2878 آن عــرب را بـی نــوائـی مــیــکشــیــد تــا بــدان درگــاه و آن دولــت رســیــد
بی نوائی در اینجا یعنی نیازو اینجا کنایه از نیاز عرفانیست. یک عارف و یا یک انسان کامل هر چند هم که بمقامات بالا رسیده باشد باز در برابر خداوند نیازمند است, نیازمند معرفت بیشتری هست. آو هیچوقت نمیگوید که وجودم ازمعنویت پر شد و دیگر احتیاجی ندارم. او همیشه احساس میکند که از این لحاظ فقیر و نیازمند است. دولت که در مصراع دوم آمده معانی مختلفی دارد و یکی از معانی دولت سعادت و خوشوقتی است که اینجا صدق میکند. میگوید آن اعرابی با آن نیازمندی که داشت احساس نیازمندی او را از این راه دور کشید بدربار خلیفه تا بالخره بسعادت رسید. سعادتش سه چیز بود. یکی اینکه از فقر و ندارمی نجات پیدا کرد و دیگر سعادتش این بود که وقتی آن کرم در بزرگی خلیفه را دید خودش تحولی پیدا کرد. همان سعادت بکسانیکه دست نیاز بدرگاه خداوند دراز میکنند با صدق و صفای کامل بآنها هم دست میدهد. آنوقت وقتیکه نیازشان پذیرفته میشود, تحولی در آنها رخ میدهد, تحولیکه بقول مولانا یک دولت و یا یک سعادت است
2879 در حکــایــت گــفـــتـه ایــم احســان شـاه در حـــقِ آن بـــی نـــوای بـــی پـــنـــاه
احسان بمعنی بخشش و نیک رفتاری هر دو است. هم چیزی را ببخشند و هم رفتار درستی را داشته باشند. کلمه بی پناهی که در آخر مصراع دوم آمده اشاره بآن اعرابی بیابان نشین بود که هیچ کس را نداشت. مولانا میگوید ما در پی این حکایت طویلی که آوردیم از احسان شاه در واقع کرم و بزرگی خداوند در باره این اعرابی که هیچکس را نداشت که باو پناه ببرد گفتیم و پیام مولانا اینکه احسانیکه از جانب خلیفه به اعرابی رسید در حقیقت از جانب خدا بود که با و داده شد و نه آن کوزه پر از طلائی که باو داده بودند و یا خلعتی که باو پوشانده بودند. این سیر الهی بود که او را متحول کرد. خداوند این سیرالهی را بر عاشق بی خویشتن خودش میبخشد. عاشق بی خویشتن آن عاشقیست که اصلا خودش را نمیشناسد و از خود خودش بی خویشتن است یعنی بکلی منیتش را از دست داده و دیگر هیچ منییتی ندارد. این بی خویشتن بودن, عرفان میگوید در نظر خداوند بگونه ایکه همه چیز برای او هست و آن فیض معنوی را در باره اینگونه اشخاص از نظر معرفت و معنویت عطا میکند. باید کلمه فیض را خوب دقت کنید. فیض یک کلمه عربیست که وقتیکه یک آبی در یک جائی بطور بسیار جوشان فوران کند و بیاید و بی پایان باشد و آن اب تمام نشود, به این آب میگویند که دارای فیض است که دارد بدون توقف میاید و همه را سیراب میکند. حالا وقتیکه خداوند خواسته باشد که معنویت و معرفتش را بکسی بدهد آن بی پایان است و دادن همیشه ادامه دارد. همینطوریکه شخص تشنه از فیض آب سیراب میشود, آنهم از فیض آب معرفت و معنویت سیراب میشود و لذتش را وقتی میبیند و کسی میبیند که باین مرحله و مقام رسیده باشد.
2880 هــرچِ گــوید مــرد عــاشق، بوی عشـق از دهــانش مــی جــهــد در کــوی عشق
در تمام مواردیکه مولانا در مثنوی مرد و یا پسر میگوید منظورش یک انسان است و در پسر منظورش یک انسان جوان بی تجربه است. در این بیت جان کلام مولانا اینست که مردان حق و انسانهای کامل به باطن آنها و باندیشه آنها پی بردن مهم است و سخن از اندیشه و باطن آنسانهای کامل است که درراه حق رفتند و بحق رسیده اند. حالا این انسانها هرچه که دراین مرتبه عشق که هستند بگویند از دهانشان بوی عشق میاید. هر چند که یک عاشق مستقیما از عشق صحبت نکند ولی هر چیز که بگوید بوی عشق میدهد منظور مولانا این نیست که از عشق خودش صحبت کند, نه. تمام رفتارش و نفسهایش قدمهائی که بر میدارد تمامش نشانگر عشق است. برای اینکه سراپای وجودش از عشق پر شده.
