21.4 اطوار و منازل خلقت آدمی

در این قسمت بحثی را از مثنوی معنوی به پیش میکشیم که قبلا بنحوی مولانا در جائی دیگر از آن صحبت کرده بود و آن تحول آدمیست. مولانا یک بحثی داشت مفصل تحت عنوان تطور آدمی. تطور یعنی از طوری بطور دیگر شدن که فارسی آن میشود دگرگون شدن. بنحوی این مطلب را بیان کرده بوده و الان عالمانه تر از این موضوع بحث میکند. مولانا در باره یکی از اندیشه های فلسفی توسط فلاسفه, دانشمندان, اندیشمندان بیان کرده بوده. همه آنها زیربنای اندیشه فلسفی مولانا در باره تحول آدمیست. آن مولانا که در این مثنوی معنوی هست یک عجوبه ای هست که همه گفته های قبلی را از فلاسفه و دانشمندان میگیرد و در هم میآمیزد و از مجموع آنها یک سخن تازه ای پدید میآورد. این سخن تازه براستی فرزند روح بی قرار اوست. این سخن تازه براستی فرزند دل دریاوش او هست. و مطلبی را بیان میکند که شاید باین صورت کسی نشنیده باشد و یا در جائی نخوانده باشد. میگوید کوچکترین جزئی از روح, از روح کلی عالم بصورت ماده در آمده. چگونخ روح که مادی نیست بصورت ماده در میآید. این جهان اصلی از ماده درست شده و روح هم در این موجودات زنده بویژه آدمی وجود دارد. این سؤال پیش میآید که ماده از کجا درست شده. مولانا میگوید جزء بسیار کوچکی از آن روح کلی تغیر شکل پیدا کرد و بصورت ماده در آمد و آن جزء کوچک روح در این ماده دمیده شد. وقتیکه در این ماده دمیده شد، آن ماده زنده شد. برای اینکه اگر زنده هست نیاز بروح دارد. این جزء کوچکی که آن را بوجود آورد، در این ماده تازه پدید آمده دمیده شد و آن را زنده کرد. حالا آن ماده زنده بترتیب و مرحله بمرحله و مرتبه بمرتبه تغیر پیدا میکند و بصورت جماد و گیاه و حیوان و انسان بیرون میآید.

بهمراه تغیراتیکه آن ماده پیدا میکند، آن روحی که این ماده را بوجود آورده, او هم هماهنگ این ماده آن تحولات را پیدا میکند. پس بوجود آورنده این ماده جزئی از روح است و این ماده دائم در حال تحول بوده و هست و آن روح کوچکی هم که آن را بوجود آورده با آن ماده متحول در حال تحول است. آین ماده اینقدر جلو میرود که از وضع جمادی بصورت گیاهی و نباتی بیرون میآید و از نباتی بصورت حیوان بیرون میآید و از حیوانی تغیر پیدا میکند بصورت انسان بیرون میآید و روح هم پا بپای او دارد مرتب تغیر پیدا میکند. از این مرحله به بعد هست که آن ماده در همین مرحله میماند ولی روح از این مرحله تجاوز میکند و بمراتب بالا تر میرسد, باین معنی که وقتیکه انسان بوجود آمد، مجموعه جسم مادی در روح غیر مادی است. این جسم مادی او زمان محدودی برای زندگی کردن دارد. در این زمان محدودیکه برایش تعین شده زنده میماند و روح با ماده جسم با هم هستند. بعدا که آن دوره زندگیش تمام میشود, ماده دوباره بر میگردد بخاک چون از خاک گرفته شده و روح در این لحظه از او جدا میشود و مراتب بالاتر و عالی تر خودش را طی میکند. این روح آنقدر طی مقامات بالاتر میرود تا بحقیقت می پیوندد. وقتیکه بحق پیوست به بقای حق باقی میماند. جزو آن میشود چون از این حق جدا شده بود و حالا باو می پیوندد. حق آن خداوند و آن حقیقت است. این اصل همیشه هست هم در عرفان و هم در علم غیر عرفانی که جزء کشیده میشود بشوی کل. جان کلام مولانا در این زیر بنائیکه خیلی بطور مختصر بیان شد اینست که اصولا این جهان هستی از روح پیدا شده. در حالیکه همه اینگونه تصور میکنند که این جهان هستی ابتدای پیدایشش از ماده بوده. مولانا میگوید که نه. آن جزئی از روح است که بوجود آورنده این ماده شده و خودش در آن دمیده شده و همراه او تغیر پیدا میکند. و این روح تا زمانیکه این جسم مادی هست در غربت است. این اصطلاهیست که خود عرفا میگویند و خودش را در این عالم مادی غریب میداند تا اینکه روح سر انجام بر گردد به روح کلی جهان و اتحاد جزء بکل حاصل شود و بعد این جزء در آن کل محو میشود و همان گونه که روح کل بقا دارد و همیشه جاودان هست آن هم جاودان باقی میماند. بحث این قسمت بحثی هست بعنوان “اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا”

