0144 گـفت ای شه، خلوتـی کـن خـانه را دور کـن هم خــویش و هم بـیــگانه را
طبیب الهی به شاه گفت که باید قصر خودت را خلوت کنی و هیچکس؛ حتی از بستگان تو و یا غیر بستگان توهم در قصر نباشند.
0145 کس نـدارد گوش در دهـلـیـزها تا بـپـرسم زین کـنـیـزک چـیـزها
این طبیب الهی میخواهد از خود کنیزک اقرار بگیرد که عاشق شده و ضمناً هیچکس هم این موضوع را نشنود. اگر کنیزک متوجه میشد غیر از طبیب، کسی دیگری هم صحبتهای آنها را گوش میکند آن وقت از گفتن حقیقت امتناع میکرد. ندارد گوش یعنی کس دیگری گوش نکند؛ و دهلیزها به معنی راهروهاست. طبیب غیبی میخواهد با نفس هوی و هوس کاملاً خلوت کند.
0146 خانه خالی ماند و یک دَیّار نَی جــز طـبـیـب و جز هـمان بـیـمار نَی
دَیّار یعنی نفری و یا یک کس و در قصر شاه بهجز کنیزک و طبیب الهی دیگر احدی باقی نماند.
0147 نرم نرمک گفت شهر تو کجاست که علاج اهـل هر شـهـری جـداست
نرم نرمک یعنی بهآرامی و مهربانی. طبیب بهآرامی از کنیزک پرسید شهرت کجاست و از کجا میآیی. چون کنیزکها در زمان خریدوفروششان از شهری به شهر دیگری جابهجا میشدند. طبیب به بهانۀ اینکه علاج درد هرکسی بستگی دارد به شهر خودش و من باید بدانم که شَهرت کجاست. حکمای قدیم عقیده داشتند که اوضاع جغرافیائی هر شهر در سلامت افراد دخالت دارد؛ حتی میگفتند که دو نفر که هردو یک بیماری دارند و از دو شهر متفاوت میآیند درمان آنها فرق میکند. این مطلب را ابوعلی سینا در کتاب قانون مفصلاً شرح میدهد.
0148 واندر آن شهر از قِرابت کیستت خویشـی و پیوستگی بـا چـیـستت
«قرابت یعنی از نزدیکان و خویشاوندانت. طبیب غیبی پرسید در شهری که زندگی میکردی چه کسانی از خویشاوندان تو بودند و با چه کسانی رفتوآمد میکردی و دوستان تو چه کسانی بودند. بهاینترتیب طبیب کمکم وارد جزئیات زندگی او میشود.
0149 دست بر نبضش نهاد و یکبهیک باز میپرسید از جـــور فــلـک
جور فلک منظور همان بیماری است که کنیزک گرفتارش شده بود. در سابق معتقد بودند آسمان، نُه طبقه دارد؛ و به این باور بودند که این بیماریها از فلک نهم میآید؛ و جور و ستمی که فلک میکند از طبقۀ نهم است. یکی از ایرانشناسان انگلیسی به نام ادوار براون است که دربارۀ این بیت تحقیق کرده و ممکن است که از منابع خاصی مثل کتاب ابوعلی سینا و یا منابع دیگر باشد. ابوعلی سینا همان کار مولانا را انجام داد. پسر قابوس بن وشمگیر باری مریض شد. ابوعلی سینا را که پزشک معروف بود؛ بردند به بالین مریض. او نبض بیمار را گرفت منتهی اختلافی که با این داستان دارد این بود که شخص ثالثی بود که اسم شهرها و اشخاص را او میگفت و ابوعلی سینا فهمید که این مریض عاشق شده. میدانست که وقتی شخص ثالث اسم معشوق او را ببرد نبض این بیمار تندتر میشود و ازاینجا معشوق مریض را مشخص میکرد؛ ولی اینجا طبیب الهی هم نبض را گرفته و اسم یکییکی شهرها را از وی میپرسد.