2881 ور بــگــو یـد فــقــه، فــقــر آیـد هــمــه بـوی فـقـر آیــد از ان خــــوش دَمــدَ مه
فقه یک قسمتی از دستور زبان عرب است و مولانا بخصوص کلمه فقه را میاورد برای اینکه بگوید که مقدار زیادی از این فقه دستورات دینیست که چگونه عمل کنید. هر دینی فقه خودش را دارد که چه بکنید و چه نکنید, اینها شامل یکمجموعه دانشی میشود که از نظر مذاهب که آن فقه همان شریعت و همان مذهب است. حالا هر چه که آن خواسته باشد که بگوید و از آن فقه هم صحبت بکند دهانش بوی فقر عرفانی میدهد. فقر عرفانی این هست که شخصی باور بکند که بهیچ کس نیاز مند نیست در عین نیازمندی و فقط بخدا نیازمند است. در عین نیازمندی احساس بکند که بهیچ بنده خالق نیازی ندارد بلکه بخود خالق نیاز دارد. حالا یک شخص انسان کامل اگر خواسته باشد دستورات فقه و شرع مذهب خودش را هم بگوید از سخنانش بوی فقر عرفانی میاید. بوی احساس بی نیازی از بندگان خدا و نیاز از خود خدا میدهد. کلمه دم دمَه یعنی آوازه و شهرت پر دم دمه یعنی پر آوازه و مشهور. میگوید آن فرد عاشق صالح که جوینده راه حقیقت است و قدم در راه حق برداشته هرگاه او در باره فقه صحبت بکند آن حرفی که در باره فقه میکند بوی فقر عرفانی و عشق میدهد. حالا بررسی میکنیم که مولانا چرا این فقه را آورده. برای اینکه فقه از شریعت است و فقر عرفانی از طریقت است. این دوتا بکلی در دو سطح مختلف قرار دارند. طریقت ورای شریعت است در هر دین و آئین و فرقه ای. با زیر بنای شریعت شروع میشود و برتر میرود و بطریقت میرسد. حالا که دارد از شریعت و فقه صحبت میکند با وجود این این آدم( نه هرکسی) که دارد دستور فقه و شریعت را میگوید باز از گفتارش بوی فقر معنوی میآید فقه افکار ظاهر است ولی این فقر عرفانی مربوط به باطن است. و این یک آدم پر دم دمه و پر شوکت است. فقه از احکام ظاهر است. او دارد از چیزهای ظاهر صحبت میکند ولی باطنش دارد بوی عشق میدهد. اگر چنین شخصی باشد و خواسته باشد که از فقه بگوید او فقه ظاهری را هم بگونه ای تعلیم میدهد و بمردم میامزد که باطن مردم را متحول میکند و بی خویشی بآنها میدهد.
