تفسیر :
بحث این قسمت از مثنوی معنوی حکایت آن راهب که در روز با چراغ میگشت در میان بازار. راهب به پارسای عابدی گفته میشود که مردم را ترک کرده و گوشه نشینی و خلوت گزینی انتخاب کرده. اینها معمولا یک سومئه هائی داشتند بر فراز کوه ها و در آنجا تمام عمر زندگی میگردند . در آنجا عبادت میکردند و اصولا با مردم نمی آمیختند. اگر که مرد بودند راهب و اگر که زن بودند بآنها راهبه گفته میشد. البته در اینجا راهبی که ازش صحبت میشود شخصی بنام دیو جانوس هست. دیو جانوس که باسامی دیگری هم گفته شده دیوستنوس و دیوجن که یک فیلسوف یونانیست در باستان روم و یک کمی جلوتر از ارسطو در همان عصر زندگی میکرده در یک منطقه ای بنام سینوک در رم که در کنار دریای سیاه واقع هست میزیسته و پیرو مکتب کلبیون بوده. پیروان مکتب کلبیون جمعی هستند که دریونان قدیم در محله ای بنام سگ سفید زندگی میگردند. کلب بمعنی سگ است و محله ایکه سکونت آنها بود به سگ سفید معروف بود. در باره زندگی دیو جانوس مطالب بسیار است. اصولا کلبیون معتقد هستند که راه رسیدن به خوشبختی واقعی ترک لذات دنیای خاکی کردن و بدنبال این سرخوشی ها نرفتن است و معتقد بودند که ترک این لذتها خودش لذت دارد و این لذت از همه لذتها بالا تر است. اگر که خوب دقت کنید و ببینید آنها شعارشان چی بود.
اگر لذت ترک لذت بدانی دگر لذت نفس لذت نخوانی
لذت نفس یعنی لذت جسم و بدن. میگوید اگر که مزه ترک لذت را چشیده باشی به آن لذت های نفسانه بهیچ وجه لذت نمیگوئی. در هر صورت این کلبیون پشت پا بتمام تجملات و وسائل زندگی زده بودند. اینها با پای برهنه و لباسهای پاره و کهنه و با سر های ژولیده در بین مردم میآمدند و زندگی میکردند. معروف است که این دیوجانوس آنچنان از مال و منال زندگی کناره گرفته بود که تمام عمرش را دریک خمره زندگی میکرد و از مال دنیا فقط یک کاسه داشت که با آن آب میخورد. یک روز در کنار چشمه آب دید که یک کسی با مشتش آب میخورد. با خود گفت اگر میشود با مشت آب خورد من احتیاج باین کاسه ندارم. کاسه را بدور انداخت. او یک آزاده ای بود در سطح بالای در واقع عرفان یونان. معروف است که یک روزی اسکندر حرکت میکرد از محلی به محل دیگر. قراولان اسکندر قبل از اینکه او راه بیفتد جلو تر میآمدند و داد میزدند دور شو و کور شو. یعنی اینکه مردم از اسکندر فاصله بگیرید و نگاه نکنید. خُب مردم فاصله میگرفتند. اسکندر رسید به کوچه ای که دید شخصی در کنار کوچه خوابیده تعجب کرد که این چه کسیست که دور شو کورشو را رعایت نکرده. رفت جلو و پرسید تو کیستی؟ گفت من دیوجن هستم تو کیستی؟ گفت من اسکندر هستم. اسکندر از قدرت روحی و از جرئت او و از طرز اندیشه والای او خیلی تعجب کرد. سپس اسکندر گفت ای دیوجن هرچه تو بخواهی من بتو میدهم چون او را بر تر از خودش میدانست. دیوجن گفت کمی کنارتر بایست و سایه ات را بر سر من بردار و بگذار آفتاب بمن برسد. با اینطریق دیوجن آن مقتدر ترین مرد زمان را که اسکندر بود خورد کرد. اسکندر گفت که اگر من اسکندر نبودم میخواستم که بیائی اینور بعد سؤال کرد که تو چطور اینطور جسورانه و بی ادبانه با من صحبت میکنی؟ دیوجن جواب داد که دو بنده من که حرص و آز هستند هردو بنده من هستند و من بر آنها حاکم هستم. این دو بنده من که حرص و آز هستند در تمام عمر بر تو سر افراز هستند و همه عمر بر تو حکومت میکنند. با من چه برابری میکنی تو چون بندهِ بندهِ منی تو. و اینکه گفته شد که در سطح بالای اندیشه عرفانِ یونان قرار داشت از این گفته او میتوانید دریابید. شرح زندگی دیوجن و اوصاف او خیلی فراوان است و منظور این نیست که وقت خوانندگان را صرف شناسائی دیوجن بکنیم. هدف از این داستان اسکندر و دیوجن، فقط این بود که بدانید با چه کسی سر و کار دارید.
