنش پاسخ داد. زنش قبلا گفته بود که تو یارگیری و مارگیری، جواب داده بود که من یار گیر نیستم و اگر یاری هم بگیرم، میگیرم که یک چیزی ازش یاد بگیرم. اگر میگوئی مار گیرم بله مار میگیرم که دندان زهریش را بکشم که چون مار را نگه بدارم برای اینکه مردم مار را بخاطر همین دندان زهری میکشند. من اگر با کسان ناجوری رفت و آمد میکنم برای اینکه آینها مارانی هستند که وجودشان زهر های زشتی ها دارد، زهر های حرص و طمع و آز و خودپسندی دارد. من دندان اینها را می کشم. بله تو مرا متهم کردی ولی من برای راهی اینها از بد روزگار قدم بر میدارم و گفتی من طمعکارم, این چیزی که تو میگوئی طمع نیست و ظاهرا بنظر تو طمع میاید ولی واقهاّ رحمت است نه طمع. وقتی که من کوشش میکنم که هرچه یار بیشتر بگیرم و هرچه بیشتر در اجتماع باشم و مردم را متوجه خودم کنم و بانها کمک کنم من طمع این کار را ندارم این یک نعمت و رحمت است که خداوند من را وادار کرده که این کار را بکنم. نعمت و طمع دو چیز مختلف هستند و نمیتوانند با هم جمع و یا یکی بشوند.

2373      امــتــحان کــن فــقــر را روزی دو تو            تــا بــفــقــر انـدر ، غــنــا بـیـنی  دوتــو

تو این فقر معنوی را یکی دو روز امتحان کن. اینکه چشمت و امیدت باید بخدا باشد ونه به بندگان خدا، یکی دو روز تو امتحان کن. در مصراع دوم غنا یعنی بی نیازی و دوتو یعنی دولا, دومرتبه, دو برابر تو. میگوید فقر معنوی یکی دو روز آزمایشش بکن. تا تو آن غنا و بی نیازی را بطور مضاعف و دو برابر ببینی. یعنی وقتیکه انسان چشمش بخدا باشد و نه بندگان خدا بی نیاز میشود و حتی دوبرابر هم بی نیاز میشود و حالت بی نیازی و استغنا و بلندی طبع باو دست میدهد مثل اینکه همه چیز را دارد. اگر کسی خدا را داشته باشد که دیگر نگران نیست البته نه بظاهر, اگر در وجودش احساس کند که من واقعا خدا را دارم دیگر بی نیاز میشود. در روان شناسی عرفانی گفته میشود که این استغنا انسانها را از خیلی بیماریهای روانی نجات میدهد. بخود میگوید همسایه من پول فراوان دارد ولی من خدا را که حاکم بر همه پولهای دنیا هست دارم. اگر که مصلحت هست خدایا بمن کمک کن بشرط کوشش من و بشرط کار و تلاش من و نه بشرط خزیدن کنج خانه. این استغنای عرفانیست.

2374      صــبر کن بـا فـقـر و بـگذار این مَلال            ز آنکِ در فــقــر اســت نــور ذوالـجلال

ملال یعنی دلتنگی. ذوالجلال یعنی صاحب هشمت و شوکت. اشاره است بخداوند.  ای زن تو با این فقر معنوی شکیبا باش و این ملالت و دلتنگی را از دلت بیرون کن برای اینکه نورخداوند صاحب شوکت در این صبر بتو کمک میدهد. آیا میخواهی دلت بنور خداوند روشن بشود؟  باید که فقر معنوی داشته باشی و گر نه دلت متوجه جاهای دیگر و کسانی دیگرمیشود. بطور ناب باید متوجه خداوند بشوی تا نور خدا ددر تو بتابد.

2375      سـرکه مـفـروش وهــزاران جان ببین            از قــنــاعت غـــرق بــحـــرِ انــگــبــیــن

سرکه مفروش یعنی ترش روئی مکن, بد اخمی مکن و خشمگین مباش. مولانا جان را همیشه بعنوان روح بکار میبرد. بحر یعنی دریا و انگبین یعنی عسل. تو آن ترشروئی و ملالت را کنار بگذار، بشیرینی عسل میرسی. مرد ادامه میدهد که بمن سرکه مفروش و صبر اختیار من و ببین که هزاران روح هستند که در اثر قناعت احساس میکنند که در دریای عسل هستند. قناعت یعنی نهایت کار و کوششم را میکنم و هرچه که خدایم بمن داد راضی هستم.  مردم معنی درست قناعت را نمیدانند و خیال میکنند که اگرنان امشب را داری که بخوری دیگر بس است. این بس بودن را فکر میکنند یعنی قناعت. ولی اینطور نیست اگر که امشب بتو نان داد خوشحال و راضی باش و اگر یک مرغ پخته و خوشمزه بتو داد باز هم خوشحال باش. بهمان اندازه, به آنچه که او میدهد راضی باش. تو کار کردی و مزدت را گرفتی چه نون خالی باشد و چه مرغ بریان شدهِ خوشمزه تو باین باید راضی باشی. اگر نباشی نا باوری بخداوند است. اگر که شکرگو نباشی می بینی که هزاران مردمان قانع در این دنیا زندگی میکنند که این قناعتشان باعث شده که همیشه خیال میکنند که در دریای عسل هستند. یعنی زندگیشان را شیرین حس کنند نه اینکه در دریاعسل شنا کنند. وقتی احوالش را میپرسی و میگوید بسیار خوبم یعنی در دریای انگبین دارد شنا میکند.ممکن است که نا راحتی هم داشته باشد ولی احساس رضایت میکند.

2376      صـد هـزاران جـــان تـلخی کَش نگر            هــمـچـو گُـل ، آغــشــته انـــدر گُـلشِــکر

گل در ادبیات فارسی همیشه یعنی گلِ سرخ است و گلهای دیگر همه با اسم خودشان میایند, مثل گلِ یاس. گلشکر آن مخلوطی بود که از گلبرگهای گل سرخ که خوشبو بود مثل گل سرخ قمسر کاشان را میگرفتند و خشک میکردند و با شکر مخلوت میکردند که بآن گلشکر میگفتند و این گلشکر را در آب میریختند و از آن شربت درست میکردند نه تنها گوارا بود بلکه میگفتند که مسکن اعصاب هم هست.مرد اعرابی بزنش میگوید بسیاری از مردم تلخی کشیده هستند که با وجود اینکه سختی کشیده هستند زندگی آنها  در لذت گلشکر درآمیخته است یعنی از یک سختی و تلخی فقر معنوی به یک لذت معنوی رسیده اند. بمعنویت رسیده اند. اگر کسی این بی نیازی را آزمایش کند او در بحر انگبین بودن را خوب تجربه کرده است.

2377      ای دریــغــا مــر تـــرا گــنـجـا بُــدی            تـــا ز جــانــم شـــرحِ دل پـــیـــدا شـــدی

ای دریغا دو معنی دارد, یکی ای افسوس و دیگری هم ای کاشکی و هردو معنی اینجا صادق است. کلمه گُنجا از لغت گنجایش است. مر تو را گنجا بدی یعنی تو ظرفیت حرف من را داشتی و یا کاشکی تو ظرقیت حرفهای من را میداشتی. شرح یعنی باز کردن و شکاف دادن. مثلا میگوئیم که این بدن را تشریح میکنیم یعنی باز میکنیم. تا زجانم شرحِ دل پیدا شدی یعنی تا اینکه مطالبی که در دل من است وبیرون میاید برای تو مورد فهم قرار گیرد. ای کاش تو درک میکردی این سخنانی که دارد از دل من بیرون میاید.

2378      ایـن سـخـن شـیـراسـت درپستان جان            بــی کَشــنده خـــوش نــمــیــگردد  روان

مولانا جان و یا روح را به یک پستان تشبیه میکند و این سخن را به شیری که از پستان میاید.میگوید یا باید شیر را جوشید ویا شیر را مکید آنوقت این شیر روان میشود. از پستان جان و روح هم باید سخن را کشید تا آن را روان کند, پس کشنده میخواهد مکنده و جذب کننده میخواهد. منظور مولانا اینست که حقایق عرفانی را بکسی باید گفت که شوق و استعداد درک آن را داشته باشد. آن کودکی که پستان مادرش را میمکد گرسنه است و شوق آن شیر را دارد. حالا یکی هم باید گرسنه معرفت و تشنه معنویت باشد تا آن شیر معرفت را از سخن عرفا و انسانهای کامل بیرون بکشد. معروف است که یک روزی در مجلسی یاران مولانا جمع بودند که مولانا برای آنها سخنی بگوید. مولانا نشسته بود و سکوت کرده بود. یکی از یارانش گفت اجازه میدهید بروم و حسامالدین چلپی را بگویم بیاید.  حُسامالدین چلپی نزدیکترین یار مولانا بود و کسی بود که در عرض ده سال شبها مولانا میسرائید و حُسام الدین تا صبح مینوشت و صبح برای او میخواند. مولانا آنقدر به حِسام الدین علاقه داشت که اسم دفتر ششم مثنوی معنوی را حُسامی نامه گذاشت و هدیه کرد به حسامالدین چلپی. مولانا به یکی از یاران که اجازه میخوست برود و حُسامالدین را صدا کند گفت آری برو و او را بیاور. رفتند و او را آوردند و مولانا شروع کرد بسخن گفتن. مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد. 

2379      مســتــمع چــون تشــنه و جـوینده شد            واعظ ار مــرده بُــود ، گــویـــنـــده شــد

واعظ یعنی سخن گوینده. میگوید اگر مستمع طالب و خواهان باشد، هرگاه این گوینده ای که میخواهد مرده هم باشد بر سر ذوق و سخن میاید. این چهره های شنونده هست که گوینده را تشویق میکند که چگونه بگو و بیشتر بگو. هردو بهم نیاز دارند, هم گوینده بشنونده و هم شنونده بگوینده.

2380     مســتــمع چــون تــازه آمــد بـی ملال            صـد زبـان گـردد بـگـفـتـن ، گـنگ و لال

تازه یعنی سرِ حال و با طراوت. بی ملال یعنی بدون دلتنگی و ملامتی. میگوید اگر که آن شنونده سرحال باشد و تازه و با طراوت بیاید بنشیند و سخنان گوینده را با علاقه گوش بکند و درک بکند و این شیر را از پستان حقیقت بیرون بکشد آنوقت اگر که این گوینده هم گنگ و لال باشد, صد تا زبون پیدا میکند.

2381      چــونــکِ نـا مـحـرم در آیـد از درم            پــرده در پــنــهــان شــونـد اهـــل حـــرم

از درم یعنی از در خانه من. در آید یعنی وارد شود. پرده در یعنی اهل خانه و کسانیکه در آنطرف پرده هستند. مولانا آنقدر مثالهای مختلف مطابق ذوق و عقیده افراد مختلف میزند تا افراد شنونده خوب متوخه بشوند. میگوید اگر یک کسی در خانه مرا باز کند و بداخل بیاید و در ضمن نا محرم باشد آنوقت اهل خانه وقتی آن نا محرم وارد شود همگی با چادر میشوند. و همه به پشت پرده میروند که آن غریبه آنها را نبیند. همانگونه هم گوینده اسرار و حقایق و معارف حقیقت اگر ببیند یک کسی پای سخنش نشسته که بیگانه از سخنش و یا نا محرم از سخنش هست، سخنش را پنهان میکند. در عرفان سرّ را و راز را نگه داشتن توصیه فراوان میشود. که نباید بهرکس گفت.

                       آنکه را اسرار حق آموختند            مهر کردند و دهانش دوختند

2382      ور در آیــد مـحــرمـی دور از گزند            بــر گشــایــنــد آن سَــتــیــران، روی بند

ستیران از کلمه مستور است یعنی پوشیده. خانمهائی که روی خود را میپوشند بآنها ستیر میگویند یعنی پوشیده. میگوید حالا اگر در خانه باز باشد و شخصی وارد شود که بیگانه نباشد و محرم باشد, هم قبلا رویشان پوشیده بود وقتی ورود مرد محرم را دیدند روپوش خودشان را میاندازند. زیرا گزندی از آن کس که وارد شده نمی بینند. حالا همینگونه اگر کسانی اهل این معارف عرفانی باشند, آنوقت وقتی یک گوینده ای شروع بکند بحرف زدن آنوقت همه حجابهای خودش را بدور میریزند

2383      هــرچ را خــوب وخوش و زیبا کنند            از بــــرای دیــــدۀ بــــیــــنـــا  کــنـــنـــد

حالا مرد اعرابی بزن اعرابی میگوید: هر چیزی را دلپسند کنند و خوش آیند بکنند، برای چشمهای شخص بینا میکنند. زیبا و دلربا را برای آدم کور نمیکنند. حرفهای متعالی و عرفانی پر از معنویت و معرفت را برای کور دلان نمیشود گفت، اینهائی که چشم و دلاشان کور است. قشنگی و خوبی و زیبائی برای کسیست که چشم بینا داشته باشد.

2384      کِــی بــود آواز لـــحــن و زیــر وبم            از بـــرای گـــــوشِ بـــی حسِّ  اَصَـــــم

لحن بمعنی نغمه و آهنگ است. اَصَم بمعنی کر است, مثل کسیکه نمیشنود. میگوید همینطور این آوازهای خوب و این آهنگهای دل انگیز را یک شخص آهنگ ساز میسازد، برای یک شخص کر که نساخته است هرچه هم زیبا باشد شخص کر که چیزی از آن نمیفهمد. مولانا هم میگوید هرچه سخنانم متعالی و پرورش دهنده روح باشد، کسیکه گوش جان ندارد و یا گوش باطن ندارد که چیزی نمیفهمد.

2385      مُشـک را بــیـهوده حق خوش دَم نکرد            بـهــر حس کــرد او، پی اَخشَــم  نکــرد

خوش دَم یعنی خوش بو. اَخشَم یعنی کسی که حس شامه و یا بوائی ندارد. میگوید خداوند مُشک را بی جهت خوش بو نکرده بلکه آن را برای بینی هائی که درک میکنند و می بویند معطر کرده و نه برای کسانیکه اصلا حس شامه اشان را از دست داده اند. بطور خلاصه مرد اعرابی بزنش و یا در حقیقت مولانا بما میگوید برای درک معارف عرفانی و حقایق باید که چشم دل بینا و گوش دل شنوا و مشام جان گویا باشد.

2386      حق، زمین و آسـمان برساخته است            در میــان ، بس نار و نـور افراخته است

نار یعنی آتش و نور یعنی روشنائی افراخته یعنی برپا کرده. خداوند زمین و آسمان را آفریده و در میان زمین و آسمان خیلی چیزها خلق کرده و همه گونه آفریده هائی دارد. آفریده هایی دارد و آفریده های نوری دارد.آفریده های جهنمی دارد و عاطفه های نوری و معرفتی دارد. هر کسی سهم خودش را بر میدارد یعنی آنچه را که در دلش هست بر میدارد.

2387     ایـن زمــیــن را از بــرای خــا کیان            آســـمــان را از مســـکـــن افــــلا کـــان

خاکیان یعنی هر چیزی که روخاک هست از گیاهان و حیوانات و انسانها. خداوند زمین را برای خاکیان آفرید ولی آسمان را برای فرشتگان آفرید. ما انسانها باید سعی کنیم از خاک بافلاک برویم و سعی کنیم از نار به نور برویم. سعی کنیم مثل یک گنجشک ناتوان که بالش با گل و لای آمیخته شده و جلوی پرواز او را گرفته نباشیم. و سعی کنیم که اجازه ندهیم که این گلِ مادیات فساد آفرین بال و پر ما را آنچنان گل آلود کند که ما در همین خاک بمانیم. سعی کنیم این حسدها مال اندوزی های غیر لازم و غیر ضروری و کینه ها را از خودمان دور کنیم و اوج بگیریم و پرواز کنیم و به افلاکیان بپیوندیم و از خاکیان برتر باشیم. ولی همه این کار را نمیکنند.

2388      مــرد سُــفــلــی دشـــمــنِ بـــالا بود            مشــتــریِّ هــر مـــکـــان پــیـــدا بــود

مرد سُفلی (اینجا جنسیت مطرح نیست) یعنی آدم, شخص. دشمن بالا بود یعنی دشمن کسانیست که در مرتبه بالا هستند. مولانا میگوید آن کسانیکه در پائین هستند دشمن کسان بالا هستند و در پائین اقامت دارند. شما سعی کنید به بالا بروید. بعد میگوید هر کسی مشتری و خواهان محل و مقام و جائی هست که انجاست. و هر کسی در مقام و جائی که هست شناخته میشود. و باز هر کسی از روی میل ها و حوس هایشان، جایشان تشخیص داده میشود.

2389      ای ســتــیــره هــیـچ تـو بـرخاسـتی؟          خــویشــتــن را بـهـر کــور، آراســتـی؟

مرد اعرابی بزنش میگوید ای ستیره, ای زنی که پوشیده هستی هیچ وقت بلند شدی که خودت را برای یک آدم کور آرایش بکنی؟ آیا هیچوت این کار راکردی؟ خیر تو هیچوقت این کار را نمیکنی. پس برای یک کوردل هم آرایشهای معنویت اصلا معنی ندارد.

2390      گـر جـهـان را پُـردُرِ مـکــنـون کنم            روزیِ تـو چــون نــبــاشـد چــون کـنـم

درّ مکنون یعنی مروارید پوشیده در صدف. مرد میگوید اگر همه دنیا را برای تو پر بکنم از مرواریدهای دست نخورده پوشیده شده در صدف، اگر روزیِ تو نباشد و نسیب و قصمت تو نباشد، من چکار کنم؟ خدا بیاید و در دست تو بگذارد؟ خیر تو باید خودت بخواهی و صیِاد این صدفها بشوی. تو خودت باید پی گوهر معنویت باشی و تو باید مروارید معنویت را صید کنی و نباید گوشه ای بنشینی که خداوند از دریا بیاید و این مرواریدها را در دامن تو بریزد.

2391      تَـرکِ جـنگ و ره زنی ای زن بگو           ور نــمــی گــویــی ، بـتـرک مَـن بـگو

ره زنی اینجا بمعنی دزدی نیست و در اینجا بمعنی گمراه کردن است. مرد اعرابی میگوید ای زن تو دست از این گمراه کردن من بکش. تو راه حقیقت را میخواهی از من بزنی و من را بگمراهی بکشی. اگر این کارت را ترک نمیگوئی من را ترک کن چون نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.

2392      مـرمـرا چه جـای جـنگِ نـیک وبد            کــیــن دلـم از صــلـحـهآ هــم مــی رمـد

من از این جنگهای بد و خوب بیزارم و اصلا از این جنگ و ستیز بدم میاید و نه تنها از این جنگها بدم میآید بلکه دل من از بعضی صلح ها هم بیزار است.

2393      گــر خَمُش گـردی، وگــرنه آن کنم            کـه همـیـن دم تَــرکِ خـان و مــان کـنم

مرد میگوید بزنش: یا تو ساکت میشوی و اینقدر بمن دشنام و بد و بیرا نمیگوئی و حرفهای نا درست بمن نمیگوئی یا اینکه آن کاری که باید بکنم میکنم.  و آن کار اینست که همین الان خان و مان را از دست تو ترک میکنم. دنباله داستان در قسمت هفتم

Loading

70.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت پنجم

نصیحت کردن  مرد  مر زن را که در فقیران  بخواری  منگر و در کار حق  بگمان کمال نگرو طعنه مزن بر فقر و در فقیران بخیال و گمان بی نوائی خویشتن

در عنوان فوق مرد در حال نصیحت کردن زن خودش است و میگوید که بر فقیران بنظر خواری و پستی نگاه مکن و آنچه که هست،  مربوط بخدا هست و خدا کرده وخواست خداوند را کامل نگر و در کار حق اگر که شکایتی بکنی نشانه اینست که خدا را ناقص می بینی. تو کوشش ها را باید بکنی و آنچه را که داد بپذیری و این چیزی که بتو داده شده حق تو بوده و غیر از این اگر شکایت بکنی تو در واقع داری از خدا شکایت میکنی و نه شکایت از کمبود زندگانی خودت.