0150 چون کسی را خار در پایش جَــهَـد پای خــود را بر سر زانــو نـهـد
در اینجا مولانا از داستان خارج میشود و مثال خار را پیش میآورد. در پایش جَهَدیعنی در پایش فرورَوَد. کسی که خار در پایش فرورفته؛ پایش را بر سر زانوی پای دیگر خود میگذارد تا اینکه بهتر ببیند و خار را بیرون آورد.
0151 وز سر سوزن همی جوید سرش ور نــیــابد میکند بــا لب ترش
وی به کمک سوزن سعی میکند سر خار را پیدا کند و آن را بیرون بیاورد و اگر سر خار را پیدا نکند آنوقت با لب، آن موضع را تر میکند که محل خار نرم شود و خار آسانتر بیرون بیاید.
0152 خار در پــا شد چـنین دشواریـاب خــار در دل چــون بود؟ واده جواب
مولانا میگوید اگر خاری در پایی فرورود؛ پیدا کردنش بسیار مشکل است و حالا اگر خاری در دل کسی برود؛ ببینید چقدر درآوردن آن مشکلتر است. این «خار در دل رفتن» یعنی عاشق شدن.
0153 خــار دل را گر بـدیـدی هر خَــسی دست کِی بودی غمان را بر کسی؟
خسی یعنی شخص پست و فرومایه. دست کی بودی یعنی کی تسلط داری. غمان جمع غم است. میگوید هرکسی و هر پست و فرومایهای و آنکسی که بینش و بصیرت روحی ندارد؛ اگر میتوانست این بیماری دل را شفا دهد و این خاری را که به دل کسی نشسته بیرون آورد غم بر هیچکس مسلط نمیشد؛ ولی چون اینطور نیست باید انسانهای باتجربه و اگر صحبت از عرفان میشود؛ انسانهای کامل باشند تا بتوانند تشخیص درست دهند و این خار را در دل مریض پیداکرده و درآورند.
0154 کــس به زیر دُمّ خـر خـاری نهد خــر نداند دفــعِ آن بر میجهد
در اینجا مولانا مثال بسیار ملموسی میزند که برای همگی قابلفهم است و میگوید اگر کسی به زیر دم خر، خاری بگذارد؛ خر نمیداند چگونه آن را دفع کند؛ بنابراین جستوخیز میکند و بالا و پایین میپرد.
0155 برجهد وان خـار محکـمتر زنـد عاقـلی بــایـد کــه خـاری برکند
محکمتر زند یعنی بیشتر آن خار در پشتش فرو میرود. عاقلی یعنی کسی که در اینطور موارد بصیرت و بینش دارد و داناست. ما باید از این داستان خر و خار بیرون رویم و در زندگی روزمره خودمان فکر کنیم. باید بدانیم اگر مشکلی برای کسی اتفاق بیفتد و خود شخص خواسته باشد که آن مشکل را برطرف کند در بسیاری از موارد مشکل را بدتر میکند؛ و اگر کسی به حل آن مشکل، وارد نیست نباید خودش را در برطرف کردن آن مشکل، دخالت بدهد؛ و اگر خودش را دخالت دهد آن وقت بارها و بارها مشاهده میکنیم که آن مشکل بدتر از بد میشود.
0156 خر ز بهر دفع خار از سوز و درد جفته میانداخت صـد جـا زخم کرد
علت اینکه مولانا مثال بالا را میآورد اینکه آن طبیبانی که پر از ادعاهای توخالی بودند و نتوانسته بودند مرض کنیزک را تشخیص بدهند و او را درمان کنند؛ ولی این طبیب الهی که درواقع الهامات غیبی دارد؛ میخواهد به این روح (شاه) بگوید که حالا چهکار باید بکنیم که این نفس (کنیزک) را مهار کنیم.
0157 آن حـکــیـم خـارچــیـن استاد بود دسـت میزد جابهجا میآزمود
«خارچین» کسی است که خار را بیرون بکشد. آن طبیب الهی در کار خودش مهارت داشت و در جابهجاهای مختلف در کنیزک دست میزد و آزمایش میکرد و درصدد بود که ریشۀ این مرض را پیدا کند. او امراض معنوی را خوب میشناخت و نَفس بیمار شده را با استادی و مهارت زیاد آزمایش میکرد.