او در میان روز روشن با شعمدان و شمع روشن در بازار میگشت و یک کسی باو گفت که ای مرد این چه بازی است که تو میکنی. روز باین روشنی این شمع برای چیست؟ گفت این شمع برای اینست که دنبال یک آدم میگردم و بهر دکانیکه میرسید بداخل دکان سر میکشید. آن مرد پرسید که تو با اینکارت دنبال چی میگردی؟ گفت دنبال آدم هستم. عین همین مفهوم را مولانا در دیوان شمس هم آورده.
دی شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر که از دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایـم مــا گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
این مفهوم را حافظ هم بنوعی در دیوان خودش آورده و میگوید
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست عالمی دیگر بباید ساخت واز نو آدمی
حافظ میگوید در تمام این عالم آدم پیدا نمیشود و اصلا این عالمی که در آن آدم پیدا نمیشود قبول نداشت. و میگفت اول باید یک عالمی دیگر ساخت تا بتوان در این عالم جدید بشود آدم ساخت. او بطور کلی این دنیا را نمی پسندید. بزرگانی مثل حافظ و دیوجن دنبال آدمی هستند که پیدا نمیشود. واقعا اگر از تعصب بگذریم و ببینیم آدمی که شایسته شأن آدمیت باشد چند تا را میشناسیم؟ اآیا ما خودمان آن آدم هستیم؟ آیا انسانیکه این بزرگواران بدنبالش هستند ما آن انسان هستیم؟ یا فقط شکل و ظاهر انسان را داریم. آنوقت جوابش را باید خودمان پیدا کنیم. حالا با این مقدمه میخوانیم و به تفسیر ابیات می پردازیم.
2887 آن یکـی با شمع بـَر مـیـگشـت روز گِرد بـازاری دلش پُر عشق و سو
آن یکی که میگوید در اینجا یعنی یک پارسا و یک پرهیزکار.شمع دانی که شمع آن روشن بود و در دستش بود در بازاری میگشت و بهر دکانی که میرسید سر بداخل آن دکان میکرد.
و عقب چیزی میگشت.
2888 بُوالفضـولـی گـفـت او را کـای فـلان هـیـن چه میجوئی به سوی هـر دکان
بُالفضول بیک شخص بی مایه و بسیار گوی بی فضل و دانش میگویند. زیاد حرف میزند و پُر میگوید ولی خودش نمیداند که چه میگند. این بوالفضول گفت تو بدنبال چی هستی و عقب چی میگردی.
2889 هـین! چه میگردی تو جویان با چراغ در مـیـان روز روشن چیست لاغ
لاغ یعنی شوخی و مسخره بازی. آن پر گوی بی دانش گفت این چه بازی است که تو در آوردی و این چه شوخی مسخره ای هست که داری میکنی آنهم در روز روشن با چراغ.
2890 گـفـت مـی جـویـم بـهَـر سـو آدمی کـه بـود حَی از حـیـاتِ آن دَمــی
آن پارسا گفت که من از هر طرف بازار از این سو و از آن سو میگردم و یک کسی را میخواهم که زنده باشد به زندگی آن زندگی بخش. کلمه حَی یعنی زنده. بوَد حی یعنی زنده باشد. حیات هم از همان زنده و زندگیست. که بوَد حی یعنی زنده باشد. از حیات آن دمی, آن دمی یک اصطلاح عرفانیست. دم بمعنی نفس است. یعنی آن نفسیکه از منبع حقیقت و از خدا باو دمیده باشد و با آن دم و نفس زنده باشد. این آدمهائی که من می بینم نفس میکشند ولی زنده نیستند. من دنبال آدمی هستم که به نفس آن مبدأ حقیقت زنده باشد.