2342      گــفـــت ای زن تــو زنــی یــا بـوالــحزن           فــقــر فــخــر اسـت و مــرا بــر ســر مــزن

بوالحزن یعنی پدر غمها. شوهر بزن خودش جواب میدهد و میگوید ای زن تو اینقدر در باره اندوه وحرفهای حزن آور میگوئی که تو اصلا پدر غم هستی یعنی تو غم آفرین هستی. اینکه تو داری از فقر صحبت میکنی، این فقر افتخار است و من را سرزنش مکن. برای زنش توضیح داد که فقری که من ازش صحبت میکنم فقر معنویست ولی فقری که تو از آن حرف میزنی فقر مادیست و این دو فقر باهم خیلی متفاوت هستند. اصولا در عرفان این اصل هست که خداوند این انسان را از این لحاظ فقیر آفریده یعنی خواستار آفریده و از اول که از نیستی بهستی آمده ، آمدنش باین حستی باین دلیل بوده که میخواسته رو بکمال برود. بنابر این کمال را از اول نداشته و در جستجوی کمال از نیستی بهستی آمده. پس در عدم و نیستی که بوده آنوقت از این لحاظ فقیر بوده. وقتی که باین دنیا آمد تازه قدم در این راه میگذارد یعنی که از نظر صفات الهی فقیر است و صفات خوب خداوندی را ندارد و باید در طول عمرش این صفات حیوانی خودش را کنار بگذارد و صفات پاک الهی را بگیرد. پس یک کودکی که متولد میشود از نظر کمال فقیر است اصولا از نظر صفات الهی تهیست و بتدریج باید که پُر بشود و یا اندکی پر بشود از این صفات الهی. یک فرق ذاتی داریم و یک فقرصفاتی. فقر ذاتی آن فقری هست که وقتی یکی بدنیا میاید ذاتش طوریست که خواستار پیشرفت نیست و بطور کلی پیشرفت و ترقی ندارد. صفاتی منظور اشاره بصفات خداوند است که باید بکوشد و صفات خداوند را بشناسد و اینها را یکی یکی بسازد. این فقر چیز مهمی است. حافظ میگوید

                 اگرت ســلطنت فـقـر بـبـخشند ای دل            کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی

یعنی اگر که تو این فقر را داشته باشی سلطان هستی پس تو بسلطنت رسیدی و وقتی سلطنت داری ملک و کشور هم باید داشته باشی و ملک تو از کمترین نقطه زمین تا ماه است یعنی همه جا مال تست. یعنی بی نیازی و استغنا. بعد از خدا میخواهد که فقرش بدهد. میگوید:

       این خوشوقتیِ دولتِ فقرخدایا بمن ارزانی دار         کین کرامت سبب هشمت و تمکین من است

خدایا اگر که این فقر را بمن بدهی و کرامتی بکنی سبب هشمت و شکوهمندی من میشود. پس میبینیم که این فقر معنوی چگونه میشود که نا پسند باشد و یک عارف از خداوند میخواهند که فقر معنوی را خداوند باو عطا کند. کسیکه احساس میکند که فقر معنوی دارد و از خدا میخواهد که این فقر معنویش را هرچه زودتر بر طرف کند و باو روزی معنوی بدهد این از آنچه که معنویت ندارد اندوهگین است و از آنچه که معنویت باو داده شود هیچ وقت سیر نمیشود و از معنویت پُر نمیشود و این باعث کمال است.این یعنی هرچه بیشتر و بیشتر و بیشتر اوج گرفتن. اگر سیر شود که دیگر اوج نمیگیرد.  از نظرمادی هم اگر که این فقرای معنوی وضع مادی آنها خوب نباشد اصلا احساس کمبود نمیکنند. اگر هم  همه دنیا را بآنها بدهی هیچ بروی خودشان نمیآورند و ارزشی هم برای آن قائل نیستند. یعنی از نداشتن این مال دنیا لاغر نمیشوند و بداشتنش هم چاق نمیشوند. آنها در راه خودشان هستند چون توجهشان بسوی معنویت است. تمام این شخصیتهای مادی که بچشم شما میاید همگی پوشالیست و همه آنها ناپایدار است امشب هست و فردا صبح نیست. آن عارف بزرگ قرن پنجم ابوسید ابوالخیر بسیار معروف است و هنوز هم کتابها یش در مکاتب عرفان تدریس میشود. روزی یکی از شاگردانش میاید و باو میگوید که تو خبر نداریکه فلان واعظی رفته بالای منبر و چقدر دارد از تو بد میگوید. گفت در باره من چه میگوید. شاگرد گفت که این واعظ میگوید این ابوسعید ابوالخیرهیچی نیست و مثل پشه میمونه در برابر من و علمش در برابر من یک صدم است. بشاگردش گفت برو و از قول من سلام برسان و با و بگو که ابوسعید ابوالخیر سلام رسانید و گفت که پشه بودنم هم ارزانی شما چون من یک پشه هم نیستم و متشکرم که من را پشه حساب کردی برای اینکه من از پشه هم کمتر بودم. این ها نقش بازی نمیکنند و اینطور هستند و اینطور اندیشه میکنند.

2343      مــال و زر سَـر را بُود هــمــچــون کلاه            کَــل بــود او ، کــز کُــلَــه ســـازد پــــنـــاه

کَل یعنی کچل. میگوید این دارائی و این طلاها و مالها و گوهر هائی که دارید اینها مثل کلاه ایست که یک کچل بر سر خودش میگذارد. چرا یک کچل کلاه بر سر خودش میگذارد؟ برای اینکه سر قشنگی ندارد. اوسرش را میپوشاند که مردم کچلی او را نگاه نکنند و دارائی و مال جمع میکند که مردم به  طلاها و گوهرهایش نگاه کنند.

2344      آنــکِ زلــفِ جــعـد و رعــنــا بــا شـدش            چــون کــلاهش  رفــت، خــوشــتــر آیدش+

جعد یعنی موهای پیچ پیچ و چین شکن دار. رعنا هم یعنی زیبا.  میگوید: برعکس کسی که زلف و موهایش مجعد و پر چین و شکن و زیبا اگر کلاه هم از سرش بیافتد خوشحال تر میشود برای اینکه تازه آنموقع موهای قشنگش پیدا میشود بر عکس اولی که میخواست خودش را زیر کلاه مخفی بکند. این مال دنیا پوشاننده نقص هاست.وقتیکه یکی این مال دنیا را دارد، هیچکدام از عیوبات او را نمی بینند و میگویند او که عیبی ندارد و از هر لحاظ انسان خوبیست.

2345      مـــردِ حـــق بـــاشــــد بـمـــانـــدِ  بصـــر           پس بـــرهـــنــه بِـه کـــه پــوشــیـــده نظـــر

بصر اینجا بمعنی چشم دل است. کلمه برهنه منظور بدون پوشش است برعکس پوشیده که بعد آورده و نظر هم باز بمعنی چشم دل. مولانا کرارا پیوستگی انسان کامل رابا معرفت الهی تشبیه میکند بچشم دل یا بنظر. اینجا میگوید : مرد کامل چشم دلش بازو روشن است و این معرفت حق را دارد می بیند. چنین چشمی بهتر است که باز باشد. آن چشم برهنه باشد بهتر است از اینکه پوشیده باش. مال دنیا وقتی از حد خودش بگذرد باعث پوشیده شدن چشم دل مرد حق نمیشود. او چشم دلش را بسوی حق همیشه باز نگه میدارد. این مالهای غیر ضروری دنیا باعث پوشیدن این چشم دل میشود.

2346      وقــت عــرضـه کـردن آن، بـرده فروش             بــر کــنـد از بــنــده ، جــامۀ عـیــب پــوش

میگوید: یک برده فروش وقتی برده خودش را میخواهد در بازار برده فروشان عرضه بکند لباسش را میکند که خریدار را بهوس بیاندازد.

2347      ور بــود عــیــبــی بــرهــنه کــی  کــنــد             بــل بــجــا مــه ، خــودعـه ای بــا وی کند

حالا اگر این کنیزک عیبی در بدن داشته باشد کی برهنه اش میکند. بلکه برای پوشاندن آن عیب لباس بتنش میکند. آن صاحب کنیزک بخریدار گوشزد میکند که برای این لباسش را نکندم چون این کنیزک خجالتیست و اگر لباسش را بکنم از تو هم در اثر خجالت فرار هم میکند و این خدعه ایست که در مصراع دوم آمده.

2348      گـویـد این شـرمنده است از نــیــک و بـد            از بــرهـــنـــه کـــردن ، او از تـــو رَمَــــد

برده فروش میگوید این بنده بسیار خجالتیست و برای اینکه از تو فرار نکند من لباسش را نکندم. همینطور که لباس عیب بدن را میپوشاند آن دارائی های فساد آفرین هم پوشاننده عیب است و عیب وجود شخص را میپوشاند.

2349      خــواجـه در عــیـبســت غـرقه تا بگـوش            خـواجـه را مـالســت و مـــالش عـیـب پـوش

اینقدر عیب دارد مثل کسیکه درلجن فرو برود، او هم فرو رفته در لجن زار عیب و نقص ولی مال دارد و این مال عیب پوش است و ما عیبش را نگاه نمیکنیم. برای اینکه بیشتر مردم ظاهر بینند و سطحی نظر و فقط ظاهر را نگاه میکنند. اگر دقت کنید خواهید دید که این سطحی نظری چه گرفتاریهائی بوجود میاورد. چقدر دوستیها بر اساس پول حاصل میشود. چقدر ازدواجها بر اساس این پول صورت میگیرد. بسیار داماد خوبیست و یا بسیار عروس خوبیست چون ثروتمند است و ببینید که این دوستیها و ازدواجها که بر اساس پول انجام میگیرد چطور پایدار نیست و بعد از مدتی متلاشی میشود. در بیت فوق میگوید خواجه سرتا پا در عیبهایش پوشیده شده ولی سطحی نگران بخاطر ثروت او آن عیبها را نمی بینند.

2350      کــز طــمــع عــیـبــش نـبـیـنـد طــامــعی             گشـت دلــهــا را طَـمَــعــهــا  جــامــعــی

طامعی یعنی یک طمعکار. جامعی یعنی چیزیکه مشتمل بر همه بشود. میگوید: طمعکار و یک آزمند و یا یک حریف و یا یک سطحی نگر که بردارائی و ثروت صاحب ثروت چشم طمع میدوزد و عیب طمعکار را نمی بیند زیرا چشم طمعکار به مال اوست و فقط به مال او خیره شده. طمع چشم را کور میکند و نمیگذارد آنچه که هست دیده شود. عیب متمولهای بی صیرت را هم نمیتواند ببیند. البته ثروتمندان با صیرت هم هستند و در اینجا صحبت از بی صیرتان است. متاسفانه در دنیا و در جوامع اصولا ثروتمندان طمع کار هستند و بیک جامعه ای که نگاه میکنی می بینی همه یک جورهائی طمعکار هستند و این طمعکار بودن باعث گرفتاری جامعه است. پس چه باید کرد؟ باید که این طمع را مهار و کنترل کرد وگرنه اکثراّ طمع کار هستند.

2351      ور گـدا گــویــأ ســخــن چــون زرّ  کان             ره نــــبــــاشــد کــــالــــۀ او در د کـــان

زرّ کان یعنی طلای معدن. کاله یعنی کالا. مولانا میگوید که مردم به عیوب یک ثروتمند توجه ندارند و هرچه او بگوید از او میپذیرند. هرچه غلط بگوید باز هم از او میپزیرند برای اینکه گوششان حرف او را نمیفهمد و فقط چشمشان پول او را میبیند. اما برعکس اگر یک شخص نداری سخنانی مثل طلای ناب هم بگوید اصلا و کلا خریدار ندارد. سخن او را اصلا گوش نمیکنند که بفهمند. اگر گدائی سخنان بسیار نقض و لطیف و درست و پند و اندرز باشد اینها بگوششان نمیرود چون میبینند که پولدار نیست.

2352     کـــار درویشــی وَرایِ فــــهــــم تســـت              ســوی درویشـی بـمـنگر سُسـت سُسـت

مولانا بر میگردد بداستان و شوهر میگوید این درویشیی که من از آن صحبت میکنم یعنی این فقیری معنوی که دارم میگویم ورای فهم تست و فهم تو بآنجائی نمیرسد که آن چیزهائی که من میگویم بفهمی زیرا ما فوق درک تست. بمنگر یعنی حتما نگاه نکن.سست سست یعنی با تاخیر. شوهر ادامه میدهد: ای زن این درویشی و فقر معنوی که من میگویم ورای فهم تست و حالا اگر نمیفهمی باین فقیران هم بچشم تحقیر نگاه مکن.

2353      ز آنک درویشـان وَرایِ مُــلــک  و مال             روزیــــی دارنـــد ژرف ، از ذوالــجـلا ل

ژرف بمعنی عمیق است ولی در اینجا بمعنی بسیار گسترده و زیاد. ذوالجلال یعنی خداوند صاحب شوکت. شوهر میگوید: باینهائی که تو فکر میکنی فقیرند بتحقیر نگاه مکن زیرا که این صاحبان مقام فقر معنوی، اینها برتر از مال دنیا یک چیزهای دیگر هم دارند و یک روزی دیگری هم دارند و آن روزی آنها روزی معنویت است که از بارگاه الهی بآنها میرسد. آن چیزی که خداوند بانها داده بالاتر از ملک و مال است و این استغناست و بی نیازی. همین نخواستن خودش بی نیازیست و این نخواستن زندگی را برای آنها آسان میکند. از بایزید بسطامی پرسیدند تو که اینقدر بخدا نزدیک هسنتی، از خداوند چه درخواست داری؟ جواب داد از خدای خودم خواستم که مرا کمک کند که هیچ چیزی از او نخوا سته باشم. این مفهوم استغاست و او بی نیاز است. او در حال و حوای شور و جذبه و هیجانیست که خیلی بالا تر از پول و ملک و سلطنتهاست.

2354      حــق تــعـــالـــی عــادلســت و عــادلان            کِــی کــنـنـد اسـتـمــگری بــر بــی  دلان

استمگری همان ستمگریست و ظلم کردن. بی دلان یعنی عاشقان حق و حقیقت. کسانیکه دلشان رفته بعشق حقیقت الهی.  بزن میگوید که خداوند دادگرست و عادل. دادگران هم باین درویشان و فقیران معنوی ظلم نمیکنند. خداوند کی بر آنها ظلم میکند؟  خداوند هیچوقت بر عاشقان خودش ظلم نمیکند. مولانا میگوید گرچه این درویشان ظاهرا بنظر تو فقیر هستند، پروردگار روزی ژرف و بی نیازی را بآنها میدهد و آنها را محروم نمیکند.

2355      آن یــکــی را نـعــمــت و کــالا  دهــنـد            ویـن دگــر را بــر ســرِ آتــش  نــهــنـــد

خداوند چنین کاری نمیکند که بیکی نعمت و مکنت و مال و ثروت  بدهد و یکی را هم در آتش بدبختی بسوزاند. این کار خداوند نیست. اکثر مردم میگویند که چرا خداوند بان یکی میدهد ولی بما نمیدهد. مولانا بکسانیکه اینطور فکر میکنند نفرین میکند.

2356      آتشش ســوزد کــه دارد ایــن  گُــمـــان            بــر خـــدایِ خـــالـــقِ هـــر دو جــهـــان

میگوید آن کسیکه اینطور فکر میکند که خدا خواسته است که یکی غوطه ور در ناز و نعمت و دیگری بنان شب محتاج، خداوند او را در آتش بسوزاند. مولانا اینقدر مطمئن است در باره این نفرینی که میکند. وقتی دیده میشود که یک عده ای بسیار ثروتمند و یک عده ای هم فقیر، این دست خدا نیست و بعلت تقسیم غیر عادلانه ثروت در دنیاست. این تقسیم غیر عادلانه بدست خود مردم انجام شده و نه مشیّت الهی. زور مندان ثروت دیگران را میگیرند که خودشان ثروتمند میشوند. مردم افریقا که در فقر فراوان زندگی میکنند بخاطر آن الماسیست که زیر پای آنهاست. نیرومندان میایند و آن الماس را میبرند و چیزی هم بساکنین نمیدهند.

2357      ” فــقـر فَـخری از گــزافسـت و مجاز            نَــی ، هـــزاران عــزّپــنــهانـست  و ناز

پیغمبر اسلام برای اولین بار گفت ” الفقرُ فخری” . خیلی ها معنی این حرف پیغمبر را نفهمیدند و خیال کردند که کنار کوچه نشستن و دست دراز کردن یک افتخار است. پیغمبر اسلام هیچوقت این حرف را نزد که کنار کوچه بنشین و گدائی کن. او گفت اگر خداوند بمن فقر معنوی بدهد آنوقت این فقر برای من افتخار است. هنوز هم بعد از هزارو چهارصد سال یک عده ای گفته پیغمبر را اشتباه فرض میکنند. مرد اعرابی بزن اعرابی میگوید که تو خیال میکنی که این حرف بیهوده گفته شده و از گزافه سرائیست؟ مجاز یعنی غیر حقیقی است ؟ نه اینطور نیست بلکه هزاران عزّت و هزاران ناز درش پنهان است. عزّ یعنی عزت و نازدر اینجا همان استغناست و نداشتن نیاز است.

2358      از غضــب بــر مــن لــقــبــهـا  راندی            یــار گــیــر و مــار گــیــرم  خـــوا نــدی

یار گیری یعنی تو میخواهی دوست پیدا کنی. مرد ادامه داد و گفت ای زن تو بمن گفتی که من افسونگرم مثل مار گیرها و دنبال دوست پیدا کردنم! نه اینطور نیست و تو از خشم و غظب این عناوین و لقبها را بمن نسبت دادی. من مارگیر نیستم و یارگیری هم تو میگوئی نیستم.  اگر یار گیر باشم یاری میگیرم که بر معنویت من اضافه کند، یاری نمیگیرم که من از پول او استفاده کنم.

2359      گــر بــگـــیــرم مــار ، دنــدانش کـنــم             تــاش از ســتـر کــوفــتــن ایــمــن کــنــم

اگر مار گیر باشم و ماری بگیرم، دندانهایش را میکشم که دیگران او را بخاطر زهرش نکشند. اگر افراد مارصفتانی را بگیرم برای این میگیرم که صفت مار بودنشان را من از آنها خذف بکنم تا بتوانند زندگی کنند. چگونه صفت مار بودن را میشود از یک انسان گرفت؟ من با او کاری میکنم که آن صفت زشتش را از اوبگیرم.

2360      ز آنکِ آن دنــدان عَـدوِّ جـــانِ اوســت             من عـدو را مـیـکُـنم زیــن عـلـم  دوسـت

عـدوّ و عدو هردو یکیست و یعنی دشمن. اگر کسی در این دنیا دندان زهر آلودی دارد یعنی اندیشه ای دارد که مثل زهر مار بمردم آسیب میرساند و دیگران را زهری میکند و آنها را هلاک میکند سعی کن آن زهر را از او بگیری و براه راست هدایتش کنی و او را در راه معنویت و طریقت بگذاری. این انسان مضر را مفیدش کن و این دشمن را بدوست تبدیل کن.

2361     از طـمـع ، هـر گـز نـخـــانم من فسون            ایـن طــمع را کرده ام مــن ســر نــگــون

فسون کوچک شده افسون است. زن اعرابی گفته بود که تو افسون میکنی بامن و مردم. مرد اعرابی جواب میدهد و میگوید : من این افسونی که میکنم از طمعکاری نیست ونمیخواهم چیزی از این افسون کردنم ببرم بلکه میخواهم بهره ای بآنها بدهم و آنها را براه خوب ببرم. من اصلا این طمع را مهار کرده ام. سرنگون کردن در اینجا منظور از بین بردن و واژگون کردن است.

2362      حــاشَ لله طــمعِ مــن از خـلــق نیست            از قــنــاعــت در دل مــن عــالــمــیســت

حاشَ لله یک اصطلاهی هست به این معنی که پناه برخدا و یا خدا نکنه مردم در مقابل حرفهای نا روائی که میشنوند میگویند حاش لله، پناه بر خدا. منظور اینست که من این طوری که تو میگوئی نیستم و از دروغگوئیهای تو بخدا پناه میبرم. من طمعکار نیستم و من قانع هستم. این قناعت در دل من است ببزرگی یک جهان و باندازه یک جهان. زن تو این چیزها را نمیفهمی.