0158 زان کـنـیـزک بر طریقِ داستان بــاز میپرسید حــال دوستان
«بر طریق داستان» یعنی غیرمستقیم. این حکیم برای کنیزک قصه تعریف میکرد و ضمن قصه گفتن احوال دوستان او را هم میپرسید برای اینکه از میان آنها به معشوق کنیزک پی ببرد. رفتار این حکیم با کنیزک بسیار نرم و دوستانه و خوشایند بود؛ بنابراین اعتماد کنیزک را به خود جلب کرد. این نرمش حکیم برای این بود که آنچه در دل دارد برای او بازگو کند. این نفس اماره که عاشق هوی و هوس شده چه هوی و هوسی؟ کدام هوی و کدام هوس و یا کدام خواستهای یا خواسته او کیست؟
0159 با حکیم او قصّهها میگفت فاش از مـُقـام و خــواجـگان و شـهرتاش
فاش یعنی علناً و آشکارا. «مُقام» یعنی جای اقامت و شهری که در آن سُکنی داشت. خواجگان یعنی صاحبانش. شهرتاش یعنی همشهریهای او. کنیزک چون به طبیبش اعتماد کامل پیداکرده بود هرچه را که میدانست برای طبیب، شرح میداد؛ یعنی نفس اماره سوابق و پیشینۀ خودش را در اختیار طبیبش گذاشت. یا اول چه هوی و هوسهایی داشتم و بعد این هوسها چگونه تغییر کرد و بعد چه شد و الی آخر.
0160 سوی قصّه گفتنش میداشت گوش سوی نبض و جَستنش میداشت هوش
جَستنش» یعنی جستن ضربان نبضش. طبیب ازیک طرف نبضش را در دست داشت و از طرف دیگر قصّهها را گوش میداد و با کمال بصیرت و هوشیاری منتظر بود ببیند در کجا نبض کنیزک از حالت خودش خارج میشود. این نبض گویای حالت نفس است که کاملاً زیر نظر طبیب بود و میخواست بیابد که کنیزک به چه کس و یا چه چیز دلبستگی دارد.
0161 تا که نبض از نام کی گردد جَهان او بُــوَد مـقــصودِ جـانش در جـهـان
جَهان یعنی جهنده؛ ولی جهان دوم به معنی دنیا و عالم است. طبیب میخواست از جهیدن نبض کنیزک به شخص و یا جایی پی ببرد. از این طریق او خواهد فهمید که کنیزک عاشق کیست و یا آن نَفس عاشق چیست.
0162 دوســتــان شــهــر او را برشمرد بعدازآن شـهـری دگر را نام برد
طبیب با گفتن اسامی دوستان و آشنایان شهر کنیزک را تکرار میکرد و اسامی دیگر شهرها را و دیگر دوستان او را بر زبان میآورد و منتظر جهیدن نبض او بود.
0163 گفت چون بیرونشدی از شهر خویش در کـدامین شــهـر بودسـتــی تو بـیـش
طبیب از او پرسید تو چگونه از شهر خودت بیرون آمدی و در مدت اقامتهای خود در چه شهری بیشتر بودی؟
0164 نام شهری گفت و زان هم در گـذشت رنگِ رو و نـبـض او دیگــر نگــشت
«دیگر نگشت» یعنی دگرگون نشد. از اسمی به اسم دیگر و از شهری به شهری دیگر صحبت کرد و اثری بر رنگ روی او یا در نبض او مشاهده نکرد
0165 خــواجگان و شهرها را یـکبهیـک بازگفت از جای و از نانونمک
نانونمک یعنی پذیرایی. طبیب، رؤسا و بزرگان و مالکان قبلی کنیزک و شهرهای متعددی را که کنیزک در آنها بود؛ اسم برد و از کسانی که کنیزک از آنها پذیرایی کرده بود؛ اسم برد و کنیزک با خیال راحت تمام گذشتۀ خود را تعریف کرد.