2891 هسـت مــردی؟ گـفـت ایـن بـازار پُـر مـردمـانـنـد آخِــر ای دانـای حُــر
پرسید از آن آدم بوالفوضول، آیا چنین آدمی که گفتم تو کسی را میشناسی؟ آیا همچو این آدمی هست توی این بازار؟ آن آدم بی مایه گفت این بازار پر است از آدم. او نفهمیده بود که آن چراغ بدست چه میگوید. گفت بازار پر است از آدم ای آزاده دانا و حُر بمعنی آزاده.
2892 گـفـت خـواهـم مَـرد بــر جـادۀ دو ره در ره خـشــم و بـهـنـگــام شَــره
دید که این بوالفضول سر در نمیآورد که او چه میگوید. مرد در مصراع اول میگوید منظور جنسیّت مرد نیست. در این ادبیات فارسی مرد که میگوید یعنی انسان. دو ره یعنی یک دو راهی. این دو راهی، یک راه خشم است و یک راه شهوت. من دنبال مردی هستم که وقتی به این دو راهی رسید به هیچکدام از این دو راه نرود.
2893 وقـتِ خـشم و وقـت شِـهـوت مـرد کـو طـالـبِ مـردی , دوانـم کـو بـه کـو
طالب مردی اینجا یعنی یک مرد. میگوید وقتی که خشم یک شخص را فرا بگیرد و یا شهوت سراپای یک شخص را فرا بگیرد کجاست آن مردی که بتواند خودش را حفظ کند. کو آن انسانی که بتواند خودش را حفظ کند. من طالب و جویای وجستجوی چنین مردی هستم محله به محله و کوی بکوی.
2894 کـو در این دو حـال مـردی در جـهـان تـا فــدای او کـنـم امـروز جــان
گفت اگر چنین انسانی را پیدا کردی بمن نشان بده و او کجاست. که بوقتیکه باین دو حال رسید بتواند خودش را کنترل بکند. اگر پیدا کردی بمن نشانش بده و من همین الان جانم را فدایش میکنم.
2895 گـفـت نـادر چــیـز مـجـوئی ولـیـک غافل از حکـم و قـضائی بین تو نیک
نادر یعنی کم یاب. غافل یعنی بی خبر. حکم یعنی اراده و فرمان خداوند. قضا یعنی خواست آن خدا و تو خوب بیاندیش. آن مرد بسیار گو و کم مایه گفت این چیزیکه تو میخواهی اصلا کم یاب است. بقدری کم یاب است که میشود گفت نا یاب است. ولی تو ای جوینده انسان تو بی خبر و غافل هستی از فرمان و حکم خدا و از اراده خدا و تو خوب نگاه کن و ببین. میگوید اگر کسی میخواهد آدمی که تو میگوئی باشد خدا باید او را بیافریند. خدا باید بخواهد که آن آدم طوری باشد که تو بدنبالش میگردی. بعبارت دیگر حکم خدا باید باشد که چنین آدمی وجود داشته باشد. تو غافل از این هستی و بی خبر از این تو هی دنبال آن آدم میگردی
2896 نـاظــرِ فَـرعــی ز اصـلـی بــی خـبـر فـرع مــا ایـم اصــل احـکـام قَــدَر
اینجا فرع و اصل دو گونه معنی میشود که هردوی آنها یکیست. فرع یعنی شاخه و اصل یعنی ریشه. اما بعبارت دیگر این چیزیکه مشاهده میکنی در ظاهر این فرع است و واقعیّتش آن اصل است. تو فقط داری بظاهر نگاه میکنی و تو فقط به شاخه درخت نگاه میکنی. تو باید به ریشه درخت نگاه کنی. ریشه درخت که غذا و آب را از زمین میگیرد و به درخت میرساند نخواسته است که چنین شاخه ای باشد. در مصراع دوم میگوید فرع ما ئیم و اصل نیستیم ما آن شاخه ها هستیم. اصلش و ریشه اش حکم های خداست و قدر، قضا و قدر خداست. قضا و قدر خدا یعنی همان مشیّت و اراده خدا. ما کاری ازمان ساخته نیست و ما فرع هستیم و اصل اوست. توجه اینکه در این داستانیکه شروع شده موضوعی پیش میآید که تا نه قسمت ادامه دارد. این حرفهائی که این آدم و آن آدم دارند میزنند هیچکدام حرف و عقیده مولانا نیست. مولانا در داستانهایش دو شخصیّت میآفریند مخالف هم و آنها را در برابر هم میگذارد. بعد بزبان این و بزبان آن صحبت میکند و عقیده، عقیده هیچ کدام از این شخصیتها نیست. مثل اینکه در نظر بگیرید یک نمایش نامه نویسی یک نماش نامه ای بنویسد و دوتا شخصیّت هم انتخاب میکند و میگوید تو این را بگو وتو آن را بگو. و اینها با هم مناظره کنند. تمام این نه قسمت اینها مناظره میکنند. حرف حرفِ مولانا نیست اما نوشته نمایشنامه از مولاناست اما عقیده مولانا نیست. خواهشا بخاطر بسپارید.