2363       بـــر سـرِ اَمــرود بـُـن بــیــنی چُـنـان            زان فـــرود ا تــا نـــمـــانَـــد آن گُـــمــــان

امرود یعنی گلابی، از زبان پهلوی ساسانی گرفته شده و از اول امروت بوده بعد در این زبان دری ما شد. بن هم بمعنی درخت است پس امرود بن یعنی درخت گلابی. از وقتی بالای درخت گلابی رفته ای  اینطور می اندیشی  از درخت پائین بیا تا این چنین گُمان غلط نکنی. یعنی چه. مولانا از داستانی میگوید که یک زنی بود در پنهان از شوهرش عاشق یک مردی شده بود. در آن زمان بمردی که رابطه نا مشروع با یک زن شوهر دار پیدا میکرد مول میگفتند. روزی شوهرش را برداشت برد توی یک باغ و به مول هم گفت برو پشت درخت گلابی و خودت را پنهان کن. بعد بشوهرش گفت تو همین جا باش تا من بروم بالای درخت گلابی و چند تا گلابی بچینم و برایت بیاورم. شوهر گفت خوب پس برو. زن رفت بالای درخت گلابی. وقتی از درخت بالا رفت شوهرش هم زیر درخت ایستاده بود و بشوهرش گفت: خجالت نمیکشی و با یک مردیگری داری همجنس بازی میکنی؟؟ شوهر گفت اینجا مردی نیست زن گفت چرا من از این بالا دارم میبینم و مشخصات مل را برای شوهر تعریف کرد و گفت خیال میکنی که من نمیدانم؟  شوهر گفت تو بالای این درخت رفتی و چون بلند است سرت گیج رفته بیا پائین تا واقعیت را ببینی. زن آمد پایین دید کسی در کار نیست. زن گفت پس حالا تو برو بالای درخت وقتی مرد ببالای درخت رفت مُل را صدا کرد و با او مشغول عشق بازی شد. مرد از بالای درخت گفت ای زن خجالت نمیکشی این مرد کیست که داری با او عشقبازی میکنی؟ زن گفت اینجا مردی نیست بیخود مگوی. مرد از بالای درخت گفت چرا من دارم او را میبینم. زن گفت نه تو رفتی بالای درخت گلابی و سرت گیج رفته بیا پائین تا تو چنان گُمان و تصوری نداشته باشی. حالا مولانا این را آورده. که مرد اعرابی بزن خودش میگوید تو آنچه در باره من میگوئی فقط گمان و تصور تست ،و برسر امرود بن بینی چنان،

2364      چـون تـو بـرگردی و سـرگشـته شوی            خــانــه را گــردنــده بـیــنــی ، وان تـوی

در قدیم بخانه میگفتند سرا و به اطاق میگفتند خانه. مرد اعرابی میگوید تو وسط اطاق(خانه) ایستاده ای و داری دور خودت میچرخی و پس از اندکی تو خیال میکنی که اطاق دارد دور سرت میچرخد. اطاق سر جایش هست و این تو ای که داری دور میگردی. همین طورگمان و تصوراتی که تو داری اینطوری نیست وعیب از توست. بسیاری از گرفتاریهای زندگی و ناراحتی های بین انسانها که بوجود میاید برای اینست که دور خودمان میچرخیم و خیال میکنیم که این زندگیست که دارد دور ما میچرخد و حقیقت را نمی بینیم.

دنباله داستان در قسمت ششم

Loading

69.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت چهارم

2315     زن بر او زد بانگ، کای ناموس کیش            مــن فســون تـو نـخـواهــم خــورد بیش

ناموس یعنی آبرو ولی ناموس کیش یعنی کسیکه ظاهرا خودش را در بین مردم خوب و دانا جلوه بدهد ولی در باطن اینگونه نباشد. میخواهد بهر صورت برخ مردم بکشد که من خیلی آبرو مندم، از نظر دانش، فهم و درک و هرچه شما تصور کنید من هستم. این شخص را میگویند ناموس کیش. این ناموس کیش نشان میدهد که سراپا معنویت است ولی در واقع دنیا پرست است و در فکر چیزهای دنیاست.  زن بشوهرش فریاد میزند که ای ریا کار من دیگر گول افسونهای تو را نمیخورم و حرفهای تو را نمیپذیرم برای اینکه میبینم که حرفهای تو حقیقت ندارد و یک اشاره ای هم هست که در عرفان هم آمده که آن عارفان واقعی به مریدان خودشان توسیه و سفارش میکنند که ای کسانیکه آمده اید معرفت و معنویت فرا گیرید چرا هرچه میگوئید، آنچنان نیستید و چرا هرچه میگوئید بدان عمل نمیکنید. تا شما صورتتان با سیرتتان با هم یکی نشود یعنی ظاهرتان با باطنتان یکی نشود شما نمیتوانید از منِ مراد مرید باشید و چیزی بطلبید و درکش کنید. شما اول خودتان را باید ظاهر و باطنتان را مثل هم و یکنواخت بکنید و ناموس کیش نباشید.

2316     تُــرَّهــات از دعــوی و دعــوت مگـو            رو سـخــن از کـبـر وز نــخــوت مـگـو

ترهات یک کلمه عربیست و جمع ترّه است. این جاده های فرعی باریکی که از شاهراه های اصلی جدا میشود تُرّه میگویند. حالا هروقتی هم یک کسی از آن مهور حقیقت دور شود، منحرف شود و بآن جاده های انحرافی برود میگویند به تُرّه رفته و حرفهائی را که میزند تُرّهات است و اصولی و از روی حقیقت نیست. دعوی یعنی ادعای باطل کردن با سر و صدای زیاد و توخالی. کلمه دعوت در اینجا اشاره است به مرد اعرابی که زن خودش را به قناعت دعوت میکند. کبر بمعنی خود بزرگ بینی و درست برعکس فروتنیست است. نَخوت یعنی خودپسندی. زن اعرابی خطاب بشوهرش میگوید: این صحبتهای تو از جاده اصلی خارج است و اینها تُرّهاست و دعوتی را که میکنی بقناعت حقیقت ندارد چون دیگرسخن از بزرگ بودن خودت که ناشی از خودپسندیست دیگر نگو چون اصلا مورد پسند نیستی.

2317     چـنـد حـرفِ طُــمطُــراق و کار و بار؟           کــار و حــال خـود بــبــیــن و شرم دار

طمطراق یک کلمه ترکیست  و ترکیبست از دوتا اسم صوت، مثلا اگر سقفی پائین بریزد طُم صدا میکند. وقتی دو چیز بهم میخورد طاق صدا میکند. در دستور زبان فارسی هیچ معنی ندارد و باین کلمه میگویند اسم صوت. این دو اسم صوت را در زبان ترکی آورده اند و یک کلمه طمطراق درست کرده اند. اما کار و بار ترکیبی از دو کامه است یکی “کار” بمعنی کار روزانه که مردم انجام میدهند نیست. در لغت کار بمعنی حاصل ثمر هم هست. بار هم تعغیر شکل یافته بَر است و بَر هم بمعنی میوه و ثمر بنابراین کارو بار یعنی چیزی که حاصل میشود و بدست میاید. زن میگوید تو شوهر چقدر از حرفهائی که فقط صداهائیست که هیچ معنی و مفهومی ندارد میزنی و از کار وبار خالیست، تو بخودت نگاه کن و وضعیت خودت را خوب ببین و خجالت بکش.

2318     کــبــر زشت و از گـدایـان زشـت تر            روزِ ســرد و بــرف و آنــگه جــامه تـر

زن میگوید این خود بزرگ بینی و تکبری که داری یک چیز زشتی هست مخصوصا برای کسیکه مثل تو گدا باشد و بخواهد تکبر و خود بزرگبین خودش را برخ دیگران بکشد. این مثل اینست که یک زمستان سردی باشد و برف سنگینی باریده باشد و جامه و لباس تو هم تر شده و خیس شده باشد و تو بگوئی های های چه روز خوبیست در حالیکه از سرما داری میلرزی. تو یک همچو حالتی را داری.

2319     چــنــد دعـــوی و دَم و بــاد و بروت            ای تـرا خــانه چو بَــیــتُ الـعـنــکــَبـوت

دعوی قبلا گفتیم یعنی ادعای تو خالی. دَم یعنی سخن و بادو و بروت دوکلمه است باد و  بروت یعنی سبیل پس بادو بروت یعنی کسانیکه از خود بزرگبینی باد به سبیل خودشان میاندازند. بیت العنکبوت یعنی آن تارهائی که عنکبوت دور خودش میتند. در دنیا نا پایدار ترین خانه ها خانه عنکبوت است برای اینکه یک فوت که میکنی تمام تارهای عنکبوت متلاشی میشود. زن زندگی شوهرش را تشبیه میکند بخانه عنکبوت. فراموش نشود که حرفهای زن ، واقعا از مولاناست که بزبان زن بیرون میاید. مولانا این حرفها را بکسانی میگوید که دعوی تو خالی دارند و باد و بروت دارند در حالیکه خانه شان مثل خانه عنکبوت است.

2320     از قنــاعــت کِـی تو جان افــروخـتی            از قـــنــاعـــتـها ، تـــو نــام آمـــوخــتــی

جان بمعنی روح است و افروختن بمعنی روشن کردن است. جان افروختی یعنی روحت را فروزان کردی. تو میگوئی که من قانعم و قناعت چیز خوبیست ولی تو کی بود که روح خودت را با قناعت روشن کردی و جان و روحت را با قناعت بر افروختی و روشنی بخشیدی؟ نه هیچوقت، روح تو تاریک است. تو از قناعت اسمش را یاد گرفتی.

2321     گـفـت پیغـمبر قناعـت چیسـت؟ گنج             گـنــج را تــو وا نــمــی دانـــی ز رنـــج

از پیغمبر منظورش پیامبر اسلام است. البته این دلیل این نیست که پیامبر مسیحیت این مطلب را نفی میکند و سخنان همه پیامبران از یک ماخذ آمده و همگی با یک هدف آمده اند. پیغمبر ازاطرافیان خودش می پرسد که بمن بگوئید قناعت چیست، خودش جواب میدهد و میگوید قناعت گنج است. در مصراع دوم وا نمیدانی یعنی تشخیص نمی دهی و فرق نمیگذاری و یا باز نمیشناسی. تو دنیا پرستی و دنیا پرستی رنج دارد و تازه اینکه دنیا پرستی را دوست هم داری! هی بیشتر و بیشتر میپسندی و هی بیشتر و بیشتر و بیشتر رنج میبری و آخر سر پولهایت را میشماری و میگوئی فلان مبلغ پولم بیشترشد. تو درواقع گنج پیدا نکردی و در واقع داری رنجها را افزوده میکنی.

2322     این قنـاعـت نیســت جـز گـنـج روان             تــو مــزن لاف،ای غـــم و رنــج روان

گنج روان اشاره بدو معنی است. یکی بمعنی گنجهای قارون است که بسیار زیاد بود. و وقتی حضرت موسی از او خواست که از هر خمره طلا یک سکه بده به نیازمندان و آنها را سیر کند ولی او از دادن امتناع کرد و خداوند هم قهرش را فرستاد و خودش با گنجش بزمین فرو رفتند. معنی دوم گنج روان یعنی گنجی که روان و رایج است و در بازار میگردد. هردو معنی صادق است. لاف زدن یعنی خودستائی توخالی کردن.  رنج روان یعنی کسیکه وجودش و هم نشینی اش باعث رنج روان آدم است. بعضی از افراد هستند که با صحبتشان که میشینی روح و روان انسان را تازه میکنند و برعکس کسانی هم هستند مصاحبت و پانشینی آنها روح و روان انسان را رنج و عذاب میدهند. زن میگوید این قناعتی که در بیت قبل ذکر شد چیزی نیست مگر همان گنج قارونی که سر شار از طلا بود و تمام شدنی هم نبود و اگر قناعت بکنی گنجی پیدا کردی که هیچوقت تمام نمیشود و مثل گنج قارون پر از فراوانیست. حالا چرا کسیکه قناعت میکند مثل اینکه گنجی است که تمام نمیشود، برای اینکه طبع او دیگر عوض شده و دیگر علاقه به گنج قارونی ندارد و احساس نیازی بآن نمیکند چون گنج دیگری را پیدا کرده که دیگر نیازی به گنج قاورونی ندارد. سعدی میگوید:

چشم تنگ دنیا دوست را        یا قناعت پر کند یا خاک گور

2323     تو مـخــوانم جفـت ، کــمتـر زن بغل             جــفــت انــصـافـم، نـــیـــم جـفــتِ دغـل

جفت یعنی شوهراست، چون شوهر کفت تو جفت من هستی. بغل زدن دو معنی دارد، یکی در آغوش گرفتن و یکی هم بمعنی مسخره کردن. دغـل یعنی حیله کار. زن اعرابی بشوهرش میگوید تو من را همسر خودت خطاب مکن و مرا کمتر فریب بده و این حرفهائی که بمن میزنی در واقع تو داری من را مسخره میکنی. من جفت انصاف و بی ریائی و حقیقت هستم و نه جفت مرد دغل.

2324     چـون قــدم با مــیـر و با بَگ میزنی             چــون مــلــخ را در هــوا رگ مــیـزنی؟

در اول هردو مصراع چون آورده. کلمه چون در جاهای مختلف معانی مختلف دارد. چون مصراع اول یعنی وقتیکه. چون در مصراع دوم یعنی چرا و چگونه. میر یعنی رئیس بزرگ و سرور و سالار. بگ وبک هر دو ریشه ترکی دارند و یعنی سالار و بزرگ. قدم زدن باکسی یعنی خودشان را با آنکس هم تراز دانستن. زن میگوید ای شوهر تو که مدعی هستی که با میران و بزرگتران هم تراز هستی برای اینکه آنها هم اهل قناعت و انصاف هستند و تو هم هستی، پس چرا یک ملخ را که در هوا پرواز میکند شکارش میکنی و از گرسنگی میخوری؟ رگ میزنی یعنی شکار میکنی. تو خودت را با آنها هم تراز نبین، تو از شدت گرسنگی حتی به یک ملخ بی مزه در هوا هم راضی هستی.

2325     بــا ســگـان از اسـتخوان در چالشی             چو ن نــیــی اِشــکــم تُــهی در نالــشـــی

در چالش بودن یعنی در جنگ و گریز بودن. چون نیی یعنی چون تو مثل یک نی هستی که شکمت خالیست و مثل نی که ناله میکند تو هم داری ناله میکنی. تو میخواهی استخوان از دهن سگها بگیری با این همه غروری که داری. تو مثل نی درونت خالیست و از شکمِ خالیت در نالش هستی. تو که خودت را اینطور پیش من نشان میدهی تو دغل کاری.

2326     سویِ من منگربخواری سست سست            تــا نــگــویــم آنــچ در رگـــهـــای تســت

سست سست یعنی خیلی پست شمردن و حقیرِ حقیر شمردن. اینقدر من را خوار و حقیر نشمار. در رگهای تست یعنی در باطن تست.  میگوید بمن با دیده حقارت منگر و مرا خوار مشمار و الا من باطن تو را فاش میکنم. آنچه که تو در باطن داری من میدانم و آن را برملا میکنم.

2327     عـقل خـود را از من افزون دیده ای            سرّ مــن کــم عــقــل را چـــون دیده ای

چون در مصراع دوم یعنی چگونه. میگوید تو اینقدر لاف میزنی و دروغ میگوئی و عقل خودت را بیشتر از من میدانی وگرنه من را نصیحت نمی کردی. کسانیکه دیگران را نصیحت میکنند بدون اینکه از آنها خواسته شود خودشان را خیلی از دیگران بالا تر میدانند وگرنه هیچوقت کسی را نصیحت نمیکردند. حالا بگو ببینم ای شوهر، منِ کم عقل را چگونه آدمی دیده ای. تو فکر میکنی که من چگونه هستم تو که خیلی عقل داری! معلوم است که مرا واقعاّ نشناخته ای که میگوئی من عقلم کم است. مصراع دوم اشاره دارد به پندار و گُمانی که در روزگارهای گذشته پدر سالاری و مرد سالاری خیلی فراوان بود، بیشتر پدرها و مردها خودشان را عاقل میدانستند وآن جوانها را و یا زنان را بی عقل. حالا هم مرد سالاری در خانواده ها  پیدا میشوند. این مرد سالار ها نه تنها عقل خودشان را برتر میدانند بلکه همه چیز خودشان را بر تر میدانند.

2328     هـمـچو گــرگِ غافل اندرمــا مــجه            ای زنــنــگ عــقــلِ تـــو بـی عــقــل بـه

اندر ما مجه یعنی بمن حمله مکن. مجه فعل امر است از مصدر جستن. ادامه میدهد و میگوید ای شوهر مثل گرگهای نادان بمن حمله مکن. اگر کسی دیوانه باشد و بی عقل آنوقت عقل او از عقل تو بیشتر است.

2329     چونک عـقـل تو عقـیـلۀ مردم است            آن نه عـقـل اسـت آن، که ماروکژدم است

عقیله آن طنابیست که زانوی شتر را با آن میبندند برای اینکه شتر را زمین گیر کنند و فرار نکند. میگوید از آنجا که عقل تو باعث مزاحمت مردم و بند بستن و عقیله پای مردم است که در زندگی پیشرفت نکنند تو نباید اسم آن را عقل بگذاری تـو که میگوئی عقل دارم، در واقع عقل نداری و آنچیزی که تو داری مار و کژدم است. تو اشکال کارت اینست که عقل را با عقیله اشتباه میکنی. عقل موجب آسایش است ولی مار و کژدم موجب آزار و رنج و مرگ است. سنائی غزنوی شاعر عارف قرن هشتم پیشوای شاعران عارف لقب داده شده. میگوید عقل را از عقیله باز شناس – نبود همچو فربهی آموس. فربهی یعنی چاقی و آموس یعنی ورم کردن. میگوید هرکس که ورم کرده چاق نیست شاید بیماری او را چاق کرده. همینطور که ورم با چاقی فرق دارد عقل هم با عقیله فرق دارد. همه اینها پیامهای مولاناست که از زبان زن اعرابی میگوید و برای اینست که ما خودمان را بشناسیم. اینهمه که در عرفان توسیه میشود به خودشناسی و خود آگاهی برای ایستکه بخودت بیائی که آیا عقل داری و یا عقیله. با خودت راست و صاف باش. چیزی در وجود انسان هست باسم وجدان و این وجدان را همه دارند چون با آن بدنیا آمده اند. اینکه میبینید بعضی ها بیوجدان بآنها خطاب میشود، او بی وجدان نیست. یا وجدانش را میپوشاند و یا نا دیده میگیرد و یا وجدانش بخواب است. حالا این وجدان وقتی که بیدار است بهیچ عنوان نمیتوانی گولش بزنی. تو اگر همه را گول بزنی وجدانت را نمیتوانی گول بزنی. اگر داری کار بدی میکنی وجدانت بتو میگوید که نکن ولی تو گوش نمیدهی و بکار بدت ادامه میدهی.

2330     خصـمِ ظـلـم و مــکــر تو، الله بــاد            مــکـــر عـقـل تـو ، زمــا کـــوتــــاه  بــاد

خصم بمعنی دشمن است. ای شوهر تو داری بمن ظلم میکنی. دشمن این ظلم تو ونیرنگ بازی تو خدا باد و خدا جوابتو بده. و خداکند که این باصطلاح عقل تو از ما دور باشد چون این عقل تو ما را بجائی نمیرساند. از همان جائی هم که هستیم مارا رانده میکنی. پیام مولانا در اینجا اینست که آن شیخهای ریاکار دروغین که این ساده لوحان را صید میکنند و دور خودشان جمع میکنند و میگویند ما مراد هستیم و شما باید مرید ما باشید. این ما هستیم که میتوانیم تو را بجائی برسانیم. ما میدانیم که تو چه باید بکنی و چه نباید بکنی. میگوید که خداکند که ما از اینگونه شیخها و اینگونه عقلها دور باشیم

2331     هـم تو ماری هـم فسونگرای عجب            مــار گــیــر و مــاری ای نـــنــگ عرب

فسونگر کوچک شده افسونگر است, افسون یک وردی هست که جادو گران میخوانند. زن میگوید تو افسونگری هستی که در خانه مار افسون میخوانی و آن مار را جادو میکنی و افسون میکنی و از سوراخ مار به بیرون میکشی و مار را میگیری. ای عجب تو خودت هم مار هستی. هم تو ماری هم فسونگر. تو هم ماری و هم آن جادوگری که مار را افسون میکند و از سوراخ بیرو میکشد. این خیلی عجب انگیز است که هم مار باشی و هم مار گیر. تو باعث ننگ عرب هستی.  مولانا آن شیخهای شیطان صفت را که ساده دلان را بنفع خودشان افسون میکنند و طوری آنها را در بند میکنند که آنها دیگر راه باز گشت بجای اولیه خورا هم نداند

2332     زاغ اگـر زشتی خــود بشـنـاخـتــی            هـمـچـو بــرف از درد و غـم بگـداخـتــی

زاغ بکلاغ سیاه میگویند. بنظر بعضی ها خیلی پرنده زشتی هست. میگوید که اگر این زاغ میدانست که چقدر زشت هست از غم زشتیش مثل برف ذوب میشد. بگداختی یعنی ذوب میشدی.