2882 ور بـــگویــد کــفــر ، دارد بــوی ِ دیــن ور بِشـک گــوید ، شـکَش گردد یقــیــن
کفر گفتن کنایه از شطیحات است. این شطیحات کلمه ایست که بر زبان شخصی رانده میشود که مخالف شریعت و دین خودش است و دیگران نمیتوانند این را از او بپذیرند. میگویند او بی دین شده که دارد چنین صحبت میکند. آن کسیکه واقعا و براستی بعشق حق رسیده باشد, اگر شطیحات هم بگوید و سخنانی بگوید که کفر آمیزو مخالف دین هم باشد و دین داران او را نپذیرفتند و بی دین بحساب بیاورند, مولانا میگوید عین دین است و اگر حرفهائی بزند که پر از شک و تردید باشد عین یقین است. یقین برعکس شک هست و حرفی دارد میزند بنظر شک آمیز میآید ولی در واقع یقین کامل است. انسانهای کامل بعضی ها بمقامی میرسند که حقیقت و خداوند را در وجود خودشان می بینند که سراپای وجودشان را یک پارچه پر کرده باشد. اینها بحالت شورو هیجان و جذبه و وجدی بیرون میایند که حرفهائی میزنند که در حالت عادی و مردم عادی نمیزنند و آن کسانیکه در آن حالت نیستند تصور میکنند که این دارد مخالف دین بنظر آنها صحبت میکند. در حالیکه اینطور نیست. او در حدی رسیده که این حرفها را بدون اینکه کنترل بشود دارد میزند. این شطیحات است. اصولا کلمه شطح در زبان عرب بمعنی حرکات است و اینهائی که شطحیّات میگویند حرکات اسرار دلشان است که دارند میگویند. اسرار دلشان است که دارد حرکت میکند و بر سر زبانشان میآید و گفته میشود. پس ازآن وجد و شور و حال حاصل میشود واینها از جانب خداوند بر دلشان و بر باطنشان یک شادی و یک سروری میافتد که بعواملی راه پیدا میکنند که در آن عوامل سراسر عظمت و نور می بینند و برازهائی پی میبرند که دیگران پی نبردند و اینها چون بی خویشتن هستند و اصولا خودشان را نمیشناسند همه اینها را بر زبان میاورند. ولی مردم عامی میگویند که اینها دارند شطحیّات میکنند. در این حالت مستی عرفانی, در عرفان میگویند که این وضعیت باعث جنبش زبان میشود و باعث ریزش اندیشه و گویش زبان می شود و همه اینها را بحرکت در میاورد. و دیگران که در این حالت نیستند نه میتوانند درک کنند و نه میتوانند تحمل کنند. کسیکه از همه در این را پیشتر افتاد حسین ابن منصور حلاج بود. وقتیکه حسین ابن منصور حلاج عنالحق گفت و گفت من خدا هستم گفتند او دارد شطحیات میگوید و کافر است و او را گرفتند و کشتند. یک همچون حرفی را بایزید بسطامی زد و همین اتفاق افتاد. اینها در حالتی هستند که نمیخواستند که بگویند که من واقعا خدا هستم بلکه آنچه را که میگفتند اینست که , میخواهند بگوید آنچه را که من دارم میگویم من زبان خدا هستم و خدا در وجود من آمده و این خداهست که دارد صحبت میکند. درک این مطلب برای مردم عوام خیلی زود آسان نیست برای اینکه این مردم عادی باین حالت و مقام جذبه و بی خویشی نیافتاده اند که این کلمات را درک کنند.
مولانا معتقداست که انسان کامل, اگر سخنی بر زبان آورد که در ظاهرو از نظر مردم عوام سخنش بوی شحط بدهد, بوی تردید وکفر بدهد و اینها انتظار شنیدنش را نداشته باشند, بدانید که کاملا یقین است و آنچه را که میگوید حقیقت و درست است و حالا مثالی میزند:
2883 کفِّ کـژ, کز بحــرِ صـدقـی خــاسـته اســـت اصلِ صـاف آن تــیـره را آراســته است
کف اینجا منظور کف دریاست. اگر کف تیره آلودهای را در نظر بگیریم که از سطح دریا بطور کج دارد بالا میاید. ولی دریا که آلوده نیست برعکس آبش ذلال و پاک است. ولی این موج کجِ تیره و آلوده از دریای صاف برخواسته و این شخصی هم که دارد این حرفها را میزند مثل آن موج کج آلوده است که از دریای صافِ پاکِ قلب ضمیرش برخواسته. و آنچه که مهم است آن دریای صاف و پاک ضمیرش هست .شما بموجش نگاه نکنید. بدریائی که موج از آن برخاسته بنگرید. آن دریا صداقت کامل و صاف و ذلال است .
2884 آن کَــفش را صـــافــی و مَـحــقــوق دان هــمــچــو دشــنــامِ لــبِ مــعشــوق دان
محقوق یعنی بحق گفته شده و سزاوار. اینجا باطن پاک عاشق, و عاشق حقیقت که کلمات کفرانی که بنظر شما میگوید, سخنانش مقبول است و باطل نیست که بنظر شما باطل میاید برای اینکه از دریای پاک وجود خاصش برخواسته. تو باید که این سخنان نامعقول بنظر خودت که این انسان بی خویشتن دارد میگوید اینها را مقبول بدانی و نه نامقبول. باید که بوجود خودت بقبولانی و بپذیری درست مثل اینکه عاشق شخصی بشوی و آن عاشق بشما دشنام بدهد. کسی از دشنام خوشش نمیآید ولی عاشق از دشنام معشوق خوشش میاید. مولانا میگوید بدشنامش ننگرید وبآن صفا و صمیمیتی که در معشوق هست نگاه کنید. این عشق دو طرفه هست. تنها عاشق در بند معشوق نیست بلکه معشوق هم عاشقِ عاشقش هست.