اطوار جمع طور است یعنی از طوری بطور دگر شدن خلقت آدمی از آغاز یعنی از روز اذل با تغیراتیکه آو را بصورت امروز در میاورد. حالا با این زیر سازی که تا اینجا انجام شد بتفسیر بیت به بیت می پردازیم.

 3637    آمـــده اول بـــاقــلــیـــم  جــــمــــاد      وز جَـــمـــادی در نــبــاتـی اوفـتـــاد

اول کاریکه میکنیم این کلمه آمده فعل است. فاعل این فعل کیست؟. آن روح جزئی که از روح کلی جدا شده و ماده را بوجود آورده فاعل این فعل است. اقلیم بمعنی یک سرزمین و یا مملکت یا یک بخش از دنیاست. ولی اقلیمی که اینجا میگوید یک مرحله یا یک منزل است. منزل هم بمعنای مرحله است. اقلیم جماد یعنی مرحله جمادی و یا مرحله خاکی. در مصراع دوم میگوید وز جمادی در نباتی اوفتاد. یعنی از مرحله خاکی تغیر شکل پیدا کرد و رفت به مرحله گیاهی و نباتی. اوفتاد اینجا یعنی گام نهاد یعنی تحول پیدا کرد. این اندیشه ایکه در هشتصدو اندی سال پیش مولانا بیان میکند، این پیش نظریه داروین است و دانشمندان آن را پیش نظریه داروین میدانند که داروین در یکصد و اندی سال پیش گفته منتها داروین از ماده گرفته و از روح نگرفته و مولانا بر تر از او دارد صحبت میکند و میگوید ماده  از کجا آمده و از تغیر شکل روح. در اینجا به بیان مراحل و یا منازل و مرتبه هائی که روح انسان از آغاز تا آخر انجام میدهد صحبت میکند. رسانیدش تا آنجا که بصورت گیاه بیرون آمد.

3638     ســالـهــا انـدر نـبـا تـی عــمـر کرد      وز جــمــادی یـــاد نـاورد, از نـبـرد

وقتیکه آن خاک غیر زنده بصورت گیاه زنده بیرون آمد بلا فاصله که آن گیاه زنده تبدیل به یک حیوان نمیشود. سالها که نمیدانیم چقدر ولی میدانیم که زیاد بوده, در نباتی  یعنی در حال گیاه بودن عمر کرد و از جمادی بودن قبلی خودش هیچ چیز بیاد نمیآورد که خاک بوده اصلا یاد ندارد. این گیاه اصلا چنین اندیشه ای ندارد. کلمه نبرد منظور از جنگ نیست و کنایه از تضاد است. تضاد بین عالم خاکی و عالم گیاهی. وقتیکه باین عالم تضاد میافتد اصلا چیزی بیاد ندارد.

3639    وز نــبــاتـی چــون بـحـیـوانی فـتـاد         نـآمـدش حــال نــبــاتــی هـــیــچ یــاد

حالا از حالت نباتی و گیاهی بصورت حیوانی بیرون آمده.تصور کنید که گیاهی هست و حیوان علف خواری آن گیاه را میخورد و این گیاه میاید جزو سلولهای بدن آن حیوان میشود. حالا در عالم حیوانی وارد شده و هیچ بیادش نمیآید که قبلا از اینکه بعالم حیوانی بیاید در عالم گیاهی بوده. مراحل قبلی اصلا بیادش نمی آید.     