2333     مـرد افسـونـگـربـخـواند چون عـدو            او فـســون بر مـار، مـار افـسـون بــر او

عدو یعنی دشمن. بخواند منظور افسون بخواند. میگوید یک مرد مار گیرافسونگر بر مار افسون میخواند و او را از سوراخش بیرون میکشد و خودش تحت افسون این مار است. پیش از آنکه افسونگر مار را افسون بکند یعنی مار مارگیر را خواهان و طالب مار کرده که آمده خودش را بزحمت انداخته و حالا مار را میگیرد. در واقع اول مار، مارگیر را افسون کرده بعد مارگیر دارد مار را افسون میکند. اینجا مولانا روابط بین ساده لوحان و افسونگران دو پا را با هم مقایسه میکند. آنهائیکه شیفته میل و هوس شیطانی خودشان میشوند و بدنبال این میل و هوس شیطانی میروند، فکر میکنند آن چیزی را که میخواسته اند آنها را شکار کرده اند.  خیر!!  میل و هوس ها آنها را شکار کرده است. میل و هوسها بدل اینها راه یافته و اینها را بخطر انداخته.

2334     گـــر نـبـودی دامِ او افــسـونِ مــار            کِـی فـســونِ مــار را گـشــتـــی شـــکــار

دامِ او یعنی دام افسونگر. فسون مار یعنی افسون مار. اگر افسون مار برای آن افسونگر دام و بندی نبود، کی افسونگر میامد پی شکار این مار و کی این افسونگر میامد و افسون بر مار بخواند و مار را شکارش بکند. چگونه باین مار مشغول میشد؟ اول مار او را بخود مشغول کرده بود. پس مار هم افسون میکند. اگر افسون مار نبود، مار گیره اصلا سراغ مار نمی آمد.

2335     مَردافـسـونگرزحرص وکسب وکار            در نــیــابــــد آن زمــان ، افــســونِ مــار

مرد افسونگر همان مار گیر است. میگوید مرد افسونگر از شدت طمع و از شدت شهوت اینکه من این مار را بدست بیاورم و بروم معرکه بگیرم و پول بدست بیاورم. از شدت طمعی که دارد نمیداند که مار او را افسون کرده.

2336     مـار گو ید ای فسـونگر هین و هین            آنِ خــود دیــدی؟ فســونِ مـن بـــبـــیـــن

هین یعنی آگاه باش و باخبر باش, دوبار ذکر آن برای تأکید آن است. مار بمار گیر هشدار میدهد و میگوید ای افسونگر هشدار و هشدار نتیجه افسون خودت را دیدی و حالا نتیجه افسون من را ببین. اشاره باینستکه این مرشدان ریاکار و فریبکار با القاب و عناوینِ خیلی مرتب پُر زرق و برق, مردم را همواره با حیله و فریبکاری افسون میکنند و موجب میشوند که مردم پیرامونشان جمع بشوند و حلقه بزنند و مرشدانِ دروغینِ دغلباز را مفطون و مشغول بخودشان بسازند. مرشد دلش به چه چیزی خوش است؟ باینکه مرید داشته باشد. هرچه مریدها دورش بیشتر باشند او دلش خوش تر است. حالا مرید که خودش نمیآید، پس باید مرید را افسونش کرد. مرید که افسون شود , آنوقت خودش میاید. حالا این شیخ مرید را افسون کرده و همه دورش حلقه زده اند. حالا نوبت اینستکه مریدان شیخ را افسون کنند. چطوری شیخ را افسون میکنند؟ با رفتار خودش شیخ را باین خیال میاندازند که نزد خود میگوید: ببین من چقدر خوبم، چقدر دورم جمع شدند، من آدم مهمی هستم وگرنه اینهمه آدم دور من نمیآمدند، من وقتی اینجا دارم سخنرانی میکنم مردم تا آن محله نمی ایستادند که بحرفهایم گوش بدهند. حالا کیست که دارد شیخ را افسون میکند این مردم هستند, و این جمعیتی که دورش جمع شده اند دارند او را افسون میکنند

2337     تو بـنـام حــق فــریــبــی مــر مــرا             تـــا کـــنـی رســوایِ شـــور و شـــر مرا

این کلمه شور و شر یعنی شرارت و بد کرداری. افسونگر و مارگیر در معرکه ها وردهائی میخوانند و اینطور وانمود میکنند که با نام حق و خداوند مار را دستاویزکرده اند. اسم خدا را میبرند و خدا خدا و الله و الله میکنند و وردهائی را میخوانند که خودشان هم نمیدانند چه میخوانند, این کلمات را بزبانها مختلف بزبان میاورند و مردم پیش خودشان میگویند این کارهای این مار گیر با کمک خدا هست که این مار باو تسلیم شده. تو هم ای شوهر هی در سخنهای خودت اسم خدا را آوردی و اسم حق را بردی, تو هم مثل آنها هستی. تو داری مثل آن مار گیر اسم خدا را میاوری که من را گرفتار آن شرارتها و بد کرداریهای خودت بکنی.

2338     نـام حـقــم بســت نــی  آن رایِ تــو             نـــام حـــق را دام کـــردی ، وایِ تـــــو

کلمه حقم بست یعنی مرا تسلیم تو کرد. رای تو یعنی اندیشه تو و قصد تو, سعی تو, نیت تو, ای ریاکار و ای مرشد دغل کار، بدان که تنها این نام خداست که مرا تسلیم تو کرده چون تو داری در حرفهایت نام خدا را میبری, ای مرشد ای مراد من بخاطرنام خدا تسلیم تو شدم و نه بخاطر قصد تو. قصد تو کمک بمن نبود و قصد تو نشان دادن حقیقت بمن نبود. تو نام خدا را دام من کردی و مرا بدام انداختی! وای بر تو.

2339     نــام حــق بسـتانـد از تــو داد مــن              مــن بــنـــام حـق ســپردم  جـــان و تــن

سپردم جان وتن بمعنی تسلیم کردن است. میگوید آن حرمت نام خداوند خودش داد من را از تو میستاند که بر من ظلم کردی. من تنم و جسمم را با اسم خدائی که تو گفتی تسلیم تو کردم. همان نام خدا, داد من را از تو میگیرد. پس صراحتاّ دارد با این چیزها نفرین میکند. درست است که ظاهرا بنظر میرسد که زن اعرابی دارد با شوهرش صحبت میکند. همه این حرفها حرف مولاناست که بزبان زن اعرابی گفته میشود.

2340     یــا بــزخم مــن رگ جــانــت بُـرد              یــا تــرا چـون مــن  بــزنــدانـــی بــرد

زخم اینجا بمعنی ضرب و ضربه است. آنهائی که تار میزنند مضراب را زخمه میگویند. با نوک تیز زخمه ضربه میزنند. زندانت برد یعنی بسیاه چال بد بختیت ببرد.  میگوید یا با ضربه من رگ عمرت بریده میشود یا آنکه همانند من بیافتی در سیاه چال بد بختی. هم زن اعرابی دارد خودش را بد بخت حس میکند و هم آن مرید گول خورده دارد خودش را بد بخت حس میکند. مولانا از زبان زن اعرابی یک موشکافیهای خیلی ظریف و دقیق و نازک اندیشیها کرد در باره این پیشوایان دروغین. نه هر پیشوائی و نه هر مرشدی ولی مرشدان دروغین. مولانا به این مرشدان دروغین میتازد مثل اینکه خواجه حافظ به صوفیان دروغین میتازد.پس حالا که اینجور هست که پیشوایان راستین و دروغین در جامعه هستند راستی باید خیلی دقت کرد که گرفتار دروغین ها نشویم.در جای دیگر گفت :  

                      بلیس آدم روی که هست              پس بهر دستی نباید داد دست

ابلیس شیطان است ولی ظاهرش مثل آدم است و خیلی از کسان گول میخورند و در گیر مشکلات میشوند و چه بیماریهای روانی پیدا میکنند، زندگیهایشان از هم میپاشد و فرزندانشان بد بخت میشوند و چه گرفتاریها که پیدا میکنند. آنهائی هستند که به ابلیسهای آدم روی دست میدهند و آنهائی هستند که با ابلیس را از آدم نشناخته شروع بزندگی کردن میکنند با یک لبخند و با یک سلام با یک شعر خوندن. اینها پیامهای مولا ناست که بسیار قابل اندیشیدن است.

2341     زن از ایــن گــونه خشـن گفـتارها              خـوانـد بـر شـوی جــوان طــو مــارها

خشن یعنی درشت و خشمگین. طومار نوشته دراز است. حالا خواندنش هم طولانیست. زن تا نزدیکی صبح از اینگونه حرفهای خشن و درشت بهمسرش گفت . حالا در قسمت پنجم خواهیم دید که عکس العمل شوهر او چیست.

دنباله داستان در قسمت پنجم

Loading

68.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت سوم

2288       شوی گفتش چـند جویـی دخل و کَشت            خود چه مـاند از عمر افزونتر گـذشت

دخل بمعنی درآمد است وکشت در اصل کِشت است ولی کَشت تلفظ میشود بخاطر قافیه که هموزن شود با گذشت. در این قسمت خوانندگان باید توجه کنند که تا پایان این قسمت مکالمه ای که در ابیا ت میاید صحبتهائیست که مولانا و مرد اعرابی باهم میکنند.

شوهر بزنش گفت: ای زن تو چرا اینقدر بعقاید عایدی و درآمد و بدست آوردن دینار و درهم توجه داری و جستجو میکنی؟ مگر از عمر تو چقدر باقی مانده که این قدر حرص میزنی. بیشتر عمرت رفته تا بحال هم از گرسنگی نمردی و روزی تو آنقدر که برای تو مقدر بوده رسیده و بعداً هم خواهد رسید و عمری از ما باقی نمانده پس این حرصی که میزنی برای چیست؟

2289       عـاقــل انـدر بـیش و نقصــان نـنـگرد             ز آنکِ هر دو هــمـچو سِـیلی بـگــذرد

بیش و نقصان یعنی بود و نبود مال. منظور از سیل در اینجا سرعت زیاد است.  میگوید که انسان خرد گرا هرگز به کم و زیادی معیشت زندگی توجه نمیکند، زیرا اگر کم است و زیاد، هردو مثل سیل و بسرعت میگذرد. آنچه باقی میماند چیز دیگریست و آن حقیقت است. همانطور که سیل با شتاب میرود آن داشتن و نداشتن هم با سرعت میگذرد و پایدار نیست و اگر پایدار بود و تو را از بین میبرد آنوقت لازم بود که در باره اش اندیشه کنی.

2290       خـواه صاف و خـواه ســیـلِ تـیــز روُ            چـون نـمــیـپــایـد دمی ، از وی  مــگــو

صاف بمنظله آب ذلال است. سیل تیز رو یعنی سیل زود گذر. رو تلفظ میشود روُ که با مگو هم وزن بیاید. شوهر میگوید خواه که این آب معیشت زندگی ما صاف و ذلال باشد و خواه مثل سیل گل آلود و تیره باشد، لحظه ای بیشتر پایدار نیست پس راجع باینها حرفی نزن چون قابل گفتگو نیست. منظورش این نیست که اگر نداری بدنبالش نرو و فکرش را هم مکن، و تمام زندگیت را غصه نخور که چرا کم داری و فلان چیز را نداری, این هم میگذرد.

2291       انــدر ایــن عـــالـــم هـــزاران جـانور            مـی زیـد خــوش عـیش، بی زیر و زبر

می زید یعنی زندگی میکند. خوش عیش یعنی در نهایت آسایش. زیر و زبر در اینجا یعنی بدون اضطراب و بدون مضطرب شدن و پریشان شدن. اضطراب و نگرانی بیش از هر چیز دیگر انسان را زیر و زبر میکند و انسان بهم ریخته میشود و بسیار مضرّ است. میگوید در این جهان هزاران موجود زنده در کمال آسایش دارند بزندگی خودشان ادامه میدهند بدون اینکه اضطراب و پریشانی و نگرانی داشته باشند. هیچوقت دیده نمیشود آن بلبلی که روی درخت نشسته مضطربه. آیا او نیاز به مادیات ندارد؟ چرا دارد. عرفا میگویند که در عین اینکه برای وسائل مادی کوشش میکنید بیائید و از این حیوانات یاد بگیرید.

2292       شُـکــر مــی گــوید خدا را فــاخـــتــه            بـر درخــت و بـرگ شـب نــا سـاخــتـه

فاخته پرندهایست که مردم بآنها کوکو هم میگویند. برگ در اینجا یعنی وسائل زندگی. برگ شب نا ساخته یعنی کسی که نان شبش را بدست نیاورده. میگوید: این فاخته در نهایت آرامش روی زمین راه میرود ویا روی درخت مینشیند و خدای را هم سپاس و تشکر هم  میگوید و در غم رزق و روزیش نیست، صبح که میشود گرسنه از لانه اش بیرون میآید ولی شب که میشود سیر بلانه اش بر میگردد. حالا که اینطور است پس هیچ نگرانی ندارد.

2293       حـمــد مـیـگـوید خــدا را عـنـدلــیـــب            کـه اعـتـمادِ رزق بر تسـت ای مـجـیـب

عندلیب یعنی بلبل, باو هزاردستان هم میگویند. دستان بمعنای نغمه و آهنگ و آواز است و چون آنقدر آهنگهای متنوع را میخواند که به هزاردستان  معروف است. کلمه مجیب یعنی اجابت کننده و جواب دهنده, اشاره است بخداوند. یکی از اسامی خداوند است که دعا را اجابت میکند. میگوید: بلبل, خدای خودش را سپاس میگوید و تشکر میکند و با زبان حالش مشغول شکر گذاریست. وقتی که ما بنغمه بلبل گوش میکنیم از صدایش لذت میبریم و خودش باین منظور نمیخواند که ما لذت ببیریم، او یا دارد سپاس خودش را از خداوند میکند و یا دارد جفتش را صدا میزند و یا منظورهای دیگری دارد. در هر حال بلبل باین دلیل سپاس و حمد میگوید که غذای شبش و یا ان چیزیرا که میخواهد بدست بیاورد و گرسنگیش را رفع کند، اعتماد بدست آوردنش بخداوند است. اگر کسی صبح از خانه اش بیرون بیاید و دلهره داشته باشد که تاشب چکار بکنم معلوم میشود که اصلا اعتماد باین مجیب را ندارد و اصلا این مجیب را نمیشناسد اگر بشناسد این اضطراب را بخودش راه نمیدهد. باحتمال زیاد مولانا این اندیشه را از حضرت مسیح گرفته زیرا حضرت مسیح به پیروان خودش میگفت که این پرندگان را نگاه کنید که چگونه صبح از لانه خود گرسنه بیرون میایند و شب سیر بر میگردند.

2294       بــاز دســت شـــاه را کـــرده نُــویـــد            از هـــمــه مـــردار بُــبـــریــده امــیــــد

باز بمعنی پرنده تیز پرواز است. نوید بمعنی بشارت و خبر خوش است. میگوید دست شاه برای باز یک  جای خوش و بشارت دهنده ایست و باز بخودش افتخار میکند که برای شاه شکار میکند و مقامش روی دست شاه است. در حالیکه بازهای دیگر برای اینکه روزی خود را بدست بیاورند به مردارها میروند و از مردار میخورند. باز روی دست شاه از همه آن مردارها دست کشیده  زیرا هردفعه که باز پرواز میکند و برای شاه صیدی میآورد شاه یک چیزی از آن به باز میخوراند. بآن میگویند جبّه. پس باز بامید غذائیست که از دست شاه میگیرد. بنابرین این باز هم نگران اینکه غذایش از کجا میرسد نیست. او میداند وقتی شکار را برای شاه میاورد، همانجا طعمه خودش را شاه باو میدهد. ما انسانها چرا خودمان را روی دست شاه واقعی جهان حس نمیکنیم؟. چرا فکر نمیکنیم که این شاه باعظمت ، بخشنده و مهربان ما را گرسنه نمیگذارد و برود؟ اگر که نه و بجای دیگر توجه داشته باشیم، خدای نکرده مثل آن بازی هستیم که بدنبال مرداب میرود.

2295       هـمـچنــیـن از پشـه گـیـری تا بـپـیـل            شــد عـیـالُ الله  و حــق نـعـم الــــمُــعـیل

عیالُ الله یعنی ما همگی خانواده خدا هستیم و او سرپرست این خانواده است. کلمه نعمَ یعنی بهتر و بهترین المعیل یعنی عیالوار.نعم المُعیل یعنی بهترین عیالواران. میگوید ما همه بچه های خانواده خدا هستیم وخانواده دارای سرپرستیست و آن سر پرست عیال وار است و ما عیال او هستیم و او بهترین عیال واران است. چرا انسانها فکر نمیکنند که جزو این خانواده عیالوار هستند. عیال بمعنی اهل خانواده است ما خیال میکنیم عیال فقط زن خانواد است. حالا از ضعیف ترین که پشه باشد بگیر تا قوی ترین حیوانات که فیل هست و همه حیوانات مابین این دو همه و همه جزو این خانواده عیالوار هستند و سرپرست این خانواده بتمام آنها روزانه روزی میرساند. حالا اگر انسان اینها را با چشم دل ببیند آنوقت دیگر اضطرابی نخواهد داشت. بسیاری از این بیماریهای روانی هم که مردم دچار میشوند بخاطر فکر کردن این رزق و روزیست. وقتی که این را میشنوند میگویند آخر ما باید دور اندیش باشیم درست است باید باشید و دور اندیش کسی هست که آینده نگر باشد و ذخیره ای را هم برای آینده اش داشته باشد، عرفان هم همین را میگوید ولی تا آخر عمرت میخواهی ذخیره برای آخر عمرت درست بکنی؟ باید برای این منظور حدی را هم تعیین کنی.

2296       این همه غمها که انـدر سـیـنه هاست            از بـخــار و گــردِ بــود و بــادِ مـــاسـت

این بخار و گرد یعنی اثر. بود وباد ماست یعنی خود بینی و توجه به خود داشتن و توجه به هستی وجود مادی ماست. اینقدر داریم و حالا باد میکنیم و افتخار هم میکنیم. میگوید اینهمه غم و اندوهی که بخاطر کسب روزی درسینه ما یعنی در وجود ما انباشته شده اینها از آثار و نتایج غباریست که از طوفان من و مائی برخاسته و بر دل ما نشسته است و این غبار که بر دل ما مینشیند ما را غمگین میکند. اینهمه “ما ” هستیم، این منم که بایستی اینطور باشم و حالا که اینطور نیستم میخواهم غمش را بخورم. باید آنطور میبودم ولی نیستم، همه اش دارم غم میخورم. اگر کسی بتواند این “من” را از خودش بیرون کند خیلی چیز ها ازش راحت میشود. اگر کسی من را از وجود خودش بیرون کند دیگر منی وجود ندارد که بگوید حالا من باید اینطور بودم و چون نیستم غمش را میخواهم بخورم. 

2297       این غـمـانِ بیخ  کَن چون داس ماست            این چنین شد و آنچنان ، وسواسِ ماسـت

بیخ یعنی ریشه و بیخکن یعنی ریشه کن. غمان یعنی غمها ، غمهائی که ریشه وجود ما را میکند. داس وسیله دروی کشاورزان است. این غمهای ریشه کن ما همچنان داسی است که عمر ما را از ریشه درو میکند. ما بیهوده تصور میکنیم که کار بدست ماست. در حقیقت بدست ما نیست و میگوئید اگر این چنین و آن چنان میکردم بهتر میشد. مولانا میگوید این افکار که فکر این چنین و آنچنان چرا نکردم اصلا وسواس است و وسواس هم یک بیماری بدیست که حتی انسان را بعضی اوقات بهلاکت هم میکشاند. درست است که میگوئیم غم میخوریم ولی درست بر عکس است، زیرا غم ما را رفته رفته میخورد تا ما را از بین ببرد

2298       دانکه هررنجی، زمردن، پاره ایست           جزوِ مرگ از خود بِران، گرچاره ایست

پاره ایست یعنی قسمتیست. جزوِ مرگ یعنی قسمتی از مرگ. گر چاره ایست یعنی اگر میتوانی.  میگوید فراموش مکن، هر غم و غصه ایکه میخوری، این یک قسمتی از مرگ هست برای تو. هر غصه ای که در وجود تو میاید یک قسمتی از مرگ است. اگر اینطور باشد دیگر زندگی نیست بلکه مردن تدریجیست دائم تا آخر عمر داریم غم میخوریم  پس این مردن تدریجیست و فقط اسمش را گذاشته ایم زندگی. بنا براین باید سعی کنیم نگذاریم و این غم را بتدریج از خودمان دور کنیم و نگذاریم که غم رفته رفته ما را نابود کند.  برای همین است که آن انسانهای کامل آن آرزوهایشان را مهار و کنترل کردند و حدی برای زندگی خودشان قاعل شده اند و دارند در نهایت آرامش زندگی میکنند.