در هر حال میگوید که کار دست خداست و آن مبدأ آفرینش است و شاید که نخواسته باشد که چنین انسانی وجود داشته باشد.
2897 چـرخ گــردان را قـضـا گُـمـره کـنـد صـد عـطـارُد را قـضـا ابـلـه کـنـد
چرخ گردان این جهان هستیست و این افلاک که دارد میگردد، آن قضا و قدر خداوند اینها را از راه خودشان بیرون میکند. اینهمه سیّارات که دارند در مسیر خودشان دور میگردند و در مسیر حساب شده ای میگردند, آن قضا و قدر میتواند اینها را از مسیر خودشان خارج کند. حکم خدا بالا تر از این حرفهاست. عُطارد یکی از این سیاره هاست. کوچکترین ستاره منظومه شمسی ما عُطارد است. اسم لاتین آن میشود مرکوری. این عُطارد بعقیده پیشینیان به خداوند دانائی و نویسندگی و شعر، ادب و دانائی بود. هر کدام از اینها قدرتی داشتند. این عقیده پیشینیان بود. پس عطارد باید خیلی دانا باشد. همه نویسندگان را و همه شعرا را کنترل کند و در حکم او باشند. میگوید قدرت خداوند میتواند صد تا از اینها را ابله کند. میخواهد تأثیر این قضا و قدر را بگوید.
2898 تـنـگ گـردانــد جـهـانِ چـاره را آب گـردانَــد حــدیــد و خــاره را
جهان چاره این عالمیست که ما در آن زندگی میکنیم و همه اش داریم چاره اندیشی میکنیم و دنبال تدبیر هستیم که برای این کار چه تدبیری و برای آن کار چه تدبیری بکار ببریم. در عرفان میگوید که تدقدیرخدا بالاتر از تدبیر ماست. هرچه که ما میخواهیم تدبیر بکنینم خوب است و باید بکنیم ولی متکی بتدبیر خودمان نباشیم زیرا تقدیر ممکن است همه تدبیر های ما را بهم بزند. شب میخوابید و برای کارها فدایتان برنامه ریزی میکنید که چه کالائی میخرم و چه موجودیها را میفروشم و با کدام نفرات دیدار میکنم و همه این برنامه یتان منطقی و درست است ولی فردا که شد می بینید همه این برنامه ها بهم ریخت. اینست که تقدیر بر تدبیر میچربد. آب گردانَد حدید و خاره را. سنگ خاره همان سنگ گرانیت است که بسیار سخت است و حدید یعنی آهن. میگوید تقدیر همه اینها را با وجود سختیی که دارند ذوب
میکند
2899 ای قَــراری داده رَه را گــام گــام خـامِ خـامـی, خـامِ خـامی, خـامی خـام
ای کسیکه قراری گذاشته با خودت و زندگیت را برنامه ریضی کرده ای و قرار است قدم بقدم بجلو بروی و همه چیزت درست است و همه چیز را پیش بینی درست کرده ای با همه اینکارهائی که میخواهی بکنی نا پخته ای و خام خامی. وقتیکه سه مرتبه تکرار میکند یعنی واقعا اینطور است.
2900 چـون بـدیـدی گـردشِ سـنگ آسـیـا آبِ جُـو را هـم بـبـیـن آخــر بـیـا
سابق بر این آسیابانهائی داشتند که با آن گندم و جو را آرد میکردند یک سنگ بزرگ گرد میگشت و زیرش یک سنگ دیگر بود که بین این دوتا سنگ دانه جو و یا گندم را میریختند تا آرد میشد و این آسیاب آسیبانی داشت. کلمه آس بمعنی سنگ است. آسیاب یعنی آسی که با آب میگردد.میگوید که داری می بینی که این سنگ آسیاب میگردد. خیال میکنی که این خودش میگردد؟ خوب زیرش را نگاه کن و ببین آب دارد با قدرت میرود و این سنگ را میگرداند. آخر بیا و تماشا کن.