3640    جـزهمین مـیـلی که دارد سـوی ان        خـاصـه در وقـت بـهـار وضَــیـمَران

ضَیمَران یعنی گیاه های خوشبو. گلها و گیاهان خوشبو را ریحان و یا ضَیمَران میگویند. اینجا بطور مطلق هر گیاه خوشبوئی , وجود روح انسانی همراه این ماده که دارد تغیر شکل پیدا میکند دارد گام بگام پیش میرود. این تنها ماده نیست که از حالتی بحالت دیگر میرود، روح هم دارد با او میآید و هیچ از عالم قبلی خودش هم یاد ندارد, مگر اینکه وقتیکه بهار میشود و گلهای خوش بو میاید، دلش میخواهد به تماشای سبزه و گل و چمنزار و بهار برود. از گیاهای سبز و خرم و با طراوت خوشش میآید. چرا آدمی خوشش میآید و چرا شما در فصل بهار نمیروید و بیابان را تماشا بکنید و خوشتان بیاید؟. چرا موقعی که بهار شد و همه جا سبز و خرّم شد آنوقت دلتان میخواهد بعنوان گردش و تفرج بروید و این ها را تماشا کنید؟. مولانا میگوید آیا میدانید چرا این کشش را  دارید؟ این کشش بخاطر این دارید که قبلا بحالت گیاهی بوده اید. هیچ چیز دیگر از عالم گیاهی بیاد ندارید و فقط یک میلی و یک کششی دارید. مولانا کشید بحلت حیوانی. انسان هم حیوان است, حیوان ناطق است و حرف میزند و حیوان اندیشمند است و اندیشه میکند و اینست که شأ نش بر تر از حیوانات دیگر است. ولی در هر حال حیوان است. وقتی شما بیولژی را میخوانید میرسید به زئولوژی و جانورشناسی. انسان را هم همان جا نام میبرند. چون انسان یک نوع حیوان و یا جانور است. منتها بر تر شده بخاطر بیانش و اندیشه اش و هیچ چیز دیگر از عالم گیاهی بیادش نیست. مگر میل پیدا کند که برود و سبزه و گیاهان را تماشا کند.

3641    هـمـچـو مـیـل کـودکان بـا مـادران       ســرّ مــیـل خـود نــدانــد در لـــبـــان

کودکان اینجا اطفال شیر خوار هستند. با مادران یعنی با شیر مادران. لبان بمعنای شیری هست که بچه آن را از مادر دریافت میکند.  روح که بعالم حیوانی بر تر شده و بعالم انسانی رسیده میلش به قبل خودش که عالم حیوانی هست درست مثل میل کودکیست که بشیر مادر دارد. ولی چرا میل دارد را نمیداند. نمی داند چه سری در این شیرخوارگی هست. شیر را هم باید از مادرش بگیرد. وقتیکه یک کودک در آغوش مادرش هست مثل اینست که ما  در آغوش طبیعت باشیم. ما هم از طبیعت خوشمان میاید. کودک از شیر مادر و ما از گیاهان سبز و خرم.  ما چون اندیشمند هستیم اگر بما بگویند مثل اینکه مولانا بما میگوید میل تو باین سبزه زار و خرم و مرغزارو این گیاهان اینست که تو اولش گیاه بودی میتوانیم بفهمیم و درک بکنیم, ولی آن شیر خواره نمیتواند بفهمد که ازش سؤال شود که چرا میل بشیر مادر داری. فرض بگیرید که آن شیر خواره میتوانست حرف بزند. اگر که میتوانست حرف بزند ازش بپرسید که تو چرا اینقدر میل بشیر مادر داری میگفت برای اینکه زنده بمانم سیر بشوم و نمیرم. ولی آن نوزاد چیزی نمیداند و فقط میداند که میل دارد باین شیر مادر. مولانا دارد باین نقطه توجه میکند که چرا این نوزاد  بشیر مادر توجه دارد. برای اینکه وقتیکه تولد پیدا نکرده بوده از خون مادر استفاده میکرده. غذائی که مادر میخورده در خون مادر حل میشده و این خون مادر که گردش پیدا میکرده در یک جا از مسیرش از جنین میگذشته و آن جنین از خون مادر تغذیه ایی که مادر کرده بوده میگرفته. پس غذا را جنین دارد از خون میگیرد که خون هم دارای غذائیست که مادر خورده. حالا وقتیکه متولد میشود همزمان با آن پستان مادرش آماده شده برای شیر دادن. این شیر هم از ترشهات خون است که به پستان آمده. یعنی باز غدد مترشه شیر ماده اصلی غذائی را از خون گرفته اند. اینست که این نوزاد از شیر خوشش میآید. ولی این سرّ است برای نوزاد و او این را نمیداند و نمیبیند. ما میتوانیم که این را درک بکنیم. اصولا روح آدمیزاد که بهمراهی جسم آدم دارد تحول پیدا میکند عامل هائی که پیش از این عالم حیوانیت و انسانیت هست هیچ اطلاعی ندارد. یعنی هیچ کششی ندارد و نمیخواهد دوباره بر گردد و گیاه بشود و نمیخواهد که بر گردد و خاک شود و میلش بطرف تکامل و بصورت جلو رفتن و نه بعقب بر گشتن است. این هم یک پیامیست در گفته مولانا که اصولا ذاتمان اینست که تکامل پیدا بکنیم ولی خیلی ازما هستند که میخواهند خودشان را در عالم حیوانی نگه بدارند و تکامل بسوی انسانی پیدا نکنند برای آنکه کارهائی که میکنند تماما حیوانیست و هر کار انسانی رو بپیش آنها بگذاری دلشان نمیخواهد که بکنند. جلو آن تکامل را سد میکنند. باید از آن مرحله حیوانی بگذرند و بمرحله انسانی برسند. درست است که انسان جزوی از حیوانات است ولی برتر است.