2299       چـون ز جزوِ مرگ نـتـوانی گریخت            دانــکه کـلّش بر سرت خـواهـنـد ریـخت

جزو مرگ همان چیزیست که در بیت قبل گفت پاره ای از مرگ است. و پاره ای از مرگ همان غم و غصه بود. اینجا میگوید اگر نتوانی غم را که پاره ای و قسمت کوچکی از مرگ هست از خودت دور کنی بدان که کل آنهم که خود مرگ هست بسراغت خواهد آمد و تو را نابود خواهد کرد بیشتر از انکه تصورش را داشته باشی، یعنی تو خودت داری خودت را نابود میکنی. و با این مردنهای تدریجی داری خودت را برای مردن اصلی نزدیک میکنی.

2300       جزوِ مـرگ ار گشت شیـرین مر تو را            دانــکه شـیـریـن مـیـکـنـد کلّ را خــدا

شیرین در اینجا یعنی سهل و آسان. برای اینکه این غم را از خودت دور کنی باید همه چیز را آسان بگیری زیرا گفته اند “سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت گیر”. این غم را آسان بگیر و خیلی راحت بپذیر و با آن مقابله نکن. وقتی آسان گرفتی مثل اینست که آن را شیرین گرفته ای. اگر جزو پاره مرگ را که همان غم است آسان بگیری،  بدان که خداوند آن مرگ آخر عمرت را برایت سهل و شیرین میکند. اگر تو این مرگهای کوچلو کوچولو را مشگل بگیری, انوقت آن مردنت را هم خداوند مشگل میکند. بطوریکه همه اش میترسی و ناراحتی و میخواهی از مرگ فرار کنی و یک کاوس است برایت، برای اینست که جزوها را آسان نگرفتی حالا کلش برایت مشگل شده. مرگ مگر رهائی روح از قفس تن نیست؟  اگر قرار است وقتی روح از قفس تن رها شد اسمش را مرگ بگذاریم، این خیلی خوب است زیرا این سعود است. سعود بعالم برتر و بالاتر. این وجود ما تنها این جسم خاکی نیست و قسمت با ارزشش روح ماست و وقتی میمیریم آن روح که نمیمیرد و آن زنده است و میرود بعالم برتر. پس چرا آن را مشکل میگیری. جزوش را که غم هست شیرین بگیر و کلش در تو شیرین میشود.

2301       دردهــا از مـــرگ مـــی آیــد رسول            از رســولش  رو مــگــردان ای فضـول

رسول بمعنی فرستاده است. فضول بکسی میگویند که از چیزهائی که نمیداند و لازم نیست بداند میخواهد سر در بیاورد. حالا توجه داشته باشید که هرکسی هم که بکارهای غیر لازم هم بپردازد باو هم فضول میگویند.  میگوید مرگ مثل یک حاکم است. حاکم فرستاده دارد، رسول دارد، پیام دارد و فرستاده هایش میایند و پیامها را میرسانند. میگوید دردها و غمها آن قاصد ها و فرستاده ها هستند. آنها رسولهای حاکم مرگ هستند. پس ای بیهوده گو از قاصد و پیک مرگ رو مگردان یعنی از غمها و رنجهائی که داری از آنها رو مگردان، برعکس ازش استقبال کن آن را بپذیر و قبولش کن و این حقایق را بپذیر باید قبولشان کرد. نداری، رنج، درد جزو زندگیست باید قبول کرد. وقتی آنها را قبول میکنی و میپذیری دیگر تو را رنج نمیدهد. آنها را آوردی در وجود خودت حل کردی ولی اگر در برابرشان مقاومت کنی تو را از پای در میاورند. اینها بهترین درسهای روانشناسیست که مولانا میدهد.

2302       هـرکِ شـیـرین می ز ید او تـلخ مُرد             هـر کـه او تـن را پَرَســتــد ، جان نَــبُـرد

شیرین میزید یعنی شیرین زندگی میکند. هرکس رنجها را تجربه نکرده.همیشه در رفاه و شیرینی بوده است و ناز پرورده است و سراسر عمرش شیرین بوده است. آنوقت مرگش خیلی سخت است برای اینکه هیچ تلخی را تجربه نکرده. هر کس تن خود را پرستاری کرد و همه اش دنبال پرستاری تن خودش بود و نه پرستار روح خودش, لذا او از احساس مرگ تلخ خلاصی پیدا نکرد. او همه اش با خود میگوید نکند که مرک بیاید و همین که این حرف را میزند، مرگ دارد باو نزدیکتر و نزدیکتر میشود. بقول مولانا وجودش زیر و زبر است.

2303       گـوسـفـنـدان را زصـحرا مـی کَشند              آنــکــه فـربـه تر، سـبــکــتـر من کُشـنـد

 از صحرا میکَشند یعنی از صحرا به آغل خودشان میاورند. فربه تر یعنی چاق و چله تر.سبکتر در اینجا یعنی زودتر.  میگوید برای مثال گوسفندان را که از صحرا بر میگردانند و بطویله میاورند، هرکدام چاق و چله تر باشند اول اورا میکشند. بنابراین از همه این ابیاتی که گفتیم یک نتیجه کلی میگیریم که نباید همیشه در انتظار شیرینی زندگی باشیم. همیشه در شیرینی بودن چیز خوبی نیست. اگر به اواخر زندگی شیرین نگاه بکنیم خواهیم دید که چه عواقب نا خوشایندی در بر دارد. ما باید غمهای کوچک کوچک را استقبال کنیم تا بتوانیم غمهای بزرگ و بزرگتر را بپذیریم و بانها اجازه ندهیم که بر ما چیره شوند و ما را بمرگ نزدیکتر و نزدیکتر کنند. این صحبتها را مولانا بزبان مرد اعرابی هم بزن اعرابی میگوید و هم بعنوان پند و اندرز به خواننده مثنوی میگوید. .

2304       شـب گـذشـت و صــبح آمـد ای تَمر             چــنــد گـــیـــری تو فــسـانــه زر زسَر؟

تمر ظاهرا مخفف تیمور است. ولی مولانا بعضی اوقات افراد را باسامی دیگری صدا میکند این یکی از عادات مولاناست و اینجاهم مرد اعرابی زن خودش را تمر خطاب میکند. از طرف دیگر ممکن است اصلا اسم زن اعرابی هم تمر باشد، اینهم امکان دارد.  مرد اعرابی بزن خودش میگوید: صبح شد و تو هنوز داری از سیم و زر و پول صحبت میکنی. ای تمر من ای عزیز من تو این افسانه سیم و زر را تا کی میخواهی بخوانی؟ همانطوری که شب رفت و تمام شد عمر تو هم چیزی ازش باقی نمانده و توبا این حرفهایت در حال تلف کردن لحظات با ارزش زندگیت هستی.

2305       تـو جــوان بــودی و قـانـع تـر بدی              زر طــلــب گشـتــی  خود اول زر بُــدی

مرد اعرابی ادامه میدهد و میگوید تو در زمان جوانیت پر تراوت و شاداب تر بودی در عین شادابی قانع هم بودی و اینقدر شکایت نمیکردی و در اوایل زندگیمان همین بود، حالا که مسن تر شدی چطورشد زر طلاب شدی؟ آن تراوت و شادابی وقناعتت کجا رفت. تو اول خودت طلا بودی و حالا طلاجوی شدی. تو وجودت آنقدر گرانبها بود و طرز اندیشیدنت زر بود ولی حالا ارزشت از مس هم پائین تر آمده بمن بگو چی شد که تو عوض شدی.  مولانا میخواهد بگوید بطور کلی کشش های مادی و این توقعات غیر ضروری مادیات, سر چشمه بیشتر نا رضایتی هاست و این نارضایتیهاست که ما را زیر و زبر میکند و روان ما را بهم ریخته میکند.همه این ما و منی هاست که ما را نا راضی میکند. مادیات فقط ثروت و زر و سیم نیست. مثلا فلان کس بمن سلام نکرد. این هم مادیست و بمحض اینکه بگویم من، دارم در مورد مادیات صحبت میکنم. اگر بخواهم مادی فکر نکنم باید بخودم بگویم: لابد فکرش مشغول بوده و یا چرا من اول سلام نکردم و شاید ذحنش آنقدر مشغول بود که اصلا متوجه من نشد.

2306       رَز بُـدی پُرمیوه چـون کاسـِد شدی             وقــت مـیـوه پـخــتــنــت فــاســـد شــــدی

رَز درخت انگور. شوهر ادامه میدهد و به همسرش میگوید تو مثل درخت انگوری بودی پر از خوشه های انگور. چون یعنی چطور شد. کاسد از کلمه کساد است. کاسد شدی یعنی از رونق افتادی و بی حاصل شدی. درخت انگور وقتی دیگر انگور ندهد کاسد میشود.تو اینقدر میوه انگور خوب میدادی و چطور شد که کاسد شدی. حالا که مسن تر شدی وقتیست که میوه هایت پخته تر بشود، نه تنها پخته نشد بلکه فاسد هم شدی.

2307       مـیـوه ات بـایـد که شـیرین تر شود             چــون رســن تــابــان نــه واپس تر رود

رسن یعنی  ریسمان نخ و رسن تاب یعنی نخ تاب و ریسمان تاب.در زمانهای قدیم برای تابیدن نخ دونفر بودند که یکی کلاف نخ را در دستهای خود میگرفت و پس پس میرفت و شخص دوم هم سر نخ را میگرفت و در دستش نگه میداشت. کسی که کلاف را در دست داشت پس پس میرفت تا همه کلاف باز شود و بعد آن را میتابیدند.  شوهر میگوید: عمرت هرچه که بیشتر میشود بایستی که شیرین تر بشوی. چطور شد که شیرین تر نشدی و چرا مثل این نخ تابان داری پس پس میروی. اندیشه و فکرت دارد عقب نشینی میکند. عمری باید سپری شود تا میوه وجود انسانی شیرین شود. در مورد تو عمری سپری شد و میوه تو شیرین تر نشد.

2308       جُفت مـا ئی جـفـت باید هم صـفـت              تــا بــرآیــد کـــارهــا بــا مصــلــحــت

جفت یعنی همسر در اینجا. ما یعنی من. میگوید ای زن تو همسر من هستی, جفت منی, جفت آدم باید همخو باشد, هم فکر باشد, هم رفتار باشد تا کارها بروفق مراد ومصلحت این زندگی انجام بگیرد.

2309       جُفــت بـایــد بــر مــثــال هــمــدگر            در دو جـفــتِ کــفش و مـــوزه در نــگـر

مثال همدگر یعنی کاملا نظیر یکدیگر. فقط چیزی که پایدار میکند این جفت بودن ها و گذشت هاست. اگر انتظار داشته باشید که زن و شوهر مثل هم باشند عملی نیست زیرا همیشه تفاوتهای فرد کوچک وجود خواهد داشت. نه زن بد است و نه شوهر. زن و شوهرها دو فرد مختلف هستند. مثلا اگر هردو یک آدم بودند که دیگر نمیتوانست اختلافی وجود داشته باشد. این اختلاف و تفاوت دشمن بودن با هم نیست بلکه متفاوت بودن است. اصلا اساس بنیاد آفرینش در تفاوت و تنوع است.حالا که رفتارش مثل من نیست پس من باید گذشت کنم. او هم باید همین کار را بکند.  موزه بمعنی چکمه است. یک جفت کفش را در نظر بگیرید. این دولنگه کفس باید مثل هم باشند و اگر نباشد که قابل استفاده نیست.

2310       گر یـکی کـفش از دو تنگ آید بـپا             هــر دو جــفــتـش کــار نآیـد مــر تــورا

اگر یکی از این دو کفش برای پا تنگ باشد باید هردوی آن را بدور انداخت.  اگر این همسر و شوهر یکی از آنها حاظر نباشد گذشتی بکند خوب هردو از بین رفته اند و زندگی آنها از بین رفته است.

2311       جفت در، یک خوردوآن دیگربزرگ           جُفت شـیـر بـیـشه دیـــدی هـــیــچ گرگ

جفت در یعنی یک لنگه در.  میگوید هیچ دری دیده ای که یک لنگه آن کوچک و لنگه دیگر بزرگ باشد. در بیت دوم میپرسد آیا تا بحال دیده ای که یک شیر با یک گرگ ازدواج کند؟

2312       راسـت نایـد بر شـتـر جُفتِ جـوال             آن یکــی کوچک وان دیــگر کـــمـــال

جوال آن کیسه های درشت و خشن بود که دوتا از آنها را بهم میدوختند و میانداختند به پشت شتر، یک کیسه یک طرف شتر و کیسه دیگر در آنطرف شتر و داخل این کیسه ها بار حمل میکردند. جفتِ جوال یعنی این دو کیسه باید اندازه هم باشند. اگر اندازه هم نباشد پس از بار کردن کیسه سنگین تر و یا بزرگتر بزمین میخورد و بارها پخش زمین میشود. بار زندگی هم همینطور است و اگر نا میزان باشد بمنزل نمیرسد. اگر که یک ذوج، زن و شوهر با هم, هم صفت و یا همطراز و هم وزن معنوی نباشند زندگی آنها از هم جدا میشود. کمال در آخر مصراع دوم در اینجا یعنی بزرگ.

2313       مـن روم سـوی قـنـاعـت دل قوی              تـو چــرا ســوی شـنــاعـــت  مــی روی

دل قوی یعنی کاملا مصمم و شناعت یعنی سرزنش کردن. شوهر میگوید ای زن من با دل قوی و مصمم تصمیم گرفتم با قناعت زندگی بکنم و با حد اقلی که زندگی من را بگذراند بسنده بکنم تو چرا میروی بسوی سر زنش کردن من.

2314       مـردِ قـانع از سَـرِ اخلاس و سوز             زیـن نـسـق مـیــگـفـــت با زن تــا بروز

سوز در اینجا یعنی با سوز دل. نسق یعنی روش زور, چیره. مرد اعرابی بادیه نشین قانع با کمال اخلاص و با خلوص نیت از سوز دلش و با حرفهائی که از سوز دلش سر چشمه میگرفت بدین گونه و روش با زن خودش تمام شب و تا نزدیکیهای صبح صحبت میکرد.  

دنباله داستان در قسمت چهارم

Loading

67.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود قسمت دوم

مغرور  شد ن مریدان محتاج   بمدعیان مزوّ ر وایشان را شیخ   و  محتشم  و واصل پنداشتن و نَقل را از نقد فرق ندانستن و بر بسته را از بر رسته  

در این قسمت قبل از تفسیر یک بیک ابیات باید به تفسیر عنوان این قسمت پرداخت.  در تیتر فوق کلمه مغرور شدن مریدان، مغرور شدن یعنی در اینجا بمعنی گول خوردن و فریفته شدن است و مرید آن کسی هست که بدنبال یک پیشوا و یک مرشد میرود که آن پیشوا و مرشد را مراد و آنکس که بدنبالش رفته میگویند مرید. کلاً مغرور شدن مریدان محتاج یعنی گول خوردن مریدان بدانستن حقیقت و محتاج بدرک حقیقت و فهمیدن معانی و معرفت و حقایق. مدعیان مزوِّر، مدعی کسیست که ادعا میکند و ادعای او توخالیست. مزور یعنی دوروئی. کلاً یعنی ادعا کنندگانیکه ادعای آنان دروغین و پر از تزویر و ریاست. شیخ یعنی بزرگتر و محتشم. واصل بمعنی رسیدن بحقیقت است. کلاً یعنی این مدعیان تو خالی خودشان را نشان میدهند باینکه آنها بحقیقت رسیده اند. نقل در اینجا یعنی تقلید نفهمیده، وقتی شخصی که مطلبی را در کتابی بخواند و بیاید برای کسی نقل کند بدون اینکه خودش آنرا فهمیده باشد. نقد یعنی چیزی را که در وجود خودشان هست یعنی خودشان درک کرده اند و فهمیده اند. نادانستن فرق بین بر بسته و بررسته. بر بسته یعنی یکی یک چیزی را نداند و از کسی یا مأخزی بگیرد و بیاید و برای شما بگوید و وانمود کند که آن چیز مال خودش است. بربسته یعنی از وجود خودش روئیده, رسته و از وجودش بیرون آمده. بنا براین کلّ این تیتر و یا عنوان این میشود:  مریدانی هستند که در پی یافتن حقیقتند و اینها بدنبال کسانی میروند که می پندارند که اینها مرشد و راهنما هستند ولی آنها فقط ادعا میکنند و میخواهند مرید جمع کنند و دعوی ارشاد و هدایت میکنند در حالیکه خودشان هیچ درکی از حقیقت نکردند که بتوانند کسی را ارشاد کنند. در حالیکه آن مریدان خیال میکنند که اینها بزرگترند و محتشم وشوکت و حشمت معنوی دارند و بخدا رسیدند در حالیکه اینطور نیست و اینها فقط دارند نقل میکنند و اطلاعاتی از خودشان نیست ولی در ظاهر این چنین وانمود میکنند. سکه این افراد طلای ناب نیست بلکه تقلبیست و سکه نقد نیست و هیچ ارزشی هم ندارد در حالیکه یک عده از مردم عادی گول میخورند و این سکه تقلبی را از او بر میدارند. مولانا در این تیترش هم بما پند و اندرز میدهد و میگوید ای حقیقت طلبان دنبال هرکس نروید و پای صحبت هرکس ننشینید چه بسا این افراد ظاهر خودشان را فهمیده نشان میدهند در حالیکه در باطن هیچ حقیقتی را بر نیافتند. بهر کتابی برخورد کردید خواندن آن بسیار خوب است ولی براحتی تحت تأ ثیر آن واقع نشوید مگر اینکه اعتبار نویسنده را بدانید. خیلی از اشخاصیکه ادعای پوچ و تو خالی دارند ولی خیلی هم قشنگ حرف میزنند و مردم را دور خودشان جمع میکنند، اینها خودشان هم نمیدانند که چه میگویند و بآنچه خودشان میگویند هم اعتقادی ندارند. مولانا میگوید که دنبال اینگونه افراد نروید و گول کتابهایشان را هم نخورید.   حالا دنباله اصل داستان:

2264       بـهـر ایــن گــفــتــنــد دانــا یــان بـفــن            مـهــمــان مــحسنــــان بــایـــد شــدن

محسنان یعنی نیکو کاران و مردمان خوب. بفن یعنی با خردمندی. این بیت بدنبال آخرین بیت قسمت اول این داستان میاید و اشاره است به آخرین صحبت زن اعرابی با همسرش که میگفت اگر مهمانی برای ما برسد نیمه شب من میروم و لباسهاس او را میدزدم و میفروشم و از پولی که بدست میاورم از او پذیرائی میکنم. در این بیت میگوید شب در منزل هرکسی نخواب و دانایان توصیه کرده اند که مهمان انسانهای نیکوکار بشوید.اگر زن اعرابی لباس مهمانش را میدزدد، اگر شما بصحبت این افراد بی صلاحیت گوش بدهید و توجه کنید آنها عمر شما را خواهند دزدید. در نظر داشته باشید که این حرفها را مولانا از زبان زن اعرابی میگوید و همه این حرفها برای اینست که دنبال شیّادان نباید رفت

2265       تـــو مـــریـد و مـیـــهـــمــانِ آن کسـی            کـو رُبـایــد حــا صــلــت را از خَسی

حاصلت را یعنی حاصل عمرت را. خَسی دارای ی مصدریست  یعنی فرو مایگی و پست بودن. مرید شدن بنظر مولانا مثل مهمان شدن است. اگر آن زن اعربی لباس مهمانش را میدزدد، ای طالب حق تو ندانسته و نخواسته مهمان کسی میشوی که از فرو مایگی و پستئی که دارد، حاصل عمرت را میدزدد. و تو را تباه میکند. در حقیقت مولانا مفهوم بیت قبل را در اینجا محکمتر بیان میکند و وقتی میگوید باید مهمان مُحسنان شد منظورش انسانهای کامل هستند. این انسان کامل را از کجا باید شناخت؟ این بحث مفصلیست که مولانا دارد و میگوید در وجود همه ما نیروئی هست باسم وجدان که این وجدان را نمیشود که گول زد افراد را میشود گول زد ولی وجدان آنها را نمیشود گول زد. آن شخصی که دارد بر بسته صحبت میکند و سخنش بر رُسته نیست، گوش شنونده حرفهای او را میشنود ولی چیزی در درون او باو میگوید این سخنان مثل اینکه زیاد هم درست نیست و یا شنونده بعدا میگوید این حرفها بدِل من نچسبید و یا بدِل من ننشست. باید مرید و میهمان کسانی شد که آنها یک چیزی بمعلومات انسان اضافه میکنند و نه اینکه چیزی از میهمان بگیرند.