2885 گشــتــه آن دشـــنـــام نا مطــلـــوبِ او خــوش، زبــهـرعـــارض مــحــبوب او
عارض یعنی چهره. محبوب اینجا یعنی معشوق. وقتیکه یک معشوق دارد بعاشقش دشنام میدهد, عاشق نمیرنجد و بد هم حساب نمیکند بلکه برعکس برایش مطلوب هم میشود و حتی خوش آیند هم میشود. زیرا عاشق به چهره زیبای معشوق نگاه میکند و نه بسخن او. چون محو چهره زیبای اوست, دشنامش هم برایش مطلوب است.
2886 گــر بــگــویـــد کژ، نَــمـــایـد راســتـی ای کـــژی کـــه راســـت را آراســـتی
نَماید یعنی نشان میدهد. در مصراع دوم این کلمه ای که میاید هم معنی تحسین و آفرین را میدهد و هم معنی اعجاب را میدهد. در اینجا هردو معنی صادق است. میگوید: عاشق حقیقت اگر سخن نا درست هم از دهنش بیرون بیاید, این سخن و کلامش نمایان گر راستی و صفاست. در مصراع دوم میگوید: عجبا و شگفتا, آفرین از این سخن کج که کلام راست و صفا را آرایش داده است. یعنی کلمه صفا و درست را زیبا کرده. این حرف کج او زینت بخش کلام با صفاست. نه تنها بد نیست, کلام زیبا را هم او آرایش داده است. این کجیست که راست را آراسته و من تعجب میکنم. یعنی مولانا دارد شطحیات را میپذیرد و قبول میکند. و شرایط قبول کردنش را توضیح میدهد و همیشه میگوید باطن نگر و مغز نگر باشید و نه پوست نگر. ظاهر را توجه نکنید. این کلامی که برای شما نامطلواست ظاهر است. آن شخصی که دارد اینطور بشما میگوید, باطنش یک جهانیست از معرفت و آن را نگاه کنید.
2887 از شــکـــر گــرشــکلِ نــانـی مـــی پزی طــعــم قـنــد آیـد نه نــان چـون میمزی
میمزی یعنی میچشی و مز مزه میکنی. باز مثال دیگری میزند و میگوید: برای مثال, یک عاشق راستین حق مثل قرص نانی هست که بجای اینکه از گندم درست شده باشد از شکر ساخته شده باشد. ظاهرا شکل نان معمولی را دارد ولی همینکه آن را بچشید می بینید که طعم و مزه آن مثل قند شیرین است. بایدکلام این شخصی را که دارد ظاهرا خلاف میل شما صحبت میکند بچشید. و یا ذائقه دل شما باید آن حرف نا مطلوب را خوب مز مزه کند و بچشد.