3642    هـمچـو مـیـلِ مُـفـرطِ هـرنـو مُـرید       سـوی آن پــیــر جـوان بخـت مـجـیـد

  مفرط از کلمه افراط است و یعنی زیاده از حد. میل مفرط یعنی میل خیلی خیلی شدید. نومرید یعنی کسیکه مرشدی پیدا کرده و مرید آن مرشد شده و تازه در این راه قدم گذاشته. یعنی نو رونده راه حق. کسیکه تازه قدم در راه حق گذاشته.این نو مرید است. این نو مرید به مراد خودش که آن پیرراهنمای خودش است خیلی کشش دارد ولی باز هم نمیداند که چرا اینقدر کشش دارد. سوی آن پیر جوان بخت مجید. پیر در اینجا بمعنی سن پیر نیست و وقتی در عرفان صحبت از پیر میشود منظور یک پیرمرد نیست. شیخوخیت و بمقام بالاتر رسیدن است. مولانا اینجا پیر و جوان را در مقابل هم آورده و میگوید خودش پیر است ولی بختش جوان است یعنی نو بنو بخت های تازه برایش پیش میاید. سعادتهای تازه بتازه نسیبش میشود. این را میگویند جوان بخت. این بخت هیچ وقت پیر نمیشود و همیشه جوان میماند. مجید یعنی بزرگوار. این صفت پیر راهنماست. این مرید خیلی کشش دارد باین مراد. ولی باز هم نمیداند چرا؟. فقط میخواهد که با او باشد و او رهنمائیش بکند.

3643    جـزوعـقـلِ این آزآن عـقـل کـلست      جـنـبش این سـایـه, زان شـاخ گل است

جزو عقل یعنی عقل جزوی. همه ما ها عقل داریم ولی عقلمان عقل جزویست. این بر میگردد به این نو مرید. عقل جزویی دارد و عقلش از عقل کل است. عقل کل مال آن انسان کاملی هست که اسمش را پیر گذاشتیم. هروقتیکه میخواهد عقل این نو مرید زیاد بشود باید توجه پیدا کند که عقل آن مرشد هم در حال زیاد شدن است. در مصراع دوم عقل این نو مرید را تشبیه کرده به سایه و عقل آن پیر کل را تشبیه کرده به شاخه گل. میگوید سایه شاخه گل را نگاه کنید, این سایه شاخه گل که خودش تکان نمیخورد. شاخه باید بجنبد و حرکت کند آنوقت سایه هم حرکت میکند. عقل این نو مرید تغیر پیدا نمیکند مگر اینکه عقل آن مرشدش تغیر پیدا کند. عقل مرشدش هم در حال تکامل است. مرتب آن در حال تکامل است و این هم دارد تکامل پیدا میکند. آن شاخه گل دارد تکان میخورد و سایه اش هم که این نو مورید است دارد تکان میخورد.