2901 خـاک را دیـدی بــر آمـد در هــوا در مـیـآن خـــاک بــنـگــر بـاد را
تو همین را می بینی که گرد و خاک دارد بهوا بر میخیزد. این گرد و خاکی که روی زمین نشسته چه قدرتی دارد که بهوا برخیزد؟ هر حرکتی محرکی میخواهد آن محرک باد است و تو آن باد را نمیبینی ولی فقط می بینی که گرد و خاک روی هوا دارد میچرخد. همه این مثالهای مختلف که میزند دارای یک مفهوم هستند و باید در ذهن جا بیافتد. یعنی بالاتر از اینها یک مفهوم دیگری هست که باید درک کرد.
2902 دیگ هایِ فکر مـیـبـیـنی بـجـوش اندر آتـش هـم نـظر می کـن به هوش
این مغز آدم که اندیشه میکند مثل یک دیکی تشبیه کرده که دارد میجوشد. دیکی که چیزی در آن می جوشد دارای محصولیست یعنی چیزی دارد در آن پخته میشود. در دیک مغز تو هم که میجوشد دارد اندیشه پخته میشود و این اندیشه بیرون میآید. خُب میگوئی خداوند دیک را بمن داده و اندیشه را هم داده پس می اندیشم و بدنبال اندیشه ام میروم. میگوید دیک اندیشه را که بتو داده آتش زیر دیگ را هم ببین. این دیکی که دارد میجوشد خودش که خود بخود نمی جوشد باید آتش زیر آن هم ببینی. دیک اندیشه تو هم خود بخود نمی جوشد. آن هم بجوش آورنده ای دارد. خوب هوشمندانه نگاه کن و بنگر. آنهائی که میگوئید من از همه بهتر فکر میکنم و فکر من برتر از همه هست هر فکرم درست است و دنبال فکر من بیائید, دارد میگوید باین چیزها مغرور نباشید. فکر بکنید و دیک اندیشه تان بجوش بیاید ولیکن متکی بان نباشید برای اینکه مغز شماست و فکر شماست و شما اینقدر درس خوانده اید و مقامات آن چنانی بدست آوردید و میگوئید من فوق تخصص مهندسی دارم و بعد هم دکترا گرفتم و فلان تشویق نامه ای دارم اینها کلماتیست که روی کاغذ نوشته اند و بشما داده اند. این آدم میخواهد که باین دکترا و فوق دکتر ها ارزش بدهد نه اینکه این کاغذ ها بآدم ارزش بدهند. اگر که رفته ای و دکترا گرفته ای این تو هستی که باید ارزش بدهی بآن دکترائی که گرفتی و نه اینکه آن دکتر ها بتو ارزش بدهند. اینها هیچ پایه محکمی ندارد. بکن ولی مغرور نباش.
2903 گـفـت حـق ایـوب را در مـکـرمـت من بـه هـر مـویی ت صبری داده ام
2904 هـیـن بصـبر خود مکن چـنـدین نـظر صـبر دیـدی صــبـر دادن را نــگــر
ایوب یک پیامبری هست که مشهور است به صبر داشتن. در افسانه آمده که هیچ کس باندازه ایوب صبر نداشته. حالا خداوند دارد با این پیامبری که باو صبر داده صحبت میکند. مکرمت یعنی بزرگواری و بخشش. میگوید ای ایوب من بهر موی بدن تو یک صبری داده ام یعنی اینهمه صبر داده ام. این کثرت را میرساند. قرار نیست که کسی بیاید و موهای او را بشمارد. در بیت دوم میگوید هین، هوشیار باش اینهمه به صبر خودت تکیه مکن. تو صبر خودت را می بینی ولی کسی را ببین که بتو صبر داده تو باون نگاه کن. صبر دادن را نگر یعنی من را ببین که آن صبر را بتو داده ام. همه این مثالهایش به یک جا ختم میشود و یک مفهوم را میخواهد بگوید
2905 چـنـد بـیـنـی گــردشِ دُولاب را سَـر بـرون کـن, هم بـبـیـن تـیـزاب را
دولاب یعنی چرخ چاه ولی در اینجا منظور مولانا چرخ چاه نیست و این را مولانا بجای آسیاب گذاشته و اینکارا کرده برای اینکه قافیه شعری را جور در بیاورد. اینجا اصلا دولاب نیست و باز هم آسیاب است. میگوید چقدر باین آسیاب نگاه میکنی که دارد میگردد. خوب سرت را بیروت بیاور و آن آب پُر زوریکه دارد میرود نگاه کن. تیزآب یعنی آن آب فراوان پُر زور.