2266      نــیســت چیــره چــون تـرا چـیــره کند            نــور نَــدهَــد، مــر تــرا تــیــره  کند

چیره یعنی مسلط. چون اینجا یعنی چگونه و چطور. مرید دروغین شخصا بر امیال نفسانی و خواهشهای شیطانی و نفس اماره خودش مسلط نیست، پس چگونه میتواند دیگری را بر امیال شیطانی و نفسانی چیره بکند. بهمین دلیل است که بدل شنونده نمیشنید و اثر نمیکند.  او چگونه میتواند که دیگری را تربیت عرفانی بکند؟ او نه تنها دیگری را نورانی نخواهد کرد بلکه تاریک هم خواهد کرد برای اینکه اندیشه خودش هم تاریک است.

2267       چــون وَرا نــوری نــبــود اندر قِـران            نــور، کــی یـــابــنــد از وی دیـــگران

قران بمعنی نزدیک شدن است. میگوید این مدعی ارشاد که حرفهایش پوچ و تو خالی هست، چون نوری در کنارش نیست، پس دیگران چگونه میتوانند از او نور بگیرند؟. اگر که نوری با وی بود, دیگران میتوانستند ولی با آن قرین و پیوسته و هم قران, با آن نور واقعی نیست و بنا براین نمیتواند کسی را هدایت بکند و برعکس حرفهای او گمراه کننده میشود. حالا مولانا مثل همیشه مثال قابل لمس میزند.

2268       هـمـچـو اَعـمَش کــو کُند داروی چشم            چــه کشــد در چشـمــهــا الاّ کـه پشــم

اَعمَش یعنی کسیکه چشمش معیوب است و خوب نمیبیند و اشک و آب دائم از چشمش میآید و حتی نمیتواند درست چشمش را باز کند. باین میگویند اعمش. کو کند داروی چشم یعنی این فرد اعمش چگونه میتواند چشم شخص دیگری را معالجه بکند؟. اگر میتوانست چشم دیگران را معالجه کند از اول چشم خودش را معالجه میکرد. در مصراع دوم پشم یعنی یک چیز بی ارزشِ بیهودهِ بی خود. امروز هم بین مردم متداول است وقتی میخواهند بی ارزشی یک چیزی را نشان بدهند ، میگویند این حرفها مثل پشم است. در مصراع دوم که میگوید چه کشد در چشمها الا که پشم یعنی آنکس که بیهوده دعوی ارشاد مردم را دارد، مثل کسیست که خودش از ضعف بینائی دارد رنج میبرد ولی میکوشد که چشم بیمار را معالجه بکند. بنابر این این شخص نه تنها چشم بیمار را معالجه نمیکند بلکه بیمار تر هم میکند.هرچه او بر چشم دیگران بکشد آن را پشم بحساب بیاورید.

2269       حــال مـــا ایــنست در فــقــر و غَــنـا           هـیـچ مـهــمــانــی مــبــا مــغــرور مــا

حالا مولانا بداستان بر میگردد و از قول زن اعرابی صحبت میکند. این زن اعرابی بشوهرش میگوید ای شوهر حال ما در فقر و غنا (بمعنی رنج و سختیست)  مثل بیماریست که بخواهد بیماری کسی دیگر را معالجه کند. مبا کوچک شده مبادا هست و یا مباشد. مغرور بمعنی فریفته و گول خورده است. بشوهر میگوید حال ما اینست که سختی و رنج چنان بر ما حمله کرده که خداکند و مبادا میهمانی گول بخورد و بیاید و مهمان ما بشود و بخانه ما بیاید که از فرط نیاز ممکن است که من جامه هاش را بدزدم.

2270       قــحط ده ســال، ار نـدیـدی در صور            چشـمـهــا بــگشــا و انـــدر مــا نـــگـر

در صور یعنی در تصور و در ذهن. ده سال در اینجا مفهوم عددی ندارد یعنی دراز مدت. زن میگوید اگر نشانه قحطی دراز مدت را در رخسار کسی ندیدی، بیا و در رخسار خودمان نگاه کن. برای اینکه کسیکه دراز مدت در قحطی باشد دارای رخساری رنگ پریده, لاغر, زرد چهره و رنجور و ناتوان است بیا چشم بگشا و در خود ما نگاه کن. چهره ما تصویریست از کسانیکه سالها دچار قحطی بوده اند. توجه اینکه این قحطیی که مولانا در اینجا میگوید این نبود، نبودن معنویت و معرفت است. قرار بود که بدنبال مرشد رفتن و معرفت اندوختن باشیم.

2271       ظــاهــر مــا چـــون درونِ مــد عــی            در دلش ظـــلــمــت، زبــانش شَـعشـَعی

مدعی همان ادعا کننده اول است که ادعای بیهوده میکند وتو خالی. شعشعی یعنی نورانی و مشعشع. زن ادامه میدهد و بشوهرش میگوید ظاهر ما همانند باطن آن مدعی پوچِ تو خالی تاریک است، زیرا که آن مدعی که قلبش تیره بود و در قلبش نور حق نتابیده بود ولی زبانش خیلی نورانی و مشعشع  بود. او میتوانست که ظلمت درونش را پنهان کند و با زبانش روشنی دروغین را آشکار کند. این ظلمت در دلش بود و کسی آن را نمیدید ولی ما برعکس هستیم. ما آن ظلمت و بد بختی و تیرگی را مردم در ظاهرمان می بینند. اقلا آن مدعی میتوانست ظلمت قلبی خودش را پنهان کند ولی ما نمیتوانیم این ظلمت را پنهان کنیم. مولانا دوباره باین توصیف این مدعیان بی مایه که ادعای ارشاد میکنند بر میگردد.

2272       از خــدا بــویــی نــه او را، نَــی اثـر            دعــویش افزون ز شـیـت و بـو الــبشر

بو در اینجا بمعنی نشانه است. دعوی ادعا کردن های باطل اوست. شیت بمعنی سومین فرزند حضرت آدم است. در روایات آمده که این شیت هم سِمَت پیغمبری پیدا کرد و خداوند علوم خودش را باو القا کرد و بخش زیادی از علوم خداوندی در وجود شیت حلول کرد. بوالبشر یعنی آدم ابوالبشرو حضرت آدم است. در اینجا باز مولانا مثال میزند که این مدعی ارشاد که مردمان را گول میزند اصلا اثر و نشانی از خدا در وجودش دیده نمیشود در حالیکه خودش میگوید من در شما دانش و معرفت میبخشم ولی در وجودش اثری از معرفت وجود ندارد. در جائی دیگر میگوید که کسیکه اثری از هستی در وجودش نیست پس چگونه میتواند هستی بخش باشد؟. یعنی کسیکه زنده نیست چگونه میتواند تولید یک موجود زنده را بکند. باید پدر و مادر زنده باشند تا بتوانند ایجاد یک فرزند زنده را بکنند. در اینجا میگوید هیچ اثری از زنده بودن در وجود این مدعی نیست پس چگونه میتواند بشما معنویت ببخشد. ولی با وجود این وقتی که میخواهد توصیفش بکند میگوید این آدمیکه شیطان هم ازش دوری میکند و عار و ننگ دارد که باو نزدیک شود، طوری خودش را نشان میدهد که از حضرت آدم و از شیت پیغمبر هم بالا تر است.

2273       دیــو نـنـمــود وَراهــم نــقش خــویش            او هــمــی گــویـد ز اَبــدالـیـم و بـــیش

دیو یعنی شیطان. ننموده یعنی نشان نداده. ورا یعنی او را. نقش خویش یعنی اثر خویش. ابدال جمع بدل است. در عرفان این گفته هست که جمعی از انسانهای کامل پراکنده در این دنیا هستند که اگر یکی از آنها از بین بروند خداوند، شایستگی و لیاقت را در وجود دیگری میرساند و رشد میدهد که جای اینها را بگیرند. یعنی خداوند این کره خاکی را خالی از این انسانهای کامل نمیگذارد. چونکه این یکی که از بین میرود خداوند آن یکی را بعوضش و بجای او شایستگی میدهد و میاید به او میگویند بدل شخصی که از بین رفته. لذا این شخص جدید بدل کسیست که از بین رفته. حالا جمع بدل میشود ابدال. این مدعیِ پوچ و بیحاصل در حالیکه شیطان هم حاضز نیست باو نزدیک شود خودش را بمردم طوری نشان میدهد که ما حتی از این ابدال هم بیشتر میدانم. هیچ حرفی را اینها از دیگری نمیپذیرند چون فکر میکند که او از همه برتر است. اگر یک مشت انسانهای پراکنده در این دنیا هستند من از آنها بالاتر هستم.

2274       حـــرفِ درویشـــان بـــدزیـــده بســی            تا گُـمـان آید که هســت او خود کســی

درویش هم اینجا منظور انسانهای کامل هستند. درویش معانی مختلف دارد ولی در کلام مولانا و حافظ منظور انسان کامل است. میگوید این مرشد دروغین سخنان و کلمات و جملات انسانهای کامل که واقعاً بحق رسیده اند و فنا در خدا شده اند را میدزدد و میاورد برای مردم باز گو میکند که شما گُمان کنید که او حقیقتاً یک شخصیتیست. او هیچکس نیست فقط خودش را اینطور نشان میدهد. کارش فقط اینست که اسطلاحات علمی عرفانی را از جاهای دیگر بگیرد و ندانسته بدون اینکه بداند کجا بکارش ببرد اینها را پشت سر هم ردیف بکند و بیاید بمردم بگوید و مردم را مفتون وشیفته خودش بکند و ساده دلان را گمراه کند. ضربالمثل معروفی هست که این چنین شخصی را که خیلی هم قشنگ حرف میزند، کسانیکه او را میشناسند میگویند “او رج میگوید ولی کج میگوید”.

2275       خُــرده گــیــرد در سـخن بـر بـایـزیـد            نـــنـــگ دارد از وجـــودِ او یــــزیـــد

بایزید بسطامی ازعرفای معروف بود در قرن سوم هجری که واقعا بحق ملحق شده بود و از بالا ترینها و برترین ها بود. اصلا اوعقیده وحدت وجود را برای اولین مرتبه  در عرفان بیان کرد یعنی در دنیا همه بهم پیوسته اند و همه بحق وصل هستند گوئی که خودشان حس نکنند ولی اگر این وحدت وجود را آدمیان درک میکردند اینهمه پراکندگی و دشمنی و کینه و جنگ در این دنیا نبود. عرفان میگوید همه یکی هستیم و همه با حق یکی هستیم منتهی درکش نمیکنیم و حتی خودمان را نمیشناسیم. عرفان اصلا یعنی خودآگاهی و خود شناسی. این اولین قدمیست که باید در عرفان برداشت.

یزید یکی از خلفای بنی امیًه بود و او بستمگری و لاابالی گری و بی شخصیتی و ظلم و قصاوت معروف بود. میگوید که این مدعی از حرفهائی هم که بایزید گفته ایراد میگیرد در حالیکه یزید باین بدنامی هم ننگ دارد که بگوید من با این مدعی هم نشین هستم.

2276       بــی نــوا از نــان و خـــوانِ آســمـان            پـیش او نـنـداخت حق، یک اســتخوان

بی نوا یعنی بی بهره. خوان هم بمعنی سفره هست و هم غذا و طعامیکه در سفره میگذارند. میگوید این مدعی دروغین ، این همه دم از مقامات و مراتب عرفانی میزند هیچ نسیبی و بهره و قسمتی از معانی الهی و آسمانی ندارد. نان غذای آسمان معنویت و معرفت است. این بینوای بد بخت که دنبال گمراه کردن مردم است هیچ بهره ای از این خوان و نعمت الهی نبرده است و خداوند او را باندازه یک سگ هم حساب نکرده که یک استخوان جلویش بیاندازد یعنی از این هم پست تر است.

2277       او نــدا کــرده که خــوان بــنهـا ده ام            نـــایـــب حـــقّـــم خــــلــــیـــفه زاده ام

اگر مولانا اینها را مرتب تکرار میکند باین جهت است که در خواننده و یا شنونده مثنوی مطلب آموزنده خودش را جا اندازی کند بلکه یک خواننده بخاطر این تکرار ها این پند و اندرزها را خوب بیاموزد و بجای خود بکار گیرد.  در بیت فوق مدعی میگوید که خان بنهاده ام یعنی سفره پهن کرده ام.  چه خوانی و چه سفره ای؟ سفره غذا نیست، سفره معنویت انداخته ام. نایب یعنی جا نشین مدعی میگوید من جانشین خدا هستم در حالیکه خلیفه زاده هم هستم. خلیفه هم مثل نایب یعنی جانشین. وقتیکه خداوند انسان را آفرید اراده کرد که مقدار زیادی از علوم خودش را باین انسان بیاموزد. فرشتگان گفتند خدایا ما تو را ستایش میکنیم, ما پاک هستیم و تو را باور داریم چرا میخواهی کسی را بیافرینی که روی این زمین برود و فساد  و جنگ و خون ریزی ایجاد کند؟ خداوند بفرشتگان جواب داد که چیزی را من میدانم که شما نمیدانید و این انسان، حضرت آدمی را که فرستادم او خلیفه من در روی زمین است. وقتی این مدعی میگوید خلیفه زاده ام یعنی من زاده خلیفه خدا هستم.

2278       الصَّـــلا ســـاده دلانِ پـــیـــچ پـــیــچ            تا خوریـد از خــوان جُودم سـیر هــیـچ

الصلا یعنی ندا دادن برای خوردن غذا. پیچ پیچ یعنی سخت گرفتار.ای ساده دلانیکه هرچه میاندیشید راه بجائی نمیبرید و اینهمه سوأل دارید و کسیرا پیدا نمیکنید که بشما پاسخ سوألهای شما را بدهد، بیائید نزد من چون سفره و خوان معنویت را انداخته ام و سر این سفره بنشینید و با هیچ خوردن خودتان را سیر کنید.جود یعنی بخشش.

2279       ســال هـــا بــر وعــدۀ فـــردا کسـان            گِــردِ آن در گشــتــه،فــردا نــا رســان

فردا نارسان یعنی کسانیکه بدون اینکه بفردائی برسند. میگوید سالیانی دراز مردم بامید وعده هائی که این مدعی به آنها داده دور وبر او پرسه میزنند و گرد خانه اش میگردند و حتی ممکن است او را پرستش هم بکنند، ولی این وعده هائی که او میدهد بفردا هیچ وقت بآنها نخواهد رسید ویا آنها بفردای سعادتمندی نمیرسند و آینده روشنی ندارند و گول خورده اند. آنهائی که در لباس ارشاد در هر چیزی میایند و یا در لباس راهنمائی میایند و جای راهنما ها و ارشادکنندگان واقعی مینشینند، هیچ کس را نمیتوانند دستگیری کنند, در حالیکه خودشان را دست گیرنده نشان میدهند. باید از اینها پرهیز کرد. عارف بزرگی داریم باسم نجمالدین رازی که هم دوره مولانا بود و حتی مورخین نوشته اند که با مولانا هم مجالسی داشت. او میگوید کسی که میخواهد مرشد باشد باید صفات زیادی داشته باشد. یکی ایثار است یعنی از خودش بگذرد و بدیگران بدهد در حالیکه خودش بآن چیز محتاج است. یکی دیگر توکل است و دیگری تسلیم است به آنچه خدا برایش پیش میاورد. یکی دیگر از این خاصیتها رضا است یعنی بآنچه خدا باو داده است راضی باشد. یکی دیگر وقار و سنگینی رفتار و یکی عهد و بخشش و نه کینه را در دل نگه داشتن، حلم و بردباری خُلق یعنی رفتار نیک، علو همت و عقل و شجاعت داشته باشد. نجمالدین رازی میگوید اگر کسی که میخواهد مرشد و راهنمای خلق باشد، اگر این صفات و حتی خیلی از این صفات مشابه دیگر را داشته باشد آنوقت این شخص شایستگی ارشاد را دارد.

2280       دیــر بــــایــــد تــــا که سِــرّ آدمـــی            آشــکــارا گـــردد افــــزون و کـــمـــی

دیر باید یعنی خیلی زمان میخواهد، خیلی طول میکشد. سرّ آدمی یعنی باطن و نهاد آدمی. افزون و کمی یعنی خوبی و بدی.  مولانا میگوید زمان درازی لازم است تا صفات پنهانی آدمی آشکار شود و خوبی و بدی او معلوم گردد. دانسته شود که در پس این چهره قشنگ ظاهریش، چه باطنی نهفته است. پس زود دست بدستش نهادن و تسلیم او شدن درست نیست.

2281       زیــر دیــوار بــدن گـــنجســـت، یـا            خـــانــۀ مــار اســت و مـــور و اژدهـا

این بدن انسان را بدیوار تشبیه کرده. اگر یک دیواری جلوی یک انسان قرار بگیرد، او چه میداند که پشت این دیوار آیا گنجی پنهان است  ویا اینکه پشت این دیوار مار و مور و اژدهاست. دیوارها دور این انسانها کشیده شده.

2282       چونکِ پـیــدا گشـت کو چیزی نبود            عـمـر طــالـب رفـت ، آگـاهی چه سود

وقتی طلب کننده حقیقت، یک عمری رفت دنبال یک چنین شخصی و فهمید که در باطنش هیچ چیزی نیست و چنته اش خالی هست ، حالا این طالب (طلب کننده حقیقت) تازه آگاهی پیدا میکند و میگوید حالا این آخر عمری چه سود؟ عمر خود را از دست داده و حالا فایده ای ندارد. مولانا میخواهد طالب را نا امید نکند.

2283       لـیــک نـادر طـالب آیـد کــز فروغ             درحــــقِ او نـــافــــع آیـــــد آن دروغ

نادر طالب یعنی برای طالب بندرت اتفاق میافتد و یا خیلی کم اتفاق میافتد برای طالب حقیقت. فروغ یعنی نور هدایت. بدنباله بیت قبل، اما گاهی گاهی اتفاق میافتد که این جوینده و طالب که خودش از نور هدایت برخوردار است ، یعنی خودش دروغ نمیگوید و واقعا میخواهد حقیقت را درک بکند و براستی تظاهر نمیکند که دنبال حقیقت است، با تمام وجود میخواهد که حقیقت را در بیابد و یک اصالتی در این خواستنش هست، در این صورت ممکن است خداوند کمکش کند. با وجودیکه دنبال شخص گمراه کننده رفته ممکن است که خداوند دستش را بگیرد و نور هدایت با و بدهد و براه فضیلت راهنمائیش بکند. گرچه بندرت اتفاق میافتد ولی میافتد و شرطی دارد و آن شرط اینست که ناب باشد و خلوص نیت داشته باشد.

2284       او بقصــدِ نــیـکِ خـود جـائـی رسد            گـر چه جان پنداشت ، و آن آمد جسـد

کلمه آن، اشاره است به مرشد دروغین. جسد یعنی اصلا مرده و آدم زنده هم نمیشود بحساب آورد.  مولانا میگوید این جوینده راه حق نیک صیرت بود و خلوص نیت داشت وداشتن خلوص نیّتش باعث شد که خداوند کمکش کرد و براه درست انداختش اگرچه او پیر دروغین را جان میپنداشت و میگفت این جان منست ولی این همان جسدی بیشتر نبود. نه تنها جان نبود بلکه جسدی بود که بی جان هم بود.

2285       چون تَـحَـرّی در دل شب قــبــله را            قــــبـــله نــــیّ و آن نــــمــــازِ او روا

تحرّی یعنی جستن قبله در تاریکی. مسلمانان وقتی میخواهند نماز بخوانند باید رو بقبله بایستند. اگر روز باشد میتوانند قبله را پیدا کنند. ولی درشب بعلت نداشتن قبله نما و یا بعضی جاها با تاریکی مطلق روبرو میشدند. حالا شخص مسلمان میخواهد نماز بخواند. بسیار خوب چون نمیتواند قبله را پیدا کند یک طرفی میایسند و نمازش را میخواند. میگوید با وجود این نمازش درست است. کسیکه در تاریکی خیال میکرد قبله را پیدا کرده و پیدا نکرده نماز را در تاریکی خواند با وجود این راه پیدا کرد و خداوند کمکش کرد.

2286       مـدعی را قحطِ جـان ا ندر سَر است            لیـک مــا را قــحط نان بر ظاهر است

 ( حالا بداستان بر میگردیم ) زن اعرابی دارد با مرد اعرابی بحرف خودش ادامه میدهد.  قحط یعنی نبودن. میگوید آن مدعی  تو خالی قحط جان در سَرش است و اصلا جان معرفت ندارد و جان معنویت هم ندارد. ولی ما قحط نان در ظاهرمان است ای شوهر. انوقتیکه در وجودش جان نبود و از سَرِ کسی خبر نداشت و نمیدانست که در مغزش چه میگذرد هرچه میخواست میگفت و شنونده هم نمیدانست که در مغز او چه میگذرد، باطل و قحط معرفت بود در سرش ولی ما قحط نان در ظاهرمان هست.