3644    سـایه اش فـانی شـود آخـر در او        پس بــدانـد سِـرّمـیـل و جسـت و جـو

سایه اش یعنی سایه این پیر که آن هم دارد تغیر پیدا میکند و سایه اش این مریدش هست. بلاخره آن پیر کل آنقدر مراتبش بالا میرود که در حق و حقیقت یکی میشود و بعقل کل می پیوندد و در آن محو میشود. آنوقت این مرید درک میکند که چرا آنقدر آن مراد ش را میخواست. برای اینکه این مراد عقلش چزئی از عقل کل مرید بود و عقل مرید هم تکامل پیدا میکند و میرود و بخداوند می پیوندد و حالا کشش در این مرید حاصل میشود که چرا من اینقدر این پیر طریقت را میخواستم.

3645    سـایه شـاخ درخـت ای نـیکـبخت       کِی بـجـنـبـد, گر نـجـنـبـد این درخت

ای سعادتمند و ای نیکبخت اگر شاخه های درخت حرکت نکند، کی سایه های آن درخت حرکت میکند؟ این جوابش منفیست یعنی هیچ وقت. حرکت کمال جویانه, حرکت حقیقت جویانه که این مرید دارد برای چیست؟ بواسطه حرکت حق جویانه مرشدش هست چونکه عقل مرشدش بطلب حقیقت است و آنقدر جستجو میکند تا به حقیقت بپیوندت، این مرید هم که مثل سایه میماند و بدنبال او هست او هم دارد هی تغیر و هی تغیر میکند. این درخت است که دارد حرکت میکند که سایه هم حرکت میکند. اگر که عقل آن مرشد تغیر پیدا نمیکرد و بخدا نمی پیوست، این مرید هم هیچوقت تحول در او پیدا نمیشد.

3646    بـاز از حـیـوان سـویِ انســانـیَـش        مــیـکـشـد آن خـالــقی کـه  دانــیــش

مولانا از جماد خاک رفت بگیاه و از گیاه رفت به حیوان و انسان بعد حرفهایش را گذاشت و حرفهای تازهای زد. صحبت از کشش و چرا کشش هست و چرا کشش بسوی حقیقت و اینها را گفت و یادش نمی رود که تا کجا آورده بود. آورده بود تا حیوان و انسان و حالا ادامه میدهد. بطور کلی در مثنوی عقل کمال طلب و روح کمال طلب خدای جو هر دو یک کلیًت ذهنی دارند. هردو دارند یک چیزی را نشان میدهند. هردو این عقل و روح میخواهند بروند بسوی حقیقت , بروند بسوی آن مبدأ آفرینش. اما آن مبدأ آفرینش هم باید آنها را بکشد بطرف خودش. اینست که میگوید: میکشد آن خالقی که دانیش. درست است که من حیوان میخواهم بمرحله انسانی بیرون بیایم، این خاصه من است. آفریدگار منهم باید کشش داشته باشد که با آن کشش من را از عالم حیوانی به عالم برتر که انسانیست بکشد. کلمه میکشاند بخاطر همین است.

3647    هـمـچـنـیـن اِقـلـیـم تـا اقـلـیـم رفت        تـا شـد اکـنـون عـاقـل ودانـا و زَفـت

اقلیم را گفتیم که بمعنی مرحله است. اقلیم تا اقلیم رفت یعنی مرحله تا مرحله در جهت پیشرفت بجلو رفت. رفت تا شد انسانی مثل بقیه انسانها. انسان عاقل و انسان دانا، انسان درک و انسان رشد پیدا کرده و نیرومند. شما الان اینطوریکه دارید این مطالب را میخوانید و هستید از مادر اینطور متولد نشدید. مرحله بمرحله تغیر پیدا کرده اید تا حالا شما شدید. قدر خودتان را بدانید و خودتان را دست کم نگیرید. شما بارها شنیده اید که بشما گفته شده سیر درون باید بکنید. سفر درون یعنی از نظر اینکه ببینیم واقعا چگونه تغیرات و تحولات کردیم تا باین صورت بیرون آمدید. این سیر بر خود است که دریابم که من کی هستم و چگونه پیدا شدم و چه شده که حالا این شدم. این سیر درون است. حالا عقل هم همراه روح اینگونه تکامل پیدا کرده و کرده تا شد عقل شما و باین صورت بیرون آمد. پیش از این هم عقلهائی داشته اید. آن غقلها هم بیادتون نیست. قرار شد هر مرحلهای که وارد میشود مرحله فبلی خودش را یاد نیاورد.