2888 گــر بُـــتَ زرّین بـــیـــا بـد مـــومــنـــی کِــی هِــلــد او را پــی سَــجــده کُــنـی؟
2889 بـلــکِ گــیـــرد ، انــدر آتش افـــکَـــنَــد صـــورتِ عـــا رِیـــتـش را بشــکــنــد
2890 تــا نــمــانـــد بــر ذهَــب شــکــلِ وثَــن زآ نکِ صـــورت مــانـعســت و راه زن
هلد یعنی باقی بگذارد و از مصدر هلیدن است یعنی گذاشتن, رها کردن و واگذاشتن. سجده کنی یعنی پرستیدن. در بیت دوم صورت عاریتش یعنی آن شکل ظاهری نا پایدارو موقتیش. در بیت سوم ذهب بمعنی طلاست. وثن یعنی یک بت. و صورت بمعنی ظاهر است. میگوید: اگر یک باورمندی یک طلائی را پیدا کند که روی آن طلا شکل بتی نقش شده باشد آن آدم باورمند هیچوقت این طلا را نگه نمیدارد که ببرد خانه و هر روز بآن نگاه کند و آن بت را ببیند و لذت ببرد و بت پرست بشود. برعکس این طلا را میگیرد و در آتش میاندازد برای اینکه این طلا ذوب بشود و شکل آن بت از روی این طلا از بین برود. آن صورت عاریت موقت طلا و آن شکلی که روی آن است ظاهریست و عاریتیست و نا پایدار است. این باورمند آن را در آتش میافکند که آن شکل بت بر طلا باقی نماند و از بین برود. علت اینکه او نمیخواهد شکل بت بر روی طلا باشد اینکه این شکل وثن و بت یک چیز ظاهریست و باورمند بصورت ظاهر کار ندارد و او بباطن کار دارد. او طلای معنویت و طلای حقیقت را خواهان است و نه بتی که روی آن طلا نقش شده. وقتی که ذوبش میکند خود طلا از بین نمیرود و اصلش ثابت است ولی نقش آن بت از بین میرود. در اینجا پیام مولانا اینست که به آتش بیاندازید آن طلاهائی که در اندیشه تان برای شما نقش بت را بازی میکنند. خیلی چیزهائی دیگر در اندیشه تان دارید که بنظر شما طلاست ولی شکل بت روی آن است. اگر شما آنها را نگه بدارید و آنها را عزیز بدارید آنوقت بت پرست شده اید. شما بهتر که آن چیزها را در آتش عشق بسوزانید و آن طلا ها را ذوب کنید و اصل طلا را از آن شکل بت پاک کنید. این صورت و ظاهر مانع راه شماست و بعبارت دیگر راه زن راه شماست. در حقیقت مانع درک حقیقت است و این راه زن, حقیقت را از شما میدزدد و شما را گمراه میکند.
2891 ذاتِ زرّش ذاتِ ربـَـــا نـــــیّـــــتســـت نــقشِ بُـــت بــر نــقــدِ زرعـــاریـــتسـت
ذات زرّش یعنی ماده طلا ئی که پیدا کرده. ذات ربانیتست یعنی یک ماده خدا داده است. رب خداوند است و ربانیت یعنی خداوندی. یک ماده خدائیست. نقد یعنی سکه زر. میگوید: این طلا یک ماده ایست خدا دادی و این اصالت دارد. ولی نقش روی زر هرچه که باشد ظاهری و ساخت دست بشر است. در واقع عاریتیست. یعنی نقش و شکل ظاهری آن را دست بشر عاریت کرده و روی آن زده است. آن نقش هر آن میتوان از روی طلا پاک کرد و اعتباری برایش نیست. اعتبار بر خود طلاست که اصل است. میخواهد بگوید که هیچ چیز خارجی, عاریتی, و ساخت دست بشر اعتباری بر آن نیست. چیزهای باطنی و فکری هست که میتوان روی آنها حساب کرد. استعدادی که خداوند در وجود انسانها بودیعه گذاشته که بتوانند حق و حقیقت را دریابند, در زنگی مثل طلاست و آن اصل است. هرچه روی آن استعداد نقش بزنید آن استعداد را آلوده کرده اید و آن را تخفیف داده اید و از ارزش انداخته اید. شخصی خداوند باو استعدادی داده است و آن شخص استعدادش را در راه دزدی که هیچ کس نفهمد بکار میبرد. و یا استعدادش را در راه گول زدن مردم بکار میبرد.
2892 بـهــر کَــیـکی تــو گــلـیمــی را مســوز وز صُـــداع هــر مـــگس مـــگذار روز
کَیک همان حشره ایست که بان کک هم میگویند. یم حشره ایست که جستن میکند و مردم خیال میکنند که بال دارد ولی بالی ندارد و دو پای عقبش بزرگتر از دستها جلویش هست, بنا براین میتواند پرش بکند. اغلب میرود لای پارچه ها و گلیم و رخت خواب مخفی میشود و در آنجا تخم گذاری میکند. صُداع بمعنی ایجاد دردسر کردن است. مگذار روز یعنی روزت را خراب مکن. باز مولانا مثال میزند و میگوید: بخاطر یک کَک که رفته در گلیم تو گلیمت را مسوزان. این راهش نیست. یک مگس اگر بیاید و مرتب مزاحمت بشود و حوصله ات را بسر ببرد و تو را کلافه کند تو روز خودت را بخاطر این مگس خراب مکن. از بین بردن کَک راه دیگری دارد که تو گلیمت را از دست ندهی و از شر مگس هم خلاص شدن هم راه دارد که تو روزت را خراب نکنی.