0166 شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد نَی رگش جنبید و نَی رخ گشت زرد
خود کنیزک قصّۀ تمام گذشتۀ خودش را تعریف کرد؛ ولی درحالیکه اینها را میگفت نبض او از حالت تعادل خارج نمیشد.
0167 نبض او بر حالِ خود بُد بیگزند تــا بــپــرسـیـد از سمرقندِ چو قـنـد
چو قند اشاره است به خاطرات شیرینی که در سمرقند داشت. همینکه اسم سمرقند را آورد کنیزک همۀ خاطرات گذشتۀ خودش را به یاد آورد. چون به طبیب غیبی اعتماد فراوان پیداکرده بود؛ همۀ آن خاطرات را شرح داد. حالا طبیب غیبی او را وادار به گفتن سرگذشت خودش کرد.
در اثر خاطرات شیرینی که در شهر سمرقند داشت با خوشحالی و اشتیاق ادامۀ صحبت داد
0168 نبض جَست و روی سرخ و زرد شد کــز ســـمـرقــنــدیّ زرگر فــرد شـد
سمرقندی اهل سمرقند و زرگری هم اهل سمرقند بود. قرار شد که این کنیزک نفس اماره باشد و نفس اماره هم عاشق و گرفتار بیماری هوی و هوس. او در واقعیت، گرفتار هوی و هوس زرگر یعنی عاشق زرگر شده بود. حالا ببینیم نماد زرگر چیست؟ زرگر سمبل زرقوبرقهای مادی غیرضروری این دنیاست. خیلی از مادیاتی که در این دنیاست ضرورت زندگی است و نمیتوانیم از آن دور شویم؛ زیرا ما از ماده، درست شدهایم و باید این مادیات را داشته باشیم؛ اما مواردی است که مادیات غیرضروری است.
لازم است که کفش بپوشیم؛ ولی از سرتاپایمان را زنجیرها و مدالها و النگوها و با انگشتریهای طلا برای ما ضرورت ندارد. زمانی که عاشق این زرقوبرقها بشویم این شروع فساد و اول ناراحتیها خواهد بود؛ زیرا برای رسیدن به آنها باید دست به هر کار ناروایی زد تا بتوان این زرقوبرقها را تهیه کرد و بعدازآن برای حفظ این طلاها یک شب، خواب راحت نخواهیم داشت. سپس باید اینها را در مواقع مختلف به نمایش بگذاریم و به رخ دیگران بکشیم و باعث این شود که دیگران هم از ما تبعیت کنند.
فرد شد یعنی جدا شد. چونکه گفته میشود جفت و فرد. جفت یعنی دوتا چیز باهم و زمانی که این دو از هم جدا میشوند؛ آن وقت فرد میشوند. کنیزک که در اثر شنیدن نام سمرقند به یاد خاطرات شیرین خود افتاده بود؛ تعریف میکرد که چگونه صاحب او در سمرقند (زرگر سمرقندی) که به وصال او رسیده بود و او را به شخص دیگری فروخت و صاحب جدید پس از خرید او را به شهر دیگری برد؛ ولی او همچنان عاشق زرگر ماند و او را فراموش نکرد. از زرگر سمرقندی فرد شده بود؛ یعنی جدا شده بود؛ ولی نمیتوانست به کسی حرفی بزند. او مرتب در بازار بردهفروشان دستبهدست میگشت. حالا همانطور که قبلاً ذکر شد کنیزک (نفس اماره) عاشق زرقوبرقها (زرگر سمرقندی) شده و حالا کار روح (شاه) آسان شده؛ چون این طبیب غیبی به او کمک خواهد کرد.
0169 چون ز رنجور آن حـکـیـم این راز یافت اصــل آن درد و بــلا را باز یافت
«رنجور» همان کنیزک و نفس اماره است. وقتی طبیب از خود کنیزک دریافت که بیماری او چیست بنا براین اصل علت بیماری کنیزک را کشف کرد و حالا میخواهد آن زرگر را پیدا کند.