2906 تـو همی گوئی که می بـیـنـم و لیک دیـد آن را بس علامـت هـاسـت نـیـک
این مطالب را مولانا به شاگردانش و خوانندگان مثنوی هی میگوید و آنها میگویند داریم می بینیم ولی دیدن این چیزها آن دیدنی نیست که تو میگوئی. دیدن آن بس علامتها دارد و نشانه هائی دارد. اگر که میگوئی که من این حقایق را دیده ام نشانه های آن باید در تو باشد. وگرنه تو فقط با زبانت میگوئی که دیدم و وجودت ندیده.
2907 گـردشِ کف را چـو دیـدی مـختصر حـیـرتـت بـایـد بـه دریــا در نــگـــر
کف در روی آب دریاست. مولانا همیشه که کف میگوید اشاره اش به چیزهای ظاهریست. میگوید این کف خیلی نا چیز است اینقدر نا چیز است که اصلا نمیتواند خودش حرکت کند. حرکت کف محرکی میخواهد. حالا تعجب میکنی که می بینی این کف دارد حرکت میکند نه اگر که میخواهی حیرت بکنی دریا را نگاه کن و نه کف ها را. درست است که تو کف را نگاه میکنی میگوئی عجب و من متحیرم که این کف چگونه حرکت میکند از اینور بآنور . از ساحل به سمت دریا و برعکس و با موج بالا و پائین میرود و حیرت میکنی. اگر میخواهی حیرت کنی باید به دریا بنگری زیرا این دریاست که دارد این کار را میکند. کف نا چیز تر از این است که این کار را بکند.
2908 آن کـه کف را دیـد سِـر گویان بُـود وآن کـه دریــا دیــد او حـیــران بُــود
گفتیم کف یعنی ظاهر و دریا را گفتیم واقعیت و باطن. آن کسانیکه ظواهر را می بینند در این دنیا خیال میکنند که این مخزن سرّ و راز است. هی مینشیند اینور و آنور و میگوید من راز را کشف کردم من اینقدر کتاب خوانده ام، من اینقدر در عرفان جلو رفتم و اینکار و آنکار کردم. او سر گویان است و مرتب از سر ها و رازها صحبت میکند. زره ای از راز را هم نمی داند برای اینکه او ظواهر را دیده است. این ظواهر که سر و رازی را بکسی نشان نمیدهند. باید به عمق رفت و در آن دریای حقیقت غوطه ور شد، رفت پائین و آمد بالا. آنوقت میتوانی بگوئی که سرّ این راز را درک کنی و آنوقت میتوانی بگوئی که چه چیز این کف ها و ظواهر را بحرکت در میآورد. کسانیکه کم مایه اند بسیار پُر ادعا هستند. ظاهر را دیده اند و بوالفضولند. پُر گو هستند و هی میگویند که سرّ اینست و چنان است و تو نمیدانی و تو باین دلیل موفق نشدی و باید این راه را میرفتی و تو اشتباهکار هستی. او همه اینها را میداند و کس دیگری نمیداند.این ها سِر گویانند. ولی آنکه دریا دید او حیران میشود یعنی زبانش بند میآید و اصلا دیگر حرف نمیزند. حیران از حیرت است و یک مقام و یک شهر مانده به آخرین شهر هفت شهرعشق عطار. آخرینش هست حیرت و ششمین آن فناست. آن کسیکه حقیقت را دیده اصلا لال میشود. سعدی میگوید:
چو بلبل روی گل بیند زبانش بر حدیث آید
مرادر رویت از حیرت فرو بسته است گویائی
حدیث یعنی سخن. تا گل سرخ نباشد
من بروی تو نگاه کردم ای معشوق من اینقدر تعجب کردم از زیبائی تو که اصلا لال شدم و گویائیم رفته. در عرفان میگویند کسیکه خدا را شناخت یعنی حقیقت را شناخت، زبانش از حقیقت باز میماند. اینست که حقیقت و خدا تعریف کردنی نیست. حقیقت و خدا دریافتنی و کشف کردنیست. باید کشفش کرد و در دل مشاهده کرد. این را میگویند کشف الشهود. حقیقت فراسوی این حرفهاست و فراسوی این الفاظ است. بالاتر از این کلمات است. این کلمات عاجزند که آن را بیان کنند. کسیکه بآن رسید فقط سکوت اختیار میکند