2893 بــت پــرســتـی چــون بـمـا نـی درصُور صــورتش بــگــذار و در مــعــنی نـگر
بت پرستی یعنی که تو بت پرست هستی. صُور جمع صورت است و صورت یعنی ظاهر. میگوید اگر بظاهرها نگاه کنی و در این ظواهرها باقی بمانی و همانجا درجا بزنی بدان که تو بت پرست هستی. اصلا تو ظاهر پرستی و گرفتار بت های ظواهر شدی. برای نجات خودت بیا و این ظاهرها را رها کن و تمام توجه ات بعمق و معنی و به باطن باشد تا بمعنی برسی. چسبیدن بضواهر, کوچکترین عیبی که دارد اینست که از رشد روحانی تو جلو گیری میکند. وقتیکه میگوئیم هدف از آفرینش انسان اینست که این انسان تکامل پیدا بکند و بوضعی که آفریده شده بهمان وضع نماند و بجلو برود, این تکامل جسمانی نیست بلکه تکامل اندیشه ای و روحانیست. وقتی که کسی ظاهر پرست باشد, این مانع تکامل میشود. برای اینکه این تکامل از عمق اندشه بر میخیزد و تو داری به سطح و ظاهر نگاه میکنی.
2894 مَردِ حجّــی؟ هـــمـــره حـاجی طـــلـــب خــواه هــنـد و، خواه تـرک و یــا عرب
2895 مــنــگر انــدر نـــقش و انــدر رنــگ او بـنــگــر انــدر عـــزم و در اهـــنــگ او
مرد یعنی یک آدم. میگوید, اگر مردی هستی که عاشق به حج رفتن هستی, هر آئین و فرقه ای یک جائی (برای عبادت کردن دارند و اینجا فقط منظور خانه خدا در شهر مکه بتنهائی نیست.) و میخواهی قدم در راه حج بگذاری تو باید یک همسفر مثل خودت پیدا کنی. این شخص میتواند هندی باشد و یا ترک و یا که عرب باشد و هرکه میخواهد باشد. میگوید اگر که تویک آدم عاشق بحقیقت بحج رفته ای هستی که بزیارت خانه خدا رفته ای, یک بحج رفته عاشقِ نابِ مثل خودت را پیدا کن. اگر رنگ او سیاه است عیبی ندارد باشه و اگر تو سیاه هستی و او رنگش سفید است باشد و یا اگر تو فارس هستی و او ترک است بگذار باشد و اگر تو عجم هستی و او عرب است باشد عیبی ندارد. مهم آن سیاه و سفید بودن و ترک و هند و عرب و عجم بودن نیست. برای اینکه اینها همه اش ظاهر است. آن چیزی که مهم است آن باطن است و این خیلی مهم است. در اینجا توجه زیاد لازم است که در بیش از هشتصد سال پیش مولانا صریحا با تبعیض نژادی دارد مخالفت میکند وبا این عقیده که او سیاه است و من سفید , من باو دوست نمیشوم و یا با عرب یا ترک هیچ توافق اخلاقی ندارم لذا از هردوی آنها دوری میکنم, شدیدا مبارزه میکند. میگوید آیا خیال میکنی که همه ترکها با هم خوب هستند؟ و یا همه هندیها همه باهم خوبند؟ جای دیگر میگوید:
ای بسا هــنــدو و تــرک هم زبــان ای بسا دو ترک چون بـیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است هم دلی از هم زبانی بهتر است
میگوید یک هندو که زبان ترکی نمیداند و یک ترک هم که زبان هندی نمیفهمد ولی زبان دلشان یکی است و آن مهم است. یکی را پیدا کن در مسیر زندگیت هم دل تو باشد. اینکه بمکه که میروی یک همسفر مناسب خودت پیدا کن فقط یک مثل است منظور در هر سفری که میروی مخصوصا سفر زندگیت و در طول عمرت, هم نفس خودت را پیداکن. بشرط اینکه زبان دل تو هم زبان دل باشد. یعنی آنچه درسرت و فکرت هست در دلت هم باشد.