3648    عــقــل هـای اولـیـنش یـاد نـیست       هـم از ایـن عـقـلش تـحـوّل کـردنیست

پیش از اینکه بصورت انسان بیرون بیاید او هم عقلهائی داشته. این عقلهای اولی اشاره است به فرود آمدن عقل اول خلقت هست تا بحال. این عقل ببینیم از کجا پیدا شده. عرفا معتقدند که اولین آفریده خداوند عقل است و بعد دیگر آفریده ها را آفریده شدند. حالا آن عقل کجاست؟ در عالم برین است. من در کجا هستم؟ من در عالم فرودین هستم. این عقل چگونه آمده از عالم برین بعالم فرودین. از عالم برین مرحله بمرحله فرود آمده. هی از عالم برین دور شده و بعالم فرودین نزدیک شده، یعنی از عالم روحانی دور شده و بعالم مادی نزدیک شده. ارزش روحانی خودش را از دست داده و بیشتر توجه بمادیات میکند تا آمده در قفس وجود من و جسم من. حالا این عقلی که باینصورت آمده, اولش این جور نبوده. از آن عقل کلی که جدا شده و کم کم تحول پیدا کرده و فرود آمده و آمده در قفس جسم ما و آن عقلهای اولین مرحله بمرحله بمرحله. شما ادعا میکنید که خیلی عاقل هستید. من از شما می پرسم این عقلتان از کجا آمده؟ شما میگوئید من بمدرسه رفته ام و درس خوانده ام و پدر و مادرم بمن آموخته اند. اینها منظور نیست. این عقلی که شما دارید از اول اینگونه نبوده و این عقل هم دارد تغیر میکند. باز هم تکامل توقف پذیر و تعطیل پذیر نیست. باز هم این عقل من و شما دارد تغیر میکند. در مصراع دوم میگوید “هم از این عقلش تحول کردنی” ی کردنی ی مصدریست یعنی تحول پیدا کردن. تحول کردنی، دگرگون شدنی. اگر که آدم اندیشمندی و متفکری باشیم, حقیقت جوئی باشیم و خواسته باشیم, در طلب و جستجو باشیم احساس میکنیم که عقلمان در حال تغیر است نه عقلی که مقایسه بکنید با نوزاد دارد با شما. عقل الانتان را با عقل نیم ساعت پیش. همین که زمان میگذرد هم جسم انسان و هم عقلش در حال تحول است. شما باید بعقلتان اجازه بدهید که این تغیر را یکند. تا نیائید در این راه و اندیشه و خودتان را در این مسیر نگذارید آنوقت برای عقلتان کار را مشگل کرده اید. اینست که ممکن است این عقل شما در پائین بماند و یا در راه دیگری رشد کند. مثل اینکه شما بگوئید فلان کس پس از گذشت پنجاه سال هنوز عقلش تکامل پیدا نکرده و یا مَچور نشده. برای اینکه دارنده این عقل چنان چسبیده به آنچه که در جهان مادیت هست که آن عقل از راه خودش منحرف شده.

3649    تا رهـد زین عـقلِ پُـرحرص وطلب        صـد هزاران عــقـل بـیـنـد بوالـعــجب

درست است که فلان شخص بالغ است و از نظر سنش باید بالغ و فهمیده باشد ولی عقل این فلانی حرص میزند و حریص است و دائم در جستجوی مادیات است پس عقل او هم مادی گرا شده, شده, حالا پرحرص و طالب مادیات شده. حالا چه بکنیم که این عقل را از این حرص و طلب و آزمندی برهانیم و آزادش بکنیم.؟ باید بگذاریم تا تکامل خودش را طی کند و دیگر من عاقل شده ام را نگوئیم. باید بدانیم که من عاقل نیستم و امیدوارم که عاقل بشوم. اگر اینطور فکر کنید آنوقت میگوئید که هنوز عقل من کامل نشده. ولی وقتی که ادعا کنید که من عاقل هستم و تو نیستی آنوقت جلو آن عقل را گرفته اید. میگوید در راه این تکامل شدن صد هزاران عقل متحول پیدا میشود. یعنی عقلهای جدید و جدید و جدیدِ متحول شده  را می بیند. صد هزار مفهوم عددی ندارد یعنی تعداد زیادی. بوالعجب یعنی خیلی عجیب است شگفت آور و خیلی زیاد است. وقتی کسی ادعا میکند که عاقل هست و واقعا اینطور تصور میکند نمی داند که هنوز عقل او باید تغیرات شگفت آوری بکند تا روزی آن شخص بگوید که من عافل هستم.