0170 گــفــت کــوی او کــدام انــدر گـــــذر او سرِ پُــل گـفــت و کــویِ غـــاتفــر
فاعلِ گفت در مصراع اول، طبیب و کلمۀ (او) منظور کنیزک است. فاعلِ گفت در مصراع دوم، کنیزک است و سر پل، منطقهای است در سمرقند. سمرقند در آن زمان شهری بسیار آباد و حتی در تاریخها نوشتهاند که سمرقند یکی از آبادترین شهرهای ایران بود. در منطقۀ سرِپل، کویی بود به نام «غاتفر» و الآن هم کوی غاتفر در سمرقند، موجود است. طبیب از کنیزک پرسید که محلۀ آن زرگر در کدام گذر هست و کنیزک گفت سرِ پل و کوچه و یا محلۀ غاتفر.
0171 گـفت دانستم که رنجـت چـیـست زود در خــلاصـت سِحرها خــواهم نــمــود
طبیب غیبی گفت من به بیماری تو پی بردم و هرچه زودتر تو را درمان خواهم کرد. آنچنان تو را درمان میکنم که به نظر تو سِحر و جادو خواهد آمد و تو را شفا خواهم داد. توجه اینکه درمان با شفا فرق میکند یک بیمار پس از درمان شدن ممکن است بیماریاش برگردد؛ ولی وقتی کسی شفا پیدا کرد دیگر بیماری او برنمیگردد. منظور مولانا در این بیت اینکه رفتار پزشک با بیمار بسیار مهم است. اگر که پزشک، بیمار را دلداری و قوت قلب بدهد آنوقت درصد زیادی از بیماری را میتواند تشخیص دهد و درمان کند.
0172 شادباش و فــارغ و ایـمـن که مـن آن کـــنـــم بــا تـــو کـه بــاران با چـمــن
«فارغ یعنی آسوده. ایمن یعنی در امان. طبیب به کنیزک همچنان گفت که من تو را آسوده و فارغ میکنم و با تو کاری میکنم که باران با چمن میکند؛ یعنی تو را شفا و نجات میدهم.
0173 من غــم تو میخورم تـو غم مخـَور بـــر تــو من مشفقترم از صد پدر
طبیب ادامه داد که از این به بعد من غمخوار تو هستم و تو لازم نیست که غم خودت را بخوری. برو و آسوده باش و من با تو از صد تا پدر هم مهربانترم و این کار را با نهایت علاقه انجام خواهم داد.
0174 هان و هان این راز را با کس مگو گرچه از تو شه کند بس جستجو
هان وهان یعنی مراقب باش و مواظب باش و بهوش باش. مبادا این راز را با کسی در میان بگذاری و به کسی عنوان کنی که عاشق هستی؛ حتی اگر شاه بارها بپرسد و اصرار کند که طبیب به تو چه دستوری داد و بیماری تو چه بود؛ بازهم نگو و همینطور پنهان نگهدار.
0175 گــورخانۀ راز تـو چون دل شـود آن مُـــرادت زودتـــر حـاصـل شود
گورخانۀ راز» یعنی رازی که در قلب کسی مدفون شده و کسی از آن خبری ندارد. اگر رازی دارید آن را بر کسی آشکار نکنید و در قلب خودتان مدفون کنید و در این صورت شما زودتر به مقصد میرسید.
0176 گفت پیغمبر که: هرکه سِر نهفت زود گردد با مـــرادِ خـویش جـُفت
«پیغمبر» همان پیغمبر اسلام و «جفت شدن» یعنی همراه شدن. مولانا از پیغمبر شاهد میآورد و میگوید او هم همین را گفت که طبیب گفت. اصلاً اگر راز و سرّ خود را فاش کنید این اول گرفتاری برای خودتان است و بعد هم برای دیگران؛ زیرا این دیگر راز نیست و بعدازآن شما نمیتوانید که آن را مهار کنید و بیشتر اوقات هم به مراد خود نخواهید رسید.