2896 گــر سـیــاه اســت اوهـم آهنـگِ توا سـت تـو سپـیـدش خوان ، که هـم رنگ تو ا ست
اگر او رنگ پوستش سیاه است در عوض هم آهنگ تو است بحج آمده و هردو قصد حج و زیارت دارید. بنا براین تو او را سپیدش خوان یا سپید تصور کن که با هم همرنگ بشوید. بدان که معنویتتان یکیست, رنگ پوستتان فرق دارد ولی رنگ معنای تا ن با هم یکیست. اختلاف رنگهای پوستتان و نژادها مهم نیست. این رنگها و نژادها فقط میتواند تفرقه بیاندازد و این تفرقه بد ترین چیز برای یک اجتماع است. تفرقه یعنی از هم پاشیدن و سُست شدن و در نتیجه آسب پذیر شدن انسان هاست. برعکس تجمع که از آسیب پذیری جلو گیری میکند.
2897 ایــن حکــا یــت گفــته شــد زیـر و زَبَر هــمــچــو کــار عــاشـقــان ، بی پا و سر
زیرو زبر یعنی بی نظم و بی پا و سر یعنی بی ابتدا و بی انتها. مولانا وقتیکه باینجا میرسد, متوجه میشود که این حرفهائی که دارد میزند برای رسانیدن مقصود خودش مرتب از اینجا وآنجا میگوید و یا بعبارت دیگر در مورد یک مطلب از شاخه ای بشاخه دیگری میرود و مرتب داستان در داستان میآورد و در این بییت میگوید من مطالبم را خیلی با بی نظمی گفتم و اینهائی که من میگویم بی آغاز و بی پایان است. و ای خواننده مثنوی بمنظم بودن و نبودنش هم کاری نداشته باش و بکلامم کار داشته باش. من در پی این نیستم که آن نظم و ترتیب را رعایت کنم و هدفم آن نیست.
2898 ســر نــدارد چون زِ ازل بـودســت پیش پــا نــدارد، بــا ابــد بـــودســت خــویش
سر ندارد یعنی آغاز ندارد برای اینکه این حرفها از ازل هم بوده است. یعنی حرف من نیست و خدا دارد بر زبان من جاری میکند. ازل یعنی زمانیکه ابتدا ندارد. زمانیکه ابتدا ندارد مال بشر نیست و مربوط بخدا میشود. خدا از کی بوده است؟ جواب اینکه از همیشه. ازل یعنی زمانیکه از بشر جلو تر بوده و یا از زمانیکه بشر نبوده است و لذا حرفهائی که من حالا برای شما میگویم از روز ازل یا از زمانیکه هیچکس نبوده, بوده است و حالا خدا از زبان من بشماها گوش زد میکند. در مصراع دوم : پا ندارد یعنی پایان و آخرندارد. با ابد بودست خویش, خویش یعنی پیوسته. ابد هم عربیست که اعراب از فارسی گرفتند بوده اند و ما میگوئیم ابد. میگوید این قصه مفصل آغاز و پایانش از دست رفته وخودم میفهمم. دلیلش اینست که این قصه, قصه بنی آدم و روزگاران است. این مختص مرد اعرابی و زن اعرابی چادر نشین نیست بلکه برای همه است. بارها در مثنوی میگوید اینها حرف من نیست و بمن الهام میشود.
2899 بـلــکِ چــون آبســت، هــر قطره ازآن هـــم ســرســت و پــا و هـم بی هردوان
بی هردوان یعنی بدون سر و بی پا. مولانا میگوید: این حرفهائی که میزنم و این داستانها مثل قطره های آب است و هر کلمه ای را که میگویم هم مثل قطره آب است. این قطره آب هم ابتدا دارد و هم انتها. در همین حال هم نه سر دارد و نه انتها یعنی نه ابتدا دارد و نه انتها. برای توضیح بیشتر: این قطره آب مگر کروی نیست؟ حالا اگر یک دایره را در نظر بگیرید و یک نقطه در روی آن دایره تصور کنید و بگوئید این نقطه در جائی که ایستاده میشود گفت که اولش است. این نقطه در دور دایره حرکت میکند و دوباره بجای اولش بر میگردد. پس اول و آخرش میشود یکی. این یکی از خواص دایره و کره هست. میگوید حرفهای من درست است که در ظاهر بنظر بی سر و بی پا میاید ولی هر دوی آن را هم دارد. هر نقطه آن ابتدای آن و انتهای آن است. بدان که این حرفها تمام نشدنیست و در واقع بی پایان است. زندگی های عارفان هم همین طور است. هیچوقت یک عارف نمیتواند بگوید که تمام چیزهائیکه باید تجربه کنم کرده ام, پس تجارب یک عارف تمام شدنی نیست.