3650    گرچه خُـفـته گشت و, شد ناسی زپیش        کی گُذارَنـدَش در آن نِسـیـانِ خویش

ناسی از کلمه نسیان است و نسیان یعنی فراموشی و ناسی یعنی فراموش کننده. گفته بودیم وارد هر مرحله ای که میشویم مرحله قبلی را بیاد نداریم. ما ناسیی ایم  و نسیان ما را گرفته ما هنوز خوابیم “گرچه خُفته گشت و شد ناسی زپیش” زپیش یعنی از مرحله قبلی خودش. در مصراع دوم میگوید: کی میگذارند که در آن فراموشی خودش باقی بماند؟. نمیگذارند که در همانجا بماند. یعنی در آن فراموشی خودش هم باقی نمیماند. این یک عبارت سؤالیست و جوابش اینکه هیچ وقت. روح تا اینجا آمده و مراحل قبلیش را بیاد ندارد و آفریدگار میخواهد به مراتب بالاتر و بالاتر او را بکشاند. برای اینکه این روح و جسم در این دنیای خاکی در عالم خواب هستند. چون در عالم خواب هستند باید بیدارشان کنیم. پس این روح وجسم ما هردو باید بیدار شوند. عرفان میگوید آن چیزیکه ما اسمش را زندگی گذاشته ایم، زندگی نیست و آن خواب است. از این خواب اگر بیدار شدیم آنوقت است که زندگی میکنیم. پس هرچه در عالم خواب می بینیم فقط رؤیائی بیش نیست. تا بیدار نشدیم در خواب هستیم. چشمان باز است حرف میزنیم و راه میرویم و غذا میخوریم ولی خوابیم. این دستگاه آفرینش نمیگذارد که در این حال باقی بمانی.

3651    باز ازآن خوابش بـبـیـداری کـَشَند      که کُـنـدبــر حـالـت خـود ریـش خــنـد

بر حالت خود یعنی حالتیکه پیش از این داشته. بر حالات پیش از خودش میخندد و ریشخند میزند. میگوید او را از خواب بیدار میکنند, از خوابیکه همه چیز از این دنیای خاکی فقط همین را می بیند و با خود میگوید که من اینها را میخواهم و نمیخواهم از دستشان بدهم ولی در حال خواب است. میگوید اینها را داری خواب می بینی و اینها حقیقت ندارد. باید بیدار بشویم. تا بکشندد بمرحله بالاتر. وقتیکه بیدارت کردند آنوقت میگوئی که حالا متوجه شدم که اوضاع از چه قرار است. من بچیزهائی که غصه اش را میخوردم، حالا میخندم. این همه رنج بیهوده تحمل کردم که بهر قیمتی که شده اینها را بدست بیاورم. ما برنامه ریزی میکردیم که فلان کار را بکنیم که این فلزیکه اسمش را طلا گذاشته ایم بدست بیاوریم. حالا او باین افکار خودش میخندد. زندگی این دنیا خواب است و کی ما را بیدار میکنند؟ وقتیکه بمیریم. وقتیمه بمیریم تازه میفهمیم که ما خواب بودیم و حالا بیدار شدیم. همه خیال میکنند که وقتیکه مردیم ما تمام شدیم ولی نه و تازه اول کار است و حالا اول بیداریست. آنوقت بآن چیزهائی که مثلا در خواب این دنیا میدیدیم در این شصت و یا هفتاد سالیکه همه اش خواب بودیم میخندیم. و بخود میگوئیم که این چیزهائی که من تلاش بدست آوردنش این همه کار و کوشش کردم چی بودند.

3652    که چه غم بـود آنکه میخوردم بخواب        چون فراموشم شد احوال صواب

صواب یعنی حالات نیک و درست. وقتیکه انسان از خواب پندار ها و تصورات و گُمان های دنیوی بیدار میشود با خودش میگئید این دیگه چه غمی بود که من میخوردم که چرا فلانی منزلش پنج اطاق خواب داشت ولی مال من فقط چهار اطاق خواب داشت. برای اینکه من هم پنج اطاق خواب داشته باشم چقدر زحمت کشیدم و چه قدر مال مردم را ندادم و آنچه داشتم و نداشتم جمع کردم که یک اطاق خواب اضافه کنم. این چه کاری بود اینهمه رنج و زحمت که من کشیدم. چرا همیشه میکوشیدم اتومبیلم را از فلانی بهتر کنم. اتو مبیل خودم که عیبی نداشت و براحتی من را بهمه جا میرسانید و این چه کار احمقانه ای بود که میکردم.