0177 دانهها چون در زمین پنهان شود ســرِّ آن سَـرسـبـزیّ بـستـان شود
شما وقتی دانهای را زیر خاک میکنید این دانه دارای سّری است و در حقیقت شما این دانه را با سّرش زیر خاک پنهان میکنید. حالا سرّ این دانه چیست؟ این سّر سبز شدن و روییدن است. حالا شما بعد از مدت کمی این دانه را از خاک اگر بیرون آورید که دیگر سبز نمیشود درست مثلاینکه سّرش را فاش کردهاید و دانه هیچوقت به مقصد نمیرسد.
0178 زرّ و نــقره گر نـبـودنــدی نهان پرورش کی یــافــتــنـدی زیرِ کان
مولانا برای تأیید مطالب گذشته، مثال دیگری پیش میکشد. در بیت فوق، زر طلاست. «کان» معدن است و میگوید اگر این طلا و نقره در زیر زمین و یا در معدن، پنهان نبودند هیچوقت طلا و نقره نمیشدند. این مطلب امروز هم صادق است که دانشمندان و معدنشناسان معتقدند که بهطورکلی موادی که در زیر زمین، تحتفشارهای زمینی و یا حرارتها و یا برودتهایی که در زیر از زمین دریافت میکنند و یا اثرات و شرایطی که در اثر مرور زمان به آنها وارد میشود؛ باعث تغییر شکل آن مواد به سیم و زر میشود.
0179 وعدهها و لطفهای آن حـکـیـم کـرد آن رنجـور را ایــمن ز بــیـم
وعدههای راستین که طبیب به کنیزک داد او را از ترس و هراس، ایمن نگه داشت. اگر بیمار در ترس و بیم باشد آنوقت روحیۀ او ضعیف میشود و در این صورت، بیماری او بدتر میشود؛ پس باید به او روحیۀ قوی تزریق کرد؛ آن هم از طریق صحبتهای محبتآمیز و امیدوارکننده. باید ترس را از او گرفت و به جای آن قوت قلب به او داد.
0180 وعدهها بــاشد حــقـیـقی دلپـذیـر وعدهها باشد مـجـازی تاسـهگیر
تاسه به معنی گلو گرفتن که خفگی ایجاد کند و خفقان بیافریند. وعدههایی که این طبیب به این بیمار داد واقعیت داشت و بیهوده نمیگفت و راستین بود. و یا بهعبارتدیگر وعدههای راستین دلپذیرند؛ ولی وعدههای مجازی خفقانآور. این یک بحث روانی است و در زندگی معمولی امروزه هم همینطور است. اگر شخصی به شما وعدۀ حقیقی و واقعی بدهد و شما در چشمان گوینده خوب بنگرید صحبتهای او را میپذیرید؛ ولی برعکس اگر کسی وعدههای مجازی تحویل شما بدهد در دل و باطن شما خوب موردقبول نخواهد بود.
0181 وعــــدۀ اهـــل کـــرم نـــقــــدِ روان وعدۀ نااهل شــــد رنـــج روان
روان اولی یعنی رایج و رونده. مثلاً میگوییم «نقد روان یعنی پول رایج یعنی این پول، مرتب در حال رفتن از دست کسی به کس دیگر است و در حال حرکت است؛ ولی روان دومی به معنی روح و روان انسانی است. اهل کرم یعنی بزرگواران و مردمان بزرگوار. میگوید مردم بزرگوار وقتی وعدهای با کرامت و بزرگواری به کسی میدهند؛ مثل این است که یک گنجی از نقدینهها را به شما میدهند؛ اما وقتیکه یک شخص نابزرگوارو نااهل و انسانی که اندیشۀ بدی دارد و منظور ناپاکی دارد و قصد گول زدن شما را دارد و میخواهد شما را فریب دهد؛ آنوقت روح شما آن را در رنج و شک فرومیبرد و شما میتوانید آن را حس کرده و تشخیص بدهید.