2287       ما چـرا چــون مدعـی پـنـهان کنیم            بـهــرِ نــا مــوسِ مزَوِّر جــان کَــنــیــم     

ناموس معانی مختلف دارد و در اینجا بمعنی آوازه و شهرت است. مزوِّر یعنی تذویر شد یعنی تذویرش کرده اند. جان کَنیم یعنی رنج و مشقت تحمل کنیم. زن گفت ای شوهر ما چرا فقرمان را از مردم پنهان کنیم درست مثل آن فقیریکه فهم درونش را پنهان میکرد حالا ما چرا فقرمان را پنهان کنیم، برای اینکه شهرتمان را از دست ندهیم و برای اینکه نگویند اینها گول خورده اند و تزویر در باره اشان بکار رفته. ما باید جان بکنیم و مشقت تحمل بکنیم که شهرتمان بد میشود و آبرویمان از دست نرود؟ الان که آبروئی برای ما نمانده.  این همه حرفهائی بود که زن اعرابی و در واقع مولانا بود که از زبان زن اعرابی میگفت.

دنباله داستان در قسمت سوم

Loading

66.1 حکایت خلیفه ای که در کرم از حاتم طائی گذشته بود – قسمت اول

مولانا  بعضی اوقات داستانی را شروع میکند و این داستان را تمام نکرده داستان دیگری را در دل داستان اولی میاورد. تا اینجا برای خواننده این تفسیر مسجل شده است که منظور مولانا داستان سرائی نیست ومولانا پند و اندرزهای متعالی خودش را در لابلای داستانها به خواننده مثنوی میاموزد. این داستان خلیفه با کرم حالت خاصی دارد که چند بیت اولی آن را میگوید و آن را ناتمام میگذارد و داستان بعدی را شروع میکند. در قسمتهای آینده خواهیم دید که چگونه این دو داستان با هم آمیخته میشود و باهم مخلوط میشود و در آخر این دو داستان با هم تمام میشود.  در این داستان سه شخصیت وجود دارند که هرکدام نقشهای مهمی را ایفا میکنند. در داستان دومی یک مرد اعرابی هست که سمبل نفس عاقله است و او همسری دارد که باو زن اعرابی خطاب میشود و این زن سمبل نفس اماره است و یک خلیفه داریم که او بمنظله خداوند است. مطلب دیگری که باید یک خواننده در نظر بگیرد اینست که در طول داستان این سه شخصیتی که ذکر شد با یکدیگر بحث و گفنگو میکنند و بین آنها مطالبی رد و بدل میگردد. در حقیقت این مطالب مورد صحبت آنها متعلق بخودشان نیست و اینها مطالب مولاناست که از زبان این سه نفر گفته میشود و مولانا با یک مانور زیرکانه نصایح والای خودش را از طریق این شخصیتها به خواننده مثنوی منتقل میکند. علت هم اینست که او معتقد است که از این طریق ( داستان) بهتر میتواند در نهاد یک خواننده مشتاق مؤثر واقع گردد.

در اول داستان صحبت از خلیفه ای هست که کرم او از کرم حاتک طائی بیشتر بود. حاتم طائی مردی بود که در زمان قبل از اسلام در عربستان زندگی میکرد و او در بخشندگی و سخاوت مشهور زمان آنروز بود. تقریبا هیچ نیازمندی نبود که بهره ای از این حاتم نبرده باشد. او اهل یک قبیله ای از قبایل اعراب بود بنان طَـی و وقتی میگوئیم حاتم طایی یعنی حاتمی که اهل قبیله طی هست. حتی امروز هم اسم او بین مردم معروف است بکسیکه بخشش زیاد میکند. و حالا با این مقدمه کوتاه باصل داستان میپردازیم.

2244      یـــک خــلــیــفـــه بـــود در ایّـــام  پـــیـش          کــرده حــاتــم را غلام جــودِ خـــویش

جود یعنی بخشندگی و آدم بخشنده را میگویند جواد. میگوید یک خلیفه ای بود که در بخشش از حاتم طائی پیشی گرفته بود و خاصیت بخشندگی او بیشتر و بالاتر از بخشندگی حاتم طائی بود و بهمه کمک میکرد.

2245      رایـــــتِ اکــــرام  و داد افـــــراشـــــتـــه          فــقــر و حـــاجــت از جـهــان برداشـته

رایت بمعنی پرچم است و اکرام یعنی سخاوتمندی و بزرگواری. کرم هم از همین اکرام است. داد بمعنی عدل و در مصراع بعدی حاجت یعنی نیازمندی و جهان منظور جهان آن زمان است.  این خلیفه ای که مورد بحث هست در صفت بخشش و سخاوتمندی و عدل طوری بود که پرچم این صفات عالیه را بر افراشته بود. این خلیفه از عباسیان بود و پرچم دار قبیله عباسیان بود. مثل این بود که او در دنیای آن روز ندارمی و فقر را از بین برده بود

2246      بــحـر درّ  از   بـخـشش   صــاف  آمــده          دادِ او  آز قـــــاف تــــا قـــــاف  آمـــده

بحر درّ یعنی دریای مروارید. از بخشش صاف آمده یعنی آنقدر مروارید باین و آن بخشیده که دریا از مروارید صاف شده و دیگر مروارید ندارد. قاف اسم افسانه ای کوهیست که قدمای بسیار دیرین معتقد بودند که دور تا دور زمین را کوهی فرا گرفته و این بلند ترین کوه هاست. یک همچو کوهی وجود نداشت ولی عقیده آنها بود. در مصراع دوم قاف تا قاف یعنی از این سر دنیا تا آن سر دنیا.  از کرم و سخاوت او که از بس مروارید بخشیده بود ، دریا دیگر از مروارید خالی شده بود وعدالت و دادگستری او سراسر دنیا را فرا گرفته بود.

2247      در جـــهـــانِ خـــاک ، ابـــر و آب  بــود          مظــــهرِ بـــخشـــایــشِ  وهّـــاب  بـــود

جهان خاک یعنی جهانی که ما در آن زندگی میکنیم. اگر این جهان خاک باشد و خواسته باشند در خاک کشت و زرع بکنند، ابر لازم دارد که گسترده شود در فراز این خاک ، و باران ببارد و باین خاک مدد برساند که چیزها در آن روینده بشود. مولانا تشبیه کرده است این جهان را و خلیفه را که مثل ابر و باران بود و خلیفه هم همانطور که آب را بخاک خشک میرسانید او هم نیازمندان را دستگیری میکرد. مظهر یعنی محل ظهور. وهّاب یعنی بسیار بخشنده. یکی از صفات و اسامی خداوند وهّاب است. برای این جهان خاکی ما او محل ظهور بخشندگی و سخاوت خداوندی بود.

2248      از عطـــایـــش بــحــر و کــان در زلـزله          ســــوی جـــودش، قــافـــله  بر قـــافــله

کان یعنی معدن و در زلزله یعنی در خطر نابودی. قافله بر قافله یعنی قافله نیازمندان بدنبال یکدیگر. مروارید از دریا بدست میاید. طلا و نقره از معدن بدست میایند. آنقدر مروارید و سکه های طلا و نقره بخشیده بود که دریا ها از مروارید تهی و معدنها از طلا و نقره خالی شده بود بطوریکه اصلا این معدنهای طلا و نقره در معرض خطرو نابودی بودند ودر اینجا تشبیه کرده است به زلزله و خرابیها ی آن. ومهتاجان برای گرفتن نیازمندی و حاجتشان که بدربار این خلیفه روی میاوردند قافله هاپشت سر هم از اقسا نقاط جهان میامدند تا از بخشندگی این خلیفه بهرهمند شوند.

2249      قِـــبــــلـــه حـــــاجــــت در و دروازه اش          رفـــتــه در عــا لــم  بـــجـــود آوازه اش

در و دروازه یعنی بارگاه خلیفه.  میگوید در بارگاه آن خلیفه بروی همه باز میبود و قبله حاجت نیازمندان بود.  قبله یعنی روی آوردن در مقابل جائی. همه برای رفع نیازمندیهای خودشان بآستانه و درگاه او روی میاوردند همانگونه که مسلمانان مثلا به قبله روی میاورند و شهرت و معروفیت بخشندگی او سراسر جهان را گرفته بود

2250      هــم عـجـم، هـم روم ، هــم تُـرک وعرب          مـانــده از جــود و ســخایش  در عــجب

عجم بهر نژاد غیر عرب گفته میشود بویژه ایرانیها.  وقتیکه میگوید عرب و ترک و روم اینها میخواهد بگوید همه اقوام غیر عرب گرفته تا خود عرب ها از سخاوتمندی و جود و بزرگواری او بهرهمند بودند و تعجب زده میشدند.

2251      آبِ حـَــیـــوان بـــود و دریـــای  کــــــرم          زنــده  گشــته هـــم عـــرب زو هــم عجم

آب حَیوان یعنی آب حیات. آن آب افسانه ای زندگی بخش.  مثل اینکه آب حیوان باعث عمر دوباره میشود، طوری زندگی متقاضیان را رونق میداد مثل اینکه زندگی را از نُو شروع کرده اند.

قصه اعرابی درویش و ماجرای زن او  با او

حالا مولانا داستان خلیفه را متوقف میکند و در مورد شخصیت دوم شروع میکند. این شخصیت دوم آن مرد اعرابی هست که ماجرائی با زن خودش دارد. این ماجرا مربوط میشود به ندارمی مرد اعراب و نا راضی بودن زنش. درویشی در اینجا یعنی تنگ دستی و ندارمی.

2252     یکشـب اعــرابــی زنــی مـــر شــوی را          گفـت و از حــد برد  گــفــت و گـوی را

اعرابی زنی یعنی یک زن عرب بیابان نشین. کلمه مر معنیی ندارد و برای جور شدن قافیه شعریست. شوی یعنی شوهر. از حد برد یعنی از حد انصاف گذراند ، زیاده گوئی کرد خیلی گفت.  شبی یک زن بادیه نشین عرب با شوهرش بگفتگو پرداخت و در این باره خیلی زیاده روی کرد، غلو کرد و از زندگی خودشان شکایت کرد

2253     کیــن هـمه  فـقر و جــفا مـا  می  کشیــم          جـمله عــالــم  در خوشـی مـا نـا خوشــیم

جفا یعنی ستم و ظلم. این زن بشوهرش گفت که این همه فقر و ندارمی را فقط ما هستیم که داریم تحمل میکنیم اما تمام مردم دنیا همه در خوشی و کیف و لذت هستند و این تنها ما هستیم که گرفتار فقر و ناداری هستیم.

2254     نانـمان نی ، نان خورشمان درد ورشک          کــو زه مــان نه، آبـمـان  از دیــده اشک

نانمان یعنی نان ما . نی کوچک شده نیست است. نان خورشمان یعنی چیزی که با نان میخورند, حالا هر چیز که باشد. درد و رشک یعنی قبطه خوردن حسودی کردن و افسوس خوردن. بشوهرش گفت ببین ما نان نداریم بخوریم و نان خورشتمان هم درد و رنج و حسرت خوردن است و کوزه آب هم نداریم و آبمان هم اشک دیده مان هست

2255     جــامـــه مــا  روز  تـــابِ  آفـــــتــــاب          شـب نِهالــیــن  و لِـحــاف  از مــاهــتـاب

تاب بمعنی تابش و تابندگیست. نهالین بمعنی بالش و تشک و زیر انداز است. زن اعرابی ادامه میدهد و میگوید وقتی روز است لباس ما این اشعه نور آفتاب است یعنی چیزی نداریم بپوشیم و شب که میشود چیزی نداریم که رویش بخوابیم مثل تشکی و یا لحافی ، بالشتی و یا حتی زیر اندازی که روی آن بخوابیم بجز مهتاب.

2256     قــرص مــه را قــرص نــان  پـنـداشته          دســت  ســوی  آســمــان   بـــر داشــتـــه

سابق براین نان را بصورت گرد میپختند. قرص ماه در حالیکه تمام ماه است یعنی شب چهاردهم ماه قمری بصورت یک دایره تمام ظاهر میشود و حالا این زن اعرابی میگوید وقتی بماه تمام نگاه میکنم یاد قرص نان میکنم ودست بطرف آسمان میکنم بلکه نان در آسمان را بخورم.

2257     نــنــگ  درویشـــان ، ز درویشــیّ  ما          روز و شــب  از روزی  انـــدیشــیّ  مـــا

زدرویشی ما یعنی از فقیری ما. روزی اندیشی ما یعنی بفکر رزق و روزی ما. میگوید این درویشی و تهی دستی ما اصلا مایه ننگ دیگردرویشان است. آنها ننگ دارند که خودشان را در مقابل ما درویش بدانند. از بسکه ما روز وشب بفکر رزق و روزی خودمان هستیم، که چگونه بگذرانیم تهی دستان و فقیران دنیا از فقیری ما ننگ دارند. اصلا ما اسم فقیری را آلوده کردیم

2258     خــویش و بـیـگــانـه شده از ما  رمــان          بـــر مــثــال ســامـــری   از مـــرد مــان

رمان یعنی رمیده ،گریزان. چه خویشاونان ما و چه بیگانگان همه از ما دوری کرده و فرار میکنند و در حال رم کردنند، مثل اینکه مردم از سامری فرار میکنند. این سامری مربوط است بزمان پیامبری حضرت موسی. وقتی حضرت موسی بکوه طور رفت برای دریافت کتیبه هایش از خداوند، یکی از بستگان دور حضرت موسی بنام سامری از موقعیت سوء استفاده کرد وقوم موسی را فریب داد و طلاهایشان را گرفت و از آن طلاها گاوی درست کرد. لوله هائی در اطراف گاو تعبیه کرد و وقتی باد میوزید بقوم گفت این خدای شماست و نه آن خدائی که موسی میگوید. وقتی موسی برگشت و دید که تمام زحمات او را این سامری خنثی کرده، او را نفرین کرد که خدایا مزد این کاری را که کرده بده. خداوند باین سامری بیماری جزام داد و وقتی مردم دیدند که سامری جزام گرفته همه از او فرار کردند. این زن اعرابی میگوید مردم از ما چنان گریزانند که قوم یهود از سامری گریزان بودند.

2259     گر بخواهـم از کسـی یکـــمشت نَـشک          مر مـرا گوید: خمُش  کُن مــرگ و جَشک

نشک یک کلمه عربیست و یعنی عدس. ولی در اینجا یک مقدار کمی خوراکی. خمش کن یعنی ساکت باش. جشک یعنی رنج و بلا. زن ادامه میدهد و میگوید: ما که چیزی از خودمان نداریم و اگر بروم بچادرهای این اعراب بادیه نشین و بگویم یک مشت چیز ناقابلی بمن بدهید، بمن میگویند ساکت باش ودرد و بلا بسرم میکوبند.

2260     مــرعـــرب را فـخـرغــزوست وعطا           در عــرب ، تو هــمــچو انـدر خط خطـــا

غزو و یا غزا یعنی جنگ و حمله. عطا یعنی بخشش. اندر خط خطا یعنی اشتباهی نوشتن در خط.  این زن اعرابی بشوهرش میگوید: ما عربهای بادیه نشین به چیزهائی مثل جنگیدن و پیروز شدن مباهات میکنیم و کسی نمیتواند بما حمله کند و بخشنده هم هستیم و اگر چیز کمی هم داریم و ببینیم کسی محتاج آنست باو میبخشیم ولی تو اینطور نیستی ای شوهر من. تو در بین این عربها که این مباهات را میکنند مثل یک اشتباه هستی مثل یک اشتباه خطی که در نوشتن میکنند. یعنی تو بین عربها شاخصی و خودت را نشان میدهی.

2261     چه غـزا مـا بی غَزا خـود کشـته ایم           مــآ به  تیغِ  فـقـر بــی ســر  گشــتــه ایــم

 چه غزا یعنی کدام جنگ در حالیکه نه نیروئی داریم و نه توانی. به تیغ فقر یعنی فقر تیغ مانند. زن ادامه میدهد و میگوید: ما به غزا و عطای خودمان میجنگیم اما ما بدون جنگ هم نابود شده ایم و از بین رفته ایم. فقر و تهی دستی تیغ مانند، ندارمی سرمان را بر باد میدهد.

2262     چـه عطــا؟ مـا بـر گــدائی مــی تـنیم          مــر مــگس را  در هــوا رگ  مـی زنـیــم

در این بیت میگوید چه عطائی و چه بخششی، ما با این ندارمی خود مثل عنکبوت که تار دور یک چیزی برای شکار میزند میخواهیم دور یک مگس در هوا تار عنکبوتی بزنیم برای شکار این مگس. یعنی آنقدر ما فقیر هستیم که بشکار حتی یک مگس هم راضی شدیم برای قوت لا یموت خودمان فقط برای زنده ماندن. این نهایت فقر و تنگدستی یک کسی را میرساند.

2263     گر کسی مهـــمان رسد ، گر من منم          شب  بِـخُســپــد   قصــدِ  دَ لــقِ  او  کـــنــم

گر من منم یعنی اگر من همانم که چنین گرفتار فقر و بد بختی هستم ، حالا اگر کسی بیاید و شب بخواب برود، من میروم و لباسهای او را میدزدم ( دلق یعنی لباس) که بروم آن را بفروشم که بتوانم با پول بدست آمده از او پذیرائی کنم چون ما هیج جیز نداریم که با آن از او پذیرائی کنیم. ما در اینجا میبینیم که این زن با این ملامت کردنهای شوهرش چقدر وی را تحریک میکند و باعث کوچک کردن و بی آبروئی او میشود. حالا در قسمتهای بعدی خواهیم دید که آیا شوهر چیزی برای پاسخ دادن دارد و اگر دارد ان چیست؟

دنباله داستان در قسمت دوم

Loading

65.1 داستان پیر چنگی – قسمت ششم

2199     پس عُـمــر  گـفــتش  که  این  زاریِّ  تو          هســــت هـــم آثــار هشـــیـــاریِّ  تـــو

در این بیت مولانا یک مطلب بسیاردقیق و حساس عرفانی را مطرح میسازد. میگوید وقتی تو مشغول زاری در درگاه خداوند هستی و با خدای خودت مناجات میکنی و حرف میزنی و با او راز و نیاز میکنی این هم دلیل بر اینست که تو وجود داری یعنی تو توجهت به هستی خودت است و تو مستغرق نشدی و غرق دریای خدا نیستی و اگر غرق دریای خدا شده بودی خودت را حس نمیکردی که بگوئی خدایا من را ببخش و من از تو دور بودم.  هنوز من تو از تو بیرون نرفته زیرا میگوئی من اشتباه کردم، من گناه کردم و من را ببخش، همه اش داری راجع بمن خودت حرف میزنی. پس تو بیاد خودتی و کارهای خودت و نه براه خدا قدم میگذاری. تو هنوز بحق فانی نشده ای. اگر فانی شده بودی دیگر کلمه “من” را بزبان نمی آوردی.

2200     راهِ فــانــی گشــتــه، راهــی دیگر اسـت          زآنکِ هشـیـاری ، گــنـاهــی دیگــرست

فانی گشته یعنی کسیکه خودش را در مقابل خدا محو کرده و تمام منتیت خودش را از خودش بیرون کرده. هشیاری که در مصراع دوم آمده این هوشیاری نیست. بعنوان مثال کسی را که بخواهند عمل جراحی کنند او را بیهوش میکنند یعنی سیستم عصبی او را موقتا از کار میندازند و بعد جراهی میکنند. این مریض قلبش کار میکند و نفس هم میکشد ولی خودش را حس نمیکند. مولا نا میگوید تو باید یک چنین چیزی شده باشی اگر که بهوش بیائی آنوقت دیگر خودت هستی و این هم گناه بزرگیست. در اینجا عرفا دو دسته هستند. بعضی ها مثل بایزید بسطامی هستند. او میگوید که من میخواهم در حال هوشیاری با خدای خودم راز و نیاز کنم و بدانم که بخدای خودم چی میگویم. این مکتب بایزید بسطامی در قرن سوم هجریست. در همان قرن سوم یکی از عرفای بسیار معروف و بزرگ بنام جُبید بغداد است. جبید بغدادی میگوید که من میخواهم که در حال نا هوشیاری با خدای خودم صحبت کنم. مولانا طرفدار این جبید بغدادیست. یعنی اینکه اگردر حال هوشیاری بخواهی با خدا صحبت کنی ممکن است که متوجه خودت باشی.