2900 حـاش لله ، این حــکــایت نیســت، هین نقـدِ حال مـآ و تســت، این خوش بـبـیـن
حاش لله یعنی پناه برخدا. هین یعنی آگاه باش. ما و تست یعنی همه و نه فقط من و تو. خوش ببین یعنی خوب بنگر. میگوید پناه بر خدا, این قصه هائی که من میگویم واقعا یک قصه و داستان و افسانه نیست. خوش دار و آگاه باش این حکایت نقد و شرح حال من و تست. شرح حال همه بنی آدم است. شرح حال تمام انسانها از آغاز تا پایان جهان است.
2901 زانــکِ صــوفــی بــا کَــر و بـا فـر بود هــرچ آن مــاضــیســت، لا یُــذکَـر بـود
کر و فر یعنی شکوه و عظمت. اینجا منظور شکوه معنویست. ماضی یعنی زمان گذشته. لا یذکر بود یعنی قابل ذکر نیست. اهمیتی ندارد که اصلا یاد آن بکنیم. میگوید برای اینکه صوفی چنان شکوه و عظمت معنوی دارد که هرچیزیکه متعلق بزمان گذشته هست چیزی برایش اهمیتی برایش ندارد. زیرا صوفی اصلا نمیخواهد در گذشته زندگی کند. او میخواهد در زمان حال زندگی کند. در واقعیت صوفی در لحظه زندگی میکند و او لحظه را در میابد. این باین معنی است که اندیشه تو هم نباید در گذشته باشد. خیلی از ما ها هستیم که عمری از ما گذشته ولی در گذشته داریم زندگی میکنیم. میگوید آن گذشته را رها کن چون آنچه که گذشت اصلا قابل ذکر و فکر نیست و تو بان فکر کنی فقط داری وقت خودت را طلف میکنی و هیچ بهره ای نمیبری. خیام هم همین را میگوید:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن فــردا که نـیـامده است فــریــاد مـکن
بر نــامـده و گــذشــه بــنــیــاد مـکن حالی خوش باش عمری بر باد مکن
2902 هــم عــرب مـا، هــم سبـومـا هــم مَلک جــمــله مـا یُـوفَکُ عَــنـهُ مَــن اُ فِـــک
جمله یعنی همه. یــوفَکُ یعنی رو گردانده اند. عَنهُ یعنی از آن. مَن یعنی کسیکه. اُفِک یعنی حکم و قضای الهی. میگوید: داستان مربوط به مرد و زن عرب و خلیفه بود. در اول داستان اختلاف نظری بود بین مرد عرب و زن عرب. هرچه مرد بزنش نصیحت میکرد زن او زیر بار نصایح شوهرش نمیرفت و شوهر را انکار میکرد. مولانا میگوید که این سوئال پیش میاید که این زن عرب که نماینده خواسته های دل است و مرد عرب که نماینده آن قدرت و نیروی متعادل کننده است و این دو طرز فکر که متضاد هم هستند. آیا میشود که این دو متضاد در وجود یک نفر موجود باشد؟ مولانا خودش جواب میدهد و میگوید آری.علت آن اینکه؛ خداوند صفات مختلف دارد. این صفت مختلف در وجود آدم هم بودیعه گذاشته شده. این صفات مختلف هستند که در آن وجود مشغول پیکار هستند. مرد عرب میخواست که زن عرب را متعادل کند ولی آن زن روی میگرداند و در حقیقت داشت از حکم خدا روی میگرداند برای اینکه آنچه که مرد عرب میگفت حکم خدا بود و میگفت قناعت داشته باش و خواسته های بی بند و بار نداشته باش. وقتی کسی بخواهد آن حرف را انکار بکند, درست مثل اینست که حرف خداوند را انکار کرده. و وقتی حرف خدا را انکار بکند و از حرف خدا رو بگرداند خدا هم از او روی میگرداند.
بقیه داستان در قسمت هفدهم و آخرین قسمت