2909 آن که کـف را دیـد نـیّـت ها کـنـد وآن که دریا دیـد دل دریا کـنـد
آنکه این ظواهر را دید خیالهائی در سر خودش می پروراند. خیال پروری میکند من اینکار میکنم، آنکار را میکنم آرزوی من اینست. نه اینکه بآنها برسد او در خیال خودش این چیزها را میخواهد. ولی آنکه دریا را دید و واقعیت حقیقت را و خدا را احساس کرد آنوقت آرام میشود. دل دریا کند یعنی آرام میشود و آرامش پیدا میکند و ساکت میشود. این تلاطم که در اقیانوس می بینید فقط در سطح است و وقتی بعمق دریا میروید تلاطمی در کار نیست. در آنجا همه چیز آرام است ولی وقتی در سطح دریا توی این کف ها شنا میکنی آنوقت هی خیال پردازیهای شما شروع میشود. اینجا موضوع علل و اسباب پیش میآید. علل جمع علت است و اسباب جمع سبب است و سبب یعنی وسیله. علتها و وسیله ها، میگوید همه چیز برای من فراهم است این وسیله ها را دارم. همه چیز که باید داشته باشم علتهایش برایم موجود است. اینها رابطه های علل و معلولیست و من همه را دارم. این رابطه ها برای دنیای خاکی بسیار خوب کار میکند. ولی وقتیکه صحبت از عرفان و ما وراء طبیعت میکنی دیگر اثری ندارد. پس باین علت و وسائل نباید تکیه کرد. بگو من خوشحالم و وسیله هم دارم و از آن کسیکه وسیسله بمن داده، آن مبدأ آفرینش و وسیله دهنده تشکر میکنم واز وسیله هایم استفاده میکنم ولی بآنها تکیه نمیکنم. من تکیه میکنم به کسیکه وسیله را بمن داده.
2910 آن کـه کف هـا دیـد بـاشـد در شـمار وآن کـه دریـا دیـد شــد بـی اخـتـیـار
باشد در حساب یعنی خودش را بحساب میآورد. منم کسی هستم و من هم چیزی هستم. این
آدم کسیست که به کفها نگاه میکند و خود دریا را نمی بیند. خیلی بخودش افتخار میکند و میخواهد همه او را بحساب بیاورند همان طور که خودش, خودش را بحساب میآورد. این آدم سطحی نگر است ولی کسیکه بعمق میرود و دریا را می بیند اصلا اختیارش از دستش میرود و حیران میشود. اختیاری دیگر ندارد که بگوید من خودم را بشمار میآورم.
2911 آن کـه او کـف دید , در گـردش بوَد وآن کـه دریـا دیـد او بـی غِـش بـود
در گردش بود یعنی سر گردان بود. آن که کف را فقط می بیند او در این ظواهر گیر کرده و سر گردان است. و آن کس که دریا دید و بعمق رفت او بی غِش بوَد. غِش یعنی آلوده شدن چیزی به چیزی. مثلا طلا اگر که به مس آلوده بشود میگویند این طلا غش دارد. وقتی که شیر فوروش آب داخل شیر میکند میگویند این شیر غِش دارد. بی غِش بوَد یعنی ناب و خالص باشد. یعنی آلودگی باین اسباب و وسائل نداشته باشد. اگر بگوید من میدانم او دانشش ناب نیست و نا خالصی دارد و میگوئیم ناسره است. در بیت مافبل هم گفته شد که کسانیکه در سطح است و ظاهر ها را می بیند همه اش سر گویان است پر میگوید و همه اش دارد حرف میزند و هیچ کدام از این حرفهایش ناب نیست.