2201     هســت  هشــیــاری، زیــادِ مــا  مَـضــی          مــاضــی و مُســتــقــبـلـت  پـــرده  خدا

ما مضی که مضا خوانده میشود یعنی آنچه گذشته. در مصراع دوم ماضی یعنی زمان گذشته. مستقبل یعنی زمان آینده. پرده خدا یعنی حجاب بین تو و خدا. میگوید” یاد کردن از گناهان گذشته نشان میدهد که تو بفکر گذشته هستی و این دلیل بر هوشیاری و منِ  توست. توجه بگذشته و آینده نباید داشته باشی. اگر توجه بآنچه ماضی هست و آنچه مستقبل است بکنی آنوقت زمان حال را که لحظه ای بیش نیست از دست میدهی و این همان لحظه ایست که باید با خداوند ارتباط ناب داشته باشی. اصلا گذشته را باید فراموش کرد و اصلا نگران آینده هم نباید بود و فقط باید در این لحظه زندگی کرد. اسم این لحظه را عرفا وقت گذاشته اند. این کلمه وقت بمعنی زمان نیست و در اینجا یک اصطلاح است. یعنی یک لحظه بعضی اوقات بسیار کوچک که خداوند در دل بندگانش حضور پیدا میکند. باید دنبال آن لحظات بود.

2202     آتش انــدر زن بِــهــردو ، تـــا  بـــکـــی          پُـر  گــره بـا شـی از این هردو چو نی؟

آتش اندر زن یعنی بسوزان و از بین ببر. پُر گره منظور مثالیست که مولانا بعنوان گره های متعدد بکار میبرد همانطور که در بدنه یک نی میتواند باشد. بخارج از نی که نگاه میکنید، میبینید که از سر تا آخرش گره گره است و در داخل نی هم در محلهای گره بیرون یک صفحه نازک است و نی زن اول باید درون نی این پرده ها را از بین ببرد تا بتواند در این نی بدمد. حالا در مصراع دوم میگوید تا کی میخواهی  با یاد و افسوس گذشته از گناهایت و از آینده ات نگران باشی و این لحظه های قیمتی حال را استفاده نکنی؟ این مثال پرده های داخل نی همان قید و بندهای زندگی توست که باید همه را از بین ببری تا بتوانی فرصت بیابی و در نی بدمی بعبارت دیگر از آن لحضه های حاظر بهره مند شوی.

2203     تــا  گره با نِـی  بُوَد  هــمــراز  نــیسـت          هــمــنشــیــنِ آن لـــب و آواز نــیســت

همراز نیست یعنی همراز نی زن نیست. میگوید: یک نی زن وقتی مشغول نی زدن هست یک چیزی را در نظرش میاورد و برای خودش مجسم میکند و یک رازی و یا گفته ای را میاورد و در نی میزند و انوقت نی هم میشود همراز او بشرط اینکه درونش خالی باشد. تا این صفحات نازک در داخل نی هست نه همراز نی زن است و نه بلب و دهان آن نی زن میتواند ارتباط برقرا کند. این نی زن خداست و اگر بخواهی در وجودت تجلی پیدا کند تو باید راه تجلی را باز بگذاری. تمام شهوات حیوانی،نفسانیات شیطانی، و همه اینها که در نی وجود ماست بمنظله آن پرده ها و جدارهای افقیست که در درون نی وجود ما مزاهم است. تا آنها را ازبین نبریم نمیتوانیم که با خدای خود ارتباطی برقرار کنیم. معرفت حق مثل نفس نی زن است و هنگامی از وجود نی ما عبور میکند که معرفت حق گره های خود بینی، خود پسندی، تکبر، علایق بیهوده و نابجا، اینها از بین رفته باشد.

2204     چــون بطَـوفـی ،خــود بطـوفی مُـر تدی          چــون بـخــانه آمـــدی، هــم بــا خودی

طوف یعنی طواف کردن و دور زدن و یا گرد چیزی گشتن. مسلمانان وقتی به زیارت حج میروند چندین بار دور خانه خدا میگردند و میگویند داریم طواف میکنیم و در حال طوف هستیم. چون بطوفی یعنی در حال طواف هستی. در اینجا کاملا میفهمی که داری دور میزنی. مرتدی یعنی دیگر ارتباط نداری و یا از ارتباط با خدا رد شدی. یک معنای دیگر طوف هم لباس است و منظور لباس احرام مسلمانان که دو تیکه پارچه و یا حوله سفید است و باید ندوخته هم باشد. مولانا میگوید تو موقعی که داری طواف میکنی مثل اینست که لباس احرام را نپوشیده ای و بنا براین حج تو قبول نیست و رد شده است و اصلا مرتدی. زیرا تو فقط باین فکر هستی که من دارم طواف میکنم و چقدر خوب است و داری دور هایت را میشماری که نبادا از شماره مقرر دور زدن بیشتر دور بزنی و خیلی چیزهای دیگر. و موقعیکه بشهر خود برمیگردی بدوستان و اقوامت که بدیدنت میایند میگوئی من همه اش بیاد شما ها بودم. در حالیکه باید بیاد خدا میبودی و نه کس دیگر. تو موقع طواف با خودت بودی و حالا هم که بخانه خودت برگستی باز هم با خودت هستی و باین دلیل است که مولانا میگوید مکه رفتنت مورد قبول نیست. بسیار از کسانی هستند که فقط برای کسب کردن عنوان حاجی آقا و یا حاجی خانم بمکه میروند و از این عنوان هم سوء استفاده ها هم میکنند. سعدی میگوید:

                        خر عیسی چون بمکه رود          وقت برگشت باز هم خر باشد.

2205     ای  خــبــرهــات از خـبــر ده بی خــبر          تـــوبـــۀ  تـــو از گـــنـــاه  تـــو بـــتـــر

خبر ده یعنی کسی که خبر میدهد. اینجا منظور خداوند آگاه و بخشنده است. بتر یعنی بد تر. تو بهرکس که میرسی ادعا میکنی که من خداشناس هستم و از خدا خبر ها دارم. خدا این را میگوید و خدا آن را میگوید و من از خدا برای شما حرفها دارم و از این قبیل.  مولانا میگوید ای کسیکه خبرهایت از خبر ده بیخبر است و تو واقعا از خدا بیخبری ولی داری ادعا میکنی که از خدا خبر داری. وقتیکه تو داری توبه میکنی، این توبه تو بد تر از گناهت است برای اینکه در حین توبه کردن تمام توجهت بخودت است. تو وقتی بطرف توبه نزد خداوند میروی باید خودت و همه چیزت را فراموش کنی نه اینکه بعد از توبه ات از خدای خود چیزهای مادی برای خوت تقاضا کن.

2206     ای تــو از حــال گــذشــتــه تـوبـه  جــو          کِــی کــنـی تـوبــه  از این تــوبــه ؟بگو

توبه جو یعنی در جستجوی توبه. میگوید: ای کسیکه تو از گناهات گذشته خودت دنبال جائی میگردی که توبه بکنی ( در قدیم توبه جویان باید نزد شخصی میرفتند که از طریق آن اشخاص توبه کنند) با دادن وجهی به توبگری که برای خودش دکان توبه دادن باز کرده، بگو ببینم کی میخواهی از این نوع توبه ها بکنی؟ کی از روی خودت رو بر میتابی و رو بخدا میاوری؟

2207     گــاه بــانـــگِ زیـر را  قــبــلــه  کــنــی          گــاه گــریـۀ زار را قُـــبــــلـــه  کــنــی

قبله یعنی روی آوردن بطرفی از کلمه مقابل است. منظورش آن پیر چنگیست که میگفت خدایا من هفتاد سال عمرم را صرف چنگ زدن و خواندن کردم، حالا هم دارم عمرم را صرف گریه و زاری میکنم. قُبله یعنی بوسیدن یعنی آنقدر از این گریه و زاری خوشش آمده که دارد محل آن را میبوسد. این گریه و زاری هیچ اثری برای تو نخواهد داشت بجز اینکه گناه دیگری را هم بر گناهایت اضافه کنی.

2208     چـونـــکه فــاروق  آیـنـۀ  اســرار  شــد          جـــانِ پــیــر، از انــدرون بــیــدار شــد

فاروق لقب عمر است ولی در لغت یعنی کسیکه بین حق و باطل فرق میگذارد. این اسم را پیغمبر اسلام به عمر داد.  آینۀ اسرار شد یعنی کسیکه خودش را در آینۀ میبیند، اسرار را هم خیلی نمایان تر برای این پیر چنگی ببیند. اسرار این پیر چنگی را عمر در خودش نمایان کرد. جان پیر یعنی روح پیر چنگی. از اندرون یعنی در درون و وجودش بیدار شد. روحی که تا بحال خواب بود و حالا تازه بیدارشد. مثل کسی که تا بحال خودش را در آینۀ ندیده باشد و حالا که دیده  باخود گوید : حالا تازه من دیدم که چگونه هستم.

2209     همچو جــان بـی گریه و  بی خـنده  شـد          جـانش رفــت و جــانِ دیـگر زنــده شد

جان که روح است و نه گریه دارد و نه خنده، برای اینکه گریه و خنده متعلق باین بدن مادیست زیرا وقتی ما در این دنیا از یک چیزی خوشمان میاید خنده میکنیم و از یک چیز ناراحت کننده قطعا گریه میکنیم و این فقط در این دنیای مادی صادق است. در مصراع دوم میگوید این جان جسمانیش رفت و بجای آن جان الهی او جایش را گرفت. تا حالا در حال گریه کردن بود و چون جان الهیش وارد و جایگزین آن جان حیوانیش شد، گریه او هم تمام شد.

2210     حـــیـــرتــی  آمــد درونـش  آن  زمـــان          کــه بــرون شـداز زمــیــن و آســـمـان

حیرت یکی از مراحل سیر بسوی خداست. در دو مورد رونده بسوی خدا به حالت حیرت میافتد. یکی اینکه وقتی قدم بقدم در این راه طریقت به پیش میرود، رازها برایش کشف میشود و ازشناخت این رازها بحیرت میافتد و دیگری وقتی نزدیک بوجود خداوند شد از عظمت و بی انتهائی خداوند به حیرت میافتد. بعد از اینکه عمَر با او حرفهایش را زد و او را در اشتباهیکه باو دست داده بود بیرون آورد، در آن زمان حیرتی باو دست داد که از زمین و آسمان و هرچه در آنها غیر از خدا بود بیرون آمد. زمانیکه کلیه چیزهائی که در زمین و آسمان است و برای او بی ارزش شدند آنوقت است که باو حیرت افتاد و وقتی بخداوند نزدیک شد آنوقت بعظمت خداوند پی برد و حیرت زده شد. این اتفاقات دارد در داخل وجودش اتفاق میافتد وحالش دگرگون میشود. حالا میخواهد بدنبال چیزی را که درک کرده برود و جستجو کند.

2211     جُسـت و جـوئــی از ورای جســت  و جـو          مـن نــمــیــدانــم، تـو مــیـدانی ،بــگو

جست و جوئی یعنی طلب. از هفت شهر عشق در عرفان اولین شهر آن طلب است. حیرت ششمیست. این جستجو بمعنی طلب است. حالا در این پیر چنگی حالت جستجو و طلب پدیدار شده است. این طلب حق و حقیقت است. مولانا میگوید من نمیتوانم بگویم که او چه حالی داشت و اگر تو میدانی بمن بگو. منظور مولانا اینست که انچنان حال داشت که بقلم من مثنوی نویس نمی آید که برای توی خواننده بنویسم چون ورای این حرفها و ورای آن جستجویهائی است که دیگران میکنند.

2212     قــال و حــالــی از  ورای  حــال و قـال          غــر قــه گشــته در جـمــالِ ذوالجلال

قال یعنی حف زدن و سخن گفتن. حال آن حالیست و حیرتیست که بعارف دست میدهد. آن حال خوشی ست که در معنویت باو دست میدهد. عرفا حال میکنند و حال آنها غیر از آن حالیست که ما ها میکنیم. جمال یعنی زیبائی. ذوالجلال یعنی خداوند صاحب شوکت. کلمه ذو که در اول یک صفت میاید یعنی صاحب. بنا بر این ذوالجلال یعنی دارنده شوکت و جلال.

2213     غــرقـــۀ نَــی  که خـــلا صـی  باشـدش          یــا بــجز دریــا، کســی بشـنـا ســدش

میگوید آن پیر چنان در دریای وحدت خداوند غرق شده بود که دیگر خلاصی هم از این دریا برایش میسر نبود. بمرتبه ای رسیده بود که حالش را هیچ کس درک نمیکرد جز خود خدا. اینست که مولانا میگوید من نمیتوانم حال او را بگویم و تو اگر میتوانی بگو. سخن از پیوستن پیر بحق است چنان که هرچه بود حق بود و هیچ چیز دیگر نبود. دریا بود و دیگر هیچ. دریا در سخن مولانا بمنظله خداوند است.

2214     عــقــل جزو از کلّ  گــویــا نــیســتــی          گــر تــقــا ضــآ بـر تــقــاضا نـیســتــی

عقل جزو یعنی عقل آدمی. عقلیست که انسان با آن زندگی خود را از نظر مادیات اداره میکند. بعضی اوقات بآن عقل حسابگر هم میگویند. اما عقل دیگری هم هست بنام عقل حقیقت جو و این عقل همیشه دنبال حقیقتهاست. کل در اینجا منظورِ مولانا خداوند است. گویا نیستی یعنی اینکه اسرار را نمیتوان بیان کرد و یا بیان کردنی نیست. تقاضا در اینجا یعنی کشش و جَذبه. تقاضا بر تقاضا یعنی جذبه پشت جَذبه. باز مولانا یک نکته جالب را در اینجا مطرح میکند.شخصی را در نظر بگیرید که همه پیوندهای مادی را قطع کرده و کنار گذاشته و حالا یک پیوند بیشتر ندارد و آن پیوند با دریای رحمت است و حالا میخواهد که جذب آن دریابشود و او جزو هست و میخواهد برسد بکل. نمیشود مگر اینکه خداوند هم جذبه و کشش  دریافت او را داشته باشد. گر تقاضا بر تقاضا نیستی. اگرکشش پشت کشش نباشد این الحاق انسان با دریای خداوند میسر نمیشود. حافظ میگوید:

             خدایا برحمـت سر ذلف تو وافـقـم ورنه        کشش که نبود از آن سو چه سود کوشیدن

من مطمعنم که تو بمن رحمت داری و برحمت سر ذلف تو واقفم و مطمعنم ولی کوشش من کافی نیست. اگر کشش تو نباشد برای من امکان پذیر نیست.

2215     چــون تـقــا ضــا بر تـقــا ضا می رسد          مــوج  آن دریـا بــد یــنــجا  مــیـــرسد

تقاضا که کشش است و دریا هم دریای خداوند است. بدینجا یعنی باین دنیای خاکی و مادی ما. میگوید چون از دریای رحمت خداوند جذبه پشت جذبه برای کسیکه خودش را ناب و پاک کرده میرسد موج آن دریای وحدت الهی میاید و باو در دنیای خاکی میرسد و او را با خودش میبرد. در نظر مجسم کنید که یک نفر کنار دریا ایستاده و دریا هم خداست. این مواجهائی هم که میاید کشش هاست. حالا این امواج که پشت سر هم میایند بعضی وقتها بزرگ و بزرگتر میشوند وناگهان آن کسی را که کنار دریا ایستاده بر میدارد و با خودشان بدریا میبرند اگر که آن کس شایستگیش را داشته باشد. بگفته مولانا تقاضا بر تقاضا، کوشش پشت کوشش. اما کوشش را باید بکند تا آن کشش را پیدا کند.

2216     چونکِ قصــۀ حـال پـیـر ایـنـجـا رسیـد          پـیـر و حــالـش روی در پــرده  کــشید

روی در پرده کشید یعنی پرده فنا و محو و استقراراختیار کرد. این یک اصطلاح است مثلا روی در پرده خاک کشیدن یعنی مردن. روی در پرده فنا کشیدن یعنی محو شدن. شمعی بود روشن بود سپس خورشید طلوع کرو و شمع در پرده فنا رفت. مولا نا میگوید این قصه ای را میگفتم حالا بانجا که رسیدم که این پیر هیچ حرفی نمیزند توی خودش است ودیگر حرفی ندارد. منهم دیگر چیزی ندارم که بگویم. و این داستان هم بآخر رسید.

2217     پـیـر دامــن  را، زِ گــفــت وگـو فشـاند          نـیـم  گـفــتــه در دهــانِ  مـــا بــمــانــد

یک چیزی را از دامن فشاندن یک اسطلاح است و یعنی دور ریختن. پیر دامن خودش را از گفت و گو فشاند یعنی تکان داد باز یعنی دیگر ساکت شد. من مولانا هم این قصه ام  نیمه تمام در دهانم متوقف شد.

2218     از پـی ایـن عــیش و عشــرت سـاختـن          صــد هـــزاران جــان ، بشـاید بـا خـتـن

عیش منظور عیش معنوی و عشرت معنویت. میگوید برای رسیدن به این عیش و عشرت اگر صد ها جان را هم فدا کنید باز چیزی را از دست نداده اید برای اینک بچیز بزرگتری دست پیدا کرده اید.

2219     در شــکــار بــیشۀ جــان بـــا ز بـــا ش          همچو خورشـیـدِ جـهان ،جـانـبـاز باش

بیشه جائی هست که درختهای کوچک و طبیعی دارد و محل زندگی انواع حیوانات است و اغلب شکار چیان برای شکار بآنجا میروند. حالا بیشه جان بیشه معنویت و عالم وحدت است. شکار بیشه جان یعنی رسیدن باین عالم وحدت و دریای رحمت. میگوید که وجود تو باید مثل یک بازی باشی بلند پرواز و قوی پنجه که بر فراز بیشه معنویت فرود بیائی و این معنویتها را شکار کنی مثل باز شکاری که فرود میاید و حیوانات را شکار میکند و با پنجه های قوی خود به بالا و آشیانه خودش میبرد. و در این راه باید آمادگی داشته باشی که جان ببازی مثل خورشید آسمان. خورشید آسمان دائما دارد جانبازی میکند و نور افکنی میکند و این نور وجود ش است و تمام هم نمیشود. تمام وجودش نور است و دائم دارد نور افشانی میکند.

2220     جــان فشــان افـتـاد  خورشــید  بـلــنـــد          هــر دمــی تی  میشــود، پُـر مـیکـنـنـد

تی یعنی تهی و خالی. خورشید بلند مرتبه ایکه در بلند آسمان جای دارد، کارش همیشه جان نثار کردن است. هر لحظه نورهای خودش را میتاباند و از نور خالی میشود و دوباره از نور مثل اینکه پُرَش میکنند. این نورش تمام نمیشود. مولانا میخواهد بگوید اگر مثل خورشید جهان تابان باشی، از خورشید معنویت تو خیال میکنی که نور میتابانی وداری از نور کم میشوی، برعکس پُر باقی میمانی کم نمیشوی و پُر تر هم میشوی. باید جان فشانی کنی و از این جان فشانی نترس.

2221     جــان فشـــان ای آفـــتـــابِ  مــعــنــوی          مر جــهــانِ  کــهنــه را بـنمای  نُــوی

2222     در و جــــود  آدمــــی  جـــان و  روان          مــیــرســد از غــیــب چـون آب  روان

جان فشان یک فعل امر است. یعنی جانت را بیافشان. آفتاب بمعنی خورشید است و آفتاب معنوی یعنی خورشید معنویت. آن روح وجانیکه بخداوند پیوسته شده مولانا بآن میگوید خورشید معنویت. هر کسی ممکن است خورشید معنویت بشود و اگر خورشید معنویت شد باید نور معرفت نور عرفان، نور انسانیت  هم بتاباند هم از لحاظ مادی و هم از لحاظ معنوی. همانگونه که خورشید آسمان با نورش زندگی بخش است و همه جای جهان ما را روشن میکند تو هم ای خورشید معنویت باید زندگی بخش باشی هم از لحاظ معنوی و هم از لحاظ مادی و دانش و آنها را بسازی و پرورش بدهی و آنها را برویانی همانگونه که خورشید میکند. تو وظیفه داری که این دنیا را نو کنی. همه چیز این دنیا دارد عوض میشود و تو باید در این راه موئثر باشی. تو باید نادایان رادانا کنی، بی دانشان را دانشور کنی، ذهن تاریک جاهلان را روشنی ببخشی. دل خسته خستگان را دلجوئی کنی. اگر همه اینکارها را کردی آنوقت تو جهان کهنه را نوی بخشیدی یعنی نو کردی. حالا هرچه این کارها را بیشتر بکنی چیزی از تو کم نمیشود بلکه نیروی بیشتری برای تو از غیب میرسد.

 پایان داستان پیر چنگی

Loading