3653    چون نــدانستـم که آن غم و اعتلال        فعل خوابسـت و فـر یـبست و خـیـال

چون در اینجا یعنی چرا. اعتلال یعنی ناراحتی از کلمه علت است. یعنی ناراحتیهای بیماری زا که روان من را بیمار میکند و من را بدفتر روانشناسان میکشاند. میگوید چرا من ندانستم و خودم را گرفتار اینهمه غم و اندوه و بیماری روانی کردم. چرا نفهمیدم که اینها همه فعل یعنی کار خوابست و همه اش فریب است و همه اش خیال بی اساس و بی بنیاد است. همه چیزهائی که ما داریم در این عالم فکر میکنیم همه اش از پنج حس ماست. چشائی و بینائی و شنوائی ولامسه وسامعه  همه اینها میگیرد و ما تمام داوریهایمان روی این پنج حس ماست و دیگر ما چیزی دیگری را نداریم. حس بینائی ما بما میگوید فلان کس اینها را دارد و من هم میخواهم بروم بدنبالش. حس چشائی ما بما میگوید او این غذای لذیذ را میخورد و منهم میخواهم بروم بدنبالش. ما بدنبال آن حس ها هستیم. دانش امروزی هم میگوید تمام این حسهای پنجگانه از لحظ علمی ثابت میکنند که اشتباه میکنند. مولانا میگوید اینها همه فریب هستند.

3654    همچـنـان دنـیـا که حُـلـمِ نـایِـمـَست         خُـفـته پـنـدارد کـه ایـن خود دایـمست

حُلم یعنی خواب. نایم یعنی شخصیکه بخواب رفته. مولانا بما میگوید این دنیائی که دارید درش زندگی میکنید یک رؤیای شخص بخواب رفته است. شما خوابید و دارید خواب می بینید. کسیکه خواب می بیند خیال میکند آنچه را که در خواب می بیند یک صحنه های واقعی که نیست. در خواب می بینید که چه دستگاهی و چه وضعی پیش آمده و شما چکار کردید و چقدر خوشحالید و… از همان خوشحالی شما بیدار میشوید و می بینید که نه همان جا روی تخت خوابتان هستید و همه اینها را خواب می دیدید. بخودتان میگوئید چرا من این خوابها را می بینم؟. باید سعی کنید تا زمانیکه در این دنیا هستید از این خوابها نبینید.

3655    تـا بـر آید نـا گهان صــبــح اَجَــل         وا رهــد از ظـلـمـت  ظــن و دَغـَــل

همه چیزهائی که من فکر میکردم ظنّ و گُمان بود. صبح خاصیت طلوع خورشید را دارد و همه جا را روشن میکند و شما خوشحال میشوید و اجل یعنی مرگ و همه خیال میکنند یعنی در ظلمت فرو رفتن است. نه خیر طلوع کردن صبح است که روشنی بخش است و آنوقت من را از آن ظن و گمانی که داشتم آزادم میکند و از آن دغل و هیله هائی که داشتم مرا رها میکند. حالا این آدم مرده و مرگ صبح مانند در وجودش طلوع کرده و خورشید حقیقت دارد می دمد پس این ترسیدن ندارد. این خوشحالی دارد که بسوی روشنائی رفتن است

3656    خنده اش گیرد ازآن غمهای خویش        چون بـبـیـنــد مستقرّ و جایِ خـو یش

  حالا این آدمی که از دنیا گذشته از وضع پیشین خودش خنده اش میگیرد که چه غمهای بیهوده میخوردم. حالا استقرار پیدا کردم و آمدم در دنیائی که جاویدان است و دنیای موقتی نیست که تغیر و تحول پیدا کند. دنیای آرامش است و من مستقر هستم در این دنیا. چه خوب شد که باین دنیا آمدم و چه بد بود که این غمها را میخوردم. از آن غمهائی که میخوردم خنده ام میگیرد. بنا بر این تا اینجا فهمیدیم که از این مرگ نباید بترسیم و وقتیکه بیاید آنوقت صبح روشنائی هست.  

Loading